قاصدک
آسمان آبي رنگ و صاف است و آن دورترها که شايد دلم به سويش پر کشيده رفته رفته نارنجي مي شود. با همه ي اينها لبخند ماه را هم مي توان ديد.
مادربزرگم هميشه مي گفت: اگر قاصدکي ميهمانت شود، خبر خوشي آورده و پدرم همزمان مي خواند:
قاصدک، هان چه خبر آوردي؟
از کجا، وز که خبر آوردي؟
قاصدکم را توي مشتم گرفتم تا با او حرف بزنم، شايد او حرف مرا بفهمد.
حرفم سنگين است، با اينکه دلم را مي فشارد، گفتنش دردي را دوا نمي کند. دردم سنگين تر است، توي باغچه ي دلم نشسته، دلش هم نمي آيد گلها را پس بزند و خود را رها کند. با مرده هم که نمي شود حرف زد، به ريشت مي خندد. از صدايت بيزار است. نمي داند دلي هم هست که او را زنده کند. تا وقتي زنده است اصلا به حرفهايت گوش نمي دهد، خواسته ها و درد دلت که جاي خود دارد.
يادت هست، آن شب کار مي کردي، داشتي لامپ ها را باز مي کردي
سرم روي ميز بود و نگاهت مي کردم. ديدم! دستت را سوزاندي ولي باز خودت را لوس کردي و گفتي: آي دستم، دستم سوخت. خواستم زخمت را ببوسم ولي گفتم شايد دردت را بيشتر کنم.
خودت که مي داني اسمم را درد گذاشته بودي. گفتم:
بگيرش زير آب سرد.
حوصله نداشتي، خسته بودي. سيمها را از دستت گرفتم که راحت آن را به دهانت بچسباني و خيسش کني، بلکه آرام شوي.
قاصدکم را رها کردم تا به آن دوردورها پر بکشد. به همان دوردورهاي نارنجي رنگ. به خوابگاه خورشيد. مي دانم، مي دانم صداي قاصدکم زيباست، آزارت نمي دهد
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد:
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب
قاصدک، ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند