سیمین دانشور بانوی بزرگ ادبیات ایران
«سیمین دانشور»; معمولا کسانی که خواننده حرفه ای ادبیات ایران نیستند وقتی این نام را می شنوند، بی اختیار یاد «جلا ل آل احمد» می افتند و به یاد می آورند که او همسر روشنفکری بوده که سال ها سایه اش بر محیط روشنفکری ایران سایه افکنده بود و علی رغم عمر نه چندان بلندش، نامش همواره جاویدان بوده است.
خود سیمین دانشور هم هیچگاه نکوشیده که در میان عموم، نامش و شهرتش جدای از جلا ل مطرح شود. او نوزده سال با جلا ل زندگی کرد و حالا ۳۸ سال از مرگ نابهنگام شوهرش می گذرد.
همه هم می دانند که آنها بچه ندارند، چه آنها که «سنگی بر گوری» آل احمد را خوانده اند و چه آنها که نخوانده اند. با این همه واقعیت این است که سیمین دانشور شخصیت ادبی بالا و والا یی دارد که نباید در زیر نام جلا ل آل احمد مخفی بماند. نوشته های او اگر برتر از آثار آل احمد نباشد - که به نظر بسیاری چنین است - ارزشی کمتر ندارد اما ویژگی های شخصیتی او باعث شده تا ارزش های فنی و ادبی نوشته هایش نزد عامه مردم ناشناخته بماند و نامش تحت الشعاع نام جلا ل قرار گیرد.
اگر از چشم سیمین به این موضوع نگاه کنیم، شاید خوب هم هست که نام جلا ل نه تنها ۱۹ سال، که تا همیشه در کنار نامش باشد و همچون لیلی و مجنون، هر نام دیگری را در ذهن تداعی کند. عشق بی پایان میان آنها را می توان از دو نوشته معروف دانشور (غروب جلا ل و شوهر من جلا ل) یافت و با چنین عشقی، نمی توان از سیمین دانشور نوشت، بی آنکه نام جلا ل را در جای جای نوشته آورد.
● زندگی سیمین قبل از جلا ل
سیمین دانشور در هشتم اردیبهشت ۱۳۰۰ شمسی در شهر شیراز به دنیا آمد. پدرش محمدعلی دانشور (احیا»السلطنه) است، همان کسی که بنا به گفته بعضی صاحبنظران،سیمین در رمان معروفش «سووشون» از او به نام دکتر عبدالله خان یاد می کند. احیا» السلطنه مردی با فرهنگ و ادب و عضو گروه حافظیون بود که شب های جمعه بر مزار لسان الغیب جمع می شدند و یاد حافظ را زنده نگه می داشتند. مادرش قمر السلطنه حکمت بانوی شاعر و هنرمند بود که مدیر هنرستان دخترانه ای در شیراز بود. سیمین از کودکی توسط مادر و پدرش با ادبیات و هنر آشنا شد. تحصیلا ت ابتدایی و دبیرستان را در مدرسه مهرآئین شیراز به انجام رساند و درامتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد.
سپس برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفت. او پس از درگذشت پدر در سال ۱۳۲۰ شمسی، شروع به مقاله نویسی برای رادیو تهران و روزنامه ایران با نام مستعار «شیرازی بی نام» کرد.
در سال ۱۳۲۷ مجموعه داستان کوتاه«آتش خاموش» را منتشر کرد که اولین مجموعه داستانی است که به قلم زنی ایرانی چاپ شده است. او در سال ۱۳۲۹ با دفاع از رساله خود در مورد «زیبایی شناسی» موفق به کسب درجه دکترا از دانشگاه تهران شد و با تشویق فاطمه سیاح استاد راهنمای خود و همچنین صادق هدایت به داستان نویسی ادامه داد.
سیمین دانشور در سال ۱۳۲۷ زمانی که در اتوبوس نشسته بود تا راهی شیراز شود با جلا ل آل احمد آشنا شد و در سال ۱۳۲۹ با او ازدواج کرد.
● سیمین و جلال
(به روایت دانشور)
«جلا ل و من، همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال ۱۳۲۷ یافتیم و با وجودی که در همان برخورد اول درباره وجود معادن لب لعل و کان حسن شیراز در زمان ما شک کرد و گفت تمام این گونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز هم به هم دل بستیم.»
«جلا ل در زندگی خصوصی مرد سر به راهی است به شرطی که پا روی دمش نگذارند... در تمام این سال های زندگی مشترکمان کمتر دیده ایم ایرادی به غذا بگیرد مگر آنکه خوراک مرغ دوست ندارد چرا که در اوایل زندگی مان هر وقت مریض بوده است یک جوجه مردنی به خوردش داده ام یا وقتی مهمان داشته ایم به خورد مهمان ها. اگر خط اتوی شلوارش پس و پیش باشد ندیده ام ابرو در هم بکشد. به اصرار من است که به سراغ خیاط می رود و گاه گداری یک دست لباس نو می دوزد وگرنه حاضر نمی شد دست از یک کت گشاد برک قهوه ای بردارد که چندین و چندین سال است آن را پوشیده و دیگر به قول شیرازی ها از لمات افتاده و مثل جگر زلیخا شده است...»
«... در این شب های دراز زمستان یا با هم یا با پرویز صدیقی همسایه مان، دیوان شمس یا مثنوی یا تذکره الا ولیا» می خوانیم و واقعا حالی می کنیم. غالب متون قدیمی را همین طوری با تفنن و حال با هم خوانده ایم یا به موسیقی گوش می دهیم و چه بهتر که کسی مثل حسینعلی مداح بنوازدش»
«... به علم طب اعتقادی ندارد و غالبا ناگزیر شده ام داروهایی را که برای تقویتش خریده ام خودم بخورم. اگر دیده باشیدش می دانید که چشم های میشی اش در صورت رنگ پریده و استخوانیش همواره گفتی در تجسس است و شاید حتی از روی لباس متوجه لا غریش بشوید و اگر بگوید چهل ساله است شاید باور نکنید چرا که قسمت عمده موهایش سفید شده است. راستش خود من هم شانزده سال پیش وقتی جلا ل آل احمد را دیدم در حقیقت منتظر نبودم آنقدر جوان باشد یعنی حتی یکی دو سال از من کوچکتر باشد.»
«مدت ها پیش از آشنایی مان جلا ل خانه پدری را ترک گفته بود. واضح است که چنین کفرانی به عقیده پدر درخور بخشایش نبود. حتی او نمی توانست با ازدواج پسرش با زن مکشوفه ای چون من موافقت داشته باشد. این بود که روز عقدکنان ما به اعتراض به قم رفت و ده سال تمام به خانه پسرش پا نگذاشت اما سال های اخیر، بیماری پدر را از پا درآورد و زمین گیر شد و حالت تسلیم و رضایت یافت و به جلا ل رو آورد.»
«... جلا ل می توانست آدم را آرام کند. با آن چشم های میشی مهربان و آن لب و دندان ترکان ختا. با آن صدا که می توانست نوازشگر، تسلا دهنده، راهنمایی کننده و دلسوزانه باشد و همان صدایی که به موقعش می توانست مثل رعد بغرد. هیچ کس مثل او نمی توانست آن طور به نفس حق مهر بورزد و هیچ کس هم مثل او نمی توانست در برابر ناحق آن طور کینه بتوزد. دست کم من در عمر درازم ندیده ام.»
«در سالیان درازی که ما با هم بودیم، من همواره از خویشان و دوستان دورتر ودورتر می شدم و به او نزدیک تر و نزدیک تر. او مرا بس بود. وقتی خویشان و دوستان برایم دلسوزی می کردند که اجاقم کور مانده، ته دلم به آنها می خندیدم چرا که اجاقی روشن تر از اجاق من نبود. سر ناهار روز پیشش از من و مهین پرسیده بود: دلتان می خواهد کجا زندگی کنید؟ من گفتم: هرجا که تو باشی و برایش این شعر را خواندم:
گو کدامین شهر از آنها بهتر است
گفت آن شهری که در وی دلبر است
و هنوز هم به همین عقیده هستم و این اعتقاد هم گمان نمی کنم چندان دور باشد. احساس می کنم روز به روز آب می شوم. مرا در مزار جلا ل چال کنید. ترتیب سندش را داده ام.»
«جلا ل کتاب را که تا نیمه خوانده بود، بی آنکه ببندد به دقت و ظرافت همیشگی از رو، روی میز گذاشت و با دو تا انگشتش فتیله شمع را گرفت و شمع خاموش شد. گفت: نفسم بالا نمی آید. یک مشمع پیدا کن بینداز روی پشتم. دنبال مشمع گشتم که پیدا نکردم و می شنیدم که جلا ل نفس های بلند می کشد...
گفتم هر طوری که شده می روم دنبال دکتر، بهتر از این است که اینجا بنشینم و شور بزنم... جلا ل دیگر خرناسه می کشید و وحشت جان مرا انباشته بود. دویدم، ماشین را روشن کردم. در راه نظام را هم سوار کردم. چنان بارانی می آمد که برف پاکن های ماشین از پسش برنمی آمدند. سرم به سقف ماشین می خورد. نظام پرسید: خانم، مگر حال آقا خیلی بد است که این طور می رانی؟ گفتم: نظام دعا کن، نذر کن...»
«... دست بهیار را گرفته بودم و در تاریکی می دویدیم. رفتم پیش جلا ل. لبم را گذاشتم روی پیشانیش. داغ بود. امیدوار شدم. بهیار فشار خونش را گرفت و سر تکان داد. گفتم چرا آمپول نمی زنی؟ گفت: صبر می کنیم تا دکتر بیاید، فشار خونش پنج است.
به جلا ل نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته. چشم هایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاهارا می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همه چیز سر درآورده. انگار پرده را از دو سو کشیده اند و اسرار را نشانش داده اند و حالا تبسم می کند. تبسم می کند و می گوید: کلا ه سر همه تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود، همین بود.»
«دکتر خبره زاده همه را متقاعد کرد که بگذارند برای آخرین بار با جلا ل وداع کنم. نه شیون کشیدم و نه زاری کردم. قول داده بودم. بوسیدمش و بوسیدمش. در این دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا کند... مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با همدیگر همنوا شده باشند و این قفس را هم برای هم تحمل پذیر کرده باشند.
تابوت را در آمبولا نس گذاشتند و راه افتادیم. جلو کارخانه چوب بری توقف کردیم. بیشتر کارگرها در خیابان به مشایعت آمده بودند و تعداد زیادی از دوستان هم ما را تا امامزاده هاشم بدرقه کردند و نمی دانم به دستور کی بود که سوت کارخانه به صدا درآمد. سه بار.»
..