شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
09-05-2007
|
|
ادمین در لباس کارگر!
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,444
سپاسها: : 907
4,878 سپاس در 836 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
داستانک داستانکهای رمانتیک و پندآموز
مجموعه داستانهای کوتاه و عبرت آموز
در این تاپیک قصد داریم نوشته ها و داستان های کوتاه و تامل برانگیز را بگذاریم
حتما در روزنامه ها و برنامه های تلویزیونی نمونه هایی از این کارها را دیده اید
نوشته های پند آموز و تامل برانگیز
منظور حکایاتی که در کتب ادبیات خوانده ایم نیست هرچند آنها هم میتوانند در اینجا
جای گیرند .
برای مثال به نمونه های زیر توجه کنید /
============================
از این نوع داستانها در اینترنت زیاد پیدا میشه اما من سعی کردم اوناییشو که ارزش خوندن دارند و خیلی فضایی نیستند و
آدم رو یاد مجموعه کلید اسرار شبکه 3 نمیندازه انتخاب کنم . از منابع متعددی انتخابشون کردم امیدوارم با خوندنشون
کمی بیشتر تامل کنید در مورد زندگی و آنچه که در اطرافمون اتفاق میفته
ویرایش توسط دانه کولانه : 02-19-2008 در ساعت 10:48 PM
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
09-05-2007
|
|
ادمین در لباس کارگر!
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,444
سپاسها: : 907
4,878 سپاس در 836 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شام آخر
لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: ميبايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير ميكرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدلهاي آرمانيش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهرهاش اتودها و طرحهايي برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار ميآورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژندهپوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.
گدا را كه درست نميفهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگهاش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بيتقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزهاي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديدهام!»
داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»
- سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز ميخواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!»
برگرفته از كتاب «شيطان و دوشيزه پريم»، پائولو كوئيلو
|
3 کاربر زیر از کارگر سایت سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
09-26-2007
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زنجیر عشق
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:' من چقدر بايد بپردازم؟' و او به زن چنين گفت: ' شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!' چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. . او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:' شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!'. همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :'دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه.'
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|
5 کاربر زیر از دانه کولانه سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
09-26-2007
|
|
مدیر کل سایت کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قورباغه کر
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند : ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد . دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و باتمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد . بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ? اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟ معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|
2 کاربر زیر از دانه کولانه سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-17-2007
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
يك داستان كوتاه
لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست:«اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه.حرف بزن.دلم واسه صدات تنگ شده.دو ساله نشنیدمش!»
قطره اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید.مرد گفت:«میدونی سحر!؟می خواستم جبران کنم!اما دیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه، بی معرفت رفیق نیمه راه شده»
لبهای زن از فرط بغض لرزید.آرام سر بلند کرد.اشک پهنه صورتش را پر کرده بود.
-حمید!به خاطر من زنده بمون!می خوام همه چی رو از نو بسازم.بهم یه فرصت دیگه بده.»و آرام خواند:«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم...بار دگر به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...»
پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:«متأسفم!تموم کرد...»
|
2 کاربر زیر از SonBol سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-26-2007
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک داستان شیرین و تاریخی
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مىخواهد ترا قاضى القضات كشور نمایم تا همانطور كه معارف را منظم كردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی بلكه احقاق حق مردم بشود .
شیخ بهایى گفت : قربان من یك هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشته آن و اتفاقاتى كه پیش آمد خواهد كرد چنانچه باز هم اراده ی ملوكانه بر این نظر باقى باشد دست به كار شوم و الا به همان كار فرهنگ بپردازم .
شاه عباس قبول كرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصایه خود را كنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى كه از آنجا مىگذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد سلامى كرد . شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت :
اى بنده ی خدا من مىدانم كه ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مىكند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . لیكن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز كن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو .
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به كوچهاى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر كس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مىروم پیش شاه و قصدى دارم كه بعداً معلوم مىشود .
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل كرد عرض كرد : قبله گاها مىخواهم كوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مىدهند و مطلب را به خودشان اشتباه مىنمایند .
شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم كه چشمت را هم بگذار كه زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم كسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده كه من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده كه همه كس مىگوید من خودم دیدم كه شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند !
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود كه راه عبور بر هر كس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد كه از هر محلى یك نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین كنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر كدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم كه چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناك بود ناگهان زمین دهان باز كرد و شیخ را مثل یك لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم كه دیدم چگونه شیخ التماس مىكرد و به درگاه خدا تضرع مىنمود . چهارمى گفت : خدا را شاهد مىگیرم كه دیدم شیخ تا كمر در خاك فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى كه بر سینهاش وارد مىآمد از كاسه سر بیرون زده بود
به همین ترتیب هر یك از آن هفده نفر شهادت دادند . شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مىكرد . عاقبت شاه آنها را مرخص كرد و خطاب به آنها گفت :
بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مىشود شیخ بهایى گناهكار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید ؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود ؟ شیخ عرض كرد : قربان به من فرمودید ، قاضى القضات شوم . شاه گفت : بله ولى چطور ؟ شیخ گفت : من چگونه مىتوانم قاضى القضات شوم با علم به اینكه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست كه درست باشد ، آن وقت مظلمه گناهكاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم . اما اگر امر مىفرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مىآید و بر من حرفى نیست ! شاه عباس گفت : چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه كرده و مىكنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر كه به كار فرهنگ مشغول باشى .
از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار كشید و مقامه شامخه علما را به حدى به درجه تعالى رسانید كه همه كس آنان را مورد تكریم و تعظیم قرار مىداد
|
2 کاربر زیر از SonBol سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
01-01-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان و عزیزان [IMG]****************************/269.gif[/IMG]
به انجمن کوچیک و پرازمحبت پی سی سیتی خوش آمدین[IMG]****************************/269.gif[/IMG]
فرارسیدن سال نوی میلادی رو خدمت تمام جهانیان و مخصوصا هموطنان مسیحی و ارمنی خودم تبریک و شادباش عرض میکنم[IMG]****************************/281.gif[/IMG]
انشالله برای همه سال خوبی باشه... مخصوصا برای مردمی که متاسفانه به هر علت در رفاه و آرامش و آسایش نیستند و به سختی روزگار میگذرانند.[IMG]****************************/281.gif[/IMG] یه چیزی گوشه ذهنم جرقه زد و برآن شدم این تاپیک رو بزنم[IMG]****************************/301.gif[/IMG]
دوستان حتما شماهم مانند من بارها و بارها درگوشه و کنار حکایات و عبارات و داستانها و قطعات کوتاهی را شنیده اید و یا خوانده اید که در ورای کلماتش دارای معنا و مفهمو خاصی بوده است...[IMG]****************************/38.gif[/IMG] و پس از شنیدن یا واندن آن نوشته حس خاصی چون یک تلنگر به شما دست داده است
پیشنهاد میکنم توی این تاپیک هر چیزی شبیه موارد بالا دیدیم برای همدیگر به اشتراک بگذاری تا....[IMG]****************************/72.gif[/IMG]
همه با هم... نگاهی دیگر به زندگی داشته باشیم.
ارادتمند... امیرعباس... بچه تهرانپارس!!
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
01-01-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نگاهی دیگر به زندگی... (لطفا متون و مطالب دارای معنای خاص خود را اینجا درج کنید )
داستان آن اسکناس کذائی!!
سخنران در حالي که يک بيست دلاري را بالاي سر برده بود از 200نفر حاضردر سمينارپرسيد چه کسي اين 20دلاري را مي خواه؟؟
همه دستها را بالا برند
بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسي هست که اين 20دلاري را بخواهد باز همه دستها را بالا بردند سپس اسکناس را روي زمين انداخت و با پا پول را مچاله کرد وباز هم گفت کسي پول را مي خواهد.دستها همچنان بالا بود.سخران گفت دوستان من شما همگي درس ارزشمندي را ياد گرفتيد.
در واقع چه اهميتي دارد که من اين 20دلاري را چه کار کنم مهم است که شما هنوز ان را مي خواهيدچون ارزش ان کم نشده است.اين اسکناس هنوز 20دلار مي ارزد.
ما در زندگي ممکن است به خاطر شرايطي زمين بخوريم و مچاله و کثيف شويم و احساس کنيم که بي ارزش شده ايم.
اما اصلا مهم نيست که چه اتفاقي افتاده است.
مهم اين است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده ايد چون هنوز کساني هستند که شما را دوست داشته باشند.
خداوندهيچگاه بنده اش را فراموش نمي کند.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
2 کاربر زیر از امیر عباس انصاری سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
02-03-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه ی یک دخترک
یکی بودویکی نبودیه خدابودویه دریای کبود که همه بهش می گفتن آسمون یه زمین بودویه شهرویه
غریب بایه جاده که مسافری نداشت توی این شهرغریب زیرسایه ی دوتابید بلند که هنوزمـــــجنون ،
مجنون نبودن یه کسی شاید مث یه دخترک همیشه دنبال گمشدش می گشت امااون گمشدشـو
ندیده بود فقط ازشدت غصه غروبا یه چیزی مثل بلورلای اشکاش می شکست وروی گونه هـــــــاش
می ریخت گونه هاش ازغم اونی که نمی دونست کیه خیس بارون می شدن چندتاپاییزم گذشت و
هنوزدخترک قصه ی ما مات ومبهوت واسیرنگاهش به جاده بودودلش می خواس یه روزبـــــپــرسه از
پرستوها که مسافرش همون که :امادخترک نشونه ای نداشت نمی دونست اون یـــــکه قراره ازراه
برسه باچشاش چندتاگل مریموجادومی کنه؟بانگاش به قلب چندتاشاپرک تیرمی زنه؟شبمــــــــنو از
چشمای چند تاغریب پاک می کنه؟آیااصلا اون می اد؟دخترک دیوونه بوددیگه طاقتش مــــــث عمرگلا
رفته بودازکف وپرپرشده بود یه شب نیلی وشفاف تویه پاییزقشنگ وقتی آدما همه توخواب ورویاشون
بودن دخترک دستشو بردبه آسمون باهمون لحنی که برگای مسافربارخت حرف می زنن باخــداغرق
تمناشد وراز.وسط دردودلش یه چیزی مثل یه مرغ بادوتابال طلایی ویه پرواز لطیف ازروآسمون آرزوش
گذشت دخترک عاشق عاشق شدوبعدچندتاقطره اشک پاک لبای غنچۀ آرزوشو ترکردوگذشت.دخترک
فهمیده بود یه کسی که مثل هیچکس نباشه یه روزی مثل یه رویای عجیب میادوروغصه هــاش خط
می کشه مشقای صبرشوامضامی کنه زبون فرشته های عاشقو یادش می ده امااون چــه شکلیه؟
دخترک همیشه باگفتن این سوال سخت خوابوازچشمای غمزدش می روند آدمای سرزمین دخترک
همشون بنفش وقهوه ای بودن شایدم یه دسته شون خاکستری مثل غم وقتی روبرفـــای زمستون
می شینه امادخترک خودش چه رنگی بود؟هیچ کسی جواب این معماروبلدنبود دختـرک بابچه هاتو
کوچه ها دوست نمی شد دخترک توبازیاهمیشه داوری می کرد دخترک دوستی نــــــداشت شایدم
داشت واونارو دوست نداشت آدم عجیبی بود عاشق چشمای خیس ودلای ابری وپاک که می خوان
بایه اشاره برسن به آسمون امادوره راهشون دخترک به جاده وبه پنجره سپــــــــرده بود اگه یه روز یه
چیزی مثل وحی مث الهام ازمسیر انتظارشونم گذشت نذارن بازم بره بگن این جایه کسی پـــــشت
چندتادربسته زیراین سقف کبودعمریه منتظرورودیه مسافره روزامثل هم گذشت دخترک چاره ای جـز
دعانداشت شبااون بودونیازوآسمون اما دنیاواسه اون همیشه این جوری نبودیه روزی که مثل هــــیچ
روزی نبود یه فرشته یه کسی که مثل هیچ کسی نبود بادوتاچشم نجیب که دل تموم آدمــــــارومبتلا
می کرد بایه لبخند قشنگ وصورتی مث برگای گلای شمعدونی بانگاهی که پرازعشق به یک چلچله
بوداومد وواسه همیشه دل دخترک روبردوعوضش غصه هاشوازش گرفت دخترک حالادیگه تنهانـــــبود
اون حالا یه چیزی داشت که مث عروسکای بچه های همبازیش دیگه خریدنی نبود چون خدااونوبـرای
دخترک آورده بوکد اسم قهرمان رویاهای سبردخترک همونی که دخترک عاشــق چشماش شده بـود
همونی که دخترک بادیدنش دیوونه شد اسم بی نظیری بود اسم زیباچقـــــــدربه چهرۀ اون می اومد
همونی که دخترک سفارش نشونیشو به جاده کرد عاقبت اومد وموندخــلاصه زیبای نازنین ماازهمون
لحظۀ اول دل دخترک روبرد به یه جایی که نمی دونم کجاست شاید ازکهکشونای آســـــــمونم دورتره
شایدم همسایۀ ستاره هاست آره زیباشده بود عشق ونیازدخترک زندگیش بودوهمین دخترک یه روز
دلو زدبه دریاتوچشمای ناززیبانگاه کرد وبایه شرم خیلی آروم وعجیب وموندنی گفت به اون دوســـــت
دارم ولی اون چیزی نگفت توسکوتش پراون حرفایی بودکه اگه یه وقتایی گفته نشه قشنگ تره شـب
اون روزعجیب دخترک بادلی آروم وسبک بایه آتیش بزرگ که تموم دلشوســوزونده بود به امید داشتن
یه دلخوشی که فقط تودنیا اون صاحبشه چشماشوبست وتورویاهاش نشــست دخترک باعشق این
فرشته ی صبوروماه وموندنی خیلی بی بهانه زندگی می کرد دخترک فقـــــط باعشق این فرشته رفع
تشنگی می کرد یادزیباشده بود رازطلوع زندگیش مگه ازدوری اون خــــــوابش مــــــی برد؟شب تاچند
ساعتی باعکس اون حرف نمی زد تاتموم اتفاقهایی که اونروزواسه اون افتاده بود واسه زیبانمی گفت
خواب به چشماش نمی رفت سحرم وقتی چشاش دیگه داشت روهم مــی رفت آرزومی کرد تورویاها
ش ببینه فرشته رو.امادخترک حالا یه غصه داشت یه غم خیلی بزرگ رنــــــــگ گلهای بنفشه توغروب
رنگ بغضی که شقایق می کنه رنگ پرواز یه قوازرویه دریاچه ی سردمـــی دونین غصه ی دخترک چی
بود؟دخترک می گفت اگه یه روزیاشب تلخ زیبای اون سواربالای ســــرنوشت بشه اگه تقدیر اونویه جا
ببره که یه دختر دیگه شبادعاکرده باشه اگه اون قبول کنه بـــــــــخوادباسرنوشت بره ،بره پیش دختره،
دختره عاشقش بشه اگه وقتی رفت یادش بــــــره یه کـــــسی پشت یه انتظارزرد داره ازدوری اون این
جوری پرپرمی زنه اگه مثل جزیره های دوردریـــاهاتوی خاطرات اون واسه همیشه ناپدید بشم اگه اون
یادش بره یه پریسایی دیوونه شه اگه ازپــــیشش بـــــره دق می کنه غصه ها موبه کی بگم؟کی میاد
گوش کنه چرایه روزیه کسی گفته به من بالا ی چـــشمت ابروا...؟دخترک یه مدتی توی بهارشب وروز
کارش همیشه گریه بود چاره ای جزین نداشــت گاهی لابه لای گریه هاش یه کم دعامی کرد این روزا
تاکسی حرفی به دخترک می زد که تـــــحملش براش ساده نبـــــــــود روبه روی چشمای زیبای نازش
می نشست وبهش می گفت ببین نازنین به شیشه هــــــــای آرزوم دارن سنگ می زنن باحرفاشون
بال دلم رومی شکنن اون موقع زیبای نازنین ما بایه شیوۀ عجیب خیلی نرم وساده آرومـــــــش میکرد
گاهی دلداریش می داد وبعدشم بهش می گفت اینوهم مثل بقیه فراموشش کـــــــنه دخترک فقط به
حرفای فرشته گوش می داد زندگیش بودوهمین یه دلخوشی کسی که ازآســــــــمون ازاون بالا اومده
بودتانذاره دخترک بیشترازاین بین آدمای خشک وقهوه ای بی پناهی بکــــشه حالا دخترک دوباره مثل
قبل داره اززندگی وآدماناامید می شه حق داره زیبای اون اگه بره دوبــــــاره اون می مونه باعالمی ادم
بد آدمایی که گلای باغچه رودوس ندارن آدمایی که روبرگای غریــب پاییز بشه پامی ذارن دلشون برای
بارون شدید تنگ نمی شه رعدوبرق که می زنه پنهون می شـــــن توخونشون یعنی من بااینا زندگی
کنم؟این سوال داشت دیگه دیوونه ترازپیشش می کردهی نـــــــشست وغصه خورداماراهش این نبود
پس یه شب نشست واین ماجراروواسه هرکسی که گمــــــشده داره ترجــــــمه کردتایه روزبرای زیبای
عزیزش بخونه شایداون بهش بگه چیکارکنه دخترک همین یه عشق وتوی این دنیاداره جون هرچـــــی
گل نیلوفرتنهاتوی مرداب خوابیده شماهابهش بگین کجاصبوری می فروشن این دوافقط دس فــــرشته
هاس؟زیباچی؟اگه بره تحملم تموم می شه دوباره می شم همون دخترک گذشته ها منتــــها دیوونه
تر خلاصه زندگی این دخترک گل خاراوگلای کوچیک حقیقته که توحاشیش فقط باخط ســرخ یه کسی
ازآسمون نوشته زیباجون بمون توبری موندن من معنی دیوونگیه آخرین حرفـــــــم اینـــه توبـری آخراین
زندگیه.
|
02-05-2008
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8
68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان كوتاه زندگي مانند قهوه است
چند دوست دوران دانشجويي كه پس از فارغ التحصيلي هر يك شغل هاي مختلفي داشتند و در كار و زندگي خود نيز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان ديداري تازه كنند.
آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بيشتر حرف هايشان هم شكايت از زندگي بود. استادشان در حين صحبت آنها قهوه آماده مي كرد. او قهوه جوش را روي ميز گذاشت و از دانشجوها خواست كه براي خود قهوه بريزند.
روي ميز ليوان هاي متفاوتي قرار داشت; شيشه اي، پلاستيكي، چيني، بلور و ليوان هاي ديگر. وقتي همه دانشجوها قهوه هايشان را ريخته بودند و هر يك ليواني در دست داشت، استاد مثل هميشه آرام و با مهرباني گفت: بچه ها، ببينيد; همه شما ليوان هاي ظريف و زيبا را انتخاب كرديد و الان فقط ليوان هاي زمخت و ارزانقيمت روي ميز مانده اند.
دانشجوها كه از حرف هاي استاد شگفت زده شده بودند، ساكت بودند و استاد حرف هايش را به اين ترتيب ادامه داد: «در حقيقت، چيزي كه شما واقعا مي خواستيد قهوه بود و نه ليوان. اما ليوان هاي زيبا را انتخاب كرديد و در عين حال نگاه تان به ليوان هاي ديگران هم بود. زندگي هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جايگاه اجتماعي ظرف آن است. اين ظرف ها زندگي را تزيين مي كنند اما كيفيت آن را تغيير نخواهند داد.
البته ليوان هاي متفاوت در علاقه شما به نوشيدن قهوه تاثير خواهند گذاشت، اما اگر بيشتر توجه تان به ليوان باشد و چيزهاي با ارزشي مانند كيفيت قهوه را فراموش كنيد و از بوي آن لذت نبريد، معني واقعي نوشيدن قهوه را هم از دست خواهيد داد. پس، از حالا به بعد تلاش كنيد نگاه تان را از ليوان برداريد و در حاليكه چشم هايتان را بسته ايد، از نوشيدن قهوه لذت ببريد.»
با تشکر فریبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "
|
2 کاربر زیر از shabhaye_mahtabi سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 11:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|