تاریخ تمامی مباحث مربوط به تاریخ ایران و جهان در این تالار |
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خاطرات هنرمندان خدا
"بیانصافها انگشتم را شکستند!"
کنار خاکریز، آرام ایستاده و لبخندی بر لبش است. سر تاپایش خاکی است؛ با این حال، شادابی و طراوت خاصی در چهرهاش موج میزند. عدهای دورش را گرفتهاند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند میزنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی میخندد.
میتوانم حدس بزنم که در آن لحظه، چه شور و هیجانی وجود آن نوجوان بسیجی را گرفته بود؛ آخر او با حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده بزرگ لشکر 27 محمد رسولالله (ص) عکس میانداخت.
آلبوم را ورق میزنم و به عکس دیگری خیره میشوم. حاجی کنار سنگری نشسته است و با یک پیرمرد بسیجی صحبت میکند. پیرمرد که کلاه جنگی بر سر و تفنگ در دست دارد، یک قطار قشنگ دور کمرش بسته است و مطلبی را برای حاجی توضیح میدهد. حاجی خونسرد، آرام و مهربان به حرفهای او گوش میدهد.
شنیده بودم که حاجی بسیجیها را خیلی دوست داشت... .
حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمیبینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجیها صحبت میکند، میتوانی نوعی لبخند و آرامش را در چهرهاش ببینی... .
باز هم آلبوم را ورق میزنم. از دیدن عکسها سیر نمیشوم. عکس هم عجب عالمی دارد. فضای عکسها آرام آرام مرا از خودم جدا میکند. ذهنم به سالها پیش برمیگردد. هر کدام از عکسها، پنجرهای گشوده به سالهای جنگ میشود؛ به همه آن فضاها و مکانها، خاکریزها، سنگرها، بسیجیها، بوی باروت، صدای شلیک گلولهها، شبهای عملیات و...؛ حاج همت هم در زیر باران گلولهها، خاک آلود اما خستگیناپذیر این سو و آن سو میدود و نیروهایش را هدایت میکند... .
عدهای دورش را گرفتهاند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند میزنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی میخندد.
کف اتاق پر از کاغذ و کتاب است. میخواهم زندگینامه حاج محمدابراهیم همت را بنویسم. مقدمهای را که نوشتهام، دوباره میخوانم و میفهمم که نتوانستهام شخصیت او را خوب شرح بدهم. حاجی، همانی است که در تصاویر آلبوم میبینم، اما نمیتوانم او را توصیف کنم. کاش این دنداندرد لعنتی این همه اذیتم نمیکرد و میتوانستم تا صبح بیدار بمانم و بنویسم. از صبح زود دندان دردم شروع شده است و هر ساعت بدتر می شود. نمیدانم چه کنم! الان توی این غروبی، کجا میتوانم بروم؟ به هر حال باید کاری بکنم. وسایلم را جمع میکنم تا زودتر بروم و دکتری پیدا کنم؛ اما یکدفعه در میان عکسها، تصویری توجهم را جلب میکند. یک نفر آن دور ایستاده است و به حاجی و دوستانش نگاه میکند. چهرهاش خیلی آشناست. بیشتر دقت میکنم. خیلی شبیه مهدی است؛ مهدی موسویان. شاید هم او نباشد. مهدی در آن سالها دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بود. توی جبهه، همه به او دکتر میگفتند. گاهی هم طبابت میکرد.
ما با هم دوست بودیم. مهدی، عاشق حاج همت بود. علاقه شدیدی به او داشت. هر جا میرفت، از او میگفت و از اخلاق و رفتارش تعریف میکرد. کمتر کسی را دیده بودم که این طور شیفته کسی باشد.
ما حدود یک سال با هم بودیم. بعد او به منطقه دیگری اعزام شد و من هم به جای دیگری رفتم. یک سال برای هم نامه نوشتیم و بعد ارتباطمان قطع شد. البته
تقصیر من بود. توی شلوغی کارهایم گم شدم و آن دوستی با ارزش، فراموش شد. فکر میکنم: «مهدی با آن همه شور و اشتیاقی که به درس خواندن داشت، حالا حتماً برای خودش یک دندانپزشک شده است. شاید هم الان توی این شهر شلوغ، برای خودش مطبی دارد.»
ناگهان فکری خام ذهنم را پر میکند: «شاید بتوانم او را پیدا کنم!»
گوشی تلفن را برمیدارم و شماره میگیرم: «118.»
- بفرمایید!
- مطب آقای دکتر موسویان را میخواهم. مهدی. مهدی موسویان سمنانی.
- کدام خیابان؟
- نمیدانم!
- متخصص چه هستند؟
- دندانپزشک.
لحظات کند و سنگین میگذرند. حس عجیبی وجودم را گرفته است. یعنی ممکن است پیدایش کنم؟
بعد از چند ثانیه، صدایی از آن سوی گوشی شنیده میشود: «لطفاً یادداشت کنید... .»
شماره تلفن را مینویسم. قلبم میزند. عجب ماجرایی شده است! شاید این شماره دکتر دیگری باشد که هم اسم مهدی است. با خودم فکر میکنم: «ضرری ندارد که تماس بگیرم. حتی اگر شماره مهدی هم نباشد، لااقل میتوانم از همین دکتر، وقتی برای دندان هایم بگیرم.»
حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمیبینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجیها صحبت میکند، میتوانی نوعی لبخند و آرامش را در چهرهاش ببینی... .
شماره را میگیرم. تلفن چند بار زنگ می زند ناگهان صدای خانمی شنیده میشود: «بفرمایید!»
- من... من... میخواستم وقت بگیرم.
- میبخشید آقا! امروز اصلاً نمیشود. دیر وقت است و دکتر میخواهند بروند. فردا تماس بگیرید تا برایتان وقت تعیین کنم.
- خیلی ممنون. میتوانم با خود آقای دکتر صحبت کنم.
- آقای محترم! وقت را من باید تعیین کنم و گفتم که شما فردا تماس بگیرید.
- میدانم خانم. من از دوستان ایشان هستم. میخواهم احوالی از ایشان بپرسم.
- شما؟
اسمم را میگویم. لحظات به کندی میگذرند. منتظرم که خانم منشی بگوید: «ایشان، شما را نمیشناسد. به این ترتیب، مطمئن میشوم که او مهدی هست یا نه!»
صدای آشنای مردی از آن سوی گوشی میگوید:
«بفرمایید!»
کمی دستپاچه میشوم. میگویم: «...الو... ببخشید! مطب آقای دکتر موسویان؟!»
میخندد. بلند میخندد و فریاد میزند: «مرد حسابی! این اداها چیست که از خودت در میآوری؟ بالاخره پیدایت شد؟
خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکسهایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم! مرد حسابی! آن روز آنقدر توی کوچه پس کوچههای دزفول منتظرت ایستادم که علف زیرپایم سبز شد. اینجوری قول میدهند؟!»
باورم نمیشود. صدا، صدای خود مهدی است. از شنیدن نام دزفول و عکس و قول و قراری که داشتیم، خاطراتی گنگ از آن روزها به یادم میآید.
عراق به دزفول موشک زده بود و مهدی رفته بود تا به اقوامی که در آنجا داشت، سربزند. قرار بود که من دنبالش بروم و با هم برگردیم. اما آن روز، کاری برایم پیش آمد و فراموش کردم بروم. این، آخرین قراری بود که با دکتر داشتم. او تنها برگشته بود و یادداشتی برایم گذاشته بود. گلایه کرده بود و آدرس کامل منزلشان را نوشته بود تا به او یا سر بزنم و یا نامهای بنویسم. فردای همان روز هم به منطقه دیگری اعزام شده بود. بعد از آن، دیگر دکتر را ندیدم.
خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکسهایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم!
حالا بعد از آن همه سال، او هنوز هم به یاد آن روز است. میگوید: «خیال کردم عراقیها اسیرت کردند و یا شهید شدی؛ اما وقتی نامهات رسید، ناامید شدم! پس تو هنوز هم زندهای ... .»
میگویم: «نمیدانم چه بگویم دکتر! از بابت آن روز واقعاً شرمندهام.
- راستی تو کجا هستی؟ گاهی اسمت را این طرف و آن طرف دیدهام. مثل اینکه حسابی تو کار نوشتن و اینجور چیزها افتادهای.
- گاهی چیزهایی مینویسم!
میخندد. صدایش هیچ تغییری نکرده است. میگوید: «میدانم که سلام گرگ بیطمع نیست. تو آدمی نیستی که توی این شهر شلوغ مرا پیدا کنی و فقط بخواهی حالم را بپرسی.»
- بلند شو و بیا اینجا ببینمت!
- آخر، الان دیر وقت است... .
- بلند شو و بیا. اما خدا وکیلی این دفعه ما را سرکار نگذاری، ها.
میدانم که در این سالها خیلی بیمعرفتی کردهام. با سرعت وسایلم را جمع میکنم. باید هر چه زودتر او را ببینم.
اینطوری با یک تیر، دو نشان میزنم. هم در مورد زندگینامه حاجهمت میتوانم با او صحبت کنم و هم دندانم را معاینه میکند! میدانم که او اطلاعات زیادی در مورد زندگی حاج همت دارد.
ای بابا، اصلاً حواسم نبود. این همه راه را که نمیتوانم نیم ساعته بروم. عجب کاری کردم که قول بیخودی دادم. باز هم دیر میکنم و آبرویم بیشتر میرود. بهتر است تماس بگیرم و بگویم که نمیتوانم بیایم؛ اما رویم نمیشود.
چند دقیقه بعد، در حالی که نوشتههایم را زیر بغلم زدهام، سوار ماشین میشوم... .
راننده، مرد مسنی است. با خودم میگویم: «این هم یک بدشانسی دیگر! با این راننده، توی این شهر شلوغ، ده ساعت طول میکشد تا برسم!»
راننده، برعکس من، خیلی آرام است. وقتی بیقراری مرا میبیند، میگوید: «عجله کار شیطان است؛ پسرجان! هر قدر هم که بگازی، پنج دقیقه بیشتر تفاوت ندارد. آرام باش!»
بسیجیها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی میرفت تا به نیروهایش سر بزند، بچههای بسیجی به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچهها خلاص شد....
میگویم: «حاج آقا! نمیخواهم بدقول شوم. دندانم هم درد میکند!»
- نگران نباش. از بزرگراه شهید همت میروم. بیست دقیقهای میرسیم. این ساعت، آنجا خلوت است!
از شنیدن نام بزرگراه شهید همت، چیزی در وجودم میجوشد. عجب تصادفی! میپرسم: «پدرجان! شما میدانید شهید همت چه کسی بود؟»
نگاهی به من میکند. سوال من برایش جالب است. آهی میکشد و میگوید: «معلوم است که میدانم. من و امثال من، خاک پای او هم نمیشویم!»
- از کجا او را میشناسید؟
- من هم مثل تو، تا همین چند وقت پیش او را خوب نمیشناختم. یک نمایشگاه کتاب توی مسجد محل گذاشتند و پسرم یک کتاب در باره زندگی حاج همت خرید. من هم با سواد نصفه نیمهای که دارم، آن را خواندم. پر از خاطره درباره شهید همت است. به خدا قسم که مرد بزرگی بود.
در آن کتاب نوشته است: «بسیجیها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی میرفت تا به نیروهایش سر بزند، بچههای بسیجی به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچهها خلاص شد. یک نفر حاج همت را دید که انگشتش را گرفته است و با خنده
میگوید: بیانصافها انگشتم را شکستند!
او باور نمیکند؛ اما روز بعد، همه حاجی را میبینند که انگشت شستش را بسته است. هجوم بسیجیها برای دیدن او آنقدر زیاد بود که راستی راستی انگشت حاجی را شکسته بودند!»
حال و هوای عجیبی پیدا کردهام.
- تو هیچ میدانی که «کیلومتری خوابیدن» یعنی چه؟ من که چند سال راننده بیابان بودهام، میدانم یعنی چه. نوشته بود، یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری میخوابم، نه ساعتی!»
دوستش پرسید: «یعنی چه؟»
یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری میخوابم، نه ساعتی!»دوستش پرسید: «یعنی چه؟»
حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر...
حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر، مثلاً وقتی از اندیمشک به اهواز میرویم، در بین راه من صد کیلومتر میخوابم. یا وقتی نیمه شب برای شناسایی به منطقه میرویم، در طول راه، چهل، پنجاه کیلومتر میخوابم!»
میگویم: «پدرجان! فکر میکنی این کاغذها چیست؟ اینها هم مطالبی درباره زندگی حاج همت است... . اینها را پیش دوستم میبرم که دکتر دندانپزشک است. میخواهم درباره این نوشتهها کمی با او مشورت کنم و با هم گپی بزنیم. آن کتابی را که شما خواندهاید من هم خواندهام. حالا هم میخواهم زندگینامه حاج همت را بنویسم.»
پیرمرد با خوشحالی میگوید: «عجب! پس شما نویسنده هستید! مرا باش که این حرفها را به چه کسی میگفتم. تو این کتاب را خواندهای و همه اینها را میدانی و چیزی نمیگویی؟»
میگویم: «نه پدرجان! من این کتاب را با آن دقتی که شما خواندهاید، نخواندهام.»
بزرگراه کمی شلوغ میشود. راننده همه حواسش به ماشینهاست.
منبع :
بر گرفته از شهید همت نوشته احمد عربلو
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند
وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم. حال مرخصی رفتن را نداشتم. راستش رویم نمیشد بروم. سید جواد یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.
«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خندهای کرد و گفت: «دیگه؟»، گفتم: «همین، اگر باز هم نیاز شد دریغ ندارم.»
- «ببخشید برادر ،جای کسی است؟» قیافهاش برایم آشنا بود. گفتم: «نه خیر، بفرمایید.» گفت: «ببخشید، قیافه شما برایم آشناست.» گفتم: «کدام گردان بودید؟» گفت: «حبیب.»
جگرم آتش گرفت. با حاج صادق صحبت میکردم که کدام گردان باشیم، وقتی گفت «حبیب» خوشحال شدم، بیشتر از اینکه با هم بودیم. رفتم تا زود خبرش را به سید بدهم. آن روز نوبت شهرداری جفتمان بود، ولی من فراموش کرده بودم. رفت لب رودخانه. سید جواد داشت ظرفها را میشست. گفتم: «شرمندهام،
چرا منتظر من نشدی؟» گفت: «چی شد؟» گفتم: «با هم افتادیم گردان حبیب.» گفت: «خدا را شکر.»
سریع دبههای آب را پر کردم و با هم رفتیم طرف چادرها.
صدای راننده که مدام فریاد میزد: «تهران کسی جا نماند» رشته افکارم را پاره کرد. چهقدر بدون سید بیصفاست. احساس کردم چشمانم هوس باریدن کرده، دلم خیلی هوایش را کرده بود. این اولین بار بود که بدون او مرخصی میرفتم، دلم میخواست آخریش هم باشد.
مدتی بود دنبال سید میگشتم، از هر کسی سراغش را میگرفتم اظهار بیاطلاعی میکرد. چند روزی بود تو خودش بود، بوی شهادت گرفته بود، تا اینکه زیر سایه درختی پیدایش کردم، با خودش خلوت کرده بود، رفتم طرفش، یک دفعه گفت: «چرا اومدی؟»
«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خندهای کرد و گفت: «دیگه؟»
تعجب کردم، گفت: «خوب آمدم... آمدم.» یک دفعه سرش فریاد زدم «همه شهدا همین طورن؟»
- برادر شما پایین نمیآیید؟ همه رفته بودند، با بیمیلی رفتم پایین. اتوبوس مقابل قهوه خانهای نگه داشته بود. هوا سرد بود. کودکی دستهایش را مقابل دهانش گرفته بود و «ها» میکرد. نگاهش کردم. فکر کرد کار بدی انجام داده، سریع دستهایش را از مقابل دهانش برداشت و رفت آن طرفتر. میل به چیزی نداشتم، برای اینکه از سرما فرار کنم رفتم تو اتوبوس نشستم.
درگیری روی تپه 233 زیاد شده بود، سوز و سرما تا مغز استخوان را میلزاند، از زمین و زمان آتش میبارید. با سید بودیم. او آر. پی. چی زن بود و من هم کمکش. پا به پایش میرفتم که یک دفعه یک تیر خورد به دستش،
گفتم: «چی شد سید؟» گفت: «هیچی بابا، چرا هول میکنی؟» گفتم: تو بلند شو
برو عقب بلند شو!» گفت: «چیزی نشده.»
گفتم: «چی چی رو چیزی نشده! از اینجا ماندن که بهتره، یک ذره معطلش کنی شکلات پیچ میشوی.»
با اصرار زیاد فرستادمش عقب، این طوری خیالم راحتتر شد. آر.پی. جی را برداشتم و رفتم سراغ تانکها.
تا آمدن نیروهای جدید مقاومتکردیم. با سپردن منطقه به دست بچههای گردان کمیل به طرف عقب حرکت کردم. باید سریع میرفتم. مدام میکوبیدند، مخصوصاً سه راهی را، کمتر کسی از آنجا سالم رد میشد. آمبولانسها هم که به آن قسمت میرسیدند سرعتشان را زیاد میکردند.
«وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.»
از بابت سید جواد خیالم راحت بود، چون آمبولانسی که سید را میبرد را دیدم که سالم گذشت.
به اردوگاه که رسیدم از نگاه بچهها که از من فرار میکردند، ترسیدم. رفتم طرف چادر، بچهها آنجا بودند. از آنها پرسیدم: «سید جواد کجاست؟ شما ندیدید؟» حاج صادق سرش را گذاشت روی شانهام و گریه کرد، فهمیدم.
اشک مثل چشمه میجوشید. گفتند: « وقتی برگشت نماز صبح شده بود رفت پشت چادر نماز بخواند، همان جا ....» باورم نمیشد .
- «شما حالتان خوب است؟»
از اطرافم غافل شده بودم. صورتم را پاک کردم و گفتم: «بله، ممنون.»
تهران که رسیدم یک راست رفتم خانه سید. حجلهای زده بودند: عکس سید روی حجله میخکوبم کرد با آن چشمهای نافذش به من خوش آمد میگفت. پردهای سردر خانهشان نصب شده بود: «شهادت برادر رزمنده سید جواد قاسمی را تبریک و تسلیت میگوییم.»
رفتم تو. پدرش بغلم کرد و گفت: «تو بوی
سید را میدهی.» دلم لرزید و اشکم سرازیر شد. بعد از مراسم، مادرم گفت: «وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.»
در دلم گفتم در دامن آن شیر زن سید جواد بزرگ شد.
منبع :
بر گرفته از نوشته ی زینب قیامتیون
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کجایند مردان بی ادعا...
کجایند مردان بی ادعا...
سرودی است خونبار این سرگذشتسرودن زمردی که از سرگذشتز همت که تا با خدا عهد بستهمه عهدهای دگر را شکست ز همت که در جبهه پرمیکشیدگه حمله چون رعد سر میرسید . . .
تابناک در مطلبی به نقل از شهید همت آورده است: ما در صحنههای جنگ، در لحظات زیادی از امدادهای غیبی برخوردار بودیم. در عملیات «روح الله» در جبهه «نوسود»، یک شب پیش از عملیات در تاریخ دهم تیرماه 1360 یکی از برادرهای رزمنده ما، آن شب در عالم خواب دید که امام[خمینی] به خواب او آمده و میفرماید: حمله کنید، آقا امام زمان(عج) پیشاپیش شماست!
این برادر صبح که بیدار شد، خطاب به برادران دیگر گفت: امام به خواب او آمده و چنین مطالبی را فرمودهاند. همه برادرها تجهیزات بستند و آمدند به من گفتند: ما در همین روشنایی روز حرکت میکنیم تا برویم با عراقیها بجنگیم، چرا که امام(ره) چنین فرمودهاند.
من با اصرار، آنان را قانع کردم که حمله را در شب انجام بدهند. در شب عملیات، نیروهای اسلام به رغم تعداد کم، چنان حملهای بر دو گردان عراق بردند که شاید در تاریخ جنگهای جهان بیسابقه باشد و پیروز شدند.
یک افسر عراقی که او را اسیر گرفتیم میگفت: به نظر من، شما دستكم با دو گردان به ما حمله کردید. وقتی با اصرار زیاد او را قانع کردیم که نیروهای ما کمتر از یک گردان بوده، آن افسر عراقی به گریه افتاد و گفت: وقتی در آغاز حمله، شما داشتید الله اکبر میگفتید، تمام کوهها داشتند با شما تکبیر میگفتند! ما فکر کردیم که تمام کوهها از نیروهای شما پر شده، این بود که آمدیم و تسلیم شدیم!
فرازی از سخنان شهید همت _ مرداد 1361
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شهید حاج محمد ابراهیم همت
شهید حاج محمد ابراهیم همت
گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید:
«در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رسید و به خواست خداوند و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیه بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یک صد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام به غنیمت گرفته شد.
پاسداران رشید باهمت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا اله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بی امان یک ساله، 362 نفر از فریب خوردگان «دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری» با همه ی سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه دریافت نمودند.
همزمان با تسیلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پر مهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدا نشناس تبدیل گشت، قدرت و تحرک آن ناپاکان دیو سیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوبخیز و ناامن که میدان تکتازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»
خاطرات شهید همت همت به روایت همسر
می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همین هر دفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء الله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید، گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!» گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا به هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»
فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که مساله شما را برای خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»
خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدون ما بروی، می آیم گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلا سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را!
لبخندی که روی سینه ماند – خاطرات عملیات خیبر
از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.
همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل گهواره، تکان می خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.
حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»
سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه می گوید:«چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟»
- تا وقتی نیرو برسد.
- اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است...
سرپل صراط جلویش را می گیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟»
حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: «جزایر باید حفظ شود. بچه ها حسین وار بجنگید.»
وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بیرمق دوباره جان می گیرند، همه می گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: «ممنون حاجی! قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سید فکر می کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند...
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها، صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است.
حاج همت به یاد حرف امام می افتد، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟»
دکتر که انگشت به دهان مانده، می گوید:«مُرا قبش باش، نخورد زمین.»
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می پرسد:«کجا می خواهی بروی؟ هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.»
حاج همت ازسنگر فرماندهی خارج می شود . سید سایه به سایه همراهی اش می کند.
- حاجی، بایست ببینم چی شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و نگه می دارد. حاج همت ، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید!»
سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد، می پرسد: «کجا داری می روی؟ من نباید بدانم؟
- می روم خط، خدا مرا طلبیده!
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود.
- خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»
حاج همت سوار موتور می شود و آن را روشن می کند.
- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته می خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند، که دوان دوان به سنگر بر می گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه ای بعد، موتور به تاخت حرکت می کند.
لحظاتی بعد گلوله های آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می نیشیند، لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سراز پا نمی شناسند. می جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسید، شرمنده او نشوند.
خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند!
معلم فراری، خاطره ای از قبل انقلاب
بچه های مدرسه در گوشی با هم صحبت می کنند.
بیشتر معلم ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، در حیاط مدرسه قدم می زنند و با بچه ها صحبت می کنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینکار می خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایت های شاه و خاندانش را افشاء کرده و قبل از اینکه مامورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.
یکی از بچه ها، در گوشی با ناظم صحبت می کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می شود. در حالی که دست و پایش را گم کرده، هولهولکی خودش را به دفتر می رساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را می بیند، جا می خورد.
- چی شده، فاتحی؟
ناظم آب دهانش را قورت می دهد و جواب می دهد:«جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها...»
- جان بکن، بگو ببینم چی شده؟
- جناب ذاکری، بچه ها می گویند باز هم معلم تاریخ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می شنود، مثل برق گرفته ها از جا می پرد و حشت زده می پرسد: «چی گفتی، معلم تاریخ؟! منظورت همت است؟»
- همت باز هم می خواهد اینجا سخنرانی کند.
- ببند آن دهنت را . با این حرف ها می خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
- جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلم شنیده اند. من هم با گوش های خودم از بچه ها شنیده ام.
آقای مدیر که هول کرده، می گوید: «حالا کی قرار است، همچنین غلطی بکند؟»
- همین حالا!
- آخر الان که همت اینجا نیست!
- هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را می رساند. بچه ها با معلم ها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
- بچه ها و معلم ها غلط کرده اند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می دهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد.
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می رود.
از بلندگو، اسم کلاس ها خوانده می شود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سر صف می ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس ها در حیاط مدرسه صف می کشند.
آقای مدیر میکروفن را از ناظم می گیرد و شروع می کند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلم ها ترسیده اند و به کلاس می روند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه می افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می شود. همت وارد می شود. همه صلوات می فرستند.
همت لبخندزنان جلوی صف می رود و با معلم ها و دانش آموزا احوالپرسی می کند. لحظه های بعد با صدای بلند شروع می کند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم و ...
خبر به سرلشکر ناجی می رسد. او، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین های نظامی برای حرکت آماده می شوند.
راننده سرلشکر، در ماشین را باز می کند و با احترام تعارف می کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می پرد. سرلشر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی می کند سوار می شود. راننده، در را می بندد. پشت فرمان می نشیند و با سرعت حرکت می کند. ماشین ها ی نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می افتد.
وقتی ماشین ها به مدرسه می رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می شود. سرلشکر از خوشحالی نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. از ماشین پیاده می شود، هفت تیرش را می کشد و به ماموراها اشاره می کند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق، سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف های او گوش می دهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می زند و به زمین و زمان فحش می دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان دوان وارد مدرسه می شود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می شود اما به روی خودش نمی آورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مامور مسلح وارد مدرسه می شود.
مدیر و ناظم، در حالی که به نشانه احترام دولا و راست می شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر می رسانند ودست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، در حالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی می کنند و آهسته از مدرسه خارج می شوند. با خروج معلم ها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار می کنند.
لحظه ای بعد، همت می ماند و مامورهایی که اورا دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقهه ای می زند و می گوید: «موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می افتیم.»
همت به هر طرف نگاه می کند، یک مامور می بیند. راه فراری نمی یابد. یکی از مامورها، دسته های او را بالا می آورد. دیگری به هر دو دستش دستبند می زند.
همت می نشیند و به دور از چشم مامورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می زند. یکی از مأمورها می گوید:«چی شده؟»
سرلشکر می گوید:«غلط کرده پدر سوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.»
همت باز هم عق می زندو استفراغ می کند. مامورها خودشان را از طرف او کنار می کشند. سرلشکر در حالی که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه اش را در هم می کشد و کنار می کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد می کشد:«این پدر سوخته را ببریدش دستشویی، دست و صورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.»
پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می افتد. وقتی وارد دستشویی می شود، در را از پشت قفل می کند. دو مامور مسلح جلوی در به انتظار می ایستند. از داخل دستشویی، صدای شر شر آب و عقزدن همت شنیده می شود. مامورها به حالتی چندش آور قیافه هایشان را در هم می کشند.
لحظات از پی هم می گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی شود. تنها صدای شر شر آب، سکوت را می شکند.
سرلشکر در راهرو قدم می زند و به ساعتش نگاه می کند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها می گوید: «رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد؟ بروید تو ببینید چه غلطی می کند.»
یکی از مامورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی شود.
- در قفل است قربان!
- غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده ایم.
مامورها همت را با داد و فریاد تهدید می کنند، اما صدایی شنیده نمی شود. سرلشکر دستور می دهد در را بشکنند. مامورها هجوم می آورند، با مشت و لگد به در می کوبند و آن را می شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز! سرلشکر وقتی این صحنه را می بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می شوند.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط رزیتا : 03-04-2010 در ساعت 05:00 PM
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پوتین های ساق بلند
پوتین های ساق بلند
مجموعه خاطرات یكی از رزمندگان گردان تخریب لشكر 27 محمد رسول الله(ص) به نام قاسم عباسی، در قالب كتاب"پوتین های ساق بلند"، توسط نشر شاهد منتشر شد.
خاطرات این كتاب با محوریت روابط انسانی و عاطفی رزمندگان انتخاب شده اند كه در قالب نوشته های كوتاه به چاپ رسیده است.
قرار گرفتن عكسهای مرتبط با هر خاطره در صفحات كتاب، از ویژگیهای قابل توجه پوتین های ساق بلند است.
در بخشی از كتاب می خوانیم :
"همان طور كه حاج اقا امینی كنار بیسیم چی نشسته بود و گوشی در دستش صحبت می كرد، یك خمپاره 120 در فاصله نزدیك به زمین خورد و تركش هایش از بالای سرمان عبور كرد.
چند لحظه بعد خمپاره دوم نزدیك تر خورد و با صدای سوت و انفجارش عده ای دراز كشیدند. خمپاره سوم به قدری نزدیك خورد كه... ".
"پوتین های ساق بلند" با خاطراتی از قاسم عباسی در 220 صفحه با شمارگان 3000نسخه و بهای 3000 تومان توسط نشر شاهد منتشر شده است .
شماره ای كه ازپلاك افتاد
موضوعات كتاب :شعر
سال : 1388
تعداد صفحات : 119
قیمت : 20000
كتاب شماره ای كه از پلاك افتاد به كوشش دبیرخانه مقدس استان لرستان و تقدیم به شهدا و ایثارگران دفاع مقدس است.
شعر دفاع مقدس خودزمینه ای بود كه گام های اولیه اش را هم زمان با رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و در همان دوران برداشت .
این رزمنده توانست باورهای عمیق انسانی و اخلاقی یك بسیجی تمام عیار را به نمایش بگذارد .
شعر دفاع مقدس در طول این سالها مقاومت كرد تا خودرا همچون درخت تنومندی در حوزه ادبیات به اثبات برساند و توانست اینگونه باشد .
بدون شك تاریخ پرفراز و نشیب كشور ایران حوادث واتفاقات تلخ و شیرین زیادی را تجربه
كرده است كه هركدام در نوع خود قابل تأمل و درس آموزی بوده اند.ولی دوران هشت ساله دفاع مقدس ایران برگ زرینی است در تاریخ این كشور كه برای همیشه الهام بخش اندیشمندان ،هنرمندان ،نویسندگان و شاعران خواهد بود و از تلالؤ نور آن فضایلی همچون حمیت ،غیرت،عزت،شجاعت ،ایثار،شهادت و...در جامعه تجلی خواهد یافت .
خودرا چه گرفتار بلا می بینیم چون مرغ شكسته بسته پا می بینیم معنی پریدن از قفس را مردمدر نام بلند شهدا می بینیم
گمنام :
كعبه آورده بودند
كه بچرخیم
دور پاره های استخوان
باوركن
مست بودم و قبله بر دستانم چرخید
چكید
سر،به سینه ی خاك
تابوتی ازكلمه
پرده از لكنت شعرم برداشت
....
منبع :
نوید شاهد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خاطرات یك رزمنده گمنام
خاطرات یك رزمنده گمنام
یادداشت های روزانه رزمندگان همیشه جذاب و خواندنی بوده است. جبهه جنگ ، میدانی است كه مرگ هر لحظه در آن جولان می دهد و مرزهای زندگی و مرگ به نزدیك ترین فاصله خود می رسند. در چنین شرایطی، نوشتن شاید كار چندان ساده ای نباشد، آن هم به شكل روزانه اش.
اما «محمدرضا فردوسی» این دشواری را به جان خریده و یادگاری ارزشمند برای آیندگان- بخصوص آنهایی كه جنگ را ندیده اند- به جا گذاشته است.
محمدرضا فردوسی درباره چرایی یادداشت نویسی اش در جبهه های جنگ تحمیلی گفت: از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و در همان دوره راهنمایی دو كتاب به نامهای «یك ریالی دزدی» و « نماز برای دوچرخه» را كه در مورد خاطرات خودم بود نوشتم و با حمایت برادرم منتشر شد.
در مدت 80 ماه حضور در جبهه در كنار انجام عملیات جنگی به فعالیتهای فرهنگی و هنری از قبیل نقاشی و نوشتن خاطرات می پرداختم.
در ادامه قطعه هایی از کتاب « روی نقطه پراكندگی» را با هم مرور می كنیم.
• جمعه 18/11/1361
اولین گلوله ای بود كه این قدر نزدیك من می خورد؛ یك گلوله توپ درصد و پنجاه متری من. وحشت زده، داخل سنگر پریدم. مجید، خونسرد، بالای سنگر نشسته بود و تخمه می خورد. وقتی نگاهش كردم، سری به علامت تأسف برایم تكان داد. خودم خجالت كشیدم.
• سه شنبه 7/1/1363
انگارخانه بخت راهش عوض شده است و من برای رسیدن به آن باید انتظار بكشم. جنگ است؛ جنگی كه ما درگیرش شده ایم. جنگ رحم و مروت نمی شناسد. همه برنامه هایم را زیرو رو كرده. دلم می خواست اول ازدواج می كردم، بعد به جبهه می آمدم. اما برعكس شده و حالا عشق جبهه به هر عشق دیگری می چربد.
جبهه جنگ ، میدانی است كه مرگ هر لحظه در آن جولان می دهد و مرزهای زندگی و مرگ به نزدیك ترین فاصله خود می رسند. در چنین شرایطی، نوشتن شاید كار چندان ساده ای نباشد، آن هم به شكل روزانه اش.
ساعت شش بعدازظهر با برادرم، محمدعلی، به ترمینال رفتیم. خوشحالم كه خانواده همسر آینده ام را تا حدودی متقاعد كرده ام كه برای مدتی كوتاه صبر كنند. آن بندگان خدا هم البته چاره ای جز صبر ندارند. وقتی سوار اتوبوس شدم، فكر كردم شاید دیگر برنگردم و با این فكر اشك در چشمانم حلقه زد.
• جمعه 7/2/1363
شب، درگیری داشتیم. با كالیبر 50 تیراندازی می كردم كه گیر كرد. با كمك یكی از سربازانم تیربار را برای رفع گیر به سنگر استراحت بردیم. به محض اینكه از سنگر پایین آمدیم، صدای مهیب انفجار ما را زمین گیر كرد. برگشتم، نگاه كردم. سنگر ناپدیده شده بود. اگر اسلحه گیر نمی كرد الان ما هم ناپدید شده بودیم. بارها از این گیرها دیده بودم. خدا اگر بخواهد، این طوری گیر می دهد.
• دوشنبه 27/3/1364
به سختی مریض شد ه ام. یك نوع مریضی عجیب و غریب. چیزی بین مرگ و زندگی با روحی بی تاب كه احساس می كنم بین رفتن و نرفتن شك و تردید دارد. بچه ها كه با من حرف می زنند، انگار با میخ به سرم می كوبند. از جا كه بلند می شوم چشمم سیاهی می رود و به زمین می افتم. توی این هوای گرم احساس
سرما می كنم. عرق سرد به تنم می نشیند و مثل یك مرده می افتم. روی خودم پتو می كشم اما باز می لرزم.
احمد ایرانمنش و حسین شجاعی مثل دو برادر دورم می چرخند. احمد یك پارچ شربت آبلیمو درست كرد و به من داد. هرچه بیشتر می خوردم جگرم بیشتر می سوخت. انگار كه بخواهی با یك پارچ آب جلوی مواد مذاب را بگیری. تب و لرز امانم نمی دهد و زیر آفتاب داغ سومار مرا مثل جیوه می لرزاند. نامه نامزدم رسید، به زحمت آن را خواندم، انگار كلمات سوزنی بود و مستقیماً به چشمم می خورد. نوشته بود: «مادرم عمل كرده و حالش خوب است.» خوشحال شدم.
• شنبه 9/9/1364
امروز روزی است كه احمد قرار بود ازدواج كند. ازوضعیتش هیچ خبری در دست نیست. خانوده اش چه می كشند؟ نامزدش درچه حالی است ؟ احمد كجاست؟ بهشت است یا در یكی از اردوگاه های بی نام و نشان دشمن؟ اما احمد همیشه می گفت: «من از اسارت نفرت دارم.» نمی دانم زنده است یا...
با كالیبر 50 تیراندازی می كردم كه گیر كرد. با كمك یكی از سربازانم تیربار را برای رفع گیر به سنگر استراحت بردیم.
• سال 1368 - كرمان
پس از سال ها دوری، بار دیگر به خانه برگشته ام و به نقطه شروع زندگی نظامی ام؛ پادگان 05 كرمان.
هر چه داشتم و نداشتم، وسایل زندگی ام را كه پخش و پراكنده بود جمع كردم و با یك وانت به خانه پدری برده و در دو اتاقی كه بالای مغازه پدر است با همسر و دخترك خردسالم زندگی مستقلی را آغاز كرده ام.
انگار همین دیروز بود كه نامه انتقالم را به گردان همیشه پیروز 808 كرمان كه درجبهه مهران مستقر بود گرفتم.
دلم می خواست به آرزوی دیرینه ام كه فیلم سازی است برسم و بتوانم از طریق فیلم ساختن، از جنگ بیشتر و بهتر حرف بزنم. برای همین در كلاس های فیلم سازی انجمن سینمای جوان كرمان شركت كردم.
یك روز كه از پادگان به سمت خانه می رفتم به یكی از دوستانم برخوردم كه لطف كرد و مرا سوارو ژیان قرمز رنگ مدل 53 كرد.
بین راه صحبت از خرید و فروش ماشین شد و دوستم تا تنور را داغ دید با مهارت و زبان بازی خاص خودش نان را... یعنی ژیانش! را بچسباند و به من قالبش كرد. از بخت بد من دسته چكم همراهم بود و معامله را در همان برخورد اول تمام كردم و خوشحال با اتومبیل سواری ام! تخته گاز به خانه می رفتم كه صدای
انفجاری! همه رویاهایم را پراند. ....
• وی درباره این یادداشت ها توضیح داد: روش نوشتنم به این صورت بود كه بعد از پایان هر عملیات و برگشتن به سنگر بلافاصله شروع به نوشتن می كردم.این نوشته ها از سال 1361، یعنی قبل از حضورم د ر جبهه، شروع شده و تا پایان جنگ ادامه دارد.
با وجود تمام سختی های دوران جنگ، میل عجیبی مرا به نوشتن و ثبت آنچه بر من و همرزمانم می گذشت، سوق می داد و من هر شب و روز وقایع و وماجراهای جبهه را، حتی اگر شده در چند خط می نوشتم.
یادداشتهای روزانه من از تاریخ 13 خرداد 1361 شروع شده و آخرین نوشته مربوط به جنگ، كه تاریخ دقیق آنرا ثبت كرده ام، مربوط به 28 تیر 1361 است. در ادامه یادداشتهای روزانه، نوشته های مربوط به سال 1366 تا پایان جنگ را گنجانده ام و از آنجا كه تاریخ دقیق این نوشته ها را ثبت نكرده ام، آنها را به ترتیب زمانی، در فصلی جداگانه و با عنوان خاطرات، پس از یادداشتهای روزانه قرار داده ام.
در بخش پایانی این كتاب نیز شرح مختصری است از وقایع و اتفاقاتی كه پس از جنگ بر من گذشت و گوشه ای از خاطرات آن روزها به صورت پراكنده در هفته نامه محلی كرمان بنام فردوس كویر با عنوان «خاطرات یك رزمنده گمنام» منتشر شد كه به صورت كاملتر در این كتاب آورده شده است.
محمدرضا فردوسی اهل كرمان است و در سال 1360 در حالی كه 18 ساله است وارد ارتش و یك سال بعد، پس از طی دوره آموزشی راهی جبهه های جنوب می شود. جذابیت یادداشت های فردوسی در جبهه خلاصه نمی شود و سرگذشت او پس از جنگ نیز خواندنی است .
فردوسی درباره رویكرد ادبی یا تاریخی این كتاب افزود: كتاب «روی نقطه پراكندگی» بدلیل اینكه بصورت روزانه نوشته شده، تمام نوشته ها بر مبنای واقعیت بوده و اتفاق افتاده و من شاهد آنها بوده ام و به همین دلیل این كتاب را می توان یك مستند تاریخی دانست و از آن جهت كه سعی شده جذاب و خواندنی باشد به جذابیت های ادبی هم توجه شده است.
كتاب 250 صفحه ای «روی نقطه پراكندگی» در 10 بخش تنظیم شده و مبنای این تقسیم بندی زمان یادداشت های نویسنده است. در انتهای كتاب نیز آلبومی از عكس های این رزمنده به چشم می خورد.
محمدرضا فردوسی اهل كرمان است و در سال 1360 در حالی كه 18 ساله است وارد ارتش و یك سال بعد، پس از طی دوره آموزشی راهی جبهه های جنوب می شود. جذابیت یادداشت های فردوسی در جبهه خلاصه نمی شود و سرگذشت او پس از جنگ نیز خواندنی است و تلخی قابل تامل آن تا مدتی از ذهن پاك نخواهد شد.
منبع :
کیهان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شهیدی که امام به وجودش افتخار می کرد
شهیدی که امام به وجودش افتخار می کرد
سردار شهید ابوالفضل رفیعی بسیج
سرباز ولایت ، روضه حضرت عباس ، دیدار با امام ، آرزوی شهادت ، خداحافظی برای آخرین بار ، شهادت
نام پدر: علیاصغر
محل تولد: مشهد روستایی سیج
تاریخ تولد:11/01/34
تاریخ شهادت :12/12/62
مسؤلیت : قائم مقام لشکر 5 نصر
محل شهادت :جزیره مجنون (جنوب ) - عملیات خیبر
موقعیت : مفقودالاثر
معرفی شهید ابوالفضل رفیعی سیج :
ابوالفضل رفیعی در سال 1334 در روستای سیج مشهد دیده به جهان گشود.تحصیلات خود را تا پایان راهنمایی ادامه داد و سپس جهت تحصیل علوم حوزوی یه یکی از مدارس حوزه علمیه مشهد رفت و مدت 7 سال به تحصیل پرداخت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به دلیل علاقه زیاد به امام (ره) راهی قم شد و پس از پیروزی سپاه پاسداران به عضویت سپاه قم در آمد و به محافظت از بیت امام در امد.
او به عنوان مسئول گشت سپاه مشهد موفق و به دستگیری و هلاکت عده ای از منافقین گردید.
با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های نبرد شد و مسئولیت های مختلفی را به عهده گرفت که آخرین آنها جانشینی فرماندهی لشکر 5 نصر بود.او در عملیات خیبر خوش درخشید و سرانجام در تاریخ 12/12/1362 در منطقه هور الهویزه به دیدار معبود شتافت.
خاطرات شهید ابوالفضل رفیعی سیج :
سرباز ولایت :
هیچ یادم نمی رود در یك جلسه ای نشسته بودیم . بحث مانور بود آخر جلسه بچه ها می خواستند پراكنده بشوند . آقای رفیعی گفت : شما چه جور سرباز امام زمان هستید ، چه جور سرباز ولایت هستید . آمدید مانور را طراحی كردید همینطوری می خواهید بلند شوید و بدون ذكر مصیبت ، بدون ذكر ابوالفضل عباس ( علیه السلام ) بروید . همان جا نشست ، یك روضه بسیار داغ و معنوی را برای بچه ها خواند . گوینده :نور علی شوشتری
روضه حضرت عباس :
شما چه جور سرباز امام زمان هستید ، چه جور سرباز ولایت هستید . آمدید مانور را طراحی كردید همینطوری می خواهید بلند شوید و بدون ذكر مصیبت ، بدون ذكر ابوالفضل عباس .
من مدت 10 سال ایشان را می شناختم در دوران انقلاب وبعد از پیروزی انقلاب اسلامی كه سپاه تشكیل شد با ایشان بودم تا این كه جنگ عراق علیه ایران آغاز شد . من وبرادر رفیعی به خوزستان رفتیم و به عنوان فرمانده گردان انتخاب شدیم او به آبادان رفت و من به سوسنگرد رفتم و بعد از چند عملیات در سال1361 برای عملیات فتح المبین به منطقه شوش آمدیم كه برادر رفیعی را دیدم ایشان از من پرسید: شنیده ام كه مجروح شده اید گفتم آری یك چشمم را در راه خدا دادم .
در والفجر مقدماتی من و برادران شهید رفیعی ورمضانعلی عامل، در تیپ امام رضا مشغول خدمت بودیم . برادر رفیعی فرماندهی تیپ را به عهده داشت و برادر عامل و من فرماندهی خط را به عهده داشتیم این عملیات در منطقه فكه و چزابه بود یادم نمی رود كه برای تثبیت خط رفته بودیم كه شهید رفیعی گفت برادران ما برای اسلام می جنگیم .
در همین موقع بود كه مزدوران صدام پاتک را شروع كردند چون من فرمانده خط بودم برادر رفیعی به من گفت كه فرمان آتش را صادر كن با تمام قدرت می جنگیم و نگذارید دشمن یک وجب پیش بیاید چرا كه مابرای خدا می جنگیم و دشمن برای شیطان . در تاریخ 62/01/22 بود كه ما با برادران در
سنگر نشسته بودیم و برادر رفیعی آمد وگفت كه فردا عملیات والفجر 1 آغاز می شود و من دلم می خواهد كه امشب برای شما روضه بخوانم . او به ابوالفضل عباس سردار كربلا خیلی علاقه داشت آن شب روضه حضرت ابوالفضل العباس ( علیه السلام ) را خواند وما كمال استفاده را كردیم گوینده :محمد حسن نظر نژاد
دیدار با امام :
در مدتى كه برادر رفیعى مجروح شده بود یك وقت خصوصى براى دیدار حضرت امام گرفت كه من نیز همراه ایشان رفتم. جماران كه رسیدیم رفتیم خدمت حضرت امام آنجا آقاى موسوى خوئینى ها درب را بر روى ما باز كرد. وقتى ما به حضور حضرت امام شرف یاب شدیم با چهره مصمم و مهربان امام مواجه شدیم كه كلاه مشكى بر سر و پتویى هم روى پایش انداخته بود. پس از سلام و احوالپرسى امام رو كرد به برادر رفیعى و با شوخى به ایشان گفت: "تو جوان رشیدى هستى، خدا امثال شما را براى اسلام و این نظام حفظ كند، من به وجود شما افتخار مىكنم." گوینده :محمدرضا دهقانی
"تو جوان رشیدى هستى، خدا امثال شما را براى اسلام و این نظام حفظ كند، من به وجود شما افتخار مىكنم."
آرزوی شهادت :
برادر رفیعی مدتی را در سپاه قم خدمت كرد . یكی از آن روزها من به همراه سه پسر ایشان ( آقا صادق ، آقا جعفر و علی اصغر ) داخل حجره نشسته بودیم ومشغول صحبت بودیم .كه برادر رفیعی وارد حجره شد و گفت: آقای مهدویان خوشا به حالت كه چنین توفیقی نصیبت شد .تا در این حجره مجردی به تحصیلت ادامه دهی ، اما این را هم گفته باشم كه من از تو انتظار دارم تا هر موقع كه قرآن و دعا می خوانی برای من دعا كنی تا در راه خدا شهید شوم چون من اصلاً دوست ندارم كه به مرگ طبیعی از دنیا بروم . گفتم : برای من این یك افتخار بزرگی است كه در بین فامیل و دوستان عزیزانی چون شما باشند ومن امیدوارم خداوند بزرگ شما را در پناه خودش حفظ كند .انشاءا… در این حال ایشان مجدد تكرار كرد كه آقای مهدویان من خیلی دوست دارم تا در راه اسلام به شهادت برسم .وبعد در ادامه صحبتش این دعا را زمزمه كرد كه اللهم الرزقنی توفیق الشهاده فی سبیلك .خدایا آروزی من شهادت در راه توست این توفیق را نصیبم كن .وخداوند هم دعای ایشان را مستجاب كرد و به درجه رفیع شهادت رساند. گوینده : علی مهدویان
خداحافظی برای آخرین بار :
دفعه آخرى كه ابوالفضل خواست به جبهه برود براى خداحافظى به منزل ما آمد و گفت: "من عازم منطقه هستم از طرفى وقت ندارم كه همه را ببینم، پس لطفاً شما خودتان از طرف من به همه سلام برسانید، در ضمن ایندفعه كه مىروم معلوم نیست كه برگردم،
خانوادهام را اول به خدا و بعدهم به شما مىسپارم." آنروز ابوالفضل یك حالت عجیبى داشت، لحظه خداحافظى وقتى از زیر آئینه و قرآن رد شد تا سه مرتبه یك مسیرى را رفت و باز مجدداً برگشت، انگار از یك چیزى خبر داشت اما نباید مىگفت، خلاصه هر طور بود خداحافظى كرد و رفت. چهار، پنج شب از رفتن ابوالفضل گذشته بود كه از اهواز با منزل یكى از همسایگان تماس گرفت و خواست كه با حاج آقا صحبت و از آنجا كه حاج آقا نبود من رفتم، بعد از سلام و احوالپرسى به من گفت: "مادرجان! سلام مرا به حاج آقا برسان و بگو ابوالفضل گفت: معلوم نیست كه این دفعه برگردم یا برنگردم." گفتم: این چه حرفیست كه مىگویى، انشاءا... كه برمىگردى. با یك حالت خاصى گفت: "ما الان عازم منطقه عملیاتى خیبر هستیم، دیگر معلوم نیست كه برگردم، با خداست كه با ما چه كند، به هر حال ایندفعه غیر از دفعات قبل است."بعد از آن تماس دیگر خبرى از ابوالفضل نشد چرا كه در همان عملیات مفقودالاثر شد. گوینده : مادر شهید
"برادر رفیعى در نزدیك پل العزیر به پشت خاكریز آمده بود تا با دوربین منطقه را مشاهده و به فرماندهى لشگر مخابره كند كه ظاهراً در همین بین تیرى به سرش اصابت مىكند.برادر رفیعى به شهادت مىرسد و جنازهاش همانجا مىماند و هنوز كه هنوز است جنازه ایشان برنگشته و همانجا مفقود الاثر مانده است"
شهادت :
یكى از دوستان بنام آقاى پارسایى كه تا اندكى قبل از شهادت برادر رفیعى در كنارش بوده چنین نقل كرد كه: "برادر رفیعى در نزدیك پل العزیر به پشت خاكریز آمده بود تا با دوربین منطقه را مشاهده و به فرماندهى لشگر مخابره كند كه ظاهراً در همین بین تیرى به سرش اصابت مىكند." كه پس از رد شدن نیروهاى عراقى از پل آقاى پارسایى به اسارت درمىآید و به نقلى: "برادر رفیعى به شهادت مىرسد كه جنازهاش همانجا مىماند و هنوز كه هنوز است جنازه ایشان برنگشته و همانجا مفقود الاثر مانده است" "روحش شاد". گوینده :محسن دهقانی
وصیت نامه شهید ابوالفضل رفیعی سیج :
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و درود خداوند بر منجی انسان ها ، حجت به حق بر مردم ، بقیةالله الاعظم حضرت مهدی علیه الصلوه والسلام روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه ، و درود و سلام خداوند به رهبر کبیر انقلاب وقائد عظیم الشان امام خمینی و سلام و درود فراوان به رهروان خونین راه حسین، شهدای کربلای ایران و خانواده های آنها که با صبر و استقامت خود تداوم بخش انقلاب اسلامی ایرانند .
اما بعد بارالها اگر با شهید شدن و ریختن خون ابوالفضل نهال نوپای انقلاب اسلامی آبیاری شده و ثمربخش است پس هرچه زودتر مرا شهید گردان که تنها آرزوی من پیوستن به لقاء توست من خودم را مدیون انقلاب اسلامی می دانم .
شاید آمدن من به جبهه های جنگ اسلام علیه کفر جهانی باعث می شود یک ذره ای از آن دین را ادا کرده باشم انشاءالله
و اما وظیفه ی شرعی مردم که اطاعت از ولی فقیه خود امام خمینی نمایند و تمام سخنان گهربار ایشان را فرا گرفته و جامه عمل بپوشانند که این کار را خواهند کرد
چون ملت شریف و شهید پرور ایران به دنیا ثابت کرد که پای بند به عقاید مذهبی بوده و اطاعت از ولایت فقیه را یک وظیفه شرعی خود دانسته و به آن ارج نهاده ، از آن پیروی می کند و همین اتحاد کلمه و پیروی از دستورات امام امت بود که انقلاب اسلامی را الگو در سطح انقلابات جهان و مردم را نمونه و انگشت نما جهت مردم قرار داد. در پایان طول عمر امام و توفیق جهت خدمت برای رضای خدا به مردم از درگاه ایزد منان را مسئلت دارم.
منبع :
بر گرفته از سایت شهدای استان خراسان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آلبوم تصاویر شهید رفیعی سیج
آلبوم تصاویر شهید رفیعی سیج
منبع :
سایت شهدای استان خراسان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عشق یعنی در سکوت یک نگاه
عشق یعنی در سکوت یک نگاه
عشق یعنی " همت " و یک دل خداتوی سینه اشتیاق کربلاعشق یعنی شوق پروازی بزرگدر هجوم زخمهای بیصداعشق یعنی قصه عباس و آبدر " طلاییه " غروب آفتابعشق یعنی چشمها غرق سکوتدر درون سینه، اما انقلابعشق یعنی آسمان غرق خوندر شلمچه گریهگریه.... تا جنون
عشق یعنی در سکوت یک نگاهنغمه انا الیه راجعونعشق یعنی در فنا نابود شدندر میان تشنگان ساقی شدنعشق یعنی در ره دهلاویهغرق اشک چشم، مشتاقی شدنعشق یعنی حرمت یک استخوانیادگار از قامت یک نوجوانآنکه با خون شریفش رسم کردبر زمین، جغرافیای آسمان
شهیدحاج محمدابراهیم همت
فرمانده تیپ محمدرسول الله (ص)
محل شهادت :جزیره مجنون - عملیات خیبر
تاریخ شهادت : 16 اسفند 1362
عملیات خیبر :
رمز عملیات: یا رسولالله (صلیالله علیه و آله)
وسعت منطقه عملیات: 1180 كیلومتر مربع
هدف عملیات: تصرف و تأمین جزایر مجنون و بخشی از هورالهویزه
نیروهای عمل كننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران
خدایا مرا همتی کن عطاکه با چشم همت بجویم تو را
منبع :
بر گرفته از وبلاگ ولایت تا شهادت
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لبخند بزن دلاور !
لبخند بزن دلاور !
گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود.
در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:
1-لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!
2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و
سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)
3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.
4 - مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)
5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه نوشته)
6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه و شوخی نبود.)
7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع است .
من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)
8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)
9- مرگ بر صدام موجی
10- لبخندهای شما را خریداریم .
11- مرگ بر هزاردام این که صدام است.
12- مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)
13- من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)
14- من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)
15- مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه).
16- نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)
17- نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)
18- نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته
خطاب به گلوله)
19- نه خسته دلاور
20- ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع
21- ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید
22- نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته)
23- ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)
24- وای به روزی که بسیج بسیج بشه
منبع :
برگرفته از کتاب فرهنگ جبهه
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:17 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|