مرد دو هزار چهره مهران مدیری - خلاصه قسمتهای سریال مرد 2000 چهره مهران مدیری
خلاصه داستان مرد دو هزار چهره سریال طنزی از مهران مدیری شبکه سوم سیما در ایام عید 88
====================================================
خلاصه قسمت اول و دوم مجموعه مرد 2000 هزار چهره
هر چه مسعود شصتچی اصرار میکرد که مهران مدیری نیست،رضا رشیدپور قبول نمیکرد...اشک به چشمان مسعود آمده بود،زیرا باز هم برای چندمین بار،اشتباهی گرفته شده بود...رشیدپور او را به زور سوار ماشینش کرد و به استودیو برد...وقتی مسعود وارد استودیو شد،محو تماشایش گردید...همه چیز برایش جدید و عجیب بود...سوالاتش هم برای دیگران خندهدار و طنز به نظر میآمد و قاهقاه میخندیدند،به هر حال مهران مدیری یکی از بزرگترین طنازان کشور بود و حتی عطسه ساده او هم برای دیگران خندهدار و منظوردار به نظر میرسید...
پرسید:این چیه؟...
جواب:پروژکتور رو میگی؟...(خنده بلند)...مهران تو واقعا فوقالعادهای...باز چی تو فکرته؟...جان رضا به من بگو،میخوام از همه زودتر باخبر باشم از کارهات،شاید تو مصاحبه امروز به دردم بخوره...
-مصاحبه؟...مگه قراره منو اینجا استخدام کنید؟...من خودم کار دارم...توی یه دفتر ثبت و احوال کار میکنم...
- آها...پس این دفعه میخوای به ثبت و احوالیها یه حالی بدی...ها؟...ایول...بگو ببینم،دارم از کنجکاوی میمیرم...
- حال بدهم؟...حال بدهم یعنی چی؟...این لغت مناسبی نیست،زشته...
- اه...مهران،تو رو خدا،لوسبازی در نیار دیگه...نیمساعت دیگه باید بریم روی آنتن...
- بریم روی آنتن؟...آخه چهجوری اون هم دو نفری بریم روی یه آنتن؟...سوراخسوراخ میشیم که...
- مهران جدا که تو محشری...من عاشق این فیالبداهه طنزگفتنت هستم...باشه،اگه نمیخوای فعلا چیزی رو لو بدی،مشکلی نیست...
- چی رو باید لو بدم؟...من که به تو گفتم مسعود شصتچی هستم...منو اشتباهی گرفتی...این مدت همه منو اشتباهی میگیرند...من اصلا اشتباهی هستم...
- خیلی خب بابا...ببین مهران،جون مادرت نیمساعت جدی باش...ببین،مدیر شبکه تازگیها زوم کرده روی دنیای مجازی و اینترنت...قراره چند تا برنامه در همین ارتباط ساخته بشه...این برنامهای که من مجریاش هستم هم به همین موضوع میپردازه...
- دنیای مجازی چی هست؟
- مهران تو رو خدا...ای بابا...داشتم میگفتم...حالا،تو اولین مهمان برنامه ما هستی...من میخوام با تو در مورد نظرت در مورد دنیای مجازی،جایگاهش پیش تو و افکارت و احیانا اینکه آیا تو برنامههایی که قراره بسازی جایی واسه این دنیا در نظر گرفتهای یا نه صحبت کنم...
- بابا منو اشتباهی گرفتی...من مسعود شصتچی هستم...دنیای حقیقی رو هم کامل نمیشناسم،چه برسه به دنیای مجازی...
- ببین مهران،تو اصلا سایت یا وبلاگ داری یا نه؟...
- اینها چی هستند؟...پوشیدنیاند یا خوردنی؟...
- (خنده بلند)...وای مهران اشکم دراومد...دیگه نگو،شکمم درد گرفت...حالا داری یا نه؟
- خودت نداری،باز که حرف زشت زدی...
- وای وای...جون مادرت...دلم درد گرفت...(روی زمین غلت میزند)...سایت یا وبلاگ داری یا نه؟
- نه...ندارم...
- خب...کاری نداره که...وقت داریم هنوز...درست کردن سایت یهکم دردسر داره و وقتمیبره،ولی میشه زودی یه وبلاگ درست کرد...بیا بریم سراغ کامپیوتر...کامپیوتر رو که دیگه میدونی چیه؟
- آره،من همیشه اطلاعات پروندههای ثبت و احوال رو تو اون وارد میکنم...
- باز شروع شد...بیخیال...خب...ببین...ما چند تا سرویس ارائه دهنده وبلاگ داریم...فکر کنم با توجه به اینکه تو غیر از طنز چیزی تو ذهنت نیست و ضمنا نمیتونی خودت رو مودب نگه داری،بهترین سرویسی که برات مناسبه بلاگاسکای هست...
- تو هم با این سرویسهات و کلمات قلمبهسلمبهات دهن ما رو سرویس کردی...وای وای،ببخشید لغت زشتی رو بکار بردم...
- وای مهران،کاش دوربین رو روشن کرده بودم و این حرفهات رو ضبط میکردم...واقعا فوقالعادهای...
- ...
- خب،حالا باید اول یه اسم واسه وبلاگت انتخاب کنیم...
- من که نفهمیدم این چیه و به چه درد میخوره...من شبها زیاد توی توهم و خواب و بیداری،کابوس و چیزهای چرت و پرت میبینم،ولی این از همه اونها چرت و پرت و توهمانگیزتره...
- ایول...ایول...خودشه...توهم شبانه...بهتر از این نمیشه...خب حالا بیا تا بهت یاد بدم که با این چیکار میکنند و چطوری میشه باهاش کار کرد...
و در عرض بیست دقیقه رشیدپور به مسعود وبلاگنویسی را یاد داد...مسعود کمکم از وبلاگ خوشش آمد و یک مقدار با کامپیوتر کار کرد...
- آقای رشیدپور،ببخشید،بیادبیه،گلاب به روتون،روم به دیوار،دستشویی کجاست؟
- وای،خیلی باحال گفتی...کاش میشد هر روز میتونستم ببینمت...اونجاست...زود کارت رو انجام بده،۵ دقیقه بیشتر وقت نداریم...
- کارم؟...مگه اونجا هم کاری وجود داره؟...
- وای مهران...بیخیال...زود باش...
- باشه...
وقتی مسعود داخل دستشویی شد،شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش پاشید و به عکس خودش در آینه خیره شد...
- مسعود...این دفعه دیگه نه...دیگه بسه...باز که نمیخوای یه ماجرا و دردسر جدید رو شروع کنی؟...باید از اینجا فرار کنی...آره باید فرار کنم...
و در دستشویی را باز کرد... مسعود در را یواش باز کرد و با احتیاط به بیرون نگریست...کسی را ندید...به سمت خروجی ساختمان رفت...ناگهان یک نفر صدایش کرد:
- کجا میرید آقای مدیری؟
- من چه میدونم آقای مدیری کجا این کار رو انجام میده؟...شما چه سوالات زشتی رو از آدم میپرسی!
- چه جالب،شما از این شوخیها هم بلد هستین؟!...جالب بود...خیلی خب،کجا دارید میروید؟برنامه الآن قراره شروع بشه...
- یه لحظه بیرون کار دارم،زود میآیم...
- باشه...
وقتی در را باز کرد،کسی را دید که بسیار شبیه خودش بود و داشت نزدیک ساختمان میشد...فهمید که او همان آقای مدیری است...پشت تابلویی که همان کنار در بود قایم شد،تا مدیری وارد ساختمان شود...وقتی که مدیری وارد ساختمان شد،مسعود صدایی را شنید:
- وای آقای مدیری چه زود لباستون رو عوض کردین؟...کجا این کار رو انجام دادین؟
- من لباسم رو کجا عوض کردم؟...تازگیها توی جامجم اینجوری سلام میکنند؟
- وای نه...آخه شما همین یک دقیقه پیش یه لباس دیگه تنتون بود...
- لباس دیگه؟...شما حالتون خوبه؟...رضا کجاست؟...
...
مسعود خیالش از بابت مدیری راحت شد...به شتاب از ساختمان دور شد و از جلوی نگهبانی هم رد شد و وارد خیابان ولیعصر گردید...
منبع mehriran.net