شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون
حوض سلطون ( 1 )
محسن مخملباف
1
چادر را به سر كشيدم، حسين را بغل كردم و زدم به كوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا ميكرد. راه را باز كرد بروم تو. گفتم:
«نه شما بفرمائين. من حالا كار دارم.»
هر چه فكرش را كردم، خوبيت نداشت جلوي اون بگم. خود قنبر هم داشت چرتكه ميانداخت. افتخارسادات كه انگورشو سوا كرد، گذاشت توي كفه ترازو. قنبر هم سنگ يك كيلويي را گذاشت توي اون كفه و گفت:
«ميشه پونزدهزار.»
حسين دولا شد از روي پيشخون خرما ورداره، زدم روي دستش. توي دلم گفتم: حالا ميخواي باز خدا و پيغمبرو به رخم بكشه. قنبر گفت:
«هان، باز چي ميخواي؟»
حسين را گذاشتم زمين و گفتم:
«هيچي، پولمون كم و زياد شده.»
گفت: «دو ساعت پيش خريد كردي، حالا اومدي كه كمه. راهتو بكش برو حوصله ندارم.»
بعد با چوبي كه به سر آن دستمال بسته بود، مگس و زنبور روي خرما و پنير و انگورها را كنار زد. چادرم را جمع كردم و گرفتم گوشه دندانم و گفتم:
«وا، خوبه كه خدا و پيغمبر سرت ميشه. خدارو خوش ميآد سر هم كلاه بذاريم؟ نود تومن پولمون كم و زياد شده.»
گفت: «ميخواستي همون دو ساعت پيش بياي بگي. شايد به يكي ديگه دادي، يادت رفته بگيريش.»
گفتم: «به كي داده باشم؟ دوتا نون سنگك خريدم، به هشت زار. يك تومن دادم، دو زار پسم داد. چهار ليتر هم نفت گرفتم، به يك تومن. اين چي كار داره به نود تومن؟»
گفت: «هميني كه هست. من اين جا توون مال مردمو كه پس نميدم.»
گفتم: «خدا شاهده هوار راه مياندازم. خوب زورتو به ضعيف، ضعفاء ميرسوني. ببين يه بيوهزنو چطوري ميچزوني.»
دست پيش گرفت، پس نيفته. گفت:
«خوب برو شوهر كن، به من چه مربوطه؟»
تصميم داشتم حسابي از جلوش در بيام. اما محض احتياط گفتم:
«خدا رو خوش نميآد. حالا توي دخلتو نگاه كن، شايد كم و زياد شده باشه.»
بعد ماشين دودي صدامونو خورد. بچه ها هي براش سنگ انداختند تا رد شد. قنبر هم دوبار پولاشو شمرد و يه خورده فكر كرد و گفت:
«پول من كه درسته.»
خب پس چي شده بود؟ به نونوايي كه يه تومن بيشتر نداده بودم و دو زارم بيشتر پس نگرفته بودم. به نفتي هم يه تومن داده بودم. بعد اومده بودم اين جا. قنبر داشت براي پسر قاسم كوري از توي خمره اش سركه ميريخت توي كاسه لعابي. وايسادم تا رد بشه. حسين بچه م دلش انگور ميخواست. پول نداشتم كه. يه سير پنير گرفتم، يه سير حلوا شكري، يه قرونم «ماماجيم جيم» خريدم دادم دست حسين. خوردههاش دور لبش چسبيده بود. زنبورم نشسته بود روش. گفتم:
«گمشو پدرسوخته. گريه نكن مامان جون، چيزي نيست. حالا جاش خوب ميشه.»
قنبر از جاش جم خورد و گفت:
«هنوز كه وايسادي؟»
گفتم: «وايسادم كه وايسادم. بايد تكليف اين پول معلوم شه. يه قرون دو زار كه نيست، نود تومنه. من بدبخت بايد پونزده روز كار كنم تا بشه نود تومن.»
قنبر باد انداخت تو غبغب و گفت:
«پونصد روز كار كني، به من چه؟»
بهش گفتم:
«از كيسه خليفه ميبخشي؟ اگر پول خودت گم شده بود، به همين بيخيالي بودي؟»
گفت: «آره به جون دخترم. پول چرك كف دسته. اين جوريش كني، رفته. بيخود حرص مال دنيارو نخور.»
بعد كركر خنديد. بيشتر حرصم گرفت. گفتم:
«نه اين كه اگه خودت اشتباهي به يك نفر پول زيادي بدي، حرص نميخوري؟»
گفت: «چه حرصي بخورم؟ خير اموات بابام. پولي كه رفت، ديگه رفته.»
حسين بچه م باز دله گي كرد و گفت:
«مامان انگور بخر.»
زير چشمي به قنبر نگاه كردم و گفتم:
«مادر با روزي شش تومن مزد، انگور كيلو پونزده زار كي ميتونه بخره؟»
بعد يك زن گدا اومد در دكون قنبر كاسه گداييش رو دراز كرد كه:
«خانوم، خدا امواتتو رحمت كنه. شب جمعه است، به من عاجز كمك كنيد.»
گفتم: «واللا وضع تو و قنبر از من بهتره. شما يه چيزي به من بدين كه از لپتون داره خون ميچكه. خدا ميدونه توي توبرهات از صبح تا حالا چقدر پول جمع شده. اون وقت من براي نود تومن بايد پونزده روز آزگار زمين بشورم.»
قنبر دندون آرواره هاشو گذاشت توي دهنش و گفت:
«برين پي كارتون بابا. اين جا مگه دارالمساكينه كه سر چراغي همه از من پول ميخواين؟»
زن گداهه مگه از رو ميرفت. گفتم:
«خانوم جون برو بذار تكليف اين شندر غاز پولرو معلوم كنم.»
شرشو كم كرد و رفت دم دكون نونوايي. منم پيله كردم كه قنبر يه دور ديگه دخلشو بگرده. گفت:
«بابا دست وردار نامسلمون. اون از شوهر خدا بيامرزت كه اين خراب شده رو قالب كرد به من، هزار تومن؛ اينم از خودت كه ارث باباتو ميخواي.»
گفتم: «چرا نميگي حالا دوهزار تومنم بيشتر سرقفليشه.»
مرديكه يادش رفت چه جوري پاشو كرد تو يه كفش تا اين دكونو از چنگمون درآورد. اگه دست خودم بود بچه م اين طور لخت و پتي تو كوچه ها نميگشت كه. ميگفت: طاهرخان نگين هزار تومن سرقفلي، حروم ميشه. بگين اين قوطي كبريتو ميفروشم به هزار تومن. ميگفتم: كلاه شرعي ميذاري قنبرخان؟ اگر قوطي كبريتو بشه فروخت به هزار تومن، سرقفلي رم ميشه. ميگفت: نميشه. منم گفتم:
«به جهنم، يه دور ديگه دخلتو بشمر. هرچي باداباد.» گفت: «ترا به اباالفضل رد شو ديگه. چرا چوونه ميزني؟ خدا شاهده اگه زن نبودي يه چيزي بهت ميگفتم.»
گفتم: «وا وا، چه غلطها! فكر كردي از پست برنمياومدم. حالا زود باش بگو نود تومنرو چي كار كنم؟»
گفت: «وقتي گير نميآد بگو حلال. بگو خيرات شوهرم. بگو خيرات اموات.»
درآمدم كه:
«اگه خودت به يكي پول زيادي بدي، از ته دل ميگي خيرات اموات؟ ميگي حلال؟»
گفت: «آره به خدا.»
خيالم راحت شد. گفتم:
«پس يه كيلو انگور بكش.»
تا انگور را بكشه دوييدم دنبال زن گداهه. ده تومنشو دادم به اون. پنج تومن خيرات شوهرم، پنج تومنم خيرات باباي قنبر. پونزده زارم يك كيلو انگور خريدم. دو كيلوهم حلوا شكري. از نود تومني كه دو ساعت پيش به من زيادي داده بود، هفتاد تومنش مونده بود. از شير مادر حلالتر. چكار كنم؟ از قوطي كبريت فروختن كه حرومتر نيست. حالا تا اين هفتاد تومن تموم بشه، دو هفته طول ميكشه:
«خدايا هر چه توي اين دو هفته ميخورم، خيرات باباي قنبر.»
با وجودي كه يك هفته گذشته بود، هنوز چهل تومنش مونده بود. ديگه كارخونه نرفتم. رختشوئي كه بيشتر ميدادند. تازه توش لفت و ليس هم بود. گاهي يه لباس نيمدار براي حسين ميگرفتم. گاهي يه چادر كهنه براي خودم. گاهي هم پس مونده غذارو ميآوردم خونه. شب كه ميخورديم هيچي، براي فردا ظهر هم ميموند. ولي دلم نمياومد غير از قنبر از كسي چيزي بخرم. خدا امواتشو رحمت كنه. خدا طاهر شوهر منم بيامرزه كه رفت و منو در به در كرد. يه روز رفتم در دكونش. به حسين گفتم:
«مادر چي دلت ميخواد برات بخرم؟»
بچه م ذوق كرد و گفت:
«ماشين گنده.»
گفتم: «نه مادر، يه چيزي بگو كه قنبر هم داشته باشه.»
گفت: «سوتم ميخوام.»
منم براش از قنبر سوت خريدم. انگار خدا دنيارو بهش داد. بچگي يه ديگه. هي سوت زد. گفتم:
«اين قدر سوت نزن مادر. واي خدا سرم رفت. برو بيرون سوت بكش. ميخوام دو كلوم با قنبرخان صحبت كنم.»
قنبر سگرمه هاشو جمع كرد توي صورتش و گفت:
«باز ديگه چيه؟»
گفتم: «هيچي. اومدم ازت صلاح مصلحت كنم. بالاخره شما بزرگتري. منم كه كس ديگه اي رو ندارم. ناسلامتي يه خواهر دارم، كلفتي بزرگونو ميكنه. محل بهم نميذاره.»
گفت: «حالا چي ميخواي بپرسي؟ زود باش بپرس.»
گفتم: «از خدا پنهون نيست، از شما چه پنهون، برام خواستگار اومده. عدهمم تموم شده. اونم بد نيست، بر و رويي داره ولي حماله. هر چي باشه هردومون از يك آب وگليم. اما از قرار واقع دوتا هم زن داره. خودش هم كتمون نميكنه. ميگه: پسر ميخوام. زنهام پسردار نميشن. راستش اين سمساره آوردش. حالا شما چي صلاح ميدوني؟»
قنبر خوب گوش داد و با چشمهايش انگار حساب همه چي رو كرد، گفت:
«كدوم حماله؟ نكنه اسماعيل حمالو ميگي؟ اوه، اوه، اوه، از اون خدا نشناسهاس. هر روز زنهاش اين جا و اونجا پلاسند. راه به راه بهش فحش و فضيت ميدن كه چه ميدونم اله و بله. آدم قحطيه آبجي؟»
بهش گفتم:
«خداييش تو اين چند وقته از تك و دو افتادم. بچه م حيوونكي در به دره. تازهشم چقدر گوني كف كارخونه بكشم؟ چقدر مستراح پاك كنم؟ چقدر لباس زن زائو بشورم؟ خدا شاهده تازه بيست و پنج سالمه، اون وقت اين جور مثل پيرزنها شدم.»
قنبر يه خورده حرفشو سبك و سنگين كرد و گفت:
«خب ميخواي زن خودم شو، راحتتري.»
چه از خود راضي؟ از خجالت چادرمو جمع كردم توي صورتم. دهنمم پوشوندم. مرديكه جاي باباي منه. به خودم گفتم: حالا تو رودرواسي چي جوابشو بدم؟ حسين هنوز سوت ميكشيد. بچه قنبر ازش سوتشو گرفت و دِفرار. اون وقت بچه م گريه كنون اومد توي دكون. منم كه دلم آتيش گرفت ديدم اين بچهم و يكي باز چزوند. گفتم:
«زنت بشم، بچه م از ارنعوتت هي توسري بخوره؟»
يك سوت ديگه درآورد داد دست حسين. گفت:
«سوا زندگي كن. اجاره اتاقتم من ميدم.»
به خودم گفتم: بدبختتر از من خدا ميدونه كيه خونه رو از دس بده، دكونو از دست بده، اون وقت توي خونه سابقت اجاره نشين باش. اي خدا تو اون بالا نشستي و ميبيني؟ طاهر، تو كه قرار بود بميري، چرا خونه و زندگيرو به باد فنا دادي؟ تو كه درمون نداشتي، چرا پولهارو ريختي به كيسة دكترها؟ قنبر گفت:
«چرا ساكتي؟»
گفتم: «تو كه زن داري؟»
گفت: «پس ميخواستي پسر بياد خواستگاريت؟»
گفتم: «زنت چي ميگه؟»
گفت: «به اون چه. غلط ميكنه حرف زيادي بزنه.»
گفتم: «نميدونم چرا دلم راضي نيست. ميترسم قسمت نشه، اين حمالم از دستم بره.»
دست كرد توي دخلش پول شمرد و درآورد و گفت:
«بيا اينم پولي كه اون روز كم آوردي. شمردم توي دخلم زياد بود.»
پدر سوخته اين قدر حلال و حروم كرده بود كه حساب از دستش در رفته بود. گفتم:
«نميخوام، مفت چنگ خودت.»
دوباره چه پولي ميگرفتم؟ ميخواستي طاهر تنش توي گور بلرزه. حسين رو بغل كردم رفتم سمت خونه. حسين همه راهو توي گوشم سوت كشيد.
شب اومد خونه مون. با همون سمساره. خدا به سمساره عوض بده. ميگن خيلي فكر اين و اونه. افتخارساداتم اون شوهر داده. سكينه رم اون به سامون رسونده. خيلي حرف زد. همه اون تعريفهايي كه از حماله كرده بود، از قنبر هم كرد. اين قدر خوبي گفت كه ناراحت شدم ازش نود تومن زيادي گرفته بودم. حالا ديگه اگه زنش نميشدم اين نود تومن از گلوم پائين نميرفت. بعد كه قنبر رو رد كرد خودش نشست بهم گفت:
«چاخان كردم. حالا اگه نميخواي زن حماله بشي، زن اينم نشو. علي خميرگير از جفتشون بهتره. زنش هم مرده. درسته كه كچله ولي عوضش هوو نداري.»
گفتم: «همون كه پشت دخل واي ميايسته، پول ميستونه؟»
گفت: «نه اون شاطر عباسه.»
هرچي فكر كردم يادم نيومد. اين همه نونوايي رفته بودم، اما كي فكر بودم نونو از خمير ميپزن. فرداش رفتم نونوايي. به چشم خريداري نگاه كردم. خدا نصيب گرگ بيابون نكنه. چشماش باباقوري. زير گلوش غمباد. پيرهنش هم به تنش زار ميزد. حالا من قبول ميكردم، بچه م اين مظلومكي كه خوف ورش ميداشت. گفتم:
«زنش نميشم.»
سمساره خيلي بهش برخورد. با يه افسوسي گفت:
«آخرش پشيمون ميشي.»
كه حرصم گرفت. گفتم:
«شدم كه شدم، به جهنم.»
سنگ خودشو به سينه ميزد. بيمهريه زن قنبر شدم. اين طوري خيالم از نود تومن راحت شد.
هفته اول هر شب ميومد خونه. بعدش هفتهاي يك شب. آخرش هم كه هيچي. فقط مونده بود اينو بفهمم كه زن هفتميشم. ميگفتن سر چهارتاشونو خودش كرده توي گور. حرف زياد بود. تا اين كه يه روز طاقتم طاق شد. اينه كه دست حسينرو گرفتم و راه افتادم. كجا؟ ابنبابويه، سر خاك طاهر. فاتحه رو كه خوندم عكس طاهرو نشون حسين دادم. چه خاكي روشو گرفته بود. رنگشم توي آفتاب پريده بود. گفتم:
«حسين، ننه، اين عكس باباته وا. حالا اين جور گرد غريبي روشو گرفته.»
عكسش همچين بود كه انگار هيچ وقت زنده نبوده. بچه م هي عكس باباشو ماچ كرد. يه ذوقي كرده بود كه نگو. دلم براي يتيمياش كباب شد. گفتم:
«طاهر خوب رفتي من و اين بچهتو در به در كردي. كاشكي منم باهات اومده بودم، حالا گير اين گبر نيفتاده بودم.»
بعد سوار درشكه شدم. ديگه كجا؟ چال خركشي. پياده كه شدم يه راست رفتم در دكونش. گفتم:
«بي دين تكليف منو معلوم كن. نه خونه ميآي، نه خرجي ميدي. الان هوار راه مياندازم.»
گفت: «شب ميام خونه صحبت ميكنيم.»
گفتم: «همينجا حرفتو بزن. من ديگه توي اون خونه راهت ميدم؟!»
تا يه مشتري از راه رسيد. من كه دستور نداشتم. آبروشو جلوي مشترياش بردم. مگه خودشرو از تك و تا انداخت. با خيال راحت، پنج سير سكنجبين و نيم سير ترنجبين داد دست يارو. گفتم:
«واه واه، انگار نه انگار با توام.»
بعد يه مشتري ديگه اومد. از روي تخت جلوي دكون، يه دسته تره جعفري، دو تا پر گشنيز، دوتا دونه ترب، يه شاخه مرزه، پيچيد توي دوتا كاغذ، داد دست يارو. گفت:
«ميشه دو زار.»
زدم به سينه ام كه:
«الهي خدا تقاص منو ازت بكشه مرد. پس شب زود بيا تكليفمو معلوم كن ببينم چه خاكي بايد توي سرم كنم.»
گفت: «خاك بيلياقتي.»
شب كه شد، با سمساره و حماله و علي خميرگير اومدن خونه مون. جواهر خانم صاحبخونه هم بو برده بود، اومد نشست. خدا نكنه يه خبري بشه. عينهو اين كه موشو آتيش زدند. فهميدم جيك و پيك همه شون يكيه. جا در جا سمساره خطبه طلاقو خوند. تو نگو پس دلال مهر و محبته كه اين طور تر و فرز به هم جفت و جور ميكنه. بقيهم شاهد بودن. گفتم:
«الهي شاهد مرگ عزيزونتون باشين. الهي سر دختراي خودتون بياد. الهي قنبر، رويت به طاق مردهشور خونه بيفته.»
جواهر خانم نه گذاشت نه ورداشت، گفت:
«عزت سادات خوبه كه دختر نبودي اين قدر جزع، فزع ميكني. چته حالا؟ كاري است كه شده. چيزي هم كه زياده مرده. اوه، خروار خروارش يه پاپاسي.»
گفتم: «جواهر خانوم جون، آبرو مثقالي چنده؟»
گفت: «واه واه كه چه زبوني داري دختر. خب براي همين بيچشم و روئيت كه خدا ازت برگشته.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:14 PM
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون (2)
محسن مخملباف
خدا ازم برگشته بود. مگه كار گير مياومد؟ رفتم دلاك حموم زنونه شدم. روزي چند؟ سي صنار. بگو يه پاپاسي. پول چي؟ فتيله فتيله چرك از مشتري در بياد، يه شي از صاحب حموم در نميآد. بازم بنازم به غيرت مشتريها. حالا من گيس بريده هي اين هارو كيسه بكش. صابون بزن. ليف بمال. سنگپا بكش. حجومت كن. مشت و مال بده. لنگ و قديفه پهن كن. كه چي؟ يكي رغبت كنه پنج زار بذاره توي دستت:
«طاهر الهي كه گوربه گور شي. قنبر الهي كه جز جيگر بزني. الهي كه روز كوريتو ببينم نامرد، كدوم بيانصافي اسمتورو گذاشته مرد؟»
معلوم نيست كه چي كارهام؟ كيسه كشم؟ كهنه شورم؟ چايي دارچين فروشم؟ چي كارهام من آخه؟ هي يك پام توي حمومه، يك پام توي سربينه. كه كي چركه؟ كي چايي ميخواد؟ خاطرت جمع، هيچ كي. مگه ده تا بيان و برن تا يكي ويارش باشه:
«بعله؟. . . اومدم خانوم. ببخشيد دير اومدم. دستم بند بود. . . واي الهي خدا مرگم بده، ميچاد اين بچه خانوم جون. حيف نيست؟ مثل دسته گل ميمونه. بده من بپيچمش. ماشاءالله پسر، چه پسري، پسر پسر، قند عسل، دختر دختر، كپه خاكستر، بفرمائين اينم دسته گلت. ببين، چيزه. . . اگه پولم خواستين بدين، به خودم بدين. نميخواد به جومهدار بدين. واللا چي بگم، حروم و حلال ميكنه. البته خدا ميدونه قابلي نداره. فداي يه تار موي بچه ات.
. . . مونده بود براي سهشي صنار، برم خونه شم ديگه جارو كنم. خدايا جهنم بيچاره گونت اين جاست كه بايد اين قدر زجر بكشم؟
. . . يه روز دختر بزرگه قنبر اومد حموم. همون كه از زن سوميشه. ميگفتن از همه بچههاش بيشتر خاطر اونو ميخواد. خداييش كه چه معصوم هم بود. منم زوركي خودمو هوارش كردم كه:
«خانوم، خانوما، خوش آمدين. بفرما اين جا بشورمت. سرتو دولا كن آب بريزم.»
سرخ و سفيد شد و گفت:
«پول همراهم نيست.»
گفتم: حالا كي پول خواست؟ مرده شور پولو ببرن كه دنيارو به گند كشيده. تازهاش هم مگه آدميزاد هر كاري را براي پول ميكنه؟ اصلاً شما مگه منو ميشناسي دختر جون؟»
گفت: «نه.»
منم يه لگن آب ريختم سرش و گفتم:
«خب منم نميشناسم. سلام لر هم كه هميشه به طمع نيست.»
دختره راضي شد. توي دلم گفتم: همچين كيسه ات بكشم كه داغت به دل بابات بمونه. همچين كه تا سه شب از درد خوابت نبره و به چرك دنيايي راضي بشي.
از دستش شروع كردم به كيسه كشيدن. براي اين كه حواسش جمع نشه، شروع كردم باهاش حرف زدن. از آسمون از ريسمون. از اشرق، از مشرق. هر چي حرف خندهدار بلد بودم تو اين يه دقه ورا گفتم و كيسه كشيدم. شد رنگ لنگ حموم. نفهميد چي به سرش اومده كه. گفت:
«خانوم امروز چه تميز شدم.»
گفتم: «آره دخترجون. تميزي برازنده تو نباشه، برازنده كيه پس؟ صبر كن. پا نشو. بذار آب بريزم سرت. دستم سبكه كه الهي امروز فردا بري خونة بختت.»
بعد لگن رو زدم توي حوض: كاشكي ميشد همه رو آب جوش پر كنم. كاشكي براي هميشه بيخ ريش بابات بموني و ترشي بيفتي:
«دختر جون آبش كه گرم نبود.»
«نه خانوم.»
. . . شب كه برگشتم، حسين توي لجن هاي جوب بازي ميكرد. گوششو كشيدمو بردمش توي خونه. سر و صورت و پاهاشو لب پاشوره حوض شستم و با چادر خشك كردم بعد پيشونيشو ماچ كردم. سرش همچين داغ بود كه نگو. مثل سر من كه همش انگار حسين توش سوت ميكشه.
شام خورديم و خوابيديم. اما مگه خوابم برد. هي پهلوي راست، هي پهلوي چپ. حسين بچه م هم هي روشو پس ميانداخت. تب كرده بود عين تون حموم. يواش يواش لرزش گرفت. فكر كردم لابد تب نوبه است. براش چهار قل خوندم و دور تا دور تشكش فوت كردم. دو زارم دور سرش گردوندم گذاشتم تا صبح بشه بدم به فقير. ولي حالش بدتر شد. نصف شبي از جواهرخانوم اسفند گرفتم براش دود كردم. جواهر خانوم گفت:
«از صبح تا حالا توي جوب ولو بوده.»
گفتم: «طاهر توي گور بلرزي كه منو آلاخون والاخون كردي. اگه تو بودي من اين بچه رو براي يه لقمه نون توي كوچه ها ول نميكردم كه.»
فردا صبحش كه حموم نرفتم. مردهشور مال دنيارو ببرن. بچه م مثل كوره ميسوخت.گفتم:
«ننه تو چت شده؟ الهي مامان فدات بشه. الهي درد و بلات بخوره توي اين كاسه سرم. مادر چشمهاتو باز كن. الهي قربون لبهاي خشكيدهات برم، بخند. دلم داره ميتركه. دارم دق ميكنم تو اين جور ناخوشي.»
جواهرخانوم اومد توي اتاق. گفتم:
«جواهرخانوم جون تورو خدا دست بزن ببين بالشش خيس خيسه.»
جواهرخانوم گفت:
«چيزيش نيست، خوب ميشه؟ براش چهارگل دم كن.»
كردم. چه فايده.
ـ «براش گل ختمي بگير.»
گرفتم، توفيري نكرد.
ـ «خدا به داد دلت برسه، نذر حضرت سكينه كن.»
كردم. خدا خير بده به اين جواهرخانوم. مثل يه خواهر دست زير بال آدم ميكنه. وقت حاجت كي اين طور به آدم ميرسه؟:
«الهي خواهر، خير از عمرت ببيني. الهي داغ عزيز نبيني. الهي دست به خاكستر ميزني، جواهرشه، جواهر خانوم جون. ديگه چي كارش كنم؟ چرا تبش نميافته؟»
ـ «ببرش دكتر.»
بردم. افاقه نكرد. دكتر نگاهش كرد و گفت:
«حالش خيلي بده. تبش چهل درجه است. پاشوي هاش كن.»
كردم. انگار نه انگار. حالا همسايه ها يكي يكي مياومدن به اتاقم، دلداريم ميدادن. ميگفتند:
«گريه نكن خواهر، خوب ميشه. چائيده. چيزيش نيست.»
ميگفتم: «افتخارجون چهل درجه تب داره. اگه اين بچه يه بلايي سرش بياد من از غصه دق ميكنم.»
افتخارسادات ميگفت:
«خوبه خوبه، اين قدر آبغوره نگير. حالا خوبه بابا نداره كه بخواي جواب شو بدي. من حسنم كه مرد، باباش با كمربند سياه و كبودم كرد. الهي دستش بشكنه.»
جواهرخانوم هم ميزد روي دستش و آه ميكشيد و در گوش افتخارسادات پچ پچ ميكرد:
«خدا به دادش برسه. پسر سلطون با پنج درجه تب مرد، اين كه بدبخت چهل درجه تب داره.»
. . . شبانه رفتم در خونه زن سومي قنبر. دختره خودش در رو باز كرد. افتادم به پايش. حالا گريه نكن كي گريه كن. دختره هاج و واج مونده بود كه چمه. گفتم:
«دختر تورو خدا منو حلال كن. اين بچه چه گناهي كرده؟ دست منه كه بايد بشكنه.»
گفت: «خدا نكنه. چرا همچين ميكنين؟»
بعد روشو كرد ته حياط و به مادرش گفت:
«اين همون خانوميه كه ديروز منو مجاني شست.»
مادره سرشو آورد تو ايوون و هاج و واج نگاهم كرد و گفت:
«بفرمائين تو خانوم. مارو خجالت دادين. بفرمائين تورو خدا. سماور آتيشه.»
بعد وايساد بر و بر نگاهم كرد. ديدم الانه كه بشناستم. به دختره گفتم:
«تنت سالمه؟»
گفت: «آره چطور مگه؟»
گفتم: «هيچي، الهي شكر.»
شب حسين به زور نفس ميكشيد. انداختمش روي دستم. هول هولكي زدم بيرون. كوچه همچين بود ظلمات. هرچي سگ تو عالم بود، گذاشته بودن دنبالم. تا دواخونه منوچهرخان دوئيدم. بچهم تو مطب دكتر جون داد. خودم از حال و هوش رفتم. دكتر آرمين خودش منو به هوش آورد. بچه ي بي جون را داد دستم، روونه ام كرد. حالا بچه سياه. خيابونها دراز و خلوت. كوچه ها پر سگ. پر تاريكي. پر مرده. روح حسين، روح طاهر، گذاشتن دنبالم. گفتم الانه كه بگيرنم. به خونه كه رسيدم همه جمع شدند دورم. جواهرخانوم دستپاچه دوئيد طرفم. افتخارسادات هم هول كرده بود. شوهر افتخارسادات هم با عرقگير اومد كنار حوض نشست. چادر از سرم سر خورد. صورت حسين رو سينم بود. گفتم:
«اي خدا، جگر گوشه مو چطور بذارم زمين؟ اي خدا ديگه به چي دلمو خوش كنم؟»
بردم حسينرو خوابوندم توي تشكش. برگشتم تو حياط. خودمو انداختم بغل جواهر خانوم.
حسينمو كه به خاك سپردم، جايي نداشتم بروم. يه زن تك و تنها، داغ ديده، بي كس. از بيبي زبيده پياده راهمو كج كردم سمت امامزاده عبدالله. بعد كجا؟ سيدالكريم. شمع خريدم بردم توي صحن. شب جمعه بود. چه شبي! شلوغ شلوغ. مثل سر من. يك كرور خلايق خدا ولو تو حياط. رفتم حرم امامزاده طاهر. من غريب، اون غريب. آدم تو شلوغي غريب باشه، مصيبته. حرم عين دل من سوت و كور. يه روضه خون عليل هم نشسته بود براي در و ديوار خالي روضه ميخوند. روضه زينب، روضة سكينه، روضة علياصغر. شمعهارو روشن كردم به نيت چهارده معصوم نشستم به گريه كردن. چشام شده بود ابر بهار. هي به خيالم اومد حسين از حرم رفته بيرون، الانه كه گم بشه. دنبالش دوئيدم تا كفش كن. كسي نبود.
راه افتادم. چه جاي خالي بچهم مينمود. يك كاسه ماست گرفتم. يه سيخ كباب. دوتا پر گوجه. همون گوشه نشستم به خوردن. يارو ريحونم آورد. توي دلم گفتم:
الهي مادر نور به قبرت بباره. تو زير يه خروار خاك، من اين جا به خوردن. كوفتم بشه.
كوفتم شد. نخورده پا شدم. باز دوباره به راه. ويلون و سيلون. اصلاً معلوم هست من چمه؟ شام براي چيم بود؟ حالا برم كجا؟ تو خونه كه دق ميكنم. پياده رفتم تا ميدان شهرري. اگه بچه م زنده بود، الان هرچي توي بازار ميديد ميخواست. اون بار كه اومده بودم زيارت، ميگفت: النگو ميخوام. ميگفتم: مادر تو پسري، النگو براي دخترهاست. يه تفنگ براش خريدم. بميرم الهي، بچه م هي با دهنش تير در ميكرد. كاشكي يه تيرش ميخورد توقلب قنبر. كاشكي يكيش ميخورد توي قلب من اين قدر غصه دار نميشدم.
سر آخر اتوبوس سوار شدم. كجا؟ كجا ميخواستي باشه؟ بيبي زبيده ديگه. روي قبرها گله به گله چراغ موشي. چند نفر هنوز فاتحه ميخوندند. جرأت كردم رفتم تو:
«السلام علي يا اهل لااله الاالله. اي رفتگون سلام. حسين جون سلام. مادر، خاكت سرد نيست كه دلم برات يه گوله آتيشه. طاهر، آقا، بچه تو امشب آوردم عيادتت. آوردم مهموني. يه چيزي بده دستش بهونة منو نگيره. يه چيزي به من بگو دوريشو طاقت بيارم. بچه مو سپردم دستت. ازش خوب پرستاري كن. ازش خوب مهمون نوازي كن. دوباره نري سي كار خودت، بچه م تنها بمونه. . .»
چند روز گم و گور شدم. كجا؟ خودمم نميدونم. حواسم كه سر جاش اومد، آفتابي شدم. رفتم خونه. جواهرخانوم جوابم كرد. اثاثيه رم ورداشت عوض كرايه پس افتاده.
چند روز رفتم خونه اين و اون مهموني. بعد هم ويلون كوچه ها. ديگه از قنبر چيزي نميخريدم. زهرم ميخواستم از گبر ميخريدم، از مسلمون نميخريدم. حمومي جوابم كرده بود. كسي نميزاييد رختشو بشورم. كارخونه ها كارگر نميخواستن. گفتم بايد برم گدايي، دستم پيش ناكس دراز نباشه. شب پيش گارد ماشين خوابيدم.
حالا شب، چه شبي؟ سياه سياه. شب نگو، سگ سارون بگو. سگها هي از ماشين دودي بال ميرفتند، پايين مياومدند وق ميزدند. صبح كه شد دوباره من ويلون. عينهو سگ تو كوچه ها پرسه زدم. عينهو بچه ها جوب گردي كردم. يه پنج زاري پيدا كردم، يه دهشياي. گفتم: خدا بده بركت. اينم مزد داغ حسين. اينم روزي يه بيوه سرگردون. دادمش به گدا. يه گداي كور كه دستش توي دست بچه ش بود. اگر حسين بزرگ ميشد براي سر پيري يه عصاي دستي داشتم: كدوم پيري عزت؟ ببين اجلت كيه گيس بريده. خدايا اون پنج زار خيرات حسين. اون دهشي هم خيرات طاهر. باباي قنبر هم آتيش به قبرش بباره با اين بچه بزرگ كردنش.
هوا به اون گرمي، دلم شده بود غروب پائيز. چشام شده بود حوض خون. براي حسين گريه كردم. براي طاهر. براي خوبي و بدي جواهرخانوم. براي بچه سلطان خانوم كه به پنج درجه تب مرد. براي همه دنيا. اما از خودم حرصم ميگرفت. از خريتم. از سادگيم. از گول خوردنم. خودمو دستي دستي ميانداختم توي آتيش. بعد ميموندم سفيل و سرگردون. رقيه دلاك حموم ميگفت:
«ته بازارچه سوسكي يه حموم زنونه است، دلاك ميخواد. اونجام نخواست، حموم سيدسقا ميخواد.»
پرسون پرسون رفتم. كجا؟ همه جا. سبزه ميدون. ميدون كهنه. بازارچه سيد اسماعيل. سر قبر آقا. صامپز خونه. بازارچه سوسكي. حموم سيدسقا.
«خانوم، حموم سيدسقا كجاست؟ آقا، حموم سيدسقا كجاست؟»
ـ «بسته است.»
«مگه جمعه است كه بسته است؟ جمعه هم باشه، حموم بستن تو كارش نيست. جمعه روز كار حمومه. تازه اين مردم پاك شدني نيستند. آب زمزم ميخواد پاكشون كنه. از دل سياهند. از دل چركند.»
توي راه، همه خيابونا عجيب و غريب بود. يه جا خلوت، يه جا شلوغ. از ته بازارچه يه دسته سينه زن هراسون اومد بيرون. چند نفر اطراف رو پاييدند. بعد تند و تند به يزيد فحش دادن و رد شدن. يه علم جلو، دو تا كتل عقب، با يه عالمه عكس. عكس يه آقا: خدا يزيدو لعنت كنه. خدا قنبرو لعنت كنه كه از يزيد هم بدتره.
سر و كله چند تا آجان و صاحب منصب پيدا شد يكي سينهزنها رو خبر كرد، تند كردند دِفرار:
«آقا حموم سيد سقا كجاست؟»
ـ «بسته است.»
شدم گيج و گنگ. توي راه كه برميگشتم، همه خيابونا پر از عكس همون آقا بود. يكي جلو منو گرفت و گفت:
«كجا ميري خواهر؟»
گفتم: «فضولي؟ اوس چسكي؟ يا جومه دار حموم؟»
گفت: «خير تو ميخوام.»
گفتم: «آره ارواي عمه ات. مرد جماعت بي مرض و غرض نميشه؟»
پيش خودم فكر كردم اونم از تيره قنبره. اما به قيافه اش نمياومد. به قيافه كي ميآد؟ هركسي رو نگاه كني ظاهرش ميگه پسر پيغمبرم.
بعد لبهاي گوشتالوشو، تو صورت پر از ريشش تكون داد وگفت:
«نرو خواهر. كجا ميري آخه امروز. مگه نميدوني چه خبره؟»
چادرمو جمعتر كردم و گفتم:
«ميرم يه حموم زنونه گير بيارم كار كنم. شما كار سراغ ندارين؟»
گفت: «خواهر، امروز روز كار پيدا كردن نيست كه.»
گفتم: «اينو به شكم گشنه م بگو.»
گفت: «برگرد خونه ات. ديوونگي نكن.»
گفتم: «خونه ندارم.»
گفت: «برو يه جاي ديگه. خيابونا امن نيست.»
گفتم: «به جهنم، هرچي باشه كه از دل من امنتره.»
گفت: «خود داني. از من گفتن بود.»
نفسش از جاي گرم بيرون مياومد. اما خوب شد يكي باهام دو كلوم حرف زد، ديگه داشتم از تنهايي دق ميكردم. خيابونا دوباره شلوغ شد. هولي ورم داشت كه نگو.
انگار دوباره حسين مريض شده بود. اگه از حموم بيرونم نكرده بودند، ميرفتم توي سربينه حموم، كپة مرگمو ميذاشتم.
دم ميدون تره بار كه رسيدم، روي چند تا پايه چراغ، عكس همون آقا را گذاشته بودند. چند تا جوون هم كفن پوش و خوني چوب ورداشته بودند. بعد ماشين امنيه ها اومد. حالا نه يكي، نه دو تا، همينطور قطار پشت هم. بعد شروع كردند به تيراندازي. كه همه فرار كردند توي كاروانسراي سر خيابون. منم رفتم. ده بار توي راه گالش از پام دراومد نزديك بود بخورم زمين. آخر سر گالشو زدم زير بغلم. چپيدم اون تو.
چشمت روز بد نبينه. نگاه كردم ديدم يك زن، ميون صد تا قل چماق. چي كار ميتوانستم بكنم. هزار جور خيال اومد توي سرم. بعد گفتم حالا كي توي اين هير و وير حواسش به منه. يكي در آهنيرو بست و از پشت قفل كرد. از سوراخ در نگاه كردم، تو خيابون غير صاحب منصب و آجان كسي نبود. يكي از اونا اومد تا جلوي كاروانسرا. چند تا لگد زد به در. بعد با تفنگش بيخودي يه تير هواي در كرد و رفت.
يه خورده كه گذشت جوونها پاورچين پاورچين اومدن تا دم در. يكيشون سرشو كرد بيرون و گفت:
«رفتند.»
همه اومديم بيرون. اونا به يمين، من به يسار. رفتم ميدون شوش. يه عده پاسگاه آجآن هارو آتيش ميزدند. گفتم:
«كاشكي بريزند دكون قنبرو آتيش بزنند. خدا كنه بريزن شيشه سمساريرو بشكنند.»
صداي تيراندازي مگه قطع ميشد؟ دوان دوان رفتم تا پاي خط ماشين دودي. جلوي تلنبه خونه آب. قهوه خونه هم بسته بود. رفتم جلوي دكون قنبر. چهار تخته بود. اون كسي نيست كه يه همچين روزايي بيرون بياد. معلوم نبود كي عكس اون آقارو چسبونده بود روي در دكون قنبر. عكس آقا رو كندم بردم اونور خيابون. گذاشتم روي پله مسجد. بعد برگشتم لب جوب آب. يه مشت لجن ور داشتم پاشيدم به در دكون قنبر. صداي يك تير از نزديك اومد. از ترس افتادم زمين. نميدونم چرا از دستم خون اومد. چشام سياهي رفت. فكر كردم تير خوردم. ديدم نه، به جاي تير نميبره. خودمو كشوندم تا در مسجد. حالا هي تير ميآد ميخوره بالاي سرم به در مسجد. بعد از تو كوچه مسجد نو يه دختربچه اومد بيرون. وسط خيابون كه رسيد با تير زدنش. دختر قنبر بود. عكس آقارو چلوندم تو بغلم و گفتم:
«يا خدا.»
در مسجد باز شد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:22 PM
|
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون (3)
محسن مخملباف
در كه وا شد، يكي از پشت كشيدم تو و در را بست. حالا حياط مسجد پر از خلايق خدا. معلوم شد هركسي از هر جا مونده رو به خدا آورده. ولي مگه صداي تير بند مياومد. تا من از پشت در برم وسط حياط، يه عالمه تير و تفنگ در شد. گفتم:
«مسلمونا يه دختر افتاده تو خيابون. يه با غيرتي پيدا بشه بيارتش تو. الانه كه گير ظالم ها بيفته.»
دو تا جوون رشيد كه الهي خير از جوونيشون ببينند، دلو زدند به دريا. لاي در مسجد رو باز كردند، يه ديد به خيابونو، يا علي تو كوچه. يكي تندي درو پيش كرد. يه دفعه صداي ارابه اومد. صداي تير و تفنگ. دلم مثل سير و سركه افتاد به جوشيدن. دلم هزار راه رفت و اومد تا دختره رو آوردند گذاشتنش وسط حياط. مردم هم توي يه چشم به هم زدن ريختن دورش. هي گفتم: «بابا برين كنار. راه بدين ببينمش.»
مگه ميشنفتن. تا آخر سر يكي فكر كرد بهش بستگي دارم. يكي هم گفت: خواهرشه. منم حال با چه زور و تقلايي خودمو كشوندم جلو، خدا ميدونه. بميرم الهي دختره غرق خون بود. همون پيرهن سفيده تنش بود كه توي حموم خودم از بقچه اش درآوردم دادم دستش. سرش كج شده بود روي سينهاش. تا منو ديد انگار بال درآورد. پا شد بشينه، سرش پس افتاد. چهار زانو نشستم پيشش. سرشو گذاشتم توي دومنم. يه چند تايي فحش دادن به امنيه ها. فحش دادن به بزرگون. دو سه نفرم افتادند به گريه كردن. گفتم:
«بابا يه كاري بكنين. جوون مردم داره ميميره. يه خورده برين عقب هوا بياد. يكي سقا شه يه چيكه آب بياره.»
آوردند. توي يه جوم. دستمو گذاشتم زير سرش. جوم آبو به لبش. همچين كه دوتا قلپ سر كشيد، كله شو داد عقب. فهميدم سيراب شده. جوم آبو دادم دست مردم. سرشو گذاشتم روي پام. حالا از ميون سينهاش خون تازه مياومد. صورتش شده بود مثل گچ ديوار. چادرم خوني شده بود. صورتشو ماچ كردم گفتم:
«چيزي نيست دختر جون. حالا ميبرنت دكتر. بذار يه خورده بيرون آروم بگيره.»
دختره گفت:
«ننه مو ميخوام.»
دختر سيزده چهارده ساله توي همين يه دقه ورا آب شده بود. گفتم:
«خلايق، بابا اين دختر قنبر بقاله. يك بره بابايي، ننه اي، كسيشو خبر كنه.»
بازم همون جوونها راه افتادند. حالا دختره مثل مرغ سر كنده توي بغلم پرپر ميزنه. دستاشو گرفتم توي دستم و گفتم:
«الان مادرت ميآد. بيتابي نكن.»
هي تخم چشاش پس رفت و اشك اومد تو كاسه پرخونش. با گوشه چادرم اشكهاشو پاك كردم. لبامو گذاشتم روي پيشونياش، يخ كرده بود. حالا مگه مادره مياومد. اينم هي چشمش به در بود. يه چند تا از مردم هم زارياي ميكردند كه نگو. ديدم از همه شجاعتر منم. گفتم: عزت سادات خوب سنگدل شدي. خوب به داغ ديدن عادت كردي. از بس مار خوردي، داري افعي ميشي. دوباره دختره گفت:
«آب.»
گفتم: «يكي آقايي كنه اون جومو بياره.»
لبهاش داغمه بسته بود. چشاش دوباره پر از اشك شده بود. دستهاش شل شده بود كنارش ولو بود. آب آوردند گذاشتم دهنش. گفت:
«ننه مو ميخوام.»
گفتم: «الانه ميآد. رفتن خبرش كنند.»
پلك هاشو هم گذاشت. گفتم: خدايا نكنه مادره نيومده اين توي بغل من جون بكنه. حالا يه غم بزرگ قد اين حياط روي دلم نشسته بود. هي از توي دلم تا توي گلوم تير كشيد. هي سرم گيج رفت. هي دست خونيام سوخت و گزگز كرد تا مادره اومد. اول مارو نديد كه. دوئيد توي شبستون. بعد آوردنش پيش ما. همين كه چشمش به دختره افتاد، جيغ كشيد. دختره پلك هاشو باز كرد و نگاهشرو انداخت توي صورت مادره. روي لباش يك لبخند تلخي نشست. بعد چشاش پر اشك شد. مادره هي به قد و بالاي دختره نگاه كرد تا چشمش افتاد به سينه خونياش كه دهن وا كرده بود. تازه دستش اومد كه چه بلائي سرش اومده. ماتش برد. سياهي چشم دختره هم رفت. همة چشمش شد سفيدي، با رگه هاي خون. بعد بيرنگ شد. من پا شدم. حالا دو تا دستمه و سرم. هي داد زدم:
«خدا جوون مردم رفت. خدا جوون مردم مرد.»
بعد مادرش پا شد. مثل مرغ سر بريده. توي حياط بال بال زد. خودشو زد به در شبستون. خودشو انداخت زمين. خودشو زد به مردم. آخر سر برگشت رو جنازة دختره صيحه كشيد و از هوش رفت. مادرهرو بردند وضوخونه. دست و پاي دختره رو گرفتند بردند توي آبدارخانه. چادرشم كشيدند رويش. بعد فهميدم كه اين تنها نبوده. چند تا ديگرم قطار كرده بودند كنار هم. بعد يكي اومد با شلنگ و جارو. بهش ميگفتند حاجي اوليايي. گفت:
«برين كنار خونهارو بشورم. نجس ميشين بابا نماز نداره.»
حالا صداي تير و تفنگ ميآد بس نيست، صداي شرشر آب و شرت شرت جارو هم ميآد و توي دلها رو خالي ميكنه. حاجي اوليايي هي جارو كرد و غر زد:
«بابا دين و ايمونتون كجا رفته. مسجد خدا را آلوده نكنين. برين بيرون مردم ميخوان نماز بخونن. هركيام به مرده دست زده بره غسل مس ميت بكنه.»
تا قنبر باباشو آوردند. دندون آرواره هايش توي دهنش نبود. يه راست بردنش توي آبدارخونه. بيرون كه اومد بغ كرده بود. يه خورده به مردم نگاه كرد، بعد نشست گوشه ديوار آروم به گريه كردن. مادره توي وضو خونه به هوش اومده بود و جيغ ميكشيد. بعد قنبر بلند شد. اينور و اونور را نيگاه كرد و خودشو زد. با دستش زد توي سرش. با دستش زد توي صورتش. بعد پريد هوا و زد توي سرش. بعد كلاهش افتاد. مردها گرفتنش بردنش توي وضوخونه. تا شب صيحه ميكشيد. تا شب مثل زنهاي پاي روضه شيون ميكرد.
بعد دونه دونه صاحاب جنازه ها اومدن به شيون و زاري. سياهي شب كه شد، همه از مسجد رفتند الا من و يه جنازه بيصاحب، با حاجي اوليايي كه همه جا رو آب ميكشيد.
رفتم توي شبستون. پشت پرده زنونه. كجارو داشتم برم؟ گوشه چادرمو گره زدم. گفتم: خدايا دخيلت كه من اين شبو به صبح نرسونم. خدايا منو از اين سرگردوني نجات بده. بعد گوشه چادر زنونه مسجدرو گرفتم گفتم: به حق عصمت زهرا، به حق صديقه طاهره منو راحت كن اي خدا. اون وقت دلم ضعف رفت. از ديروز هيچي نخورده بودم. از خوف و خواب سرم سنگيني ميكرد. دلم آشوب بود. توي تاريكي نشسته نشسته خودمو كشيدم روي زمين. تا دستم خورد به جا مهري. دست كردم يه مشت خاك تربت برداشتم پيچيدم گوشه چارقدم. قد يه انگشتون هشم ريختم توي حلقم. پامو دراز كردم رو به محراب. سرمو گذاشتم زمين: كه الهي ديگه پا نشم. كه الهي خواب به خواب برم.
خوابم برد. خواب ديدم مرده ميبرن مسگرآباد. خواب ديدم احمد قصاب سر يه بچهاي رو لب جوب آب بريد، بعد به چنگك هاش آويزان كرد. خواب ديدم طاهر و حسين و دختر قنبر تو كوچه فشاري ليلي بازي ميكنند. خواب ديدم سگهاي گارد ماشين دنبالم كردند نميتونم فرار كنم. خواب ديدم قنبر نشسته روي تون حموم، شيپور ميزنه. خواب ديدم طاهر و حسين و دختر قنبر دارن حمومك مورچه داره، بشين و پاشو خنده داره بازي ميكنند.
بعد پا شدم. صبح شده بود. يه تيغه آفتاب از پنجره زنونه افتاده بود روي صورتم. دهنم تلخ شده بود، عينهو زهر مار. چشام پف كرده بود و دلم ضعف ميرفت. شيكم نيست لامصب كه. چاه ويله. رفتم توي حياط. حاجي اوليايي هنوز داشت زمين و زمونو آب ميكشيد. تا چشمش به من افتاد، ترسيد. بعد گفت:
«از كجا اومدي تو؟ در كه بسته است.»
گفتم: «ديشب اين جا خوابيدم توي شبستون.»
گفت:«با اين چادر خونيات؟!»
محلش نكردم رفتم توي وضوخونه. چادرمو آب كشيدم. سر و صورتمو شستم. آب گردوندم توي دهنم تف كردم. ولي مگه تلخيش رفت. مال گشنگي بود. زدم به كوچه. نصف دكونا بسته بودند. رفتم نونوايي. يه كف دست نون بيات گرفتم، به يه قرون. رفتم دكون جواد آقا. يه بند انگشت پنير گرفتم، دو تا حبه انگور، نشستم همون گوشه به خوردن. رومم كيپ گرفتم كه كسي نشناسدم. گفتم:
«كوفتت كن عار ننگي. زهر مارت كن چاه ويل. هر چي ميكشم از تو ميكشم و الا كارو ميخوام چي كار؟»
آدميزاد جون سگ داره بدمصب. شب بعد رفتم خونه بمونه خانوم. خودش خيلي عزت و احترام بهم گذاشت ولي دخترش اين قدر عور و اطوار اومد كه نگو.
ايكبيري انگار نوه اترخان كه كه بريزه. فرداش رفتم خونه گلين آغا. خدا خيرش بده. چه زن مقبولي. چه خانومي. شب اشكنه درست كرد خورديم. بعد سماور آتيش كرد نشستم پاش. هي تا نصف شب با هم اختلاط كرديم. يه كلوم اون بگو، يه كلوم من بگو. از گذشته ها. از گذشتگون. از باباي خدا بيامرزم گفت كه مقني بوده. يه چاه كنده بوده دويست پا، با بيست گز انباري. از مادرم گفت كه سر زا رفته بود. از دولاب كه اون وقتها توش چه خيارهايي عمل مياومده. گفتم:
«گلينآغا جون صد رحمت به قديم نديما. مردمون حالا كه صفارو خوردن، محبترو قي كردن. يادته يه روز دختر بودم با عمه خدا بيامرزم و شما و مونسآغا رفتيم بيبي شهربانو. شب توي كوه و كمر مونديم. عمه ام خدا بيامرز چه صداي دلنشيني داشت. وقتي تو لوله نگ ميخوند، صداش توي زنها هزارتا خواهون داشت. خاك برات خبر نبره عمه خانوم جون. نيستي ببيني چه داغي به دلم مونده.»
گلين آغا گفت:
«چيزو بگو كه يه لب داشت، هزار خنده، مونسآغارو ميگم. چه همدم خوبي بود، چه مونس خوبي بود مونس آغا.»
بعد براي همهشون فاتحه خونديم. گلينآغا گفت:
«عمه ات جونشو گذاشت براي تو و طاهر پسرش. نميدوني وقتي دست شمارو داد به همديگه، چه شادياي ميكرد. يه روز به من گفت:
«حالا ديگه پامو دراز ميكنم رو به قبله و راحت ميخوابم.»
ـ «راحت بخوابي عمه خانوم. پس طاهرو كجا بردي؟ نبودي ببيني طاهر تمام خونه و زندگيتو به باد فنا داد.»
خونه اي كه حالا جواهرخانوم توشه گوش تا گوش حياطش اتاق داره. توي اتاق پنج دري ما مينشستيم. تو اتاق سه دري عمه خانوم. اتاق زاويه و زير هشتيرم داده بوديم به افتخارسادات اجاره. زيرزمين و دستشويي و اتاق ارسي هم دست سلطان خانوم بود: كجايي عمه خانوم كه ببيني حالا من شدم آب روروك. هي توي اين جوب، هي توي اون جوب. يه شب به صفا، يه شب به مروه. پس عمه خانوم جون منم ببر پيش بچهم حسين كه راحت بشم. بعد دلم براي حسين و خودم سوخت، گريه كردم.
صبح كه شد راه افتادم. گلينآغا هي اصرار كرد بمونم، ولي تعارفش شابدولعظيمي بود. لابد ميترسيد وبال گردنش بشم. اومدم بيرون. ديگه كجارو داشتم برم. اينه كه شدم الاف كوچه ها. شدم سگ دوپا. حالا هي پرسه بزن بو بكش. حالا هي خيابونو گز كن. هي پياده برو گود عربها. برو بيسيم لجنآباد. برو دروازه خراسون. كه چي؟ كه كي صبحت شب ميشه. كه چه وقت، شبت صبح ميشه. چند بار اين راهو برم؟ چقدر شب از ترس آجان، توي اين سوراخ و اون سوراخ بخسبم. اينه كه رفتم مسجد. پيش كي؟ پيش حاجي اوليايي. رومو كيپ گرفتم و گفتم:
«سلام.»
زيرچشمي يه نگاهي بهم كرد و شناخت. تند گفت:
«چادرتو آب كشيدي اومدي يا نه؟ هفت روزه دارم فرش آب ميكشم.»
گفتم: «اومدم توي مسجد كار كنم.»
گفت: «چه كاري مثلاً؟»
گفتم: «هر كاري. جاروكشي. زمين شوري. خلا شوري. آفتابه داري، خدامي.»
گفت: «خادم ميخوايم. ولي خادم مرد.»
هر چي اصرار كردم ديدم از اين خيري درنميآد. ديگه ظهر شده بود. اذون ميگفتن كه آقاي پيشنماز اومد. رفتم جلو. همه چيزو بهش گفتم. گفت:
«شما زن مرحوم طاهر نيستين؟»
گفتم: «چرا.»
گفت: «حالا تا خدام براي اين جا پيدا كنيم، همين جا بمون. توي اون اتاق كوچيكه كنار راه پله ها. تا ببينيم چي ميشه.»
شب توي مسجد موندم. حاجي اوليايي اومد بيرونم كنه، آقا پيشنماز وساطت كرد موندم. از ذوقم كه خوابم نبرد. شبونه همه شبستونو جارو زدم. منبر رو دستمال كشيدم. زمينها رو گوني كشيدم. شيشه ها رو با آب و صابون شستم و آب كشيدم. قرآن هاي كهنه رو گردگيري كردم. از خاك غريبي پر بودند. هي ورق زدم فوت كردم. آخر سر خودمم توي وضوخونه شستم و آب كشيدم. حالا همهچي طيب و طاهر بود. وايسادم به نماز. صبح شده بود:
«الله اكبر. خدايا بنازم به رحمان و رحيميت. پروردگاريتو شكر.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:29 PM
|
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون (4)
محسن مخملباف
فردا عصر حاجي اوليايي با يه مشت كسبه اومدند توي مسجد. منم پشت چادر زنونه گوش نشستم. حاجي اوليايي گفت:
«ميخوايم براي مسجد يه اسم بذاريم. بقيه چي صلاح ميدونن؟»
عليآقا ماست بند گفت:
«بذارين مسجد بابالحوائج.»
جوادآقا گفت:
«اين اسم يه مسجديه همين نزديكي ها. بذارين مسجد چهارده معصوم.»
علي خميرگير گفت:
«اسم مسجد نو رو عوض كنيم. اسم اين جارو بذاريم مسجد نو. اينجام كه از اون جا نوتره.»
حاجي اوليايي گفت:
«هر مسجدي اولش نوئه. فردا پس فردا كهنه ميشه. اين كه نشد اسم. اسم بايد با مسمي باشه.»
علي آقا ماست بند گفت:
«خب مسجدو بذارين به اسم حاجي اوليايي باني مسجد. اون بيشتر از همه براي اين مسجد دوئيده.»
نعمت زغالي گفت:
«همه مردم پول دادند. خيليهاي ديگه م دوئيدند. توش حرف درميآد.»
علي آقا ماست بند گفت:
«ولي حاجي اوليايي بيشتر از همه دوئيده و پول خرج كرده. حق اونه.»
تو دلم گفتم راستي اسم گذاشتنم سخته وا. بعد پنج سال دوا و درمون وقتي خدا حسينو بهمون داد چقدر حرف زديم تا يه اسم براش گير آورديم. جواهرخانوم ميگفت: بذارين غلامحسين. افتخارسادات ميگفت: بذارين رمضون. سلطان خانوم ميگفت: بذارين يحيي ـ اسم باباش يحيي بوده ـ گفتم:
«ميذاريم حسين كه بد خواهش به روز شمر و يزيد بيفته.»
نعمت زغالي گفت:
«بذارين مسجد غريبون.»
اين قدر از اين اسم خوشم اومد كه نگو. صدتا صلوات نذر كردم اسم مسجدو بذارن غريبون.
روز بعدش حاجي اوليايي با يه سنگ نوشته اومد مسجد. نردبونو گذاشت بيخ ديوار و رفت بالا. سنگو كوبيد سردر مسجد. از يكي پرسيدم:
«سر علي بگو اين چيه نوشته اون جا. من كه سختمه بخوونم.»
گفت: «نوشتن مسجد اوليايي.»
شب مسجد ختم گذاشتن. ختم دختر قنبر و چند تاي ديگه. حاجي اوليايي ميگفت:
«پس بلندگو روشن نكنيد، كسي بو نبره.»
روز بعدش صبح بود كه اوليايي اومد مسجد. همچين تو خودش بود كه خوف ورم داشت. گفت:
«كي به اين سنگ دست زده؟»
گفتم: «وا، مگه كسي به سنگ دست زده؟»
گفت: «پس سنگ كو؟»
رفتم جلوي در مسجد. راست ميگفت. سنگ نبود. به جايش يه كاغذ نوشته زده بودند. گفتم:
«خدا شاهده بيخبرم. چه ميدونستم كافرها يه اسم هم به مسجد خدا نميتونند ببينند. حالا چاره چيه؟»
چي كار ميكردم كه حاجي اوليايي گناه نبودن سنگو پا من ننويسه؟ هر چي قسم و آيه كه خداييش نميدونم كار كي بوده، گوشش بدهكار نبود. گفت:
«پس مونده بودي اين جا مراقب آبروي خودت باشي؟ جل و پلاستو جمع ميكني و ميري دنبال كارت. يا الله امشي بيرون.»
افتادم به عز و التماس. فايدهاي نداشت. از اولش هم راضي نبود من اين جا بمونم. دوباره گفت:
«تا فردا صبح يه فكري براي خودت بكن. صداي مردم در اومده كه خادم زنه.»
چه فكري ميكردم؟ وقتي صاحبخونه خدا باهام چپ افتاده بود، چي كار ميتونستم بكنم؟ رفتم از گدايي كه هر وقت دورونشو تو كوچه ها ميزد مياومد دم مسجد مينشست،پرسيدم:
«كي اين سنگوكنده؟»
گفت: «نميدونم.»
گفتم: «پس از فردا حق نداري اين جا بشيني.»
گفت: «تو رو سننه؟!»
بعد به اون چند نفري كه از در مسجد رد ميشدند گفت:
«قمر بني هاشم، ابوالفضل، بهتون عوض بده. يه كمكي به من عائلهمند بكنيد. ده سر نونخور دارم. خانوما، آقايون.
بعد كه رد شدند نفرينشون كرد كه ابالفضل العباس ذليل و زمينگيرشون كنه. از يه پسر بچه پرسيدم:
«پسر جون اين كاغذ چيه زدن به ديوار؟ چي رويش نوشته؟»
هي زور زد رفت عقب، اومد جلو. ديدم آخرش نميتونه بخوونه. خودم زور زدم تا خوندم. ديدم نوشته مسجد خدا. پيش خودم گفتم: قربون خدا برم با خونهش، چه خونه اي؟ اگه خونة خدا بود كه بنده هاشو از توي اون بيرون نميكردند. بگو همون خونه حاجي اوليايي.
شب، دوباره يه غمي چنبره زده بود روي دلم قد يه مار بزرگ. به خودم گفتم: دوباره از فردا روز آوارگيه. روز بيجا و مكاني. نذر حضرت رقيه كردم كه تا فردا صبح يه فرجي بشه. چه نذري؟ نذر يه سفره نون و خرما توي سيد ملك خاتون.
حالا شبيه مسجد هم يه شلوغي شده بود كه نگو. چيه؟ چه خبره؟ هيچي. يه بهائي مسلمون شده. حاجي اوليايي هم ميدوييد تو ميدوييد بيرون.
از سوراخ پرده زنونه نگاه كردم ديدم يارو بهائيه كنار منبر وايساده سرشو كج كرده روي گردنش. يه لباس پارهام تنشه. بعد مثل روضه خونها رفت نشست روي منبر و گفت:
«ايها الناس من سي سال بهائي بودم تا اين كه يه شب خوابنما شدم. فرداش توبه كردم و از سبزوار اومدم تهرون مسلمون شدم. حالا هركسي وسعش ميرسه يه دستي از ما بگيره.»
جواد آقا بقال از كنار جامهري داد كشيد:
«حالا حضرت عباسي مسلمون شدي يا شيعه شدي؟ راستشو بگو.»
گفت: «به قمر بني هاشم شيعه شدم. بعد از اين كه خواب امام زمونو ديدم قرآنو باز كردم ديدم مثل آب خوردن ميتونم بخونم. ميگي نه، يكي يه قرآن بده.»
حاجي اوليايي يه قرآن داد دستش. اونم با قرائت شروع كرد قرآن خوندن. يه سوره ياسي نرو از اول تا آخر خوند. تا قرآن خوندنش تمام بشه مسجد شده بود غلغله. بعد گفت:
«من به خاطر دينم خونه و زندگيمو ول كردم اومدم. اگر گيرشون بيفتم منو ميكشند. حالا بستگي به كرم شما داره. حتي براي اين كه برنگردم ميخواستند زوركي بهم زن بدن.»
يكي تو مردونه پا شد و گفت:
«مؤمنين يكي رو به شما آورده مبادا يه كاري بكنين كه پشيمون بشه. هركس هر كمكي از دستش ميآد، كوتاهي نكنه.»
بعد از جيب خودش يه اسكناس بيرون آورد و راه افتاد به گشت زدن.
«بابا هر كي هر چي ميتونه. بخل نكنين مؤمنين. جاي دوري نميره.»
يك نفر هم ياالله گفت و اومد توي زنونه به پول جمع كردن. حالا همچين شده بود كه انگار مسابقه است. يارو خوب دورونشو كه زد دستهاي پر از پولشو گرفت جلوي منو گفت:
«آبجي شما كمك نميكنين؟»
تو رودرواسي يه تومنم من انداختم توي دستش. اي بابا، گدا به گدا رحمت خدا. اگه يكي هم براي من دورون افتاده بود، ديگه جواهرخانوم اثاثيه رو گرو اجاره خونه ور نمي داشت.
يه عده پا شدند رفتند از خونه شون كت و شلوار و پيراهن و لحاف و تشك آوردند. يك مردي كنار پرده زنونه نشسته بود، نفهميدم كي بود، به بغل دستيش گفت:
«بايد يه زني براش جور كرد، كه به يه اميدي از خدا و پيغمبر برنگرده.»
احمد آقا قصاب گفت:
«من يه شاگرد ميخوام. از فردا بياد پيش من كار كنه. روزي ده تومن بهش مزد ميدم.»
سمساره گفت:
«اتاقشم با من. يكي دو شب توي مسجد سر كنه، براش يه اتاق ارزون گير ميآرم.»
حاجي اوليايي هم گفت:
«براي سلامتي امام زمان صلوات بفرستين.»
چه صلواتي فرستادند. طاق مسجد تكون ميخورد. همه كه رفتند من موندم و بهائيه. خودمو نشونش ندادم. رفتم توي اتاق خودم. سر راه پلهها. درم از پشت بستم گفتم:
«كاشكي بهائي بودم امشب تازه مسلمون شده بودم.»
هر چي كردم بخوابم، مگه خوابم برد. يواشكي درو باز كردم از پله ها رفتم پائين. از پشت شيشه شبستون نگاه انداختم ديدم بهائيه نشسته مشغول خوردنه. براش يه سيني پر از غذا آورده بودند. هر چي كردم ببينم چي ميخوره، نفهميدم. ولي يه بوي خوشي از غذاها مياومد كه هوش از سرم رفت. خواستم برم جلو به يه بهونه اي باهاش هم غذا بشم، ديدم اون وقت باهاش بايد هم كلوم بشم. از عاقبت كار ترسيدم. دوباره از گوشه چارقدم يه انگشتونه خاك تربت ريختم توي حلقم. برگشتم توي اتاق. طاقواز دراز كشيدم. چه سقف كوتاه شده بود.
هي به خيالم رسيد يارو اومده پشت در ميخواد بياد تو. پا شدم درو بستم نشستم به دعا خوندن. بعد به فكرم رسيد كه خوبه يه جوري بخوابم پاي در كه از بيرون پيدا نباشه كسي اين تو خوابيده. نصفه اي دل شب بود كه ديدم نخير، خواب به اين چشم راهي نداره. چه كنم؟ چه نكنم؟ خيالاتي هم ورم داشته بود كه نگو. گفتم خوبه برم ببينم يارو بهائيه خوابه، يا بيداره؟ آدم بيخواب چكار ميكنه؟ فضولي به كار مردم.
پاورچين پاورچين اومدم پشت شيشه هاي در بزرگ شبستون. چشمت روز بد نبينه. يارو يه دونه فرش توي مسجد رو جمع كرده بود يه گوشه. دنبال چيزاي ديگه ميگشت. دوئيدم طرف در. درو باز كردم. خيابون همچين بود تاريك تاريك. چشم چشمو نميديد. وايسادم تا چشام به تاريكي عادت كنه. كم كم دو تا سگ ديدم كه لب جوب آشغال ميخوردند. يه آجاني هم اون عقب سر خيابون راه ميرفت. حالا تمام درها هم بسته. كيو خبر ميكردم كه شريك دزد و رفيق قافله نشه؟ درو بستم اومدم تو حياط. حالا دلم مثل بيد توي باد پائيزي ميلرزيد. از ترس خواستم برم تو اتاق در را روي خودم ببندم، ديدم فردا همه كاسه و كوزه ها سرمن ميشكنه.
يارو بهائيه از پنجره بيرونو نگاه كرد. بعد برگشت فرش و لباسهايي كه براش جمع كرده بودند با طناب بست به خودش و راه افتاد.
دوئيدم توي زنونه. از پشت پرده خودمو رسوندم به بلندگو. خدايا حالا بلندگو چه جوري روشن ميشه؟ هر چي كليد بود زدم پائين، زدم بالا، تا صداي سوتش بلند شد. يه سوتي كشيد كه خودمم هول ورم داشت. داد زدم:
«آي دزد. مسجد خدارو دزد برد. آي دزد . . . كمك. فرش مسجدو بردن.»
بهائيه رسيده بود دم در كه صدا بلند شد. طناب فرشرو ول كرد و پا گذاشت به فرار. كم كم مردم جمع شدن. حاجي اوليايي هم بدون كفش و كلاه خودشو رسوند. با مردم كمك كرديم فرشرو برگردونديم كنار گليم ها. لباسها و چيزايي هم كه براي يارو جمع كرده بودند، موند براي من. حالا تازه ترسيدم و سردم شد. يه پتوشو كشيدم روم. گوشه شبستون كز كردم.
صبح كه شد حاجي اوليايي هيچ به رويم نياورد كه از مسجد برم. حالا دنبال پول ميگشتم براي سفرهاي كه نذر كرده بودم. يا حضرت رقيه قربون كرمت برم خانوم.
فرداي اون روز خواهرم با افتخارسادات اومدن مسجد. پريدم بغلش كردم. حالا گريه نكن، كي گريه بكن. گفتم:
«الهي فدات بشم دلم برات يه ريزه شده بود. بيوفا. هيچ نميگي برم به خواهرم سر بزنم.»
از سر مرگ طاهر نديده بودمش. حال و روزش بد نبود. نسبت به اون دفعه يه آبي رفته بود زير پوستش. اما بوي صابون ميداد. دوباره گفتم:
«ديدي خواهر داغ بچه م به دلم موند.»
همه چي رو افتخارسادات براش گفته بود. وقتي تنها شديم گفتم:
«خب چه عجب ياد ما كردي؟»
گفت: «خيلي وقت بود دلم هواتو كرده بود. فرصت نميشد. تا اين كه بنا شد يه نفرو بيارن كمك من، دست تنها نباشم. به خانوم و آقا گفتم كي از عزت بهتر؟ آشنا هم كه هست.»
حاجي اوليايي اومد تو گفت:
«دوباره كه نشستي تو مردونه. پاشو برو اون ور. هنوز نميخواي از اين جا بري؟»
به آبجيم گفتم:
«اينو ميبيني؟ بهش ميگن حاجي اوليايي. از مقربينه. اما هزار تا مسجد بسازه، يكيش قبله نداره. قبل هام داشته باشه رو به كفرستونه. پاشو خواهر. پاشو از اين جا بريم بيرون. ميترسم يه دقه ديگه بمونم، از اين يه ذره اعتقادم برگردم.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:34 PM
|
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون (5)
محسن مخملباف
2
آقام كه مرد، عمه ام منو برداشت بزرگ كنه، عمويم عفت رو. از وقتي هم عمويم سرشوگذاشت زمين، عفت تو خونه بزرگون كلفتي ميكرد. دو دفعه ام شوهر كرد و طلاق گرفت. به يه روايتم سه دفعه. خودش كه لاپوشوني ميكرد. منم به روي خودم نميآوردم. ميگفتن بچه شم پرورشگاهه. خودش كه انكار ميكرد. ميگفت پيش باباشه. اسمش هم رخساره است. ميگفتم:
«عفت از بزرگون فقط اسم بچه تو ارث بردي؟»
ميگفت: «اونم فقط اسمشو. و الا خود بچهام كه اين جا نيست.»
وقتي رفتيم خونه شون، عفت منو برد پيش خانم گفت:
«سودابه خانم، اين همون عزت خواهرمه. از هر انگشتش يه هنر ميريزه. ماشاءالله زبر و زرنگ. قلچماق. پاش بيفته يه تنه هزارتا كارو حريفه. خدائي شده بچه شم مرده. ديگه آزاده آزاده. در اختيار خودتونه.»
سودابه خانوم پشت چشم نازك كرد و گفت:
«خبه خبه، اين قدر لفت و لعابش نده، باز روغن داغشو زياد كردي عفت؟!. بهش گفتي خوش ندارم جلوي آقا خودشو وك و ولو كنه يا نه؟»
عفت گفت:
«بعله خانوم. همه چي رو بهش گفتم.»
دروغ ميگفت چيزي بهم نگفته بود. سودابه خانوم گفت:
«خيلي خب، فعلاً كارش اينه كه به مليحه برسه تا بعد. هر وقت كاري بود خودم صداش ميكنم. شبها هم توي اتاق خودت بخوابه.»
شب كه شد حياط رو بوي گل ورداشت. آخر شب رفتيم تو اتاق زيرزميني كه دست عفت بود. يه قاليچه نخ نما افتاده بود كف اتاق. دو دست رختخواب. يه چراغ علاءالدين هم اون گوشه بود با يه مشت خرت و پرت ديگه. عفت گفت:
«ميونه آقا و خانوم بيشتر اوقات شكرابه. يه روزم مأمورا ريختند توي خونه همه جا رو گشتن. حالا چي كار كرده بود، با خداست. ميگن تو جبهة نميدونم چي چي بوده. از قرار يه شب هم كه من خونه نبودم آقا با خانوم ميزنند به تيپ هم. تا اين كه آقا عصباني ميشه و ميخواد خودشو بندازه توي چاهي كه براي استخر ازش آب ميكشن.»
گفتم: «خدا بيامرزه طاهر رو. يه روز دراومد كه ميخوام از دست تو خودمو چيزخور كنم يا بندازم توي چاه. خنديدم و گفتم: تو از اين بخارها نداري. اونم لجش گرفت دور خودشو پتو پيچيد، چرخ چاه رو برداشت و رفت بالاي چاه وايساد. گفتم: غلط كردم. بيا اينور. چه ميدونستم كه آدم از جون گذشته چرا به خودش ديگه پتو ميپيچه. بعد نشست لب چاه و دستش را گذاشت دو طرف ديوار. هي گفتم الانه كه صداي افتادن دلو توي آب بياد، اما نيومد. جرأت نداشتم برم جلو كه. بعد خودش بلند شد و گفت: اين دفعه از سر تقصيرت گذشتم. گفتم: بگو از جونم ترسيدم، عزيز دردونه. نه گذاشت و نه ورداشت، يه فحشهاي بد بدي بهم داد. بيحيا آبرو كه سرش نميشد. گفتم: اگه زور عمه خانوم داشتم لبتو ميدوختم. بازم به من حرفهاي نامربوط زد. گفتم: تو ترسيدي ولي حالا من ميرم خودمو سر به نيست ميكنم. جونم به لبم رسيده از بس بهم اسناد بد بستي. گفت: برو اونجا كه نادر رفت. . . اي داد بيداد. حالا كجاست اون حرفها رو بزنه؟»
عفت گفت:
«يه نصيحتي بهت ميكنم، براي خودت خوبه. يه وقت خانوم حرف ميزنه، مثل حالا با خودت قياس نكني ها. ليچار بارت ميكنه. خانوم پاش بيفته از اون بد دهنه اس. ولي حضرت عباسي خوش قلبه. جونشه و اين مليحه. غير از اين دختربچه دو ساله، يه دختر هم داره هشت سالشه. اسمش نعيمه است.»
صبح كه شد رفتيم خدمت آقا. تازه از خواب پا شده بود. عفت دستهاشو گذاشت به سينهاش به آقا سلام كرد. منم سلام كردم. آقا انگاري داره با پشتش حرف ميزنه، سر تكون داد. بعد عفت گفت:
«آقا جسارته، ايشون آبجيمه. هموني كه خدمتتون عرض كرده بودم. ماشاءالله همه چي تموم. به كمال. اميدوارم نظرتونو جلب كنه.»
زير چادر ميخواستم پغي بزنم به خنده. خدا مرگت نده عفت، اينجور حرفزدنو از كي ياد گرفتي؟ يادش بخير اون آخريا. از باباي خدا بيامرزم كه پول ميگرفتيم من پولمو ميدادم «ايران توران» ميخريدم. اون ميداد «آبنبات كشي» ميگرفت. همچين هم شل و شيت حرف ميزد كه خودشو از چشم در و همسايه انداخته بود. همه از من تعريف ميكردند. آقا گفت:
«عزت بيا جلو ببينم. چند كلاس سواد داري؟»
گفتم: «كنيز شما آقا سه كلاس.»
آقا گفت:
«نبينم به مليحه بد بگذره.»
گفتم: «به روي چشم، انگار ميكنم دختر خودمه.»
ده ماه آزگار هرچي سركوفت بهم زدن، صدام در نيومد. هر چي ارد دادند، اطاعت كردم. يه روز با مليحه بازي ميكردم گفتم:
«شستم خبردار شده كه آقات امشب ميخواد شمارو ببره گردش.»
نعيمه دختر بزرگة آقا خنديد و گفت:
«شما با شستت فكر ميكني. يعني مخت تو انگشتته؟ پس بيخود نيست كه عقلت اين قدر كمه. ديوونه خانوم.»
منم خنديدم. نميخنديدم چي كار ميكردم؟ ميخواستي نعيمه گريه كنون را بيفته تو اتاق اون وقت تا مادره بفهمه كه من كاريش نكردم، مرده و زندهمو بگه؟ تحفه تترنا. خودشو چه لوس ميكرد. هميشه انگار از دماغ فيل افتاده بود. مثل اون كوچيكه مليحه كه هر روز از صبح تو بغلمه. خدا شاهده از كت و كول ميانداختم. ايكبيري انگار با پاهاش راه ميرفت، بوي خاك ميگرفت كه همش بايد يه نفر خركشش ميكرد. به من ميگفت:
«صداي كلاغ دربيار بخندم.»
يعني تقصير خودم شد جلويش چادر سياه سرم ميكردم. هي دماغمو ميكشيد و ميگفت:
«صداي كلاغ. ياللا. ياللا.»
مخم پاره سنگ ميبرد كه شده بودم هم قد يه بچه:
«غار غار.»
اون وقت مليحه از خنده ريسه ميرفت. وقتي هم ميخنديد دو تا چال قشنگ رو لپهاش ميافتاد. ميگفتم:
الهي جاش كورك سبز بشه، چرك و خون بياد كه اين طور منو مسخرة خودت كردي. يعني خب از ننة ايكبيريت ارث بردي.»
اما خدائيش مثل گل ياس لب ايوون ميموند. لباس سفيد تنش ميكردم. موهاشو ميبافتم ميانداختم روي سينه اش. دو تا گل هم ميچيدم به سرش سنجاق ميكردم. از بالاي پله ها خودشو ميانداخت تو بغلم. بلند بلند ميگفتم:
«قربونت برم مليحه كه عين دختري هاي خودم ميموني منم ميپريدم بغل عمه خانوم.»
راستيشم چقدر بپر بپر رو دوست داشتم. بچه م حسين هم همين طور. روحت شاد عمه خانوم. روحت شاد طاهر كه رفتي و منو گير بدتر از خودم انداختي:
«غار غار. بسه مليحه جون يا بازم غار غار كنم؟»
مليحه ميگفت:
«بازم بكن. ياللا.»
چاره چي بود؟:
«غار غار. غار غار.»
بعد تو دلم ميگفتم: خدايا ببين اين يه ذره بچه با هر سازش منو چطور ميرقصونه. اين كجا، حسين كجا. يه جوجه براش خريده بودم دو زار. يه دو روز كه موند توي خونه و جيك جيك كرد به ريق ريق افتاد. حسين بچه م ميگفت: ماماني چرا خوابيده پا نميشه؟ ميگفتم: مادر لابد مثل بابات مرده. بچه م هي غصه ميخورد تا جوجه ش بميره. ده دفعه ميمرد و زنده ميشد. هر وقت كه جوجه ش يك جيك از ته دل ميكشيد يا يه خورده پلك چشمهاشو باز ميكرد ميگفت: ماماني زنده شد. يه ذره بچه چه معرفتي داشت. كاشكي يه ذره شو داده بودن به مليحه و ننه اش. آخر سر گفتم: مادر بميره برات، غصه نخور. بعد رفتم از خيابون صدرالاشراف براش يه ماهي خريدم، قرمز و كوچولو. انداختم تو تنگ بلور آبخوري. گفت: ماماني بهش دون بدم.
گفتم: نه مادر اون دون نميخوره. بذار بهش نون بديم. رفت از تو گنجه، سفره نونو درآورد يه تيكه نون بزرگ خشكيده كشيد بيرون و گفت: ماهي ئي بخور.
مليحه گفت:
«چرا خفه خون گرفتي، غار غار كن ديگه. هي ميگم غار غار كن نميكني.»
بعد زد زير گريه و راه افتاد. ديدم ديگه خدا هم نميتونه جلوي گريه شو بگيره. گفتم:
«كجا رفتي پس بچه جون؟ بيا منو گير ننداز. غار غار. بيا مليحه جون ببين چه خوب برات غار غار ميكنم. غار غار. غار غار. عزيزجون نري به مامانت چيزي بگي ها، بذار اشك هاتو پاك كنم.»
گفت: «نميخوام. تو كه بلد نيستي مثل عفت گربه بشي.»
گفتم: «تو بذار اشكهاتو پاك كنم تا برات گربه بشم.»
سرمو بردم توي شكمش ميو ميو كردم. غار غار كردم. خودشو كشيد عقب و ترسيد. بعد هم خنده اش گرفت. حيف كه دلم نمياومد سرمو بگيرم رو به آسمون از ته دل نفرينش كنم. ديدم داره دوباره گريه اش ميگيره گفتم:
«بيا باباجون غار غار. ميو ميو. غار غار. ديگه چته پس زر ميزني؟
آقا بالاي سرم بود. گفت:
«چيه باز كه صداي بچه رو درآوردي؟»
گفتم: «هيچي آقا. براش دير غار غار كردم، ناراحت شد.»
گفت: «اي آب زير كاه. اصلاً معلومه تو كي هستي موذي؟»
براي اين كه قضيه رو فيصله بدم، خود شيريني كردم. گفتم:
«كنيز مطبخي.»
گفت: «آره ارواي بابات. بگو كنيز حاج باقرم كه اين قدر غر ميزنم. كلفت جماعت پرروئه.»
گفتم: «هر چي شما بگين.»
گفت: «پاشو از جلوي روم برو اون ور. نذار يه كاري بكنم بجاي ناله ازت صداي الاغ در بياد.»
مليحه رو به سينه چسبوندم رفتم اونور حياط. مليحه گفت:
«اگر صداي الاغ درنياري به بابام ميگم ها.»
صداي الاغ درآوردم. صداي كلاغ. صداي گربه. صداي باباي پدرسگشو. بعد هم بردمش سر توالت سرپايش بگيرم.گفت:
«شعر بخون. جيشم بياد.»
گفتم: «چه شعري بخونم تا عزيز دردونه حسن كبابي فارغ بشه؟»
گفت: «دختر دختر، قند عسل.»
گفتم: «آره ارواي شكمت. جون بجونت كنند دختري. مگه زورتو به زن پائينتر از خودت برسوني و الا پيش مرد جماعت تو سري خوري بيچاره. بدبخت خيال كردي زنم تو اين دنيا آدمه؟»
بعد ماچش كردم تا جيششو بكنه. اونم يه مشت اخ و تف چسبوند به صورتم. گذاشتمش زمين:
«حالا بفرمائين دوباره ارد و ناس جديد بدين حضرت عليه.»
گفت: «جشن تولد بازي كنيم. باشه عزت؟»
گفتم: «باشه. بذار عصري برم شمع بخرم برات روشن كنم تو هي شمعها رو فوت كني كه الهي شمع عمر بابات باشه. باشه مليحه؟»
گلهاي لاله عباسي باغچه ها رو پر كرده بود، آقا نيومده بود. محبوبههاي شب وا شده بود، آقا باز نيومده بود. پيچك ياس از هرة ايوان بالا رفته بود و بوش، هوش از سر آدم ميبرد، آقا بازم نيومده بود. خانوم پشت تلفن نشسته بود و هي پرسوجو كه اين وقت شب آقا كجاست. منم از صبح هي طشت طلا آوردم، دخترشونو بردم. از صبح هي آسيا بچرخ، چرخيدم. از صبح هي دختر دختر، قند عسل. تا خلقم تنگ شد و زدم به كوچه. سوار ماشين شدم، يه سر رفتم تا بازار. يه روسري براي خودم خريدم دو جفت جوراب براي عفت. يه خورده قاقالي كيشميش براي مليحه. بعد پياده رفتم تا مولوي. دلم هواي سيراب شيردون كرد. رفتم جلو. يه نگاري گرفتم، يه هزارلا. همه رو يه نفري خوردم. جاي بچه م خالي كه آبشو سر بكشه. بعدش يه پياله چائي داغ، سرپا هورت كشيدم، زبونم سوخت. توي راه هم كه مياومدم يه ختم صلوات گرفتم كه تا من نرسيدم آقا برنگشته باشه خونه، و الا قيامت ميكنه. تا رسيدم خونه. الحمدلله آقا نيومده بود. خب تا بوده همين بوده. با آل علي هركه در افتاد ور افتاد. روز قيامتم كه بشه همشون بايد جوابمو بدن. يه شب خواب ديدم صحراي محشره. همه چشمها روي سر. خلايق رو خدا به سيخ كشيده بود جواب منو بدن. ديدم خاك عالم، همه محشر الاف منند. گفتم خدايا همه برن تو بهشت الا اين آقا و زنش سودابه خانوم. عفت گفت:
«شتر در خواب بيند پنبه دانه. دختر هي بهت نگفتم اين قدر هله و هوله نخور، خواب آشفته ميبيني؟»
حالا هر دوتا توي حياط سر جامون خوابيده بوديم. آسمون صاف و پرستاره بود. اما من يه ستارهام اون تو نداشتم. گفتم آدم توي اين خونه دلشو به چي خوش كنه؟ دلمو خوش كردم به ماه:
«حالا ماه شب چنده؟»
عفت گفت: «به شب چهارده ميبره. قرصش كه كامله.»
بعد از بچه اش رخساره تعريف كرد كه عين ماه ميمونه. صورتش مثل طبق. چشم و ابرو مشكي. موها بلند. بلبل زبون. اون وقت عفت دماغشو كشيد بالا. پا شدم نشستم تو جايم. خانوم هنوز تلفن ميكرد. برق ماه افتاده بود توي چشاي پر از اشك عفت. منم ياد حسين كردم كه لب ورميچيد باباشو ميخواست. گفتم يه چيزي بگم از ياد بچه ش بياد بيرون:
«راستي عفت بچه بيشتر باباشو ميخواد يا مادرشو؟»
«چه ميدونم. بچة من كه باباشو ميخواد. منو نميبينه كه بخواد يا نخواد.»
«به گمون من مادرشو. مادر نباشه،كي بزاتتش؟ به دنيا اومد، كي بشورتش؟ كي تاتيتاتياش كنه؟ كي تر و خشكش كنه؟ كي هر جوري هست يه چيزي گير بياره از دهن خودش وا كنه براي حلقوم بچه اش؟»
عفت گفت: «بار آخر كه رخساره رو ديدم بچه ام اين قدر چاق و چله شده بود كه نگو. به خودم رفته. خپله.»
گفتم: «حسين منم اين آخريا قبل از مريضي يه لپهاي وراومده اي داشت كه نگو. نديده بوديش كه چه خنده هاي بانمكي ميكرد. چه ماماني مامانياي ميكرد. ماماني رفتي حالا جات مينماد. مليحه رو ميبينم ياد تو ميافتم. ماماني رفتي خون به دلم كردي. حالا خاك سرد، لحاف گرمته مامان.»
دم دماي صبح آقا اومد. دم پله ها كه رسيد، خانوم اومد تو چهارچوب در سرسرا، دستهاشو زد بر كمرش گفت:
«مرديكه بيغيرت معلومه كدوم گوري بودي؟ نميگي دلم هزار راه ميره.»
بعد دست كرد گلدون چيني قيمتيي رو جلوي پاش شكست. تو شب ساكت چه صدائي داد. آقا به روي خودش نياورد. سودابه خانوم دوئيد تو يه مشت چيني بغل كرد آورد زد جلوي پاي آقا زمين. آقا خودشو كشيد كنار. بعد دوئيد توي سرسرا. آقا هم دنبالش. چند جور صداي ديگم اومد. عفت گفت:
«به نظرم شيشه جا ظرفي هاست.»
گفتم: «نه اين يكي صداي شيشه جا ظرفي هاست. اون به صداي بشقاب عتيقهها ميبرد.»
حالا غير از صداي گريه خانوم از تو سرسرا، صدائي نبود. حتماً آقا داشت از خانم عذرخواهي ميكرد. اون وقت خانوم ميگفت: ببين چيني ها رو شكستم. لابد آقا ميگفت: غصه نخور فردا ميگم شاگردام از در دكون جاش بيارن. گور باباشون هر چي ميخوان بگن. فقط خدا به داد ما برسه كه تا سه روز مثل هميشه بايد تؤون پس بديم. عفت گفت:
«دو سه روز ديگه خانوم سفره بيبي سه شنبه نذر داره كه آقا سر به راه بشه. يه كاري كنه مأمورا دور اين جا رو خيط بكشند.»
. . . همه چي به جهنم، چقدر دلم براي گلدون چينييه، با بشقاب عتيقهها سوخت. لنگه اين هارو يه دونه ام عمه خانوم تو صندوق خونه اش داشت. همه رو طاهر سر مريضي و بدهكاري به باد فنا داد. خانوم صدام كرد. گفتم:
«اومدم خانوم جون. بذارين خورده هاشو بريزم تو سطل.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:24 PM
|
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون (6)
محسن مخملباف
توي اين دو سه روز آجيل مشكل گشا گرفتيم. ميوه خريديم، شستيم، گذاشتيم توي سبد. ترحلوا درست كرديم، گذاشتيم تو يخچال. خرما گرفتيم، رطب. سبزي پاك كرديم، دور از چشم خانوم. شيريني خريديم، خامه اي. پيشدستي و ظرف سوا كرديم، گذاشتيم كنار. يه سرويس هم آقا آورده بود، گذاشتيم دم دست. اتاق ارسيرو درست كرديم براي آبدارخونه. سرسرارم خلوت كرديم براي زنونه. روزش كه شد، همه خونه رو جارو كرديم. آينه قدي روي طاقچه رو پاك كردم و توش دور از چشم سودابه خانوم به خودم نگاه كردم. توي اين ده ماهه آب شده بودم. صد رحمت به نيقليون. عكسم هيچ به خودم نميبرد. گفتم يعني من همون عزتالسادات يك سال پيشم؟ چه سالي بهم گذشته بود. خدا سر هيچ كافري نياره. مرگ طاهر. داغ حسين. آوارگي. كلفتي. روز روزش، شب. شبش، هزار سال. هنوز دلم پر از حسرته و پير شدم.
سودابه خانوم داد زد:
«كدوم گوري رفتي گور به گور شده؟ اوا خاك عالم، عزت، هر وقت صدات ميكنم غيبت ميزنه.»
گفتم: «خانوم جون با من كار دارين؟ هر وقت كارم داشتين پاتو بلند كنين. خاك زير پاتون منم.»
گفت: «مرده شور زبونتو ببرند كه اگه اينم نداشتي، چي داشتي؟ حالا چلچراغ رو پاك كن، مواظب باش كه اگه بشكنيش، ميشكنمت.»
تو يه چشم بهم زدن رفتم بالاي چهارپايه، پاكش كردم. بعد گفت:
«سفره سفيد بلندرو يه جاي پاك پهن كن.»
روي فرش ابريشمي سرسرا كه غير از شاش مليحه با هيچي نجس نشده بود سفره رو پهن كردم. شمعها رو به نيت چهارده معصوم وايسوندم تو سيني حلواها. بعد خانوم گفت:
«دستمال كاغذي بيار براي اين كه مهمونا اشكهاشونو پاك كنند.»
گفتم: «روضه امام حسينو با گوشه چارقد و چادر پاك ميكنند. تبركه.»
گفت: «اين فضوليها به تو نيومده.»
اين فضوليها بمن نيومده بود. جلوي در وايسادم. هر كي از در اومد تو سلام كردم. يه چادر سفيد گلدار نماز، يا يه چادر توري مشكي، دادم سرشون كنند. اول زن جناب سرهنگ اومد. يه لباسي تنش بود كه انگار اومده بود عروسي. بعد زن شاهپورخان با يه مشت تحفه تترناهاش. بعد زن شمس اله خان وكيل مجلس. راه كه ميرفت انگار يكي بشكه بستني رو توي بشكه يخ ميچرخونه. بعد هم بقية اعيونا. خونه شد بلا نسبت عفت، سگ سارون. بس كه دوئيدم توي اتاق ارسي، پيش عفت، تو اتاق زاويه، لب هره، توي سرسرا و چائي بردم و آوردم، چلاق شدم. بسكي دوئيدم لب حوض تا تخم مول نميدونم كدوم پدرسوخته نيفته تو حوض خفه بشه، نصف عمر شدم. هركي ام از راه رسيد بقچه بنديل شو انداخت رو كول من، افتاد به استنطاق كردن:
«سلام. سلام. چه خانوم نازي. چه ملوس. عزيزجون تو كلفت سودابه خانومي؟»
«سلام جان جان. تو عروس رختشور بمدونكي؟»
«تو كياك نيستي؟»
كه توبه كار شدم. سودابه خانوم اومد دم اتاق ارسي گفت:
«عزت پس چرا مس مس ميكني؟ چايي بيار ذليل مرده. عزت پس چرا واموندي؟ شله زرد بيار. عزت، آش رشته. عزت، بجنب بچه خانوم سرهنگ و سرپا بگير. عزت، دِ تكون بخور جز جيگر زده. حواله ات به دو دست بريده ابالفضل كه تو اين خونه ميخوري و كار نميكني. الهي كه همش چرك و خون بشه بالا بياري.»
«عزت حالا برو با بچه ها بازي كن گلهارو نكنند.»
«آسيا بچرخ.»
«ميچرخم.»
«جون خاله خون.»
«ميچرخم.»
«عزت بيا اين جا كارت دارم. خوب گوشتو وا كن ببين چي ميگم. حواست باشه. كسي جادو جنبل نندازه توخونه. بايد چشمهاتو چهار تا كني.»
«عزت چرا وايسادي يه سفره بنداز براي بچهها فرش كثيف نشه. واه واه هم كلوم مُرده ها شي از دستت راحتشم. هي چي ميگين اون تو با عفت؟»
بعد آقا روضه خون اومد. رفت نشست تو اتاق زاويه به خوندن. سودابه خانوم يه گوشواره سبز قشنگ گوشش بود، مثل ياقوت. يه لباس بلند هم تنش بود كه وقتي راه ميرفت قد خپله اش معلوم نشه. شايد براي خطه اي راه راهش بود كه اين قدر رشيد نشونش ميداد. آقا هي روضه خوند، زن شمساله خان و جناب سرهنگ هي خنديدند. آقا هي سر بريد، اينا هر و كر. پيش خودم گفتم شما رو چه به روضه. آقا تو خرابه شام بود كه باز سودابه خانوم صدام كرد. من بدبخت با يه دست چايي ببر، با يه دست اشكهامو پاك كن حالا دلم تو اين شلوغي گرفته. به خودم گفتم: يعني آدم هم اين قدر غريب؟
سكينه قربونش برم يه الف بچه تو خرابه شام. لب به غذا نميزده. ميگفته: عمه بابامو ميخوام. قربون لب تشنه ات يا اباعبدالله. يزيد ميشنوه ميپرسه اين بچة كيه گريه ميكنه؟ راوي ميگه بهش گفتند: سكينه نور عينه، دختر امام حسينه. ميگه چي ميخواد اين بچه؟ ميگن بهونه باباشو ميگيره. راوي نقل ميكنه كه يزيد گفت: اين سر بريده رو از توي تشت بردارين بذارين توي طبق ببرين براي اون دختر. وقتي طبقرو ميآرن خرابه شام، همه خرابه روشن ميشه. طبق نوراني رو ميذارند جلوي سكينه. اين بچه فكر ميكنه براش غذا آوردند.
«اوه، كوري مگه دختر جون؟! لباسم از دست رفت.»
زن خانوم سرهنگ بود. يه جيغي كشيد كه زهره ترك شدم. سودابه خانوم هم هر چي از دهنش در اومد بهم گفت. گفتم: خب چي كار كنم؟ به جهنم كه آش رشته ريخته روش. چقدر خودمو باريك كنم. از گشنگي ميمردند اگه صبر ميكردند تا آقا روضهاش تموم بشه؟ يكي بچه ريغماسياش رو داد دست من. يكي دو نفر هم ايش و ويش كردند. مادر بچه بهم گفت:
«خيلي خب دخترجون دريدگي نكن. بيا برو اين بچهرو بشور.»
همه رو كه هپلو هپو كردند، راهشونو كشيدن و رفتند. من موندم و عفت، با يه خروار كار. با غرغرهاي سودابه خانوم كه:
«دستم ميشكست و سفره نميانداختم. اومدن خوردن و بردن، يه مشت حرف و حديث بيخودي براي من درست كردند. نمكم كورشون كنه.»
آخر شب كه شد پوست آجيل مشكل گشاهارو ريختم به آب تميز و رووني كه از پاي درختهاي حياط رد ميشد. حالا تا اين آب برسه به چال خركشي، همچين ميشه سياه سياه.
فردا آقا بازار نرفت. نزديكاي ساعت ده كه شد دو تا از شاگردهاي حجره اش در زدند. درو كه باز كردم اومدن تو. آقا منتظرشون بود. تو دستشون يك قاب عكس بزرگي از شاه بود كه دورش را با لامپ هاي ريز چراغوني كرده بودند. يه راست رفتند توي سرسرا و عكسو زدن روي ديوار. بعد هم با آقا سوار ماشين شدند و رفتند. خانوم اومد تو ايوون و دستشو گرفت رو به آسمون و گفت:
«خدايا مرادمو گرفتم.»
دم دماي ظهر بود. من و عفت داشتيم ظرفهاي ديروز را ميشستيم كه در زدند. خود سودابه خانوم در رو باز كرد. فيروزه خواهرش بود. سودابه خانوم گفت:
«سلام آبجي. رسيدن به خير. خوبي؟ چي شده سرزده اومدي؟»
فيروزه خانوم گفت:
«سلومت باشي خواهر. الهي كه خدا از خانومي كمت نكنه. هيچي، باز ديشب كه از اين جا رفتم با اين مرتيكه بي همه چيز دعوام شد. چيه؟ يه خورده ترياك و شيرهاش عقب افتاده بود. الهي خودش و بچه هاش يه جا وربپرند.»
سودابه خانوم گفت:
«خواهر نفرين نكن. مرغ آمين اون بالا نشسته، به سينه ميزني يه وقت ميگه آمين، به روز سياه ميافتي.»
گفت: «به جهنم. اين هم شد زندگي آخه؟ صد رحمت به زندگي سگ. صدر رحمت به زندگي دو تا كلفتت.»
من و عفت به هم نگاه كرديم. اين قدر بهم برخورد كه نگو. عفت گفت:
«به روي خودت نيار.»
سودابه خانوم گفت:
«حالا چي شده اين وقت ظهر راه افتادي؟»
گفت: «راستش اومدم ازت اون گوشواره سبزارو بگيرم امشب دنبالش برم ببينم خودش كدوم گوري ميره هر شب.»
سودابه خانوم دست كشيد به گوش هاشو گفت:
«واي گوشواره هام كو؟ عزت، عفت، شما ورداشتين؟»
عفت گفت:
«نه خانوم خدا شاهده ما خبر نداريم.»
گفت: «پس چي شده؟ حق ندارين پاتونو از اين خونه بذارين بيرون تا تكليف گوشواره ها معلوم بشه.»
خواهرش كه رفت من دل تو دلم نبود. عفت گفت:
«نترس گم نشده. اين طوري گفت خواهره رو از سر وا كنه.»
گفتم: «خرحمالي بكنيم. بهتونم بهمون ببندند. اگه اين جوريه من ديگه توي اين خونه بند نميشم. برم كلفتي خدارو بكنم كه بهتره تا آدم مردم باشم. تو اين ده ماهه فقط اينش مونده بود كه بهم وصله دزدي هم بچسبونه.»
ظرفها رو كه آب كشيدم گفتم:
«خانوم با اجازهتون من دارم ميرم بيرون. اگه ميخواين براي گوشواره ها منو بگردين، حاضرم.»
گفت: «نه، پيدا شده ولي يه وقت تو روي فيروزه خانوم نگي ها.»
جايي رونداشتم برم. كاريام از دستم برنمياومد. شب، سر نماز نشستم به نفرين كردن. كه خدا آقا و خانوم رو به صبح نرسونه. اما كي خدا از دعاي گربه كوره بارون فرستاده بود. بعد دعا كردم كه خدا آقا و خانوم رو به ما مهربون كنه تا من و عفت ساليون سال كلفتيشونو بكنيم. اما چشمم از اين جماعت آب نميخورد. اين شد كه صبح عليالطلوع، يه تيكه نون به نيش كشيدم و از عفت خداحافظي كرده و نكرده زدم به چاك جاده. كجا؟ هرجا. تا قسمت آدم چي باشه.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:31 PM
|
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون (7)
محسن مخملباف
3
برگشتم. كفتر چاهي، جلد مسجده. اول يه تك پا رفتم خونه جواهر خانوم. گفت:
«به به سلاملكم عزت سادات. كجا بودي؟ كجا ميري؟»
گفتم: «از دولتي سر شما پيش خواهرم بودم. بلا نسبت شما خانومش خوش استقبال بود و بد بدرقه. براي يه چيز جزوي نزديك بود باهاش دعوا ام بشه.»
جواهر خانوم صورتش پرچروك شده بود. ديگه مثل سابقش نبود. از جيك جيك افتاده بود. اما هي اين پا و اون پا ميكرد. گمونم براي اجاره هاي پس افتاده بود. دست كردم جيب پيرهنم، كيسهمو درآوردم. از مواجب ماهي صد و پنجاه تومن، هزار تومني تو جيبم بود. سيصد تومن بهش بدهكار بودم. دادم و اثاثيه رو از گرو درآورم. گل از گلش شگفت. بعد گفت:
«بفرمائين تو يه چايي دم كنم.»
خر وامونده منتظر چيه؟ منتظر يه چش. رفتم تو نشستم. بعد گفت:
«آقاي مسجد دنبالت ميگشت.»
گفتم: «آقا؟»
گفت: «آره واللا.»
گفتم: «آقا با من چي كار داره؟ خوبه برم مسجد يه سر و گوشي آب بدم.»
گفت: «چرا مسجد؟ خونه شون اومده توي كوچه فشاري. وايسا عصري برو.»
تو خنكاي عصر زدم بيرون. در خونه آقا كه رسيدم، كوبه درو زدم. يه زني اومد دم در. روشو كيپ گرفته بود. سلام كردم گفتم:
«منزل آقا اين جاست؟»
گفت: «بعله. بفرمائين تو.»
گفتم: «سايه تون كم نشه. من عزت ساداتم. گويا با من كار داشتن.»
گفت: «بده اين جا. بفرمائين تو تا صداشون كنم.»
رفتم تو. نشستم روي گليم دم در. زن آقا پشتم يه متكا گذاشت. صورتش مثل قرص ماه نوراني بود. بعد رفت آقا رو صدا كرد. هر دوشون عزت و احترامي بهم گذاشتند كه يادم رفت يك سال كلفتي ميكردم. آقا گفت:
«خواهر ما خيلي پرسوجو كرديم. ديگه داشتيم از شما نااميد ميشديم.»
گفتم: «منم دلم ميخواست توي مسجد بمونم. اما با حرفهاي حاجي اوليايي همش تو شكيات سهويات بودم كه برم يا بمونم تا اين كه خودش جوابم كرد. حالام كه شنيدم خادم آوردين.»
گفت: «واللا راستش يه امر خير بود. يه خادمي ما براي اين مسجد آورديم كه بهش ميگن خادمي. يه پسر هشت ساله ام داره. اما زنش عمرشو داده به شما. آدم بدي نيست. خيلي مؤمن و با خداست. همون روزايي كه شما ديگه غيبت كبري كردين، ايشون اومد. همين چند روز پيشها صحبت افتاد، ياد شما كردم. حالا اگه حاضرين كه صداش كنم.»
قرار مدارامونو گذاشتيم براي فردا صبح. گفت:
«اگه خواستي زودتر ببينيش شب بيا مسجد. همونيه كه اذون ميگه.»
غروبو كه خون گرفت. اذوني گفتند غصهدار. حالا من انگار تو اتاق جواهر خانوم زنده به گور شدم. صداي مؤذن از ته چاه مياومد بيرون. طاقت نياوردم. در اتاقو باز كردم. صداي بلند اذون ريخت تو گوشام.
فردا صبح رفتم خونه ي آقا. رومم گرفتم. اونم اومده بود. يه جوونه ميونه سال. به قاعده. بعض آقا نباشه، همه چيز تموم. چشاشم انداخته بود پائين. آقا هم ساكت نشسته بود. به دلم برات شد آدم خوبيه و كار سر ميگيره. بعد آقا گفت:
«خب؟»
حالا به كي؟ خدا ميدونه. مونده بودم كه من بايد بپسندم يا اون. همين جورها گذشت تا پا شديم.
با لب و لوچه آويزان برگشتم. تا عصر تو هزار جور هول و ولا بودم. جواهر خانوم گفت:
«چي شد؟»
گفتم: «چي ميخواستي بشه؟ هر چه پيش آيد خوش آيد. فوق فوقش كلفت خود، خانوم خود.»
حالا چرك به تنم وول ميزنه. شدم گداي ارمني. نه دنيا دارم نه آخرت. پاشديم با افتخارسادات رفتيم حموم. از اون زنهاي زنده دله. دوتا بچه ش مردن، عين خيالش نيست. از اون برونه خوشحالهاست. مثل دخترياي من، يه لب داره، هزار خنده. پول اونم من حساب كردم. تا چشم يه مشت گدا و گشنه به پولهاي قلنبة تو جيبم افتاد، هوار شدن رومون. يكي بقچه مو ورداشت. يكي كفشمو جفت كرد. يكي چايي آلبالو برام ريخت. منم پنجزار دادم به جومهدار. مثل گل شگفته شد. بدبخت خيال كرد زن سردار فاخر حكمتم. دوئيد از توي كمدش يه عطر درآورد زد بهم كه بوي گل خرزهره را ميداد. دل و اندرونم به هم خورد. ديدم دارم خفه ميشم. دوئيدم بيرون. شب كه شد گفتم:
«ميخوام برم اتاق خودم.»
جواهر خانوم گفت:
«به خدا اگه بذارم. كجا ميخواي بري؟ ميترسي يه لقمه نون و پنير نذارم جلوت.»
گفتم: «خب ديگه بايد برم. مگه نشنيدي ميگن مهمون روز اول طلاس. روز دوم نقره. روز سوم مسه.»
گفت: «اختيار دارين خونه خودتونه.»
گفتم: «خدا از صاحبش كم نكنه.»
موندم. ميخواست تعارف نكنه. مگه نميدونست تعارف شابدولعظيمي اومد نيومد داره.
كله سحر زن آقا اومد دنبالم كه شناسنامه تو بيار. هر چي گشتم سجلتي به كار نبود. همه رو معلوم نبود طاهر كجا گم و گور كرده بود. بي سجلت رفتم محضر. به خاطر آقا ازم شناسنامه نخواستند. چه آقاي خوب و نوراني اي. گفت:
«به پاي هم پيرشين.»
همين. برگشتم خونه. در اتاق خودمو بستم. سرخاب سفيدآب و ورداشتم گذاشتم روي طاقچه. آينه رو از لاي اثاثها كشيدم بيرون. چه غباري روشو گرفته بود. ها كردم با گوشه چادر پاكش كردم. مگه پاك ميشد. گرفتم جلوي رويم. لبهايم خشكيده. صورتم تكيده. چشمهام گود رفته. گفتم آينه كثيف خوبه براي آدم بدگل كه بگه آينه كثيفه. پيرهن چيت گلدار آبيرو پوشيدم. با چارقد قرمزه. بعد ياد طاهر افتادم. چارقد سياهه رو دوباره سرم كردم: ميخواد خوشش بياد ميخواد بدش بياد. دختر كه نگرفته. بعد هوا ورم داشت. زن طاهر كه شده بودم، توهمين اتاق روي سرم قند سابيدن. عمه خانوم اومد وشكونم گرفت و گفت:
«ادا و اصول نيائي ها.»
اين قدر خاله خانباجي و دختر دم بخت دورمو گرفته بود كه انگار عروسي دختر شاه پريونه. بعد نشوندم روي تخت. روي تور سرم يه تاج گذاشتن پر مرواريد. يادش به خير. پادشاهياي كردم. بله را كه گفتم، عزا گرفتن چي كار كنند. خب خونه عروس و دوماد يه جا بود. كجا ميرفتيم؟ دور حياط ميگشتيم و مياومديم توي همين اتاق؟ اين شد كه الكي سوار درشكه ام كردند و زلم زيمبو راه انداختند دنبالم.
همون درشكهاي كه زير طاقياش مخمل قرمز كشيدن. يارو قاطرچيه رو از قبل ديده بودند. پيشوني اسبشو با طناب رنگ و وارنگ بزك كرده بود. با طاهر نشستيم اون تو. درشكه چي هي بوق زد و اسبه رقصيد و دور محل گرديد. كه چي؟ كه خلايق هوار هوار، ناسلامتي ما يكي رو امشب بدبخت كرديم. بچه ها از پشت آويزان شده بودند به درشكه و جيغ و داد ميكردند. درشكه چي ام با تسمه زد تو صورت يكيشون، نقش خيابون شد. شايد آه اون بچه به اين روز نشوندم.
توي دلگيري غروب. باز زن آقا اومد كه خادمي خونه ما منتظرته. رفتم. توي اتاق بيروني نشسته بود. سلام كردم و نشستم. رومم گرفتم. خادمي هم از خجالت سرشو بلند نميكرد. زن آقا پا شد و مارو تنها گذاشت. حالا دل تو دلم نيست. خدا خدا كردم اون يه چيزي بگه. اونم انگار گنجيشكه افتاده توي قفس. هي با نگاهش پركشيد تا پشت شيشه ها و برگشت. گفتم خدايا من هيچ وقت اين قدر بي دست و پا و خجالتي نبودم. خادمي اين دست و اون دست كرد و گفت:
«ميبخشين خواهر.»
بعد حرفشو خورد و يادش رفت چي بگه. از خنده داشتم روده بر ميشدم. اگه نميترسيدم بگه مسخره ام ميكني، اتاقرو از خنده ميذاشتم روي سرم. همونجا مهرش به دلم افتاد. سر آخر به حرف اومد:
«راستش من هنوز معلوم نيست جايم كجاست. بايد از آقا اجازه بگيرم ببينم ميتونيم توي همون اتاق كوچيكة گوشه مسجد زندگي كنيم؟ شايد يه مدت بايد اينور و اونور بمونيد تا بعد.»
گفتم: «اگه صلاح بدونين بريم يه جايي.»
گفت: «مثلاً كجا؟»
گفتم: «چه ميدونم. النگه ئي، اوشون فشمي، دربندي، يه جايي ديگه.»
گفت: «بريم امامزاده داود. از اون جا پياده بريم شهرستونك ده ما. البت اگه موافق باشين.»
گفتم: «اختيار من دست شماست.»
به خودم گفتم چه خوبه آدم يه صاحب اختيار داشته باشه. از چه كنم، چه كنم در ميآد. ديگهام كسي جرأت نميكنه به آدم چپ نگاه بكنه. تو كوچه قرص راه ميره. ديگه بي واهمه ميره قاطي زنها. فرداي اون روز، كله آفتاب راه افتاديم. روز پنجشنبه بود. عصري رسيديم امامزاده داود. زيارت كرديم. شبم همونجا توي حياط قاطي مردم خوابيديم. سفيده كه زد، دوباره راه افتاديم. كجا؟ شهرستونك. از يك كوه بزرگ كه رد شديم، افتاديم تو دل يه مشت تپه و كوه. يه راه مالرو پر پيچ و خمي بود، عين پرده نقاشي. گفتم:
«اين جا چه قشنگه آقاي خادمي. واي خدا چه گلهايي، صبر ميكنين گل بچينم؟»
گفت: «به شرطي كه زود باشي.»
شروع كردم گل كندن. گل لاله، گل شقايق، يه گلي شبيه بنفشه، باز خادمي گفت:
«زود باش.»
گفتم: «باشه الان. مگه هفت ماهه به دنيا اومدي؟»
گفت: «نه ده ماهه. به اين راحتي به دنيا نمياومدم كه. فهميده بودم دنياتون كثيف شده، منو ميخواين براي جاروكشي. ننه ام جيغ ميزد خادمي بيا. بابام اخم كرده بود كه يعني اگه نياي كتكه. ننه جونم هم به قرآني كه روي سينه محمده قسم ميداد. هي ميگفت: ننه جون بيا اين جا برات تخت پادشاهي زدن. منتظرن بياي جاي احمدشاه حكومت كني. بي عقلي كردم اومدم. اگه ميدونستم دروغه كه حالا حالاها نمياومدم. ميذاشتم پير شم دم مردن مياومدم. اونم براي اين كه از تو خداحافظي كنم.»
گفتم: «خدا مرگم بده، همچين تعريف ميكنه كه آدم باورش ميشه.»
گفت: «پس چي خيال كردي؟»
گفتم: «بگو سر علي راست ميگم.»
گفت: «به سر عزتسادات.»
بعد هر دوتا خنديديم و من يه بغل گل شقايق ريختم تو دومنش. بهم گفت:
«گل باشي خانوم.»
گفتم: «هستم ديگه. چي خيال كردي؟»
اون وقت هر دو خنديديم. اين قدر خنديديم كه گريه مون گرفت. چه گريه اي. من براي حسين، اون براي گريه من. خدايا چه مرد مهربوني. گفتم:
«ناراحتت كردم. آخه من دلم شيشه ايه، اشكم هم در مشكمه. روضه بخونن، گريه ام ميگيره. اذون ميگن، غصه ام ميشه. آوازم ميخونن. گريه م ميگيره.»
گفت: «خنده رو نگفتي. خنده تم ميگيره، گريه ميافتي.»
اون وقت باز خنديديم تا خود شهرستونك. چه روز خوبي. يادش به خير. خيلي وقت بود دلم هوس يه ديار ديگه رو كرده بود.
«خدا خيرت بده خادمي.»
عصري نشستيم لب يه چشمه كوچيك ميون راه. به آب خوردن و دست و رو شستن و خستگي در كردن. ناهارم همونجا خورديم. يه دونه نون، يه سير پنير، پنج تا دونه خيار، با يه عالمه محبت. شده بودم مست تماشا. تمام كوه و تپه هاي دور و بر سرخ و سبز بود، گفتم:
«خادمي خلقت خدا رو بنازم.»
گفت: «اوهون.»
اون وقت تو چشاش براي اولين بار نگاه كردم. يه غمي تو چشاش نشسته بود كه نگو. مثل يه بره معصوم چيز ميخورد. بعد يه گوله اشك اومد بيرون و از لاي ريشه اش سر خورد پائين. گفتم:
«آقا. تو كه ميگفتي دلت از آهنه، براي چي گريه ميكني؟»
تا غروب به هم چيزي نگفتيم. ياد بچهاش افتاده بود كه تنها توي مسجد مونده بود. سر شب رسيديم شهرستونك. چهار ساعت راهو يه روز طول داده بوديم. چه روزهاي خوش زودگذره. آخر شب كه شد، جا انداختيم. كجا؟ توي هواي آزاد. كنار نهر آب. شب پر از صداي جيرجيرك. پر از واق واق سگ. پر از هو هوي باد، با خش خش برگهائي كه تو باد ميرقصيدند. بعد از دور صداي زوزه اومد. يه خورده خوف ورم داشت. گفتم:
«نكنه حيووني، مار و عقربي چيزي بياد سر وقتمون.»
شروع كردم به دعا خوندن:
«بستم دم مار و نيش عقرب. با مهر نبوت پيمبر.»
بعد دست زدم. خادمي گفت:
«وا، چرا همچي ميكني زن؟ مگه عروسيه دست ميزني نصفه شبي؟»
دم دماي صبح خادمي بيدارم كرد. چشام به لبخندش وا شد. يك گل داد دستم. چه گلي؟ مثل لباس عروس. گفتم:
«خوب بود اسم اين گل رو ميذاشتن عروس صحرا.»
گفت: «خب ميگم از اين به بعد بذارن.»
ديدم اونم شوخيش گرفته. پا شدم. نشستم لب جوب آب. باد خودش جامونو جمع كرد گذاشت كنار درختها. يه مشت آب زديم به صورتمون. همچين بود تگري تگري. اشتهام وا شد گفتم:
«حالا گشنمه.»
گفت: «خامه و عسل ميخوري؟»
گفتم: «آره ماه عسله ديگه.»
گفت: «روز عسله. چون تا عصري بايد برگرديم مسجد. بچه م تنهاست.»
اگه حسين منم بود، الان تنها مونده بود. عسل و خامه بهم زهر مار شد. ديدم خادمي ناراحت ميشه به روي خودم نياوردم. نزديكي هاي ظهر از فاميل هاش خداحافظي كرديم و راه افتاديم. گفت:
«بيا از اينور بريم.»
جاده خلوت. راه طولاني. يه درخت غريب. من و خادمي. گفتم:
«ميآي بدوئيم؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «اهك، كه زود برسيم. نخير لازم نكرده. حيف جاي به اين باصفائي نيست؟ بيا زير اين درخت بشينيم.»
گفت: «تو به اين تير چراغ برق ميگي درخت؟»
گفتم: «باشه دلم يه سايه ميخواد تا بشينم زيرش، به آفتاب دهن كجي كنم.»
گفت: «زشته زن، يكي ميبينه. اونم همين كارارو ميكرد.»
گفتم: «خادمي راستشو بگو من بهترم يا اون زنت؟»
گفت: «اي بابا، باز شروع كردي. زن جماعت به مرده ام حسودي ميكنه. حيف اين سايه درخت نيست.»
گفتم: «تو به اين تير چراغ برق ميگي درخت؟ ياللا راستشو بگو ناراحت نميشم.»
گفت: «خيال كن اون.»
گفتم: «بعله ديگه، اگه منم مرده بودم حالا خاطرمو بيشتر ميخواستي. خدا الهي مرگم بده تا اين قدر خوار نشم.»
گفت: «بابا دست بردار. اصلاً سئوالت بيخوديه. تو نشنيدي خاك مرده سرده. آدم مهر زنده رو ول نميكنه مرده رو دوست داشته باشه كه.»
دروغ ميگفت. از دعاهاي سر نمازش معلوم بود كه هنوز اونو دوست داره. گفتم:
«منظورت اينه كه اگه بميرم تو يكي ديگه رو ميري پيدا ميكني.»
گفت: «تو به هيچ صراطي مستقيم نميشي. همش حرف خودتو ميزني.»
گفتم: «دلم ميخواد. ميخواستي نياريم. كسي كه مجبورت نكرده بود.»
بعد قهر كردم و راه افتادم. يكه و تنها. خادمي هم لج كرد نشست. يه خرده كه راه رفتم، از خر شيطون اومدم پائين. صدا زدم:
«خادمي.»
كوهها هم صدا شدند. خادمي گفت:
«چيه عزت سادات؟»
كوهها اسممو صدا كردند .خوشم اومد. بازم صدا كردم:
«عزت سادات. عزت سادات.»
حالا همه چي منو صدا ميكردند. اي خدا، يه دفعه چه ارج و قربي پيدا كرده بودم. خادمي اومد. از تنهائي دراومدم. توي راه هي نازمو كشيد. از خدا و پيغمبر گفت. از ثوابي كه زن خوش اخلاق ميبره. پرسيدم:
«پيغمبر از مرد خوش اخلاق چيزي نگفته؟»
تا رسيديم به يه تپه. نشستيم روي تپه. يه بادي به اون چند تا درخت روي تپه افتاده بود. بيخودي چادرمو به باد دادم. خودمو تو چشاش نگاه كردم. چه خجالتي كشيدم. گفتم:
«خادمي ميآي شب همين جا بمونيم؟ زير سقف آسمون. دلم يه هواي تازه ميخواد.»
تو باد موهاش پريشون شده بود. مثل موهاي من:
«اوا خاك عالم، مرد داره ميآد خادمي.»
خادمي خودشو جمع كرد. منم چادرو كشيدم روي خودم. از كمركش تپه رو به رو يه مرد با قاطر پر از بارش ميگذشت. گفتم:
«خادمي راه كدومه؟ بيراهه نريم؟»
گفت: «با خداست.»
با هم كورس گذاشتيم. حالا دلم براي راه بد طي شده ميسوخت. تو راه يه جا خادمي وايساد به نماز. منم پشتش. قامت كه بست، حظ كردم به قد و بالاش نگاه كردم. الله اكبر. بعد دوباره راه افتاديم. تو يه چشم به هم زدن رسيديم به جاده اصلي. حالا چه وقته؟ شب مرده. اين جا كجاست؟ آبيك. ده فرسخ اونور كرج. گفتم:
«خادمي قدرتي خدا چه زود رسيديم. آدميزاد از كبوترم بدتره.»
خادمي گفت:
«به قيامت زودتر از اينم ميرسيم. آماده باش. ماشين اومد.»
سوار شديم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:41 PM
|
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون (8)
محسن مخملباف وقتي برگشتيم، پسر خادمي نبود. يه الف بچه كجا رفته بود؟ خادمي رفت توي شبستون، تو وضوخونه، روي پشت بوم، تو زنونه، همه جا رو سر كشيد و اومد، بچه نبود.
رفت توكوچه ها، كوچه فشاري، كوچه مسجد نو، كوچه درختي، تمام لب خط، از گارد ماشين تا چال خركشي، از اينور تا تير دوقلو، اون ور تا دايره خراسون، بگير و برو تا ميدون شاه، توي هر سوراخي سر كرد، اثري از آثار بچه نبود.
كجا رفته بود اين بچه؟ منم افتادم به گشت. هي نشوني بچه اي رو كه هنوز نديده بودم از اين و اون پرسيدم. اوليايي گفت:
«از شوم پنجشنبه كه رفته، ديگه برنگشته.»
خادمي گفت:
«بريم خونه آقا اجازه بگيرم برم كلونتري ببينم اون جاست.»
گفتم: «خب برو ديگه. يقين تو بياجازه آقا آب نميخوري. مردهشور نون نوكريرو ببرند.»
گفت: «براي اينه كه ميگن پناه بردن به طاغوت گناه داره.»
با هم راه افتاديم. زن آقا خيلي تحويلم گرفت. رفتيم تو اندروني. خادمي و آقا هم تو حياط پشت پنجره با هم حرف زدند. آقا گفت:
«برو. اين مورد با پناه بردن به طاغوت و حكميت طلبيدن فرق ميكنه.»
بعد يه مشت كاغذ چاپ شده داد دست خادمي و گفت:
«اينارم طبق معمول به مصرف خيرش برسون.»
از در كه مياومديم بيرون، خادمي اونارو داد دست من گفت:
«بگير زير چادرت.»
گفتم: «اينا ديگه چيه؟»
گفت: «اعلاميه آقاست. مواظب باش كسي نبينه.»
تا شب خادمي هرچي مسجد و كلونتري اون دور و بر بود سر كشيد. اما بچه انگار آب شده بود رفته بود تو زمين. شب يكشنبه تا صبح خواب به چشممون نرفت. خادمي گفت:
«تو تهرون فاميلي، چيزيام ندارم كه بگم رفته اونجا.»
روز بعد گرگ و ميش هوا راه افتاديم. خادمي بغ كرده بود. منم تو دلم غلغله شام بود. دندونم هم بدجوري پيله كرده بود. صد بار به خودم لعنت فرستادم كه خادمي را مجبور كرده بودم بريم گردش. خادمي چيزي نميگفت ولي معلوم بود خون خونشو ميخوره. رفتيم شابدوالعظيم. خادمي گفت:
غير از اين جا و مسجد شهرستونك تا حالا جايي نرفته.»
رفتيم تو صحن بزرگ. بعد باغ طوطي. آخر دست دور تا دور بازار. هر جايي كه ميشد رفته باشه، گشتيم، ازش خبري نبود.
صلات ظهر بود. دوباره برگشتيم توي صحن. صداي اذون با صداي زنگ ساعت تو هم شده بود. نمازمونو كه خونديم با خادمي رفتيم تو حرم. خادمي دخيل بست. منم نذر كردم ختم امن يجيب بگيرم، اين بچه پيدا بشه. بعد اومديم بيرون. خادمي نشست لب حوض. هي صورتش رو شست و گريه كرد. منم نشستم روبروي حرم به گريه كردن: يا سيدالكريم، حالا مردم چي ميگن؟ نميگن قدمش شور بود؟ نميگن اومد بچه مردمو در به در كرد؟ خدايا زن جماعت چقدر بدبخته. خدايا براي آبروي منم شده اين بچه سر به نيست نشه.
رفتيم تو بازار ناهار خورديم. چه ناهار خوردني، بگو پول حروم كني. خادمي كه لب نزد. هي چشمش به در بود كه نكنه بچه اش يه دفعه از دم در رد بشه. همينجورها تا عصري به هر خرابه اي سر كشيديم. آفتاب زردي رسيديم به بيبي زبيده. گفتم:
«بريم سر خاك طاهر و حسين يه فاتحه بخونيم.»
رفتيم خونديم. بعد رفتيم سر خاك زن خادمي. به چند قدمي قبر كه رسيديم حالش منقلب شد. ميدونستم هنوز دلش پيش اون زنشه. بعد جيغ كشيد و دوئيد. بچه رو خاك مادره دراز كشيده بود.
بابا و پسر همديگرو بغل كردن حالا گريه نكن كي گريه بكن. رفتم جلو نشستم سر قبر. يه سنگ برداشتم سر خودمو گرم كردم به فاتحه خوندن. روي كپه خاك بر اومده قبر پنجره كشيدم و ضربه زدم. قبر انگاري يه مشت گل پا نخورده. يه آجر قزاقي هم سيخكي روش. والسلام.
خادمي خاك و خلهاي لباس بچه رو تكوند و هي ماچش كرد. بعد پسره يه نگاهي به من كرد و از باباش پرسيد:
«بابا اين زنه اومده جاي ننه؟»
بچه ام چه ورجه ورجهاي ميكرد. انگار سيبي بود كه با خادمي نصف كرده باشند. يه پاش تو مسجد. يه پاش تو كوچه. يه روز اومد كه:
«زن بابا توپم افتاده خونه اصغرآقا اينا نميدن.»
چادرو كشيدم سرم. دِ برو دنبالش:
«كدوم خونه مادر؟»
«اين خونه زن بابا.»
در زدم. يه مرد لندهور سبيلو اومد دم در:
«بعله، فرمايش؟»
تمام لبش پوشيده بود. خدايا با اين شارب چطوري غذا ميخوره؟ چطوري نماز ميخونه؟
«خوب يه خورده كوتاه كن اين سبيل هاتو آقا. ماشاءالله شما به اين كاملي خوبيت نداره.»
گفت: «نفهميدم آبجي، بچهات يه جور سر خر، خودت يه جور، تورو سننه.»
گفتم: «مرده شور توپو ببرن. خب حالا خودتون ميرين ميآرين. ولي به قول خادمي حرف خدا و پيغمبر اصله. نشنيدين چقدر در كراهت شارب بلند نوشتن. خدا شاهده به شما برازنده نيست.»
يارو درو بست و رفت تو. ما هم برگشتيم دم مسجد. حالا هاشم يه ضجهاي ميزد كه انگار ننه اش مرده. گفتم:
«مادر چيه، چرا گريه ميكني آخه؟ نكنه مثل پريشب دلت درد ميكنه؟»
گفت: «توپمو ميخوام.»
تازه يادم افتاد كه رفته بودم توپو بگيرم. به هاشم گفتم:
«ياللا بيفت جلو. من تا اين توپو نگيرم آروم نميشم كه.»
همچين كه در زدم، يه توپ جر داده از بالاي ديوار افتاد روي سرمون. خواستم هرچي از دهنم درميآد بگم. مراعات خادميرو كردم. خواستم بزنم به سينه ام نفرينش كنم كه اين بچه رو اين طور داغدار كرده، ترسيدم كه بازم دامن خودمو بگيره. دعاش كردم. خادمي گفته بود هركي از مردم بهت بدي ميكنه، دعاش كن. دستمو گرفتم رو به آسمون، بلند بلند دعاش كردم:
«الهي خدا يه ذره عقل اين بچهرو بده به شما غول بيابونيها. الهي خدا عمر نوح بهتون بده اما بيعزت. الهي خدا مو توي سر و صورتتون باقي نذاره كه درد سلموني رفتن نداشته باشين. آخه مسلمون اين بچه به شما چي كرده بوده؟»
يه شب مردم كه رفتند، پا شدم. مثل هميشه برقهاي شبستونو خاموش كردم رفتم درو ببندم ديدم يه جووني كه كتش رو گرفته تو شكمش اومد تو. گفتم:
«آقا مسجد تعطيل شده. ميخوام درو ببندم.»
گفت: «خب ببنديد، منم ميآم تو.»
بعد خودش اومد تو و لته ي درو زد به هم. هول ورم داشت. خدايا چه خيالي داره. قيافه شم كه به آدم حسابيا ميبره. پس اين چه ادا و اطواريه كه از خودش در ميآره. گفتم:
«آقا مگه حاليت نيست. ميگم ميخوايم در مسجدرو ببنديم. ديگه هيچ كس نيست.»
گفت: «ميشينم تا وقت نماز صبح.»
نخير ول كن معامله نبود. رفت سمت وضوخونه صورتشو شست. دوئيدم تو سراغ خادمي. گفت:
«درو بستي؟»
گفتم: «هان، ولي خب تازه يكي اومده تو. بيرونم نميره. نكنه دزدي، هيزي، چيزي باشه.»
خادمي چوبشو ورداشت، دِ يالله كجا؟ وضوخونه. حالا من و هاشم هم دنبالش. ولي دل تو دلم نيست. چشمت روز بد نبينه همچين كه خادمي چوبو برد بالا، جوونه برگشت رو به ما و از جيبش يه تفنگ كوچولو كشيد بيرون، نشونه رفت به ما. واي خدا مرگم بده ديدي چه خاكي به سرمون شد. الانه كه دركنه به خادمي. دست انداختم خادميرو كشيدم عقب. نيومد. قرص تو جاش وايساده بود. جوونه گفت:
«با شما كاري ندارم. تا صبح اينجام. بعد ميرم.»
سر تا پاش همچين بود خون خالي. حالا تازه فهميدم كه كتشو روي زخم شكمش گذاشته. خادمي گفت:
«تو كي هستي، سارقي؟»
جوونه سرشو تكون داد عقب. خادمي دوباره پرسيد:
«قاچاقچي هستي؟»
جوونه گفت:
«نه.»
خدائيش به قيافه شم نمياومد. پس كي بود آخه؟ خود جوونه گفت:
«من با شما كاري ندارم. تا صبح اينجام و بعد ميرم.»
اونوقت تفنگش رو آورد پائين. نميدونم چي شد كه خادميام چوبشو انداخت. من گفتم:
«برادر اين جا مسجده، خونه خداست. سپردن دست ما. اگه يه چيزيش كم و زياد بشه، ما ريشمون گروئه. سر علي اگه دزدي، چيزي هستي از خير اين جا بگذر. اقلكم از يكي بدزد كه ديگه جواب نداشته باشه. ما آه تو بساط نداريم، با ناله سودا كنيم.»
گفت: «دزد نيستم.»
از همين كم حرفيش بود كه بيشتر خوف ورم ميداشت. آدم كم حرف يا مثل آقاي مسجد با وقار ميشه يا مثل آقاي خونه عفت ترسناك. پرسيد:
«مسجد چند تا در داره؟»
خادمي گفت:
«همون يكي.»
گفت: «پس من پشت در هستم تا صبح. اگه كسي رو خبر كنيد هرچي ديدين از چشم خودتون ديدين.»
گفتم: «نه آقا چي كار داريم. ما ميريم تو اتاق خودمون درم ميبنديم. ميخواي اين كليدشم ميديم دست خودت.»
كه خادمي رفت تو لب. جوونه رفت پشت در نشست، ما هم تو اتاق. حالا من و هاشم همچنين ميلرزيم كه انگار زمستونه. خادمي هم گفت:
«سرم دردي گرفته كه اگه تا حالا سنگ بود، مي پكيد.»
گفتم: «منم همين طور. تو سرم داردار صدا ميكنه.»
خادمي گفت:
«تو اتاق دوا داريم؟»
گفتم: «من دوا نميخوام. خودش خوب ميشه.»
گفت: «تورو نميگم. اين يارو زبون بستهرو ميگم. زخمش كاريه. لابد تير خورده. تا صبح اين جا بمونه كارش ساخته است.»
چي كارش ميشد كرد. گفتم:
«از بيرونم كه نميشه رفت چيزي گرفت. حالا اومد يارو هم اين جا مرد پاي ما گيره. وقتي كه ما توي اين زمونه خراب، خونه پاي خدا شديم، مردم نبايد ملاحظه مارو بكنند. اين همهجا، حالا حتماً بايد توي مسجد بميره؟»
خادمي راه افتاد. من و هاشم هم قطار دنبالش. وسط حياط كه رسيديم يارو جوونه تكون خورد. خادمي گفت:
«نترس ميخوام برايت دوا بگيرم. اين طوري تا صبح تلف ميشي.»
جوونه گفت:
«نميخوام.»
حالا صورتش زير نور زرد چراغ سردر مسجد شده بود، رنگ آبزيپو. خون هم از بغلش راه افتاده بود روي آجرهاي مسجد. اون وقت هي بگو مسجد بايد طيب و طاهر باشه.كي گوشش بدهكار اين حرفهاست. خادمي گفت:
«پس ما ميريم بخوابيم. اگه كاري داشتي، صدا بزن.»
برگشتيم تو اتاق. كي خوابش ميبرد. تو يه دقهورا خادمي چهار دفعه پاشد از پشت پنجره به يارو نگاه كرد. بعدشم گفت:
«نخير، نميشه.»
گفتم: «چيچي رو نخير نميشه.»
گفت: «دلم طاقت نميآره، جوون مردم جلوي روم از دست بره، من دست روي دست بذارم.»
به خودم گفت: اين خادمي يه تيكه جواهره. يه پارچه آقاست. نميدونم به كدوم خوبي خدا اين مردو نصيب من كرده. شايد براي اين كه سر داغ حسين ازش برنگردم. خب اگه اينم گيرم نمياومد كه حالا ديگه هيچي، كارم زار زار بود. گفتم ميخواي چي كار كني؟»
گفت: «ميخوام برم در خونه آقا پيش نماز صلاح مصلحت كنم.»
گفتم: «شبونه زابراه ميشن.»
گفت: «چاره چيه. بايد برم. ممكنه فردا بد بشه.»
گفتم: «از كجا؟»
گفت: «از پشت بوم.»
هاشم خوابش برده بود. چادر شبرو كشيدم روش. متكاي زير سرشم درست كردم. يه نفس بلند كشيد و راحت خوابيد. يواش يواش، همچنين كه يارو بو نبره در اتاق خودمونو وا كرديم. پاورچين پاورچين، سُر خورديم تو شبستون.از اون جا به زنونه و يا علي روي پشت بودم. سايه به سايه خادمي تا لب خرپشتك ديگه پشت بوم رفتم. حالا تو تاريكي شب انگار هزارتا كشيك مونو ميكشيدند. در گوشي ازش پرسيدم:
«حالا چه جوري ميري پائين؟»
گفت: «پشت بوم به پشت بوم ميرم تا حياط مهري خانوم. از اون جا هم مجبورم يه جوري آويزونشم سُر بخورم پائين ديگه.»
گفتم: «ميافتي پات ميشكنه نصف شبي.»
خادمي نشست لب پشت بوم آويزان شد بپره پائين كه يارو مثل اجل معلق ظاهر شد. گفت:
«بگو بياد بالا و الا با تير ميزنمت.»
خادمي بدبخت مونده بود بين زمين و آسمون. نه ميتوانست بياد بالا، نه اين يارو ميذاشت بره پائين. دولا شدم دستشو گرفتم. همچين سنگين شده بود كه نزديك بود منم بكشه پائين. بالاخره خودشو كشيد بالا. يارو تفنگشو گرفت رو به ما گفت:
«بيفتين جلو آروم برين پائين.»
راه افتاديم. اول من، بعد خادمي، بعد اون يارو. برگشتم ديدم دستهاش ميلرزه. بعد نشست روي زمين و گفت:
«دستاتونو بذارين روي سرتون.»
مثل دوتا بچه سر براه راهمونو كج كرديم به طرف پائين. اونم حالا نشسته نشسته ميآد. وسط راه پله ها گفت:
«وايسين.»
وايساديم. خون بالا آورد و از حال رفت. تفنگش افتاد كنارش روي زمين. خادمي هول هولكي تفنگش رو برداشت. گفتم چه جربزهاي داره:
«بنداز زمين الان در ميره.»
گفت: «پس بيا يه گوشهاي قايمش كنيم.»
با هم رفتيم پائين تفنگ يارو را زير خاك ذغالها گذاشتيم تا بعد. خادمي گفت:
«من ميرم آقارو خبر كنم.»
به يه چشم به هم زدن رفت و برگشت. حالا آقا هم اومده بود. اما عبا و قبا تنش نبود. يك كت تنش بود، يه كلاه به سرش. با همديگه رفتيم بالاي سر يارو. خادمي سرشو گذاشت روي سينه جوونه و گفت:
«هنوز زنده است.»
بعد جيبهاشو گشتن. هيچي توش نبود. يارو رو پيچيدند توي پتو. يه سر پتو رو آقا گرفت يه سرش رو خادمي. راه افتادند طرف حياط. دم در كه رسيدند خادمي به من گفت:
«تو بيفت جلو كسي ما رو نبينه.»
غير از سگ تو كوچه كسي نبود. هول هولكي يارو رو از توي تاريكي برديم طرف خونه آقا. بعد من و خادمي برگشتيم بيرون. آقا هم اومد و از يك طرف ديگه رفت. جلو در مسجد چند تا سگ ديگهام جمع شده بودند براي ما پارس ميكردند تا رفتيم تو. خادمي شيلنگ آب و جارو رو آورد. همه جا رو شست. بعد رفت سراغ تفنگ يارو. ور داشت و رفت بيرون. دم اذون برگشت. گفتم:
«چي شد؟»
گفت: «هيچي. از اين موضوع با كسي چيزي نگي ها كه ريشمون گيره.»
گفتم: «آخه كي بود؟ حالا چي شد؟ مرده؟ زنده است؟»
گفت: «با خداست.»
وقتي چراغرو خاموش كرد بخوابيم گفت:
«اگه اين جوري گيرشون ميافتاد، زنده زنده ميانداختنش تو حوض سلطون. خوراك نمك ميشد.»
گفتم: «حوض سلطون ديگه چيه؟»
گفت: «درياچه نمك. توي راه قُمه. با طياره مردمرو ميريزن توش. هنوز به آب نرسيده گاز خفه شون ميكنه. تا حالا يه عالمه مردمرو ريختن اون تو.»
تو خواب بود نميدونم يا بيداري. سوار طيارهمون كردند، بردن مارو بندازن تو حوض سلطون. طياره مثل كفتر بالهاشو تكون تكون ميداد. بالاي حوض خونه جواهرخانوم كه رسيديم، اول آقا رو انداختند، بعد خادميرو. رفتند زير آب بالا نيومدند. جواهرخانوم هم لب حوض رخت آب ميكشيد. هرچي خواستم داد بزنم، زبونم بند اومده بود. بعد نوبت من شد. يكي دستمو كشد جلو و هولم داد پائين. همين كه زير پايم خالي شد، از خواب پريدم. ديدم بالشام شده خيس عرق. چه حالي داشتم. يه سياهي هم هي جلوي پنجره تكون تكون ميخورد. چادر رو كشيدم روم تا صبح سر در نياوردم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:49 PM
|
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون (9)
محسن مخملباف
بعد نماز ظهر، افتاديم به جون همه چيز. زيلوها رو تكونديم. طاق رو آب پنبه كشيديم. مسجدو گردگيري كرديم. منبرو گلاب زديم. مرمرهاي سفيد محراب رو با رگههاي خونيش دستمال كشيديم تا اين كه مسجد شد عين يه دسته گل. من و خادمي پر خاك و خل. انگار غبار غم رومونو گرفته بود. رفتيم وضوخونه. چادرمو تكوندم. بوي عرق خادمي با بوي خاك گليم خوش نقش شبستون، وضوخونه رو پر كرد:
«اومدي تو هم خادمي؟»
«آره، بقيه ش باشه براي فردا. اين زيلوها احتياط داره.»
بي پروا يه مشت آب زدم به صورتم از هم باز شد. چشام روشن شد.
خادمي گفت:
«من هيچ وقت دست و رومو نميشورم. اكثر اوقات وضو ميگيرم.»
خواستم بهش بگم خب بعله شما همه چيزت خدائيه. با بقيه كه من باشم فرق ميكني. پشيمون شدم نميدونم چرا بعضي حرفهاشو بخودم ور ميدارم. سگرمه هامو كشيدم تو هم و بهش اخم كردم. اما تو دلم خنديدم. ته دلم يه خيالاتي بود. يه گوشهاش غم يه گوشهاش شادي. خدايا من چمه؟
اومديم بيرون. با چادر صورتمو خشك كردم. توي راه پله ها كه رسيدم، سرم گيج رفت و بيخودي هول ورم داشت. ميخواستم پس بيفتم كه خادمي به دادم رسيد. رنگم شده بود عين زردچوبه زرد. گلوم ميسوخت. نفسم نمره ميانداخت. قلبم يه گروم گرومي ميكرد كه نگو. بعد مورمورم شد و لرزيدم. نه به اون تب يه دقه پيش، نه به اين لرز. چادرو پيچيدم به خودم. طاهررو ميخواست. كه بگه. خر تب ميكنه، سگ سينه پهلو.
خادمي گفت:
«چت شده عزت سادات؟»
گفتم: «هيچي، انگار با جناق سينه ام، شرط بندي ميكنند. از دو طرف كش ميآد. سرم افتاده بود به دور. چشام سياهي ميره.»
رفتيم تو اتاق. بعد دلم آشوب شد. خاك عالم خوبيت نداره جلوي خادمي. مثل طاهر كه با اون بيرودرواسي نيستم. كو پس اين نعلين ها كه برم وضوخونه؟ الان در آوردم كه. هرچي دم در بود لنگه به لنگه پا كردم دِ بدو بيرون. وسط حياط، جلوي چشام تيره و تار شد. حالم به هم خورد. نشستم همونجا. دل و جيگرمو بيرون ميكشيدند. خدا الهي مرگم بده. ببين تو خونه خدا چي كار كردم. تازه الانه كه اوليائي سر برسه. خادمي برم گردوند تو اتاق گفت:
«روت شده مثل گچ ديوار. تكون نخور بيخودي. كي گفت بياي كمك من؟»
گفتم: «شرمنده تم توي دردسر افتادي.»
گفت: «خادم از چيزي كه نميترسه آب و جاروئه.»
گفتم: «ميخواي يه مژده بهت بدم.»
گفت: «چه مژده اي؟»
گفتم: «انگاري حامله ام. ويارمه.»
يه خنده كم رنگ نشست كنار لبش. گفتم:
«ويارونه فالوده ميخوام. بستني اكبر مشدي.»
گفت: «تو اين سر سياه زمستون؟»
بعد خودشرو از اتاق انداخت بيرون. گفتم لابد بچه نميخواسته. چون خيلي خوشحال نشد. راستيشم نون خور زيادي ميخواد چي كار؟ كارش هم يه جوري نيست كه بشه بيشترش كرد. چي كار كنه مثلاً؟ براي اضافه مواجب، مسجدرو روزي دو بار جارو كنه؟ راهي نداره بدبخت كه. اگه گناه نداشت ميرفتم پيش عصمت خانوم قابله ميگفتم: چي كار كنم عصمت خانوم جون؟ دوباره يه مايه غم روي دلمه. ميگفت: هيچي. دندوني رو كه درد ميكنه ميدن دست دندونساز، صد تومنم انعام بهش ميدن. ميگفتم: ده تومنم روش، قال قضيه رو بكن. اما قربونت بي سروصدا ها. نميخوام دار دار راه بيفته همه در و همسايه باخبر بشن. بعد ميگفت: خاطرت جمع باشه. كار تو يكي نيس كه خواهر. برا هزارون نفر همين كارو كردم. هيچكي هم نفهميده. همين چند روز پيشها افتخارسادات بچه شو انداخت. گفت تورو خدا به كسي نگي ها. گفتم: چشم. آدم بايد سينه اش صندوقچه اسرار مردم باشه. اشرف ساداتم بچه شو انداخت. ميگفت از دو چيز واهمه دارم. يكي از اين كه ديگران بفهمند. يكي هم اين كه گناه داشته باشه. ميگفتم ميترسي كي بفهمه؟ خود و خدايي تا حالا شنيدي من راز كسي رو فاش كنم؟ از اون گذشته من هر بچه اي رو كه نمياندازم تا گناه داشته باشه. مگه خدارو خوش ميآد. خدا بالاي سر شاهده، اعيون اعيوناش ميان ليره به پام ميريزند، ميگم الا و لله كار، كار من نيست. فرداي قيامت جواب داره خواهر. اينه كه اگه يه وقتي هم كاري ميكنم، براي پول نيست. دلم ميسوزه يكي بياد به دنيا آه نداشته باشه، با ناله سودا كنه. ميخوام يكي رو از در به دري نجات بدم.
بچه چيه؟ گور باباي بچه كرده عزت سادات جون. حيف جونيت نيست به پاي بچه بريزي؟ تو هي زور ميزني بهش شير بدي، اون گازت ميگيره. جوهر آدميزاد ناسپاسه. بندازش بره راحت شي. خدا شاهده براي صد تومنش هم نميگم. شما اصلاً هشتاد تومن بده.
خادمي اومد تو گفتم:
«ناراحتي؟»
گفت: «از چي؟»
گفتم: «از سرخر اضافي.»
گفت: «ناشكري نكن. هر چي خدا بخواد.»
گفتم: «من از خدا ميخوام. ميترسم تو ناراحت بشي و الا حتماً اين دفعه يه دختره شبيه تو. چشاش سياه. دماغش كوچولو اما جلو موهاي سرش نريخته. شايدم مثل حسين باشه كه به طاهر رفته بود. لب و دهن گوشتالو. چشا خرمائي. موها بلاتكليف. جلو سيخكي. عقبش فري.»
خادمي برام شربت قند درست كرد. هم زد. داد دستم و گفت:
«بخور حالت خوب شه.»
خوردم و گفتم:
«چه فالوده خوشمزه اي. مال شيراز بود خادمي؟»
گفت: «مال چال خركشي خودتونه.»
بعد با هم خنديديم. بلند بلند. اين قدر كه صدامون تو شبستون مسجد هم پيچيد. يك نفر داد زد:
«آقاي خادمي اون جا تشريف دارين؟»
بعد از پله ها اومد تا پشت در. چندتا انگشت زد به شيشه. امنيت كه نداريم. حالا خوبه پشت شيشه پرده است. و الا تا في ها خالدون اتاق معلوم بود. خادمي گفت:
«بفرمائين.»
من پا شدم نشستم. رومم كيپ گرفتم هنوز حالم جا نيومده بود. اوليائي بود. اومد تو. پس چرا صداش عوض شده بود. خادمي متكا گذاشت پشتش. اوليائي سرپا نشست. معلوم بود عجله داره. اخم هاي هميشگي اش توهم بود. دلم گواهي بدي داد. لابد يه نقشه تازه براي دك كردن ما كشيده بود. خدا به خير بگذرونه. اوليائي سرفه كرد و گفت:
«واللا راستش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون يه مدتيه ميخواستم بهتون بگم.»
خادمي برگشت به من نگاه كرد. منم براق شدم به اوليائي. اونم حرفشو نيمه كاره گذاشت و يه خورده دست دست كرد: خوب جونت بالا بياد، حرفتو بزن. دوباره تو دلم خالي شده بود. انگار بچه توش تك و تقلا ميكرد. از تو سينه ام تا بيخ حلقم ميسوخت. ترش كردم. اوليائي يه باره پا شد رفت بيرون. اي خدا اين همه بندگون شايسته داري، اينو ديگه براي چي خلق كردي؟ آفريدي قدر خادمي و آقاي پيشنماز رو بدونن. آدمو نصف عمر ميكنه تا بگه چه مرگشه. رفتارش هيچ به آدميزاد نبرده. نه به اون سرزده اومدنش، نه به اين ناغافل رفتنش. دوباره زد پشت شيشه. خادمي رفت بيرون. من ميدونم اين طفل معصوم الان چه حالي داره. مثل من نيست كه وايسه توروش. حالا هرچي بگه مجبوره بگه چشم. بعدم بياد به من بگه ولش كن عيب نداره بزرگتره. الهي خدا از بزرگي كمش كنه. من اينو ميشناسم. يه چيزيه، شبيه قنبره. فقط اهل نماز و روزه است. خادمي گفت:
«چشم چشم، به روي چشم حاج آقا.»
ديدي گفتم ببين حالا چه بلائي ميخواد سرمون بياد. تا نصفههاي شب هرچي كردم بگه بهش چي گفته، مگر مقر اومد. شايدم از قضيه اون كاغذها يا جوونه بوئي برده، خوابيديم. خروسخون خادمي بيدارم كرد:
«چيه؟»
ـ «وقت نمازه.»
گفتم: «حالا پا ميشم.»
وضو گرفتم وايسادم به نماز. دو ركعتم كه تموم شد، خادمي دوباره صدام كرد:
«آفتاب زد. پاشو ديگه.»
پا شدم. سرم چه سنگين بود. خادمي براي پدرش نماز قضا ميخوند. بهش اقتدا كردم. خدايا هرچي اون ميگه. به هر نيت پاكي كه اون داره:
«الله اكبر.»
چه نمازي. نماز جعفر طيار. هر ركعتش يه انتظار مادر بچه گم كرده. هر سجده اش، يه خواب آدم شب كار. استغفرالله. دوباره سجده. پا شديم. دوباره به انتظار. به اميد قنوت. توي قنوت. همه فاميلاش يادم اومد. مادر خدا بيامرزش كه سل گرفته بود مرده بود. پدرش كه تو تصادف با ماشين له شده بود برادرهايش. زن اوليش كه سر زا با بچه اش رفته بود. رفيقايش. مؤمنين و المؤمنات. الا حياء منهم و الاموات. آفتاب كه زد. سلام داديم. گفتم:
«ميخواستي نماز من قضا بشه. حالا خوبه من مافي ذمه خوندم.»
گفت: «صبحت به خير. قبول باشه.»
گفتم: «صبح بي صبح. خودت پاشو يه كبريت به سماور بزن ميخوام يه مثقال ديگه بخوابم. خسته ام.»
به روي پهلوم دراز كشيدم. يه سوز سردي از سوراخ در ميزد تو. لحافو كشيدم روم. همه چي سياه شد. مثل شب. مثل دل قنبر. چه خواب خوشي؟ يه باغ با صفا. با فواره سنگي آب. تخت روي نهر. سماور آتيش. قليون به راه. بيد مجنون. درخت عناب. درخت زيتون. گلين آغا قليون ميكشيد فوت ميكرد رو به باغ. گفتم: خدا بيامرز، نترس فوت كن به من خوشم ميآد. به آه و دود دهن اين و اون معتادم. خادمي در و زد به هم گفت:
«من رفتم آب سماور تموم نشه.»
يه چيزي تو خواب و بيداري جوابشو دادم. حالا چي؟ خدا ميدونه. بمونه خانوم هم اومده بود كنار دست مونس آغا نشسته بود. عمه خانوم و طاهر هم اومدن. گفتم: حسين من كو پس؟ طاهر گفت: رفته بازي، يه هندونه آوردن سرخ سرخ. قاچ كردن خودشون نشستن به خوردن. دريغ از يه تعارف. آدم دلشو به كي خوش كنه؟ گفتم: عمه خانوم چرا روتو كيپ گرفتي؟ خدا شاهده هر شب جمعه براي همهتون فاتحه ميخونم. گاهي هم خيرات ميكنم. تازهشم اين طاهر چي براي من گذاشت كه به اين و اون ببخشم؟ حالا چيه شما از دست من ناراحتي؟ محلم نكرد. گفتم: عمه خانوم عادت داره خودشو براي من بگيره. جون به جونش كني، مرده و زندش مادرشوهره. به درك نميتونم براي هرچي كه غصه بخورم. بذار حالا برم جلو از لج اينام كه شده يه گل هندونه بذارم دهنم. دستمو كه دراز كردم زير فشار له شدم:
ـ «خواب به خواب بري عزت سادات. چه خبرته، پاشو ديگه بسه.»
گفتم: «پاتو وردار از روي دستم له شد. حالا پا ميشم. مگه چه وقتيه؟»
گفت: «هيچي بخواب تا وقتي تو خوابت بياد، نصف شبه.»
در اتاقرو كه باز كرد، صداي اذون هاشم ريخت تو اتاق. اوا صلات ظهره، پاشم ناهار درست كنم.
حالا چي بپزم اين وقت روز؟ ولش كن. نون و حلوا ارده ميخوريم. هاشم كه از خدا ميخواد. عصري هم بايد يه چيزي خيرات كنم. شكر پنير خوبه، يا خرما؟
ويارم كه شد، دلم زغالاخته ميخواست. هرچي گشتم گير نيومد. در مسجدرو بستم. يه بند كشيدم از وضوخونه تا دم در. رختهارو آوردم به شستن. پيراهن خادمي. شلوار هاشم. روسري و جوراب سياهة خودم. با يه مشت تيكه پاره ديگه. رفتم تو شبستون. موقع نماز داشت ميگذشت. حالا ديگه مؤمن شده بودم. سجده هام از حوصلة خادمي بيشتر بود. حوصلة منم از خادمي سر ميرفت. نه دعوايي، نه ناز كشيدني، نه فحشي، نه قربون صدقهاي. طاهر خدا بيامرز درسته كه تا ميگفتم اهك، مشت و لگدو ميكشيد به جونم و فحشم ميداد. اما فرداش دست پر مياومد خونه. يا با حرفهايش از دلم درميآورد. خدا بيامرزتش. خوب دو ركعت نمازم براي اون بخونم. اگه حسابشو بكني نماز قضا هم خيلي داره. نماز خودمو كه خوندم، رفتم تو محراب. وايسادم به نماز. خيلي وقت بود وسوسه يك نماز تو محراب، براي طاهر هم به دلم افتاده بود. هرچي كردم با حواس جمع نماز بخونم، دعاهاي دور محراب حواسم را پرت ميكرد.
هي به خيالم رسيد مردم سر رسيدند. با چه خدا خدايي نمازرو به كمرم زدم. بعد دوئيدم تو حياط رختهارو جمع كردم. ريختم تواتاق. در مسجد رو باز كردم. خيابون جلو مسجد شلوغ بود. ديدم من تو شلوغي تنهام. تو تنهايي هم ميخوام دق بكنم. خيالات ورم ميداره. آل ميبينم. ميخوام دچار بي وقتي بشم. يه باد خنك از جلوي مسجد رد شد. از خستگي يه نفس بلند كشيدم يه بغل غصه، يه هوا تنهايي، ريخت تو سينه ام.
حالا چه وقتي بود؟ تنگ غروب. چراغ دكونا روشن. جلو نونوايي كه محشر كبري بود. شكر خدا جلوي دكون قنبر مگس هم پر نميزد. گفتم: اين خادمي از صبح تا حالا كجاست؟ همه اش تقصير اين آقاست كه خادمي رو ميفرسته دنبال كارهاي خطرناك. اگه يه طوريش بشه دوباره چه خاكي تو سرم كنم. وقتي نيست دلم كه قرار نداره. وقتي هم كه هست هي بهونه ميگيرم دعوا راه بندازم. دوباره پيش از ظهري بود خير سرم اومدم يه چرت بخوابم. تو خواب و بيداري بودم كه دوتا سوار سفيدپوش رفتند طرف حوض سلطون. يه چيزي بود مثل چال بارون، توي بر بيابون. زدن به آبو، يه بچهرو از آب كشيدن بيرون. زبونم لال هاشم بود. اين گداه هام امشب نيست صدقه بهش بدم. راستي هاشم كو؟ از مدرسه كه اومد كتابهاش رو پرت كرد تواتاق و ديگه پيداش نشد. بابا و پسر حب جن خوردن. تا سرتو ميچرخوني غيبشون زده. خادمي كه شده يه سر و هزار سوداء. آرزو به دلم مونده مَردم دو روز مطابق ميلم باشه.
تازگيها نه به مسجد ميرسه نه به خونه. آب و جاروي مسجدم افتاده گردن من. نه اين كه بگه تو بكن، ولي خب كي بكنه پس؟ غروب كه ميشه برقها رو روشن ميكنم. «اينم كليد برق.» يه دستمال هم به منبر ميكشم. ولش كن امروز حوصله ندارم. ميام درها رو باز ميكنم. اينم اين لنگه در. ديگه چي؟ هان، حالا مونده بلندگو رو روشن كنم. تا هاشم تويش اذون بگه. خاك عالم ميبيني تورو خدا؟ آقا اومد اين هاشم پيداش نشد:
«سلام حاج آقا.»
«سلام عليكم. خواهر اين بقچه رو بگير زود يه جايي قايم كن.»
«روي چشم. خانوم و بچه ها چطورند؟ خوبند ايشاءالله؟»
«خواهر عجله كن. يه گوشهاي قايمش كن.»
بقچه رو گرفتم آقا هم چپيد توي شبستون. گفتم ميدونم چيه. لابد توش از اون كاغذهاست كه خادمي بده اين و اون پخش كنند توي مسجدها. حتماً توش نوشته اون آقا رو قربون جدش برم، به زور روونه مملكت غربت كردند. لابد نوشته اون روز كه دختر قنبر تو بغل من پرپر زد، كرور كرور آدمهاي ديگه رم كشتند. هر كيام زنده گيرشون اومده بردن با طياره ريختند تو حوض سلطون. چرا اين كارها رو ميكنند. حتماً ميخوان تير و تفنگشون تموم نشه. اي خدا پس اين خادمي كجاست؟ نميگه اين زن من الان دلش مث سير و سركه داره ميجوشه؟ نميگه حامله است خيالات ورش ميداره؟
بقچه رو تو آبدارخونه اون پشت و پسله ها قايم كردم. يه مشت منقل و كتري سياه هم گذاشتم روش. حالا ديگه عقل جن هم بهش نميرسيد كه كجاست. دوباره اومدم تو حياط. خادمي و آقا و چند نفر ديگه داشتند با هم اختلاط ميكردند. گفتم برم جلو ببينم چه خبره؟ لابد يكي مرده اومدند آقا رو براي ختم خبر كنند.
اشاره كردم خادمي بياد اين ور. ملتفت نشد. يكشون داشت به لباسهاي آقا دست ميكشيد؟ هي زير عباشو ميگشت، هي دست توي جيبهاي آقا ميكرد. اون يكي هم خادمي رو ميگشت. گفتم: نكنه همونان كه يه مدت زاغ سياه مسجدرو چوب ميزدند. راه افتادند. دوئيدم جلو. گفتم:
«آقاي خادمي، آقا خادمي، كجا داري ميري؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:01 PM
|
02-26-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حوض سلطون (10)
محسن مخملباف
4
از غصه غمباد گرفتم. هر شب هاشم به آواز باباش يه اذون سوزناكي ميگفت و زود مياومد بالا. ميگفتم: مسجد بي خادم مسجد بي آقا اذون رو ميخواد چي كار. يكي يادش داده بود بعد اذون بگه نميدونم چيچيه كل اسير. هاشم ديگه بهم نميگفت زن بابا. ميگفت، ماماني، بابارو نندازن توي حوض سلطون. ميگفتم: پناه بر خدا.
آخر تنگ غروبي از لاعلاجي رفتم پيش حاجي اوليائي. از وقتي خادمي و آقا رو گرفتند ماست هارو كيسه كرده بود دم اتاق آفتابي نميشد ايراد بگيره. پرسيدم:
«سر جدهام فاطمه راستشو بگو. نميدوني كي سوسه اومده اونارو لو داده؟ غير از آشناها كسي خبر نداشته آخه.»
گفت: «با خداس. خدا آخر و عاقبت مارو به خير كنه با يه مشت كله شق.»
گفتم: «چته مرد حسابي؟ ناخوشي؟ زن و بچه ات لخت و عورند؟ خودت اسيري؟ ديگه چي ميخواي از خدا ناشكري ميكني؟ اقل كم بگو خدا كار اونارو راست بياره.»
گفت: «اگه اين خادمي و آقان كه باعث ميشن در خونه خدارم ببندند. تو هم اين قدر جلوي مردم با من حرف نزن كار دستم ميدي.»
دلم شكست. گفتم:
«آدم تو در به دري پس دلشو به كي خوش كنه آخه؟»
گفت: «به ظهور حضرت.»
و رفت. گفتم:
«اگه قربونش برم بياد، يه سر و گردن سالم نميبينم.»
آستين هاشو براي وضو گرفتن بالا زد و روشو برگردوند طرفم و گفت:
«اگه بياد گردن تورو اول از همه ميزنه كه خدا ميدونه جنس زن جماعت چقدر خرده شيشه داره.»
گفتم: «كور خوندي آقا. حضرت طرفشو خوب ميشناسه. تازه اونم بياد بزنه. فداي يه تار موش. سر و گردني كه ميخواد رو به تو بچرخه همون لايق شمشير آقا.»
از همون جا بهش پشت كردم. ديگه هم سلام، بي سلام. چه داخل آدم. گفتم: اگه اينه كه خدارم بيخونه ميكنه. مونده بودم حيرون. كي اسم ذال ذالكو گذاشته ميوه؟ نه واللا به خدا. هر چي خادمي ليلي به لالاش گذاشت. فيس و افادهاش بيشتر شد.
هاشم چهارزانو مي نشست گريه ميكرد و ميگفت:
«مامان من ديگه نه بابا دارم، نه ننه. تومنو نذاري بري.»
منم زانوي غم بغل ميكردم. چي ميگفتم به بچه؟ ميگفتم تو اين وانفسا من از تو بيشتر بابا ميخوام. ميگفتم تو باز پسري گليم خودتو هر جوري هست از آب بيرون ميكشي زن جماعته كه بدبخته. ميگفتم: تو اين مملكت خراب شده سگم صاحب ميخواد، چه برسه به ضعيف ضعفا؟ چي ميگفتم آخه؟
گفتم: «اي خدا صاحب مارو برسون. تيغ لازمه يكي اين باغو هرس كنه. اي خدا از كارت حيرونم. اوليائي رو گذاشتي براي چي آخه؟ خوشت ميآد تو اين خشكسالي آب زيادي حروم و هرس ميكنه؟ خوشت ميآد والضالين رو يه ماه رمضون بكشه؟»
فردا ظهر اوليائي آمد زد به در. گفت:
«هاشم بياد اذون بگه آقا اومده.»
از خوشحالي نزدك بود بيچادر بدوئم بيرون. پس اين چادر وامونده كو؟
از هولم زودتر از اوليائي رسيدم به شبستون يخ كردم. اون آقا نبود. يه آقايي بود قد كوتاه. عينكي. با عباي قهوه اي. قباي سفيد. ريشهاي بلند. گل و گردن صاف وتراشيده. ايشون كجا؟، آقا كجا. ماشاءالله با اون قد بلندش. عمامه سياهش. . . قباي قهوه ايش درسته كه سر آستين قبايش دو تا وصله هم داره، اما چشم و ابرويش به شمايل حضرت محمد ميبره. يادم نبود كه نميخوام با اوليائي حرف بزنم. گفتم:
«پس كو آقا؟ اين كه آقا نيست.»
گفت: «فقط به اون يكي كه نميگن آقا. هر كي لباس تنش باشه ميگن آقا. حالا هاشم كجاست اذون بگه.»
گفتم: «از مدرسه مرخص نشده. ساعت يك ميآد.»
خود اوليائي اذون گفت. صداش شبيه خرك چيه بود كه بادمجون مسما ميفروخت. گفتم خدا شاهده صب تا شوم توكوچه داد بزنه عسل، مردم خيال ميكنند قرقوروت ميفروشه. آخه حرصم ميگرفت. تا هاشم هست اينو چه به اذون؟
مسجد پر شد. لابد بندگون خدا خيال كردند خود آقا اومده. روز روزش اين قدر نمياومدند. نماز كه تموم شد آقاي جديد رفت بالا منبر. دو تا مسئله از حيض و نفاس گفت. خواستم بگم آقا ظهرها زنها نميآن لااقل شب اينارو بگين، رودرواسي كردم. بعد هم روضه خوند. روضه جرجيس پيغمبر. روضه چه ميدونم چي چي. دريغ از يه قطره اشك.
شب مسجد به شلوغي ظهر نبود. خود آقاي جديد هم فهميد. بعد نماز كه رفت منبر گفت:
«مردم كوفه حضرت مسلمو تنها گذاشتند، براي اين كه از مرامش خوششون نيومد.»
شب جمعه آقا نيومد. گفتند رفته مسافرت. خود جوونها دعاي كميل خوندن. هاشم هم وسط هاش يه شعر غلط غلوط خوند. خودم ديده بودم كه خادمي يادش ميداد صد بار اگر توبه شكستي بازآ. يه جووني دعارو همچين سوزناك ميخوند كه دلم ريش ريش ميشد. انگار همين الان داغ برادر ديده. يه حال خوشي كه به همه دست داد، شروع كرد به دعا كردن. منم گفتم: خدايا من خادميرو از تو ميخوام. ميدونم روم سياهه و دعام مستجاب نميشه ولي خادمي براي تو اسير شد. بعد جوونه دوباره دعا خوند و از گناه ها گفت. منم ياد گناهام افتادم. ياد وشگونايي كه از مليحه گرفته بودم. ياد نودتومني كه از قنبر گرفته بودم. ياد چغلي هاي هاشم كه به خادمي كرده بودم از نظر باباش افتاده بود. ياد دروغ و دغلي كه پشت اين و اون گفته بودم. ياد كيسه اي كه به دختر قنبر كشيده بودم. ياد گناهايي كه با زنهاي ديگه پشت سر اين و اون كرده بودم. ياد گناه زن بودن خودم. گفتم:
«خدايا توبه. هزار بار توبه.»
پائيز به هر جون كندني بود گذشت و زمستون شد. سرد و سياه. زمينها گل و شل. درختها لخت و عور. خدا هيچ تنابنده اي رو تو اين سر سياه زمستون بي سرپناه و دلمرده نذاره. فراق خادمي سخت بود برام. يه روز صبح كه از خواب پا شدم ديدم قوزك پام گرفته. تن و بدنم پف كرده. سر بند حاملگي حسين هم همين طور شده بودم. عصمت خانوم قابله مي +گفت:
«نمك و تخم مرغ نخور.»
ميگفتم: «چي بخورم پس؟ بي خادمي دستم به غذا پختن نميره. هاشم هم بچه م خودشو با قاقالي خشكه سير ميكنه و ميآد خونه.»
ميگفت: «براي همينه كه شدي مث تب لازمي ها.»
به صرافت افتادم فرداش دم پختك بار بذارم. صبح كه شد هاشم و بيدار كردم. گفتم:
«پاشو مادر، مدرسهات داره دير ميشه. ناشتائي تو كه خوردي يه دو بزن دو تا استكان برنج از زن آقا پيشنماز قرض بگير و بيار.»
ديدم حالش خوش نيست. چشاشو وا ميكنه اما باز از حال ميره. خيال كردم سرما خورده. اما نه چشمهاش قي كرده بودند نه دماغش فرت فرت ميكرد. روشو زدم كنار. سرو صورتش پر از دون قرمز بود. خدايا يه بلائي سر اين بچه نياد:
«چي هله هوله خوردي هاشم جان؟»
كاشكي يه گل هندونه بگيرم بدم بهش هر جي تو تنش هست بريزه بيرون. دوئيدم در دكون جواد آقا. دو سير برنج گرفتم. يه مثقال عرق نعنا. دومثقال عرق شاتره. هر چي گشتم اون دور و بر هندونه نبود. اومدم عرق هارو دادم به خوردش. حالا بچه از ناخوشي لام تا كام حرف نميزنه. تو اين هيرو وير قوزك پام دوباره گرفت. بچه م تو شكمم وول ميخورد و جفتك چهاركش ميانداخت. گفتم:
خدايا اگه اين بچه قراره بي بابا بشه همون تو بميره بهتره.
خدائي شد طرف عصري زن آقا و افتخارسادات اومدن ديدنم. ديگه داشتم از غصه دق ميكردم. چندك زده بودم پاي سماور حلبي. زن آقا تا هاشم رو ديد گفت:
«بلا دوره. چشه اين بچه؟»
گفتم: «دست رو دلم نذار خواهر. پيشوني ام كوتاهه. از صبح هر چي كردم خوب نشده. دم ظهري به هر مشقتي بود بردمش درمونگاه. حالام نشستم به دعا خوندن. يه بسته شمع هم نذر سقاخونه كردم. ديگه چه خاكي به سر كنم؟»
بعد زدم زير گريه و گفتم:
«اگه اين بچه طوريش بشه چي جواب خادميرو بدم؟»
گفت: «به دلت بد نيار.»
گفتم: «نه كه فكر كني تقصير من بوده اين طوري شده. به اين قبله حاجات خودم هم از خواب و خوراك افتادم. يكي رو ميخواد خودمو تر و خشك كنه.»
افتخارسادات گفت:
«اي بابا خدا يه مثقال بخت و اقبال بده. زن اگه زنبابا هم باشه بدبخته.»
براشون چايي ريختم گذاشتم تو سيني جلوشون. گفتم:
«جون شما تازه دمه.»
افتخارسادات چاييشو كه خورد، سر درد دلش وا شد. حالا نگو كي بگو. آخر سر هم گفت:
«به قول بابا گفتني اگه نازكش داري ناز كن، اگه نداري پاتو رو به قبله دراز كن. خلاصه ش كه خيلي دوره زمونه بيقاعده و هردمبيليه. حالا ميخواستي از اين قرص مرصها كه همه ميخورند بهش بدي شايد فايده كنه.»
گفتم: «الله بختكي نميشه كاري كرد كه.»
اونا كه پا شدند منم پاشدم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و دعا كردم:
«اي خدا تا صبح تب اين بچه بياد پائين، دو ركعت نماز براي حضرت فاطمه ميخونم.»
بعد كته رو كشيدم و به زور دو تا قاشق گذاشتم دهن بچه. پس داد. حالا اتاق شده سوت و كور. به دو رفتم تا دم در. خيابون همچين بود ظلمات. خوف ورم داشت. درها رو بستم. دوئيدم تو اتاق. لپهاي هاشم گل انداخته بود و خرخر ميكرد. دست گذاشتم روي سرش. الو گرفته بود. كم كم چشمهاشو وا كرد. گفتم: شايد از فراق خادمي اين طور شده. دلخوشكنك بچه گفتم:
«هاشم جان مادر، چشم و دلت روشن. خبر آوردن بابات همين روزها ميآد.»
چشاش خنديد به زور گفت:
«بگو اروا خاك بابام.»
گفتم. دوباره بهم گفت:
«زن بابا.»
گفتم: «جون مادر.»
گفت: «چرا طاق اتاق پائين اومده. ميخواد بيفته رو سرم.»
گفتم: «پائين نيومده كه هاشم جان.»
گفت: «چرا اون گربه سبزه هي ميآد تو اتاق؟»
ديدم هذيون ميگه. يه دستمال خيس كردم گذاشتم روي سرش. دور لبهاش از خشكي سفيدك زده بود. يه چيكه آب گذاشتم دهنش. بيخودي خنديد و روشو انداخت كنار. گفتم:
«اي خدا بزرگيتو شكر. تب اين بچه داره پائين ميآد.»
بعد گفتم: «السونو والسون، باباي هاشمو برسون.»
هاشم خوشش اومد، خنديد.
شب چله كوچيكه، خادمي رو آزاد كردند. نصف شده بود. اگه هاشم نبود از خوشحالي ميپريدم روشو ميبوسيدم. شام كه خورديم گفتم:
«تا تو برگردي من و هاشم نصف عمر شديم. زن آقا پيشنماز هم همين طور. حالا امشب زن و بچه اونم خوشحالند.»
چه شبي به ما گذشت. انگار خدا دنيا رو بهمون داده بود. تا صبح تخمه شكستيم. ده دفعه ذل زدم بهش نگاه كردم ببينم خواب ميبينم يا راست راستكي اين خادميه جلوم نشسته. هاشم صد دفعه دست انداخت گردن باباش ماچش كرد. سماور آتيش بود. دوباره دو تا پر چايي دم كردم گفتم:
«هاشم جان چشم و دلت روشن، اينم بابات كه هي ميخواستي.»
بعد به خادمي گفتم:
«خبر نكردي بيام پيشوازت آقا. عوضش امشب قدرتي خدا مهتابه. كوري چشم حسودا.»
خادمي پرسيد:
«تو اين مدت از كجا آوردين خوردين؟»
گفتم: «به كجاي كاري مرد حسابي، اوليايي بغل بغل اسكناس ميآورد.»
گفت: «تو رو خدا؟»
گفتم: «چه خوش باور. آدم ساده، تو آخه قلبت از چيه كه همه رو خوب ميبيني؟ حتي نكرد مواجب تو رو جمع كنه بده ما. هر چي پول از قبل پس انداز داشتم خوردم. دار و ندارم همين چادره. ديدم اينم به راه شكم بدم، آبرومو با چي حفظ كنم. به اموال تو هم دست نزدم. فقط گفتم خدا كس بيكسون تويي. نذار ازت برگردم. نذاشت. سه روز پيش اينو گفتم، به همين زودي كارها راس و ريس شد.»
گفت: «كاشكي همه كارها به همين زودي و سادگي راست و ريس ميشد.»
گفتم: «هاشم هم چند روز ناخوش بود. نميدوني تو نبودي چي به ما گذشت. خدا باعث و بانيشو لعنت كنه.»
بعد لباسهايي رو كه براي بچه تو راهي از تو دست بقچه سر هم بنديل كرده بودم، نشونش دادم.
گفت: «اي بابا. ببين قسمت ميشه من اصلاً ببينمش.»
ته دلم لرزيد. خواستم بگم تورو به فرق شكافته ي علي دست از اين كارات بردار كه مهلت نداد. گفت:
«بقچهاي كه آقا بهت داده بود كو؟»
گفتم: «تو همين پس و پناههاست. چه ميدونم حالا. وقت گير آوردي. بذار يه خورده ببينمت.»
گفت: «هر جوريه برو پيدا كن.»
رفتم. از تو كته زغالها درش آوردم. گفت:
«در مسجد كه بسته است؟»
گفتم: «آره.»
يكيشو درآورد به خوندن. همچين روون نميخوند. هي خوند من دنبال حرف گشتم از عاقبت كار بترسونمش. هي خوند و خوند. از اين كه اجنبيها هر كاري دلشون ميخواد تو اين خراب شده انجام ميدن. از اين كه پونزده خرداد از كشته پشته درست كردند. از اين كه خيليها رو با طياره ريختند تو حوض سلطون. تموم كه شد پرسيدم:
«مگه شما آدم نبودين رفتين زندان. چرا از شما ننوشته؟»
فردا ظهر خود خادمي اذون گفت. يه دنيا شادي مسجد و محل رو پر كرد. از صبح چه آفتاب جونداري بود. هاشم از بيخوابي شب قبل چشمهاش دو دو ميزد. اما انگار يه شبه آب رفته بود زير پوستش. روز بعد هم بياجازه نرفت مدرسه. فرداش دوباره كار من در اومده بود. بايد ميرفتم پيش مديرشون به عز و التماس تا دوباره راهش بدن. به خادمي گفتم:
«اين بچه آخرش هم درسخون نميشه.»
قبل از اين كه آقاي خودمون برسه. پيشنماز جديد اومد. يه راست رفت تو محراب. هنوز قامت نبسته بود كه آقا رسيد. مردم صلوات فرستادند. هي خواستند آقارو بفرستند جلو، نرفت. همون پشت وايساد به نماز. شب ديگه آقا نيومد. فكر كردم لابد بهش برخورده. خادمي گفت:
«اوليايي پيغوم فرستاده كه ما فكر نميكرديم شما حالا حالاها بياين. از ايشون دعوت كرديم. اگه ممكنه يه مسجد ديگه گير بيارين.»
كم كم مردم خبردار شدند و مسجد نيومدند. يه شب پيشنماز جديد رفت بالاي منبر كه:
«مردم من سيد حسني هستم. اين همه مسجد پر از سيد حسيني. بذارين يه مسجد مال امام حسن باشه. من راست و حسيني ميگم، اهل جنگ و جدال و اين جور حرفها نيستم. هر كي خوشش نميآد، التماس دعا.»
از فرداش غير مش غلامعلي سبزيفروش و حاجي حيدر بزاز و چند تا پير و پاتال فكسني ديگه، هيچكي نيومد به نماز، خادمي هم لج كرد اذونم نگفت تا يه روز ملت ديدند اين طوري كه نميشه. جمع شدند آقا رو با سلام و صلوات آوردند مسجد. از سربند اون قضيه پاي خيليها از مسجد بريده شد. يكيشم حاجي اوليايي.
يه هفته نگذشته بود كه راست مسجد يه هيئت راه افتاد. هر شبه خدا سينه زني. وقت و بيوقت روضه امام حسن. تا يه روز آقا به خادمي گفت: شب همه رو خبر كن كار دارم. شبش كه شد مسجد جاي سوزن انداختن نداشت. آقا نمازشو كه خوند رفت منبر. خادمي صداي بلندگو رو هم زياد كرد. آقا دو تا مسئله گفت و شروع كرد به روضه خوندن. روضه امام حسنمجتبي. كه چطور زنش هم جاسوس ظالمين بوده. كه چطور جيگرش توي طشت تيكه تيكه شده.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:10 PM
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 09:41 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|