بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
جدید رمان سهم من از زندگی _ از وحیده آساره

رمان سهم من از زندگی از وحیده آساره

نویسنده وحیده آساره
تعداد صفحات:478
فصل اول

به محض اینکه ماشین جلوب درب منزل قدیمیمون توقف کرد،دلم فرو ریخت.باور نمی کردم بعد از گذشت چهار سال،با تموم سختی ها و خاطرات خوب و بدش گذشته بود و من دوباره اونجا باشم.دیگه دیدن دوباره ی خونه داشت برام ارزو می شد،یه ارزوی دست نیافتنی.
دستام شروع به لرزیدن و یه حس عجیبی به دلم چنگ انداخت.اهی کشیده و تمام توانم رو جمع کردن زیر لب زمزمه کردم:
-اقا جون؟
اقا جون که روی صندلی جلو،کنار حمید پسر دایی ام نشسته بود،به عقب برگشت و با لحن سرد،اما محکمی گفت:
-اقا جون بی اقا جون،زودتر بیا پایین.
و خودش پایین رفت
.
تمام تنم یخ کرد.یعنی اقا جون تمام این مدت از همه چیز باخبر بود؟پس چرا تو این چند سال هیچی به روم نیاورده بود؟چرا بهم حرفی نزده بود،عجیب بود که تموم این مدت همه چیز رو می دونست،ولی نه سوالی پرسیده بود و نه اشاره ای به این موضوع کرده بود.
رو به حمید که داشت از اینه ی ماشین نگام می کرد گفتم:
-حمید!تو می دونستی مقصد این سفر ناگهانی کجاست،اون وقت هیچی به من نگفتی؟!
صمیمانه خندید و گفت:
-دستور اقا جون بود،اون این جوری میخواست.
-حالا اگه مثلا به من می گفتی چی می شد؟
-چیز خاصی نمی شد،جز این که راضی به اومدن نمی شدی!غیر از اینه؟!
با شرمندگی سر به زیر انداختم:
-دیگه کی از این موضوع خبر داره؟دایی؟زن دایی؟
-هیچ کس.البته غیر از من و اقا جون،یعنی اون اجازه نداد کسی غیر از ما خبردار بشه،حالا زود باش برو پایین این جا اخر فیل نامه است.
-چطور متوجه شدین، من که…
نذاشت حرم رو ادامه بدم:
-می دونی پری،فیلمنامه ات حرف نداشت،فقط مشکلش این بود که با چیزایی که منو اقا جون از زندگی عمه بیدا می دونستیمزمین تا اسمون فرق میکرد،تو به ما گفتی که مامان و بابات رو توی تصادف از دست دادی،ولی به این فکر نکردی که چرا ما به همین سادگی قبول کردیم؟!حنی ازت گلایه هم نکردیم که چرا ما رو خبر نکردی.مامان و بابای ساده ی من حتی واسه اونا مشکی پوشیده و عزاداری کردن.تو نیمدونستی که ما همه چیز رو درباره ی تو می دونیم.من و اقا جون حتی تو مراسم خاک سپاری غریبانه ی مادرت شرکت داشتیم.برای همین همه حرفات برامونمثبه یه قصه بود،یه قصه که با اطلاعات ما مغایرت داشت،اون موقع بود که اقا جون منو واسه تحقیق بیشتر فرستاد این جا.یه چیز دیگه رو باید بدونی،این که تو تموم این مدت که اقا جون از عمه لیدا دور بود،یه لحظه هم ازش غافل نبوده و دورادور هواشو داشته.وقتی که من هجده سالم شد،خودش همه چیز و برام تعریف کرد و ازم خواست هر چند هفته یکبار تهران بیام و از شما براش خبر ببرم.من حتی تو رو قبل از اینکه بیایی پیش ما دیده بودم.
نفسی تازه کرد ادامه داد:
-حالا پاشو برو پایین،خوب نیست اقا جون رو بیشتر از این معطل کنی.وبعد خودش هم از ماشین بیرون رفت.
اهسته از ماشین بیرون خزیدم و سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی جلوب اقا جون ایساتدم.
-اقا جون من…
وقتی دست مهربونش رو روی سرم حس کردم،اشکام بی اختیار جاری شدند.
-نیازی نیست چیزی بگی،فعلا کار های مهم تری داریم،بعدا در این باره با هم صحبت می کنیم.بعد با دست به در خونه اشاره کرد و گفت:
-برو جلو،یاعلی.
مسیر دست اقا جون رو دنبال کردمريا،نگام به در بسته خیره موند.دلم داشت برای رفتن به داخل اون خونه پر می کشید.اون خونه برام پر از خاطره بود.خاطه هایی که با بودن مامان،شیرین و لذت بخش بودند و خاطرات تلخ رفتنش که دوست داشتم این قدرت رو داشته باشم،تا اونها رو از توی دفتر خاطرات ذهنم پاک کنم.
اما از طرفی،هیچ اشتیاقی برای رو به رو شدن با ادم های پشت اون در رو نداشتم.اون ها شوق زندگی رو،در وجود من کشته بودن.
-اقا جون…من پا تو این خونه نمی ذارم.
-ندیده بودم رو حرم،حرف بیاری.
با دستمالی که حمید به طرفم گرفته بود،اشکام رو پاک کردم و با یه نفس عمیق بغضم رو فرو دادم.
-من هنوزم همچین جسارتی نمی کنم،ولی اجازه بدید توی این لحظه خودم تصمیم بگیرم،من هیچ دلبستگی به این جا ندارم.هیچ کس پشت این در،انتظارم رو نمی کشه،اقا جون من به شما پناه اوردم،حالا هم اگه شما از دستم خسته شدید،بگید تا رفع زحمت کنم،ولی ازم نخواهید که برگردم این جا،توی این خونه.
بعد به حمید نگاه کردم و گفتم:
-تو از بابای من چی می دونی؟اصلا تو از بی کسی و بی محبتی چیزی شنیدی،نه تو اصلا نمی تونی درک کنی،به خاطر این که همیشه محبت دایی و اقا جون رو داشتی.مهم تر از همه،یه خانواده ی گرم و مهربون داری،که با وجود اونها احساس ارامش می کنی.
-بببین،من نم دونم تو گذشته ی نو چی بوده،چون تو هیچ وقت چیزی از اون روزا نگفتی.در هر حال اون پدرته و الان در شرایطی قرار گرفته که به وجود تو احتیاج داره.
اقا جون با سر حرف حمید رو تایید کرد و گفت:
-انسان جایز الخطاست دخترم،هر کسی تو زندگی اشتباهی مرتکب می شه.
-ولی اون بیشتر از هر کس دیگه ای اشتباه کرد،اشتاباهاتی که قابل بخشش نیستند.
-درسته.من نمی گم اشتباه می کنی،ولی تو داری با ترازوی خودت،اعمال و اشتباهات اونو می سنجی،متوجه منظورم هستی؟
سرم رو پایین انداختم و لحظه ای به حرف اقا جون فکر کردم.شایدم راست می گفت،شاید من اونقدر توی ذهن خودم اونو محکوم می کردم،که کوچکترین رفتارش برام بزرگترین گناه بود.شاید…
صدای حمید نگام رو به صورتش دوخت:
-پری،در هر صورت اون الان بهت احتیاج داره.حالش اصلا خوب نیست،شاید دیدن دوباره ی تو،بتونه امید رو به زندگی رو براش زندگی کنه.
نگاه حیرنم رو لحظه ای به صورت اون و بعد به صورت اقا جون دوختم.صدای اقا جون منو از ابهام و دو دلی بیرون اورد:
-حمید راست می گه دخترم،تو بالاخره باید با حقیقت رو به رو شی.متاسفانه پدرت دیگه مثل سابق نیست.اون داره یا مرگ دست و پنجه نرم می کنه،وضعیت بدی داره.
انگار یه سطل اب سرد روی سرم ریخته باشن،بدنم یخ کرد.به در تکیه دادم تا از افتادنم جلوگیری کنم.همه ی توانم رو جمع کردم و بریده بریده گفتم:
-شما دارید دروغ کی گید.میخواید منو اینجوری وادار کنید که برم تو این خونه.اقا جون دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-دیدی،دیدی هنوزم نه دلت دوستش داری،نه ما دروغ نمیگفتیم؛حالا میل خودته.اگه دوست داشتی برو تو،وگرنه برگرد سوار شو تا بریم خونه.
چشمامو رو هم گذاشتم و سعی کردم یک بار دیگه تصویر اونو جلوی چشمام مجسم کنم،ولی تصویر خیلی مبهم بود.با این که چهار سال از اون زمان گذشته بود.اما خاطرات تلخ از ذهنم بیرون منمی رفتند.هر چی بود اون پدرم بود،درسته که توی بدترین دوران زندگیم منو تنها گذاشت و بین منو خودش،فاصله ای سرشار از بی اعتمادی و بی حرمتی ایجاد کرد،ولی بازم ته دلم دوستش داشتم.یه لحظه به این فکر کردم که اگه همون چهار سال پیش به این حس رسیده بودم،هیچ وقت این خونه رو ترک نمی کردم.از فکر دوباره در کنار اونها بودن،گرمای عجیبی زیر پ.ستم دوید و لبخند کم رنگی روی لبم نقش بست.حس کردم دلم داره برای دیدن اونها،هزار تکه می شه و همون لحظه بود که با همه ی وجودم اونها رو بخشدم.
-پریا؟
چشمام رو باز کردم و نگام تو نگاه ابی اقا جون نشست.
چقدر این دریای اروم و مهربون چشاش رو دوست داشتم.نگاش منو یاد مادرم می انداخت.
-بله اقا جون؟!
-در بزنم؟
سرم رو انداختم پایین و اهسته گفتم:
-هر چی خودتون صلاح می دونید.
دست نوازشش رو روی سرم حس کردم.
-صلاح تو،رفتن به این خونه استو
بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشه،به سمت در رفت و با یه بسم الله که همیشه ورد زبونش بود،زنگ در رو به صدا در آورد.
دلم عجیب توی سینه ام،می تپید.از یه طرف دیدن دوباره بابا تو وضعیتی،که هیچ از اون می دونستم و از طرفی شوق دیدن دوباره ی اون،تو دلم غوغا به پا کرده بود.چشمام رو بستم و از ته دل ارزو کردم،ای کاش باهاش رو به رو نشم،چون دیدن دوباره ی اون توی این وضعیت از توانم خارج لود.تمام این چند سال مرتب با خودم کلنجار می رفتم،تا یه جوری یاد و خاطرش رو توی صندوق خونه ی دلم محبوس کنم؛ولی مرور زمان به جای اینکه تصویر اونو از ذهن و قلبم پاک کنه،یه تندیس زیبا از اون برام ساخته بود؛یه تصویر روشن و شفاف،یه بت پرستیدنی.
من تموم این سال ها با یادش نفس می کشیدم.با اینکه ازدواج کرده بود،ولی نمی دونم چرا نمی تونستم فراموشش کنم.با اینکه می دونستم اون دیگه به من تعلق نداره،مهرش از دلم و چهره اش از ذهنم محو نمی شد.
دوباره چشمام رو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و از خدا خواستم وقتی چشمام رو باز می کنم،همه چیز عادی باشه و پشت این در هیچ اتفاقی نیفتاده باشه؛همه چیز فقط در حد یه خواب یا یه کابوس باشه و همه ی حرفای خمید و اقا جون فقط یه نقشه باشه واسه کشوندن من به این خونه.انتظارمون خیلی طولانی شد،این بار حمید دستش رو واسه چند بار پیاپی روی زنگ فشار داد.منم مثل اونها داشتم ناامید می شدم،که صدایی پشت ایفون پرسید:
-بله؟کیه؟چه خبره؟
صدا،یه صدای کودکانه بود.تموم این مدت حسرت شنیدنش رو داشتم.با یه قدم بلند خودم رو کنار دیوار کشیدم و تقریبا فریاد زدم:
-الهی خاله قربونت بره سارا!منم پری،منم خاله.خاله پریا.
صدای جیغ گونه اش رو شنیدم،که با فریاد گفت:
-وای خاله تو پریا تویی؟!
و بعد انگار ایفون رو رها کرد و فریاد زد:
-عمه شراره،بدو که خاله اومده.
لحظاتی بعد صدای خسته ی شراره توی گوشم پیچید:
-بله؟
نفس عمیقی کشیدم تا شاید از لرزش بدنم کم بشه و بعد با صدایی که واسه خودمم هم غریبه بود،گفتم:
-منم شراره،پریا.
-پریا تویی؟
-بله منم،می شه درو باز کنی؟
جیغ خفیفی کشد و ایفون رو گذاشت،اما این بار هم در باز نشد.
حمید دوباره دستش رو گذاشت روی زنگ و این بار بدون سوال و جوابی باز شد.دست برم و با اندکی فشاری درو باز کردم.توی نگاه اول از دیدن دوباره حیاط شوکه شدم.دیگه نه از گل های رز خبری بود و نه از یاس هایی که با عطرشون حیاط رو عطر اشانی کنن و اقاقی هایی که مثل یه دیوار سبز،دو طرف حیاط حصار بکشن.بوته های شمشاد به طرز غیر قابل باوری بلند و نامرتب بودن.قدم اول رو برداشتم و وارد حیاط شدم.صدای کودکانه و شادی نگاهم رو به خودش معطوف کرد.
-خاله پری.
برای یه لحظه باورم نشد،این دختری که با چالاکی به سمت من می اومد،همون سارای خودم باشه،عروسک غشنگ حالا واسه خودش خانومی شده بود.روی زمین زانو زدم و اغوشم رو،واسه در بر گرفتنش باز کردم.سارای من همون دختر بچه ی نانازی حالا هفت ساله بود.زیباتر از قبل با همون موهای طلایی رو چشمای ابی و خوش رنگش.خودش رو به من رسوند و در اغوشم جای گرفتواز شوق دیدن دوباره اش اشک تو چشمام حلقه زد و بغض راه گلوم رو گرفت.محکن به خودم فشردمش و سر و صورتش رو بوسه باران کردم.
-خاله قربونت بره،دلم بران یه ذره شده بود.
دست هام رو محکم گرفت و گفت:
-خاله دیگه نمی ذارم بری،باید قول بدی واسه همیشه می مونی.
سرش رو بغل کردم و گفتم:
-باشه عزیزم دلم،بهت قول می دم.
بعد کمی از خودم کمی دورش کردم گفتم:
-بذار نگات کنم،چقدر بزرگ شدی.
با دست اشکام رو پاک کرد و گفت:
-گریه نکن خاله،واسه چی گریه می کنی،حالا که من پیشتم،نکنه واسه عمو مسعود گریه میکنی؟ها!
بازم موجی از نگرانی توی دلم پیچید.
-حال عمو مسعود خیلی بده؟
سرش رو تکون داد،یعنی آره.
-بیچاره عمو،نه حرف می رنه و نه از اتاقش بیرون می یاد،عمه همش گریه می کنه.
با شنیدن صدای پایی که باعجله نزدیک می شد،سرم رو بالا گرفتم و متوجه شراره شدم که با قدم هایی بلند می خواست خودش رو به ما برسونه.
از جلوی سارا بلند شدم و ایستارم.با بغض جلو اومد و بی معطلی و غافلگیرانه در اغوشم کشید.صدای شکستن بغضش رو شنیدم و اشکای گرمشو روی شونه هان حس کردم.دست هام بی اختیار دور کمرش حلقه شد و ابرای چشمام شروع به باریدن کردن به بارش.تازه اون موقع بود که فهمیدم دلم واسه اونم تنگ شده،واسه کسی که یه روز چشم دیدنشو رو نداشتم.
از اغوشم بیرون اومد و در حالی که،با دست اشک های روی صورتش رو پاک می کرد،گفت:
-چه خوب کردی لومدی،خیلی وقته که انتظار اومدنت رو می کشیدیم.
به صورتش خیره کشیدم.دیگه مثل سال های قبل شاداب و با طراوت نبود،انگار زمونه از اونم به شراره ی دیگخ ساخته بود.زنی که خیلی پخته تر و با تجربه تر از گذشته نشون می داد.وقتی دید همین طوری نگاهش می کنم،لبخندی صورتش رو پر کرد و گفت:
-بیا بریم تو حتما خیلی خسته ای.
و بعد به اقا جون و حمید،که همون جا پشت در ایستاده بودن و به ما نگاه می کردن گفت:
-ببخشین که شما رو هم سر پا نگه داشتم،راستش اونقدر از دیدن پریا ذوق زده شدم،که فراموش کردم شما رو هم دعوت کنم داخل،بفرمایید تو.
برای این که جو رو عوض و اونها رو به هم معرفی کرده باشم،گفتم:
-شراره جان ایشون اقا جو...
با گفتن احتیاجی نیست ما از قبل با هم اشنا شدیم،حرفم رو قطع کرد و رو به اقا جون گفت:
-بفرمایید اقای کیانی،لطف کردید تشریف اوردید.
حیرت زده از چیزی که شنیدم،به اقا جون و حمید نگاه کردم.حمید که متوجه نگاه حیرت زده و متعجب من شده بود،خنده ی زیرکانه ای تحویلم داد و طوری که فقط من متوجه بشم گفت:
-ما اینیم دیگه.
همگی با راهنمایی شراره،به سمت ساختمون حرکست کردیم.شراره در بین راه از بابا می گفت و اینکه دکترش چی گفته.سارا هم دست منو گرفته بود و با فشار های گاه و بی گاهی که به اون وارد می کرد،محبتش رو نشونم می داد.
صدای شراره نگاهم رو از سارا جدا کرد:
-این چند روز اخر حالش خیلی بد شده،می گه هر شب خواب لیدا رو می بینه که اومده دنبالش،که همش تو خواب و بیداری پریا رو صدا می زنه.
-شراره مگه بیماری بابا چیه؟!اون که حالش خوب بود،چی شد که یک دفعه...
با دست به صندلی های روی تراس اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید بنشینید.
همگی دور هم روی صندلی ها نشستیم.شراره هم رو به روی من قرار گرفت.آه عمیقی کشید و گفت:
-چی برات بگم پریا،خودمون هم نمی دونیم این بلا چه جوری افتاد تو خونمون،تقریبا یک سال پیش بود،مه می گفت نفس کشیدن برام سخته.اول فکر کردم به خاطر سیگار کشیدنه،با اصرار ازش خواستیم سیگارو کنار بذاره،ولی بازم فایده نداشت.چند ماه بعد دیدم هر چی می گذره خوب که نمی شه هیچ،بدتر هم می شه.هر چی اصرار می کردم راضی نمی شد بیاد دکتر.اصلا حاضر نبود پاشو تو بیمارستان با مطب بذاره.همه اش بهونه می آورد و امروز و فردا می کرد،تا اینکه یه شب حالش خیلی خراب شد.با اورژانس رسوندمش بیمارستان و بعد از کلی عکس و ازمایش،گفتن که...گفتن...
مضطرب و نگران چشم به دهانش دوخته بودم.انگار هر کلمه ای که از دهانش خارج می شد،یه پینکی بود که روی سر من فرو می اومد.با نگرانی پرسیدم:
-بالاخره گفتن چی؟تشخیصشون چی بود؟
قطرات اشک رو که توی چشکاش به هم پیوند می خوردند دیم.
-گفتن که سرطان ریه داره،اونم از نوع پیشرفته .
بی اختیار نالیدم،خدای من.
-بعد از اون هم دنبال درمانیم.این اواخر هم شیمی درمانی...
باورش برام سخت بود.نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.مات و مبهوت به چهره ب زار و گریون شراره زل زده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم.اگه هم می خواستم نمی تونستم حرفی بزنم،انگار چسب تو دهنم ریخته باشن،زبونم قفل شده بود.
-نه دیگه مویی تو سرش مونده و نه قدرتی تو بدنش،این روزا بدون ماسک اکسیژن نمی تونه نفس بکشه.
-چرا نمی برینش بیمارستان،اونجا که بهتر می تونن بهش برن.
-ای بابا،کجای کاری پری!دکترا قطع امید کردن،هفته ی پیش اوردیمش خونه.دکترش اب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت:
-ببریدش خونه و باهاش بسازید،هرچی خواست ازش دریغ نکنید.
بازم بغض،مثله یه خار تو گلوم فرو رفت.
-یعنی تا این حد حالش بده؟
فقط تونست سرش رو تکون بده.
-الآن می تونم ببینمش؟
بلند شد و گفت:
-اره چرا نه.اگه بفهمه تو اومدی خوشحال می شه.
همه بلند شدیم و رفتیم تو ساختمون.بر عکس حیاط مه تغییرات زیادی کرده بود خونه درست همون خونه قدیم بود.آخ که چقدر آرزوی بودن تو این خونه رو داشتم،ولی نه تو این وضعیت.با این که اون دو سال آخری مه تو این خونه بودم،بدتری لحظات زندگین بود،ولی بازم دلم برای تک تک زوایای ایم خونه تنگ شده بود.
طبقه ی هم کف یه هال و پذیرایی شیک و انتهای هال یه اشپزخونه ی بزرگ ب.د،با یه میز شش نفره وسط اون.همه چی به رنگ زرد و نارنجی بود این رنگ ها با کابینت ها و کاشی های سفید تضاد جالبی بر قرار کرده بود.روی اپن یه سبد گل خیلی بزرگ بود که از دور دست شبیه یه دسته گل طبیعی بود.این سلیقه ی مامان بود،همیشه یهترین چیز ها رو انتخاب می کرد.مبلمان شکلاتی رنگ پذیرایی هم با فرش های کرم و پرده های قهوه ای هماهنگی قشنگی داشتن.روی دیوار ها ی استخوانی رنگ هم ،تابلو های نقاشی که بعضی از اونها مار خود مادرم بود خودنمایی می کردند.درست رو به روی در ورودی،یه راهروی باریک بود که انتهای اون اتاق خواب بزرگ و دلبازی قرار داشت،که روزی متعلق به مامان و بابا بود و الان باز هم متعلق به باباست،تنها با این تفاوت که به جای مامان،شراره از اون استفاده می کنه.یه سرویس بهداشتی هم،در کنار اتاق طبقه ی هم کف وجود داشت.در گوشه ی دیگر هال،پله های چوبی مارپیچی قرار داشت،که به طبقه ی بالا ختم می شد.اتاق من هم اون بالا،بین چهار اتاقی که در طبقه ی بالا وجود داشت،بود..زیباترین اتاق و قشنگ ترین اونها.
پدر بزرگ و حمید با راهنمایی شراه رفتن بالا،تا توی اتاق خاصی که متعلق مهمان ها بود استراحت کنند.سارا هم رفت و کیف مدرسش رو آورد و کتاب هاشو پخش کرد روی زمین.کنارش نشستم و گفتم:
-الهی فدات شم،تو مدرسه می ری؟
-بله،کلاس اولم.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-بمیرم برات که نبودم تا بزرگ شدنت رو ببینم،تو تنهایی،تو این چند سال چی کشیدی!؟
خندید و گفت:
-نه خاله،من تنها نبودم.
یک دفعه یادم افتاد اون ازدواج کرده و از فراموش کاری خودم خنده ام گرفت،ولی اصلا زبونم نچرخید تا از یارا درباره ی اونها بپرسم.
-اگه مشکلی داشتی ازم بپرس،باشه؟
بازم خندید و مثل اون موقع ها دو تا چال قشنگ روی گونه هاش نقش بست،که خواستی ترش می کرد.
-نه خاله،من شاگرد اولم.
گونه اش رو کشیدم و گفتم:
-قربونت برم خاله.
شراره متفکرانه از پله ها پایین اومد.وقتی دید دارم نگاش می کنم،لیبخندی زورکی زد گفت:
-دوست داری بابا رو ببینی؟
بلند شدم و آمادگیم رو اعلام کردم.بدون این که حرفی بزنه،به سمت اتاق بابا حرکت کرد.منم بی هیچ حرفی دنبالش راه افتادم.هر قدمی که به در اتاق نزدیک تر می شدم،تپش قلبم هم شدت می گرفت.
شراره دست برد و در اتاق رو به نرمی باز کرد.به چشمای غم گرفته اش نگاه کردم و با یه نفس عمیق خودم رو اماده ی دیدن صحنه ای کردم،که شاید تا اخرین لحظه ی زندگی از یادم نره.وارد اتاق شدم و شراره درو پشت سرم بست.
آهسته سرم رو بلند کردم.از صحنه ای که می دیدم،اشک تو چشمام حلقه زد.اون موجود لاغر و ضعیفی که روی تخت دراز کشیده بود و با کمک ماسک اکسیزن به سختی نفس می کشید و یه تار مو روی سرش نمونده بود،با اون تصویری که من از بابا تو ذهنم داشتم،زمین تا اسمون فرق می کرد.لحظه ای ایستادم و به صدای نفس هاش که انگار با التماس بالا می اومد گوش کردم.اون کابوس تلخ به واقعیت تبدیل شده بود.یعنی همه ی اون حرف ها حقیقت داشت و اون می خواست بره،درست مثل مامان!
با قدم هایی لرزان جلو رفتم و کنار تختش زانو زدم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد،تقربا نالیدم:
-بابا!بابایی چشماتو باز کن،منم پری!ببین بابا منم.اومدم تا واسه همیشه پیشت بمونم.بابا چشاتو باز کن.
انتظارم زیاد طول نکشید.دقایقی بعد اون چشمای به گود نشسته باز شدند.انگار چیزی رو می دید باور نداشت،دوباره پلک هاشو به هم زد.شاید می ترسید من مثل یه تصویر محو بشم.با دست های بی رمقش،ماسک اکسیژن رو از روی صورتش کنار زد و با صدایی دو رگه گفت:
-نویی پری؟بالاخره اومدی.
دستش رو تو دست های سردم گرفتم و گفتم:
-آره بابا!منم پری.اومدم تا کنارت بمونم.
توی چشمای بی فروغش قطرات اشک رو دیدم،که برای یه انقلاب بزرگ متحد می شدن.
-بابا...تو باید حالت خوب بشه،خیلی زود.من دوست ندارم تو رو تو این وضعیت ببینم.
-بازم صدام کن...می دونی ...چند ساله...تو حسرت...صداتم...که یه روز...بابا صدام بزنی...صدام بزن دخترم...دلم برای شنیدن ...صدات تنگ ...شده بود.بزار تئ این لحظات اخر با...شنیدن صدای تو...چشمامو رو هم بذارم.
-بابا این حرف رو نزن.تو حالت خوب می شه بابا،من اونقدر پیشت می مونم که حالت خوب خوب بشه.
لبخند کم رنگی زد و چشماشو رو هم گذاشت و به اشکای جمع شده ی تو چشماش مجال خارج شدن داد.دستم رو که تو دستش بود به آرامی فشرد و خواست دوباره حرفی بزنه،که نفس هاش به شماره افتاد.با دستپاچگی ماسک رو روی صورتش گذاشتم و دستش رو بوسیدم.لحظه ای زول کشید تا تا نفس هاش به حالت عادی برگشت.با نگاش ازم خواست تنهاش نزارم،منم التماس نگاشو بی جواب نذاشتم و کنارش موندم و از سال هایی گفتم که در آینده قرار بود با هم داسته باشیم.حرف هایی که خودم به تحقق اون ها شک داشتم و می دونستم که ما در اینده هیچ لحظع و خاطره ی مشترکی با هم نخواهیم داشت،مگه این که یه معجزه ره بده.
با نوای صدام اهسته اهسته پلکاش سنگین شد و آروم به خواب رفت.به چهره ی رنجور و درد کشیده اش خیره شد ئ به سال هایی که پشت سر گذاشته بودیم فکر می کردم،که در به آرامی روی پاشنه اش چرخید و شراره پا به اتاق گذاشت.
بابا رو که دید،دوباره چشمه ی اشکش جوشیدن گرفت.با دیدن اشکاش و محبت ها و رفتار خالصانه اش فهمیدم،که تموم این سال ها درباره اش اشتباه فکر می کردم.شاید اگر تجربه به ی الان رو چند سال پیش داشتم،ما در گذشته دوستای خوبی برای هم می بودیم.کاش فرصتی بود برای جبران!
بلند شدم و اهسته از اتاق بیرون اومدم.درو پشت سرم بستم و گفت:
پریا جان برو استراحت کن.تازه از راه رسیدی،خسته ای.
نگام به جای خالی سارا افتاد؛در حالی که قطره های باقی مونده اشک رو از روی گونه ام پاک می کردم پرسیدم:
پس سارا کجاست؟
- پدرام اومد دنبالش،رفتن بیرون.
رفتن بیرون؟!با اینکه می دونست من اومدم نخواست بمونه تا منو ببینه؟ سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام.اون دیگه به من تعلق نداره،پس کاراش هم نباید برام مهم باشه.
از شراره جدا شدم و رفتم طرف پله ها.بازم فکرش افتاد تو سرم.به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ،خیلی دلم می خواست ببینمش،دلم می خواست بدونم با دیدن من چه عکس العملی نشون می ده.منو فراموش کرده؟!یا هنوزم...انگار واقعا دیوونه شده بودم!چرا باید بهش فکر می کردم،وقتی می دونستم ازدواج کرده و صاحب زندگی جدیدی شده.سعی کزدم به بابا فکر کنم و به شراره. تو گاه شراره عشق و علاقه ی نابی رو می شد دید ، عشقی که با گذشت زمان کم رنگ نشده بود.اون هنوز عاشق بابام بود، درست مثل روزای اول ازدواج،مثل اون روزا با محبت نگاش می کرد.اگه هر کسی جای اون بود،شاید تا حالا بابا رو رها کرده بود و رفته بود دنبال زندگی خودش،ولی شراره موند و یه عشق واقعی رو برای ما به تصویر کشید.
بالای پله ها ایستادم و به طرف شراره که هنوز اون پایین متفکر ایستاده بود،برگشتم:
- شراره؟!
سرش رو بلند کرد و نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت.خدایا چرا قبلا متوجه این مگاه مهربون نشده بود؟!
- شراره من ازت معذرت می خوام،در مورد تو اشتباه می کردم.
- فکرشم نکن،من هیچ کد.م از کارای تو رو به دل نگرفتم،شاید اگر منم جای تو بودم،رفتار و عکس العمل مشابهی نشون می دادم.
- کاش لااقل یه کم عاقلانه تر فکر می کردم تا الآن شرمنده ی محبت هات نباشم.
- این چه حرفیه؟گذشته ها گذشته و دیگه مهم نیست،مهم اینه که تو برگشتی و می خوای از نو شروع کنی.
- ازت ممنونم.
-برای چی؟!
- برای این که همیشه کنار بابا موندی.
به نرده ها تکیه زد و گفت:
-می دونی پری،برعکس اون چیزایی که تو ذهن تو بود،من دنبال پول و ثروت بابات نیودم.من دوستش داشتم،چون اون تنها کسی بود که بهم محبت می کرد.وقتی باهاش ازدواج کردم،قسم خوردم قدر محبت هاش رو بدونم.حالا هم می خوام اونقدر کنارش باشم تا به اونایی که پشت سرم حرف می زدن،که من عاشق ثروت و شرکت مسعودم،ثابت کنم که اشتباه می کردن.
بعد روی پله ها نشست و گفت:؟
-من خیلی بدبختم پری،خیلی،تو زندگی از هیچی شانس نیاوردم.تا اومدم بفهمم زندگی چیه،مادر و پدرم رو از دست دادم و افتادم زیر دست زن عمو.تا اومدم کنار مسعود زندگی تازه ای رو شروع کنم،تو رفتی و همه چی به هم ریخت . بعد که این مصیبت اومد به سرمون..
بغضش ترکید.سرش رو گذاشت رو زانوش و من از اون بالا لرزش شونه هاشو دیدم.پله ها رو پایین دیدوم کنارش نشستم.سرش رو در اغوش کشیدم و گفتم:
-منو ببخش شراره،من با رفتنم هم تو رو اذیت و هم خودم رو.
اشکاش رو پاک کرد و گفت:
-مهم نیست پری،بیا دیگه حرف گذشته رو نزنیم،عوضش قول بده که بعد از این پیشمون می مونی.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-قول می دم شراره.
دستش رو روی گونه اش کشید و گفت:
-می دونی پری،این اولین باری بود که تو منو بوسیدی.
بی اراده بغلش کردم و گفتم:
-آخرین بار هم نخواهد بود.
از لحنم خنده اش گرفت،اونم صورتم رو بوسید و بلند شد.
-تا تو استراحت کنی، منم برم فکر شام باشم.
- می خوای کمکت کنم؟
- نه قربون دستت،تو برو استراحت کن.
اون رفت و من هم به حالت دو از پله ها بالا رفتم.بالای پله ها ایستادم و نگاه تشنه ام رو توی فضا چرخوندم.
چشمم به در بسته ی اتاق پدرام افتاد.آهی کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم.هم زمان با باز شدن در اتاق،موج خاطرات به ذهنم هجوم اوردند.
با ذوقی کودکانه رفتم تو و حریصانه به اطراف زل زدم.خدایا این اتاق من بود!باورم نمی شد که دوباره اونجا بودم،توی اتاق خودم.با همون پرده ها رو تختی لیمویی.تختم،همون جای قدیمی،زیر پنجره بود.ضبط صوت کوچیکم،خاک گرفته روی پا تختی بود.آه خدایا گیتارم،روی پایه ی کنار کتابخونه بود.کتابخونه،کتابخونه ی قشنگم،همیشه عاشق کتابام بودم.به هر طرف نگاه می کردم،یه خاطره تو ذهنم جون می گرفت.آخ که چقدر دلم واسه این اتاق و خاطراتش تنگ شده بود.
روی تختم دراز کشیدم و دگمه ی ضبط صوت رو فشار دادم.صدای خواننده انگار داشت حرف دل منو به زبون می اورد.

« سفر کردم که از بری دیدم نمیشه
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه»

همراه نوار،منم زیر لب شروع کردم به خوندن.آهنگ به انتها رسید.برای بار دوم زدم تا آهنگ به عقب برگرده،انگار این زندگی من بود که با چرخش تند نوار به عقب بر می گشت.وقتی دگمه ی ضبط رو تا شروع به خوندن کنه؛خاطراتم یکی یکی جلوی چشمام رژه رفتن و من به خودم اجازه دادم تا لا به لای اون ها غرق بشم و پا به دنیایی بذارم که از اون اومده بودم.و تو اون لحظه من از حال جدا شدم و شدم مسافر زمان.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل دوم
آرمان با دیدنم از جا بلند شد و با خنده ای که دندون های نا مرتبش رو به نمایش می ذاشت جلو اومد و سلام کرد.به سردی پاسخش رو دادم و با هم قدم زنان به سمت یکی از نیمکت های فلزی پارک رفتیم.شاخه گلی تو دستش بود رو به طرفم گرفت و با نگاه آزار دهنده ای که سر تا پام رو برانداز می کرد گفت:
-چرا دیر کردی آنیتا جان؟!
حتی نفسش هم بوی تند سیگار می داد.چند لحظه نفسم رو توی سینه حبس کردم.بعد به آرامی دستم رو جلو بردم و گل رو از دستش گرفتم و جوابی رو که از قبل براس آماده کرده بودم تحویلش دادم:
-ببخش،کلاس کنکور داشتم،برای همین یه خورده دیر شد.
با تعجب پرسید:
-راستی؟!تا حالا نگفته بود؟
-معذرت می خوام فرصت نشده بود.ببخشید خیلی معطل شدی؟
- فکرش رو هم نکن،انتظار واسه دیدن تو شیرینه.حالا کدوم موسسه می ری؟
ای وای،فکر اینجاش رو نکرده بودم.با کمی من و من گفتم:
- ول کن این حرفا رو،تو که داری می ری،برات چه فرقی می کنه.
انگار با این حرف زدم به هدف،چون چهره اش تو هم رفت و گفت:
-هیچی نگو که حسابی خورده تو حالم.همه رفتن خریدن،حالا نوبت ما که شده می گن نمی فروشیم.
زیر لب خدا رو شکر کردم.انگار صدامو شنیده باشه گفت:
-چیزی گفتی آنیتا جان؟
دست پاچه جواب دادم:
- نه...نه راستش گفتم چه بد،ولی ایراد نداره،خودتو ناراحت نکن،انشاالله می ری و زود تموم می شه و بر می گردی.
با بی خیالی تموم،دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
- برو بابا،تو هم دلت خوشه ها،من یکی خدمت برو نیستم،راستش رو بخوای اصلا دلم نمی خواد تو رو تنها بذارم.
معترض گفتم:
-من جایی نمی رم،می مونم تا برگردی.
-تو نمی ری،اگه کسی دیگه اومد و بردت چی؟اون وقت تکلیف من چیه؟
-نترس بابا،از این خبرا نیست،خیالات برت داشته.
لحظه ای سکوت بینمون حکمفرما شد.دنبال راهی می گشتم تا فرار کنم.فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- ای وای دیدی...دیرم شد.
-چطور مگه،کار داشتی؟
- آره امروز تولد دختر خالمه،اگه نرم ناراحت می شه.خیلی تاکید کرده که یادم نره.
بعد از جام بلند شدم و گفتم:
-واقعا معذرت می خوام،ولی مجبورم برم.
با بی میلی از جا بلند شد و گفت:
- خواهش می کنم عزیزم.من راضی نیستم به خاطر من از برنامه ات جا بمونی.
-قول می دم دفعه ی بعد بیشتر پیشت بمونم.
- می خوای برسونمت؟
-نه مرسی،خودم می رم،می دونی می ترسم یکی از دخترای فامیل تو رو با من ببینه و بعد غرت بزنه.من که نمی خوام به این راحتی ها تو رو از چنگم درآرن.
نیشش تا بناگوش باز شد و دوباره دندون های زردش رو به نمایش گذاشت.
- نه عزیزم،دل من فقط مال توئه،خیالت راحت راحت باشه.
از لحنش چندشم شد.خدا می دونست چقدر ازش متنفر بودم.
- آنی؟یه قول بهم می دی؟
لحظه ای مات نگاش کردم.این پسره ی سبزه، با اون لبای کلفت و چشای ریز و ابرو های پر پشت،چه انتظاری از من داشت؟!اون واقعا فکر می کرد من دوستش دارم؟
لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
- تا چه قولی باشه.
سرش رو پایین انداخت و آهسته زمزمه کرد:
- می خوام بهم قول بدی،همیشه مال من بمونی؟فقط مال من.
دیگه برام عادی شده بود در مقابل خواسته ها حرف های رنگارنگ پسرا قرار بگیرم.
دیگه می دونستم چه جوری نقش یه عاشق واقعی رو بازی کنم.با این که تا حالا عاشق نشده بودم،ولی اونقدر نقش بازی کرده بودم،که دیگه برام عادی شده بود.من یه بازیگر بودم،یه بازیگر ماهر که فیلم نامه ام رو حفظ بودم.با شرمی تصنعی در حالی که نگاهم رو از نگاه تیز و برنده اش می دزدیدم گفتم:
- این چه حرفیه؟ آرمان اگه این حرف رو نمی زدی هم،من تا آخر با تو می موندم.
لبخند عمیقی چهره اش رو پوشوند و گفت:
- برو عزیزم برو به تولدت برس دیرت نشه.
- ای وای،خوب شد یادم انداختی،تو اونقدر قشنگ حرف می زنی که آدم زمان و مکان رو یادش می ره.
- وای آنی،تو چقدر خوبی،چقدر قشنگ و با احساس حرف می زنی.
در حالی که به سمت در خروجی پارک حرکت می کردم،گفتم:
-ما اینیم دیگه.
با صدای تقریبا بلندی گفت:
- خداحافظ عزیزم،به سلامت.
برگشتم و تو هوا دستم رو تکون دادم و از پارک خارج شدم.دستمک رو جلوی اولین تاکسی بلند کردم.تو ماشین آینه ام رو از تو کیفم بیرون اوردم و نگاهی به خودم کردم.همه چیز عالی بود،صورتم نقص نداشت،به خصوص با آرایش کم رنگی که کرده بودم.آینه رو برگردوندم تو کیفم و سعی کردم مضمون دیدار های قبلی رو به یاد بیارم.
خوب،من به کاوه گفته بودم کلاس سنتور می رم.نه اونو که به حامد گفته بودم،به کاوه گفته بودم می رم کامپیوتر.آره اسمم کیانا بود.واسه اینکه فراموش نکنم،خودم رو به چه اسمی معرفی کرده ام،یه اسمی با حرف اول اسم اونا می گفتم.مثلا به حامد گفته بودم حمیده.به کاوه گفته بودم کیانا،یه سهیل می گفتم سها و... جلوی در کافی شاپ پیاده شدم،کرایه راننده رو حساب کردم و با عجله به سمت کافی شاپ رفتم.حسابی دیر کرده بودم،حالا حتما کفری شده بود.
درو باز کردم،موجی از هوای خنک صورتم رو نوازش داد.یا نگاه دنبال کاوه گشتم.انتهای سالن نشسته بود و با دیدنم دستش رو تو هوا تکون داد.لبخندی به روش پاشیدم و رفتم طرفش.
از جا بلند شد و ضمن سلام،صندلی مقابلش رو عقب کشید تا من بشینم و بعد خودشم مقابلم قرار گرفت.گلی که دستم بود رو به طرفش گرفتم و گفتم:
-ببخش که دیر کردم،کلاسم یک کم طولانی شد.
با دست به پیشونیش زد و گفت:
- ای وای من چقدر خنگ،یادم رفته بود عسلک من کلاس کامپیوتر می ره.فکر کردم یادت رفته و منو قال گذاشتی.
- وای کاوه،این چه حرفیه،اینقدر نگرانت بودم که نگو،همش فکر می کردم نکنه خیال کنی سر کارت گذاشتم.
- من معذرت میخوام،که در موردت فکرای بد کردم.
- ایراد نداره می بخشمت،حالا این گل رو از دستم بگیر که دستم خسته شد.پدستش رو به طرفم آورد و گل رو از دستم گرفت و در حالی که بو می کرد گفت:
- مرسی کیانا،تو خودت گلی،چرا زحمت کشیدی.
هیچی نگفتم و فقط به لبخندی اکتفا کردم.
دستش رو ستون چونه اش کرد و گفت:
- خوب،خانوم گلم چی میل دارن؟
سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم:
- کاوه.
- جونم؟!
- هنوز که خبری نیست،این جوری حرف می زنی.
- خوب،بالاخره خبری می شه.یه روزم ما مثل بقیه ی زن و شوهرای جوون می یایم اینجا.
- خوب،حالا تا اون موقع می شه خواهش کنم بهم نگی خانوم گلم.
- ایراد نداره بهت بگم گلم،خوبه؟
چشمام رو رو هم گذاشتم،یعنی موافقم.
- خوب،نگفتی چی می خوری؟
یه خورده مکث کردم،یعنی دارم فکر می کنم.
-کاپوچینو.
- خوب منم همینو می خوام.
بعد بلند شد و رفت دو تا کاپوچینو سفارش بده من فرصت اینو پیدا کردم،تا محیط اطرافم رو بیشتر تحت نظر بگیرم.بیشتر میزا رو دختر و پسرای جوون اشغال کرده بودن.بعضی از اونها اونقدر سرشون نزدیک هم برده بودن که....
حضور دوباره ی کاوه ، بیشتر از این اجازه ی کنجکاوی نداد.
یک ساعت بهد در حالی که به ساعتم نگاه می کردم گفتم:
- من دیگه باید برم کاوه،دیگه داره دیر می شه.
با نارضایتی بلند شد و گفت:
- می رسونمت.
- نه ممنون خودم می رم،نم خوام کسی ما رو با هم ببینه،می فهمی که؟!
سرش رو تکون داد،یعنی آره.
کیفم رو برداشتم و گفتم:
- خیلی خوش گذشت،ممنون.
دستش رو به طرفم گرفت و گفت:
- باید قول بدی تو این هفته بازم بیای ببینمت.
به دستش نگاه کردم،خودش راز نگام رو خوند.دستش رو پس کشید و گفت:
- آخ معذرت می خوام،یادم نبود که تو علاقه ای به دست دادن نداری.
- بهت زنگ می زنم.
- منتظرم.
- خداحافظ.
- به امید دیدار.
از کافی شاپ که بیرون اومدم،انگار یه وزنه ی سنگین از روی قلبم برداشته باشن،یه نفس عمیق کشیدم.خودم هم نمی دونستم چرا این کارا رو می کردم،با خودم لج کرده بودم یا دنیا!قدم زنان مسیر خونه رو در پیش گرفتم.هوا رو به تاریکی می رفت که رسیدم خونه.درو باز کردم و خوشحال از این که هنوز کسی نیومده،رفتم تو حیاط.
این خونه،خونه ی من بود.تنها جایی که قبل از اومدن بابا وشراره تو احساس آرامش و امنیت می کردم.خونه ای که از بدو ورود،منظره ی زیبای حیاط چشمتو خیره می کرد.روی سنگفرش های حیاط شروع به حرکت کردم.نرمی سبزه هایی که لا به لای سنگ ها رشد کرده بودن،یه جوری پامو قلقلک می داد.در امتداد راهی که شمشاد ها دو طرف اونو حصار کشیده بودن،شروع به قدم زدن کردم.انگار هیچ عجله ای برای رفتن توی ساختمون نداشتم.هر بار که از اون جا رد می شدم یه حس عجیبی بهم دست می داد.دیدن گل های رز متنوعی که لا به لای برگ های مو،زینت بخش آلاچیقی که زیر اون یه تاب سفید رنگ قرار داشت،همیشه خاطرات بچگی رو برام زنده می کرد.
آه مامان،کجایی تا بیایی و این زیبایی رو که یه روزی با دستای مهربونت به تصویر کشیدی تماشا کنی.آه مامان،تو حتی نموندی تا به ثمر رسیدن میوه ی زندگیت رو ببینی.
از تراس گذشتم و وارد ساختمون شدم.باز من بودم و تنهایی و سکوت وهم انگیز اون خونه ی بزرگ.دستم رو در جست و جوی کلید برق،روی دیوار حرکت دادم.هم زمان با روشن شدن سالن،شروع کردم به باز کردن دگمه های مانتوم.کیفم رو طبق عادت همیشه پرت کردم رو مبل و مانتوم رو همون جا وسط سالن انداختم رو زمین.این کار هر روزم بود.
نشستم جلوی تلویزیون و ضمن برداشتن کنترل،جوراب هامو در آوردم،حالا نوبت اونها بود که هر کدوم پرت بشن یه طرف.یکی شون رفت افتاد وسط میز و اون یکی،ای وای رفت تو آکواریوم.
با بی تفاوتی شونه هامو بالا انداختم و دستم رو روی دگمه های کنترل حرکت دادم.تلویزیون مثل همیشه ،چند تا برنامه ی کیل کننده پخش می کرد.با عصبانیت خاموشش کردم و کنترلش رو هول دادم رو زمین ، که رفت زیر میز تلویزیون.لبخندی زدم و گفتم:
-خوب شراره خانم حالا بیا یک ساعت دنبالش بگرد.
همون جا دراز کشیدم و دست هام رو قلاب کردم زیر سرم.فکرای جور واجور به ذهنم هجوم آوردن،صحبت های کاوه،حرف های چندش آور آرمان.... .
چقدر احساس خستگی می کردم،اونقدر که نفهمیدم کی خوابم برد.

* * *
با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.میلی به برداشتن گوشی نداشتم.کش و قوسی به بدنم دادم و به پهلو دراز کشیدم.گوشی اونقدر زنگ خورد تا رفت رو پیغام گیر.
- الو،پریا! خونه ای؟
با بی حوصلگی بلند شدم و نشستم.شراره بود.در حال حاضر زن بابام!
دلم نمی خواست گوشی رو بردارم،ولی از طرفی اگه این کار رو نمی کردم،باید جواب پس می دادم که این وقت شب کجا بودم.
با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم:
- بگو،گوش می کنم.
- ا،خونه ای پریا جون،سلام!
-گیرم علیک سلام.منو از خواب بیدار کردی که سلام کنی؟
بدون این که چیزی به روی خودش بیاره،با همون لحنی که سعی داشت صمیمیت توش موج بزنه،ادامه داد:
- ببخش که بیدارت کردم و مزاحم استراحتت شدم،زنگ زدم بگم تو شامتو بخور،ما امشب دیر می یایم.
- فکر نکنم چیزی غیر عادی باشه.
- حق با توئه،ولی زنگ زدم بگم منتظر ما نمون.غذات رو گازه،گرمش کن.درارو هم قفل کن.ما اومدیم در می زینیم.
- خوب تموم شد؟
- آره دیگه،مراقب خودت باش.
با غیظ گفتم:
- چشم امر دیگه باشه.
-نه عزیزم،دیگه کاری ندارم،تو کاری نداری؟
با نفرت گفتم:
-نه.
و بی خداحافظی،گوشی رو تقریبا رو دستگاه کوبیدم.
با این حرف ها چی رو میخواست ثابت کنه،در حالی که می دونست نه به حرفش گوش می کنم نه به غذاش لب می زنم.
با این که کمی از هم داشتیم،ولی هیچ نتونستم حضور اونو تو زندگیم تحمل کنم.هنوز سال مامان نرسیده بود،که اون خودش رو با هزار ترفند بست به بابام.اونم با اختلاف سنی بیست و هشت سال،او در آستانه ی بیست و هفت سالگی بود و بابا پنجاه و پنج رو رد کرده بود.
خوب هر چی بود،بابا اونو گرفت.بابا به وصال شراره رسید و شراره به وصال پول و دارایی بابا.نیمی از شرکت به نامش شده و اون به عنوان خانوم این خونه وارد این خونه شد.
راستی چرا مرد ها مثل زن ها،به همسراشون وفادار نمی مونن؟مگه نه این که اونا مردن و با استقامت تر،پس چی شد اون مردی و مردونگی؟یعنی مامان من،مامان نازنین من به اندازه ی یک سال صبر کردن ارزش نداشت؟!چرا باید درست،چهار پنج ماه بعد از فوت اون،شراره وارد زندگی ما بشه؟
نه،من هیچ وقت اونها رو نمیبخشم.بابا به جای این که همدم دل داغدیده ام باشه،با ازدواج دوباره،اونم با شراره به آتیشم کشید.از اون روز بود که برام غریبه شدن.اونها فقط با من همخونه بودن.اون شراره بودو دیگری مردی که روزی پدرم بود و الآن فقط یه غریبه،غریبه ای به نام آقا.فقط همین،اقا... .
با صدای زنگ تلفن اتاقم از جا پریدم و با شتاب به سمت پله ها دویدم.اتاق من خط تلفنی جدا داشت،خودم اینو می خواستم.دلیلشم این بود که هیچ دلم نمی خوست وقتی کسی زنگ می زد و با من کار داشت اونو برداره.
روی تخت نشستم و گوشی رو برداشتم:
- بله؟
- سلام خانوم گل،کجایی؟
- همین جا،زیر سایه یشما.
- پس چرا تلفن رو جواب نمی دی.
- خواب بودم،از پریز کشیده بودمش.
- ای ناقلا،نکنه حوصله ی ما رو نداشتی.
- نه حامد،من که نمی دونستم تو قراره زنگ بزنی.
- ای، گفتم شاید حوصله ی ما رو نداشتی و گوشی رو برنداشتی.از صبح دارم تماس می گیرم.
خندیدم و گفتم:
- نه،باور کن خونه نبودم.یه ساعت پیش اومدم و خسته بود خوابیدم.
- خوب به سلامتی،کجا تشریف داشتید؟
تو دلم گفتم:"سر قبر تو ، به تو چه عوضی."
-امروز کلاس داشتم.
- ا،چه کلاسی؟
- کلاس گیتار دیگه.
- ا،مگه کلاسای دیگه ات تموم شد بود،که رفتی سراغ گیتار.
- چی....کدوم کلاسا؟
-کلاس پیانو دیگه.
با کف دست زدم تو پیشونیم.
اَه،دخترِۀ خنگ،چرا انقدر فراموش کار شدی؟تقصیر خودم بود اونقدر خودم رو درگیر کرده بودم که حتی گاهی اسماشون رو فراموش می کردم،چه برسه به حرف هایی که می زدیم.گاهی یادم می رفت با چند نفر دوست شدم و به کدومشون شماره دادم.
- یه مدت رفتم دیدم استعداد پیانو رو ندارم،این بود که خواستم شانسم رو در مورد گیتارم امتحان کنم.
- خوب امیدوارم موفق باشی.
- مرسی،تو چه کار می کنی؟
- هیچی ول می گردیم تا بیکار نباشیم،زنگ زدم بگم دلم برات تنگ شده،کی قرار می ذاری بیام دیدنت؟
- نمی دونم،باید ببینم مامان و پاپا واسه فردا برنامه ای چیزی نریخته باشن،آخه می دونی خاله ام تازه از خارج اومده،ممکنه بازم یه جا مهمونی دعوت باشیم.
سوتی کشید و گفت:
-منو بگیر.ما مسافرت بزرگمون امام زاده داوده،اون وقت خاله ی شما تازه از خارج اومده؟کجا بوده حالا این خاله خانم؟
- اوتاوا.
- چی چی وا؟
- حالا هر چی،فرض کن فهمیدی.
- باشه بابا،بی خیال،نگفتی کی میایی بیرون؟
- خبرت می کنم.
- حالا نمی شه الآن بگی،کار مهمی باهات دارم.
- باشه،پس فردا توی پارک همیشگی،همون جای همیشگی،خوبه؟
آره خوبه،پس می بینمت،راستی ساعت چند؟
- ساعت پنج و نیم چطوره؟
- عالیه،طلا خانم.
- پس می بینمت،کاری نداری؟
- چی شده همش می خوای ما رو از سر باز کنی؟
- آخه خیلی گرسنمه،می خوام زنگ بزنم برام پیتزا بیارن.
- میخوای بیام دنبالت،با هم بریم شام بخوریم؟
- نه ممنون،حوصله ی بیرون رو ندارم.
دنبال یه راهی بودم تا از شرش خلاص شم.تقریبا با صدای بلند فریاد زدم:
- بله مامان...دارم می یام.
حامد پرسید:
- چیزی شده گلم؟
-آ ره مامان اینا دارن می رن بیرون،انگار کارم دارن،فعلا کاری نداری؟
- نه عزیزم،مزاحمت نمی شم،برو به کارت برس،من پس فردا می بینمت.
- باشه فعلا خداحافظ.
- بای بای.
گوشی رو گذاشتم و گفتم:
بای بای و زهرمار،ایشاالله بری جهنم.
صدای معده ی خالیم بلند شد،که داشت التماس غذا می کرد.یک راست رفتم پایین و یه نواز توی ضبط گذاشتم و صداشو زیاد کردم،تا از تنهایی در بیام.رفتم تو آشپزخونه،قابلمه ی غذا روی گاز بود،درش رو برداشتم....اوم قرمه سبزی.
غذا های شراره محشر بود،ولی حیف که به خودم قول داده بودم لب بهشون نزنم.اونم فقط واسه اینکه،بابا یه شب بر خلاف میلم مجبورم کرده بود از غذاش بخورم.ظرف نمک رو برداشتم و دو سه تا قاشق پر ، نمک ریختم توش ، تا وقتی اومد حالش رو بگیرم.اونها حق نداشتن تا این وقت شب منو تنها بذارن.
بعضی وقتا یه حس ناشناس قلقلکم می داد.لذت بود،یه یه حس شیطانی نمی دونم،ولی هر چی بود آرومم کرد.
رفتم سراع یخچال،خوشبختانه دو تا تخم مرف داشتیم.ماهی تابه رو گذاشتم رئ گاز و با صدای بلند گفتم:
-بفرمایید پریا خانوم،اینم پیتزای تخم مرغ با نون اضافه.
و تخم مرغ ها رو شکوندم تو ماهی تابه.صدای تلفن از آشپزخونه بیرون کشوندم.صدای ضبط رو کم کردم و گوشی رو برداشتم.
طرف مقابل هر کی بود،شروع کرد به فوت کردن.
گفتم:
- ا، تولدت مبارک.
خندید،ولی هیچی نگفت.
- خوب حداقل پاتو از رو زبونت بردار تا صداتو بشنوم.
بازم خندید.
- زهر مار،رو آب بخندی.
و گوشی رو با عصبانیت روی دستگاه کوبیدم.صدای جلز و ولزی که از اشپزخونه می اومد،منو یاد تخم مرغ ها انداخت.با عجله دیدم طرف آشپزخونه ،ای وای پیتزام سوخت.وقتی چشمم به تخم مرغ های سوخته ی توی ماهی تابه افتاد،شروع کردم به فحش دادن مزاحم و ماهی تابه رو غرغر کنان انداختم ظرف شویی.
- ای لعنت خدا به هر چی مزاحم.
بی خیال شدم و رفتم و دوباره دراز کشیدم سرجام.ولی مگه شکم گشنه ام حالیش می شد.به ناچار بلند شدم و شماره ی پیتزا فروشی سر خیابون رو گرفتم:
- پیتزا آتش،بغرمایید.
- سلام،خسته نباشید.
-متشکرم،امرتون.
- سه تا پیتزای مخصوص میخوام با مخلفات،سالاد،نوشابه،سس و سیب زمینی.
- کد اشتراک دارید؟
- بله،هفتاد و پنج،آقای مهریان.
- چشم خانوم مهریان.
- فقط لطف کنید سریع تر.
- چشم نا نیم ساعت دیگه می یاد خدمتتون.
- ممنون آقا.
- خدا نگهدار و شبتون بخیر.
- ممنون،خداحافظ شما.
گوشی رو گذاشتم و دستامو به هم مالیدم.
- اووم ، اخ جون پیتزا،اونم سه تا.
اونقدر گرسنه بودم ، که به خیال خودم سه تا پیتزا هم برام کم بود.
ولی وقتی نیم ساعت گذشت و از پیتزا ها خبری نشد ، بلند شدم تا یه فکر دیگه واسه شکم گرسنه ام که واسه خودش معرکه گرفته بود بکنم.
دفتر تلفن رو ورق زدم و چشمم خورد به پیتزا آفتاب.شمارشو گرفتم و منتظر شدم:
پیتزا آفتاب بفرمائید.-
- سلام،آقا خسته نباشید،لطف کنید یه ساندویچ گوشت ژیگو به اشتراک چهل و دو بفرستید.
- چشم،امر دیگه ای باشه.
-نه،فقط مخلفاتش رو فراموش نکنید،نوشابه،سس،سیب زمینی و سالاد. نوشابه اش پرتقالی باشه ، فقط سریع تر که عجله دارم.
خندید و گفت:
- چشم،تا یه ربع دیگه می رسه.
گفتم:
- ممنون.
و گوشی رو گذاشتم.دیگه از خیر پیتزا ها گذشتم ، می خواستم زنگ بزنم و بگم دیگه پیتزا نفرستن ، که صدای زنگ در پیش دستی کرد.جستی زدم و خودم رو رسوندم به آیفون.
- بله؟
- خانم مهریان؟
- بله ، شما؟
- از پیتزا آنش مزاحمتون می شم ، شما سفارش پیتزا داده بودید؟
یه لحظه زد به سرم که بگم نه ، ولی دیدم بده.
- بله ، الآن می یام.
کیف شراره رو از روی میز برداشتم و دویدم طرف در و زیر لب خدا رو شکر کردم ، که کیف شراره امروز جا مونده بود و من مهمون اون بودم.
یه لحظه پشت در ایستادم تا نفس هام حالت عادی پیدا کنه و بعد درو باز کردم. آقایی با لباس فرم در حالی که سه تا جعبه ی پیتزا روی یه دستش و یه نایلون هم توی دست دیگه اش داشت ، به انتظار ایستاده بود.
-سلام،عذر می خوام که یک کم دیر شد.
-خواهش می کنم ، ایراد نداره ،دیگه نیم ساعت معطل شدن که قابل شما رو نداره.
نمی دونم متوجۀ نیش کلامم شد یا نه.
-در هر حال معذرت می خوام.
پیتزا ها رو از روی دستش بداشتم و گفتم:
- چقدر می شه؟
فاکتور روی جعبه ها رو نشون داد و گفت:
- فاکتورش اینجاس.
قیمت روی فاکتور رو خوندم و دعا کردم شراره اونقدر پول تو کیفش داشته باشه.
بسم الله گویان در کیفش رو باز کردم و با دیدن اسکناس های هزار تومنی نفس راحتی کشیدم.پول رو پرداخت کردم و نایلون نوشابه و سالاد رو از دستش گرفتم و با پا داشتم درو می بستم ، که یه صدا مخاطبم قرار داد:
- ببخشید خانم.
- بله.
- نگاهی به جعبه های پیتزا کرد و گفت:
-شما سفارش ساندویچ داده بودیید؟
ساندویچ رو با نایلون حاوی نوشابه و سالاد و سس و بقیۀ ی مخلفاتش به طرفم گرفت و گفت:
- بفرمایید ، خدمت شما.
-معذرت می خوام ، می شه یه لحظه این جعبه ها رو از دستم بگیرید ، تا پولشو پرداخت کنم.
- خواهش می کنم!
پول ساندویچ رو پرداخت کردم و با یه بغل پر از پیتزا و خوردنی ، رفتم طرف ساختمون.بوی پیتزا مستم کرده بود ، انگار اون مسیر طولانی تر از همیشه شده بود.
حالا رو به روم سه تا جعبه پیتزا بود و یه ساندویچ.ولی انگار فقط چشمام گرسنه بود.یه گاز از ساندویچ زدم و دو تا پر پیتزا ، که خوردم احساس سیری کردم.با این حال تا اخر یک پیتزا رو خوردم.دیگه داشتم می ترکیدم ، معده ام به شدت احساس سنگینی می کرد.روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم.نگام افتاد به پیتزا های روی میز.
- خوب،حالا با این همه پیتزا چه کار کنم؟تازه ساندویچ هم هنوز نصف نشده.
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
- من پولشو که غصه اش رو بخورم ، من امشب مهمون شراره جون بودم.حالا تا آخر شب خیلی مونده ، شاید گرسنه شدم و خوردم.شب دراز است و پریا بیدار.بلند می شم و یک کم جست و خیز می کنم تا یه کم از اینا که خوردم هضم بشه و باز شروع می کنم به خوردن.
ساعت نزدک دو بود و دیگه برنامه های تلویزیون هم تموم شده بودند.بلند شدم و یه لیوان آب خوردم و بدون این که در ها رو قفل کنم ، داشتم می رفتم بخوابم ، که چشمم خورد به پیتزا های روی میز.با بی حوصلگی همه رو هل دادم زیر مبل و با خودم گفتم که فردا جمعشون می کنم و بعد خمیازه کشان راه اتاقم رو در پیش گرفتم.
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل سوم:
روی نیمکت همیشگی، زیر درخت بید مجنون نشسته بودم و نگام به بچه هایی بود که با شادی کودکانه و بی خیال از دنیای اطرافشون گرم بازی بودن.یه لحظه آرزو کردم کردم که کاش زمان برمیگشت به عقب و منم هنوز همون دختر بچۀ کوچولو بودم.یه صدای آشنا، آلبوم خاطراتم رو بست.
- سلام طلا خانم.
نگاهم رو به سمت صدا چرخوندم. حامد با یه دسته گل بزرگ کنارم ایستاده بود.
- سلام، خوبی ؟
خوبم مرسی، تو خوبی؟ دیر که نکردم؟-
- نه، منم تازه اومدم.
دسته گل رو به طرف من گرفت و گفت:
- قابل شما رو نداره.
با تردید گل رو از دستش گرفتم.کنارم نشست و گفت:
- امیدوارم گل رز دوست داشته باشی.
- معلومه که دوست دارم، ولی این به چه مناسبته؟
یه جعبه ی کوچیک کادو شده، از تو جیبش بیرون کشید و گرفت طرفم.
- یعنی میخوای بگی نمی دونی امروز چه روزیه؟
سعی کردم تمام مناسبت ها رو به یاد بیارم.خوب ما آخر شهریورر بودیم و نه ولنتاین بود و نه تولدم.خوب شاید سالگرد آشنایی ما بود، که نه اونم هنوز چهار ماه نشده بود.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم حامد، یادم نمی یاد.
- منو باش فکر کردم چون دو روز دیر شده، حتما از دستم دلخوری، نگو که خانوم خودش هم یادش نمونده.
-می شه واضح تر حرف بزنی، من یه جورایی گیج شدم.
- انگار سرت خیلی شلوغه. ببینم خاله خیلی سوغاتی برات آورده، که دیگه تولدت هم یادت رفته؟
ای وای، بازم یه سوتی یادم رفته بود مه بهض گفتم تولدم شهریوره.لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
- ای وای راست می گی، اصلا یادم نبود.اون قدر ذوق زدۀ برگشتن خاله ام بودیم که همگی فراموش کردیم.ازت ممنونم، واقعا غافلگیرم کردی.
- مگه می تونستم این روز عزیز رو فراموش کنم.
-ممنونم حامد، حالا می تونم بازش کنم؟
- آره عزیزم، مال خودته.
به چهرۀ جذابش نگاه کردم.حامد واقعا خوش قیافه و جذاب بود، پسری که می تونست توجه هر دختری رو به راحتی جلب کنه.چشم و ابروی مشکی و موهایی مجعد و هماهنگ با رنگ چشاش، که از شدت ژل و روغن برق می زد.یه عینک دودی خوش فرم هم روی موهاش گذاشته بود.برعکس ادعای خودش، وضع مالیش هم بد نبود.توی یه شرکت کامپیوتری کار می کرد و یه ماشین پراید و یه موبایل داشت و همین ها کافی بود تا همراه با قیافه ی جذابش توجه همه رو جلب کنه، مخصوصا دخترایی که دنبال یه موقعیت و شکار عالی می گشتن.در جعبه رو باز کردم، یه دستبند نقره ته جعبه چشمک می زد.ذوق زده گفتم:
- وای مرسی، چقدر قشنگه.
- کجاشو دیدی، پشتش رو نگاه کن.
دستبند رو برگردوندم، پشت اون با حروف انگلیسی نوشته بود حامد و حمیده.چه جالب اون مثلا اول اسم هر دوتامون رو پشتش حک کرده بود.
- خیلی قشنگه، مرسی.
- خوشحالم که پسندیدی، حالا اجازه می دی خودم اونو ببندم دور دستت.
با اکراه دستم رو جلو بردم و اون دستبند رو دور دستم بست.
- می دونی یکی از دوستام طلا سازه.ازش خواستم بهترین کارشو رو این پیاده کنه.
خندیدم:
-یعنی می خوای بگی طلاس؟
- آره طلا سفیده، نکنه فکر کردی تیتانیوم یا نقره است؟ آره ...آره طلا، فکر کردی نقره است.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فکر نمی کردم اینقدر خودت رو تو خرج بندازی.
رنجیده گفت:
- پس باید بگم منو نشناختی.
واسه دلجویی گفتم:
- معذرت می خوام حامد، ببخشید.
-ایراد نداره، ولی دفعه ی بعد منو دست کم نگیر.
- چشم، قول می دم.
به چشمام خیره شد و گفت:
می دونی، این کمترین کاری بود که می تونستم برات بکنم.
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 1-4

باز هم یه شب دیگه و یه تنهایی دیگه، این بار کجا رفتن؟همه ی برق ها رو روشن کردم و به همه جا سرک کشیدم.با تلویزیون و کانال های اون ور رفتم و بازی کردم.تو آشپزخونه،کابینت هایی که با نظم خاصی چیده بود به هم ریختم.حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم، حتی سر به سر گذاشتن شراره و اذیت کردن اون.اون شب برعکس روزای دیگه حتی دیگه حوصله ی اینو نداشتم که یک خراب کاری درست کنم و طبق معمول حال اونو بگیرم.
زیر لب غریدم:
اونها اصلا منو آدم حساب نکردن، که بخوان بگن کجا می رن و کی برمی گردن!
قاب عکس شراره رو برداشتم و پرتش کردم طرف دیوار و افتاد پشت مبل، صدای شکستنش انگار بهم آرامش داد.عجیب بود که هر بار، دوباره قاب اونو عوض می کرد و می ذاشت همون جا، اینم یه رقابت بود مثل تموم کارهای دیگه.اون هر وقت جای مبل ها یا تابلویی رو عوض می کرد، فورا پشت سرش می رفتم و مثل اول می چیدم.یا هر وقت گل ها رو آب می داد پشت سرش می رفتم و منم اونا رو آب می دادم.
شروع کرم پله ها رو بالا و پایین رفتن، درست مثل بچه ها.بالا و پایین می پریدم و می رفتم بالای پله ها و از روی نرده ها سر می خوردم و می یومدم پایین.یک دفعه یه فکری زد به سرم، رفتم تو آشپزخونه و زمین رو خیس کردن و یه خورده مایع ظرفشویی هم ریختم روی سرامیک ها و شروع کردم به سرسره بازی، درست مثل بچه ها.گرم بازی بودم که یک دفعه برق رفت.از ترس جیغ کشیدم و دستم رو گرفتم به صندلی، تا نخورم زمین.تاتی تاتی رفتم و کبریت رو پیدا کردم و سعی کردم خودمو برسونم به چراغ روشنایی و روشنش کنم.
مرتب کبریت می کشییدم و به محض خاموش شدن می انداختمش زمین و یکی دیگه روشن می کردم.وقتی به کنار دیواری که بالاش چراغ روشنایی قرار داشت رسیدم،آه از نهادم بلند شد.یادم افتاد که هفته ی پیش قاب عکس شراره رو پرت کرده بودم و توری اون ریخته بود.با مشت کوبیدم به دیوار.
- لعنت به تو شراه، که حتی قاب عکست هم نحسه.
دوباره شروع کردم به کبیریت کشیدن و این بار رفتم بالا.تو اتاقم توی کشوی میز، یه شمع نیمه سوخته بود.آخرین بار که روسری های شراره رو می سوزوندن، شمع رو انداختم تو کشو.به یاد اون روز، لبخندی صورتم رو پر کرد.در حین لباس پوشیدن، دوباره به یاد اون روسری ها افتادم. آخ که چقدر دلم خنک شد، وقتی قیافه ی ماتم زده ی شراره رو دیدم که داره روسری هاشو می ندازه بیرون.خوب حق داشت،دیگه روسری سالم براش نمونده بود و اون روز مجبور شد با مقنعه بره سرکار.
سریع لباس پوشیدم و کیفم رو برداشتم و آهسته از پله ها پایین اومدم.با کوچکترین صدایی نفسم تو سینه حبس می شد.همیشه از تاریکی می ترسیدم. یه لحظه فکر کردم چظوره زنگ به حامد شام بریم بیرون.نه آخه اونو که امروز دیدم ، خوب کاوه چطوره؟ نه ولش کن، با اون قیافه ی هشت در چهارش.آرمان چی؟اصلا ولش کن اونو با قیافه ی چندش آورش.خوب آرش چی، اون که از همشون سر تره، نه اونم که الآن رفته شیراز واسه ثبت نام دانشگاه.
آرش پسری بود که وقتی بهش فکر می کرد، مثل اونای دیگه نفرت توی وجودم نمی جوشید.اون پسری بود فراتر از همه ی پسرای ولگرد و وقت گذرون.دانشجوی سال سوم معماری بود با یه ظاهر معمولی و ساده ولی شیک و باکلاس، بدون هیچ رنگ و ریایی.نه موهای سیخ کرده داشت و نه شلوار عجیب و غریب و لباسای تنگ و بدریخت.عوضش یه دنیا شعور و معرفت داشت.
هفته ای دوبار زنگ می زد و در کمال ادب حالم رو می پرسید و بعید بود وقتی می یاد تهران، یه سوغاتی یا هدیه برام نیاره. بعد از یک سال آشنایی هنوز با احترام باهام برخورد می کرد، من هنوزم براش شما بودم نه تو.
آشنایی ما کاملا تصادفی بود.یه روز که خسته از سر یکی از همین قرارای کسل کننده بر میگشتم،یه موتور سوار کیفم رو زد و فرار کرد.آرش هم که ترک موتور دوستش نشسته بود، مثل یه فرشته نجات رفت تا کیفم رو پس بگیره.من که بعید می دونستم بتونه کیفم رو برگردونه، از خیرش گذشتم، چون کلید خونه تو جیبم بود و پول زیادی هم تو کیفم نبود که بخوام نگرانش باشم.ولی وقتی رسیدم خونه، دیدم جلوتر از من تکیه زده به در و منتظره، کیفم هم توی دستش بود.با دیدنم جلو اومد و کیف رو به طرفم گرفت:
- سلام خانم.
- سلام.
- بفرمائید کیفتون، برگشتم به میدون، ولی اونجا نبودید.
- ممنون آقای؟
- یزدان ستا، آرش یزدان ستا.
- خوشبختم، می دونین آقای یزدان ستا، فکر نمی کردم موفق به انجام این کار بشین، واسه همین برگشتم خونه.
- چرا همچین فکری کردید؟
- آخه این روزا، کمتر کسی به خودش زحمت می ده و از این کارا می کنه.
لبخندی زد و گفت:
- ببینید چیزی کم نشده؟
داخل کیفم رو نگاه کردم، هم کیف پولم بود و هم خرده لوازم هایی که اکثرشون بی مصرف بودن.
- بله، ممنون.
- البته عذر میخوام که مجبور شدم داخل کیفتون رو نگاه کنم، دنبال آدرس می گشتم و خوشبختانه قبض تلفن راهنمای خوبی بود.
کیف پولم رو درآوردم و تمام محتویات اونو خارج کردم و گرفتم طرفش:
- بفرمائید، قابل شما رو نداره، هر چند در مقابل کار شما بی ارزشه.
- ممنون، من واسه پول این کار رو نکردم.
- می شه بپرسم چرا زحمت این کار رو کشیدید؟
موذیانه خندید:
- واسه این که به شما ثابت کنم، هستن کسانی که به خودشون زحمت کمک به دیگران رو می دن.
- در هر صورت ممنون.
- می تونم یه خواهشی از شما بکنم خانوم...
- مهریان.
- بله،خانم مهریان، البته جسارته می تونم شماره ی شما رو داشته باشم.
-روی قبض بود چرا برنداشتید؟
- خوب چون اجازه نداشتم، چه فایده اگر بر میداشتم و شما تمایلی به صحبت نشون نمی دادید.
آرش تنها کسی بود که واقعا به دلم نشست.اون با همه فرق داشت و اونجا سرآغاز آشنایی ما بود.
کفشام رو پوشیدم و رفتم تو حیاط.چند قدم بیشتر ترفته بودم که باد زد و شمعی که تو دستم بود خاموش شد و همه جا تو تاریکی فرو رفت.تاریکی محض.جیغ خفیفی کشیدم و به سمت در حیاط شروع به دویدن کردم.چشمام رو بسته بودم و می دویدم، وقتی دستام در آهنی رو لمس کرد، با وحشت چشام رو باز کردم و با عجله از در خارج شدم.
کوچه ی بلند و بی انتهای ما هم کاملا توی سکوت فرو رفته بود، عجب پدری داشتم من، چقدر نگران من بود! اصلا بود و نبود من براش فرقی نمی کرد.سعی کردم به یاد بیارم، آخرین باری که دیدمش کی بوده.سه یا چهار روز پیش، سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون.
کوچه تو سکوت فرو رفته بود، یه سکوت رعب آور و وحشت انگیز.لحظه ای ایستادم . فکر کردم که کجا باید برم.
خوب می رم و یه چیزی می خورم، هم شام خوردم و هم تا برق بیاد یه دوری زدم.در پناه دیوار شروع به حرکت کردم.هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که نور چراغ های ماشینی که نزدیک می شد توجهم رو جلب کرد .سرم رو انداختم پایین و مسیر خودم رو در پیش گرفتم ، ولی ماشین که یه تاکسی فرودگاه بود کنارم متوقف و در عقب باز شد و مردی از اون بیرون اومد. فکر کردم میخواد عبور کنه، خودم رو کشیدم کنار ولی اون با صدای گرمش متوقفم کرد.
- عذر میخوام خانوم، می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
- بله؟
- من تازه از خارج اومدم و دنباله این آدرس می گردم.
و یه کاغذ به طرفم گرفت.از طرز صحبت کردنش مشخص بود که راست می گه تازه از خارج برگشته، چون بعضی کلمات رو با لحن خاصی ادا می کرد.
-می دونید این کوچه ها همه شبیه به همه ان و متاسفانه اسم و تابلوی مشخصی هم ندارن.
راننده تاکسی که انگار داغ دلش تازه شده باشه، گفت:
-آره آبجی قربون دستت یه ساعته داریم دنبال این آدرس می گردیم.
بدون این که نگاه به آدرس دستم بندازم، گفتم:
-شما باید تا انتهای این خیابون برین و بپیچین دست راست، جلوتر که برین می رسین به فلکه، فلکه رو دور بزنین دست چپ، خیابونی که نبش بانکه انتهای اون یه کوچه بن بسته، آدرس شما مال اونجاست.
Thanks.-
زیر چشمی نگاش کردم، یه بلوز و شلوار سفید پوشیده بود که اندامش رو سخت در بر گرفته بود.توی تاریکی چهره اش قابل تشخیص نبود.
- خواهش می کنم، کاری نکردم.
بدون حرفی سوار ماشین شد و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه، سرش رو از شیشه بیرون آورد و گفت:
- لیدی اگه مسیرمون یکیه،برسونیمتون.
- نه ممنون، من تا سر کوچه بیشتر نمی رم، شما بفرمائید.
و تو دلم اضافه کردم:
" بفرما، یه آشی برات پختم، که تا دو ساعت دیگه تو خیابون ها بگردی."
به خیابون اصلی رسیدم روشنایی چشمامو نوازش داد، خوشبختانه مغازه ها برق داشتند.به اولین پیتزا فروشی که رسیدم، رفتم تو سفارش یه پیتزا مخلوط دادم.توی تنهایی و سکوت پیتزام رو خوردم و وقتی مطمئن شدم دو سه ساعتی از خروجم از خونه می گذره، بلند شدم و پول پیتزام رو دادم و رفتم طرف خونه. با دیدن چراغ های روشن کوچه، یه دنیا امید مهمون دلم شد.غذق تو دنیای خودم بودم که از پشت صدای نزدیک شدن یه ماشین رو شنیدم.خودم رو کنار کشیدم تا از کنارم عبور کنه، ولی سرعتش رو با گام های من تنظیم کرد.وحشت همه ی وجودم رو گرفت، مخصوصا وقتی صدای زنگ دار بهمن توی گوشم پیچید.
- هی خوشگله، بیا سوار شو بریم.
بهمن به معنای اسمش مثل یه بهمن بود، بهمنی سرشار از بدبختی و دردسر.با وحشت سر برگردوندم و با تمام توان فریاد زدم:
- خفه شو کثافت.
یه صدای دیگه گفت:
- او او .... چقدر خشن.
فهمیدم هیچ کدوم تو حال عادی نیستن، یکی شون تا کمر از شیشه بیرون اومده بود داشت واسه خودش دست می زد و آواز می خوند.
- دست از سرم بردارید آشغال ها.
- هی بهمن به ما می گه دست از سرم بردارید، مگه دست ما رو سرشه؟دست من که اینجاست.
بعد شروع کرد به دست زدن.
سرعت قدم هام رو بیشتر کردم، خدایا پس چرا این کوچه به انتها نمی رسید، چرا کسی نمی یاد یه دادم برسه.
- هی بداخلاق، یه امشب رو با ما بیا.ما دست خالی ردت نمی کنیم، از خجالتت در میایم.
- خفه شو کثافت.
- بد نیست یه خورده خوش اخلاق تر باشی.
- می بندی دهنت رو آشغال بی شعور، یا...؟!
- هی بهمن، دوستت فرهنگ لغته؟
دوباره همگی با هم خندیدن.شروع کردم به دویدن.خدایا عجب غلطی کردم بیرون اومدم ها.حین دویدن دستم رو کردم تو کیفم، دنبال کلید. اه، این کلید لعنتی کجا بود؟کیفم از دستم افتاد.حتی برنگشتم برش دارم.رسیدم جلوی در خونه، دستم رو گذاشتم رو زنگ و با پام شروع کردم به لگد زدن.صدای ترمز ماشین بند دلم رو پاره کرد.
- هی بچه ها اینجاس،بیایید پایین تا با هم بگیریمش، می ترسم مثل موش فرار بکنه.
به شدت لگد هام، اضافه کردم.
- یکی این در لعنتی رو باز کنه... بابا... شراره... به دادم برسید، یکی کمک کنه.
ولی توی اون کوچه، با اون خونه های ویلایی و باغ مانندش، صدا به صدا نمی رسید. یا نا امیدی فریاد می زدم و کمک میخواستم که کی دستش رو گرفت جلوی دهنم.
شروع کردم به چنگ انداختن و لگد زدن، ولی یکی دیگه هم اومد جلو و پاهامو گرفت.هر چه نیرو تو بدنم بود جمع کردم و لگد زدم.ناخن هام رو تا اون جا که قدرت داشتم تو دستش فرو بردم و یه گاز محکم از دستش گرفتم.فریادی کشید و رهام کرد.سرم محکم به زمین خورد، حس کردم چشمام داره سیاهی می ره. بدنم بی حس شد.هنوزم پاهام تو دست بهمن بود و اون داشت منو با خودش می کشید.همه ی نیروی باقی مونده تو بدنم رو جمع کردم و یه لگد محکم توی شکمش زدم.فریادی کشید و پاهامو رها کرد.بلند شدم و شوع کردم به دویدن.رفتم طرف در و با مشت کوبیدم به در. در اوج ناامیدی در باز شد و من با سر رفتم داخل حیاط.
قدرت و توان این که سرم رو بلند کنم و ناجی خودم رو ببینم نداشتم.سرم رو گذاشتم زمین و زیر لب خدا رو شکر کردم از اینکه بابا رو رسوند.نمی دونستم چه جوری باید تو روی بابام نگاه کنم، ولی بازم خدا رو شکر کردم.بابا هر بلایی سرم بیاره بهتر از بلایی است، که می تونست به سرم بیاد.
- بچه ها بزنید به چاک،اوضاع پسه.
و صدای خشمگین مردی که فریاد می کشید:
- خجالت نمی کشید پس فطرت ها،وای به حالتون اگه یه بار دیگه این طرف ها آفتابی بشید.
و بعد صدای کشیده ی محکمی سکوت شب رو شکست.چقدر دلم خنک شد.خدایا من چه بابایی داشتم و قدرش رو نمیدونستم.دلم می خواست بلند می شدم و دست هاش رو می بوسیدم و ازش به خاطر رفتارای بدی که باهاش داشتم معذرت می خواستم.
بغضم شکست و اشکام بی اراده جاری شد. خدایا چه خطری از سرم گذشت.اگه بابا سر نمی رسید؟سرم رو گذاشتم زمین و هق هق گریه ام فضا رو پر کرد.
با حس گرمی دستی رو شونه هام سرم رو بلند کردم، اومدم بگم:
- ممنون بابا... که به جای بابا، چهره ی غریبی رو دیدم.
با وحشت خودم رو عقب کشیدم.متوجه وحشتم شد، چون با صدای گرم و آرام بخشی گفت:
- نترس خانم، اینجا جات امنه.
و بعئ زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد از جام بلند شم.به سختی ایستادم، دست و پاهام هنوز می لرزید.با صدایی دو رگه پرسیدم:
- شما اینجا چه کار می کنید؟
لبخندی زد و گفت:
- مثل اینکه من باید از شما بپرسم اینجا، اونم این وقت شب یه دختر تنها چه کار می تونه داشته باشه؟
یه لحظه شک کردم که آیا درست اومدم!یه نگاه به اطرافم انداختم و بعد بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- فکر نکنم لازم باشه تو خونه ی خودم بهتون جواب پس بدم.
بدون اینکه طرز صحبتش عوض بشه، باهمون متانت گفت:
- شما باید پریا خانوم باشید درسته؟
- من هر کسی باشم مهم نیست، مهم اینه که شما کی باشید؟
- فعلا ناجی شما.
اومدم یه چیز دیگه بهش بگم دیدم بی انصافیه،اون بیچاره به من کمک کرد حالا هر کی می خواد باشه،اون به جای بابام به فریادم رسید.زیر لب گفتم:"بابا، چه واژه ی بیگانه ای" و دوباره یه نفرت باور نکردنی از اون تو دلم نشست.
با بی حالی به سمت ساختمون حرکت کردم. اونم کنارم شروع کرد به حرکت.
- عذر میخوام، ولی می شه بپرسم این وقت شب تو خیابون چه کار می کردید؟
- دنبال یه لقمه نون بودم واسه خوردن.
- ولی تو خونه که نون هست، چون ما الآن تصمیم داشتیم شام بخوریم.
- اگه من اونو می خوردم، که شما گرسنه می موندید.
- اگه مشت و لگدت هم مثل زبونت تند و تیز بود، از اون پسرا کتک نمی خوردی.
- ندیده بودم به آدم تو خونه ی خودش هم توهین کنن.اصلا آقا کی باشن؟باغبون جدید؟به بابام گفته بودم یه آدم کر و لال استخدام کنه، ولی نمی دونم چرا توجه نکرده.
- بله؟
- خوبه و الله، اگه بیل زدنت هم مثله زبونت تند و تیز باشه، یه ماهه این باغ رو مثل بهشت می کنی.
- ببخشید سرکار خانم آبشاری، نهری، چیزی احتیاج ندارن؟تعارف نکن بگو؟
- اگه اسمت فرهاد بود شاید ازت می خواستم، ولی فکر نکنم به گروه خونیت بخوره از این کارا بلد باشی.تو همون بیلت رو بزنی کافیه.
از پله های تراس بالا رفتم و گفتم:
- می تونی امشب رو تو اون انباری گوشه ی باغ سر کنی، تا فردا بدم زیر زمین رو تمیز کنی.
- بله؟
- ببینم گوشاتون مشکل شنوایی دارن، بالاخره یه جا برای خوابیدن لازم داری، نه؟
- نه، ولی شما از مهموناتون تو انباری پذیرایی می کنین؟
با یه لحن خاص صحبت می کرد، حس کردم چقدر لحن صداش برام آشناست.انگار قبلا باهاش هم کلام شده بودم، فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد.
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 2-4

برگشتم و توی نور تراس بهش دقیق شدم.بلوز و شلوار سفیدش کاملا به اندامش می اومد.موهاش رو به طرز خاصی شونه کرده بود و ابرو های کشیده اش، چهره ی آشنایی رو تو ذهنم ترسیم می کرد. بینی قلمی و لب هایی کاملا هماهنگ، با چشم های خاکستری و جذابش، ترکیب صورتش رو کامل می کرد.
-حالتون خوبه؟
به خودم اومدم و متوجه شدم که بی دلیل بهش خیره شدم.
-تا خوبی رو تو چی ببینی؟
-تو چشمای خیس و ابری شما و خونی که از گوشه ی لبتون جاری شده.
دستم رو بردم طرف صورتم.راست می گفت، از گوشه ی لبم داشت خون می اومد.رفتم تو خونه، اونم که هنوز نمی دونستم کیه پشت سرم اومد تو.
-هنوز نگفتید چه طوری اومدید اینجا، کسی دعوتتون کرده؟
روی مبل نشستم و او جواب داد:
-فعلا یک کم استراحت کنید، رنگتون پریده، در ضمن وقت واسه سوال جواب دادن زیاده.
با نگاه به جستجوی شراره و بابا پرداختم.
-دنبال چیزی می گردید؟
-شما تنهایید؟
-بله، می ترسید؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
پس بقیه کجان؟
-اگه منظورتون آقا مسعود و شراره است، که نه نیستن، اونها هنوز شرکتن.
-پس شما اینجا چی کار می کنید؟
-خودتون که فرمودید، بنده باغبون جدیدم، حالا فکراتون رو بکنید، اگه مستخدم هم لازم داشتید بنده در خدمتم.
-عذر می خوام، قصد جسارت نداشتم، مهمون شراره اید؟
-شراره؟
سرم رو تکون دادم.یه دستمال گذاشت رو لبم و گفت:
-شراره صداش می کنی؟
-همون که صداش می کنم از سرش زیاده، گاهی وقت ها یه هی، هویی یا خانومه صداش می کنم.
-یعنی انقدر ازش بدت می آد؟
خندیدم:
-بدم که نمی آد، ازش متنفرم.
آشکارا جا خورد و با تعجب پرسید:
-پس عجیبه که چه جوری این مدت کنار هم زندگی می کنید.
-ما زندگی نمی کنیم، ما فقط همدیگه رو تحمل می کنیم.
-چیزای جالب می شنوم.
-اگه یه ماه تو این خونه بمونی، چیزای جالب هم می بینی، آخ چقدر سرم درد می کنه.
-چیزی لازم نداری برات بیارم.
-چرا یه لیوان آب، آشپزخونه اونجاست.
و با دست به آشپزخونه اشاره کردم.
بلند شد و رفت تو آشپزخونه. فکر کردم خوب یه طعمه ی دیگه، لعنتی عجب تیکه ایه، حتما از بچه های شرکته و شراره فرستاده دنبال مدرکی،چیزی.ولی صداش چقدر برام آشناست.آخ سرک چقدر درد می کنه، لعنتی ها بدجور زمین زدنم.دستم رو بردم بالا و روی سرم کشیدم، باز خدا رو شکر که نشکست.بلند شدم و رفتم جلوی آینه و به صورتم نگاه کردم، گوشه ی لبم ورم کرده بود.خم شدم و شلوارم و کشیدم بالا.وای زانوم کبود شده بود.داشتم بقیه جاهای پام و دستم رو معاینه می کردم، که صدای افتادن جسم سنگینی و متقاعب اون شکستن چیزی نگاهم رو به سوی آشپزخونه سوق داد.با بی حالی به سمت آشپزخونه رفتم و بهسنگ های اپن تکیه دادم.با دیدن اون که هنوز نمی دونستم اسمش چیه و تو خونه چی کار داره، خنده ام گرفت.رو زمین ولو شده بود و داشت به من نگاه می کرد.در حالی که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم، گفتم:
-اگه خوابتون می آد بالا اتاق خواب زیاده، اینجا که خیلی بده، زمین سرده سرما می خورید.
به سختی بلند شد و نشست و در حالی که با دست پشت سرش رو می مالید، گفت:
-شما جز مسخره کردن کار دیگه ای بلد نیستید؟
-چرا، خندیدن.
و دوباره شروع کردم به خنده.دستش رو کشید رو سرامیک ها و با تعجب گفت:
-اینا دیگه چیه؟
-سر... ا ... میک ... تکرار کن تا یاد بگیری.
با تعجب نگام کرد، حتما داشت می گفت این دیگه کیه!
بی توجه به نگاه متعجبش ادامه دادم:
-من نمی دونم شما چه جور جایی زندگی می کنی، ولی اینجا دیگه موکت از مده افتاده، الآن دیگه بیشتر از سرامیک استفاده می کنن.
-می دونم، منظورم این کف هاست.
یک دفعه یادم افتاد، قبل از این که برق بره، داشتم سرسره بازی می کردم.
-خوب شراره است دیگه، بازم یک کاری رو نصفه نیمه ول کرده.
دستش رو به کابینت گرفت و بلند شد.
-عجیبه، شراره که خیلی منظم تر از این حرفا بود.
-یعنی میخوای بگی، تو شرکت از این کارا نمی کنه؟
بی توجه به سوالم، مشغول جمع کردن خرده های لیوان شد.
-شما بیایید برید، من جمع می کنم.
و با این حرف رفتم تو اشپزخونه و جارو برداشتم و شروع کردم به جارو کردن.
-مواطب باشید خرده شیشه به پاتون نره.
-بله، حتما، ممنون از یاد آوریتون.حالا لطف کنید تا چیز دیگه ای نشکوندید، برید کارتون رو انجام بدید، رفع زحمت کنید.
تی رو برداشتم و شروع کردم به خشک کردن، اما هنوز یه سوال مرتب تو ذهنم تکرار می شد.
-گفتید شراره شما رو فرستاده اینجا؟
-من، نه!
-پس چی، حتما مسعود خان دستور فرمودند.چیه، نکنه خانوم خانوما جلسه داشتن و رنگ روسری شون با کفشاشون ست نبوده و این بار نوبت شما بوده، که بیایید واسه ماموریت؟
با تعجب گفت:
-ماموریت؟
-آره دیگه، حتما اومدید کفش و جوراب و روسری، یه رنگ براشون ببرین.
هیچی نگفت و فقط ایستاد و با نگاه متعجبش، نگام کرد.کارم که تموم شد وو زیر لب غر زدم:
-خوب اینم از این، بازم من مجبور شدم کارای نصفه و نیمه ی اون خانوم رو تموم کنم.
نمی دونم چرا دوست داشتم، تو شرکت همه درباره ی اون، اونجور که من میخوام فکر کنن.یه لیوان آب و یه قرص برداشتم و رفتم هال.سرم خیلی درد می کرد.
-شما قرص نمی خورید؟ با اون سقوط آزادی که داشتید، فکر می کنم لازمه.
-نه، ممنون.
نشستم رو مبل و عجیب این که، اونم اومد و نشست رو به روم.دیگه واقعا داشتم گیج می شدم. یعنی اون کی بود و اینجا چی کار می کرد؟
-ببخشید، شما مطمئنید که اشتباه نیومدید؟
-مگه اینجا منزل مهریان نیست؟
-چرا ولی شما؟
-من! باغبون جدید.
خندیدم و گفتم:
-من قصد توهین نداشتم.
-اتفاقا ازت خوشم اومد، آدم با دل و جرئتی هستی، همین که تا این وقت شب بیرون موندی و با دیدن من دست و پات رو گم نکردی و عادی برخورد کردی، نشون از دل و جرأتته.
-دل و جرأت! نه جونم اشتباه نکن، من برام عادت شده.دیگه برام عادیه که شب ها تا دیر وقت تو خونه تنها باشم و یا هر روز مهمون ها و فرستاده های رنگ و وارنگ خانوم رو ملاقات کنم. یه روز منشی شرکت می آد دنبال مدرک خانوم، یه روز راننده تشریف می آرن دنبال پالتوی خانوم، یه روز آبدارچی می آد دنبال پول و یه روز مستخدم می آد دنبال هزار تا کوفت و زهر مار دیگه.حالا شما هم یکی از همون مهمون های خارجی، شایدم شهرستانی باشید.شاید اومدید دنبال پول و کیف خانوم، ولی متأسفم چون تموم پول هاش رو خرج کردم.
-چه کار کردی؟
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:
-چیز عادیه.دیگه خودش باید فهمیده باشه، وقتی کیفش جا می مونه،باید قید پول هاشو بزنه.
خندید و گفت:
-خوب، تو با این همه پول چی کار می کنی؟
دستم روروی شکمم کشیدم و گفتم:
-ار خجالت خودم درمی آم.
خندید و گفت:
-واقعا همش رو می خوری؟
-همه اش که نه، نصف اونو می دم به سطل آشغال.
-چرا؟با کی لج می کنی؟
-با همه، با دنیا.
و بلندتر از قبل ادامه دادم:
-با اونها، اونها زندگی رو واسم جهنم کردن و من می خوام برای خودم بهشت بسازم.
آهی کشید و گفت:
IM Sorry ForYou
-خیلی خوب بابا فهمیدم مترجم شرکتی اومدی دنبال اون فکسه!؟ آره، ولی برات متأسفم، چون ریختم آشغالی.
-چه کار کردی؟
-تقصیر خودشه، می خواست نگه قراره یه فکس مهم برامون بیاد، تا من کنجکاو نشم.
-در مورد چی بود؟
-نمی دونم، چون انگلیسی من اصلا خوب نیست، آخرین نمره ام 10 بود.
-خوب چرا به اینجا فکس کردن؟
-چون قبض تلفن شرکت رو گم کرده بودم و پرداخت نشده بود، تلفن قطع شده و اونا هنوز دلیل قطع اونو نمی دونن فکر می کردن سیستم های مخابرات مشکل داره.
-تحقیق نکردن؟
-چرا، ولی این کارو هم خودم کردم.
-یعنی دروغ گفتب؟
-چاره ای نبود، وگرنه یه کتک حسابی نوش جان کرده بودم.
-یعنی واقعا قبض گم شده بود.
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
-نوچ، پولش رو خرج کرده بودم.
-چه کار کردی، با اون همه پول.
-ای بابا، همش صد هزار تومان ناقابل بود، باهاش لباس خردیدم.
-بعدش چی شد؟
-هیچی، شراره خانم مجبور شد دست تو جیبه مبارک بکنه و قبض رو پرداخت کنه.
-چرا؟
-چون خودش ازم خواسته بود قبض رو پرداخت کنم. بعدش هم پشت دستش رو داغ کرد، که دیگه از این خرده فرمایش ها نکنه.بله و تو اون دو روزی که تلفن قطع بود، اون فکس مهم رسید و الآنم داخل سطل آشغاله.
-تو دیوونه ای.
-اونها ازم یه دیوونه ساختن.
-ولی تو داری لجبازی می کنی؟
خودم هم نمی دونم چرا اون حرفا رو واسه اون می گفتم، شاید احتیاج به یه هم صحبت داشتم، یکی که بتونم براش حرف بزنم و واسه حرف بزنم و واسه کارام دلیل بیارم. اون ها که هیچ وقت به حرفام گوش نمی کردن، اصلا فرصت گوش کردن هم نداشتن. شرکت و مهمونی های شبانه بهشون فرصت نمی داد.
-خوب، حالا که دیدید خبری از فکس نیست، می تونید تشریف ببرید.
-کجا؟
-شرکت.
-ولی من با شرکت کار ندارم.
-مگه مترجم شرکت نیستید؟
-نه.
-پس اینجا چه کار می کنید؟
-اومدم مهمونی.
خندیدم:
-کی دعوتتون کرده؟
-شراره خانم
و شما چه نسبتی باهاش دارید؟
-خوب شراره ...
-یعنی انقدر باهاش صمیمی و خودمونی شدی، که شراره صداش می کنی؟
-خوب آره، ما همیشه با هم راحت بودیم.
-دیگه چی، حتما باهاش دست هم می دی؟
-معلومه.
-اونم جلوی بابام؟
-صورتش رو هم می بوسم.
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:
-به من ربطی نداره.
و بعد در حالی که قرصم رو تو دهنم می ذاشتم، گفتم:
-هر کی می خوای باشی، باش.
-خوب من داداش شراره ام، پدرام.
یک دفعه آب پرید گلوم و شروع کردم به سرفه.بلند شد و اومد با دست زد پشتم.
با نفرت از جا بلند شدم و میون سرفه فریاد زدم:
-به من دست نزن.
-واسه چی، تا الآن که مشکلی نبود، تازه سر به سرم می ذاشتی.
-اون موقع نمی دونستم برادر مارمولکی.
-خوب اون، به من چه ربطی داره؟
-خون کثیف اون، تو رگ های تو هم هست.
-واقعا برات متاسفم.
-تاسفت رو نگه دار واسه خواهرت، که فقط بلده آشیونه به هم بریزه.
-مشکل از اون نیست، مشکل از توئه، بدبینی، از وقتی با هم رو به رو شدیم، فقط داری از اونها بد می گی.
-ببین آقا پدرام، اومدی اینجا، خیلی خوب، خوش اومدی، پس کاری به من نداشته باش.
-تو طرز فکرت اشتباست.
-اولا تو نه شما، فوری پسر خاله نشو.حالا فکر نکن یه کم شوخی کردیم فامیل شدیم... .
خیلی خونسرد پاشو انداخت رو هم و گفت:
-بذار جواب اولا تو بدم، بعد شروع کن به توضیح دومی؛ خوب خانوم من و تو چه بخوای چه نخوای با هم فامیل هستیم، خوب ناسلامتی من دایی توام.
-تو نه شما!
-خیلی خوب دایی شمام.
-در ضمن سعی کن حریم خودت رو رعایت کنی و زیادی با من صمیمی نشی.
-چطور من واسه شما توام، ولی شما واسه ی من فقط شما!
بلند شدم و گفتم:
-من هر طور که دلم بخواد، با اطرافیانم رفتار می کنم.
-خوب اینم از خودخواهی شماست.
-من خودخواهم یا اون موذی.
-منظور شراره است؟ خوب معلومه تو! ببخشید شما!
-واقعا واسه خودم متاسفم، اون کم بود، یه طرفدار هم پیدا کرد.
و بعد دستم رو تو هوا تکون دادم:
-من می رم بخوابم، شما هر کاری دوست دارید بکنید.فقط مزاحم من نشید که هیچ کمکی نمی تونم بهتون بکنم.
-بعله، قبلا هم اینو بهم ثابت کردید، که نباید روی کمک شما حساب کرد.
پرسیدم:
-فبلا؟
-بعله، آدرس دقیقی که بهم دادید، اینو بهم ثابت کرد.
تازه فهمیدم که چرا صداش برام آشناست، توی اون تاریکی صورتش رو ندیدم، واسه همین نتونستم تشخیص بدم، که این همون صاحب صداست. لبخندی شیطانی زدم و گفتم:
-خیلی حیف شد.
-همچین هم حیف نشد، سه ساعت طول کشید تا این جارو پیدا کردیم. مجبور شدم یه بار هم تا شرکت برم و برگردم.
-بعله، این حیف شد که اگه می دونستم شما برادر اون موذی، آب زیر کاهید، کاری می کردم که سر از کرج دربیاربد.
و منتظر نشدم حرف دیگه ای بزنه و از پله ها بالا رفتم. درو پشت سرم قفل کردم، نفس راحتی کشیدم و زیر لب غریدم:" خودش کم بود، فک و فامیلاشم دعوت کرد."
و بعد از همونجا پریدم رو تخت. صدای ناله اش بلند شد.دگمه ی ضبط رو فشار دادم و دراز کشیدم.دست هام رو زیر سرم قلاب کردم و چشمام رو بستم دوباره صحنه ها برام زنده شد. " خدایا چه خطری ازم گذشت. اگه پدرام نمی رسید، کارم ساخته بود. درسته که ازش متنفرم فقط واسه این کخوبیه برادر شراره است، ولی بازم دستش درد نکنه که به موقع به فریادم رسید. نمی دونم اون وسط سر و کله ی اون احمق از کجا پیدا شده بود. بهمن کسی بود که تنها چیزی ازش می دونستم، اسمش بود. انتهای خیابون توی یه خونه ی قدیمی زندگی می کرد. هیچ کس، هیچ چیزی درباره ی اون و خانواده اش نمی دونست. هر از چند گاهی ناپدید می شدن و بعد از چند هفته دوباره سر و کله ی نحسشون پیدا می شد. بهمن هم یا خمار بود و یا مست. همیشه مجبور بودم یه فکری واسه خودم بکنم، از این به بعد یه چاقو تو کیفم می ذارم.
صدای زنگ تلفن مثل یه پتک رو اعصاب داغونم فرود اومد. با اینکه حوصله ی کسی رو نداشتم، ولی دستم بی ارداده به سمت گوشی کشیده شد.
-بفرمایید؟
-سلام خانم بد اخلاق.
-شما؟!
-خوبی، سالمی که؟!
-گفتم شما؟!
-یعنی نشناختی؟
-حامد تویی؟
-نوچ.
-کاوه من حوصله ی شوخی ندارم.
-نوچ.
-سامی تویی، اذیت نکن.
-او او، پس فقط با ما نا مهربونی.
-خفه لطفا.
-بد نبود با ما می اومدی، بهت بد نمی گذشت.
-پس تویی عوضی.. خوب گوش کن احمق جون، اگه یه بار دیگه سر راهم سبز بشی...
حرفم رو قطع کرد:
-مثلا چه غلطی می کنی؟
-خفه ات می کنم.
مستانه خندید:
-ا... تو که انقدر شجاعی، جرا امروز این کارو نکردی؟
-دفعه ی بعد این کار رو م کنم.
و گوشی رو کوبیدم رو دستگاه. لحظاتی بعد دوباره زنگش، رو اعصابم رژه رفت. گوشی رو برداشتم، صدای خنده ی وحشتناکش توی گوشم پیچید.
-چرا عصبانی می شی عزیزم؟
فریاد زدم:
-خفه شو.
-من که چیزی... .
بلند تر فریاد زد کشیدم:
-خفه شو بهمن. خفه. دیگه نمی خوام صداتو بشنوم.
بازم خندید. گوشی رو برداشتم و پرت کردم طرف دیوار. سیمش پاره شد و محکم خورد تو دیوار و خرد شد. وقتی صدای شکستنش رو شنیدم، انگار آروم شدم. بغضم ترکید و اشکام گونه هام رو بوسه بارون کرد. زیر لب گفتم:" دست از سرم بردارید." صدای در دوباره محرک اعصابم داغونم شد. دست هام رو رو گوشام گذاشتم تا نشنوم.
-پریا خانوم... حالتون خوبه، اتفاقی افتاده؟
بی اراده فریاد زدم:
-خفه شو. همتون خفه شید. بسه دیگه، چی از جونم می خواهید، دست از سرم بردارید.
سرم رو توی بالش فرو کردم و هق هق گریه، فضای ساکت اتاق رو پر کرد
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 5
با کسالت زیادی که احساس می کردم بیدار شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. مثل همیشه، نه صبح بود. مثل تمام روزای دیگه با بی حوصلگی بیدار شدم. بازم من بودم و تنهایی. امروز چه کار باید بکنم، چه جوری سر خودم رو گرم کنم؟
بلند شدم و تو آینه، نگاهی به سر تا پام کردم. صورتم از آثار گریه ی دیشب، هنوز پف آلود بود. حوله رو برداشتم و رفتم حموم. وان رو پر از آب کردم و رفتم نشستم تو آب. گرمای آب رخوت عجیبی به تنم داد. مچ دستم درد می کرد. نگاش کردم، دورش یه هاله ی کبود افتاده بود. رو بازوم هم چند تا خراش جزئی دیده می شد، ولی این زخم ها در مقابل زخم های دلم هیچ بود.
از حموم که بیرون اومدم، سرحال تر از قبل بودم. بلوز و شلوار آبی روشنم رو تنم کردم و موهای نم دارم رو ، با کش جمع کردم بالای سرم. از اتاق بیرون اومدم و طبق عادت همیشگی بلند بلند شروع کردم با خودم حرف زدن:
-خوب پریا خانوم، اول برو سراغ یخچال و از خجالت این شکم گرسنه در بیا، که دیشب تا صبح آواز می خوند.
جلوی پله ها بودم که با شنیدن صدای افتادن جسمی رو سرامیک ها، قلبم ریخت و نفسم حبس شد. چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. با وحشت سرم رو برگردوندم و آماده بودم، که با دیدن هر چیز غیر عادی شروع کنم به دویدن. ولی از چیزی که دیدم به جای ترس متعجب شدم، یه عروسک قشنگ پشت سرم ایستاده بود، نه عروسک نبود بچه بود، داشت با اون نگاه آبی و دریائیش منو نگاه می کرد. یه لباس خواب سفید تنش بود، که بلندی اش به روی مچ پاهاش می رسید. آهسته جلو رفتم و در مقابل پاش زانو زدم:
-تو اینجا چی کار می کنی؟ تو فرشته ای! آره یه فرشته ی کوچولو؟ از کجا اومدی؟
دستم رو روی موهای طلایی و خوش حالتش حرکت دادم:
-سلام خانوم خوشگل.
با لحن کودکانه اش جواب سلامم رو داد.
-سلام، تو کی بود؟
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت. یعنی این بچه ی کی می تونست باشه؟ بغلش کردم و صورت سفیدش رو بوسیدم و برام جالب بود، که بدون کوچکترین مقاومتی تو بغلم آروم گرفت.
-خوب تو با کی اومدی اینجا؟!
-با، بابایی
تو چهره اش خیره شدم، چقدر شبیه شراره بود. چونه اش، لباش، از فکری که به ذهنم رسید بر جا خشکم زد، یعنی ممکن بود بچه ی اون باشه؟! خم شدم و گذاشتمش زمین و با خشم پرسیدم:
-تو اینجا چی کار می کنی؟
خیره نگام کرد، انگار از تغییر رفتارم متعجب شده بود. بازم نگاش کردم، انگار سه یا چهار سال بیشتر نداشت. ولی آخه مامان من که دو سال بیشتر نیست فوت کرده. یعنی، یعنی قبل از اون هم بابا و شراره ... سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون، نه این امکان نداشت. چند قدم جلو اومد و دستم رو گرفت، با عصبانیت دستم رو پس کشیدم و هولش دادم عقب. تعادلش رو از دست داد و خورد زمین.
-سارا، سارا جون کجایی دختر گلم.
به سمت صدا برگشتم، شراره سرحال تر از همیشه از پله ها بالا اومد. دختر بچه که دیگه می دونستم اسمش ساراست، با دیدنش شروع کرد به گریه و دست هاش رو واسه اینکه شراره بغلش کنه به سمت او دراز کرد. شراره با عجله خودش رو بهش رسوند و گفت:
-بیا ببینم چی شده عزیزم، چرا گریه می کنی؟
بغلش کردم و در حالی که روی موهاش بوسه می زد، سعی کرد آرومش کنه. وقتی گریه ی سارا به هق هق و بعد کم کم قطع شد، رو به من گفت:
-دیدیش پری، قشنگه نه، به نظر من باید زودتر از این می اومد تو زندگی ما. اون می تونه زندگی ما رو قشنگ تر کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
-چرا زودتر این کارو نکردی، که خوشبختیت کامل بشه.
-نظر باباش بود، اون می گفت الآن زوده.
زیر لب گفتم: " هم از تو هم از اون، از همه تون بیزارم."
و بعد دسته ای از موهای طلایی سارا رو تو مشتم گرفتم و کشیدم و بی توجه به فریاد اعتراض شراره به سمت پله ها دویدم.
اشکام بازم بی ارده جاری شدن. از پله ها پایین دویدم، می خواستم زودتر خودم رو از اون محیط بیرون ببرم. با آستین بلوزم اشکامو پاک کردم. روی دومین پله، پام گیر کرد زیر پاچه ی گشاد شلوام و تعادلم رو از دست دادم. جیغ کوتاهی کشیدم و چشمامو بستم. صدای فریادم توی صدای گریه ی سارا و جیغ شراره گم شد. منتظر بودم تا سرم به زمین برخورد کنه و زیر لب آرزو کردم دیگه از جام بلند نشم، ولی بر خلاف انتظارم به جای زمین توی جایگاه گرم و نرمی فرود اومدم. چشمام رو باز کردم، نگام تو نگاه متعجب پدرام نشست. با نفرت از جا بلند شدم به جای تشکر گفتم:
-یادم می آد آخرین بار بهتون گفتم، نمی خوام دور و بر من باشید، ولی الآن می بینم که توی دست و پای منید.
اخمی به چهره اش آورد و گفت:
-ببخشید که نذاشتم بخورید زمین!
-هیچ یادم نمی آد کمک خواسته باشم.
-باز چی شده اول صبحی؟
-هیچی تازه الآن فهمیدم که من چقدر احمق بودم و خواهر شما چقدر زرنگ! اونا منو چی فرض کردن. تو هم دستت رو بکش و به من دست نزن.
-فکر نمی کنی دیگه داری شورش رو در می آری؟
-آخ ببخشید به مقام بلند بالای شما توهین شد. فراموش کرده بودم شما هم برادر همون... .
تازه متوجه گریه ی سارا شد و بدون اینکه منتظر بقیه ی حرفم بمونه، از کنارم عبور کرد . از پله ها بالا رفت.
-بیا ببینم، عسل بابا چش شده.
سارا خودشو تو بغل اون انداخت و با بغض گفت:
-بابا ... اون موهامو کشید.
و با دست به من اشاره کرد. از چیزی که می شنیدم مثل یخ وا رفتم، یعنی من بازم اشتباه کرده بودم!! خجالت زده سرم رو انداختم پایین، این بار خودم رو لایق سرزنش می دیدم. صدای قدم هاشون رو شنیدم که از پله ها پایین می اومدن. شراره کاملا متوجه جریان شده بود، خودش رو وسط انداخت و با چاپلوسی گفت:
-پدرام جان شناختی، دخترمه! پریا! پریا جونم ایشونم برادرم پدرام، این کوچولوی ناز هم دخترشه.
صدای پر از طعنه ی اونو شنیدم که گفت:
-بله، دیشب باهاشون آشنا شدم، تا قبل از اینکه شما بیایید پذیرایی گرمی ازم کرد.
صدای سارا هر دو رو متوجه خودش کرد:
-بابایی... من گرسنمه.
-بیا بریم گل بابا... بریم یه صبحونه ی خوب بخوریم.
و با همدیگه رفتن آشپزخونه. من موندم و شراره. سرم رو بلند کردم و نگام تو نگاش نشست. هیچی تو نگاش نبود، نه سرزنش و نه عصبانیت. فقط آهسته گفت:
-بیا بریم صبحونه بخوریم.
بدون مخالفت دنبالش حرکت کردم.
وقتی رسیدیم تو آشپزخونه، پدرام و سارا پشت میز نشسته بودن و پدرام لقمه ی کوچکی به دهان سارا می گذاشت. رو به روش نشستم و بدون اینکه نگاش کنم، لیوان آب پرتقالم رو برداشتم و لحظاتی بعد بابا هم به جمع ما پیوست و با سلام بلندی حضورش رو اعلام کرد. همه جوابش رو دادن، حتی سارا، به جز من که سرم رو به خوردن صبحانه گرم کرده بودم و نشون دادم که اصلا به اطرافم توجهی ندارم. بابا با گفتن، خوب پدرام جان بازم می گم که خیلی خوش اومدی، اولین حرفش رو توی اون روز آغاز کرد.
-شرمنده ام نکنید مسعود خان.
-راستی شراره در مورد همسرت برام گفت، متاسفم ، هرچند یه خورده دیره ولی بازم با تو احساس هم دردی می کنم. چون خودم هم این روزا رو داشتم، می دونم داغ همسر یعنی چی.
پوزخندی که زدم از چشم شراره و پدرام دور نموند. تو دلم گفتم:" آره بمیرم برات بابا، که چقدر سختی کشیدی."
-ایشالله که اومدی بمونی؟
-اگه خدا بخواد و بتونیم یه کار خوب دست و پا کنم. همین طور یه خونه ی مناسب خیال دارم بخرم.
-غصه ی کار رو نخور، خودم برات تو شرکت دستت رو بند می کنم. خونه هم اینجا، جا هست، تا دلت بخواد اتاق و فضای کافی واسه شما موجوده.
به خودم گفتم:" منم که کشک."
-آخه نمی شه که ...
-آخه نداره تو هم مثل پسر خودم.
پدارم خندید.
-چیه چرا می خندی، مگه نمی شه جای پسرم باشی؟ مگه چند سالته، هنوز سی سالت نشده. پریا هم فکر می کنه یه برادر و یه برادر زاده پیدا کرده.
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-خوب من دیرم شده ، دیگه باید برم.
و رو کرد به شراره:
-خوب خانومی، شما که امروز نمی آی؟
-نه مسعود جان، امروز ترجیح می دم کنار پدرام و سارا بمونم.
بابا، با بی شرمی خم شد و صورت شراره رو بوسید. سرم رو پایین انداختم تا بیشتر از این، شاهد این صحنه ها نباشم و با یه نفس عمیق بغضم رو فرو دادم.
بابا رفت و من یه نفس راحت کشیدم. اصلا طاقت دیدن و تحمل کردنش رو نداشتم.
-سارا بدو بیا بغل عمه، الهی قربونت برم.
سرم رو به خوردن صبحانه گرم کردم. نه اشتیاقی به هم صحبتی داشتم و نه حوصلشو.
-چه خوب کردی اومدی پدرام، واقعا از تنهایی در اومدم.
زیر لب طوری که متوجه بشن گفتم:" آخ بمیرم الهی، که داشتی از تنهایی تو این خونه دق می کردی و می پوسیدی."
به روی خودش نیاورد، فقط سنگینی نگاه پدرام رو لحظه ای حس کردم. ولی جرات اینکه سرم رو بلند کنم نداشتم. یه ابهت خاص تو نگاش بود، که دلم رو می لرزوند.
شراره موهای سارا رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
-با وجود تو و سارا، این خونه از این سکوت و دل مردگی بیرون می آد.
بلند شدم و در حالی که به سمت اتاق خودم می رفتم، گفتم:
-خوب ما هم که آدم نیستیم.
می دونستم اگه اونجا بمونم، مطمئنا از طعنه های پدرام بی نصیب نمی مونم، واسه همین پله ها رو دو تا یکی دویدم بالا. به اتاقم که رسیدم، انگار رفتم به یه پناهگاه امن. درو بستم و همون جا پشت در نشستم.
-خدایا این دیگه از کجا پیداش شد. تازه اومده بمونه با اون بچه زر زرو. خودش کم بود، بچه اش رو هم دنبال خودش آورده.
ولی چند لحظه که گذشت، نظرم راجع به سارا عوض شد. بمیرم واسه اون بچه، اونم مثل من بی مادره. بدبخت حتما باید تا چند وقت دیگه بیفته زیر دست زن بابا. اصلا به من چه؟ مگه کسی دلش واسه من سوخت، که من دلسوزی بچه مردم رو می کنم؟ اونم کی، برادر زاده ی اون نکبت، می خوام سر به تنش نباشه.
بلند شدم و جلوی عکس مامان ایستادم. بازم چشمه ی اشکم جوشید. نمی دونم چرا هر وقت به اون فکر می کنم، بی اراده اشکام جاری می شن.زیر لب گفتم:
-می بینی مامان، ببین کارم به کجا رسیده. خونه شده محل مانور خانواده ی شراره و سهم من فقط همین اتاقه. اینجا رو که دیگه نمی تونن ازم بگیرن.
برای فرار از دل تنگی، گیتارم رو برداشتم و شروع کردم به زدن. نمی دونم چقدر گذشته بود که لای در آهسته باز شد. دستم از زدن ایستاد و به در خیره موندم. سارا آهسته سرش رو از لای در، آورد تو و نگاه دریایی و آبیش رو به صورتم دوخت.یه لحظه خواستم سرش داد بزنم و بیرونش کنم، ولی نمی دونم تو نگاش چی بود که اجازه ی این کار رو بهم نداد. نگاس، چسمای آبی مامان رو برام ترسیم کرد. ناخود آگاه اخمای صورتم باز شد و لبخند زدم.
با دیدن لبخندم، جرات پیدا کرد و اومد تو و همون جا ایستاد. انگار منتظر اجازه بود، یه چشمک زدم و گفتم:
-بدو بیا بغل خاله.
اونم انگار منتظر اشاره ی من بود، چون فوری دوید و اومد طرفم.
دستش رو گرفتم و کمک کردم بیاد بالای تخت. وقتی کنارم نشست، گفت:
-خاله این چیه؟
گفتم:
-گیتاره.
-باهاش چی کار می کنی؟
دست کوچکش رو گرفتم و کشیدم رو تار ها.
-باهاش آهنگ می زنم.
-آهنگ؟! یعنی نانای؟
-آره همون که تو می گی.
گیتارم رو گذاشتم کنار و بغلش کردم. مثل یه عروسک نرم و سبک بود. دستم رو کشیدم رو موهاش و صورتش رو بوسیدم. به روم خندید، دو تا چال افتاد رو گونه هاش. لپ هاش رو کشیدم و گتم:
-تو چقدر قشنگی.
-بابام می گه تو هم قشنگی.
-با تعجب پرسیدم:
-بابات می گه؟!
-آره.
-کی گفت؟
-صبح که از خواب بیدار شدم گفت، اگه دختر خوبی باشم یه خاله ی خوشگل برام پیدا می کنه.
-حالا تو از کجا می دونی، اون خاله ی خوشگل منم؟
-چون اون عکست رو نشونم داد و گفت:" خاله ام اینه، اسمش پریاست!" آره خاله، اسمت پریاست؟
زیر لب زمزمه کردم:
-آره.
و بعد پرسیدم:
-بابا کدوم عکس رو نشون تو داد؟
از رو پام پایین پرید و دوید طرف در و اونو کامل باز کرد و گفت:
-ابنو.
و با دست به کاریکاتور روی در اشاره کرد. این کاریکاتور رو کاوه برام کشیده بود، آخه اون کاریکاتوریست بود. صدای سارا منو متوجه خودش کرد:
-آره خاله، من به بابایی گفتم این عکس اصلا قشنگ نیست، ولی اون گفت تو این شکلی هستی.
همه خشمم رو، با پاره کردن عکس روی در فرو نشوندم.
-چی شده خاله.
-هیچی خاله، چیزی نشده. مگه تو نگفتی قشنگ نیست، منم پاره اش کردم. حالا بیا بغل خاله ببینم.
دستش رو باز کرد و نشون داد، که منتظره بغلش کنم. خم شدم و از رو زمین بلندش کردم:
-خاله، قصه بلدی؟
-آره خاله، چند تا می خوای؟
انگشت های دستش رو بالا آورد و گفت:
-اینقدر.
خندیدم و اونو سخت به خودم فشردم و زیر لب گفتم:
-پدرام خان، بچرخ تا بچرخیم.
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 1-6
با اومدن سارا و پدرام یه برگ تازه توی دفتر زندگیم باز شد.هیچ فکر نمی کردم یه روزی عاشق اون دختر کوچولو بشم. من سارا رو دوست داشتم و این احساس متقابل بود. از پدرام هم بدم نمی اومد، ولی زیاد باهاش هم کلام نمی شدم، هر چی بود اون داداش شراره بود. برادر زنی که همه ی توجه بابا رو به خودش معطوف کرده بود. ولی از پدرام به اندازه ی شراره متنفر نبودم. بین ما هر چی بود فقط لجبازی بود، لجبازی هایی کودکانه. با اومدن اونها، دیگه کمتر سر به سر شراره می ذاشتم و حالا فقط پدرام بود که هدف گلوله های لجبازی من قرار می گرفت. اوایل در مقابل حرکاتم سکوت می کرد ولی کم کم اونم واسه خودش جبهه گرفت.
خونه رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود.بعد از مدت ها دوباره صدای خنده و شادی من توی خونه بلند شد. من و سارا واسه خودمون یه دنیای قشنگ داشتیم. یه دنیایی پر از شادی، پر از زیبایی. مسئولیت سارا خواه ناخواه با من بود.پدرام توی شرکت بابا مشغول شد و سارا که لحظه ای از من جدا نمی شد حاضر نبود به مهد بره و این بود که شراره ازش خواست سارا رو پیش من بذاره. اولش با تردید قبول کرد، می ترسید بلایی سر دخترش بیارم. روزی ده بار زنگ می زد و تا با سارا صحبت نمی کرد، قرار نمی گرفت. گاهی وسط روز با خرید یه خوراکی یا اسباب بازی ، به بهانه ی سر زدن به سارا می اومد خونه. بعد از یک هفته وقتی دید سارا روز به روز سرحال تر و خوشحال تر می شه، رفت و آمد هاش رو کم کرد و از حساسیت اش کاسته شد. انگار خودش هم فهمید که سارا هرگز به جبهه ای که ساخته بودیم، راهی نخواهد داشت.
احساس می کردم خدا با فرستادن سارا لطفش رو، به من نشون داده و می خواسته بگه که هنوز فراموشم نکرده. وقتی دست های کوچیکش رو دور گردنم حلقه می کرد و با چشمای آبیش بهم زل می زد و من رو خاله خطاب می کرد، یه دنیا شادی یه دلم هجوم می آورد. اون موقع بود که اونو سخت به خودم می فشردم و زیر لب خدا رو شکر می کردم، که اونو برام فرستاده.
مهمونی ها و شب نشینی های بابا و شراره، با اومدن اونها، فقط یک هفته قطع شد و بعد دوباره زندگی روال عادی خودش رو پیدا کرد. بابا اونقدر به پدرام اعتماد داشت که گاهی پیش می اومد، حتی شب به خونه بر نمی گشتن. اوایل تنها بودن با اون برام ترسناک بود، حتی شب ها درو قفل می کردم و یه صندلی زیر دستگیره ی در می ذاشتم تا خوابم ببره، ولی بعد وقتی به روح بزرگ و ایمان اون پی بردم، کم کم ترس جاشو به محبتی داد که همراه با احترام بود.
وقتی فهمیدم سه سال پیش وقتی سارا چهار ماه بیشتر نداشته، همسرش رو از دست داده، خواه ناخواه احترامی عمیق توی دلم نسبت به اون پیدا شد و وقتی اونو با بابای خودم مقایسه می کردم متوجه یه تفاوت فاحش می شدم. اون، تنها توی یه کشور غزیب، یه کودک نو پا رو تنهایی به این سن رسونده بود و هنوزم مجرد بود، ولی بابای من ... .
ولی همه ی اینها باعث نشد که نسبت بهش نرمش نشون بدم و تلافی اون کارش رو در نیارم. شب ها تا دیر وقت توی اتاقم قدم می زدم و فکر می کردم که چه جوری می تونم اذیتش کنم. و دنبال نقشه هایی بودم که هم عمل کنه و هم کسی متوجه نشه، که کار من بوده. اولین برنامه ای که اجرا کردم دو روز بعد از اون روزی بود که قیافه ی منو به اون کاریکاتور مسخره، که به نظرم هیچ شباهتی به من نداشت، تشبیه کرده بود.
صبح زود قبل از این که کسی بیدار بشه، آهسته به طرف آشپزخونه فتم و سوزن ته گرد هایی که تو دستم بود رو، توی صندلی که مطوئن بودم همیشه روی اون می شینه فرو کردم، طوری که سرشون رو به بالا باشه و بعد در حالی که داشتم از خنده ریسه می رفتم برگشتم تو اتاق. ساعت نزدیک هست بود.وقتی مطوئن شدم همه سر میز حاضر شدن، بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و بعد از شونه کردن موهم از اتاقبیرون اومدم.پله ها رو با عجله پایین رفتم، تا اون صحنه رو از دست ندم.
از روی پله ی آخر جست و خیز کنان پایین پریدیم، که صدای گرمش نگاهم رو به خودش معطوف کرد:
-چیه پریا خانوم، امروز خیلی سر حالی؟
-سلام، صبح به خیر.
ابروهاشو به نشان تعجب بالا برد و زیر لب سلام کرد. آخه تعجب هم داشت، واسه اولین بار بهش سلام و صبح به خیر می گفتم.
رفتم تو آشپزخونه و روی صندلی نشستم. می گم صندلی خودم، آخه صندلی ما مخصوص بود. هر کسی سر جای خودش می نشست. بالای صندلی خودم و سارا دو تا عروسک خوشگل چسبونده بودم، دو تا خرس قشنگ با لباسای قرمز. بابا و شراره نگاهی رد و بدل کردن، که معنی اون این بود: ( امروز، آفتاب از کدوم ور در اومده!)
دیگه براشون عادی بود که هر روز قیافه ی عنق و اخموی منو تحمل کنن. سارا مثل همیشه جلو دوید و خودش رو از گردنم آویزون کرد:
-سلام خاله پریا! صبح به خیر.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-سلام نازنین خاله، صبح تو هم به خیر.
بوسه ام رو بی جواب نذاشت و گفت:
-به من تخم مرغ می دی؟
-آره خاله، بدو بپر رو صندلی.
شراره پیش دستی کرد و گفت:
-بیا پیش عمه، تا بهت تخم مرغ بدم.
سرش رو به طرف در حرکت داد و گفت:
-نه، می خوام سرجام بشینم، پیش خاله.
تو دلم قند آب شد. آفرین سارا، خوب حالش رو گرفتی. ولی وقتی به صورت شراره نگاه کردم، به جای خشم فقط یه لبخند مهربون رو لبش بود. عجب موذی بود این زن! می خواد بگه اصلا ناراحت نشده، ولی من می دونم تو دلش چه خبره، می خواد سر به تن من نباشه.
سارا که روی صندلی نشست، پدرام وارد آشپزخانه شد و با صدای بلند سلام کرد. همه جوابش رو دادن، به جز من که سرم رو به پوست کندن تخم مرغ گرم کرده بودم. زیر چشمی نگاش کردم. اومد طرف صندلی، یه لبخند نشست گوشه ی لبم. اومد بشینه که یک دفعه مثل فنر از جاش پرید.
-آخ آخ.
بابا و شراره یک صدا پرسیدن:
-چی شد؟
سریع خودش رو کنترل کرد و گفت:
-هیچی، فکر کنم دیشب پنجره باز بوده سرما خوردم، استخوان هام درد می کنه. الآن که نشستم یه دردی پیچید تو تنم..
بابا با تعجب نگاش کرد و گفت:
-هنوز که اول پائیزه.
شراره گفت:
-پدرام از بچگی سرمایی بود. امشب که خواستی بخوابی، یادت باشه کیسه ی آب گرم با خودت ببری.
با گفتن،( باشه ممنون) ، بدون اینکه بابا و شراره متوجه بشن، دستش رو کشید رو صندلی و سوزن ها رو بیرون کشید.
موذیانه نگاش کردم و درحالی که به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم، لقمه ی کوچکی به دهان سارا گذاشتم. نگاه سرزنش بارش رو به صورتم دوخت، و با نگاهش می خواست بهم بفهمونه که می دونم کاره توئه. لبخندی زدم و سرم رو به خوردن گرم کردم.
بابا و شراره که از پشت میز بلند شدن، تازه متوجه گذر زمان شدم. اونقدر توی دنیای خودم غرق بودم، که توجهی به اطرافم نداشتم.
-خوب پدرام جان، تو که با ماشین خودت می آی؟!
-بله، شما بفرمائید.
بابا و شراره با خداحافظی کوتاهی از آشپزخونه بیرون رفتن. طبق معمول بازم جوابشون رو ندادم.
وقتی صدای بسته شدن در آهنی حیاط رو شنیدم، بلند شدم و گفتم:
-خوب سارا خانوم، پاشو بریم موهاتو شونه کنم.
سارا با اشتیاق دست هاشو باز کرد، تا بغلش کنم. بلندش کردم و زیر نگاه سنگین پدرام رفتم طرف در خروجی، که صداش در جا میخ کوبم کرد.
-پریا خانوم.
آهسته به طرفش برگشتم. بلند شد و اومد طرفم و دستش رو گرفت بالا. گفتم الآنه که بزنه تو گوشم و بگه، مگه من هم قد توام که باهام همچین شوخی هایی می کنی. چشمام رو بستم و منتظر بودم حسابی حالم رو بگیره، ولی در عوض صداش رو شنیدم که گفت:
-داشت اینا رو یادت می رفت.
نگاش کردم، تو صورتش نه خشم بود و نه انتقاد. دستش رو مشت کرده و به طرفم گرفته بود. دستم رو آوردم بالا و سوزن ها رو تو دستم ریخت و گفت:
-خیلی مواظبه خودت باش، خوب!
بدون توجه به این که متوجه منظورش شده باشم، گفتم:
-چشم.
نمی دونم کجای حرفم خنده دار بود، که خندید و بعد صورت سارا رو بوسید و گفت:
-خوب بابایی، کاری نداری؟
-نه بابایی، زود برگرد.
-باشه گل بابا.
و بعد رو به من گفت:
-خداحافظ پریا خانوم.
زیر لب خداحافظی کردم و در حالی که هنوز از رفتارش سر در نمی آوردم، رفتم طرف پله ها.
سارا روی تاب نشسته بود و من از پشت آهسته تاب رو هول می دادم و اونم مرتب برام شیرین زبونی می کرد. زمان برگشت عقب، به همون روزایی که من روی اون تاب می نشستم و مامان از پشت منو حرکت می داد.
-مامان تند تر، می خوام برم بالاتر.
-نه عزیز مامان، می ترسم بیفتی.
-نه مامانی، می خوام برم تو آسمونا. می خوام برات ستاره بچینم.
-تو ستاره ی منی، من ستاره می خوام چی کار؟
صدای زنگ در، منو از رویا کشید بیرون.
-سارا جون دارن زنگ می زنن، دوست داری بریم درو باز کنیم.
آهسته از تاب پایین پرید و گفت:
آره خاله، بریم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-پس بدو بریم.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم، که در باز شد و پدرام اومد داخل. از دیدنش متعجب شدم. سارا دستم رو رها کرد و با ذوق به طرف پدرش دوید. فکر کردم:" اون چرا این موقع اومده خونه؟! خیلی وقت بود که زودتر از تعطیلی شرکت خونه نمی اومد."
پدرام هم مثل بقیه ی اعضای خونه کلید داشت، ولی همیشه قبل از اینکه بیاد داخل با تک زنگ ورود خودش رو اعلام می کرد. اوایل همیشه این کارش رو جزئی از غرور و بزرگ بینی اون می دونستم. ولی یه مدت گذشت دیدم اون تنها خصلتی که نداره غرور و خودبینیه، اون این کار رو به خاطر راحتی من انجام می داد.
همون جا ایستادم تا اونها برسن، دلم نمی خواست فکر کنه رفتم استقبالش. سارا رو بغل کرده و با هم صحبت می کردن، به خود گفتم:
"خوش به حال سارا، چه بابای مهربونی داره. حتم دارم اگر مادر داشت الآن خوشبختی اون ها کامل بود."
وقتی بهم نزدیک شدن، سارا با ذوقی کودکانه گفت:
-خاله، بابا اومده منو ببره بیرون.
در حالی که نگاهم رو به صورت پدرام می دوختم گفتم:
-ا ... پس خوش به حال تو.
دستش رو روی صورت پدرام کشید و سرش رو به طرف خودش برگردوند:
-بابا می شه خاله رو هم ببریم؟
نگاهش رو به صورتم پاشید و درحالی که لبخندی لبش رو زینت می داد، گفت:
-چرا نمی شه گلم، خاله رو هم می بریم.
و بعد مکث کوتاهی ادامه داد:
-می خوام براش لباس بخرم، هوا داره سرد می شه و سارا لباس گرم نداره.
به سمت ساختمون حرکت کردم. خیلی دوست داشتم همراهشون برم، ولی گفتم:
-ترجیح می دم مزاحمتون نشم.
با چند گام بلند خودش رو بهم رسوند و گفت:
-لوس نشو، تو هم بیای خوبه. از سلیقه ات استفاده می کنم.
و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ من باشه، سریغ به طرف ساختمون رفت.
منم پشت سرش با عجله رفتم طرف اتاق، تا حاضر شم. دو هفته ای می شد که از خونه بیرون نرفته بودم، دقیقا از روزی که اونها اومده بودن. داشتم مانتوم رو تنم می کردم که صداشو از پشت در شنیدم:
-پریا خانوم ما رفتیم، دم در منتظریم.
بلند گفتم:
-چشم، الآن حاضر می شم.
روسریم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و با عجله از اتاق بیرون اومدم. فاصله ی ساختمون تا در حیاط رو دویدم. پشت در لحظه ای ایستادم و نفس تازه کردم و بعد در حالی که سعی می کردم اشتیاقم رو پشت ماسک بی تفاوتی پنهان کنم، از در بیرون رفتم. توی ماشین نشسته بود و منتظرم بود. سارا روی صندلی عقب بالا و پایین می پرید. با قدم هایی شمرده جلو رفتم و دستم رو برای باز کردن در بالا بردم.هنوز دستم دستگیره ی در رو لمس نکرده بود، که ماشین از جا کنده شد و به سرعت دور شد.
دستم توی هوا موند. اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم. مردد ایستادم و به دور شدن ماشین نگاه کردم. وقتی که ماشین توی پیچ خیابون از نظرم ناپدید شد، تازه به خودم اومدم و فهمیدم که اون تموم این مدت دنبال یه راهی بوده، که تلافی بکنه و امروزم با نقشه ی قبلی اومده بود خونه. زیر لب گفتم:
-به جهنم.
دیگه حوصله ی خونه رو نداشتم. باید فکر می کردم و دنبال راهی می گشتم که تلافی این کارش سرش در بیارم.
به خودم اومدم، دیدم دارم تو خیابون قدم می زنم. به ساعتم نگاه کردم، دو ساعت بود که از خونه بیرون اومده بودم. دیگه باید بر می گشتم خونه. برگشتم تا راه رفته رو برگردم، که با یه نفر سینه به سینه شدم.
سرم رو بلند کردم تا معذرت خواهی کنم، ولی اون پیش دستی کرد.
-معذرت می خوا... ا ... سلام پریا خانوم. شما کجا! اینجا کجا!
-سلام آرش.
-سلام خانوم خانوما، کجایی شما؟
کنار هم شروع کردیم به قدم زدن.
-همین جا، زیر سایه ی شما.
-تو آسمونا دنبالت می گشتم، رو زمین پیدات کردم ستاره خانوم.
-معذرت می خوام، چند روزه گرفتارم.
-گرفتار؟! از نوع خوب یا بد؟!
-خوب! مهمون داریم.
-خوب به سلامتی انشاالله... حالا چرا جواب تلفن هام رو نمی دادی؟!
-تلفن! ... آخ ببخشید، گوشیم سوخته دیگه وقت نکردم یه دونه دیگه بخرم.
-سوخته؟! واسه چی؟
-خوب زدم به برق.
-ایراد نداره، الآن می ریم یه دونه دیگه می خریم. عجله که نداری!
-عجله دارم، ولی ایراد نداره. یه نیم ساعت تاخیر مشکلی ایجاد نمی کنه.
-تعریف کن ببینم چی کارا می کنی؟
-هیچی آرش، فقط نشستم و به گذر لحظه ها نگاه می کنم.
-کلاسای گیتار تموم شد؟
-آره، حالا دیگه خودم تو خونه تمرین می کنم، که اونم دو هفته است تعطیل شده.
-حیفع پریا، نذارش کنار، اینجوری به مرور زمان تمریناتت یادت می ره.
-درسته حق با توئه، سعی می کنم ادامه بدم. تو کی برگشتی؟
-دیروز اومدم. خیلی کلافه بودم. آخه هر چی زنگ می زدم جواب نمی دادی.امروز اومدم این اطرف شاید ببینمت، که داشتم نا امیدانه بر میگشتم.
-مرسی که اینقدر به فکر منی.
خندید، ولی چیزی نگفت. جلوی یه مغازه ایستاد و به تلفن های پشت ویترین نگاه کرد.
-ببین پریا، اون چه جوریه؟
-اون صورتیه؟!
-آره، انگار پیغام گیر هم داره. اینجوری هر وقت نبودی برات پیغام می ذارم.
-نه آرش، اون خیلی گرونه.
گوشه ی آستینم رو گرفت:
-گرونه چیه، بیا بریم تو!
خندیدم و گفتم:
-یه چیز ارزون تر بخر، که اگه این دفعه زدمش زمین، دلم نسوزه.
برگشت و نگام کرد:
-تو که گفتی سوخته.
خنده رو لبام ماسید:
-خوب راستش ... وقتی دیدم سوخنه، عصبانی شدم و زدمش زمین.
-وای وای، وقتی عصبانی می شی، خطرناک هم می شی! یادم باشه، خدا به فریاد من برسه!
و بعد خندید؛ منم خندیدم و با هم رفتیم داخل معازه.دلم نمی خواست بهش دروغ بگم. از طرفی هم دوست نداشتم با تعریف اتفاق هایی که افتاده، دوباره چیزایی رو که سعی داشتم فراموش کنم به یاد بیارم. آرش تنها کسی بود که هیچ وقت از این که اسم واقعی خودم رو بهش گفتم، پشیمون نشدم. توی این مدت آشنائیمون هیچ وقت حرف بی ربط به زبون نیاورده بود. درست بر عکس آرمان. اصلا من چرا باید اونو با آرمان مقایسه می کردم. سرم رو بلند کردم از آرش تشکر کنم، که نگام خورد به آرمان.
-اه ... این دیگه از کجا پیداش شد انگار موهاشو آتیش زدن.
سرم رو به سمت آرش برگردوندم و بدون اینکه به اون توجه کنم، مشغول حرف زدن با آرش شدم، انگار اصلا اونو ندیدم، خودم هم نمی فهمیدم چی دارم می گم. اونقدر حواسم پرت آرمان بود، که آرش هم متوجه شد.
-حالت خوبه پریا؟
اومدم دوباره یه چیزی بگم و به قول معروف قضیه رو ماست مالی کنم ، که صدای آرمان مثل یه سوهان روحم رو خراش داد.
-ببخشید، ساعت خدمتتون هست؟
بی اختیار نگاهم به مچ دستش افتاد، که یه ساعت به اون بسته بود، سنگینی نگاشو حس کردم. آرش به ساعت دستش نگاه کرد و گفت:
-شش و نیم.
آرمان با گفتن: (ممنون)، در حالی که نگاهش همچنان به من بود، از کنارمون گذشت. چند قدم که دور شدیم، به خودم جرات دادم و برگشتم به عقب. اونم برگشته بود و داشت به ما نگاه می کرد. سریع نگامو دزدیم و سرم رو برگردوندم.
آرش با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
-می شناختیش؟
-نه، فقط به نظرم آشنا اومد، همین.
و برای این که مسیر صحبت رو عوض کنم، گفتم:
-گفتی ساعت چنده، شش و نیم؟
-آره، چطور مگه؟
-داره دیرم می شه. این روزا هوا زود تاریک میشه، باید برم خونه.
-راست می گی، خوب نیست هوا تاریک می شه بیرون باشی.
رسیدیم سر خیابون ... نایلون بزرگ تلفن رو به سمت من گرفت و گفت:
-اینو یادت نره.
گفتم:
-مرسی آرش.
و دستم رو برای گرفتن اون بلند کردم.
-خیلی خوشحال شدم، از نگرانی دراومدم.
-نگران! تو نگران من شده بودی؟
-خوب آره ترسیدم خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه
-خندیدم:
-نترس! یادمجون بم آفت نداره.
-این حرف رو نزن پریا. فقط قول بده مواظب خودت باشی.
از حرفش دلم لرزید، ناخودآگاه نگام به صورتش دوخته شد. واسه اولین بار یه برق خاصی ته چشاش دیدم. سرم رو پایین انداختم و درحالی که به خودم می قوبولوندم که اشتباه می کنم، گفتم:
-چشم.
-خوب برو دیگه، من اینجا وایستادم تا تو بری خونه
-ممنون، واسه همه چی.
-قابل شما رو نداره خانوم کوچولو.
لبخندی به روش پاشیدم و همراه خداحافظی کوتاهی، ازش فاصله گرفتم.
جلوی در که رسیدم، هنوز سر کوچه ایستده بود. دستم رو تو هوا تکون دادم، اونم همین کار رو کرد. در حالی که هنوز از احساس آرش می ترسیدم، رفتم تو حیاط.
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 2-6
ماشین پدرام تو حیاط بود. دوباره خشم به دلم چنگ زد. وقتی از کنارش رد می شدم.همه ی عصبانیت خودم رو توی پاهام جمع کردم و یه لگد محکم به لاستیکش زدم. ولی فقط پای خودم درد گرفت. زیر لب گفتم:" لعنتی" و از کنارش گذشتم.چند قدم که رفتم، یک دفعه یه فکری به سرم زد. دوباره برگشتم و کنار چرخ ها زانو زدم و باد دو تا چرخ ها رو خالی کردم. بعد در حالی که دیگه از کارش خشمگین نبودم رفتم طرف ساختمون.
صدای فریاد شاد سارا، توی خونه پیچیده بود، که داشت واسه کسی بلند بلند ماجرایی رو تعریف می کرد. درو باز کردم و رفتم تو.
-آره عمه، نمی دونی چقدر خوش گذشت، بابا برام بستنی هم خرید.
-وای پدرام. بستنی تو این هوا! خودت می گی هوا سرده، براش پالتو خردیدی، اون وقت بستنی دادی بچه بخوره.
-خوب چه کار کنم عاشق بستنی یه.
درو محکم کوبیدم به هم و رفتم تو.
شراره از جا پرید:
-ای وای ترسیدم. تویی پریا جان، بیا تو! سلام!
طبق معمول سلامش جواب نداشت. سارا جلو دوید و گفت:
-سلام خاله.
نشستم جلوی پاشو، دستام رو واسه بغل کردنش باز کردم:
-سلام به روی ماهت، خوبی خاله.
شراره نگاه غم گرفته اش رو به پدرام دوخت. می خواست با نگاش بگه، دیدی چه جوری جواب سارا رو داد، ولی به من حتی یه نگاه هم نکرد. سارا یه بوسه رو گونه ام کاشت و گفت:
-کجا بودی خاله؟ نمی دونی بابایی چه لباسایی برام خریده.
-مبارک باشه خاله.
-خاله، باهام بازی می کنی؟
-خاله خسته است، می ذاری اول برم لباسام رو عوض کنم و یه کم استراحت کنم و بعد بیام.
خیلی زود قانع شد و از بغلم بیرون پرید. از جا بلند شدم و داشتم می رفتم طرف پله ها، که شراره پرسید:
-گوشی خریدی؟
برگشتم و چنان با غضب نگاش کردم، که خودش از حرفش پشیمون شد.
-معذرت می خوام، قصد فضولی نداشتم.
-مهم نیست، شما عادت داری تو چیزایی دخالت کنی، که بهت مربوط نیست.
هیچی نگفت، فقط ایستاد و نگام کرد. صدای پدرام منو متوجه خودش کرد. جلوی در آشپزخونه ایستاده بود و نگام می کرد:
-احترام بزرگتر هم چیزه خوبیه.نه؟!
گفتم:
-ازتون گله نمی کنم، بالاخره هر چی باشه برادر همین فوضول خانومید دیگه، مگه نه؟
دیگه منتظر نشدم جوابم رو بده و از پله ها دویدم و درو چنان به هم کوبیدم که گفتم از جا کنده شد.
لباسام رو درآوردم و انداختم رو تخت. چشمم خورد به گیتارم، صدای آرش تو سرم پیچید. به مرور زمان تمیریناتت رو فراموش می کنی. یک دفعه حس کردم گقدر دلم می خواد بزنم. گیتارم رو برداشتم و رفتم طرف پنجره. پنجره رو باز کردم. هوای خنک پائیزی صورتم رو نوازش داد. لب پنجره نشستم و و گیتارم رو گرفتم تو بغلم، درست مثل اینکه مادری که کودک دلبندش رو در آغوش می کشه.
لحظاتی همون طور کنار پنجره نشستم و نگاهم رو به دنبال نشونه هایی از حضور مامان، لا به لای شاخ و برگ درختا که دیگه کم کم سمت زردی می رفتن حرکت دادم. وقتی نم نم بارون حضور خودش رو، با ریختن به روی سنگ های حیاط و برگ های درخت ها اعلام کرد، دلم هوای قدم زدن در زیر بارون رو کرد. بلند شدم و همراه با گیتارم رفتم طرف حیاط.
صدای صحبت پدرام و شراره از تو اتاق شراره می اومد. نمی دونم درباره ی چی حرف می زدن، اصلا دوست هم نداشتم بدونم چی می گن. سارا هم پای تلویزیون نشسته بود و همراه با خوردن پفک، که عاشقش بود، کارتون دلخواهش رو تماشا می کرد.
روی تراس ایستادم و بوی بارون رو با یه نفس عمیق به ریه کشیدم. بعد آهسته شروع کردم به قدم زدن زیر بارون و رفتم طرق تاب و روش نشستم.
گیتارم رو تو بغلم جا بخ جا کردم و شروع کردم به زدن. نوای گیتار و قطرات بارون دوباره بهم روحیه دادن و امیدرو مهمون دلم کردن. همراه با نوای گیتار زیر لب شروع کردم به خوندن. دوباره به یاد مامان، آسمون چشمام بارونی شد و منم همراه بارون، باریدم.

رفتی و بعد از رفتن تو، قلب آینه شکست
کوچه ها در خلوت شب، پنجره ها همه بسته
آسمان خاکستری رنگ، بغض باران بر نگاهش
خنجری بر سینه دارد، توده ی ابر سیاهش
بی تو من، از نسل بارانم، بارانم
چون ابر بهارانم، گریانم، گریانم
بی تو من، با چشم گریان، زیر غم بود آشیانم
خواب سرخ بوسه هایت، می نشیند بر لبانم
بی تو من ... از نسل ... بارانم... .
با شنیدن صدای پاهایی که نزدیک می شدن دست هام از حرکت ایتاد. سرم رو به سمت صدا برگردوندم، پدرام در حالی که دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو برده بود، بهم نزدیک می شد.
-قصد نداشتم خلوت قشنگی رو، که ساخته بودی خراب کنم.
شونه هامو انداختم بالا و امودم یه چیزی بگم که گفت:
-نیومدم این جا متلک بارم کنی.
هیچی نگفتم، با دست به کنارم اشاره کرد و گفت:
-می تونم بشینم؟
خوم رو کنار کشیدم و اجازه دادم اونم کنارم، گوشه ی دیگه تاب بشینه.
-چه جای راحتی داری.
آهی کشیدم و گفتم:
-آره، تا وقتی مامان بود دوتایی با هم اینجا می نشستیم و اون برام حرف می زد.
-منم اومدم یه کم باهات حرف بزنم.
دستم رو روی تار های گیتار کشیدم، صدای زیر و بمی ازش بلند شد.
-خیلی قشنگ می زنی.
با غرور گفتم:
-می دونم.
هیچی نگفت، از سکوتی که ایجاد شده بود، کلافه شدم و گفتم:
-اومده بودید همین رو بگید؟!
سش رو تکون داد و گفت:
-نه.
-گوش می کنم.
برگشت و نگام کرد. تو نگاش هیچی نبود، یعنی من نمی تونستم چیزی از نگاش بخونم. خیلی بی مقدمه گفت:
-چرا انقدر از ما بدت می آد؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به آسمون دوختم. هنوز هم نم نم بارون می زد.
-منظورتون از ما کیه؟!
-من و شراره و خوشبختانه سارا که انگار حسابش از ما جداست.
-فکر می کردم دلیلش رو بدونی.
-اوایل فکر می کردم شاید حضور من خلوت شما رو به هم زده ولی بعد دیدم که حضور سارا بیشتر از قبل بهت روحیه داده و بیشتر وقتت رو داری با اون می گذرونی و این نفرت فقط متوجۀ من و شراره و البته پدرت می شه.
-شراره با اومدنش زندگی رو از من گرفت.فکر می کردم مامان که رفت، بابا هست و من می تونم بهش تکیه کنم، ولی بابا با ازدواج مجدد اونم با شراره بهم ثابت کرد که من و مامان هیچ ارزشی براش نداشتیم. انگار که من رو هم همراه مامان دفن کرده باشه. حضورم رو ندیده گرفت و مرکز توجهش شد شراره. اگه دست سرنوشت مامان رو از من جدا کرد، خواهر شما بابام رو از من گرفت.
-خوب تو چرا سعی نکردی اینا رو بهشون بگی، تو فقط لجبازی می کنی.
خندیدم، یه خنده ی تلخ.
-شما چی دارین میگین، من اصلا اون ها رو می بینم که بخوام حرف بزنم. می بینید تو این مدت که شما اینجائید، اون ها هم پیش شما تو شرکت هستند و خواهرتون به خاطر شما غروب که می شه تو خونه است و آقا مسعود هم سر ساعت نه خودش رو معرفی می کنه. اینها تشریفات و بعد از یه ماه که دیگه کاملا حضور شما عادی شد، دوباره روز از تو روزی از نو. شما خودتون بودید و دیدید که چند شب پیش تا کی بیرون بودن. قبل از اومدن شما کار هر شب اون ها همین بود. صبح که از خواب بیدار می شدم رفته بودن و شب وقتی خواب بودم می اومدن. من بابام رو هفته به هفته نمی دیدم و حالا خوش بختانه به برکت حضور شما این برکت نصیبم شده.
-خوب چرا لجبازی! چرا خراب کاری؟
-وقتی یه چیزی رو خراب می کنم، آروم می شم. انگار تموم خشمی که داشتم تموم می شه. وقتی می بینم اونها چه جوری دنبال کنترل تلویزیون می گردن یا آب آکواریوم رو با چه سختی عوض می کنن، دلم خنک می شه. یا وقتی می بینم اون خانوم چه جوری واسه روسری های سوخته اش یا لباس های پاره شده اش غصه می خوره، من شاد می شم.
یه دفعه شروع کرد به خندیدن با خشم. به طرفش برگشتم و گفتم:
-کجای حرفام خنده دار بود؟
-تو تموم اینکارا رو، خودت تنهایی انجام دادی؟
از به یاد آوردن اون روزا خنده ام گرفت و منم همراه اون شروع کردم خندیدن. وقتی خنده ام قطع شد، برگشتم و دیدم داره با لبخند نگام می کنه.
-یه لحظه فکر کن ببین از این لجبازی های بچه گونه، از این خرابکاری ها چی برات مونده! چه سوذی برات داشته؟ نمی خوام برات موعظه کنم یا سرزنش بارونت کنم. فقط می خوام بگم یه کم عاقلانه فکر کن، تو ادب و احترام رو فراموش کردی. تو حتی جواب سلام اونها رو هم نمی دی.
بلند شدم و گفتم:
-بله، باید می دونستم شراره خانوم شما رو فرستاده این جا، ولی از طرف من بهش بگید تا وقتی من تو این خونه باشم اجازه نمی دم آب خوش از گلوشون پایین بره. شما از زندگی ما چی می دونید. شما عذاب هایی که مادر من تو این خونه کشید رو ندیدید. ولی اون باید تمام این عذاب ها رو بچشه. منتها این بار مامور اجرای اون منم نه بابام. مامان من تا لحظه ی مرگ از حرف ها و طعنه های اون در امان نبود. مدام سرکوفت، مدا ظعنه. من تلافی اون شکنجه ها رو سر اون خانوم در می آرم.
بلند شد و مقابلم ایستاد:
-تو اشتباه می کنی، یه روز پی می بری که تمام رفتارت اشتباه بوده، ولی اون روز شاید دیر باشه، خیلی دیر.
فریاد زدم:
-تو چرا دست از سر من بر نمی داری، چرا انقدر سنگ اونو به سینه می زنی.
و دویدم طرف ساختمون، درحالی که اشکام روی گونه هام رژه می رفتن. من مامور عذاب شراره شده بودم و اون مامور عذاب وجدان من. اون با حرفا و نصحیت هایی که پدر بزرگ مابانه بود، بیشتر حرصم رو در می آورد. از یه طرف سعی می کرد تخم کینه رو از دلم بکنه و دور بریزهو از طرفی هم لجبازی های منو بی جوب نمی ذاشت.
انگار که اذیت کردن شراره دیگه شده بود جزئی از زندگی من، اگه یه روز چیزی رو خراب نمی کردم یا یه جور اذیتش نمی کردم، شب خوابم نمی برد و مدام نقشه می کشیدم که چه بلایی سرش بیارم. دوباره یه روز دیگه و یه نقشه دیگه.
شراره و بابا هنوز برنگشته بودن خونه. شراره قرار بود اون روز طبق معمول نزدیک غروب بیاد خونه، تا واسه برادرش شام درست کنه؛ چون من به هیچ وجه حاضر نبودم این کار رو بکنم.
به ساعت نگاه کردم، تا اومدن اون یه ساعت مونده بود. هیچ وقت نفهمیدم تو اون شرکت چقدر کار وجود داره، که اون ها دو ساعت بعد از اومدن پدرام می اومدن و گاهی می شد بابا آخر شب می اومد.
دنبال یه فرصت می گشتم، تا پدرام و سارا برن بالا و من بتونم نقشه ام رو اجرا کنم، که سارا این فرصت رو بهم داد.
-خاله، من آب میوه می خوام.
-بریم تا بهت شربت آلبالو بدم.
رفتیم آشپزخونه. یه لیوان شربت براش درست کردم و گذاشتم جلوش.وقتی داشت از شربتش می خورد یه خورده ریخت رو لباس سفیدش و جلوش لک شد.
-ای وای، خاله لباسم!
-عیب نداره خاله، حالا شربتت رو بخور بعد برو بالا تا بابا لباست رو عئض کنه.
شربتش رو خورد و با عجله رفت پیش باباش. پدرام هم که بی اندازه نسبت به نشافت و تمیزی سارا حساس بود، بغلش کرد و رفت بالا تا لباساش رو عوض کنه. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی و جوهر نمک رو آورزدم و همه ش رو خالی کردم تو آکواریوم و ظرفش رو انداختم زیر مبل. طفلی همه ی ماهی ها شروع کردن به بالا و پایین رفتن و خودشون رو به شیشه زدن. صدای در که اومد فهمیدم شراره برگشته، ازپنجره دیدم که بابا هم همراهش اومده. با عجله به سمت پله ها رفتم و وسط پله ها با پدرام رو به رو شدم. دستم رو از نرده ها گرفتم و خودم رو کنار کشیدم، تا پدرام که سارا رو بغل کرده بود از کنارم عبور کنه. بعد سریع دویدم و رفتم بالا. صداش رو شنیدم که گفت:
-باز معلوم نیست چه دسته گلی آب داده.
تو دلم گفتم: " چه دسته گلی، امشب اشک شراره در می آد."
رفتم تو اتاق و منتظر شدم. فکر اینجاش رو نکرده بودم، فکر کردم امشب هم بدون بابا می آد خونه. خیلی دلم می خواست اون جا بودم و عکس العملش رو می دیدم، ولی حیف که دلم نمی خواست بفهمه کار منه.
"دختره ی احمق، غیر از تو کی این کارا رو می کنه؟"
جلوی آینه واسه خودم شکلک در آوردم و گفتم:
-اصلا بذار بفهمه، منم همینو می خوام. اونقدر تو اتاقم قدم ردم که صدای فریاد شراره و متعاقب اون صدای فریاد بابا، که منو به نام می خوند بلند شد:
-آهای گیس بریده، کجایی؟
دلم ریخت، با پاهایی لرزون رفتم پایین. بابا و شراره جلوی آکواریوم ایستاده بودن و به جنازه ی ماهی ها نگاه می کردن. شراره با بفض گفت:
-ببین مسعود، طفلی ها همه مردن، حتی یه دونه هم زنده نمونده.
بابا دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و گفت:
-عیب نداره عزیزم، دوباره می خری ...
از لحن حرف زدنش یه حال بدی بهم دست داد، فکر کردم اگر مامان من بود می گفت:
-خوب به جهنم، مردن که مردن اصلا تقصیر خودته، ببین چی کار کردی که مردن، از اول هم گفتم این کار ها پول دور ریختنه.
دوباره صدای بابا بند دلم رو پاره کرد:
-آهای چشم سفید...
گفتم:
-بله، با من بودید؟
برگشت و درست رو به روم ایستاد:
-بله و درد، بله و زهرمار، بله و کوفت.
-احترام خودتون رو نگه دارید، آقای به ظاهر محترم.
چند قدم بلند به طرفم برداشت و تا به خودم بجنبم، یه سلی محکم رو صورتم کاشت.
-الآن یه احترامی بهت نشون می دم، که از زنده بودنت پشیمون بشی. دختره ی زبون دراز.
چند قدم به عقب پرت شدم، سیلی سنگینش غیر منتظره بود. اصلا انتظار این کار رو نداشتم، تا حالا سابقه نداشت دستش رو رو من بلند کنه. نفرتم از شراره و بابا چند برابر شد.
دستم رو روی گونه ی داغم گذاشتم و درحالی که دندونام رو به هم می فشردم، تا اشکام جاری نشه، همه ی نفرتم رو تو نگام ریختم و زل زدم تو چشاش. می دونستم این کار بیشتر کفریش می کنه.
-بگو ببینم چه بلایی سر اینها اومده، چه کارشون کردی؟
بدون این که چیزی بگم، زل زدم و نگاش کردم.
-با توام نفهم، پرسیدم این ماهی ها چی شدن؟ چه بلایی سرشون آوردی؟
زیر لب گفتم: : آخ مامان فدات شم، کجایی تا بیایی یکی یکدونت رو نجات بدی؟"
-چیه؟ لال شدی؟ تو که زبونت دراز تر از این حرف هاست.
نگام بی اختیار به آکواریوم افتاد، جوهر نمک خوب کار خودش رو کرده بود. همه ی ماهی ها که اغلب از نوع زینتی و گرون قیمت بودناومده بودن روی آب. یه لحظه عذاب وجدان گریبانگیرم شد. آخ طفلی ها، چه جوری قربونی لجبازی های ما شدن. نگام افتاد به چشمای ابری شراره، آخ که دلم خنک شد. بی اختیار لبخندی صورتم رو پر کرد، که از چشم های بابا دور نموند.
-نگاش کن داره می خنده! دختره ی خیره سر ... تو باید گریه کنی!
دوباره دستش رو برد بالا، ولی من از زیر دستش فرار کردم و دویدم طرف در.
-ولش کن مسعود، از کجا می دونی کار اونه، شاید غذاشون مسموم بوده.
عجب جنس خرابی داشت این زن، پشت من یه جور بابا رو پر می کرد و جلوی من برعکس بود.
همون موقع پدرام وارد شد و من پشتش پناه گرفتم. اونم از همه جا بی خبر، در حالی که دست های بابا رو توی هوا می گرفت، گفت:
-صبر کنید مسعود خان! چی شده، آخه این چه کاریه؟
-اون حقشه پدرام، دختره ی چشم سفید. اگه این دفعه ادبش کنم، دیگه از این کارا نمی کنه. هر کاری کرد هیچی بهش نگفتم پر رو شد، ولی این دفعه نمی تونه از دستم فرار کنه.
-مگه چه کار کرده؟
-هیچی! فقط نگاه کن تو این آکواریوم، ببین یه ماهی زنده برامون مونده؟ همه رو کشته!
-آخه شما از کجا می دونی کار اونه؟
-مگه به جز این چشم سفید خیره سر، کس دیگه ای هم تو این خونه هست؟ برو کنار پدرام، بذار این دفعه ادبش کنم. بذار بفهمه یه من ماست چقدر کره داره.
-حالا به فرض هم که کار اینه، شما به بزرگی خودت اونو ببخش. بچگی کرده.
پشت پدرام پناه گرفته بودم و با هر چرخش اون منم می چرخیدم، تا این که تو یه فرصت مناسب، با اشاره ی اون به طرف در دویدم و رفتم تو حیاط.
ترس از تاریکی فراموشم شد، غم دم اونقدر زیاد بود که دلم می خواسن برم یه جایی و خودم رو خالی کنم. بدون این که به سرمای هوا فکر کنم، یا حتی دمپایی پام کنم، رفتم طرف باغچه و زیر درخت بید مجنون، جایی لاب شمشاد ها پیدا کردم و نشستم. سرم رو روی زانو هام گذاشتم و به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم.
نمی دونم چقدر گذشته بود، که با حس سنگینی چیزی رو شونه هام، از جا پریدم. نفس راحتی کشیدم و اشکام رو پاک کردم. پدرام بود که داشت پالتوم رو می انداخت رو شونه ام.
-ببخش که بی اجاز ه رفتم تو اتاقت. این جوری سرما می خوردی!
بعد بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، نشست کنارم. لحظاتی تو سکوت سپری شد و بعد آهسته گفت:
-چه جای خوبی داری. خیلی دنبالت گشتم، اول فکرک ردم زدی به خیابون.
بعد یه کیسه کوچیک گرفت طرفم. نگاه پرسشگرم رو به صورتش دوختم، انگار متوجه سوالم شد، چون قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت:
-بذار رو صورتت تا ورم نکنه.
زیر لب گفتم ممنون و کیسه رو ازش گرفتم و آهسته روی صورتم که از حرارت می سوخت گذاشتم.
یه مدت گذشت و بعد دوبتره اون بود، که با لحن شیطنت آمیزی گفت:
-حالا چه جوری این کار رو کردی؟
آهسته زمزمه کردم:
-جوهر نمک.
یه دفعه زد زیر خنده، از خنده اش دلم گرم شد.
-خوب پس درست فکر کردن، کار خودت بوده. من ساده رو بگو که داشتم متقاعدشون می کردم کار تو نیست.
یه مدت بود که لحن صحبتش باهام صمیمی شده بود، دیگه مثل روزای اول شما نبودم و تو حطابم می کرد. صدای گرم و گیراش تو دل مخاطب می نشست، هر چند هنوز هم گاهی از کلمات و جملات کوتاه انگلیسی در بین حرفاش استفاده می کرد.
-اما بهتر نبود کاری می کردی، که لااقل پونزده شونزده تا جنازه نمونه دستت؟
-مثلا چی کار؟
-خوب می تونستی دو تا ماهی گوشت خوار بگیری، اینجوری حداقل آخرش دو تا ماهی براش می موند.
-اینجوری هم برام خرج بر می داشت و هم اونها بیشتر مشکوک می شدن.
-چرا؟
-اولا شراره خانوم دنبال ماهی های تک و گرون قیمته، پس منم باید براش ماهیگرون قیمت می خریدم. در ثانی اونها می دونن من محبتم الکی قلبمه نمی شه.
-مگه فرقی هم می کرد، الآنم اونها می دونن کار توئه.
-خوب شاید دفعه ی بعد این کار رو کردم.
-دفعه ی بعدی وجود نداره. من با شراره بزرگ شدم، اون دیگه این کار رو نمی کنه. اون خیلی به ماهی هاش علاقه داشت، مسلما دیگه این کار رو نمی کنه، چون می دونه تو بازم دست به کار می شی و اون دوست نداره دوباره به چیزی دل ببنده و بعدش تو اونها رو ازش بگیری!
-خوب این دیگه به من ربطی نداره.
-چرا این کارا رو می کنی؟ همون نفرتی که ازش داری بس نیست، که دوست داری عذابش هم بدی؟1
-نه اون باید بیشتر از اینا بکشه.
-من نمیخ وام بگم تو باید سعی کنی دوستش داشته باشی، نمی گم بهش احترام بذار، ولی بی احترامی هم نکن. نمی گم اذیتش نکن، ولی سعی کن از کنار کارهایی که عصبانیت می کنه بی تفاوت عبور کنی. زندگی مال ما زنده هاست، اونها که رفتن دیگه بر نمی گردن. ولی سعی کن با کارهات عذابش ندی، اونجوری باش که اون می خواد.
-ولی اون با سیاستی که داره، منو پیش آقا مسعود شما خراب می کنه، زیر آیم رو می زنه، در عوض خودشو عزیز می کنه. بابا از این رو به اون رو شده. عزیزم، خانومم، گلم، مهربونم، در صورتی که مامان من هیچ کدوم از اینا نبود. مامانم فقط براش یه کنیز بود، یه برده. اون از بی کسی و بی پناهی مامان من سوء استفاده می کرد و هر بلایی که می خواست سرش در می آورد. همه کس مامان، من بودم و حالا بدون اون، منم که بی کسی رو با همه ی حجمش حس می کنم.
-می دونی، ما آدم ها وقتی یه نفر رو از دست می دیم، تازه به خودمون می آیم و می فهمیم چی کار کردیم و چی رو از دست دادیم. حالا وضعیت مسعود هم همینه. تا وقتی همسرش زنده بود، قدرش رو نمی دونست ولی با رفتن اون تازه جای خالی نبودش رو حس کرد، واسه همین که به شراره محبت می کنه. اون می خواد اگه بعد از مدتی خدایی نکرده شراره رو از دست داد عذاب وجدان نداشته باشه.
-خندیدم، وای یه خنده ی تلخ.
-عذاب وجدان! شما فکر می کنی اون عذاب وجدان داره، خیلی مسخره ست، اون حتی خیلی خوشحاله که مامان رفت و حالا به جاش یه زن جوون داره. هم خوشگل و هم طناز. اون اینقدر که به شراره اهمیت می ده واسه من ارزش قائل نیست.
-از کجا می دونی؟
-نمی دونم! مطوئنم. نمونه اش همین امشب، اون به خاطر چند تا ماهی می خواست منو بکشه، اگه یه بلایی سر شراره بیاد مطمئنم منو زنده زنده آتیش می زنه، اون واسه اولین بار رو من دست بلند کرد.
-خوب شاید تقصیر تو بوده؟ کار تو هم اشتباه بود. آدم واسه کارهایی که انجام می دن دلیل دارن.
-درسته منم دلیل دارم، همه ی کارام دلیل داره!
-بله، می دونم، تو می خوای بگی تو هم، تو این خونه حضور داری. تو می خوای اونا تو رو هم ببینن، درست می گم؟
-شاید یکی از دلایلم این باشه.
-ولی این راهش نیست. وقتی اینجوری رفتار می کنی، اونها هم مثل خودت جواب می دن، شایدم باید بهشون حق داد.
-یعنی شما می گید، من حقم بود به خاطر مردن چند تا ماهی سیلی بخورم؟
-شاید.
-شایدم یکی از دلایلش اینه، که اون ماهی ها بیشتر از من براشون ارزش داشتند.
-شاید.
-خوب شاید یه دلیلش هم علاقه ی اون به شراره است، خوب بالاخره عشق کوره، مگه نه؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-شاید.
-چرا شما همش می گید شاید، حرف دیگه ای بلد نیستید.
-خوب احتمالا.
بی اراده خنده ام گرفت، اونم خندید. کم کم سیلی بابا فراموشم شد و به جاش یه حس خوب تو دلم نشست. نمی دونم چه احساسی بود، ولی هر چی بود وجودم رو گرم کرد. نگام رو به آسمون دوختم و تو دلم گفتم:
" خدایا، یعنی من هم ستاره ی خودم رو پیدا کردم؟!!! "

پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 7

باز هم تو اتاقم، واسه خودم یه خلوت دوست داشتنی درست کرده بودم، من بودم و گیتارم و قاب عکس مامان:
(( مادر بیا نگاه کن دستان خسته ام را

چشمان بی فروغم، قلب شکسته ام را

مادر بیا بگویم، قلبم چگونه افسرد

آن بوته ی گل یاس در کنج خانه پژمرد

مادر ببین نگاهم، مانده به عکس دیوار

حسرت به دل نشستم، در حسرت یه دیدار

مادر بیا نگاه کن، ببین که خونه سرده

توی چشای خسته ام، غصه و رنج و درد

از وقتی که تو رفتی هیچ کسی نیست کنار

صفا و عشق و احساس، پر زد و رفت ز خونه

نوری نمونده بی تو، تاریکه چون ویروونه

هر کی به راه خود رفت، تنها شدم دوباره

راضی شدم به فانوس، یا چشمک ستاره ))
صدای زنگ تلفن، زمزمه ی غمناکم رو پایان داد:
-بله؟
-خیلی پر رویی.
-بله؟
-دختره ی پر رو، جلوی من همچین ادای عاشق های سینه چاک رو در می آورد، که فکر کردم راست راستی عاشقمه. نگو پشت سر من تو آب نمک خوابونده!
-آب نمک چیه آرمان، درست حرف بزن.
-نمی خوام دوباره یه مشا دروغ تحویلم بدی، که پسر خاله ان بود یا پسر دایی ام بود.
-ببین آرمان ...
-خفه شو دختره ی هرزه، حالم ازت به هم می خوره.
-اِ، می بینم که داری حرف دل منو می زنی. ازت متنفرم، فکر کردی کی هستی که عاشقت بشم. اصلاً چی داری که بهت دل ببندم؟
-تو فکر کردی خودت کی هستی؟
-هر کی هستم حدااقل سرم به تنم می ارزه. بذار یه چیزی بگم، تو از اولم بازیچه بودی، از همون اول هم فقط واسه وقت گذرونی باهات دوست شدم، فقط واسه اینکه یه همچین روزی رو ببینم، که این طوری می سوزی.
-خوب حالا دیدی! چه حالی بهت دست داد؟ حتماً دلت خیلی خنک شد.
-آره خیلی، امیدورام دیگه قیافه ی نحست رو نبینم. دیگه هم اینجا زنگ نزن.
-اوه اوه، خیلی پر رویی، فکر کردی خیلی دلم برات تنگ می شه. فقط دعا کن دیگه به هم بر نخوریم، وگرنه ...!
-وگرنه چی؟ چه غلطی می کنی؟ اصلاً تو عرضه داری کاری کنی؟ تو پسره ی فیس فیسو، آب دماغت رو هم نمی تونی بالا بکشی.
-ببند دهنت رو.
-تا تو خفه نشی، من ساکت نمی شم.
-چقدرم با ادبی.
-خوب با تو گشتم.
-دختره ی حاضر جواب، من رو باش به کی دل بسته بودم، تو اصلاً لیاقت عشق منو نداری.
-مرده شور خودت رو ببرن با اون دلت، برو به جهنم.
گوشی رو با خشم روی دستگاه کوبیدم. رفتم طرف پنجره و بازش کردم، هوای ختک پائیز ذهن آشفته ام رو آروم و ناخودآگاه لبخندی صورتم رو پر کرد.
" خوب آرمان خان، خوب حالت گرفته شد. خوب تو اولی نبودی، آخری هم نخواهی بود."
بعد شروع کردم به بالا و پایین پریدن ، این شادی پیروزی بود. وقتی حسابی خسته شدم روی تخت دراز کشیدم. دیگه نمی خندیدم، عذاب وجدان بدجور گریبان گیرم شده بود، عذابی که تا صبح نذاشت بخوابم. صبح با کسالت و بی حوصلگی از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم به قولی که دیشب به خودم داده بودم عمل کنم.
(( دیگه جواب تلفن های هیچ کس رو نمی دم، بذار همه چی همین جا تموم بشه. ))
لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون، در حالی که همه ی گذشته ام رو تو اتاق جا گذاشته بودم.

***
دلم عجیب گرفته بود، آماده شدم تا برم بیرون. سارا چند روزی بود که سرما خورده بود و بی حوصله بود. منم حوصله ام سر رفته بود. شراره واسه پرستاری از سارا تو خونه موند و من واسه اینکه کمتر باهاش رو به رو شم، مرتب تو اتاق بودم. داشتم کفش هام رو می پوشیدم، که صدای شراره رو شنیدم:
-اِ پریا جون، داری می ری بیرون!
-با اجازتون، امری باشه؟!
-دستت درد نکنه، می شه یه بلیت واسه پدرام بگیری؟
دلم ریخت پایین، واسه پدرام! مگه می خواست جایی بره! نکنه می خواد برگرده؟!
بریده بریده پرسیدم:
-مگه ... می خوان جایی برن...
در حالی که دستمال روی سر سارا رو عوض می کرد، گفت:
-آره، فردا ساعت چهار باید اصفهان باشه، یه قرار داد مهم می خوان ببندن. مسعود خودش نمی تونه بره، منم که باید مراقب سارا باشم. پدرام هم وقت نمی کنه بره دنبال بلیت.
بی اختیار نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-بلیت واسه چه ساعتی باشه؟
ذوق زده پرسید:
-جون شراره راست می گی، می ری بگیری؟!
حسابی جا خورده بود، آخه اولین بار بود که به حرفش گوش می دادم:
-باشه می گیرم.
-صبر کن تا برات پول بیارم، بلیت واسه ساعت دو بگیر، تا یه وقت دیر نرسه.
دوید و با عجله رفت تو اتاق، شاید می ترسید پشیمون بشم. لحظاتی بعد با یه چک پول برگشت و گفت:
-بیا عزیزم، بقیه اش هم مال خودت.
بدون اینکه حتی تشکر هم کنم، گفتم:
-من عصری ب می گردم، باید برم دیدن یه دوست.
-باشه عزیزم، فقط مواظب خودت باش.
همین! حتی نپرسید کدوم دوستت. اصلاً براشون مهم نبود من با پسر می گردم یا با دختر!
از خونه بیرون اومدم و شروع کردم به قدم زدن، اصلا هیچ عجله ای نداشتم، حتی نمی دونستم کجا می خوام برم. " خوب اول می رم بانک اینو نقد می کنم، بعد می رم یه خرید حسابی می کنم و خودم رو خجالت زده می کنم و بعدش هم یهنهار می خورم و می رم خونه. خوب پس بلیت چی، ندیدی چه جوری خر کیف شده بود. خوب می رم یه بلیت هم واسه آقا پدرام می گیرم. جان چه بلیت تاریخی بشه. اصلا چه قرار دادی بشه. یه قرار داد تاریخی! بعدش چی، فکر کن کلی هم خندیدی، فکر بابا رو کردی که چه به روزت می آره؟ شوخی شوخی، با قرار داد های شرکت هم شوخی! من که آب از سرم گذشته، برام مهم نیست چی می گه و چه کار می کنه. بعدش می گم فقط شراره گفت بلیت بگیر، اونم واسه ساعت 2. "
به خودم می گفتم و به خودم جواب می دادم، تا رسیدم بانک.
خوب، مهمون شراره خانوم، امروز حسابی نو نوار می شیم. کیف و کفش و مانتو و روسری، خوب پریا خانوم بدو، که بخت بهت رو کرده.
اون روز تا ظهر تو پاساژ ها قدم زدم و واسه خودم خرید کردم. نزدیک ظهر هم رفتم و یه بلیت واسه پدرام خان گرفتم و گذاشتمش توی یه پاکن سفید و بعد رفتم تو یه رستوران شیک و حسابی از خودم پذیرایی کردم.
از رستوران که بیرون اومدم، حس کردم دلم چقدر هوای مامان رو کرده. دستم رو جلوی اولین تاکسی بلند کردم. وقتی به امام زاده رسیدم، حس کردم یه چیزی داره رو دلم سنگینی می کنه. یه شیشه گلاب خریدم با چند تا شمع و رفتم کنار مزار مامان نشستم. بغضم ترکید و همراه با گلاب اشک چشم ، سنگ سیاه روی قبرش رو شستم . زیر لب شروع کردم به زمزمه:
-مامان سلام، بازم منم پری تو! بازم تنهام مامان، مثل همیشه. ولی تو دلم یه دنیا حرف دارم. مامان دلم برات تنگ شده، واسه نگاه مهربونت، واسه شونه هایی که همیشه پناهم بود، واسه دست هایی که نوازشم می کرد و واسه ی دل دریائیت که همیشه دوستم داشت. یه چند روزه که حس می کنم عوض شدم، مامان وقتی بهش فکر می کنم یه گرمی خاصی زیر پوستم حس می کنم. انگار دارم انگار دارم ... .
نمی دونم اسم این احساس چیه، وای می دونم بهش وابسته شدم. به حضورش، به نگاه های مهربونش. مامان واسم دعا کن احساسم راه خطا رو نره. از این احساس می ترم، نمی خوام یه روزی بفهمم اشتباه کردم و اون ... .
***
پشت میز نشسته بودم و داشتم شیر کاکائ. و کیکی رو که پخته بودم می خوردم که صدای زنگ بلند شد. شراره که داشت واسه سارا سوپ می پخت، نگاهی به من کرد؛ یعنی می ری درو باز کنی؟
شونه هام رو بالا انداختم و خودم رو مشغول خوردن کردم. به ناچار شعله ی گاز رو کم کرد و رفت طرف آیفون. لحظاتی بعد متفکرانه وارد آشپزخانه شد.
-پریا پدرام بود، فکر می کنی واسه چی برگشته، اون الآن باید اصفهان باشه.
-از من می پرسی؟ تو خواهرشی.
- یعنی چی! نکنه چیزی جا گذاشته؟
اینو گفت، دوباره رفت. ولی من می دونستم چرا برگشته و منتظر یه طوفان بودم.
چند لحظه بعد صحبت هاشون رو شنیدم:
-سلام پدرام جان! چی شد! چرا نرفتی؟
پدرام با صدای بلندی گفت:
-اینو باید از اون بپرسی.
-اون کیه؟ نکنه با مسعود حرفت شده؟
با قدم هایی بلند، خودش رو رسوند تو سالن و گفت:
-نخیر، دختر آقا مسعود دسته گل به آب داده، حالا کجاست؟
-تو آشپزخونه است، مگه چی کار کرده؟
برگشت و از لا به لای شاخه و برگ های گلی، که رو اپن بود منو دید.
-الآن خودت می فهمی.
و با چند قدم بلند اومد تو آشپزخونه و تقریبا فریاد زد:
-خیالت راحت شد؟
زل زدم تو چشاش و نگاش کردم. شعله های خشم تو چشاش زبونه می کشید. این کارم عصبانی ترش کرد، دست هاش رو محکم کوبید رو میز و گفت:
-چرا جواب نمی دی؟ گفتم خیالت راحت شد؟
یک دفعه از جام پریدم و پشت صندلی پناه گرفتم و با مظلومیت گفتم:
=چی شده آقا پدرام؟
شراره جلو اومد و دست پدرام رو گرفت:
-بگو ببینم چی شده؟
دستش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:
-از این خانوم بپرس. بسه دیگه چقدر لجبازی؟ چقدر خرابکاری؟ خودت خسته نشدی؟ فقط دعا کن دستم بهت نرسه. جواب بابات رو هم خودت می دی.
شراره با کلافگی گفت:
-پدرام نصف عمر شدم، بگو ببینم چی شده؟
دستش رو با عصبانیت لای موهاش فرو برد و گفت:
-تموم برنامه هامون به هم خورد، خدا کنه طرف تا فردا پشیمون نشه.
صندلی رو کنار کشید و نشست روش. شراره یه لیوان آب گذاشن جلوش و گفت:
-بخور یه کم آروم شی.
و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت.
-تو بگو پری! چی شده؟ چه کار کردی؟
سرم رو با مظلومیت تکون دادم و گفتم:
-نمی دونم.
پدرام با لحن خشک و عصبی گفت:
-با اون نگاه مظلومت، آدم رو طوری نگاه می کنی، انگار هیچی نمی دونی.
شراره گفت:
-خوب بگو چی کار کرده؟
-هیچی، رفتم تو فرودگاه بلیت رو گذاشتم رو میز، می بینم مرده داره هِر هِر می خنده و می گه آقا اینکه بلیت اتوبوسه. کل فرودگاه بهم خندیدن، فکرک ردن مشکل روانی دارم.
شراره هم پکی زد زیر خنده و منم شروع کردم به خندیدن. با عصبانیت از جاش بلند شد، طوری که صندلی افتاد رو زمین.
-آره، بایدم بخندی، تو دیگه چرا شراره، تو که خودت می دونی این قرار داد چقدر مهم بود!
شراره به زور خودش رو جمع و جور کرد، ولی من هنوز داشتم می خندیدم. میون خنده گفتم:
-به من چه، اون بهم گفت یه بلیت بگیر واسه ساعت دو، نگفت بلیت چی!
شراره نگام کرد و گفت:
-پریا! من که بهت گفتم ساعت چهار باید اونجا باشه.
-من فکر کردم ساعت چهار فردا رو می گی!
-آخه دختره ی کودن، تو فکر نکردی من ساعته چهار صبح، تو اصفهان می خوام چه خاکی به سرم بریزم.
دوباره خندیدم و گفتم:
-اینجا تو حیاط خاک زیاده.
سرش رو تکون داد و گفت:
-خدایا، ما گیر کی افتادیم! نمی دونم چه گناهی به درگاهت کردم که اینو مامور عذابم کردی ...
شراره گفت:
-وا پدرام، این حرفا چیه، چیزی نشده که؟
-می دونی اگه مسعود بفهمه، چه به روزش می آره؟ می دونی چقدر این قرار داد برامون مهم بود؟ این قرار داد می تونست وضعیت همه رو تغییر بده، می تونست منو از شره این دختر نجات بده.
و با دست به من اشاره کرد. شراره پشت میز نشست و گفت:
-بشین، یه فکر دیگه می کنیم.
پدرام رو به روی شراره نشست و من از فرصت استفاده کردم و از آشپزخونه زدم بیرون و رفتم وسط پله ها نشستم. دقایقی بعد صدای خنده ی شراره رو شنیدم.
-طفلی چقدر ازت ترسیده بود.
پدرام هم در حالی، که دیگه مثل دقایق قبل عصبانی نبود، گفت:
-عیب نداره، شاید درس عبرت بشه و دیگه از این کارا نکنه.
شراره آهی کشید و گفت:
-اگه جای من بودی چی کار می کردی؟ اون هنوز بلا هایی رو که سر من آورده، سر تو در نیاورده.
-نه اشتباه نکن خواهر من، اون مارمولک از من هم زهر چشم گرفته.
-راست می گی پدرام، چرا به من چیزی نگفتی.
-فرض کن می گفتم، چه فرقی می کرد؟ فکر می کنی رفتارش عوض می شد؟
-خوب ببینیم چه کار کرده؟
-هیچی، یه روز ازش قرص آنتی هیستامین خواستم، بهم دیازپام داده بود، تا شب تو شرکت چرت می زدم. چند بار مسعود و بقیه کارمندا بهم تیکه انداختن، که نمی دونم آقا پدرام، شما دیگه چرا، شما که مجردی؟
شراره خندید:
-راست می گی پدرام؟ پس چرا چیزی نگفته بودی؟
-اگه می گفتم چه فرقی می کرد، فقط لجباز ترش می کرد.
-خوب حالا مسعود رو چه کار می کنی؟ چی بهش می گی؟
-خودم از فرودگاه با آقای سازش تماس گرفتم ، رئیس همون شرکت اصفهانی و گفتم امروز نمی تونم بیام و به پرواز نرسیدم، اگه می شه قرارمون باشه واسه فردا.
-خوب، راضی شد؟
-آره، خیلی دلشون هم بخواد، این قرار داد به نفع هر دو طرفه.
-خوب پس چرا انقدر داد زدی؟ بیچاره پریا!
-براش لازم بود، تا اون باشه دیگه از این شوخی ها نکنه. نمی دونی شراره تو فرودگاه کارد می زدی خونم در نمی اومد. اگه یه ساعت زودتر رفته بودم، به پرواز آخر می رسیدم. پرواز بعدی برای فرداست، ساعت ده صبح.
-به مسعود چی گفتی؟
-گفتم تو فرودگاه که بودم، آقای سازش زنگ زد و گفت: که وکیل شرکتشون امروز نمی تونه تو جلسه حاضر باشه و قرار رو انداخته واسه فردا.
-چه کار خوبی کردی که بهش نگفتی، وگرنه حتما بلایی سر این دختر می آورد.
-تو هم سعی کن فراموش کنی چه اتفاقی افتاده، اصلا همه فکر می کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده.
صدای زنگ تلفن صحبت پدرام رو نیمه تموم گذاشت. از پله ها دویدم، دلم نمی خواست بفهمن که حرفاشون رو شنیدم.
با فداکاری پدرام، یه خطر دیگه از سرم گذشت، ولی من هنوز ته دلم از عکس العمل بابا وحشت داشتم، چون مطمئن بودم شراره واسه اینکه خودش رو بیشتر تو دل بابا جا کنه، حقیقت رو بهش می گه.
***
حال سارا بهتر شده بود. دیگه داشتم از تنهایی خسته می شدم، که سارا دوباره با شیطمنت هاش و خنده هاش و شیرین زبانی هاش دلم رو زنده کرد.
اون شب تولد شراره بود، تولد بیست و نهمین سالگیش و مثل هر سال قرار بود بابا براش مهمونی بده. شراره و بابا و پدرام دنبال تدارکات مهمونی شب بودن و سارا هم با بادکنک هایی که پدرام براش خریده بود سرگرم بود. منم در ظاهر نگاهم به شیطنت های سارا بود، ولی ذهنم دنبال تدارکات بود.
آره اون روز ذهنم تو فکر تدارکات تازه بود، باید یه جشن تولد تاریخی واسه اون خانوم می ساختم؛ ولی طوری که هیچ کس نفهمه، کار کار من بوده.
وقتی اولین مهمون حضور خودش رو با یه تک زنگ اعلام کرد، از جا بلند شدم و رفتم نو اتاق خودم. منم کم کم باید حاضر می شدم. در کمدم رو بازکردم تا یه لباس مناسب برای اون شب پیدا کنم، که چشمم خورد به بلوز و شلوار مشکیم. بازم از اون فکرای مخصوص خودم به سرم زد. لباسام رو عوض کردم و جلوی آینه ایستادم. یه بلوز آستین بلند مشکی با یه شلوار دمپا گشاد و صندل هایی هم رنگ بلوزم. موهامو باز کردم و فقط یه شونه روشون کشیدم، همین! بدون هیچ تغییری توی صورتم، یه لبخد شیطانی زدم و گفتم:
-شراره خانوم، مهمون افتخاریتون داره تشریف فرما می شه.
صدای موزیک که بلند شد، منم آماده ی رفتن شدم. هم زمان با خروج من، در اتاق پدرام باز شد و سارا با خوشحالی بیرون دوید. یه لباس آبی روشن تنش بود، که بلندی دامنش به زور تا رو زانوهاش می رسید. رو سرش یه تاج گل گذاشته بود و کفش های همرنگ لباسش به پاش بود.
-خاله پریا ببین چه خوشگل شدم.
یه بوسه رو موهای طلایی و خوش رنگش کاشتم و گفتم:
-عزیزم، تو همین جوری خوشگل هستی.
بی توجه به حرفم دوید و از پله ها پایین رفت. مسیر رفتنش رو دنبال کردم، که صدای پدرام پاهام رو سست کرد.
-پریا خانوم!
آهسته برگشتم، توی کت و شلوار دودی رنگش، بیشتر از همیشه جذاب شده بود.
در نگاه مشکی و براقش یه علامت تعجب دیدم.
-می شه یه سوال بپرسم؟
قبل از اینکه نگام، راز دلم رو بیرون بندازه، سرم رو پایین انداختم:
-بفرمائید.
-می شه بپرسم مادر شما چند وقته، به رحمت خدا رفتن؟
در حالی که از سوال بی مورد اون تعجب می کردم، گفتم:
-نزدیک دو سال و نیم.
با دست اشاره ای به لباسام کرد و گفت:
-اون وقت شما، الآن یادت افتاده باید براش مشکی می پوشیدی. این چه لباسیه تنت کردی؟
با پر رویی گفتم:
-تو لباسم ایرادی می بینی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-نرود میخ آهنین در سنگ.
-میخ منم یا شما؟
بازم سرش رو به نشونه ی افسوس حرکت داد و گفت:
-هیچی، فراموشش کن.
و از کنارم عبور کرد و در همون حین آهسته گفت:
-وقتی بیرون می ری، بیشتر به خودت می رسی.
منم برگشتم و کنارش شروع کردم به حرکت:
-ببخشید چیزی گفتید، من نشنیدم.
سرش رو برگردوند و نگام کرد، تو نگاش یه دنیا سرزنش بود.
-مهم نسیت.
اومدم یه چیز دیگه بگم، که یک دفعه سر و کله ی مریم پیدا شد.
-اِ، سلام پریا جون، تو اینجایی، یک ساعته دارم دنبالت می گردم.
و بعد نگاشو به پدرام دوخت و گفت:
-ایشون مهندس دهقان هستن، برادر شراره جون؟
در حالی که از نگاه خیرش به پدرام حرصم گرفته بود، گفتم:
-بله خودشون هستن.
دستش رو جلو آورد و گفت:
-منم مریم، مریم مقدم، ختر مهندس مقدم، خوشبختم.
پدرام نگاه پرسش گری رو به صورت من دوخت و بعد بدون اینکه دستش رو بالا بیاره، گفت:
-منم خوشبختم خانوم، فعلا با اجازه.
نگاه گذرایی به صورتم کرد و رفت. مسیر رفتنش رو با نگاه دنبال کردم، تا صدای مریم نگاهم رو ازش جدا کرد:
-وای پریا چقدر خوشگل شدی، چقدر این لباس بهت می آد. می دونی چون پوستت سفیده، خیلی رنگ های تیره بهت می آد، می دونی جذابت می کنه.
در ظاهر بهش خندیدم و تو دلم گفتم:
" دختره ی حراف، مجای لباسم قشنگه، من قیافه ام شده مثل جنازه. "
سرش رو نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت:
-ببینم، این آقا پدرام مجرده؟!
یه چیزی ته دلم لرزید، مریم واسه چی از اون می پرسید، نکنه اونم گلوش پیش پدرام گیر کرده؟ از فکری که به ذهنم گذشت، یه حس بدی بهم دست داد، تازه اونجا بود که فهمیدم پدرام برام بیشتر از یه فامیل یا یه هم خونه ارزش داره و من حضور رقیب رو حس کردم. با بی میلی گفتم"
-آره مجرده، بچه هم داره.
-بچه داره، یعنی زن داشته!
-نه بچه رو از سر راه پیدا کرده، شایدم خودش زاییده.
هِر هِر خندید و گفت:
-خدا خفه ات نکنه، تو هنوزم مثل قدیم با مزه ای، حالا واقعا زن داشته؟ یعنی مرده یا طلاقش داده؟
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
-من نمی دونم، برو از خودش بپرس.
و بی توجه به ادامه ی پر حرفی هاش، رفتم طرف آشپزخونه. خوب باید یه فکری می کردم، تا برق ها خود به خود قطع بشه. اون وقت یه بلایی سر کیک می آوردم.
یه لیوان آب خوردم تا از اضطرابم کم بشه و ذهن آشفته ام رو آروم کنه. نگام افتاد به مریم که چسبیده بود به پدرام و داشت فک می زد. امان از دست این دختر، که دیگه کم کم داشت مرز ترشیدگی رو رد می کرد. هر وقت بهش تیکه می انداختیم، که دیگه داره دیر می شه می گفت:
-دیگه این روزا سن ازدواج رفته بالا، گذشت اون زمان که دخترا رو چهارده پونزده ساله شوهر می دادن.
آخه یکی نیست بگه تو که دیگه چهارده ساله نیستی، نزدیک سی سالته. حس کردم دلم داره فشرده می شه و درست با چیزی که ازش فرار می کردم، رو به رو شدم. من به پدرام دل بسته بودم و از عاقبت اون می ترسیدم.
جهت نگام رو تغییر دادم، تا دیگه بیشتر از این شاهد سبک سری های مریم نباشم. دختره ی احمق ترشیده فکر می کرد کیه، که این طوری چسبیده به پدرام من؟
پدرام من! چه زود نسبت بهش حس مالکیت پیدا کردم. خدایا این احساس تا کجا پیش رفته. من کی بهش دل بستم، که خودم متوجه نشدم.
سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون، که نگام افتاد به چایی ساز روی کابینت. خیلی وقت بود که دیگه ازش استفاده نمی کردیم. قوریش ترک برداشته بود و آخرین بار هم که ازش استفاده کردیم، اتصالی کرد و همه ی برق ها قطع شد. دوباره یه فکر تازه به سرم زد، خوب اینم اون چیزی که دنبالش بودم. قوری رو آب کردم و گذاشتم رو چایی ساز و زدمش به برق، تا آب بره داخلش و اتصالی بکنه و برق ها قطع بشه. خودمم رفتم و یه گوشه ی سالن که از همه جا خلوت تر بود نشستم.
متوجه شدم مهمون ها که همه از خانواده های سطح بالا و اغلب همسارشون مهندسین شرکت های بزرگ بودن، با دیدن من شروع کردن به پچ پچ و درگوشی صحبت کردن، ولی اصلا اهمیتی ندادم. شراره با دیدنم جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و فقط با لبخند گفت:
-امیدوارم بهت خوش بگذره.
بابا هم اونقدر مشغول بگو و بخند بود، که اصلا متوجه حضور من نشد، چه برسه بخواد درباره ی قیافه ام اظهار نظر بکنه. نگاهم رو بین جمعیت خوش گذرونی که فقط مشغول بگو و بخند و پز و غیبت بودن، پرواز دادم و تو دلم به حال همه افسوس می خوردم، یه مشت آدم سرگردون.
صدای سارا نگاهم رو از جمع جدا کرد:
-خاله پریا!
به چهره ی زیبا و دوست داشتنیش نگاه کردم و گفتم:
-چیه عزیزم.
یا یغض گفت:
-اون دختره موهای منو کشید.
-کدوم دختره، عزیزم.
با دست، به دختر دوست شراره اشاره کرد. خدا می دونست چقدر از اون مادر و دختر بدم می اومد. با دست موهاشو نوازش کردم و گفتم:
-عیب نداره خاله، خودم خدمتش می رسم، تو گریه نکن صورت قشنگت کثیف می شه. دیگه باهاش بازی نکن خب؟
سرش رو خم کرد و گفت:
-باشه خاله.
گونه اش رو بوسیدم و اونم پاسخ بوسه ام رو داد و بعد دوید و رفت طرف بقیه ی بچه ها. دوباره نگام رو توی جمع چرخوندم. شراره توی لباس یاسی رنگش، با اون آرایش مو و چهره، معرکه شده بود. از حق نگذریم، زن قشنگی بود.
نگام بی اختیار به پدرام افتاد، معذب کنار مریم نشسته و سرش رو انداخته بود پایین و فقط آهسته در جواب مریم سرش رو تکون می داد. فکر کردم: " این مریم چقدرحرف واسه گفتن داره، اونم به یه مردی مثل پدرام که واسه اولین باره اونو می بینه. "
صدای فریاد یکی دیگه از بچه ها نگاه جمع رو به اون سمت سالن کشوند. بازم الناز دختر دوست شراره، یکی دیگه رو اذیت کرده بود.
رفتم تو نخش، باید امشب یک جوری حالش رو می گرفتم. کیک با حرکت نمایشی و به نظرمن خنده دار بابا، وارد سالن شد. دهن همه از دیدن کیک باز مونده بود. یه قلب بزرگ صورتی، که دورش رو با روبان و گل های طبیعی رز صورتی تزئین شده بود و روی اون با خامه ی سفید و قرمز نوشته شده بود: " شراره جان، عزیزم، تولدت مبارک."
وقتی نوشته روی کیک رو خوندم، حس کردم سرم داغ شد و اشک چشمام سو سو زد. دوباره یاد مامان افتادم که همیشه حسرت، یه ساخه گل واسه روز تولدش رو داشت. سرم رو انداخته بودم پایین و سعی کردم، با چند نفس عمیق بغضم رو فرو بدم، که صدای شراره نگاهم رو از زمین جدا کرد.
-پریا؟
سرم رو بلند کردم و بی تفاوت نگاش کردم. کنارم نشست و گفت:
-می شه یه خواهشی ازت کنم؟
بی تفاوت کردم:
-تا چی باشه.
-می شه خواهش کنم بری لاباسات رو عوض کنی. فکر آبروی من و بابات باش، درسته که واسه لجبازی با من اینا رو پوشیدی
ف ولی ازت خواهش می کنم لجبازی هات رو فقط واسه خودمون نگه دار، نه توی جمع. نمی بینی خانم ها چه جوری نگات می کنن و چه حرف هایی پشت سرت می زنن؟
سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم/ دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-چیز زیادی ازت خواستم؟
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-خیلی ناراحتی برم بالا؟
-نه عزیزم، اصلا معذرت می خوام که حرف زدم.
و بعد بلند شد و به سمت جمع برگشت. دوباره نگام میخ شد روی الناز. یک دفعه برق قطع شد و لامپ ها خاموش شدند. صدای آه های حسرت و فریاد بچه ها تو هم گم شد. سریع بلند شدم و رفتم طرف الناز و دستش رو گرفتم و بردمش طرف میز و هولش دادم طرف جایی که مطمئن بودم کیک اونجاست و بعد با عجله دویدم طرف پله ها. بالای پله ها یک دفعه با یکی سینه به سینه شدم و تعادلم رو از دست دادم، ولی دست های محکم و پر قدرتی منو بین زمین و آسمون گرفت و بعد صدای گرمش توی گوشم پیچید:
-خانوم کوچولو کجا؟!
-آخ معذرت می خوام.
-باز چه کار کردی که داری مثل موش فرار می کنی؟
توی تاریکی دیدن چهره اش برام امکان نداشت، با این حال به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-هیچ چی! من کاری نکردم، دارم می رم لباسام رو عوض کنم!
-پس عاقل شدی؟
-نه دستور شراره خانومه.
و بعد با عجله رفتم طرف اتاقم. یه شمع روشن کردم و تو کمدم دنبال یه لباس مناسب گشتم. پیراهن مشکی و بلندی که دنباله ی کوتاهی داشت و دور یقه و پایین دامنش سنگ دوزی شده بود رو تنم کردم. با نور کم یه آرایش مختصری هم روی صورتم پیاده کردم و دو تا سنجاق هم به موهام زدم و تو آینه خودم رو برانداز کردم. لباس قشنگ ساز تنم بود. صندل های بلند و مشکی ام رو به جای صندل های تخت پام کردم و قبل از اینکه کسی متوجه غیبتم بشه از پله ها پایین رفتم.
الناز هنوز داشت نق می زد و مادرش زیرلب نفرین می کرد:
-بمیرم الهی، بچه ام رو چشم زدن. باید براش اسپند دود کنم.
تو دلم خندیدم:
-بدبخت بچه ات چشم نخورده، کتک خورده.
همه موبایلاشون رو گرفته بودن بالا تا سالن روشن بشه، ولی بیشتر برای چشم و هم چشمی بود تا روشنایی سالن.
آهسته رفتم و گوشه ی سالن، همون جای قبلی نشستم. صدایی گفت:
-ببینید همسایه ها برق دارن، نکنه برق ساختمون قطع شده؟
بابا بلند شد و رفت تو حیاط و دقایقی بعد برگشت و گفت:
-بله، همسایه ها برق دارن، فکر کنم جایی اتصالی کرده.
شراره از جا بلند شد و رفت تو آشپزخونه و بابا هم رفت طرف اتاق من، در حالی که زیر لب غر می زد:
-خراب شه این خونه، یه دونه روشنایی سالم براش نمونده.
در حقیقت داشت به در می گفت دیوار بشنوه. لحظاتی بعد شراره اومد بیرون و گفت:
-مسعود جان برو فیوز رو وصل کن، نمی دونم چرا از بس حواسم پرت بوده، چایی ساز رو زدم به برق و اتصالی کرده.
بابا گفت:
-ایراد نداره عزیزم، الآن می رم و برق ها رو وصل می کنم.
دقایقی بعد دوباره خونه روشن و پر نور شد. نگام کشیده شد طرف کیک، درست زده بودم به هدف و وسط کیک درست اندازه ی کله ی الناز سوراخ شده بود. بی اختیار خندیدم. وقتی سرم رو بلند کردم تا اطرافم رو تحت نظر بگیرم، نگام با نگاه پدرام تلاقی کرد. درست رو به روم نشسته بود و با نگاش براندازم می کرد. تو نگاش هم تعجب بود و هم سرزنش. تعجب نگاش رو برای تغییر لباس توجیه کردم، ولی سرزنش چشاش برام عجیب بود. یعنی اون فهمیده بود که همه ی این اتفاقات کار من بوده؟
شراره رفت و پشت کیک نشست، تا شمع ها رو فوت کنه. همون طور که نگام بهش بود، متوجه سنگینی نگاهی شدم. سرم رو برگردوندم و نگام توی نگاه غریبه نشست. وقتی دید نگاش می کنم، بلند شد و اومد طرفم. خودم رو جمع و جور کردم. " ای واس همین رو کم داشتم. "
سرم رو انداختم پایین و با انگشت هام شروع کردم به بازی، صداش نگام رو از دست هام جدا کرد:
-می تونم این جا بشینم؟
-خواهش می کنم، راحت باشید.
کنارم نشست و گفت:
-من سامانم، سامان مجد.
بوی ادکلنش توی بینیم پیچید، به دستش که به طرفم دراز شده بود خیره موندم، نمی دونستم باید چی کار کنم. به ناچار دستم رو بالا آوردم و گفتم:
-خوشبختم آقای مجد، منم پریام.
-می دونم پریا خانوم، تعریف شما رو از خانم دهقان شنیدم.
به نگاه متعجبم خندید و گفت:
-من مهندس مجد هستم، مهندس شرکت نور پرداز.
-آه، متاسفم آقای مجد، اسم شریفتون رو شنیده بودم، ولی فکر نمی کردم مهندسی که اینقدر شراره ازش تعریف می کنه، تا این حد جوون باشه.
-خانم دهقان به من لطف دارن، همین طور شما.
-شراره بیخود از کسی تعریف نمی کنه.
اومد جوابم رو بده که صدای دست و سوت پیچید توی فضا. شراره شمع های کیک رو فوت کرد و بابا، با بوسه ای که روی گونه اش زد، محبتش رو بهش نشون داد و دوباره دلم رو به آتیش کشید. سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم: نکبت.
-شما چقدر به شراره خانم لطف دارید!
فهمیدم زمزمه ام رو شنیده، ولی به روی خودم نیاوردم. وقتی سکوتم رو دید، بلند شد و با گفتن، من برم پیش مهندس و بهش تبریک بگم، از کنارم رفت. با رفتنش نفس بلندی کشیدم و گفتم:
-خدا رو شکر، شرش کم شد.
با نگاه رفتنش رو دنبال کردم، ولی اون برعکس چیزی که گفت، رفت و کنار سایه دختر مهندس عظیمی، که دختری طناز و زیبا و البته سبک سر بود نشست. نگام رو به دنبال پدرام توی فضا حرکت دادم:
-اَه، این مریم هنوز خسته نشده، داره قصه ی هزار و یک شب تعریف می کنه.
نگام رو از روی مریم لغزید روی صورت پدرام. اونم داشت نگام می کرد، نمی دونم چرا از نگاش ترسیدم، فکر کردم تو نگاش یه دنیا خشمه. بی ارداه نگام رو دزدیدم.
صدای موسیقی که بلند شد، دخترا و پسرا همه هجوم آوردن وسط سالن. بی توجه به حرکات نمایشی و به ظاهر خنده دار بعضی ها، نگام رو دوختم به سارا که یه گوشه ایستاده بود و به رقص بقیه نگاه می کرد. لبخندی به روش پاشیدم و بلند شدم برم طرفش، که یه صدا متوقفم کرد:
-سلام پریا خانوم.
به سمت صدا برگشتم، حسام پسر شریک بابا بود. نگاش کردم و دیدم هزار ماشاالله واترقیده. از اونچه که قبلا بود دراز تر شده بود. موهاشم بلند کرده بود، درست مثل درویش ها و ریش هاش رو هم که به تبعیت از مدل های غربی ها، نصفه و نیمه تراشیده بود و همون یه مقدار که رو صورتش مونده، مثل موهاش بلند کرده بود و پایینش رو با گیره بسته بود. لباساش رو هم انگار از تو دهن گاو در آورده بود، چروک و پاره پاره بود. بلوزش ه ماونقدر تنگ بود که انگار مال داداش کوچیکش رو پوشیده بود. ابروهاشم که تمیز تر از ابروهای من بود.
-سلام آقا حسام، خوبید!
-ممنون، تو خوبی؟
-دیر کردید؟ دیگه مهمونی داره تموم می شه.
گل از گلش شکفت:
-یعنی تو منتظر من بودی؟
-آره چه جورم، خیلی وقت بود نخندیده بودم
ف این چه قیافه ای؟
-خوشت نمی آد، مدل ماهواره ای.
پوزخندی زدم و گفتم:
-مامانم همیشه می گفت: خوبه آدم از اسب بیفته، ولی از اصل نیفته.
-منظورت چیه؟
زل زدم تو چهره ی خشمگینش و گفتم:
-جلو آینه وایستا، خودت می فهمی.
-مشکل تو اینه که اینجات دِ مده شده.
و با دست به سرم اشاره کرد.
-نگاه کن، آیدا و سایه رو ببین، چه خوش تیپ و با کلاس شدن.
-اِ، اگه با کلاسی به دامن کوتاه و لباس های یه وجبی باشه، حیوونا باید به خودشون افتخار کنن چون از همه با کلاس ترن.
صدای آیدا به بحثمون خاتمه داد:
-چی شده حسام جان.
نگاش کردم، یه دامن کوتاه پوشیده بود که مشخص بود معذبه و راحت نمی تونه بشینه و پاشه، با یه تاپ که به نظرم یه وجب پارچه بیشتر نبرده بود. موهاشم کوتاه کوتاه کرده بود و مثل جوجه تیغی همه رو با ژل داده بود بالا.
نگاش کردم و خندیدم:
-چی شده، به چی می خندی؟
در حالی که به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم، گفتم:
-ببینم، گاو موهاتو لیس زده؟
-خیلی بی ادبی.
-مگه دروغ می گم، تو چرا این مدلی شدی؟! سرش رو با خشم برگردوند و گفت:
-امل عقب افتاده.
دست حسام رو گرفت و کشید:
-بیا بریم حسام، ولش کن.
رفتن وسط سالن و شروع کردن به رقصیدن. چند لحظه بعد صدای موزیک قطع شد و صدای اعتراض همه بلند شد. سامان وسط سالن ایستاد و گفت:
-خانوم ها و آقایان با عرض معذرت، قرار شده اول هدیه ها رو اعلام کنن و بعد دوباره بساط رقص برپا بشه تا شام رو سرو کنن.
همه با هم هورا کشیدن و دست زدن، سامان با دست همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت:
-خوب اول از همه نوبت مسعد خانِ. آقای مهریان بفرمائید.
همه ی نگاه ها به بابا خیره شد. خیلی دلم می خواست بدونم امسال بهش چی کادو می ده. شاید یه سروس به جواهراتش اضافه می شه یا یه ماشین به کلکسیون تو حیاط. شایدم یه بلیت رفت و برگشت به اروپا، شایدم ... .
صدای بابا ذهنم رو به هم ریخت:
-من می دونم هر چی به شراره بدم بازم براش کمه و جبران محبت هاش رو نمی کنه. شراره با قبول ازدواج با من دوباره خوشبختی رو به من برگردوند.
بعد از تو جیب کتش یه کلید بیرون کشید و گرفت طرف شراره.
-بیا عزیزم، اینم هدیه ی من، کلید یه ویلا تو شمال.
همه با هم هورا کشیدن و دست زدن. سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم. به من چه! چرا خودم رو ناراحت کنم. من که دیگه به ریخت و پاش های اونها عادت کرده بودم. یه صدا پرسید:
-مهندس این ویلا کجاست؟
یکی دیگه جواب داد:
-چیه، نکنه می خوای خودت رو دعوت کنی؟
همه خندیدن و بابا با لبخند، در حالی که دستش رو دور کمر شراره حلقه می کرد، گفت:
-این همون زمین نوشهره.
-همون که چند ساله می خوای بسازی؟
-آره، همون که دوست داشتم یه نقشه ی عالی داشته باشه.
حس کردم یه دستی دور گلوم رو گرفته و فشار می ده. هم زمان یه وزنه روی قلبم فشار آورد و من حس کردم چشمام از اشک می سوزه. قبل از این که کسی متوجه حال خرابم بشه، از بین جمعیت گذشتم و رفتم طرف پله ها، تا به اتاقم پناه ببرم.
درو که پشت سرم بستم، به چشمام اجازه ی بارش دادم. سرم رو روی تخت گذاشتم و از ته دل زار زدم.
با حس گرمی دستی روی شونه هام، سرم رو بلند کردم. سارا با دستت های کوچیکش داشت، موهامو نوازش می کرد.
-خاله پری، چی شده؟
با دست اشکامو پاک کردم و با بغض گفتم:
-دلم واسه مامانم تنگ شده.
-خوب منم اگه دلم واسه مامانم تنگ می شه، باید گریه کنم؟
موهاشو از روی صورتش کنار زدم و گفتم:
-نه عزیزم.
-پس تو چرا گریه می کنی؟ ولی من نباید گریه کنم؟
-خوب تو عوضش، یه بابای خوب داری.
-خوب خاله، تو هم بابا داری.
-آره ولی بابای تو، تو رو خیلی دوست داره.
-یعنی بابای تو، تو رو دوست نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه.
-ولی بابای من خیلی منو دوست داره، همیشه می گه من تو رو اندازه ی همه ی گل های توی دنیا دوست دارم. خاله تو می دونی چقدر گل تو دنیا هست؟
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-آره خاله، یه عالمه گل تو دنیا هست، اونقدر که نمی شه شمرد.
دستش رو بالا آورد و گفت:
-یعنی انقدر.
-خیلی بیشتر از اینها، خاله.
سرش رو برگردوند طرف در و گفت:
-بابا، منم تو رو اندازه ی همه ی گل ها دوست دارم.
به سمت در برگشتم و دیدم، پدرام در حالی که به چهار چوب در تکیه زده و دست هاشو تو بغلش قلاب کرده، داره به ما نگاه می کنه. فهمیدم تموم این مدت اونجا بوده و به حرفای ما گوش می داده.
-سارا، بابایی، برو پایین پیش بچه ها.
سارا خودش رو انداخت تو بغلم و گفت:
-دوست ندارم برم پایین، می خوام پیش خاله بمونم.
اومد جلو و دستش رو گرفت و گفت:
-بیا برو.
سرش رو توی سینه ام قایم کرد و گفت:
-نمی رم.
نگاش کردم و گفتم:
-چه کارش دارید، بذارید بمونه.
بدون اینکه به صورتم نگاه کنه، گفت:
-نه، باید یاد بگیره به حرف بزرگترش گوش کنه.
و بعد رو به سارا گفت:
-پاشو دختر بابا، برو منم با خاله می آم.
سرش رو بالا گرفت و گفت:
-یعنی خاله ام رو می آری؟
-آره تو برو، من می خوام یک کم با خاله حرف بزنم.
از تو بغلم بیرون پرید و گفت:
-باشه بابایی، پس من می رم شما هم بیایید.
به مسیر رفتنش نگاه کردم، که با جست و خیزی کودکانه از اتاق خارج شد. پدرام بدون تعارف روی تخت نشست و گفت:
-فکر نمی کردم اینقدر نسبت به شراره، حساسیت نشون بدی!
-من نسبت به اون هیچ حسی ندارم جز تنفر، من از چیز دیگه ای ناراحت شدم. شما بازم در مورد من اشتباه کردید.
-خوب توضیح بده، تا از اشتباه در بیام.
به قاب عکس مامان خیره شدم و در حالی که چشمه ی اشکم دوباره می جوشید گفتم:
-امشب دوباره به یاد بدبختی ها مامانم افتادم.
سرش رو تکون داد و گفت:
-من هیچ ربطی نمی بینم.
میون اشک، بریده بریده گفتم:
-اون زمین، یه روزی متعلق به مادر من بود.
زیر لب گفت:
-متاسفم.
با پشت دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-تاسف شما به چه درد من می خوره. اونا که باید از حرکاتشون شرم کنن، عین خیالشون نیست.
-قبول کن تو خیلی از مسایل، ما آدم ها تقصیری نداریم.
تقریبا فریاد زدم:
-شما چی رو می خواید به من ثابت کنید، اینکه قسمت بوده مامان بره و اون عجوزه بیاد و یک شبه همه چیز رو صاحب بشه.
-من درکت می کنم، ولی خواهش می کنم اینقدر به خواهر من توهین نکن.
-شما چی رو درک می کنید؟ اینو می دونید که مامان من، تو این خونه چه عذابی کشید؟ می دونید همین ویلایی که الآن به نام خواهر محترم شما شده، یه زمانی به مادر من تعلق داشت. همیشه آرزو داشت اون زمین یه روزی ویلا بشه، ویلایی که بتونه گاهی وقت ها که از همه ی این تکرار ها خسته می شه، بره اون جا. اون نامرد با حقه بازی ازش وکالت گرفت تا ترتیب کارهاش رو بده و مامان ساده ی من همیشه سراغ اونجا رو می گرفت، ولی نمی دونست که یه روزی اون ویلا می شه، کادوی معشوقه ی همسرش.
سرم روی تخت گذاشتم و ادامه دادم:
-بدبختی های این زندگی فقط سهم مامان بود و الآن همه ی خوشی ها و خنده ها و لذت ها مال اونه. شما قضاوت کنید، این انصاف بود؟
سرم رو بلند کردم، ولی اون نبود. آهسته مثل یه سایه رفته بود.
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 8
چند ضربه به در خورد، بلند شدم و روی تخت نشستم:
-بله؟!
حمید سرش رو از لای در، آورد تو و گفت:
-اجازه هست؟
در حالی که ضبط رو خاموش می کردم، گفتم:
-بیا تو، این چه حرفیه، تو که غریبه نیستی.
اومدم تو و درحالی که با نگاش اتاق رو ارزیابی می کرد، گفت:
-تو حوصله ات سر نرفته، دو ساعته اینجا چی کار می کنی؟
-هم استراحت می کردم و هم می خواستم دوباره گذشته ام رو مرور کنم. تو چی، تونستی استراحت کنی؟
-من که مثل شما دخترا، نازک نارنجی نیستم.
خنددیم:
-خوب گفتم، شاید این چند ساعت رانندگی خسته ات کرده باشه.
-نه، من رانندگی رو دوست دارم.
چشمش به گیتارم خورد و گفت:
-هی اینجا رو ببین، تو گیتار هم می زدی؟
بعد رفت طرفش و برش داشت:
-حیف که من تو یادگیری موسیقی استعدادی ندارم، وگرنه حتما یه نوعش رو یاد می گرفتم، می دونی برای زمانی که آدم تنهاست و دلش گرفته خیلی خوبه، یه جور آرامش به آدم می ده.
کنارم روی تخت نشست و گفت:
-حالا این دکور اتاقت بوده، یا واقعا می زدی؟
-یه مدت کلاس می رفتم.
بی معطلی گیتار رو گرفت طرف من.
-پس یا علی! بزن ببینم.
با تردید به گیتار نگاه کردم:
-نمی دونم یادم مونده یا نه!
-امتحان کن.
یعد از چهار سال دوباره گیتارم رو در آغوش گرفتم و دستم رو روی تارهاش کشیدم، صدای زیر و بمی ازش بلند شد. انگار که نیرو گرفته باشم، رو پام جا به جاش کردم و سعی کردم درس هایی که یاد گرفته بودم رو به یاد بیارم. چند لحظه طول کشید تا دستم و ذهنم با هم هماهنگ شد. اون موقع بود که با اعتماد به نفس بیشتری شروع به زدن کردم.
-نه! این جوری نمی شه.
-پس چه جوری! من که گفتم فراموش کردم.
-زدنت مشکل نداره.
-می شه بفرمایید، مشکل از کجاست؟
-من همیشه از موزیک متنفر بودم.
-منو مسخره کردی یا خودتو. از یه طرف می گی بزن، بعد می گی از موزیک بدت می آد. تو ساز رو مشخص کن تا من برات برقصم.
-من موزیک خالی رو دوست ندارم. تو قشنگ می زنی، فقط به شرطی که باهاش بخونی، می خوام صدات رو هم بشنوم.
-مگه تا حالا صدام رو نشنیدی؟
-خسیس.
-خیلی خوب، ناراحت نشو.
لبخندی صورتش رو رنگ کرئ:
-یعنی میخونی؟
-اگه تو بخوای، آره.
دست هاش رو مثل بچه ها به هم کوبید:
-آخ جون، پس شروع کن.
بلند شدم و رفتم کنار پنجره نشستم و نگام رو توی حیاط پرواز دادم. دوباره خاطره ها ذهنم رو قلقلک داد. خودم رو دیدم، که زیر درخت بید مجنون نشستم و پدرام هم کنارم داره حرف می زنه. گوشه ی دیگه ی حیاط، من روی تاب نشسته بودم و اون داشت کنارم از خودش و سارا می گفت ... و وسط حیاط کنار ماشین اون نشسته بودم و باد چرخ ها رو خالی می کردم ... . اشکی رو که می رفت روی گونه هام تا جاری بشه با انگشت مهار کردم و زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن، درحالی که نگاه حمید و دست های لرزونم که روی تارها کشیده می شدن، منو همراهی کردن.
(( با تو هستم ای مسافر، ای به جاده تن سپرده
ای که دل تنگی غربت، منو از یاد تو برده
هنوزم هوای خونه، عطر دیدار تو داره
گل به گل، گوشه به گوشه، تو رو یاد من می آره
با تو من چه کرده بودم، که چنین مرا شکستی
بی وداع و بی تفاوت، سرد و بی صدا شکستی
به گذشته بر می گردم، به سراغ خاطراتم
تازه می شود دوباره، از تو داغ خاطراتم
به تو می رسم همیشه، در نهایت رسیدن
هر کجا باشی و باشم، به تو بر می گردم از من
این تویی همیشه ی من، توی آیینه تقدیر
با همه شکستنم از تو، نیستم از دست تو دلگیر
با تو چه کرده بودم، که چنین شکستی مرا
بی وداع و بی تفاوت، سرد و بی صدا شکستی ))
اشکام رو با پشت دست پاک کردم و برگشتم طرف حمید. پاهاشو بغل کرده بود و سرش رو به زانو هاش تکیه داده بود و نگام می کرد. لبخندی به روش پاشیدم. سرش رو بلند کرد و گفت:
-خیلی قشنگ بود.
-معلومه از قیافت.
خندید و اومد یه چیزی بگه، که صدای شراره اجازه نداد.
-بچه ها!
هر دو به سمت در برگشتیم.
-شام آماده است.
-الآن می آییم شراره خانم.
لبخندی زد و برگشت بره بیرون، ولی دوباره رو به ما کرد و گفت:
-پریا!
-جانم!
چهره اش از هم باز شد، فهمیدم چقدر محتاج محبت بوده و من تموم این مدت ازش دریغ کرده بودم.
-ممنون که برگشتی، تو دوباره روح زندگی رو به خونه آوردی، دوباره صدای خنده هات و صدای گیتارت به در و دیوار این خونه جون داده.
و بعد منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت، و من می دونستم اون رفت تا ما اشکاش رو نبینیم. بلند شدم و پشت سرش حرکت کردم، تا برم کمکش، که صدای حمید متوقفم کرد.
-نمی خوای قبل از رفتن، نظرم رو درباره ی گیتار زدنت بپرسی؟
برگشتم و گفتم:
-البته، خوب به نظرت چطور بود؟
-می دونی من هیچ وقت اهل دروغ نبودم، فکر کنم خودتم متوجه شده باشی، عادتم ندارم بی خودی از کسی تعریف کنم.
-خوب؟
-اینم می دونی، که الکی به کسی امیدواری نمی دم.
-خوب؟
-اصلا هم اهل چاپلوسی نیستم.
دست هام رو به کمر زدم و گفتم:
-حمید آقا، حرفت رو می زنی یا برم؟
-باشه می گم، صبر کن، پریا خانم گیتار زدنت عالی بود، صداتم واقعا ... .
از تعریفش، بی ارده لبخند رو لبام اومد و او ادامه داد:
-واقعا افتضاح بود، یادم باشه دفعه ی بعد که خواستی برام بزنی، ازت امضا بگیرم که نخونی، وگرنه اصلا نزنی بهتره.
غریدم:
-حمید!!
به طرفش رفتم و دستم رو برای چنگ زدن به موهاش دراز کردم، ولی اون از زیر دستم فرار کرد و دوید طرف پله ها و منم دنبالش رفتم.
-صبر کن، مگه گیرم نیفتی.
-پس بدو، تا بگیریم.
صدای فریادمون توی خونه پیچید. اون توی سالن می دوید و من دنبالش می رفتم و تهدیدش می کردم.
-دعا کن دستم بهت نرسه.
-مثلا چه کار می کنی؟
-پوستت رو می کنم، بعدش توشو پر از کاه می کنم و به جای قورباغه می فروشم.
-حالا اول ببین دستت بهم می رسه، بعد برام نقشه بکش.
از پشت مبل ها بیرون پرید و دوید طرف حیاط، منم دنبالش دویدم. بالای پله ها پاش گیر کرد و به کفش های جلوی در و با کله پرت شد تو حیاط. منم اونجا ایستادم و شروع کردم به خندیدن.
-آخی بمیرم، یادم نبود تو تازه راه رفتن یاد گرفتی، آخه تو رو چه به دویدن. تو الآن باید کفش جق جقه ای پات کنی.
نشست رو زمین و در حالی که با دست پشت سرش رو می مالید، گفت:
-زهر مار، رو آب بخندی، این به جای کمک کردنته.
در حالی که به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم، رفتم پایین و دستم رو دراز کردم طرفش:
-پاشو ببینم، سالمی؟!
-نه، فکر کنم پام شکسته.
-بلند شد خودتو لوس نکن، بادمجون بم آفت نداره.
با کمک من بلند شد و در حالی که با دست،خاک های شلوارش رو می تکوند، گفت:
-ببین چه به روزم آوردی؟
شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و همین طور که می رفتم طرف در، گفتم:
-تقصیر خودته، می خواستی سر به سرم نذاری. در ضمن تو که راه رفتن بلد نیسیتی، پس ننداز تقصیر من.
پشت سرم اومد بالا و گفت:
-یک هیچ به نفع تو، ولی تازه اول بازیه.
برگشتم طرفش و گفتم:
-پس بچرخ تا بچرخیم.
هیچی نگفت و جلوتر از من رفت داخل سالن. از پشت نگاش کردم، چقدر این پسر رو دوست داشتم. درست مثل برادری که هیچ وقت نداشتم.
-حمید خان!
برگشت طرفم:
-بهتره شلوارت و عوض کنی، تا سر وقت بدم برات وصله کنن.
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. شلوارش از دو جا پاره شده بود، و فکر کنم به خاطر سنگ های تیزی بود که کف حیاط ریخته بود.
اِی داد بی داد. می دونی چقدر این شلوار رو دوست داشتم. می گم پام داره می سوزه، بگو پس زخم شده.
با بی تفاوتی شونه هامو بالا انداختم:
-بی احساس.
-می گی چی کار کنم، خودمو تیکه پاره کنم، که دو جای پای حمید خان زخمی شده.
-نمی دونم دیگه چی بهت بگم.
-هیچی، همون تعریفی که ازم کردی کافی بود.
-از این به بعد، می خوام یه لقب بهت بدم.
روی مبل نشستم و پامو انداختم رو پام و منتظر شدم بقیه ی حرفش رو بزنه:
-پری خر صدا.
-لعنتی.
کوسن روی مبل رو برداشتم و پرت کردم طرفش. جا خالی داد و دوید بالای پله ها و کوسم فرود اومد تو صورت آقا جون، که از دستشویی بیرون اومده بود.
-لا اله الا الله.
-وای، ببخشید آقا جون.
آقا جون با طمانینه آستین هاشو پایین کشید و گفت:
-امان از دست شما دوتا، اینجا هم دست بردار نیسیتید. یه کم ملاحظه ی اون بابای مریضت رو بکن.
سرم رو با شرمندگی پایین انداختم:
-معذرت می خوام، اصلا متوجه نبودم.
شراره در حالی که یه سجاده در دست داشت، از اتاق اومد بیرون و گفت:
-بذارید راحت باشه، بعد از مدت ها دوباره این خونه رنگ شادی رو دید. اجازه بدید ما هم از شادی اون ها روحمون تازه بشه.
و بعد سجاده رو به طرف آقا جون گرفت:
-بفرمایید.
آقا جون سجاده رو گرفت و گفت:
-من نمی گم شادی نکنن، می گم یه کم مراعات کنن.
-چشم آقا جون، قول می دم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:
-چشمت بی بلا.
و بعد زیر لب شروع کرد به اذان گفتن.
رو به شراره پرسیدم:
-بابا چطوره؟
-بعد از مدت ها داره یه خواب راحت می کنه، ازت ممنونم تو این آرامش رو بهش دادی.
یه لبخند دوستانه مهمونش کردم و گفتم:
-من باید زودتر از اینا بر می گشتم.
-مهم اینه که برگشتی و الآن اینجایی، تا آقا جون نماز می خونه من می رم میزو بچینم.
-منم می آم کمکت.
دستش رو روی شونه ام گذاشت:
-نه احتیاجی نیست، خودم می چینم.
-ولی آخه ... .
-باشه، تو از فردا شروع کن.
-فردا هم مثل امروز، فرقی نمی کنه.
-چرا، امشب تو خسته ای، ولی فردا می شی صاحب خونه و باید شروع کنی به سر و سامان دادن این جا.
دیگه حرفی نزدم و اون توی سکوتی، که فقط صدای اهسته ی زمزمه ی آقاجون اونو می شکست به سمت آشپزخونه رفت.
نگام رو توی فضا حرکت دادم، نگام به روی آکواریوم خیره موند. بی اراده به طرفش رفتم و به فضای خالی اون چشم دوختم. توی ذهن خودم تصور کردم، که دوباره پر از آب شده و ماهی ها دارن شنا می کنن. صدای آهسته ی حرکت آب و دستگاه حباب ساز توی گوشم پیچید.
-هی پری، پری خر صدا کجایی، دختر اوهوی!
برگشتم طرف حمید و گفتم:
-خجالت بکش.
غش غش خندید:
-می بینی خودتم به اسمت عادت کردی، هر چی صدات زدم پری، پری جواب ندادی، تا گفتم پری خر صدا برگشتی.
-زهر مار، تو خودت چی، فکرکردی گل بی عیبی، من اگه صدام به فرض مشکل داشته باشه،حداقل چهره ام از هر نظر کامله. تو خودت چی، گوشات مثل آیینه بغل کامیون می مونه.
دستش رو روی گوشش کشید و با معصومیتی کودکانه گفت:
-راست می گی؟
-بله، اگه قبول نداری، بفرما اونم آینه.
و با دست به آینه گوشه ی سالن اشاره کردم.
-باشه یه وقت دیگه نگاشون می کنم. اول تو بگو تو این آکواریوم خالی چی هست، که اینجوری محوش شده بودی.
آهی کشیدم و گفتم:
-داشتم فکر می کردم چه جوری،می تونم دوباره رو به راهش کنم.
نگاه دقیق تری بهش انداخت و یه دور،دورش چرخید:
-به نظر می آد، خیلی وقته از کار افتاده.
-آره، حق باتوئه.
-پیداس ماهی های گرون قیمتی هم توش بوده.
-آره، تو از کجا فهمیدی؟
-از تزئینات داخلش. کسی که همچین خرجی کرده و این آکواریوم رو درست کرده، مسلما ماهی های تک و گرون قیمتی هم توش می انداخته.
-درسته، شراره یه روز عاشق این آکواریوم بود. ماهی هایی هم که می خرید شاید گاهی از پول تو جیبی من هم گرون قیمت تر بود. روزی که همه ی ماهی ها مردن، تا یه هفته غصه دار بود.
-چرا مردن،همشون با هم؟
به یاد اون روز، ناخودآگاه لبخندی به روی لبم ظاهر شد:
-جریانش طولانی یه، یه روز برات تعریف می کنم.
-باشه، ولی من حدس می زنم زیر سر تو بوده.
بازم خندیدم:
-حالا کمکم می کنی حمید؟
با دست به آکواریوم اشاره کرد و گفت:
-در این مورد، آره.
-نه، در کل می خوام این خونه رو سر و سامون بدم. می خوام درست بشه مثل روز اولش.
دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
-اِی به چشم، شما جون بخواه، کیه که بده.
-بی مزه.
به حالت قهر روم رو برگردوندم، دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-خیلی خوب ببخشید، تو چه زود بهت بر می خوره.
برگشتم و به روش خندیدم. اونم خندید و لحظه ای چند، بدون اینکه پلک بزنه محو صورتم شد. نمی دونم تو نگاش چی بود، که دلم رو لرزوند. نگاش منو یاد پدرام انداخت. بی اراده آه کشیدم. نگاش رو از روی صورتم کند و با تک سرفه ای دوباره به سمت آکواریوم برگشت:
-خوب از امشب شروع می کنیم.
صدای شراره از پشت سر شنیده شد:
-اول ببیایید شام بخورید و بعد شروع کنید.
زیر لب چشمی گفتیم و رفتیم طرف آشپزخونه.
-پس غذای بابا چی؟
سرش رو با حسرت تکون داد و گفت:
-هیچی نمی خوره، فقط گاهی چندتا قاشق سوپ رقیق یا عصاره ی گوشت.
-فقط همین؟
-سِرم بهش وصل می کنیم.
-خودت این کار رو می کنی؟
سرش رو تکون داد، یعنی آره.
-به خاطر مسعود یاد گرفتم.
-هر وقت خواستی بهش سوپ بدی، بده من بدم.
-باشه، پس اول بیا شامتو بخور.
پشت میز نشستم. حمید اول برای من غذا کشید و بعد برای خودش. هیچ میلی به خوردن نداشتم، انگار یه چیزی راه گلوم رو بسته بود. دلم می خواست اونقدر گریه کنم تا سبک شم، تا اون بغض سنگینی که گلوم رو بسته آب بشه و از چشمام سرازیر بشه.
-چیه پری جون، چرا نمی خوری، خوشمزه نشده؟
-چرا خوشمزه است.
-پس چرا نمی خوری، چون فکر می کردم ماکارانی دوست داری، برات درست کردم.
سه جفت چشم به صورت من دوخته شده بود و منتظر جواب بود. دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم، ولی به جای حرف، اشک از چشمام جاری شد. شراره بلند شد . اومد کنار صندلیم و سرم رو بغل کرد و گفت:
-فدات شم، چی شد یک دفعه؟
درحالی که به زور جلوی خودم رو می گرفتم تا اشک نریزم، گفتم:
-هیچی، معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتتون کنم.
-درکت می کنم پریا، می دونم تو چه وضعیت روحی هستی.
حمید به دستمال گرفت طرفم و گفت:
-بیا پاک کن اون آبغوره ها رو، بیشتر از اینا رو تو حساب می کردم.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-بازم معذرت می خوام.
سعی کردم به خاطر شراره و آقا جون هم که شده، چند قاشق به زور بخورم.
-راستی شراره خان برادرتون رو نمی بینم؟
سرم رو بلند کردم و نگاه منتظرم رو به دهان شراره دوختم. درحالی که لیواش رو پر ازآب می کرد، گفت:
-شما که بالا بودید از خرید برگشتن، ولی سارا خسته بود و فردا صبح هم باید می رفت مدرسه، این بود که نموند و زود رفت.
-خودمونیم این حرفا بهونه است، انگار ما رو قابل ندونستن، وگرنه یه احوال پرسی و سلام و خداحافظ که وقتی نمی گرفت.
با شرمندگی گفت:
-من معذرت می خوام.
-این جرفا چیه؟ به نظر من هر کس واسه کارهای خودش دلیلی داره.
-درسته و پدرام ... .
حمید پرید وسط حرفش و گفت:
-خوب آقا پدرام، حتما با یکی از ما سه تا مشکل داشته.
-نه، این حرفا چیه، اون با کسی مشکلی نداره، اونم این روزای آخر حوصله ی زیادی نداره.
-مگه یه سلام و علیک حوصله می خواست.
با کلافگی رو به حمید گفم:
-حمید امشب تخم مرغ به چونه ات بستی؟ چقدر حرف می زنی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت:
-بالاخره زبونت باز شد.
از پشت میز بلند شدم و گقتم:
-دستت درد نکنه شراره جون، خیلی خوشمزه بود.
-نوش جون، ولی تو که چیزی نخوردی.
به جای جواب، لبخندی به روش پاشیدم و رفتم طرف سالن.
کنترل تلویزیون رو برداشتم و روی مبل نشستم. به ظاهر نگام روی صفحه ی تلویزیون بود، ولی ذهنم همه جا پر می کشید. من می دونستم چرا پدرام نموند، اون نخواسته با من رو به رو بشه. اونقدر توی کوچه پس کوچه های خالی ذهنم پرسه زدم، که کلافه شدم.
-دروغ می گم پری؟
سرم رو به سمت حمید برگردوندم، اصلا متوجه نشدم که اونها کی اونجا اومدن.
-چی رو؟
-اوهوی ... اصلا معلوم هست که حواست کجاست؟ تو باغ نیستی.
-معذرت می خوام، متوجه اومدنتون نشدم.
-خوب معلومه، خودت اینجایی ولی اون حواس رو نمی دونم، از وقتی رسیدیم مثل آدم های گیج و منگ به دور و برت نگاه می کنی. من و آقا جون تصمیم گرفتیم فردا صبح بریم.
-کجا؟
-قربون تو.
بعد غش غش خندید.
-زهر مار، درست حرف بزن ببینم.
درحالی که سعی می کرد قیافه ی جدی به خودش بگیرد، گفت:
-ما می خواهیم برگردیم خونه.
نگاه وحشت زده ام رو به صورت آقا جون دوختم:
-نه آقا جون، کجا؟
آقا جون سرش رو به نشونه ی تایید حرف حمید حرکت داد و گفت:
-درسته، دیگه وقت برگشتنه. بودن ما این جا هیچ سودی واسه کسی نداره، جز اینکه مزاحم شراره خانوم می شیم.
بلند شدم و جلوی پای آقا جون زانو زدم.
-نه آقا جون، شما نباید منو تنها بذارید، شما بهم قول دادی که همیشه پناهم باشید.
-درسته، ولی این به معنی این نیست که واسه همیشه ترکت می کنیم. تو باید یاد بگیری که گاهی وقت ها با بعضی مسایل یک تنه کنار بیایی.
-نه آقا جون، منو تنها نذارید، من بهتون احتیاج دارم.
-ماموریت آخر ما رسوندن تو به این خونه بود، که بهش تعلق دارشتی. ما دیگه اینجا کاری نداریم، چه فردا، چه پس فردا، بالاخره باید به جایی که بهش تعلق داریم برگردیم.
دستم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم:
-نه آقا جون، حداقل فردا نه، چند روز دیگه صبر کنید. به خاطر من!
به حمید نگاه کردم و گفتم:
-تو یه چیزی بگو.
با دست به آقا جون اشاره کرد و گفت:
-تا وقتی رئیس بزرگ اینجاست، من غلط کنم اظهار نظر کنم.
آقا جون از حرف حمید لبخندی به لب آورد و گفت:
-نمی دونم چی بگم، من که هیچ وقت نتونستم رو حرف تو حرف بیارم، تموم این مدت حرف حرفه تو بوده.
با خوشحالی پریدم و بغلش کردم و چند تا بوسه روی گونه ی چروکیده اش کاشتم:
-مرسی آقا جون، می دونی چقدر دوست دارم.
-برو کنار خرس گنده، خودتو لوس نکن، پاشو که خیلی خسته ام می خوام به کم استراحت کنم.
حمید خندید:
-نیست که یک تنه همه راهو رانندگی کردید، خسته شدید.
همه با هم حندیدیم و شراره با گفتن ( بیایی آقا جون، بیایید تا اتاقتون رو نشون بدم. ) از جا بلند شد و رفت طرف پله ها. آقا جون هم بلند شد و ضمن گفتن ( شب به خیر ) دنبال شراره رهسپار شد.
وقتی از پله ها بالا رفتن حمید آهسته گفت:
-خودمونیم ها، تو خوب بلدی خودتو واسه آقا جون لوس کنی. خوب تونستی رگ خواب آقا جون رو به دست بیاری، کاری که هیچ کدوم از ما نتونستیم.
خندیدم:
-ما اینیم دیگه.
-جدی می گم؛ آقا جون در مقابل تو خلع سلاحِ.
-مگه من چی دارم که شما ها ندارید؟
-یه زبون دراز.
-خوب تو هم داری، منتهی مال تو دراز تره.
-نه جدی می گم پریا. تو با اون زبون چرب و نرمت مارو از تو سوراخ بیرون می کشی. وقتی با اون نگاه معصومت به آدم خیره می شی، راه هر مخالفتی رو می بیندی.
با شیطنت پرسیدم:
-حتی در مقابل تو؟!!
مسیر نگاهش رو عوض کرد و گفت:
-حتی در مقابل من.
-خوب تو چرا، من هر چی ازت می خوام فوری قبول می کنی؟ می تونی بگی نه و خودت رو خلاص کنی.
-بالاخره به روزی هم نوبت من می شه، که تقاضا کنم و شما قبول کنی.
بعد خنده ی زیرکانه ای کرد و از کنارم گذشت. حس کردم بدنم بی حس شد، روی مبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. این حرف پر از کنایه بود، از ته دل آرزو کردم که معنی حرفش اونی نباشه که پیش خودم تصور می کردم.
-شراره خانم، شیلنگ بلند دارید؟
-واسه چه کاری می خوای.
-می خوام آکواریوم رو آب کنم.
-بله، تو حیاط یکی هست.
-از حموم تا اینجا می رسه؟
-آره خیلی بنده.
حمید رفت تو حیاط و منم رفتم تا مقدمات کار رو آماده کنم. یک ساعت بعد کار تمیز کردنش تموم شده بود و درحال پر شدن بود. هر دو ایستاده بودیم و به حاصل دست رنجمون نگاه می کردیم، که صدای شراره نگاهمون رو به سمت خودش کشید:
-خسته نباشید.
-ممنون.
-شما خسته نیستید؟ نمی خواهید بخوابید؟
به ساعت نگاه کردم، یک صبح بود:
-چرا دیگه ما هم می ریم می خوابیم. بابا چطوره؟
نگاهش رنگ غم گرفت و با اندوه خفیفی که تو صداش موج می زد گفت:
-خوابیده، فکر نکنم تا صبح بیدار شه، یه مسکن تو سِرمش زدم.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-من می رم بخوابم.
-شب به خیر.
-شب شما هم بخیر، تو چی حمید نمی ری بخوابی؟
-چرا، بعد از اینکه این پر شد و آب رو بستم، منم می رم می خوابم.
و با دست به آکواریوم اشاره کرد. خمیازه ی بعدی اشک رو مهمون چشمام کرد.
برگشتم و از پله ها بالا رفتم.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها