بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 08-23-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بیوگرافی و اشعاری از وردزورث william wordsworth daffodils

بیوگرافی و اشعاری از وردزورث

william wordsworth daffodils





قلبم می‌تپد وقتی رنگین‌کمانی در آسمان می‌بینم همین‌گونه بود وقتی که زندگی‌ام را آغاز کردم همین‌گونه است ...

نام : ویلیام وردزورس - وردزورث
ملیت : انگلیسی
تحصیلات : شاعر
تاریخ تولد: 1850ـ‌1770

ویلـیام وُرد‌‌زووُرس شاعر، د‌‌ر کاکرموت، کومبرلند‌‌ به د‌‌نیا آمد‌‌ و سومین فرزند‌‌ از میان پنج فرزند‌‌ خانواد‌‌ه‌اش بود‌‌.ماد‌‌رش را د‌‌ر هشت‌سالگی و پد‌‌رش را د‌‌ر سیزد‌‌ه‌سالگی از د‌‌ست د‌‌اد‌‌ و به سبب فقری که گریبانگیرشان شد‌‌ خانواد‌‌ه از هم پاشید‌‌ و مد‌‌ت‌ها از خواهر محبوب خود‌‌، د‌‌وروتی، د‌‌ور ماند‌‌. چند‌‌ سال بعد‌‌ تحصیلات خود‌‌ را د‌‌ر د‌‌انشگاه کمبریج اد‌‌امه د‌‌اد‌‌. د‌‌ر سال 1971 با زنی فرانسوی ازد‌‌واج کرد‌‌ و سال بعد‌‌ پیش از تولد‌‌ د‌‌خترش به علت اختلافات فرانسه و انگلستان و نیز تنزل اوضاع مالی به کشورش بازگشت و تا سال‌ها همسر و د‌‌ختر خود‌‌ را ند‌‌ید‌‌. نخستین شعر خود‌‌ را با نام «د‌‌ر باب د‌‌ید‌‌ن گریه‌ی د‌‌وشیزه هلن ماریا ویلیامز د‌‌ر قصه‌ی پریشانی» با اسم مستعار «آکسیلوگوس» [ارزش‌شناس] منتشر کرد‌‌. اما با انتشار اشعار بالاد‌‌های غنایی (Lyrical Ballads) به یکی از آغازگران عصر رمانتیک مبد‌‌ل شد‌‌. وُرد‌‌زووُرس از سال 1843 تا پایان عمر خود‌‌، مقام «ملک‌الشعرای د‌‌ربار» را د‌‌اشت.
ترجمه ی سه شعر از ویلیام وردزورث :
تنها بودم و سرگردان چون ابری...

تنها بودم و سرگردان چون ابری
شناور بر فراز تپه‌ها و دره‌ها
ناگهان جماعتی را دیدم
لشکری از نرگس‌های طلایی
رقصان و لرزان از نسیم
پیوسته چون ستارگان درخشان
که در راه شیری چشمک می‌زنند
آن‌ها هم بر خط بی‌پایانی در حاشیه‌ی خلیج،
صف کشیده بودند:
ده‌هزارتاشان را در یک نگاه دیدم
که در رقصی پرشور سر‌می‌جنباندند
موج‌های کنارشان هم می‌رقصیدند؛ اما آن‌ها
در شادمانی دست موج‌ها را از پشت بسته بودند
شاعر چگونه سرخوش نباشد
در چنان گروه شادمانی:
من خیره ماندم و اندیشیدم
به ثروتی که این منظره نصیبم کرده بود:
بارها وقتی که بی‌حال و افسرده
بر تختم می‌خوابم
آن‌ها به جلوه می‌آیند در چشم دل‌ام
-که شادکامی وقت تنهایی‌ست-
آن‌گاه قلبم از لذت پر می‌شود
و می‌رقصد با نرگس‌ها

I Wandered Lonely As a Cloud
I wandered lonely as a cloud
That floats on high o'er vales and hills,
When all at once I saw a crowd,
A host, of golden daffodils;
Beside the lake, beneath the trees,
Fluttering and dancing in the breeze.
Continuous as the stars that shine
And twinkle on the milky way,
They stretched in never-ending line
Along the margin of a bay:
Ten thousand saw I at a glance,
Tossing their heads in sprightly dance.
The waves beside them danced; but they
Out-did the sparkling waves in glee:
A poet could not but be gay,
In such a jocund company:
I gazed - and gazed - but little thought
What wealth the show to me had brought:
For oft, when on my couch I lie
In vacant or in pensive mood,
They flash upon that inward eye
Which is the bliss of solitude;
And then my heart with pleasure fills,
And dances with the daffodils.
***
قلبم می‌تپد...

قلبم می‌تپد وقتی
رنگین‌کمانی در آسمان می‌بینم
همین‌گونه بود وقتی که زندگی‌ام را آغاز کردم
همین‌گونه است اکنون که مردی شده‌ام
همین‌طور خواهد بود هنگامی که پیر می‌شوم
یا به سوی مرگ می‌روم
کودک اکنون پدر ِمردی ا‌ست:
و می‌توانم آرزو کنم که روزهایم
با زهدی ذاتی به هم بسته شوند
The Rainbow
My heart leaps up when I behold
A Rainbow in the sky:
So was it when my life began;
So is it now I am a man;
So be it when I shall grow old,
Or let me die!
The Child is father of the man;
And I could wish my days to be
Bound each to each by natural piety.
***

" ساکن میان راه های گام نخورده بود"

ساکن میان راه های گام نخورده بود
کنار سرچشمه های رود ِ دُو
بانویی مانده در جایی
تهی از ستایندگان
و کم ترک عشق ورزان
بنفشه گلی در سایه ی سنگی خزه پوش
نیمیش فروپوشیده از نگاه
فریبا نقش
چونان یکی ستاره
دمی که رخشندگی کند
تنها در آسمان
نشناخته همی زیست
و اندک شماری را
ره بر دانستن بود
آن هنگام که لوسی
ز بودن کناره گرفت
اینک اما خفته در گور است
و آوخ که برای من
چه تفاوتی !

"SHE DWELT AMONG THE UNTRODDEN WAYS"
She dwelt among the untrodden ways
Beside the springs of Dove,
A Maid whom there were none to praise
And very few to love:
A violet by a mossy stone
Half hidden from the eye!
Fair as a star, when only one
Is shining in the sky.
She lived unknown, and few could know
When Lucy ceased to be;
But she is in her grave, and, oh,
The difference to me!
...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 04-13-2011
KHatun آواتار ها
KHatun KHatun آنلاین نیست.
کاربر فعال ادبیات جهان
 
تاریخ عضویت: Mar 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 210
سپاسها: : 86

250 سپاس در 115 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وردزورث پر از خاطره است برایِ من. اولین شعرِ انگلیسی ای که خوندم همین daffodils بود که آخرش اشک به چشمم آورد و به خاطرِ علاقه ای که بهش دارم و حسِ عجیبی که لحظه اول بهم داد به آدرس وبم هم تبدیل شد.
من شخصا مخالفِ ترجمه شعر هستم، چون معتقدم بار احساسی اون رو از بین می بره و خیانت در حقِ شاعره. اما خب فقط محض آشنائی چندتاش ترجمه بشه مشکلی نیست. اما بازم به نظرم بهتره اول زبانِ شاعر رو یاد گرفت بعد شعرش رو خوند.
خودم چندتا شعر ترجمه کردم که تنها تلاشی بود در جهت تقویت مهارت ترجمه. یکی از شعرهای وردزورث رو هم ترجمه کردم. این شعر رو برایِ دخترش گفت و از تلخی لحظه ای میگه که شاعر مرگ دخترش رو فراموش کرد.
Surprised by joy — impatient as the Wind
I turned to share the transport — Oh! with whom
But Thee, deep buried in the silent tomb,
That spot which no vicissitude can find?
Love, faithful love, recalled thee to my mind —
But how could I forget thee? Through what power,
Even for the least division of an hour,
Have I been so beguiled as to be blind
To my most grievous loss? — That thought's return
Was the worst pang that sorrow ever bore,
Save one, one only, when I stood forlorn,
Knowing my heart's best treasure was no more;
That neither present time, nor years unborn
Could to my sight that heavenly face restore


در شگفت از سرور،
بی تاب چنان باد،
سر چرخاندم تا از شادی ام بگویم؛
آه! با که؟
با تو که که در عمقِ گوری خاموش،
آنجا که دگرگونی بر آن نمی تازد،
آرمیده ای؟
عشق،
عشقِ ماندگار،
تو را به یادم آورد؛
اما چگونه از یادت بردم؟
چه نیرویی،
حتی برایِ یک دَم،
تو را از یادم بُرد؟
آیا آنچنان کور شده ام
که فراموش کردم
اندوه ناک ترین از دست داده ام را؟
گذرِ یک بارۀ این فکر
بدترین دردی بود که غم
بر سینه ام نقب زد.
تنها آن دم که دلشکسته ماندم،
دریافتم
که بهترین سرمایۀ قلبم رفته است،
که نه اکنون
و نه سالهایِ پیشِ رو
می تواند آن چهرۀ بهشتی را،
در برابرِ دیدگانم،زنده کند.
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:54 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها