بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 06-07-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان زیبای هستی من

رمان زیبای هستی من
فصل اول
خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند و با او احوالپرسی می کردند چشمان سیاه و کشیده اش همه جا را می پائید. شهلا و لادن را می دید که دور عمه شهین حلقه زده اند و مشغول گفتگو با عمه و شوهرشان هستند . هومن برادش را دید که با هر اشاره پدر به سویی می دوید و با مهمان ها خوش و بش می کرد و از پذیرایی انها فرو گذاری نمی کرد و هدیه ، خواهرش که به کمک مادر شتافته بود و هر از گاهی سفارشاتش را به هستی یادآوری می نمود (( هستی جان تو رو خدا یک امشب رو از فکر و خیال بیا بیرون)) هستی جان کمی لذت ببر فامیل آدم در مواقع دلتنگی باعث شادی خاطر می شوند هستی جان با این حرف بزن هستی با اون بخند
آه اصلا حوصله این جمع شلوغ را نداشت خسته بود پدر و مادرش به بهانه تغییر روحیه او این مهمانی فامیلی را ترتیب داده بودند اما او دیگر حوصله نداشت دلش می خواست به طریقی پدر و مادر و خواهرش متوجه نشوند به اتاقش برود و استراحت کند. آه بلندی از سینه بیرون داد و دوباره چشمش را در سالن چرخاند و از دیدن تازه واردین لحظه ای در جایش نیم خیز شد مهران و همسرش مریم تازه وارد سالن شدند خانم مهران که بسیار زیبا بود به طرز خاصی که به نظر هستی دلنشین و شیرین بود راه می رفت بارداری همسر مهران در نظر اول به چشم می آمد . مهران و همسرش با پدر و مادر و هومن احوالپرسی کردند صورتش را به طرف پنجره چرخاند تا از هجوم خاطراتش جلوگیری کند دیدن هوای ابری باز هم نتوانست او را از یادآوری گذشته بیرون بکشد نم نم باران ملودی آرامی بر شیشه ها می نواخت دلش گرفته بود حتی دیدن فامیل و دوستان هم نتوانسته بود اندوه عمیق دلش را کاهش دهد
دوباره به نظاره مهمان ها پرداخت باز هم همسر مهران را دید که با مادرش گفتگو می کند و بسیار با احتیاط قدم بر می دارد تا در کنار همسرش جای گیرد... انگار تمام این مدت هستی فقط منتظر همین مهمان بوده است
عمع ماهرخ که همراه پسرش فرهاد آمده و وارد سالن شدند نه همسر فرهاد و نه پسر کوچکش هیچ کدام همراهشان نبودند
فرهاد مثل همیشه با وقار و جذاب وارد شد و با تک تک مهمان ها احوالپرسی نمود هستی کاملا فرهاد را زیر نظر داشت که نگاه سرگردانش در تمام سالن چرخید می دانست که فرهاد به دنبال او می گردد با خود اندیشید باز هم تنهاست مثل همیشه بدون همسرش سحر و پسرش سینا
و در آن گوشه سالن کمتر کسی می توانست هستی را ببیند نور آباژور اطراف هستی را روشن نموده بود و هستی فرو رفته در مبل و دستهایش را به هم قلاب نموده بود و چانه اش را روی دست هایش نهاده بود و تقریبا همه مهمان ها را زیر نظر داشت باز هم نگاهش به روی فرهاد ثابت ماند فرهاد بارانی بلندش را از تن در آورد و روی دستانش انداخت قد بلند و اندام ورزیده اش مثل همیشه از تمام جوانان فامیل متمایزش ساخته بود هستی برای هزارمین بار طرح صورت فرهاد را از نظر گذراند . صورت کشیده اش که به کمک تیغ ژیلت صاف و براق بود و ابروان کشیده و پهن که سایبانی زیبا برای چشمان خاکستری اش بود که زیر انبوهی از مژگان سیاهش پنهان شده بود فقط کافی بود کسی یک بار به چشمان نافذ و کشیده فرهاد بنگرد تا برای همیشه طرح چشمان و نگاه عمیقش را به خاطر بسپارد
و راه رفتنش هستی عاشق راه رفتن او بود طور خاصی راه می رفت که انگار زمین زیر پایش التماس می نمود با بی خیالی و بی قیدی و عین حال مغرور و با وقار
صدای عمه اش را شنید که از مادرش سراغ هستی را می گرفت برخاست و با حوصله به طرف عمه اش رفت عمه به محض دیدن او آغوش گشود و هستی را در بغل خود جای داد: فرهاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و هستی سری به علامت سلام تکان داد و همان طور از فرهاد جواب گرفت انگار نه انگار که در بدو ورود گردن می کشید و به دنبال هستی می گشت که حالا ان قدر سرد و بی تفاوت سلام نمود هستی با این رفتار فرهاد کاملا آشنا بود اول بی تفاوت و بعد گرم و خودمانی
هستی به آشپزخانه رفت که به صفیه خانم در آماده نمودن شام کمک کند انقلابی که در وجودش با دیدن فرهاد به وجود آمده بود گرمش ساخته بود گونه هایش می سوختند و احساس می کرد که تب کرده است به خود نهیب زد : بس کن هستی دیدن فرهاد که این همه هیجان نداره یادت باشد که تو در حال حاضر یک بیوه 29 ساله هستی یک زن در مانده که شوهر مهربان و دختر نازنینش را از دست داده است.



__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من - فصل دوم

نرسیده به آشپزخانه صدایی نازک و شاد او را از حرکت باز ایستاد
- هستی خانم؟
سرش را به عقب برگرداند و گفت:
- بله؟
همسر مهران با لبخند جلو آمد و گفت:
- سلام . من مریم هستم ، همسر مهران
- سلام خانم ارین حال شما چه طوره؟
مهران و هومن نیز به طرف آنها امدند و مهران هم سلام کرد هستی کمی دستپاچه شد و جواب داد. مریم دست هستی را هم چنان در دست گرمش نگه داشته بود . هومن گفت:
- مهران خان را که به یاد می آوری هستی؟
هستی شرم زده نگاهی به هومن انداخت و گفت:
- بله ! مگه می شود مهران خان را که آن قدر به من لطف داشتند از یاد ببرم؟ از دیدنتون واقعا خوشحال شدم.
و سرش را به طرف هر دو چرخاند و گفت:
- قبل از هر چیز ازدواجان را تبریک می گویم و تبریکی دیگر به خاطر مسافر کوچولویتان
مهران با محبت نگاهی به همسرش و سپس به هستی انداخت و گفت:
- ما هم به شما تسلیت می گوییم واقعا وقتی جریان فوت همسر و دخترتان را شنیدم متاسف شدم امیدوارم کوتاهی ما را ببخشید
هستی سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. مریم لبخندی زد و گفت:
- حالا می بینم که تعاریف مهران در مورد شما واقعا حقیقت داشته ان قدر از متانت و خانمی شما شنیده بودم که حد ندارد
هستی نگاهی به چهره مهربان و دلسوز مهران انداخت و گفت
- شرمنده ام نکنید مهران خان همیشه به من و خانواده ام لطف داشته اند
هومن گفت:
- هستی حان مهران را بعد از سالها در داروخانه دیدم . آقا دکتر داروساز شده اند. نمی دانی چه برو و بیایی دارد! من هم دیدم امشب بهترین فرصت است که دور هم جمع باشیم و افتخار حضورشان را داشته باشیم
مهران متواضعانه لبخند زد و گفت:
- باور کن هومن جان بعد از مدت ها امشب واقعا خوشحالم که در خدمت شما هستم!
هستی گفت:
- - به هر حال خوش آمدید
بعد رویش را به مریم کرد و گفت:
- مهران خان واقعا انسان شریف و قابل احترامی ات بهتان تبریک می گویم همسر بسیار خوبی را برگزیده اید
مریم دستش را روی شانه هستی گذاشت و گفت
- هستی جان از لطف شما ممنونم اما من دلم می خواهد بیشتر با تو آشنا شوم. شنده ام شوهرم خیلی مشکل پسند است اما نمی دانم چرا وقتی با شما اشنا شده اجازه داده که به راحتی از دستش فرار کنید؟
هستی او را به طرف مبلی برد که فرهاد روبرویش نشسته بود با هم نشستند و سخن گفتند ! مریم گفت:
- می دانی هستی جان من امشب به شوق دیدار تو آمده ام
هستی تعجب کرد و گفت:
- من؟ شما از من چه می دانید مریم خان؟ چرا دیدن من باید برای شما جالب باشد؟
مریم گفت:
- دیدن دختر عاشقی که به انتظار یار نشسته و در را به روی تمام هواخواهان بسته است جالب نیست؟
هستی لبخندی زد و گفت:
- قصه زندگی من واقعا جالب است اما تعجب می کنم شما این جریان را از کجا می دانید؟
مریم گفت:
- وقتی مهران به خواستگاری ام آمد به من گفت که برای خواستگاری دختری تا مرز نامزدی پیش رفته است اما همان شب خواستگاری با دست خالی برگشته است چون آن دختر عاشق پسر عمه اش بوده ... وقتی برادر شما مهران را در داروخانه دید و از او برای مهمانی امشب قول گرفت من هم مشتاق شدم که 9هر چه زودتر شما را ببینم همین!
مریم نفسی تازه کرد و گفت:
- حالا می فهمم که چرا مهران تا دو سال بعد از خواستگاری از تو به سراغ هیچ دختری نرفت! خب البته حق داشته کجا می توانست دختری به زیبایی و کمال تو پیدا کند؟
هستی گفت:
- لطف داری مریم جان، اما سلیقه خوب مهران خان از انتخاب شما دقیقا مشخص است
مریم با ناز خندید و گفت:
- دلم می خواهد روی دوستی من حساب کنی هستی جان حالا که دیدمت فهمیدم دختر خونگرم و دل صافی هستی خیلی دوست دارم برای هم دوستان خوبی باشیم در ضمن از همه بیشتر دلم می خواهد جریان زندگیت را برایم تعریف کنی! شوهر مرحوم و دختر نازنینت چه شد که فوت کردند؟ چرا پسر عمه ات هنوز که هنوز است با چشمان نگران و مشتاقش تو را می نگرد؟
هستی گفت:
- باشد مریم جان اگر توانستم روزی به تمام این سوالات پاسخ می دهم.
مریم که متوجه شد زیادی با هستی صمیمی شده است با خجالت گفت:
- باور کن هستی جان من زن فضول و سمجی نیستم اما با تعاریفی که مهران دائم از تو می کرد حالا که تو را تنها می بینم تعجب می کنم که چرا این قدر گوشه گیر هستی! دلم می خواهد مرا دوست خو بدانی البته اگر لایق این دوستی باشم!
مهران به طرف انها آمد و متوجه شد که مریم هستی را به حرف گرفته است بنابراین گفت
- از مریم دلخور نشوید هستی خانم مریم مثل خود شما پاک و بی الایش است ام قدر مشتاق دیدار شما بود که من حس کردم سال هاست شما را می شناسد فکر کنم بتواند روی دوستی بی دریغ شما حساب کند چرا که مریم در این دنیا به جز من هیچ کس را ندارد
هستی گفت
- نه دلگیر نیستم منه هم انگار مریم جان را سال هاست که می شناسم
و بعد قیافه متعجبی به خود گرفت و گفت
- منطظور شما از تنها بودن مریم جان چیست؟ من متوجه نشدم
مریم دستش را دور بازوی هستی حلقه کرد و گفت
- منظور مهران این ات که من پدر و مادر ندارم و در این دنیا فقط مهران است که تمام هستی من است
تمام هستی من!!! جمله ای که بارها فرهاد به زبان اورده بود و هستی با آن آشنا بود مریم گفت
- خب هستی جان انگار شام امده است بیا بریم از خجالت شکم هایمان در بیاییم در یک فرصت مناسب من هم حرف هایی برای گفتن دارم به شرطی که تو اول شروع کنی و قصه زندگیت را برایم تعریف کنی
هستی با سر موافقت خود را اعلام نمود و مشاهده کرد که مهران با چه دقتی هوای همسرش را دارد و برایش غذا می کشد یک لحظه آهی از سینه بیرون داد کاش الان حمید و نازنین هم بودند تا او این طور غریبانه شام نمی خورد یاد حمید و نازنین بغض گلویش را دوباره تازه کرد. هومن به صرافت خواهرش افتاد و به همراه همسرش مهسا برای هستی غذا کشیدند . هومن دستش را دور شانه خواهرش حلقه کرد و او را به طرف میز برد شاید محبت برادرانه اش اندکی دل رنجیده هستی را ارام کند و لبخندی بر لبش نشاند هدیه به طرف هستی امد و گفت:
- مادر نگران توست، تورو خدا هستی کمی اخمهایت را باز کن و بخند.
هستی پرده اشکی را که اماده بود با یک پلک به هم زدن فرو بریزد به عمق خانه چشم هایش پس راند و نگاهش را دور میز به گردش آورد و دید که فرهاد همان طور نگران و دلسوزانه به او می نگرد ظرف غذایش را برداشت و باز به آخر سالن همان جا که به راحتی می توانست صدای ریزش باران و غرش رعد را بشنود پناه برد
دوباره حس دلتنگی به وجود خسته اش چیره شد . دید فرهاد باز هو او را دستخوش طوفان کرده بود . دلش به روزهای مجردی اش پر کشید ! همین حس شناخته شده را که از دیدن فرهاد بر جانش می نشست صدها بار تجربه کرده بود! نمی دانست هنوز هم از فرهاد دلگیر است یا نه؟ ایا گذشت 7 سال توانسته بود او را از فکر فرهاد و کمند مهرش بیرون آورد؟ نه! سرش را کمی تکان داد. دوست داشت تمام این افکار را از ذخنش جارو می کرد و به دور می ریخت! غذایش دست نخورده روی میز به او دهن کجی می کرد و دلش برای حمید و نازنین پر کشید. هنوز بعد از گذشت یک سال و اندی از فوت عزیزانش غذا به راحتی از گلویش پایین نمی رفت
خواهرش هدیه را دید که تند و تیز به صفیه خانم کمک می کند و به مهمانها تعرف می نمود. هدیه گردنش را بالا گرفت و در سالن چرخاند و با دیدن هستی نوشابه ای برداشت و به طرف او امد نگران اما با صمیمیت گفت
- ای ناقلا چه جای خوب و دنجی را برای دیدن باران انتخاب کرده ای! نکند می خواهی بری تو حس و حال خودت؟ یه کم به فکر زندگی باش زندی کن هستی! تو خیلی جوانی اگر دائما این قیافه ها را بگیری زود پیر می شی
هستی خندید و گفت:
- هدیه خسته نشدی این قدر نصیحت کردی ؟ هاله و ارمان کجان ؟
هدیه بی حوصله دستش را تکان داد و گفت
- ای بابا یک ساعت فکر این دو تا وروجک نباشم چه می شود؟ فر کنم مسعود از پسشان بر بیاید
و بع د صورتش را به طرف هستی جلو برد و اهسته گفت
- دیدی؟ فرهاد تنها امده ، خجالت نمی کشه انگار زن و بچه اش ادم نیستند که دائم مثل مجردها این ور و ان ور می رود! راستی مهران را چی ؟ دیدی؟ زنش را چی؟
هستی از هیجان هدیه خنده اش گرفت. نگاهی به چشمان هدیه انداخت که از شلوغی و شیطنت برق می زد و گفت:
- اره دیدم از مریم خیلی خوشم امد خیلی صاف و ساده است به علاوه خوش اخلاق و خوشگل است
هدیه پشت چشمی نازک کرد و گفت
- آره خوشگل است اما به پای تو نمی رسد تو واقعا زیبایی هستی جان
هستی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- کاش زشت بودم و کمی شانس داشتم خوشگلی برایم نه شوهر می شود و نه بچه
هدیه دوباره قیافه نگران و دلسوزانه ای به خود گرفت و گفت:
- ببخش هستی جان منظورم این نبود تورو خدا به خاطر مامان و بابا هم شده یک امشب از فکر و خیال بیرون بیا و از زندگی و جوانی ات لذت ببر! به خدا آن قدر از مامان در مورد تو سفارش شنیدم دیوانه شدم
سپس برخاست و گفت:
- من برم تا صدای مادر نیامده که چرا دست تنهایش گذاشتم ! تو هم از خودت پذیرایی کن هستیخانم ، ببخش اگه کم و کسری هست
بعد چشمکی به هستی زد و گفت:
- پشت سرت را نگاه نکن فرهاد خان دارند به سمت شما تشریف فرما می شوند ! اوا چرا زن و بچه اش را با خود نیاورده؟
و بعد از گفتن این جمله به طرف مهمان ها رفت
لج هدیه از تنها امدن فرهاد تمامی نداشت هستی خنده اش گرفت . باید به خاطر خانواده اش هم که شده بود خود را کمی بشاش نشان می داد . پدر و مادر و خواهر و برادرش واقعا نگران و دلسوز بودند. قلبش از محبت خانواده اش غرق در سرور شد . دو سال بود که طعم واقعی زندگی را حس نکرده بود خانواده اش حق داشتند دائم نگران باشند چرا که نصفی از سال را زیر سرم در بیمارستان بوده و نصف دیگر سال را سر مزار عزیزانش زار می زده است
با صدای فرهاد که گفت:
- ببخشید ! اجازه می دهی بنشینم؟
از فکر و خیال بیرون آمد. فرهاد روبرویش نشست و به او نگریست.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل سوم
برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت:
- هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی!
حالت چطور است؟
هستی زیر لب گفت:
- ممنونم خوبم
و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت:
- عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد.
فرهاد گفت:
- دل آسمان هم گرفته مثل دل من و شاید دل تو! می آیی کمی در حیاط قدم بزنیم؟
هستی نگاهش را از پنجره گرفت و به نگاه فرهاد دوخت و گفت:
- فکر نمی کنی قدم زدن با یک زن بیوه ، آن هم زیر باران کمی حرف ساز برای من و ناخوشایند برای تو باشد؟ فرهاد خان؟
و خان را با لجبازی خاصی ادا کرد که فرهاد به خوبی با آن آشنا بود. فرهاد تکیه اش را به مبل داد و دستش را زیر چانه اش گذاشت طوری که به خوبی ساعتش را به نمیاش می گذاشت نگاه هستی بر انگشت فرهاد ثابت ماند از این که حلقه ای در انگشت او نبود تعجب نمود . فرهاد گفت:
- من پسر عمه ات هستم هستی جان! حداقل مثل یک فامیل با من رفتار کن. مثل مهران دیدم که چه طور با احترام با او برخورد می کردی.
هستی گفت:
- می دانی که من دلم نمی خواهد بعد از تمام شدن مهمانی پشت سرم حرف و حدیث باشد، فامیل تنگ نظر و حرف ساز خودمان را می گویم. همین طور دلم نمی خواهد شرمنده سحر جون بشوم که در غیابش با شوهر خوشگل و خوش تیپش زیر باران قدم زده ام...
در ضمن مهران غریبه نیست باید به او خوش آمد می گفتم و زنش هم مثل دسته گل... کنارش ایستاده بود اما من و تو تنها هستیم ! حالا متوجه شدی؟
فرهاد مغلوب و گرفته هیچ نگفت. شاید هستی راست می گفت، رفتار با یک زن جوان که تازه دو عزیزش را از دست داده باید بسیار سخت باشد. مخصوصا که هستی دل خوشی هم از فرهاد نداشت. فرهاد اندیشید: هر سخن و رفتار نا به جایی باعث رنجش او می شود ته دلش هنوز از من ناراحت است.
هستی نگاهش را در سالن به چرخش در آورد تا اگر چشم مادر و هدیه را دور ببیند به اتاقش برود، هیچ حوصله پندها و نصیحت های مادرش را که بعد از تمام شدن مهمانی به سرش باریدن می گرفت نداشت. فرهاد که آرام و خونسرد به چهره هستی نگاه می کرد فکر او را خواند و گفت:
- هیچ وقتی حتی به فکرم هم خطور نمی کرد که هستی شاد و شیطون که جانش واسه مهمونی و بریز و بپاش در می رفت بخواهد دور از چشم مادرش جیم شود. نمی ترسی بعد از رفتن مهمان ها مادرت به گونه اش چنگ بزند و بگوید: (( چرا فکر ابروی مرا نکردی هستی؟ چرا تا آخر مهمانی نماندی و مهمانها را بدرقه نکردی هستی: هستی از ادای فرهاد که صدایش را نازک کرده بود و از قول مادرش حرف می زد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت
- تو هنوز مادر را نبخشیدی فرهاد؟
فرهاد دهانش را کمی جمع کرد که نشان می داد مشغول حساب کتاب بین خودش و مادر هستی است بعد گفت:
- نه نمی توانم هستی هیچ وقت نمی بخشمش
هستی گفت:
- کاملا معلوم است که هنوز دلگیری به هر حال هر کس سرنوشتی دارد و سرنوشت ما هم این بوده
- درسته ، سرنوشت ما واقعا همین است
و سپس لبخندی تلخی زد و گفت:
- راستی مهران را دیدم ، طفلک چقدر نگاهش به تو نگران و با محبت بود . فکر نمی کردم عاشقان دلخسته تو حتی بعد از ازدواح هم نگران تو باشند
و همزمان با گفتن این جمله ابرویش را بالا داد ، منتظر حمله هستی بود . هستی هم که با این لحن سخن گفتن فرهاد به خوبی آشنا بود عصبانی شد و پاسخ داد:
- آره مثل تو ، تو که معلوم نیست زن و بچه ات رو کدام گوری گذاشته ای و این جا روبروی من نشستی و به من زل زدی چه طور بود گیتارت را هم می آوردی و برایم شعر می خواندی؟
فرهاد با لودگی جواب داد:
- آخ چی می شد هستی! حاضرم نصف عمرم را بدهم و یک ساعت با تو باشم
هستی دوباره با خشم جواب داد:
- مهران همان کسی بود که وقتی تو مرا سر کار گذاشته بودی و آن طرف دنیا مشغول بودی به سراعم آمد اما من گیج تر از آنی بودم که بخواهم با او ازدواج کنم او هم وقتی دید که به خواسته مادرم به خواستگاری دعوت شده و در قلب من کسی به جز تو جای ندارد رفت و مثل یک مرد با شرافت گفت که نمی خواهد شرمنده تو شود. دوباره بغض وامانده مثل توپی راه نف کشیدنش را سد کرد . نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد. مرگ شوهر و بچه اش و یادآوری خاطرات گذشته اش از او موجودی شکننده و ظریف ساخته بود که با هر یادآوری و سخنی به گریه می افتاد . فرهاد لیوان آب را به دستش سپرد و گفت:
- - آرام باش هستی جان. فکر می کردم بعد از شنیدن حرف هایم در 7 سال پیش ناراحتی و کینه ات از من از بین رفته ! اما می بینم که هنوز هم از دست من ناراحتی من دلم نمی خواهد باعث رنجش تو شوم! اما چه کنم هنوز هم نسبت به تو حسودم . اگر چه به اصطلاح همسر و فرزند دارم اما حسودی به دوستداران تو جزئی از وجودم شده است. من هنوز به حمید خدابیامرز حسودی می کنم که توانست 5 سال تمام با تو زندگی کند اما من هنوز اندر خم یک کوچه مانده ام
- هستی با بغض گفت:
- - بس کن فرهاد دوباره داری خاکستر به هم می زنی تا آتشی از زیر آن بیابی؟ من اجازه نمی دهم که تو در مورد گذشته آن قدر رک و صریح با من سخن بگویی،باید بدانی که هنوز یاد حمید با من است. تو هم بهتر است بیشتر به فکر سحر و سینا باشی!
- خیلی خودداری می کرد که بغضش به اشک تبدیل نوشد به همین دلیل برخاست و از سالن بیرون رفت ! از خودش بدش آمد چرا که خیلی هم از نگاه های گرم و عمیق فرهاد ناراحت نبود انگار که باعث ارامشش می شد!
- خنکای باد پائیزی کمی از انقلاب تلاطم دورنش کاست. نفس عمیقی کشید و با خود گفت:
- دو سال از مرگ حمید و نازنین می گذرد اما من هنوز نتوانسته ام این بغض لعنتی را مهار کنم و با هر سخن و رفتاری توی گلویم جا خوش می کند. می دانم مادر به خاطر روحیه من ترتیب این مهمانی را داده اما واقعا نمی توانم ادمهایش را تحمل کنم ان از شهلا که به مادر و شوهرش چسبیده بود ان لادن هم که هیچ وقت چشم دیدن مرا نداشت. شاهرخ ، هومن ، هدیه و حتی خود فرهاد دارند زندگی می کنند و از زندگی خودشان راضی اند. حتی ان مهران که مثل چمن جلوی رویم سبز شد، وقتی نشان می دهد که چه قدر از زندگی اش راضی است لجم می گیرد. پس من این جا چه کاره ام؟ این وسط فقط من تنها هستم ، چه قدر خسته ام! چه قدر محتاج شانه های همسرم هستم که سر به آن بگذارم و بگریم. اه که چقدر دلم برای در آغوش کشیدن نازنینم تنگ شده! آه فرهاد چرا؟ چرا آمدی چرا نمک به زخم کهنه ام پاشیدی؟ تو که ان زمان که باید می بودی نبودی و حالا که با دیدنت به یاد گذشته های تلخ و شیرینم می افتم جلوی رویم می نشینی و قصه قدیمی عشقمان را تکرار می کنی؟
- حسرت دیدن فرهاد داشتنش و عشقی که ته قلبش بود و جودش را به اتش می کشید زیر باران ایستاد و گریست دلش فرهادر ا می خواست که با او باشد. انگار که موفقیت فرهاد محرز بود چرا که توانسته بود در عرض یک ربع حال هستی را دگرگون کند و با نگاه با نفوذ و سحر کلامش او را به گذشته ها بکشاند اشک او چه بود ؟ به خاطر نداشتن حمید و نازنین ؟ یا به خاطر اید آوری گجذشته اش؟
- فرهاد؟؟؟


__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من - فصل چهارم

دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت:
- خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟
مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت:
- کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان چیزی بگو تا سبک شوی.
هستی سر از شانه مریم برداشت و گفت:
- ببخش مریم جان ، خیلی محکم بغلت کردم هیچ به فکر کوچولیت نبودم . اه مریم شاید باور نکنی اما گرمای تنت مث حس مادر شدن دلچسب و شیرین است. آن قدر دلم گرفته که در یک ساعت حرف زدن هم باز نمی شود می دانم الان مادرم و هدیه نگرانم هستند اما دست خودم نیست نمی تواند جلوی این آدم های شاد قیافه شاد به خودم بگیرم و تظاهر به خوشحالی کنم نمی دانم چرا این قدر با تو احسا راحتی می کنم ! مهربانی و سادگی ات مرا به یاد یاسمن می اندازد. یاسمن خواهر فرهاد و دختر عمه ام است نمی دانی چه قدر دلم برایش تنگ شده
مریم دستش را در دست گرفت و گفت:
- دلت می خواهد روزی قرار بگذاریم یا تو به خانه ما بیایی یا من به خانه تو یا اصلا بیرون بریم و تو کمی از گذشته ات برایم حرف بزن حس می کنم خاطرات گذشته روی دلت تلمبار شده اند
هستی گفت:
- درست می گویی چند سال است که با کسی خودمانی و صمیمی صحبت نکرده ام هدیه که سرگرم زندگی و بچه هایش بوده یاسمن هم که همراز و همدلم بود به فرانسه رفت. شهلا هم که حسابی از من دور شده. هیچ وقت هم جرات نکرده ام حرف هایم را به حمید بگویم. او مرد خوب و شریفی بود اما من خجالت می کشیدم از ناگفته های دلم برایش سخن بگویم
سپس نگاهی به اسمان کرد و گفت:
- هر موقع وقت داشتی بهم زنگ بزن و به خانه ام بیا تا برایت از زندگی ام صحبت کنم خودم هم بدم نمی آید خاطرات گذشته را مرور کنم. پر از شیرینی و تلخی است
مریم گفت:
- آن قدر به دلم نشستی که انگار چند سال است می شناسمت چشم ، تماس می گیرم و به خانه تان می آیم دلم نمی خواهد افتخار هم صحبتی ات را از دست بدهم.
هستی گفت:
- دوستی با تو هم برای من افتخار است!
مریم گفت:
- خب دیگر این قدر افتخار خانم را صدای نزنیم چرا که ممکن است سر و کله شوهر ش پیدا شود و دمار از روزگارمان در بیاورد
هر دو با صدای بلند خندیدند مریم در حالی که به پنجره اشاره می کرد گفت:
- انگار پسر عمه ات خیلی نگرانت است ببین چه طور در تاریکی حیاط دنبالت می گردد! دلسوزی اش شبیه دلسورزی برادر برای خواهرش است بی ریا و با محبت
هستی گفت:
- آره می دانم فرهاد مرد خوبی است اما نگرانی اش دیگر برای من زندگی نمی شود و او در یک لحظه از زندگی اش با خود رایی و لجبازی که کرد آینده هر دومان را تباه کرد اگر او به خارج نمی رفت باعث حسرت و ویرانی ارزوهایمان نمی شد الان نگرانی او برای من حکم نوشدارو پس از مرگ سهراب را دارد
مریم زیر لب گفت:
- عشق افلاطونی
هستی خندید و گفت:
- هر وقت از مهران خان اجازه گرفتی بهم زنگ بزن دلم نمی خواهد قصه زندگی من برای تو که دوران حساس زندگی ات را می گذرانی ناراحتی به دنبال داشته باشد و شوهرت مرا در ناراحتی تو مقصر بداند
مریم خندید و گفت
- ای بابا هستی جان من هم لای پر قو بزرگ نشدم من بچه یتیمی هستم که از بچگی با درد بزرگ شده ، در ثانی فکر کنم آن قدر از طرف مهران اختیار داشته باشم کهخ بتوانم دوستانم معاشرت کنم خیالت راحت باشد منتظر هستم
هستی سر خوش با حالتی شاعرانه به اسمان نگریست و گفت:
ای آسمان مگر دل دیوانه منی؟
کاینگونه شعله می کشی و نعره می زنی؟
نالان و اشکبار مگر عاشقی و مست
با خویشتن چو ما مگرای دوست دشمنی؟
در آن هوای بارانی حس و حال عجیبی پیدا کرده بود حسی زیبا و شاعرانه رو به مریم کرد و گفت:
- می توانی برایم کمی از زندگیت بگویی؟ راستش بعد از حرف شوهرت کمی در مورد زندگی ات کنجکاو شدم
مریم گفت:
- البته زندگی من زیاد ماجرای جالب و هیجان انگیزی نیست! اما حالا که تو می خواهی برایت می گویم. مادر و پدرم عاشق هم بودند با مخالفت های مادر بزرگم یعنی مادر مادرم که اجازه ازدواج دخترش را با خواهر زاده اش یعنی پدرم نمی داد بالاخره آن دو با هم ازدواج کردند آن هم چه ازدواجی ! مادرم برایم تعریف کرده که وقتی شانزده ساله می شود آن قدر زیبا و خواستنی بوده که خواستگار فراوان داشته است. پدرم که عاشق مادرم بوده و فرصتی به دست نیامده بود که عشقش را به دختر خاله اش ابراز کند با شنیدن وصف خواستگاران مادرم دلش به شور و هول می افتد که مبادا خاله اش دخترش را شوهر دهد و سر او بی کلاه بماند. به همین خاطر روزی که مادرم کفش و کلاه کرده که به حمام برود سر راهش را می گیرد و می گوید که دوستش دارد و غیر از او با کسی نمی تواند ازدواج کند.
مادرم که ذاتا زنی تو دار و خویشتن دار بوده از ابراز علاقه پدرم خوشحال می شود و با زحمت فراوان به پدر می فهماند که او هم مایل به این دلدادگی هست. خلاصه وقتی خاله و پسرش به خواستگاری مادرم می آیند با مخالفت شدید مادر بزرگم روبرو می شوند چرا؟ چون مادر بزرگم از ازدواج فامیلی خوشش نمی آمد و وعقیده داشت که ازدواج فامیلی به جز به هم خوردن رابطه دو خواهر که بر اثر طرفداری از بچه هایشان به وجود می اید عایدی ندارد. دلایل مادر بزرگم به نظر مادرم هیچ منطقی نمی آید و همین باعث اختلاف می شود و در واقع سر منشا اختلاف انها از این جا به وجود می آید خلاصه بعد از کشمکش فراوان و گریه و زاری های مادرم مادر بزرگم بقچه مادرم را به دستش می دهد و او را از خانه بیرون می کند و می گوید حالا که دلت می خواهد عروس خاله ات شوی و روی حرف من حرف بزنی برو آن خاله ات و آن پسرش! مادرم با ناراحتی به در خانه خاله ام می آید و با حقارت قبول می شود! مادرم که با یک دنیا عشق و امید به خانه پسر خاله اش قدم گذارده بود به دنبال عقد مختصری که با هیچ کدام از ارزوهای مادر مطایقت نداشته وارد این زندگی می شود و آزار و اذیت های خاله اش را به جان می خرد. خاله اش از هیچ آزار و اذیتی در حقش فرو گذاری نکرده و با انواع طعنه ها و زجرها و کنایه ها روح و روان و جسم مادرم را در فشار قرار می دهد تا جایی که مدر پشیمان می شود که چرا به سخن های مادرش اهمیت نداده و این طور از خانه و کاشانه خود با حقارت رانده شده و زیر دست خاله ای نامهربان افتاده است
تمام دلخوشی مادرم به پدرم بود. پدر مهربان بود اگر چه خیلی جوان بوده اما از ترس مادرش نمی توانست از همسرش طرفداری کند چرا که در آن صورت هر دو از خانه رانده می شدند بنابراین رفتاری که می کرد هم دل مادرش را به دست می آورد و هم دل همسرش را البته اگر مادرش متوجه خوش رفتاری و مهربانی او نمی شد و اجازه می داد که آن دو با هم زندگی کنند. سرت را درد نیاورم هستی جان آن قدر در ان خانه به مادرم سخت گذشته بود که تنها آرزویش داشتن خانه و زندگی مستقل بوده اما پدرم ان قدر تهی دست و ندار بوده که به سختی می توانست نان اور مادر و همسر و سه خواهر کوچک ترش باشد چه برسد به این که خانه ای جداگانه برای مادرم تهیه کند تا این که مادر مرا باردار می شود اما باز هم تمام کارهای آن خانه را با تمام نیرو انجام می داده و لب به اعتراض نمی گشود چون در غیر این صورت بلافاصله با انواع کنایه ها و سرزنش ها و سخنان نیش دار خاله اش روبرو می شد که حکم شکنجه اش را داشت. مادر مادرم حتی در دوران سخت حاملگی هم به سراغش نمی اید و او برای دیدن مادر و خواهر و برادرش بی تابانه دلتنگی می کند آه خدایا مگر می شود یک مادر این قدر سخت و پرکینه باشد؟ مادرم صبور بوده ان قدر تحمل می کند تا این که من در یک شب برفی سخت به دنیا می آیم پدرم از خوشحالی روی پا بند نبوده و مادرم با این که زایمان سختی داشته اما با دیدن من در آغوش خود تمام سختی ها و مرارت هایش را فراموش می کند رفتار خاله ام با او بهتر می شود اما خوب خوب نمی شود و آن هم به این دلیل که چرا عروسش برایش نوه پسر به دنیا نیاورده است تا من 5 سالم شد نه از مادر بزرگم نه از خاله و دایی ام از وجود هیچ کدام خبر نداشتم تا این که یک روز خاله مادرم که همان مادر بزرگم باشد خبر آورد که خواهر زاده اش که همان خاله من باشد با گاز کرسی خفه شده است
این طور که مادرم برایم گفت خواهرش دو ساله بوده که او از خانه بیرون امده و آن موقع 7 ساله بوده است. یک روز که از حمام بر می گردد مادر بزرگم به خواهش همایه به خانه اش می رود تا در پختن اش به او کمک کند و خاله ام زیر کرسی می خوابد که خستگی رفع کند لحاف را روی صورتش انداخته و گاز زغال کرسی خفه اش کرده بود کسی هم در خانه نبوده که متوجه خفگی او شود مادر بزرگم وقتی باز می گردد با جسد سیاه شده و بی جان دخترش روبرو می شود مادر بزرگم وقتی این خبر را به مادرم می داد خیلی ناراحت بود و اجازه داد که عروسش به دیدن مادر و خانواده اش برود خانواده ای که فقط مادر و برادرش ان را تشکیل می دادند شبی که مادرم بعد از دیدن خانواده اش به خانه امد آن قدر گرفته و مغموم بود که من جرات نکردم با او سخن بگویم و با همان ذهنیت کودکانه ام از او سوالی کنم مادرم مرا به خانه مادرش نبرد نمی دانم چرا؟ حتما خواسته اول خودش به دیدن انها برود و بعد مرا ببرد اما ان روز هرگز نرسید چرا که بعد از چند وقتی دوباره سخت گیری های مادر شوهرش شروع شد و مادر اجازه نداشت که با خانواده اش رفت و امد کند. پدرم هم در این میان حریف مادرش نمی شد و نمی توانست به خاطر همسرش رو در روی مادرش بایستد روزی که مادر به شدت گریه می کرد را هرکز از یاد نمی برم وقتی با همان لحن بچه گانه ام از او علت گریستنش را پرسیدم در آغوش گرفت و گفت:
- مادر وبرادرم برای همیشه از تهران رفتند انها به مشهد رفتند تا در آن جا ساکن شوند مادرم نمی توانست در خانه و شهری زندگی کند که دخترش را از دست داده است
و من تعجب کردم که چرا این قدر بین مادر من و خواهرش فرق هست مگر نه این که خداوند به این دلیل که عشق مادر بزرگم به دختر کوچکش بی نهایت بوده او را از مادرش گرفت تا تاوان بی مهری های مادر بزرگم به دختر دیگرش که مادرم بوده باشد چس چرا هیچ کاه مادر بزرگم نمی فهمید و دل مادر را به دست نیاورد ؟ و او را برای همیشهترک کرد و خود را نیز از شهر و دیار خودش اواره نمود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل پنجم
مادرم از طریق یکی از همسایه ها قدیم و نزدیک مادرش خبر دار شد که برادر و مادرش به مشهد کوچ کرده اند. یادم می آید همان شب مادر یواشکی در اتاق خودمان موضوع کوچ مادر وبرادرش را برای پدر با گریه فراوان شرح داد و پدر قول داد که او را به مشهد خواهد برد تا خانواده اش را بیابد . هر چند که مادرو برادرش علاقه ای به دیدن مادر نداشتند. آه هستی جان من با همان چشم های معصوم کودکانه ام دیدم که مادر پدرم بعد از این که شنید پدر بلیط اتوبوس گرفته تا من و مادرم را به مشهد ببرد چه به روز مادرم آورد.هنوز هم وقتی آن صحنه را به یاد می آورم تمام وجودم از خشم می لرزد مادر بزرگم خبر نداشت که خواهرش به مشهد رفته و دخترش برای دیدن آنها به مشهد می رود فکر کرد ما برای تفریح و زیارت به مشهد می رویم. حسابی توی سر خودش زد و با لنگه کفش به جان مادرم افتاد و گفت:
- تو پولهای مرا می دزدی و جمع می کنی و به شوهرت می دهی تا خرج سفرت کند؟
و مادر معصوم و مظلوم زیر ضربات او کتک می خورد و هیچ نمی گفت. عشق دیدن مادر و برادر لال و درمانده اش ساخته بود. چه بگویم که وقتی یادم می آید مادرم و برادرش را ببیند چه طور خشمگین می شوم! روزی که با هزار زحمت و یواشکی به ترمینال رفتیم و سوار اتوبوس شدیم را هرگز یادم نمی رود. مادرم خوشحال بود پدر از رضایت مادر خوشحالتر و من که پایم را از پاشنه خانه بیرون نگذاشته بودم حیران و با اشتیاق به خیابان ها و آدم ها نگاه می کردم و پر از شور و اشتیاق این سفر بودم چه سفری هستی جان؟
اتوبوس به راه افتاد و ما می خندیدیم و شاد بودیم. مادر می گفت:
- اگر این آدرس که همسایه مادرم به او داده بر فرض محال هم اشتباه باشد به این می ارزد که به پابوسی امام رضا آمده ایم.
پدر دائم می گفت:
- قسمت بوده عزیزم
و من چیزی از قسمت نمی فهمیدم. اتوبوس نصف راه را پشت سر گذاشته بود که راننده خوابش برد. همه مسافران در خواب شبانگاهی بودند. تک و توک مسافر بیدار مانده بود، راننده دائم چرت می زد و اتوبوس به این طرف و آن طرف کشیده می شد. عاقبت اتوبوس به سمت دیگر جاده منحرف می شود و همان موقع برخورد شدیدی با تریلی که از همان جاده و در واقع مسیر اصلی خودش می آمده پیدا می کند. مادرم مرا در آغوش داشت. یادم می آید موقع تصادف پدر مرا از آغوش مادر قاپید و سفت و محکم در آغوش خودش نگه داشت. صدای جیغ زن ها و بچه ها در آن سکوت شبانگاهی هنوز در گوشم است. بیشتر مسافرین در دم جان باختند که پدر و مادر من هم از همین مسافران جان باخته بودند گریه های سوزناک من دل هر کسی را اب می کرد. تمام کسانی که مرا دیدند و از آغوش خون آلود پدرم بیرون کشیدند متفق القول بودند که چون پدر سپر بلای من شده به من اسیب چندانی وارد نشده است. کار خدا بود یا قسمت یا تقدیر هر چه بود این بوده که من یتیم شوم. مادرم به عشق دیدن مادری که از او به خاطر عشق به پسرخاله اش کینه بهدل گرفته بود جان خود را از دست داد و پدرم به خاطر عشقی که به همسرش داشت و برای رضایت دل او کشته شد و در این میان من بودم که بی پدر و مادر شدم و به پاسگاه انتقال داده شدم. مرا به تهران آوردند من دختر باهوشی بودم مادرم حتی آدرس خانه مان را به من یاد داده بود آدرس را به مامورین گفتم و آنها مرا به مادر بزرگم تحویل دادند از سوگواری و ندامت مادر بزرگم چیزی نمی گویم چون خسته ات می کنم. همین قدر بگویم که انگار پدر و مادر من باید می مردند که مادر بزرگم به خودش بیاید و مهربان شود. او سرپرستی مرا به عهده گرفت و یک سال بعد از ازدواجم فوت کرد. این هم از قصه زندگی من که در 6 سالگی یتیم شدم.
هستی دستش را روی دست مریم گذاشت و مریم در حالی که به شدت بغض کرده بود گفت:
- حالا دیدی! من در زندگی ام رنج فراوان کشیدم که از همه بیشتر خاطره ای که ازارم می دهد یادآوری چشم های اشک الود مادرم است که در دوری از مادر وبرادرش گریان بود. من دیگر هیچ خبری از مادر بزرگم و دایی ام ندارم. فکر نکنم که انها هم هیچ گاه از مرگ مادر و پدر من با خبر شده باشند.
هستی گفت:
- عمه هایت چه؟ آنها را نمیبینی؟
مریم گفت:
- اصلا دلم نمی خواهد با آنه ارفت و آمد داشته باشم. نمی خواهم چشمم به چشمشان بیافتد. به همید دلیل بعد از ازدواج با مهران دیگر ندیدمشان! قطع رابطه کردم این طوری راحت ترم.
هستی آهی کشید و گفت:
- قصه زندگی مادرت کمی به قصه زندگی من شباهت دارد مادر من نیز از ازدواج من و هومن و هدیه با فامیل اصلا راضی نبود اما من و هومن مثل مادر تو روی عشقمان پافشاری نکردیم. در واقع رضایت مادر را به خواست دلمان ترجیح دادیم و حالا هم زندگی می کنیم اما باز ته دلمان چیزی گنگ و مبهم به نام حسرت زبانه می کشد
مریم گفت:
- باید همه را سر فرصت برایم بگویی حالا بلند شو تا با هم به داخل سالن برویم حتما مهران نگران من شده و مادرت نگران تو!
هستی از یاد آوری مادرش لبخندی زد و گفت
- مادر من بیشتر از این که نگران من باشد نگران این است که خود را از مهمان ها مخفی می کنم
هر دو خندیدند و به داخل رفتند شهلا با دیدن ان دو که وارد شدند به طرفشان رفت و گفت:
- - هستی ؟ هیچ معلوم هست امشب چرا پیدایت نیست؟ از اول مهمانی تا الان روی هم 5 دقیقه هم با من حرف نزدی؟
و سپس نگاهی به مریم انداخت و گفت
- معلوم است دیگر ! دوست جدید پیدا کردی باید هم مرا تحویل نگیری
مریم لبخندی زد و گفت:
- مرا ببخشید امشب حسابی هستی را از شما دور کردم راستش هستی جان ان قدر جذاب و خوش صحبت است که ادم از صحبت کردن با او خسته نمی شود
هستی تشکر کرد و با شهلا و مریم را همراهی کردند باز هم نگاه سنگین فرهاد را روی خودش احساس کرد اما اصلا نگاهی به طرف او نیانداخت احساس کرد که در سرش درد پیچیده است کاش زودتر این مهمانی تمام می شد و او به اتاقش می رفت و استراحت می کرد

__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 06-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل ششم

مهمانی شب گذشته جز پریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشنایی با مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنی مهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می اداخت. یاد یاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جا گذاشت با خود گفت:
(( از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند((
برخاست و نگاهی به حیاط انداخت پنجره را باز کرد بوی چمن تازه و سبزه و خاک خیس خورده را با تمام وجود به جان کشید انگار زمین حمامی درست و حسابی کرده بود چون همه چیز طبیعت سر حال و تمیز خودنمایی می کرد. غرق در افکار خود بود که زنگ تلفن او را از آن رخوت بیرون کشید. مطمئنا هنوز اعضا خانواده اش خواب بودند و از خستگی توان برخاستن نداشتند
با تانی گوشی را برداشت
- الو؟ بفرمایید
صدای گرم فرهاد در گوشش پیچید:
- سلام هستی جان! خواب بودی؟
- سلام صبح بخیر بله تقریبا خواب بودم کاری داشتی؟
- ببخش که بیدارت کردم کار خاصی که نه ! نگرانت بودم دیشب اذیتت کردم؟
- این پرسیدن داره؟ معلومه! کار تو اذیت کردن است
- ممنونم لطف داری ! می شه یکم باهات حرف بزنم؟
- در چه موردی
- اه ، تروخدا هستی ! این چه رفتار سرد و خشنی است که با من داری؟
هستی گفت:
- ببخشید! من کی با شما خودمانی و صمیمی بودم که حالا از رفتار سردم گله می کنی؟
- بابا من فرهادم فامیلت من نمی گویم با من خودمانی و صمیمی باش اما مثل یک فامیل با من حرف بزن
- اوه فامیل؟ می شناسمت تو پسر عمه ماهرخ هستی اما بدان که تا دو سال پیش من شوهر داشتم و اگر مثل یک فامیل با تو برخورد می کردم حمید کنارم بود اما الان یک زن تنهای شوهر مرده ام. دلم نمی خواهد با صحبت کردن و فامیل بازی با تو باعث شوم که دیگران پشت سرم حرف بزنند مخصوصا من و تو که گذشته مان هنوز در یادها است.
فرهاد با آرامش و خونسرد صدای گرمش را در گوش هستی ریخت انگار که داشت برایش لالایی می خوند. نجوا گونه گفت
- چرا این قدر نظر دیگران برایت مهم است؟ من دوست ندارم وقتی با تو حرف می زنم این قدر عصبی و ناراحت باشی اگر باعث ناراحتی ات شدم بگو قطع کنم.
هستی دلش ضعف می رفت که فرهاد بیشتر صحبت کند و او را در این خلسه غرق کند. به یاد روزهایی افتاد که در همین اتاق ساعت ها با فرهاد از اینده سخن گفته بود. شاید فرهاد هم به همین خاطره ها می اندیشید که هیچ صدایی جز نفس هایش نمی آمد. دوباره بغض گلویش را بست پنجه های بغض آن قدر قوی بود که فشار آن بر روی گلویش باعث روان شدن اشک چشم هایش شد نگاهش در اتاقش چرهید و به روی تابلویی که فرهاد به او هدیه داده بود ثابت ماند
(( من ندانم که کی ام من فقط می دانم که تویی شاه بیت غزل زندگیم))
- الو هستی؟ گوشی دستته؟
- بله فرهاد گوشم با توست بگو
- چه بگویم؟ بگویم که می دانم داشتی به چه فکر می کردی؟ هنوز تابلوی دیوار اتاقت یاد آور صاحبش هست یا ان را خرد کردی
- فرهاد؟
- جانم بگو عزیزم
تن هستی گرم شد با خود جنگید لبش را محکم گاز گرفت و گفت
- چرا دست از سرم بر نمی داری فرهاد؟ یک عمر برای سر کردن با خاطراتت کافی است چرا دیگر خودت جلوی رویم سبز می شوی و نمک به زخم کهنه ام می پاشی؟ مگر تو زن و بچه نداری که دائم خونه عمه منو کنترل می کنی؟
همین که هستی با او حرف می زد برایش کافی بود لحن نرم هستی با لجبازی همراه بود با خود اندیشید
(( این هستی دیوونه همیشه خیره سر و لجباز بوده و با این لجبازی اش باعث تباه شدن اینده مان شد باعث شد که هر دو ازدواج های نا موفقی داشته باشیم))
- آه هستی؟ عجب دختری هستی؟ چرا تلفن را قطع کردی؟
لبخند روی لبان فرهاد نشست می دانست که او به خاطر فرار از احساساتش تلفن را قطع کرده است. گوشی را سر جایش گذاشت و به طرف پنجره اتاقش رفت از دیشب که از خانه دایی اش امده بود هیچ حوصله رفتن به خانه را نداشت. دلش در تلاطم بود مثل موجی نا آرام که به صخره می کوبد طوفانی بود.
دلش بهانه می گرفت و بهانه دلش هستی بود! حالا فرهاد تصمیم آخر را گرفته بود و حالا که هستی ازاد بود می خواست به طور جدی در این مورد با او صحبت کند با این که سحر و سینا در زندگی اش نقش خانواده اش را داشتند ولی خودش می دانست که سحر کاری به او و تصمیماتش ندارد فقط دلش برای سینا پر می کشید ولی سحر سعی می کرد ان قدر پسرش را به خود وابسته کند که زیاد بهانه پدرش را نگیرد فرهاد می دید و می فهمید که سینا چه قدر دوستش دارد اما مادرش او را زیاد با فرهاد وابسته نمی کرد. شاید پیش بینی می کرد که روزی زندگی شان به بن بست خواهد رسسید می خواست بتواند سینا را برای خود داشته باشد دلش برای خودش می سوخت هم در عشقش شکست خورده بود و هم در ازدواجش ! اما دیگر برایش مهم نبود او هستی را می خواست دلش می خواست او را در پناه خود بگیرد و از او حمایت کند. 7 سال به نظرش خیلی دیر بود که او به عشقش برسد اه هستی تمام هستی او ، عشقش ، عاشقش و معشوقش . دلش می خواست وجود خسته و تنهای او را در آغوش بگیرد و در گوشش زمزمه کند که دیگر نباید نگراه و تنها باشد. دیگر دوران هجران سر آمده و فرهادش تا پای جان پشت و پناهش باقی خواهد ماند
از تصور داشتن هستی دلش مالش رفت . ولی چگونه می توانست از هستی خواستگاری کند؟ وقتی به یاد لجبازی هستی می افتاد انگار سطل آبی سرد بر روی تن گرمش ریخته باشند از خودش و هستی نا آمید می شد از خودش بدش امد چرا آن قدر سنگدل شده بود؟ چرا با مرگ حمید فقط دلش برای هستی سوخته بود؟ و از مرگ حمید فقط داشتن هستی را می خواست؟
خودش را قانع کرد که آخر من از پانزده سالگی هستی او را دوست داشتم هستی حق من بوده . اما وقتی در المان گرفتار بودم حمید مثل گردبادی امد و هستی ام را با خود برد. آه خدایا من چه می دانستم این هستی کله شق و لجباز از لج من هم که شده بر سر سفره عقد می نشیند؟
دوباره گوشی را برداشت و شماره خانه دایی را گرفت باز هم هستی بود که اتش به جان فرهاد ریخت صدایش گرفته و مغموم بود فرهاد گفت:
- الو هستی؟
- بله بگو
- لعنت به من که باعث شدم چشم های قشنگ به اشک بنشیند
- اره اعصابم را خرد کردی تو همیشه چشم های منو اشک الود می کنی الان هم حسابی به هم ریخته ام کاری داری؟
- باید ببینمت هستی می خوام باهات حرف بزنم دیشب که نگذاشتی باهات درت صحبت کنم مثل غریبه ها با من رفتار کردی. حالا هم حوصله نداری
- چه بگویم فرهاد ؟ تو بپرس تا من جواب بدهم راستی چرا دیشب سحر و سینا را نیاورده بودی؟
- نبودند سحر با مادرش به شمال رفته سینا را هم با خودش می برد. سینا ان قدر که به سحر وابسته است به من نیست
- شمال؟ حالا چه وقت شمال است هوا همه اش گرفته و بارانی است
- عروسی دختر خاله اش است الان شمال معرکه است همانی است که تو عاشقش هستی. دریای سرکش و طوفانی و هوای ابری و بارانی شاید هم اسبی پیدا بشه و تو سواری کنی یادت هست؟
هستی لبخند عمیقی زد و گفت:
- یادش به خیر فرهاد! چرا تو نرفتی شمال و تنها ماندی؟ نکند دیگر از شمال خوشت نمی آید؟
- حوصله نداشتم به عروسی برم. دوست دارم تنها باشم همان طور که تو تنهایی . کاش تنهایی من و تو با هم پر می شد هستی می آیی با هم بریم شمال؟
- من ؟ چی داری می گویی؟ تنهایی تو را سحر باید پر کند که گذاشته رفته. در ضمن تو جدی می گویی به شمال برویم؟
- آره جدی می گویم حال و هوات هم عوض می شود باید بدانی که اگر الان بگویی نفس نکش اطاعت می کنم تو هنوز سلطان قلب منی هستی. هنوز هم می گویم که نفس من به نفس تو بسته است اما تو مثل یک هیولا با من رفتار می کنی.
هستی از حرف آخر فرهاد خنده اش گرفت و گفت:
- آقای هیولا فکر کنم بنده را با سحر اشتبا گرفتی اگر کمی از این حرف ها توی گوش همسرت زمزمه می کردی الان به جای یک بچه سه ، چهار تا دور برت بود! کانون زندگی این جوری گرم می شه
فرهاد خندید و گفت
- نه هستی جان این اعترافات فقط مخصوص توست خوب خانم معلم می یایی بریم شمال؟
- هستی که بعد از 7 سال هنوز این سخنان شیرین برایش خوشایند بود خود را کنترل کرد و گفت:
- نه شمال نمی آیم دلم نمی خواهد برایم حرف درست شود در ضمن سحر و سینا و حمید و نازنین بین ما هستند که من مثل هیولا با تو رفتار می کنم
- سحر و سینا شاید اما حمید و نازنین نیستند یاد و خاطره شان در قلب توس اما در زندگی ات نیست تو باید زندگی کنی فرهادت نمرده هستی جان تو مثل یک پرنده تنها از همه کناره گرفتی همه اش تو خودت فرو رفتی انگار نه انگار که یک زن جوان 29 ساله هستی مثل پیر زن ها یک گوشه می نشینی ! چه طوره یک میل بافتنی و کاموا هم دستت بگیری؟ هستی جان زندگی ات را از نو بساز چشم های اشک الودت قلبم را ات می زند اگر هم به کمک نیاز داشتی من مثل کوه پشت رت ایستادم هستی جان ؟ کوش می کنی؟
هستی بغض الود جواب داد
- باید خوددارتر باشم باید یاد بگیرم که کمی خودم را کنترل کنم . به قول معروف اشک دم مشکم است نمی دانم چرا فرهاد خیلی زود رنج شده ام تو بگو چه طوری زندگی کنم؟
- مگر زندگی کردن روش و اسلوب خاصی دارد؟ همین که تو از پیله تنهایی ات بیرون بیایی قدم اول را برداشته ای یادت هست که چه قدر با یاسی و شهلا خوش بودید؟ وای هستی یادت می یاد؟ رفته بودی بالای درخت و از آن جا شاتوت به سر وکله من و هومن پرت می کردی؟
- آه فرهاد یادم نیانداز که دلم اتش می گیرد. دلم ان قدر برای ان روزهای خوشم تنگ شده که حاضرم تمام عمرم را بدهم و یک روز به ان دوران برگردم
- من هم حاضرم تمام عمرم را ببخشم و روزی را که به آلمان رفته دوباره از نو شب کنم . آن وقت الان تو را داشتم هستی
هستی خود را به نشنیدن زد و گفت
- خوب فرهاد من دیگر بروم به مادرم کمک کنم خانه شلوغ و ریخت و پاش است تو هم برو به کارهایت برس کاری نداری؟
فرهاد گفت:
- روی حرف های من فکر کن هستی و بدان که قلب من هنوز در گرو مهر توست می توانی روی زندگی با من فکر کنی
هستی ناباورانه و گیج گفت:
- به نظر می آید دیشب خوب نخوابیدی فرهاد خدا نگهدار
فرهاد خنده ای کرد تا عمق دلش را لرزاند گوشی را سر جایش گذاشت و چشمانش را بست و سعی کرد که طرح صورت زیبای دختر دایی اش را در ذهنش ترسیم کند آن چنان که مهرش را به دلش ترسیم کرده بود
موجی ارام داشت هستی را به رف فرهاد می کشاند . موجی که هستی در آن غرق می شد و از این بابت هم خوشحال بود و هم ناراحت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 06-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل هفتم

فرهاد از اينه به فروزان كه رنگ پريده و مضطرب بود نگاه مي كرد وضعيت او را كاملا درك مي كرد ولي مايل نبود تا اين حد رنج بكشد هر چه با فروزان صحبت مي كرد و مي خواستند كه او گذشته را فراموش كند فايده اي نداشت در طي سال هاي گذشته و در تنهايي اش بسيار رنج كشيده بود گويي گذشته و تلخي هايش نمي خواست سايه شومش را از زندگي او بردارد. فرهاد لبخندي زد و خواست با صحبت هاي طنز آلودش او را از اين حالت خارج كند اما فروزان به هيچ وجه تمايلي به شوخي هاي او در اين وضعيت نداشت
در افكار غرق بود و مضطرب از اين كه چگونه با عمو رو به رو خواهد شد عمويي كه سالهاي پيش او را به دليل خطاي نابخشودني اش طرد كرده بود – وقتي به اپارتمان فرهاد رسيدند ترس و هيجان فروزان شدت بيشتري گرفت . عمو و خانواده اش نيز براي ديدن فروزان هيجان داشتند عمو خوب مي دانست كه در طي اين سال ها چقدر در حق اين دختر كوتاهي كرده . زن عمو نيز پس از سال ها سعي كرده بود خطاي فروزان را به دست فراموشي بسپارد و مثل گذشته او را دوست بدارد. فريدون نيز با اين كه در تمام طول زندگي اش تنها فروزان را ميخواست، اما وقايع گذشته او را نسبت به همه چيز دلسرد كرده بود و به خود تلقين مي كرد كه فروزان ديگر برايش اهميتي نداره، اما اين گفته حقيقت نداشت او هنوز فروزان را دوست داشت اما خطا و بي مهري اش را هرگز نمي توانست فراموش كند.
با ورود سوزان به داخل جمع شادي و نشاط بر محيط سايه افكند. فروزان همراه فرهاد و فرزانه در حاليك ه سرش را به زير انداخته بود معصومانه و شرمسار و با حالت لرزان و غمگين سلام داد. مهمان ها با ديدن او سكوت كردند فرناز بلند شد و مشتاقانه به سمت دختر عموي عزيزش رفت و هر دو به يك ديگر خيره شده بودند نگاهشان پر از اشك شوق بود يك ديگر را در آغوش كشيدند. ديگران با ديدن اين صحنه احساساتي شده بودند و اشك گونه هاي انها را نوازش مي كرد تنها فريدون بود كه مثل كوهي از يخ با جديت ايستاده بود و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داد در درونش دچار احساسات و هيجان شده بود دلش مي خواست مثل ديگران او را در آغوش بكشد و تمام عقده هاي چندين سال را خاليك ند ، اما خودش را كنترل كرده و خيلي بي توجه و خونسرد به ان صحنه نگاه مي كرد فروزان بعد از اين كه از آغوش زن عمو بيرون آمد نگاهش به نگاه عمو افتاد دلش مي خواست مثل گذشته در آغوش پر مهر عمو جاي بگيرد عمو با مهرباني دستانش را باز كرد عمو او را بخشيده بود و فروزان از اين همه گذشت هيجان زده به آغوش پدرانه عمو پناه برد و گريست:
- عموجون دلم براتون تنگ شده بود چقدر دوري از شما سخت بود. هنوز باورم نمي شه كه در اين آغوش منو پذيرفته باشي.
عمو نيز گريست درك مي كرد فروزان چقدر زجر كشيده بود او مي فهميد كه اين گريه ها عقده هاي پنج ساله اي است كه در دلش انباشته شده و اكنون اين چنين ان ها را خالي مي كند.
فريدون نيز كه سعي مي كرد احساساتش را مهار كند هيجان زده شد و اشك هايش جاري گشت. به اتاقي ديگر رفت و به خاطر دلتنگي هاي دختر عمويش گريست. فروزان كنار بقيه نشست و در حالي كه بغض بزرگي گلويش را مي فشرد عمو نيز به او نگاه مي كرد به دختر برادر مرحومش دختري كه با اشتباهش باعث دق مرگي پدرش شده بود وقتي فرهاد جاي خالي فريدون را ديد به دنبالش وارد اتاق شد او را با چهره اي باراني ديد و با تعجب به او خيره شده فريدون به او نگاه كرد و در حاليك ه موجي از غم در صدايش احساس مي شد گفت
- خيلي بزرگ شده خيلي عاقل شده خيلي دلم براي ديدنش تنگ شده بود فرهاد چقدر نگاهش خسته و دردمند بود دلم اتيش گرفت
- مي فهمم چي مي گي اما از تو بعيده تو و گريه؟ يعني ديدن فروزان تا اين حد احساساتتو تحريك كرده؟
فريدون بلند شد اشكهايش را پاك كرد و گفت
- كافيه بهتره بريم پيش بقيه
وقتي وارد پذيرايي شدند فريدون به سردي سلام كرد فروزان نگاهش كرده و به ارامي جواب داد سوزان با خنده به آغوش فريدون پريدو او را بوسه اي محبت اميز به چهره سوزان زد. همگي مشغول گفتگو و خنده بودند اما فروزان غمزده در خود فرو رفته بود فريدون با رفتارش دل غمگين او را كشسته بود به او حق مي داد چرا كه احساسات اين پسر را بازي گرفته بود و از درون نابودش كرده بود اكنون بعد از سال ها دوباره در جمع خانواده جاي گرفته بود. به خاطر ناگهاني بودن اين موضوع كمي گيج و سردرگم بود و دچار هيجان شده بود صداي عمو او را به خود اورد
- فروزان الان چه كار مي كني؟
- تازگي تو يه شركت به عنوان منشي استخدام شدم كار بدي نيست
- قبلا كار مي كردي؟
چه سوالاتي مي پرسيد خودش جواب همه را مي دانست اما مايل بود از زبان فروزان بشنود فروزان تمايل نداشت درباره كار حرفي بزند مخصوصا جلوي فريدون ولي مجبور بود جواب بدهد فريدون با لحن سردي پرسيد:
- چرا كار قبليتو رها كردي؟
نگاه سرد فريدون باعث شده كه او سرش را به زير بيندازد دلش نمي خواست به اين سوال جواب بدهد اما فريدون مدام مي خواست گستاخانه او را زير سوالات پي در پي و بي اساس كه فروزان را زجر مي داد خرد كند! فرهاد كه حقيقت را مي دانست سعي كرد موضوع بحث را عوض كند و شروع كرد به صحبت كردن درباره بهرام و اين كه او را بعد از چند سال پيدا كرده است خانواده اش از شنيدن اين موضوع اظهار خوشحالي كردند
عمو رو به فروزان كه عمگين نشسته بود كرد و گفت:
- دخترم چرا اين قدر ساكتي ؟ من دركت مي كنم مي دونم كه توقع نداشتي ما اين طور با تو برخورد كنيم باور كن كه من تو رو بخشيدم. ناراحت نباش
فروزان با لبخندي تلخ گفت:
- عمو من اون قدر تو حال و هواي تنهايي و اندوه خودم غرق بودم كه حال و هواي صميمي رو فراموش كرده بودم تا بخوام دوباره عادت كنم طول مي كشه پس از سكوت من ناراحت نشيد
سوزش اشك چشمانش را به درد اورد ديگر سعي نمي كرد اشكهايش را مهار كند
- فكر مي كردم وقتي با شما رو به رو بشم دوباره حرفهاي گذشته پيش كشيده مي شود و من زير اين همه شرمساري خرد مي شم هرگز .پنج سال پيش فراموش نكردم خاطراتش از يادم نرفته آخه شدم يدك كش همون خاطرات گذشته دردها...اما وقتي نگاه پر محبت شما رو ديدم اروم گرفتم وقتي تو آغوشتون جا گرفتم لرزش از وجودم پر كشيد و رفت خوشحالم كه منو بخشيدين
عمو دوباره فروزان را به آغوش كشيد:
- دخترم ديگه اجازه نمي دم تنها باشي مي دونم كه تا حالا خيلي كوتاهي كردم اما قول مي دم كه جبران كنم منو ببخش دخترم
فروزان خوشحال از اين همه محبت هيجان زده به بقيه كه چهره هايشان غرق اشك بود نگاه كرد و گفت
- تورو خدا ديگه گريه نكنيد شاد باشيد دلم براي شادي و خنده تنگ شده
دلش مي خواست بخندد تا ديگران نيز خوشحال باشند كم كم داشت با ان فضا انس مي گرفت شام را در فضايي به مراتب شادت صرف كردند فرهاد مدام با شوخي هايش باعث خنده ديگران مي شد فروزان شب خوبي را گذرانده بود در چشمانش برق اميد مي درخشيد ا اين كه مي ديد ديگران او را بخشيده اند خوشحال بود اخر شب ساعت 11 بلند شد و گفت كه بايد به منزلش برگردد در برابر اصرار ديگران تشكرد كرد و گفت
- من از همه ممنونم شب خيلي خوبي بود فرزانه جون به خاطر زحماتت ممنون برم بهتره
عمو گفت
- اين وقت شب كه نمي شه تنها بري
فرهاد و به دنبال او بلافاصله فريدون از جا برخاستند و فريدون گفت
- من مي رسونمشون
همه با تعجب او را نگاه كردند فهميد كه خيلي عجولانه تصميم گرفته با صدايي لرزان گفت
- البته اگه اشكالي نداشته باشه
فرهاد لبخند زنان گفت
- ممنون فريدون من خيلي خسته ام
فروزان به ارامي گفت
- باعث زحمت نمي شم؟
فريدون گفت
- نه نه اصلا زحمتي نيست من پايين منتظرم....
و رفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 06-28-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من - فصل هشتم فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد
در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست
وقتي فروزان سوار شد فريدون حركت كرد سوزان در آغوش مادرش به خواب رفته بود سكوتي بر قرار بود فروزان كه گويي از اين سكوت راضي نبود به بيرون چشم دوخته بود و به فريدون توجهي نمي كرد ولي فريدون هيجان زده شده بود فروزان دوباره بعد از چند سال در ماشين او نشسته بود تنها بودند دوست داشت با او حرف بزند به او بگويد كه مثل گذشته دوستش دارد اما او را نبخشيده بود غرورش به او اجازه نمي داد كه به گرمي با فروزان برخورد كند به آرامي رانندگي مي كرد در همان لحظه كه فريدون در درونش با خود مي جنگيد فروزان سرش را برگرداند و به او نگاه كرد يادش به خير. در گذشته وقتي با او تنها بود عادت داشت جلو بنشيند و اين بيشتر در خواست فريدون بود نگاه سنگين فروزان را احساس كرد و شانه هايش لرزيد
فريدون ماشين را گوشه اي متوقف ساخت نفس نفس مي زد گويي هواي داخل ماشين خفه كننده بود و نمي توانست نفس بكشد فروزان با وحشت به او نگاه كرد مي خواست حالش را بپرسد، اما ترسيد دوباره با نگاه و لحن سرد و خشن او رو به رو شود فريدون پياده شد چند قدمي از فروزان فاصله گرفت سرش به شدت درد گرفته بود در يك لحظه از خودش متنفر شد كه چرا خواسته فروزان را برساند دستانش را دو طرف سرش گرفته بود و به اسمان و گاه به زمين مي نگريست. آشفته بود احساساتي شده بود حال غريبي داشت از خودش بدش مي آمد كه چرا اين قدر تهي شده چرا با فروزان دچار اين حالت شده بايد از فروزان متنفر مي بود اما نبود دوستش داشت اما نمي خواست او بفهمد. فروزان با نگراني به فريدون نگاه مي كرد نمي دانست چه كار كند ايا بايد ميرفت و از او مي پرسيد كه چه اتفاقي افتاده است؟ سوزان را روي صندلي خواباند و با ترس از اتومبيل پياده شد. فريدون نيز مايل بود او به كنارش بيايد اشك چشمانش را گرفته بود دلش مي خواست به شدت گريه كند فروزان در چند قدمي او بود خيلي ارام صدا كرد
- فريدون!
فريدون با شنيدن اسمش به سختي يكه خورد بغضش تركيد و به گريه افتاد همانطور كه پشت به او داشت ارام ارام اشك هايش را پاك كرد.
فروزان مقابلش ايستاد
فريدون متعجب و هيجان زده بود فروزان چشم در چشم او دوخت نم اشك را در نگاه او حس كرد و سر به زير انداخت با صداي لرزان گفت
- فريدون مي دونم.و..... مي دونم كه باعث ناراحتي تو شدم مي دونم كه بودن با من برات سخت شده اما تحمل مي كني. مي دونم هنوز هم منو نبخشيدي
نگاه گريانش را به نگاه فريدون دوخت و ادامه داد:
- ولي من ازت مي خوام حلالم كني منو ببخشي تو با اين نگاهات اتيشم مي زني خردم مي كني منو ببخش من غير از اين هيچ توقعي از تو ندارم
روي زمين جلوي پاهاي فريدون زانو زد و ادامه داد
- منو ببخش!
چقدر ديدن چشم هاي گريان فروزان او را عذاب مي داد چقدر ديدن فروزان ان هم در ان حالت برايش سخت بود غرورش را ناديده گرفت. در برابر فروزان غرور معنايي نداشت
در مقابل نگاه فروزان غرورش به خاكستر تبديل مي شد زيرا عشق او بود كه وجودش را به خاكستر مبدل مي كرد بازوان او را گرفت و بلندش كرد
- فروزان خواهش مي كنم گريه نكن. اگر تو با بخشش من ارامش پيدا مي كني باشه قبول اما اين جوري نكن دختر! اين جوري نابودم مي كني مي فهمي؟ دلم مي خواست اون طوري كه دلم مي خواهد باهات حرف بزنم درددل كنم. اما حيف نمي شه فروزان تو دنيام رو نابود كردي. وجودم رو از درون متلاشي كردي ولي بذار حداقل اين جسم به خاطرات سالم باشه ديگه جسم بي روحم رو ويران نكن داغونم فري داغون. تو هم با نگاهت اتيشم مي زني.
او را رها كرد و به طرف ماشين رفت دست ها را روي ماشين تكيه داد و سنگيني اندامش را روي دست ها انداخت او باز هم اقرار كرده بود . دلش نمي خواست در مقابل او بي اراده شود اما امكان نداشت.
گويا فروزان طلسمي جادويي بود كه چشمان فريدون را به روي حقايف مي بست
فروزان با ناراحتي كنار او ايستاد و گفت
- به خاطر همه چيز متاسفم اميدوارم بتونم جبران كنم كمكم مي كني؟
فريدون پرسيد:
- چگونه؟
فروزان با عجله گفت
- همين كه با تمام وجود از ته دلت منو ببخشي كمك بزرگيه
- باشه من تو رو بخشيدم اما بدون گناه عشق نابخشودنيه
و با اين جمله سوار ماشين شد فروزان همان طور ايستاده بود دريافت كه بخشش فريدون زباني است و او هرگز به راستي او را نمي بخشد به اسمان نگاه كرد اهي كشيد و به ارامي سوار شد فريدون بدون هيچ حرفي حركت كرد فروزان چنان در خود فرو رفته بود كه وقتي فريدون گفت رسيديم با تعجب به او نگاه كرد و گفت
- رسيديم؟ چه زود!
پياده شد . خواس تسوزان را بغل كند كه فريدون با دست او را كنار زد و خودش سوزان را در اغوش گرفت و گفت
- تو برو در رو باز كن
فروزان به سرعت بالا رفت و در را باز كرد و داخل شد در را باز نگه داشت تا فريدون نيز داخل شود اما او ايستاد و گفت
- بيا دختر تو بگير
- نمي يايي تو
- نه
سوزان را به آغوش او داد و خواست در راببندد كه فروزان گفت
- فريدون
فريدون نگاهش كرد فروزان نيز در سكوت در را به ارامي بست و از ان جا رفت
چه شب سختي بود شبي تلخ و ناراحت كننده فريدون بعد از مدتي كه بيه دف خيابان ها را پيمود به خانه رفت و خواست با خود كمي خلوت كند و دوباره به فروزان بينديشد كسي كه ارامش به او مي داد
فروزان نيز به اسمان نگاه مي كرد و به او مي انديشيد. باور نمي كرد كه چنين عاجزانه از او طلب بخشش كند با خود گفت: (( خدايا چرا اين دنيا با من سر جنگ داره؟ چرا با من ناسازگاره؟ چرا بايد هميشه احساس حقارت و كوچكي كنم؟ چرا بايد مدام از روي شرمندگي سرم رو به زير بيندازم و از نگاه ديگران بگريزم؟ كاش پدر و مادرم زنده بودند اي كاش!! آه بابا كجايي تا دختر دردانه ات را در آغوش بفشاري وب گي كه دوستش داري /؟ بگي كه تمام زندگيته؟ كجايي بابا؟ كحايي مامان؟ كجايي تا دست نوازش گر پر مهرت را به سرم بكشي و به درد دلم مرحم بذاري؟ چرا دنيا با من اين گونه كرد؟ اگر گناهم عشق بود ايا سزاش از دست دادن عزيزانم بود؟ خدايا كمكم كن. كمكم كن....))
با احساس دست هاي سوزي رو گونه هايش چشم گشود و در چشم هاي اسامي دختركش خيره شد
- سلام مامان جونم صبح خيرت باشه!
فروزان خنديد لپ هاي او را كشيد:
- سلام عروسكم صبح به خير ! نه صبح خيرت باشه
سوزي كودكانه خنديد
هنگام صرف صبحانه سوزان پرسيد
- مامان كي اومديم خونه مون
به او نگاه كرد و گفت:
- ديشب عمو فريدون ما رو اورد
و با يادآوري شب گذشته چهره اش غمگين شد به فكر فرو رفت چقدر ديشب شب ناراحت كننده اي بود صحبت كردن با فريدون طلب بخشش از او زانو زدن در مقابلش اشك هايش كه نشان از غم دروني اش بود همه را به خاطر اورد اهي كشيد اميدوار بود فريدون او را ببخشد. زماني كه مشغول شستن دست هاي سوزان بود صداي نزگ خانه او را متعجب كرد در را باز كرد با ديدن خانواده عمو پشت در خانه كم مانده بود قالب تهي كند جلوتر رفت و با صدايي لرزان گفت
- سلام خوش آمديد
عمو با خنده گفت
- مهمون نمي خواي؟
- آه عموجون خيلي خوش اومدين بفرمايين بفرمايين
همگي با هيجان و شادي وارد شدند دسته گلي در دستهاي فرناز بود كه ان را به فروزان تقديم كرد فرهاد در همان ابتداي ورود با لودگي باعث خنده همه شد ولي فريدون فقط سلام كردچشم هاي سرخ و بي خواب بود وقتي همه نشستند فروزان با هيجان و در حاليك ه سكوت كرده بود به انها نگاه مي كرد باورش نمي شد كه بعد از 5 سال براي اولين بار مهمان به خانه اش بيايد زبانش بند امده بود عمو گفت:
- ديشب كه تو رفتي تصميم گرفتيم امروز بياييم خونه ات بدون دعوت
زن عمو گفت
- عزيزم چون عجله اي شد نتونستم هديه اي برات بخرم بعدا از خجالتت در مي يام
فرناز لبخند زنان گفت
- فروزان از خودمونه ناراحت نمي شه اگر كادوش رو دير بگيره
فروزان لب به سخن باز كرد و گفت
- همگي خوش اومدين خيلي خيلي خوشحالم كردين راستش من چنان هول شدم كه نمي دونم چي بگم فقط بدونين خيلي خوشحالم
و سريع به اشپزخانه رفت قطرات اشكي را كه بر گونه اش غلتيده بود با سر انگشت پاك كرد فرناز امد و گفت
- فروزان تورو خدا امروز گريه نكن چون اشكام تموم شده و اگه با جمع همراهي نكنم مي گن دختره بي احساسه
خنديد و فروزان را نيز خندادند
فروهاد و سوزان سخنگويان مجلس شده بودند فروزان و فرناز با ميوه و چاي وارد شدند و نشستند فرهاد و به فروزان كرد و گفت
- دختر عمو جان زياد زجمت نكش مي ترسم وزن كم كني
نگاهي به پدر كرد و ادامه داد
- بابا مي بينين فروزان چقدر چاقه داره مي تركه
سوزان براي اين كه از مادرش دفاع كند گفت
- نخيرم مامانم خيلي هم لاغره
فريدون گفت
- عزيزم فرهاد شوخي مي كنه نه كه خودش خيلي لاغره همه رو چاق مي بينه!
فرزانه با تعجب گفت
- وا بيچاره فرهاد پوست و استخونه چاق نيست!
همه خنديدند و زن عمو به شوخي گفت
- امان از دست تو!
فريدون با لبخندي گفت
- زن و شوهرهاي امروزي اند ديگه
زن عمو گفت
- تو هم زن بگيري مي شي مثل همين ها
فريدون با جديت گفت
- مادر من چند دفعه بگم اين بحثو پيش نكش
زن عمو با ناراحتي گفت
- خب منم ارزو دارم مي خوام دامادي پسر بزرگم رو ببينم
- مادر من به موقعش اما حالا اصلا اين بحث درست نيست لطفا تمومش كنيد
همان طور صحبت مي كردند وفرهاد با صحبت هايش صداي فرزانه را در مي اورد ناگهان فروزان بلند شد و گفت...
__________________

ویرایش توسط SonBol : 07-05-2010 در ساعت 04:02 PM
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 07-05-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل نهم
هستی خسته و کلافه وسایل خریداری شده را روی کابینت آشپزخانه قرار داد و با رضایت لبخند زد. احساس می کرد که با مسئولیت خریدی که امروز مادرش بر عهده اش گذاشته بود سرحال تر است. مادر با اصرار از او خواسته بود که به فروشگاه برود و اقلام مورد نیاز خانه را تهیه نماید مادرش احساس می کرد که جدیدا تغییری در روحیه هستی به وجود آمده به همین دلیل می خواست با گذشاتن مسئولیت به عهده ی هستی او را به خود بیاورد تا شاید از این همه اندوه و خمیدگی بکاهد هستی در فروشگاه با خانمی خوش صحبت آشنا شده بود آن خانم که مهری نام داشت چند سالی بود که شوهرش را از دست داده بود. شوهرش بر اثر تزریق مواد جانش را از دست داده بود و مهری مانده بود و سه بچه قد و نیم قد. مهری تعریف کرده بود که بعد از ف وت شوهرش با وجود این که شوهرش اهمیتی به وجود او و بچه هایشان نمی داد شدیدا احساس اندوه و افسردگی کرده است چرا که هم شوهرش را از دست داده بود و هم مسئولیت نگهداری هس فرزندش برای او طاقت فرسا بود.
سرانجام با کمک دوستان و اقوام توانسته بود در کارخانه ای مشغول به کار شود و گذران عمر کند اگر چه سخت بوده اما او با افتخار از بچه های درسخوانش یاد می کرد و این که زحمات او را هدر نداده اند و باعث افتخارش شده اند مهری به هستی پیشنهاد کرده بود که به کلاس های ورزشی برود صبح ها پیاده روی کند چرا که سحر خیز بودن را دشمن افسردگی و خمودگی می دانست هستی بعد از خرید و خداحافظی از مهری احساس کرده بود که اگر چه زندگی زناشویی کوتاهی داشته اما شوهرش مرد خوب و شریفی بود و هستی در ان 5 سال دوران خوب و آرامی را سپری کرده است. هستی تصمیم گرفت که بعد از دیدار با فرهاد ثبت نام در کلاس های ورزشی و پیاده روی را در اولویت کارهایش قرار دهد.
مادر چای گرم و مطبوعی جلوی گذاشت و با خوشنودی گفت:"
- دستت درد نکند هستی جان خسته شدی اما چه قدر خوشحالم که می بینم به خودت امدی و دیگر گوشه خانه نمی نشینی!
هستی دستی به گونه های خود کشید و گفت:
- با این که هوای پائیزی کمی گرفته و سرد است اما باز هم قدم زدن در این هوا خیلی لذت بخش است . نمی دانی مامان امروز وقتی بعد از مدت ها به فروشگاه رفتم و دیدم همه مردم سرگرم کارهای خودشان هستند و زندگی هم چنان جاریست چه قدر احساس بیهودگی کردم. من نزدیک به دو سال از مردم دور بودم دلم برای خرید کردن هم تنگ شده بود. ادم ها میمیرند و عده ای متولد می شوند اما هم چنان زندگی روال خودش را طی می کند. امروز با خانمی آشنا شدم که شوهرش فوت کرده بود معلوم بود واقعا سختی زیادی کشیده تا بچه هایش را کمی سر و سامان بدهد. فکر کردم اگر چه خواست خدا بود که من تنها بشوم اما قلبش زندگی خوبی داشتم و حمید مرد مهربان و سالمی بود و زندگی خوبی برای من و نازنین فراهم کرده بود.
مادرش دستش را روی دست هستی نهاد و گفت:
- درست است دخترم خیلی از آدم ها با چنگ و دندان زندگی اشان را حفظ می کنند وسعی می کنند طناب زندگی اشان به نخ نرسد که اگر چنین شود پاره می شود و از بین می رود. به هر حال تو هم باید به خدا توکل کنی که هر چه بخواهد همان می شود به قول شاعر ((هر چه دلم خواست نه آن می شود هر چه خدا خواست همان می شود پس تو هم راضی به رضای خدا باش و بخند . باور کن وقتی من و پدرت تو را شاد و سرحال می بینیم انگار که خدا دنیا را به ما داده است هیچ چیز برای یک مادر بدتر از غصه فرزندش نیست.
هستی با تما عشق مادرش را در آغوش کشید و خندید و گفت:
- چشم مادر جون قول می دهم که دیگر زیاد فکر و خیال نکنم . اگر چه سخت است که به این زودی از فکر حمید و نازنین بیرون بیایم اما سعی می کنم همانی باشد که شما می خواهید
هستی با خوشحالی تمام با مریم احوالپرسی نمود مریم از هستی دعوت کرد که به خانه شان برود اما هستی با عذر خواهی دعوت مریم را رد کرد و از او خواست که 5شنبه همان هفته به خانه شان بیاید تا هم ناهار را با هم باشند و هم هستی جریان زندگی اش را برای مریم که آن قدر مشتاق شنیدنش بود تعریف نماید مریم قبول کرد و با آ ب و تاب از دعوت هستی برای مهران گفت. مهران که احساس می کرد مریم هم تحت تاثیر جذابیت و خوش برخوردی و مهربانی هستی قرار گرفته است مریم را تشویق نمود که به این دوستی ادامه دهد چرا که می دانست هم مریم به این رفاقت نیاز دارد هم هستی. مریم دختر تنهایی بود که در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده بود و سرپرستی اش را مادر بزرگش به عهده گرفته بود مریم با تلاش فراوان در دانشگاه قبول شده بود و مهران او را در داشنگاه دیده بود که از وقار و متانت خاصی برخوردار است مریم هم با زحمت فراوان توانسته بود نظر مهران را به خود جلب کند چرا که او شدیدا دل به مهران باخته بود . مهران بعد از به هم خوردن نامزدی اش با هستی گوشه گیر و تا حدی گرفته و ساکت بود و مریم عاشق همین سکوت پر راز و رمز مهران شده بود . به هر حال خدا خواسته بود و آن دو با هم ازدواج کرده و زندگی خوبی داشتند. مخصوصا حالا که منتظر ورود فرزندشان بودند اما باز هم مهران دوست داشت مریم تنهایی اش را با هستی و دوستی با او پر کند چرا که هستی را زنی مهربان و پاک و بی ریا یافته بود.
هستی به اصرار مادرش را راضی کرده بود که از مریم در خانه خودش پذیرایی کند مادر گه مکی دانست پا گذاشتن هستی به آن خانه یعنی تداعی گذشته ها مانع رفتن هستی شد اما هستی مادر را متقاعد کرد که مواظب خودش است و دوست دارد در خانه خودش از خاطراتش با مریم سخن بگوید بعد از ماه ها به خانه خود پا گذاشت . نگاهی به اطراف کرد و با هر نگریستن به گوشه کنار خانه به یاد خاطرات خودش و حمید و نازنین افتاد و اشک ریخت . عکس حمید و خودش و نازنین روی شومینه به او یاد آوری می کرد که زندگی خوبی داشته است . به احتمال زیاد مادرش و هدیه یادشان رفته بود که آن قاب عکس را از دید او پنهان دارند چرا که بعد از فوت آن دو مادرش و هدیه با سرعت لباس ها و وسایل حمید و نازنین را از خانه خارج کرده بودند و عکس هایشان را نیز جمع کرده بودند تا هستی با نگریستن به آنها اشک حسرت نریزد.
وارد اتاق نازنین شد اتاق هنوز بوی دختر کوچولویش را می داد خم شد و دستی به روی تشک تخت دخترش کشید پرده های عروسکی اتاق را در مشتش گرفت و گریست . سپس به اتاق خواب خودش و حمید رفت هچوم بغضی بی امان او را از پا انداخت روی تخت نشست و برای سرنوشت حمید و نازنین اشک ریخت اگر چه ته عشق ناکام زنده بود اما او حمید و نازنین را می خواست مردی که با او زندگی کرده بود و از گل نازک تر از او نشنیده بود و کودکی که در نبود او و حسرت در آغوش کشیدن و بوئیدنش می سوخت.
اشک هایش را از روی صورتش پاک کرد و به اطراف خانه اش نظری انداخت همه جا کثیف و خاک آلود بود پرده ها سیاه شده و شیشه ها دود گرفته بودند تا آمدن مریم دو سه ساعتی وقت داشت دستمالی برداشت و شروع به گردگیری نمود پرده ها را باز کرد و در ماشین انداخت شیشه ها را برق انداخت و اشپزخانه و سرویس دستشویی را شست به یاد زمانی افتاد که خانه را برق می انداخت و انتظار شوهرش را می کشید بوی غذایش در خانه می پیجید و وقتی حمید کلید را به در می انداخت او شاد و خوشبخت به استقبال شوهرش می رفت اه بلندی از سینه بیرون داد و دوباره مشغول تمیز کردن خانه اش شد دلش نمی خواست در نظر مریم که برای اولین بار به خانه اش می آمد زنی شلخته و کثیف جلوه کند هر چند ماه ها بود که به خانه اش پا نگذاشته بود پدر و مادرش اجازه نمی دادند که او به خانه اش برگردد و زندگی اش را تنها ادامه دهد و او کماکان زندگی را در اتاق خودش در خانه پدری اش می گذراند زیاد هم ناراضی نبود چرا که می دانست اگر پا به خانه خود بگذراد تنهایی و یاد آوری خاطراتش دیوانه اش خواهد کرد.به همین علت اصراری در بازگشتن به سر خانه و زندگی اش نداشت به دور تا دور خانه نظری افکند باید فکری برای این خانه و وسایل می کرد بعد از کمی فکر کردن به سراغ اسباب و لوازم خودش رفت در کمدهایش را گشود و تمام وسایل انها را بیرون ریخت به زیر زمین رفت و از داخل انباری جعبه ها و کارتون های خالی را به سالن اورد و مشغول چیدن لوازمش در داخل کارتون ها شد هنگام جابجایی اثاثیه اش چشم به دفترهای خوشنویسی و قلم هایش افتاد قلم هایش را در دست گرفت ولبخند تلخی زد به یاد آورد که چه قدر با این قلم ها شعر ها و متن های عاشقانه نوشته و به در و دیوار اتاقش اویزان کرده است.
انگار قلم ها که یاد آور زمان مجردی و دوران خوش جوانی اش بودند با او از روزگار و گذشت ایام سخن می گفت انها را مرتب درون چعبه گذاشت و دفتر های خوشنویسی اش را ورق زد خطش در صفحات اول زشت و غیر حرفه ای بود اخما وقتی به صفحات آخر می رسید قابل تحسین می شد. از یاد آوری خاطراتش که مثل اوار به روی ذهنش ریخته شد دچار ضعف اعصاب می شد چرا نمی توانست مغزش را استراحد دهد و ثانیه ای از گذشته و خاطرات بی شمار ان رهایی یابد؟ دستش را روی چشم هایش کشید تا از ریزش مدام اشک هایش جلوگیری کند کارش را تمام کرد و کارتون ها را کنار اتاق روی هم چید با صدای زنگ تلفن اشک هایش را پاک نمود و گوشی را برداشت با صدایی گرفته گفت:
- بله؟
صدای خوش و گرم مریم در گوشش طنین انداخت مریم بود که می خواست مطمئن بشود هستی به خانه آمده و قرار شان پا برجاست. هستی به مریم اطمینان داد که منتظر است و گوشی راگذاشت. دوباره گوشی تلفن را برداشت و بعد از شماره گیری رستوران مورد نظرش سفارش چند نوع غذا و سالاد را داد. هیچ حوصله آشپزی نداشت و یا شاید دست و دلش به کار خانه نمی رفت بعد از دم کردن چای و اماده نمودن شیرینی به اتاقش رفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل دهم

كشوي ميز آرايش را بيرون كشيد تا كمي خود را بيارايد ناگهان قاب عكس عروسي اش را ديد كه به او دهن كجي مي كرد حتما كسي با عجله قاب را در درون كشوي ميز نهاده بود هستي قاب را برداشت و به خودش و حميد خيره شد ياد گذشته ها در درونش شعله كشيد آه حميد چه مرد مظلوم و مهرباني بود با ياد شب عروسي اش لبخند عميقي روي لبان خوش فرمش نشست او با آرايش بي نقص و لباس زيبايش خيره كننده شده بود به يادش آمد كه حميد با نگاهش مي خواست او را قورت بدهد آرايشگرش بعد از اتمام كارش زبان به تحسين هستي گشود و اقرزار كرده كه هستي مثل فرشته ها زيبا و ستودني است دستش را روي صورت حميد كشيد كه با چشماني براق و اميدوار به دوربين نگاه مي كرد. چه قدر دلش براي حميد تنگ شده بود حميد دوست داشتني او . اوه شايد در اتاق حضور داشت و همسر تنها و اندوهگينش را تماشا مي كرد. هستي نگاهش را به روي صورتش ثابت كرد زيبايي اش ديدني بود . حتي خودش از ديدن قيافه اش در شب عروسي سير نمي شد اگر چه آن شب زيبا و خوشحال بود اما ته قلبش باز چيزي آزارش مي داد و آن عدم حضور فرهاد بود و حضور ياسمن و عمه كه با حسرت به هستي نگاه مي كردند.
سرش را تكان داد بغض هجوم آورده و امانش نمي داد مي دانست امروز با يادآوري خاطراتش زياد خواهد گريست طفلك مريم چه گناهي كرده بود كه مجبور به تحمل هستي بود.
خنكاي آب حالش را جا آورد و چشم هاي خسته و گريانش را نوازش داد بلوز و شلوار كرم رنگي به تن كرد و با كمي آرايش قيافه اش را از آن حالت قبل در آورد هر چه بود مريم براي اولين بار به خانه اش مي آمد و او نمي خواست در بدو ورود مهمانش افسرده و گريان ديده شود. با صداي زنگ به طرف آيفون رفت و در را باز كرد مريم با دسته گلي زيبا وارد شد و هستي بعد از احوالپرسي او را به داخل دعوت كرد. مريم با احتياط راه مي رفت و هستي كه از راه رفتن مريم خوشش مي آمد خنديد و گفت:
- حسابي سنگين شدي مريم فكر كنم چند وقت ديگر راحت مي شوي و كوچولويت به دنيا مي آيد.
مريم خنديد و نگاهي به اطراف خانه انداخت و گفت:
- اي بابا همه مي گويند بعد از به دنيا آمدن اين فسقلي تازه اول گرفتاري و دردسر است فعلا هنوز راحتم
هستي گفت:
- خب درست است اما وقتي به دنيا مي آيد حس مي كني قادر هستي هر كاري را برايش انجام دهي ان قدر عزيز و شيرين است كه تو دلت مي خواهد برايش جان دهي
مريم متوجه گرفتگي هستي شد و از اين كه او را به ياد كودكش اداخته ناراحت شد با سرعت مطالب گفتگويشان را تعيير داد و گفت:
- به به چه خانه تميزي معلوم است كه بانوي خانه حسابي بهش رسيده است
هستي با خوشرويي جواب داد:
- امروز كمي به خانه تكاني مشغول بودم باور نمي كني اگر بگويم در اين مدت كه خانه مامان بودم از حال و روز خانه ام خبر نداشتم اما امروز تو وادارم كردي كه به ياد خانه و كاشانه ام بيافتم و دستي به سر ورويش بكشم.
مريم گفت:
- خب خدا را شكر كه مزاحمت من تو را به زندگيت كشاند تا كي مي خواهي در خانه پدرت باشي و غصه بخوري به فكر زندگي ات باش و اجازه نده پدر و مادرت دائما مراقبت باشند بايد خودت را با روزگار وفق دهي
هستي گفت:
- آره خودم هم همين تصميم را دارم دلم مي خواهد سر كار بروم و يا در كلاس هايي شركت كنم كه سرگرمم كند ديگر مي خواهم از لاك تنهايي و افسردگي بيرون بيايم
مريم گفت:
- خوشحالك كه اين را مي شنوم مي تواني روي كمك من هم حساب كني
هستي با شيطنت گفت:
- تو اگر به كمك من نياز داشتي خبر كن نمي خواهد به من كمك كني
مريم از ته دل خنديد و گفت:
- راست مي گويي چند وقت ديگر سرم شلوغ مي شود
سپس برخاست و به هستي نگاه كرد و گفت
- من خوشحال مي شوم كه هميشه در كنارت باشم هستي اين را از ته قلبم مي گويم تو برايم مثل خواهر مي ماني
هستي نگاه عميقي به چشمان مريم افكند و صداقت را در آن دو چشم معصوم دريافت لبخندي زد و گفت:
- خب چه طوره اول نهار بخوريم و بعد بنشينيم يك گپ حسابي بزنيم؟
مريم موافقت كرد و برخاست تا به هستي در چيدن ميز كمك كند مريم با ديدن ميز شرمنده شد و به هستي گفت:
- قرار نبود اين قدر به زحمت بيافتي
هستي گفت:
- اي بابا چه زحمتي ؟ دوست نداشتم وقتي را به آشپزي بگذرانم اين طوري بيشتر در كنار تو هستم و از هم صحبتي با تو بهره مي برم
مريم گفت:
- نه بابا خيلي خوب لفظ قلم حرف مي زني مي دانم كه آشپزي هم بلدي دفعه ديگر قول بده خودت غذا درست كني باشد؟
هستي بلند خنديد و گفت
- چيه؟ داري براي دفعه ديگر هم برنامه مي چيني؟
مريم گفت:
- البته اگر امروز به من خوش بگذرد افتخار قرار ديگر را به تو مي دهم
هر دو با صداي بلند خنديدند و شروع به كشيدن غذا كردند. هستي مشغول تعارف به مريم بود كه صداي زنگ تلفن در خانه پيچيد. با عذرخواهي از مريم به سوي تلفن رفت و گوشي را برداشت
- بله؟
- هستي
- نه نيستم! هومن تويي
- نه منم فرهاد سلام
- آه سلام فرهاد فكر كردم هومن پشت خط است خوبي؟
با مزه شدي هستي خانم اخيرا نديده بودم شوخي كني. صداي من اين قدر بد و وحشتناك است كه با هومن اشتباه گرفتي
اتفاقا صداي هومن خيلي گرم و زيباست ...خب چه خبر؟
- زنگ زدم خانه دايي مادرت گفت آمدي خانه خودت خبري شده؟
- نه مهمون دارم ترجيح دادم از مهمانم در خانه خودم پذيرايي كنم
- مهمانت مخصوص است يا....
- يعني چه فرهاد؟ زنگ زدي از من سوال و جواب كني؟
- منظوري نداشتم هستي انگار بد موقعي مزاحمت شدم مي توانم بعدا تماس بگيرم
هستي كه از فرهاد دلگير شده بود با لحن تندي گفت
- مگر هميشه كه گاه و بيگاه زنگ مي زني و مرا بازجويي مي كني يا در مورد مهمان هايم يا خواستگاران قبلي ام چيزي مي پرسي اجازه مي گيري كه الان داري واسه تماس بعدي اجازه مي خواهي؟
لحن تند هستي باعث رنجش فرهاد شد با گفتن((عذر مي خواهم خدا نگهدار))تلفن را قطع كرد. هستي ناراحت گوشي را گذاشت نمي دانست چرا مثل بچه ها با فرهاد لجبازي مي كند چرا خوشش مي آمد فرهاد را عصباني كند و حرص او را در بياورد انگار كه باعث تسكينش مي شد به خوبي با صداي فرهاد آشنا بود آن هم وقتي با آن لحن او را صدا مي زد هستي؟ گرم و پرخواهش . اين لحن هميشه در ضمير قلبش حك شده بود پس چرا با صدا كردن هومن حرص فرهاد را در آورده بود؟ خودش هم نمي دانست انگار او هم فرهاد را حق خود مي دانست همان طور كه فرهاد چنين فكر مي كرد انگار حالا كه تنها شده بود فرهاد را فقط براي خودش مي خواست آه چه قدر خودخواه بود! ((واقعا كه خيلي خودخواهي)) جمله اي بود كه خطاب به خودش گفت. نگاهش به مريم افتاد كه به او نگاه مي كرد
شرمنده گفت:
- عذر مي خواهم مريم جان غذايت سرد شد چرا نخوردي؟
- منتظر تو شدم فرهاد خان بود؟
- آره بي خيال ! غذايت را بخور
مريم مي دانست هستي چه عذابي مي كشد از اين كه دائما ماسك بي تفاوتي به چهره بزند چرا كه گونه هاي گلگون هستي خبر از هيجان دروني اش مي داد . دلش براي هستي مي سوخت مي دانست در چه برزخي دست و پا مي زند از يك طرف دل تنهايش كه نياز به همدمي داشت و از طرف ديگر يك عشق قديمي كه در وجودش زبانه مي كشيد عشقي كه مانعي در سر راه هستي نداشت او فرهاد......
مريم مي دانست كه فرهاد سر سختانه مشغول گرم نمودن ذره هاي آن عشق است ، هستي سرسختانه با او مي جنگد. چرا كه عذاب وجدانش از بودن سحر و سينا مانع از انديشيدن او به فرهاد بود.
اما انگار فرهاد نمي خواست كه اين بازي را به آخر برساند و دست از سر هستي بردارد براي هستي بسيار شيرين بود كه دوباره با پسر عمه اش حرف از عشق و محبت بزند
اما باز هم ان عذاب وجدان بر شانه هايش سنگيني مي كرد و به او هشدار مي داد كه فرهاد تنها نيست هستي با غذاي خود بازي مي كرد و مريم كاملا او را زير نظر داشت عاقبت بعد از كشمكش طولاني با خودش دست هايش را در هم قلاب كرد و به مريم نگاه كرد مريم كه مي دانست تلاطم روحي هستي براي چيست گفت:
- هستي جان من نيامدم اين جا كه مزاحمت باشم اگر كاري داري برو
هستي شاد خنديد و گفت
- ناراحت نمي شوي من از اتاقم با فرهاد صحبت كنم؟
- نه عزيزم اين چه حرفيه ؟ مي دانم كه در دلت چه غوغايي برپاست راحت باش
هستي گفت:
- نمي دانم چرا اين قدر بد شدم مثل بچه ها با او لجبازي مي كنم دلم نمي خواهد فكر كند هنوز بچه ام حتما كاري داشته كه اين وقت روز زنگ زده انگار كه تمام تنهايي و بي كسي ام را از چشم او مي بينم
مريم گفت:
- تا تو با فرهاد صحبت مي كني من هم غذايم را مي خورم
و با لبخند هستي را تشويق به رفتن كرد هستي گونه مريم را بوسيد و گفت
- با اجازه شما
و به طرف اتاقش رفت در را به روي خود بست و لب تخت نشست انگشتان دستش يخ كرده بود نمي دانست هيجان دارد يا مي ترسد؟ اما ترس براي چه؟ منصرف شد آخر فرهاد چه كار دارد كه دائما با او تماس مي گيرد راه او و فرهاد حدا شده و او نبايد كاري كند كه فرهاد دوباره آن رابطه قديمي را از سر بگيرد اما باز هم دلش مي خواست صداي فرهاد در گوشش طنين اندازد شماره را گرفت
پوست لبش را جويد تا گوشي برداشته شد
- جانم بفرماييد
هستي دگرگون شد انگار كه در دلش اتش روشن كرده باشند صداي گرفته فرهاد با نواي غم انگيز خواننده در هم اميخت
هستي لب گشود :
- فرهاد؟
- جانم
صداي نفس هاي متلاطم فرهاد در آن طرف سيم هستي را در اين طرف ديوانه مي كرد چهقدر دلش براي اين ترانه تنگ شده بود دلش مي خواست زمان به عقب باز مي گشت و او اين خطاي جبران ناپذير را مرتكب نمي شد. كه اگر بر مي گشت الان فرهاد براي او بود و او اين طور در حسرت نمي سوخت. اشك هاي پي در پي هستي بر روي صورتش او را به خود آورد گوشي را در دستش محكمتر فشرد و گفت
- چيزي شده فرهاد؟
فرهاد با صداي بلند آهي كشيد و گفت:
- نه ! كمي دلم گرفته هستي
- از حرف من ناراحت شدي؟ من منظوري نداشتم در ضمن مهمان دارم و نمي دانم چه طور اين قدر زود از كوره در رفتم
- نه ناراحت نشدم مگر مي شود از تو ناراحت بود؟ ناراحتي من از نداشتن توست. اخ هستي كاش تو با من بودي چه مي شد وروق سرنوشت ما بر مي گشت؟ هستي؟ دارم مي سوزم كاش ما با هم بوديم
- آرام باش فرهاد. چي شده كه تو اين قدر نازك دل و حساس شدي؟ تازگي ها نديده بودم اين طور در خودت فرو بروي و گرفته باشي.
- من هميشه در خودم فرو رفتم هستي اما ديگر نمي توانم ظاهرسازي كنم و نشان بدهم كه خوشبختم من تو را مي خواهم مي فهمي ؟
- نه فرهاد نگو خواهش مي كنم تو سحر و سينا را داري اگر چه داشتن تو هم براي من ارزو شد، اما دلم نمي خواهد سرنوشت سحر و سينا را با خودخواهي خودم سياه كنم
فرهاد از اين اعتراف هستي جا خورد. طعم شيرين اين اعتراف برايش از هر چيزي دلچسب تر بود. چه شده كه هستي مغرور و لجباز اين طور به او ابراز عشق قديمي اش را كرد شايد صداي ترانه كه او را شديدا تحت تاثير قرار داده بود به سير گذشته كشانده بود به او جرات داده بود و واقعا هم همين طور بود.
و حالا هم او گريه مي كرد هم هستي. كاش زمان مي ايستاد و ان دو به مرگ عشقشان مي گريستند و اين خواسته قلبي هر دو بود چرا كه براي چند لحظه و براي دقايقي براي هم بودند
اصلا ندانست فرهاد چه كارش داشته و خود او به چه منظوري به فرهاد زنگ زده تنها گوشي را در دستش مي ديد و صدايي از آن طرف شنيده نمي شد و هستي نمي دانست قلب فرهاد ياري بيشتري براي صحبت كردن با او نداشته و به شدت به سوزش افتاد و فرهاد مجبور به تمام كردن مكالمه شده است. ارام اشك هايش را كه بر گونه سر مي خورد پاك كرد. مريم كنارش نشست و سر او را در آغوش گرفت و گفت
- نمي دانم ، نمي دانم چرا فرهاد اين طور غريب شده انگار يك مسئله اي راو را شديدا رنج مي دهد. چش شده بود؟ يه جوري بود كه انگار تمام غم عالم را به دلش ريخته اند
- خوب ازش مي پرسيدي
- نشد ان قدر حال هر دومان گرفته بود كه نشد هر دو به گذشته ها رفتيم و يادخاطرات قبل افتاديم ما از اين برنامه ها زياد داشتيم گاهي با فرهاد تا نصف شب حرف مي زدم و براي اينده مان نقشه مي كشيديم اما مريم او اين دفعه يك جور ديگر شده بود انگار منتظر يك اتفاق است كه اين طور عاجزانه از من خواهش مي كند بيشتر با او در تماس باشم و به حرفهايش گوش بدهم. دلم بدجوري به شور افتاده است
- هب اين كه ناراحتي ندارد راه چاره اش اين است كه در يك فرصت مناسب يا با او تماس بگيري يا جايي همديگر را ببينيد و از او بپرسي كه چه كارت دارد
- راست مي گويي مريم حان بايد يك روز به خانه عمه ام بروم و با او صحبت كنم
- حتما اين كار را بكن مطمئنا عمه ات هم از ديدن تو خوشحال مي شود به خدا توكل كن اشنا ء ا... همه چيز رو به راه است
هستي نا اميد گفت
- يك زماني بايد به حرف هايش گوش مي دادم بايد پيگير مي شدم كه در آلمان چه كار مي كند و چرا بر نمي گردد اما غرور و لجبازي ام اجازه نداد و من كله شق تر از او به خودم مي گفتم(( حالا كه او سراغي از من نمي گيرد من براي چه منت او را بكشم)) و اين حرف ها و توجيهات بچه گانه باعث شد كه يك عمر در حسرت و پشيماني بسوزم اه مريم نمي داني چه كشيدم حالا هم نمي خواهم دوباره با ندانم كاري هايم فرصت صحبت كردن و روشن شدن هر مسئله اي را از او بگيرم هر چند من در زندگي اش نقش ندارم اما فرهاد مانند تشنه اي است كه شديدا به دنبال اب مي گردد و به نظر مي آيد سحر همسرش او را سيراب نكرده است كه او اين طور به ياد عشق از دست رفته اش افتاده و مرا مي لبد هر چند كه خودم هم دلم مي خواهد هميشه در كنارش باشم اما نمي توانم. او همسر دارد و اين حق همسر اوست كه در كنارش باشد نه من
مريم دستش را به روي شانه هستي نهاد و گفت:
- بلند شد هستي جان با ايك ديدار مي تواني از مسئله اگاه شوي. نهار درست حسابي كه نخوريم حداقل بلند شو يك چايي مهمانم كن
هستي سرش را روي گردن كج كرد و گفت
- تا حالا ميزباني به اين بدي ديده بودي؟ عجب مهمان داري كردم ا مروز ببخش مريم جان بلند شو بريم كه حسابي بهت برسم و ازت پذيرايي كنم
بعد از خوردن نهار هستي چاي و ميوه را به روي ميز در مقابل مريم نهاد و گفت:
- اگر موافق باشي خيلي دلم مي خواهد برايت از فرهاد بگويم از ياسمن از عمه و مادرم از شهلا و هومن و ديگران. از زندگي ام نمي داني چه قدر دلم مي خواهد گذشته را مرور كنم شيطنت هايي كه با ياسمن مي كرديم از باغ لواسان بگويم و به گذشته سفر كنم به جواني ام.
مريم برق چشمان هستي را در لحظه اي كه از فرهاد ياد مي كرد به خوبي مشاهده كرد و گفت
- من آماده ام هستي جان اين دو گوش من مال تو بگو...


__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها