بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض جاده بي پايان

رو به روی دریا نشسته بودم
و موج ها رو میشمردم
از اینکه بشینم رو به روی دریا
و مثل هزارتا آدم دیگه که به اون آخر دریا نگاه میندازن
و قیافهء خیلی معصوم میگیرن
و فکر میکنند الان دیگه آخر ارامش شدن
خیلی بدم میاد
جالبش اینجاست ، اگه دم دمای غروب خورشید باشه
دیگه اونا رو هیچ جور نمیشه جمع کرد
مثل خورشید ندیده ها به همدیگه خورشید رو نشون میدن
و هی پشت هم میگن : ببین چه قشنگه ، وای چقدر زیبا
و فکر میکنن اگه این دو تا جملهء بیخود رو نگن
خیلی از رمانتیک بودن افتادن
،
منم بیخیال کل اون آدمایی که به اخر دریا نگاه میندازن
داشتم موج ها رو میشمردم
یه فرشتهء کوچولو اومد نشست کنار من
همون جا رو ماسه ها
خیلی وقته این فرشته کوچولو با من هست
تقریبا چند ساله هر هفته سه یا چهار بار به من سر میزنه
خیلیم مودب هست
همیشه وقتی میاد ، اجازه میگیره برای نزدیک شدن
فرشته باشه و اجازه بگیره برای نزدیک شدن
واقعا باید کیف کنی
نمیدونم چرا این ادما شدن بزرگ مخلوقات ؟
اونا که سرشون رو همینجور میندازن پایین
و میان خلوت آدم رو بهم میزنن
،
گفت : چرا تنها نشستی ؟
-: چه عیبی داره ، یکی بیاد اینجا بشینه بگه : هی سجاد ؛ اونجا رو ببین
و با انگشتش آخر دریا رو نشون بده
اصلا حال این یه جمله رو ندارم
-: خوب باشه ، چقدر شاکی هستی ؟
-: نیستم
-: باشه ، نیستی ( خوبیه فرشته ها اینه که با آدم کل کل نمیکنن )
-: چرا با هیچ کس صمیمی نمیشی ؟
-: کی گفته نمیشم ؟
-: خودم باهاتم میبینم که نمیشی
- : من با خیلی ها صمیمی هستم ، یکیشم تو
-: من که جزو آدمی زاد نیستم
-: فهمت از اونا بیشتره
-: منظورم ادمی زاد هستش
-: من با خیلی از آدمی زاد ها هم صمیمی هستم
-: پس چرا همیشه تنها هستی ؟
یکم فکر کردم ،
-: چون با هیچکس آشنا نیستم
...
فرشته کوچولو دیگه چیزی نگفت ،
نشست اونجا و با هم موج ها رو شمردیم
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تازه رسیده بودم خونه ،
مستقیم رفتم جلوی آیینه
صورتم داره لاغر میشه ، داماغمم داره با لاغر شدن صورتم بزرگتر میشه ،
خیلی سعی کردم بفهمم صورتم زیاد چاقه یا دماغم زیاد بلند ؟
از چیزایی که نمیتونم ازشون سر در بیارم بدجور کفری میشم
مثل همین خالای سفید سمت راست سرم
ماه به ماه دارن زیاد تر میشن
الان 10 تایی شدن
چند سالی هست این سمت سرم شروع کرده به سفید کاری
همینطور که داشتم خالای سفید موم رو میشمردم
به یاد اون پسره که تو اتوبوس دانشگاه نشسته بود افتادم
کچل بود ، عوضش موی پشت سرش رو بلند کرده بود
خیلی بلند
یه روز اگه کچل بشم ، هیچوقت موهای پشت سرم رو بلند نمیکنم
ضایع است ، و از اون ضایع تر اینه که شبیه عقده ای ها به نظر میرسی
، آدم کچل باشه ، شبیه عقده ای هام باشه , چقدر تنفر انگیر میشه
من با کچلا اصلا مشکل ندارم ،
اما با کچلای عقده ای خیلی مشکل دارم
بیخیال نگاه کردن به موها و سر تاسش شدم
پسرهء دوزاری
هادی رو دیدم
بهم گفت : شبیه افسرده ها شدی جدیدا
از اینجور حرفا زیاد میزنه ، فکر میکنه وقتی رک میشه خیلی تو دل برو میشه
برعکس ... اون اصلا هیچی نمیدونه ولی دلش میخواد تو تموم کارا یه سرکی بکشه
من افسرده نیستم ، و بهش گفتم که نیستم
فرشته کوچولو هم بهم میگه : تو شاکی هستی ، از همه چی
من شاکی نیستم
افسرده هم نیستم
امروز فرشته کوچولو نیومد سراغم ،
با اون دامن رنگ اطلسیش و چشمای درشتش
چند تا خال از موهای طلایی اش همیشه از زیر تاجش ریخته رو پیشونیش
فرشته ها همشون تاج دارن
خودش اینو بهم گفت
پاهای قلمی و سفید و کوچیکش
ولی خیلی میتونه با این پاها بپره
تقریبا از اینجا تا آسمون
دو تا بال ریز کوچولو هم پشت کتفاش در اومده
خیلی بهش میاد
همیشه غر میزنه : من که میتونم اینقده بلند بپرم ، بال میخواستم چیکار ؟
یه بار بهش گفتم : شاید تو اشتباهی اومدی این جا ،
شاید باید میرفتی یه جا که به بالهات نیاز بشه ؛ بتونی باهاشون پرواز کنی
خندید و گفت : درست اومدم ، خودم خواستم بیام پیشت
خلاصه فرشتهء خیلی ماهی هست ، خیلی ماه
هیچوقت حرف الکی نمیزنه ، هیچوقت موقعی که حوصلشو ندارم مزاحم نمیشه
غر میزنه اما خیلی کم
میشه اونو ساعتها رو شونه ات بشونی و تو خونه راه بری و باهاش حرف بزنی
و یا بشونیش رو میز تحریرت و بنویسی و بعد بهش بدی بخونه
هیچوقت تعریف الکی نمیکنه
چاپلوسم نیست
کسل کننده هم نیست
،
دوباره یاد حرف هادی افتادم
-: تو شبیه افسرده ها شدی ( حرف مفت زیاد میزنه اینم یکیش )
افسرده ها چند تا خصوصیت دارن که جز یکیش ، اصلا دوست ندارم شبیه بقیشون باشم
اونا خیلی ساکتن ( این همون خصوصیت دلخواه منه )
و یا خیلی حرف میزنن ، حرف زدن رو دوست ندارم ، بیشتر دوست دارم شنونده باشم
ادما به تناسب عقلشون ، فکشون میجنبه ،
معمولا کودن ها زیاد حرف میزنن ، باور کن
یه خصوصیت دیگشون اینه که افسرده ها خیلی قیافشون ناله است
شاید من افسرده بشم
اما هیچوقت نمیذارم قیافم برای مدت زیادی ناله بمونه
این قیافه رو بهم ندادن که شبیه پیرهن چروک کنمش
بعضیا اینجور چیزا رو کلاس میدونن
مخصوصا تو دخترا قبل از ازدواج و تو زنای جوون خیلی مسری هست
همش دوست دارن قیافشون رو ناله کنن
فرشته کوچولو میگه : اونا ناز و عشوه میان واسه شما مردا
من میگم : این که ناز نیست ، همون ناله میکنن
خیلی احمقانه میشه قیافهء اونایی که میخوان ناز بدن اما ناز دادن بلد نیستن
چند وقت پیشا یه پسری رو دیدم که تو عشوه روی هرچی دختر رو سفید کرده بود
کارش درست بود ، دمش گرم
یا نباید کاری رو بکنی یا اگه میخوای انجامش بدی باید درست انجامش بدی
از افسرده ها زیاد میدونم
خیلی زیاد
منم شاید افسرده باشم
اما هرچی تو آیینه به قیافهء خودم دید میزنم
جز 10 تا خال سفید سمت راست سرم
چیزی نمیبینم
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دمای اتاق نزدیکای صبح خیلی پایین میاد
اگه یه شب سرد رو بگذرونم
صبحش از کل شبش سرد تر میشه
دیشب زیاد سرد نبود
ولی نمیدونم چرا صبحش انقدر سرد بود
یه صدایی بالای سرم شنیدم
چشممو باز کردم و سریع گردنمو به سمت صدا چرخوندم
فرشته کوچولو بود ، لبهء میز تحریرم نشسته بود و پاهای کوچولوش رو انداخته بود رو هم
داشت ناخوناش رو سوهان میکشید
یکم نگاهش کردم
اتاق هنوز نورش بیجون بود
نمیشد خوب چهرهء کوچیکش رو دید
زیاد برای دیدن چهره هایی که نمیشه دید تلاش نمیکنم
چرا ، یه بار تلاش کردم ولی دیگه تلاش نمیکنم
خوشم نمیاد کسی منو تو تلاش برای دیدن چهرهء کسی ببینه
خیلی قیافت شبیه خنگ ها میشه وقتی میخوای برای دیدن قیافهء یه نفر ادم
که هیچ اهمیتی هم برای تو نداره که قیافش چه شکلی هست
تلاش کنی
یکی از دانشجو ها یه بار بهم گفت : تو واقعا اون یارو رو نمیشناسی ؟
همچین میگه ، انگار الان که نمیشناسم ، خیلی املم
گفتم : نه نمیشناسم ( با بی حوصلگی این جمله رو گفتم )
-: واقعا
بعضی وقتا واقعا از این کلمهء واقعا بدم میاد ، این چه مزخرفیه که افتاده تو دهن ادما
جواب که بهشون میدی باید یه واقعا بچسبون تنگش بهت پس بدن
-: اره ، خداحافظ ( حوصلشو نداشتم )
،
دلم میخواست از فرشته کوچولو بپرسم مگه فرشته هام ناخوناشون رو سوهان میکشن ؟
اما سوال بیخودی بود ، وقتی دارم با دوتا چشام میبینم که دارن میکشن
سوال پرسیدنم یه جوک محسوب میشه ، نپرسیدم
،
گفتم : میشه بری یه جا دیگه ناخونات رو سوهان بکشی ؟ از خواب پروندیم
-: نه ، نمیشه ( اولین بار بود اینطور سربالا جوابمو میداد )
-: چرا نمیشه ؟
-: چون میخوام بیدار شی
-: چرا ؟
-: هرچی بهت میگم یه چرا میذاری پشتش بهم تحویل میدی ؟ پاشو کارت دارم
خیلی خوابم میومد ، تقریبا شب خوبی رو نگذرونده بودم ، تا نعرهء خروس صدا کلفت محلمون
داشتم راجب یه موضوع مزخرف فکر میکردم ،
اخرشم به این نتیجه رسیدم صبح زنگ بزنم از خودش بپرسم
تختم خیلی اذیتم میکرد
روتختی دور تنم میپیچید ، سفتش کرده بودم قبل خواب نمیدونم چه مرگش شده بود
یه شب اگه بخواد بد در بیاد ، رو تختی هم میگه : نخواب من هستم ،
تا صبحم خوابای صدتا یه غاز دیدم ، دیگه حوصله این فرشته کوچولو رو نداشتم
زودتر از افتاب بیاد بالا سرم بگه پاشو کارت دارم ، اون هیچوقت مزاحم نمیشد
ولی اون موقع ، مزاحم بود
-: نه نمیشم ، میخوام بخوابم
-: بیدار شو ،
-: نمیبینی بیدارم ، کارت رو بگو ، گوش میدم
-: نمیشه باید پاشی بشینی
-: برو دو ساعت دیگه بیا
داشت کم کم میرفت رو اعصابم ، خیلی دوسش دارم ، اما کسی که رو اعصابم پیاده روی کنه
این دیگه میشه اخرش ، حتی اگه دوسش داشته باشه
اصلا چه مفهومی داره هوا هنوز روشن نشده یه فرشته کوچولو بیاد بالا سرت
بهت بگه کارت دارم ، اونم با یه سوهان ،
هیچوقت از سوهان به دستا چندان خوشم نیومد ، اونا همیشه دارن
با سوهانشون با یه چیز ور میرن ،
وقتی ناخوناشون رو سوهان میشکن ، انگاری دارن نوک نیزه تیز میکنن ،
ناخون سوهان کشیده به چه درد میخوره
همیشه هم دارن با چرکای زیر ناخونشون ور میرم
میشه بهشون گفت : چندشن ، ولی اونا فکر میکنن خیلی باکلاس هستن
خیلیم با اشتیاق این کار رو انجام میدن
لذتی که در سوهان کشیدن میبرن
تو کمتر چیزی میبرن
،
فرشته کوچولو گیر اساسی داده بود ،
اون که هیچوقت گیر نمیداد
کل کلم نمیکرد
بلند شدم نشستم لبهء تخت ،
-: خب بگو ، کارت چیه ؟
-: دلم تنگ شده بود برات
صبح اول وقت من رو بیدار کرده بگه دلم تنگ شده بود برات ، از این مزخرف تر نمیشد
-: باشه ، دیگه کاری نداری ؟
چقدر بیخود شده بودم ، الان که دارم مینویسم به بیخود بودن خودم پی میبرم
بدترین موقع اومده بود و بدترین جواب هم بهش دادم
باید خیلی منطقی باشی که تو بدترین موقع ، بهترین جواب رو بدی
منطقی هستم اما خیلی منطقی نیستم
،
فرشته کوچولو سوهانشو گذاشت تو جیب پیرهن اطلسیش
پرید و رفت
دوباره که برگرده پشیمون میشم از رفتارم ، میدونم که میشم
الانشم تقریبا پشیمونم
،
یه صبحانه میخورم ، بعدش زنگ میزنم میپرسم ازش ...
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غروب داره میشه ،
یکی از همون غروبای مزخرفی که دل آدم رو حالی به حالی میکنه
از زمانی که مدرسه میرفتم از غروبا بدم میومد
همیشه فکر کردم میشه دیگه غروب نشه
یه دفعه وسطای روز خدا با یه اچی مچی خورشید رو غیب کنه
تا فردا صبح
از همه بدترش غروبای جمعه است
آخه فردا قرار بود برم مدرسه ای که ناظمش خیلی با من مشکل داشت
یه آدم تکیدهء استخونی که همیشه کت شلوار یه دست آبی نفتی گشاد میپوشید
همیشه فکر میکرد داره چاق میشه ، برا همین یکی دوسایز لباساشو گنده تر میگرفت
راحت میتونستم با مشت بزنم تو دماغش و همینطور که رو زمین افتاده
یکی محکم بزنم تو شکمش ، اونقدر ضعیف بود که نتونه جواب بده
اما هیچوقت این کار رو نکردم ،
زیاد اهل دعوا نیستم ، تا حالا کسی رو هم نزدم ، یعنی دعوا بیفتم و کسی رو بزنم
ولی یه دفه این اتفاق افتاد ، یه دختر رو زدم ،
محسن همیشه تو جمع های صمیمی تعریف میکنه
بهش گفتم : دیگه این کار رو نکنه
کجای زدن یه آدم تعریف داره ، خیلی ابلهانه است که یه نفر رو بزنی و بعد بشینی تعریف کنی
به همون اندازه ابلهانه که از یه نفر کتک بخوری ، بخوای تعریف کنی
دختره خیلی جیغ میکشید ، اومده بود یه سانتی صورتم جیغ میزد ، منم زدمش
اونایی که میان یه سانتی صورتت جیغ میزنن رو باید بزنی
احمقانه اس ، ولی باید بزنیشون ، تا دیگه نرن یه سانتی صورت کسی جیغ نزنن
بعدش هم فراموششون کن ،
بدی من اینه که نمیتونم ادما رو فراموش کنم ، اسماشون رو چرا ،
هر چیز کی به اونا وصل میشه رو میتونم فراموش کنم اما خودشون رو نه
خیلی مسخره است ، ادما رو باید فراموش کنی ، هیچ چیز اونقدر جدی نیست
(( اگه فراموششون نکنی دلت همیشه براشون تنگ میشه ، مثل من ))
هنوزم دلم میخواد اون ناظم نفهم رو بزنم ،
اونم یه بار اومده بود یه سانتی صورتم ، تفش رو پرت کرد رو پلکام و داد زد
( برین تو کلاس ) ، خیلی سعی کردم نزنمش ، پشیمونم که نزدم ، مرتیکه دوزاری
،
از همهء اون مدرسه دوزاری چند تا خاطره مزخرف یادم مونده ،
حال تعریفش نیست ، خاطره بهتره همون قدیم بمونه
اونایی که بیکارن خاطره زیاد تعریف میکنن
جوریم تعریف میکنن فکر میکنی اونا تو قدیم چه غولی بودن ...
از یکی بری بپرسی اونا قدیم چیکاره بودن ، میبینی یه بچه گنجشکم نبودن
من بیکارم ، اما خاطره تعریف نمیکنم
اگر هم بخوام تعریف کنم ، زیادی بزرگش میکنم
خاطره رو باید بزرگ کنی ، هیچ خاطرهء مزخرفی رو نمیشه تعریف کرد
مگه اینکه بزرگ بشه
مثلا داری میگی : من داشتم از خیابون رد میشدم
یا باید خیابون رو پر از ماشین های کلاس بالای و سریع
که در حال رفت و آمد هستن نشون بدی
و یا بگی : خیابون خالی خالی بود ، گرد مرده ریختن تو پیاد رو هاش و ماشین روهاش
یجوری باید بزرگش کنی ،
باید حقّه باشی ، حقه بودن بد نیست ،
این ادمایی که حقّه بودن بلد نیستن و تو توک زبونشون یه سوزن گذاشتن
که با هر یه کلمه یه بار به آدم نیش میزنن
هیچوقت یاد نمیگیرن حقه باشن و دل ادما رو نشکونن
به این جور حرف زدنشون هم افتخار میکنن
ادمای دوزاری ...
،
اتفاق جالبی همیشه موقع خاطره تعریف کردنم میفته ،
دیدی بچه هایی رو که سر سفره از مادرشون غذا میگیرن و زیر چشمی به
داداش یا ابجیشون نگاه میندازن ببینن بشقاب اونا پر تر هست یا مال خودشون ؟
خاطره های منم همینطورن ،
هروقت یکی رو دارم تعریف میکنم ، هزارتا دیگه مثل گداها گردنشون رو کج میکنن
و به من نگاه میندازن ،
خاطره های گردن شکستهء احمق ، فکر میکنند با این کار دلم به حالشون میسوزه
تحویلشون نمیگیرم
خیلی چیزا به من نگاه میندازن ، کتاب ، میز ، زیر شلواری ، تخت و ...
منهم هیچوقت بهشون توجه نمیکنم
فکر کنم اگه یه مدت دیگه بهشون توجه نکنم ، همشون عقده کنند
یا میشکنن یا گم میشن ...
چشات باید به همه چیز توجه کنه ، والا یا میشکنن یا گم میشن ...
دیگه هم نمیتونی مثلش رو بدست بیاری ، هیچوقت ...
،
این غروب لعنتی واقعا داره اعصابم رو خورد میکنه
یه بار دم دمای همین غروب مسخرهء رنگ و رو رفته ، با یکی نشسته بودم لب دریا
رو شن های ساحل ،
اون مثل (( چی )) گریه میکرد ، منم داشتم موجها رو میشمردم
خیلی بیخود بود ، یکی داره گریه میکنه و تو موج میشماری ...
به اون توجهی نداشتم ، اصلا به اونایی که لب ساحل ، موقع غروب
وقتی من دارم موج میشمارم ، گریه میکنن ، توجهی ندارم
اونم شکست و بعدش گم شد ...
یه بار دیگه هم بالای یه صخره کنار دریا نشسته بودم با یه نفر ،
بیشتر اتفاقات عجیب زندگیم کنار دریا میفته
باید برم یه جا دیگه برای خودم پیدا کنم
شاید رفتم زیر یه درخت و تعداد برگایی که ازش میفته رو بشمارم
ابلهانه است برم اول جنگل بایستم و به کلش نگاه بندازم و بعد بگم : چقدر زیبا ...
جمله از این دوزاری تر پیدا نمیشه برای گفتن ،
اینجوری به هیچ درختی اهمیت ندادی
توجهی هم به هیچکدومشون نکردی
برای همین هست جنگلا روز به روز دارن بیشتر گم میشن
درختا هم دارن میشکنن
،
با اون نشسته بودم کنار دریا ، دوتا چوب کوچیک بی ریخت داد دستم
دو تا هم خودش گرفت
یه غذای ژاپنی هم درست کرد بود
نمیفهمم چرا ژاپنیا انقدر برای یه لقمه غذا به خودشون سختی میدن
ملت هم میرن رستوراناشون بهشون دوتا چوب میدن
اونا هم گوشاشون دراز میشه
فکر میکنن خیلی باکلاس شدن
میشینن غذاهای تند و مزخرفشون رو میخورن
کلیم حال میکنن با خودشون
،
غذا رو ریخته بود تو یه کاسه ، نشست کنارم و گفت : بخوریم ؟
مسخره است ، من که با چوب غذا نمیخورم ، اصلا بلد نیستم که بخورم
اونم میدونه که نیستم
اولش فکر کردم غذاش بیخود شده
اونم برای اینکه نخورم بهم دو تا چوب داده
دوتا چوب رو انداختم تو آب
کاسه رو از زیر دستش ورداشتم
و تا آخرش سر کشیدم
خیلی خوشمزه شده بود
ضایع است یه کاسه غذا رو جلو یکی سر بکشی
اونم جایی بین شب و صبح
از همه بدتر اینکه غذا ژاپنی باشه
ژاپنی های دوزاری
اونم دیگه بهم توجه نکرد ، منم بودم نمیکردم
شکستم ، گم شدم ...
،
نزدیکای همین غروب لعنتی بود ، جنازهء مجتبی رو اوردن
زنا خیلی جیغ میزدن
از همه جا صدای جیغ میومد
صدای اژیر
نفسم بالا نمی اومد
خیلی ادم اومده بود
از همه جای شهر
ادمای چسبی که تا دیروز سلام مجتبی رو هم علیک نمیگرفتم
ادمای بی شعوری که حتی نمیدونستن اسم مجتبی چی هست
نفهم های بی مغز ، اسم کسی که مرده رو نمیدونن ، میان بهش میچسبن
حال تعریفش نیست
فقط این که بعد چند روز جلو خونشون دکون ریا وا کردن
منم دیگه خونشون نرفتم
،
این فرشته کوچولو هم نیومد تا الان
فکر کنم با من قهره ...
فرشته ها هم قهر میکنن ؟
مطمئنم میاد امشب
هروقت بهش نیاز دارم هست
میاد کلی با هم حرف میزنیم
همیشه با دستای کوچیک و بلوریش دستای من رو میگیره
میگه : انقدر جوش نزن ، درست میشه ...
هیچوقت درست نمیشه ... اما من اروم میشم
،
نپرسیدم اون سوال رو ازش ، نمیدونستم بپرسم یا نه ...
امشبم باید تا نعرهء خروس صدا کلفت محلمون بیدار بمونم و با روتختیم کشتی بگیرم ...
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چرا شبای من اینجوری میشه ؟
یه بار یکی بهم گفت : تو نباید اول جمله هات چرا اضافه کنی
گفتم : چرا ؟
-: تو که باز میگی چرا ؟
-: باشه نمیگم چرا ، ولی چرا ؟
تا دلیل کاری رو ندونم اونقدر انجامش میدم تا بهم بگن دلیلش رو
-: ای بابا ، چون اگه بگی چرا ، داری خودت رو نفی میکنی ،
مثلا میگی : چرا من بدبختم ؟ حالا چرا رو از اول جمله بردار چی میشه ؟
-: من بدبختم
-: درسته ، ولی تو بدبخت نیستی
من چند وقته حسابی احساس بدبختی میکنم ، احساس ابلهانه ای هست
با زندگیی که من دارم نباید این احساس توش باشه ، ولی هست
خوشمم نمیاد کسی بهم بگه بدبخت
-: اره نیستم
-: تو باید بگی ، چطور میتونم خوشبخت بشم ؟ حالا چطور رو از اول جمله بردار چی میشه ؟
-: میتونم خوشبخت بشم
از منطقش خوشم اومد ، پسر زرنگی بود ، میدونست چطور حرفش رو به تایید برسونه
بعضی از ادما میدونن چطور حرف بزنن تا مزخرفترین حرفشون رو دیگران تایید کنن
ولی بعضیا اونقدر بیخود حرف میزنن که حرف درستشون رو کسی تحویل نمیگیره
پسرهء زرنگ دوزاری ...
،
برای شبای من چطور هیچ فایده ای نداره ،
چطور شبای من اینجوری میشه ؟ هیچ فرقی با چرا شبای من اینجوری میشه ؟ نداره
هردوشون یه مزخرف هستن
خاک تو سر شبای من ، همیشه باید تا بوق سگ فکرای ابلهانه به سرم بزنه
نزدیکای ساعت دو بود ، یکی آروم چند تا تقه زد به پنجرهء اتاقم
میدونستم فرشته کوچولو هستش ، اما پرسیدم : کیه ؟
مسخره است ، میدونی کیه و میپرسی ، خیلی از کارای ادما مسخره است
باور کن ...
فرشته کوچولو : منم، میتونم بیام تو ؟
هیچوقت بی اجازه وارد نمیشه ، خیلی مودب هست
ولی امروز صبح نمیدونم چرا اینجور شد
-: آره بیا تو
از رفتارم پشیمون شده بودم ، خیلی
-: سلام
اخماش تو هم بود ، سلامش انقدر اروم بود که به گوشام سخت رسید ،
سرشم انداخته بود پایین تا تو چشام نگاه نندازه
داشت وسایل کف اتاقم رو دید میزد
-: سلام ، اخم نکن بهت نمیاد
یه نفس عمیق کشید ، بیخود بود ، چرا نفس عمیق میکشن
چیزی نگفت ، یه فرشتهء فسقلی جوابت رو نده ، خیلی هست
-: قهری با من ؟
شونه های لختش رو انداخت بالا ، پرید رفت رو میز تحریرم نشست
دو تا بند اطلسی رو شونه هاش ، پیراهن قشنگشو نگه میداشت
هوا خیلی سرد بود ؛ بارون داشت میومد
-: تو سردت نمیشه ؟
حتما نمیشد ، میدونستم که نمیشه ، فرشته ها هیچکدوم سردشون نمیشه
تو برف سال قبل ، وقتی از سرما وسط برف میلرزیدم ، اون داشت با همین پیراهنش
میرقصید ، خیلی قشنگ میرقصه ، یجوری که شبیه هیچ رقصی نیست
همیشه همین لباس تنشه ،
با یه جفت کفش سفید پاشنه دار ، میخواد قدش بلند شه
اما نمیشه ، اخرش تا زانوهام میرسه
هیچوقت لباسش لک نمیشه ،
-: نه نمیشه ،( خیلی بی حوصله جوابمو داد )
چند قدم رفتم سمتش ، بهم نگاه نمیکرد ، داشت به کتابای رو میز نگاه مینداخت
تمام حواسش به من بود ، اما بهم نگاه نمیکرد
دستمو انداخت زیر کتفاش ، از رو میز بلندش کردم
رفتم رو صندلی چوبیم نشستم و اونم نشوندم رو پاهام
خیلی دلگرفته گفت : نمیخوام اینجا بشینم
انگشت کوچیکمو گذاشتم زیر چونش ، میدونم همه انگشت اشارشون رو
زیر چونه کسی که باهاشون قهره میذارن ، اما من دوست دارم انگشت کوچیکمو بذارم
، سرش رو اوردم بالا تا تو چشاش بتونم نگاه کنم ،
هنوز چشاش رو بالا نیورده بود ، داشت به گلای فرش نگاه میکرد
یا به خط های توسی و یا خط های قرمز
هرچی که بود ، داشت به اون پایین رو فرش نگاه مینداخت
شایدم به یه تیکه اشغال ،
یه تیکه اشغال خیلی ریز هم میتونه برای زُل زدن و فکر کردن خیلی خوب باشه
گفتم : میشه به چشام نگاه کنی ؟
لباش آویزون شده بود ، خیلی بهش میومد ،
کار خیلی بیخودی هست ، وقتی ناراحتی لبات اویزون میشه
نمیتونی درست حرف بزنی ، اب دهنتم اویزون میشه
شبیه بچه دبستانی ها میشی
اما به اون خیلی میومد
چشاشو اروم انداخت تو چشام
چشماش هر دفه یه رنگ میشد
همونی که من میخواستم ، دقیقا همون رنگ
دیشب عسلی شده بود ، خیلی ناز شده بود ، خیلی
نگاش خیلی شیرین شده بود
گفتم : معذرت میخوام ، آشتی ؟
یکم دیگه تو چشام نگاه کرد ، یه قطرهء سفید از کنار چشاش اومد رو گونه اش نشست
فرشته ها گریه هم میکنن ، این دیگه آخرش بود
-: میشه گریه نکنی ؟
خیلی اذیت میشدم با گریه اش ، همش تقصیر من بود که اون گریه میکرد
خیلی شمرده و بریده بریده گفت :
باشه ، ولی باید قول بدی دیگه حالمو نگیری !؟ ( فکرشو بکن ، یه فسقلی ازت قول بخواد )
-: باشه ، قول
با گوشهء انگشتم خیلی اروم اشکشو پاک کردم ،
دستمو که برداشتم دیدم یه لبخند خیلی قشنگ نشسته رو لباش
خیلی قشنگ میخنده ، اخر هرچی ارامش هست لبخندش
گفت : آشتی ، دیگه قهر نیستم باهات
با کسی که دیگه قهر نیستی باید بگی بهش که قهر نیستی ،
این رو خوب میدونست ،
خیلی کارام دوزاری شده ، اونقدر دوزاری که یه فرشته کوچولو رو از خودم رنجوندم
گفت : چرا تا الان نخوابیدی ؟
وقتی نمیخوابم خوشم نمیاد کسی بهم بگه چرا نخوابیدی ،
سواله بیخودی هست ، چرا نخوابیدی ؟ آدم هر وقت خوابش بیاد میخوابه ، پرسیدن نداره
-: خوابم نمی آد
با دستاش دو تا از انگشتام رو گرفت ، اخر تلاشش میشه دوتا انگشت
انقده دستاش کوچیکه که دو تا از انگشتام رو بیشتر نمیتونه بگیره
خوشم میاد از این کارش
میگیره و باهاشون بازی میکنه
میاره بالا بعد ولشون میکنه
و دوباره این کار ...
هروقت میخواد فکر کنه از این کارا میکنه
یدفعه از رو پاهام پرید پایین ، رفت وسط اتاق وایستاد و گفت :
میای بریم یه جا ؟
-: کجا ؟
ساعت دوی شب بود ، حال بیرون رفتنم نداشتم
-: پیش یه نفر ، نزدیک یه کوه ، یه دشت خیلی بزرگ هست ، خونه اش اونجاست
یهو دلم خیلی خواست اونجا رو ببینم ،
فکرش خیلی حال میداد ، وسط یه دشت بزرگ ، نزدیک یه کوه
-: بریم چیکار کنیم ؟
-: اونم شبا خوابش نمیبره
نباید مزاحم ادمایی که شبا خوابشون نمیبره بشی
تازه من خودم شبا خوابم نمیبره ، برم پیش یکی از خودم بدتر
چی بهش بگم
کی گفته دو تا آدم که شبا خوابشون نمیبره میتونن همو درک کنن
شاید یکی از روی شکم درد شبا خوابش نمیبره
یکی از روی فکرای ناجور
هیچیه ادما شبیه هم نیست
-: نه نمیام
اخماش رفت تو هم و گفت : قول دادی حالمو نگیری
قول ابلهانه ای بود ، از اونایی که قول میدن و زیرش میزنن متنفرم
- : باشه بریم ، اما باید زود برگردیم ،
لباسمو تنم میکردم و فرشته کوچولو نشسته بود جلوم و پشتشو کرد بهم
داشت با انگشتاش بازی میکرد
نمیدونم چه بازیی بود
ولی هر چند لحظه یه بار میگفت : تو خسته ای بخواب ، تو بیدار شو
از اون بازی های اون ور آسمونی بود
منم سر در نیووردم ازش
یه پیراهن مشکی ؛ یه شلوار لی مشکی و یه کت کتان اونم مشکی
فرشته کوچولو برگشت یه نگاه بهم انداخت و گفت : چقدر سیاه شدی
بعدش زد زیر خنده
داشت شوخی میکرد ،
یعنی چی سیاه شدم ؟ حس دلقکی که وسط نمایش پاش میشکنه و میفته زمین
و میزنه زیر گریه بهم دست داد
اون راستکی گریه میکنه ، مردم هم راستکی بهش میخندن
هرچی بیشتر گریه میکنه ، مردم هم بهش بیشتر میخندن
دلقک احمق ، من جای اون بودم هرچی تو دهنم بود به مردم نفهم اون ور سن میگفتم
گفتم : بریم
و رفتیم ...
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گفت : تا نزدیکای خیابون بریم ، اونجا ماشین میگیریم
پامون رو که از در خونه بیرون گذاشتیم ، یه گربه سیاه پرید زیر پامون
بی هوا ترسیدم ، گربهء نفهمی بود ،
گربه ها خیلی ترحم انگیزن ، حتی توی شب ، وقتی همه چیز سیاه هست
از همه چیز میترسن ، خیلی میترسن ،
خیلی از ادما هم گربه صفت هستن ، از هر چیز مزخرفی میترسن
میترسن به استاد دانشگاهشون بگن : مرتیکه اون حرف بیخودی که داری میزنی ، به درد جرز دیوار هم نمیخوره
یا به مدیر ادارشون بگن : انقدر با اون چشای هیزت به اون دختره خیره نشو
یا به دوستشون بگن : میشه ساکت شی ، حوصلهء حرفای صد من یه غازت رو ندارم
ادمای ترحم انگیز ترسو ، فقط بلدن بترسن ... حتی از خودشون وقتی جلوی آیینه می ایستن هم میترسن
میترسن یه وقت یه جوش گنده نوک دماغش در بیاد ، یا یکم اون قیافهء قناصشون ، قناصتر بشه
وقتی هم حرف میزنن همش مراقب هستن صداشون شبیه داریوش بشه یا هایده
آدمای ابله ، هیچوقت به چیزی که هستن قانع نیستن
دستشون همیشه تو جیب جلوییشون هست ، چشاشون همیشه زیاد رو کم میبینه
نفهم ها هرچقدر پول تو دستشون باشه بازم میخوان
یه قبر از پول هم بکنن اونا رو بذارن توش ، باز فکر میکنن یه بسته اسکناس اونجا ،
کنار قبر بالا سمت راست جا میشد ،
وای ، الان که اون یه بسته اسکناس رو ندارم چقدر فقیرم ،
پولدارای فقیر احمق ، فقیرای پول پرست ابله ، همشون شبیه هم هستن
حالم از دیدن ریخته همشون بد میشه ،
ادمایی ابلهی که یه ماشین دوزاری سوارن ، فقط دارن حسرت ماشین باکلاسا رو میخورن
اونقدر مزخرف هستن که اگه یه ماشین گرونقیمت از کنارشون رد شه ، مثل چی تا جایی که چششون در بیاد
به ماشین چش میدوزن ، از اونا مزخرف تر کسایی هستن که تو ماشین باکلاسا نشستن
تمام راه نگاهشون به نوک دماغشون هست ، از اون قیافه پولدارا میگیرن
و تا جایی که خودشون کیف میکنن گاز میدن
از اونایی که تو خیابونا ماشیناشون رو میگازونن تا غرور ماشین دوزاری ها رو بشکنن متنفرم
، آدمای دوزاری ، فکر میکنن همه باید به اونا نگاه بندازن
و اونا نباید به هیچکس حتی تف هم بندازن
چقدر دنیای مزخرفی هست ، مزخرف تر این هم نمیتونست بشه ، اگه میتونست ، حتما میشد ، شک نکن
،
نزدیکای خیابون اصلی بودیم ، هوا خیلی نم داشت ، کلاه مشکیمو که جلوش نوشته دیزل
از تو جیبم در اوردم و کشیدم سرم
دیگه واقعا شده بودم سیاه ، اگه کسی تو فاصله دور می ایستاد
نمیتونست منو از شب جدا کنه
فرشته کوچولو محکم دستم رو گرفته بود و منو میکشید طرف خیابون
زمین هنوز گرم بود
میشد گرما رو حس کرد از طرف زمین
زمین یخ نمیبنده ، همه فکر میکنن زمین یه روز یخ میبنده ،
من مطمئنم هیچوقت زمین یخ نمیبنده ،
آخه من یه چیزایی رو توش خاک کردم ، چیزای خیلی داغ ،
نمیتونه یخ ببنده ، حتی اگه تمام آسمون یخ ببنده اون نمیتونه ...
به خیابون که رسیدیم یه تاکسی اومد جلو پامون وایستاد
میشد گفت شانس اوردیم ، ساعت تقریبا دو و نیم شده بود
و یه تاکسی تا این موقع شب داشت تو خیابونا گشت میزد
مردم همیشه هستن ، هرجا بخوای پیدا میشن
هرجا هم اگه پیدا نشن ، رد پاشون هست
تنها چیزی که تو این دنیا تمومی نداره ، آدماش هستن
ادمایی الافی که نمیدونن چرا زنده هستند ...
دنیا پر شده از اینجور آدما .
،
فرشته کوچولو زودتر از من سوار شد ، من بعد از اون
راننده گفت : کجا میرید ؟
یه نگاه به فرشته کوچولو انداختم ، یعنی تو بگو ...
-: میریم دشت دماوند ،
راننده : کجا ؟
گفتم : دشت دماوند ، چند بار بهت بگه ؟
راننده دیگه حرف نزد ، حرکت کرد ، دلیل اینکه ادما یه چیزی که میدونن رو دوباره میپرسن
هیچوقت نفهمیدم ، اونم وقتی که یه فرشته کوچولو بهشون میگه ...
مرتیکه دوزاری شکم گنده ، شروع کرد به غرغر کردن ،
نمیفهمیدم چی میگه ، خیلی آروم زیر لبش غرغر میکرد ، بعضیا خیلی تو غرغر استعداد دارن
انگاری نافشون رو سر زا با غرغر بریدن ، همیشه دارن به یه چیز گیر میدن و غر میزنن
براشون فرقی هم نداره اون چی باشه ، فقط غر میزنن ، باید غر بزنن ، نزنن نمیتونن زندگی کنن
گوشامو یکم تیز کردم ببینم چی میگه : بازم نفهمیدم ، خیلی زیر لب میگفت
چه معنی میده یکی که داره غر میزنه زیر لب غر بزنه ، اونم تو یه تاکسی با یه فرشته کوچولو
و یه مرد سیاه پوش ،
داشت خیلی گرم میشد ، کلاه رو از سرم برداشتم
راننده تقریبا غرغراش تموم شده بود
راه هم زیاد داشتیم تا دشت دماوند
،
میخواستم یکم بخوابم که راننده یه آهنگ مزخرف از رضا صادقی رو پخش کرد
(( برام دعا کن عشق من / همین روزا بمیرم / آخه دارم از رفتنت / بدجوری گُر میگیرم
دعا کنم که این نفس / تموم شه تا سپیده / کسی نفهمه عاشقت / چی تا سحر کشیییدهههههه / و ... ))
همین قدرش یادم هست ، دیگه از این بدتر نمیشد ، یه راننده غرغرو و یه ماشین قرمز بی ریخت
با یه آهنگ مزخرف ،
طرف میخواست برای یکی خودش رو بکشه که اونو گذاشته و رفته
مرتیکه دوزاری ، منم برات دعا میکنم که بمیری ،
یاد فیلم هندیا افتادم ، همشون همینقدر بیخود هستن ، همشون یه شبه برای چش و ابروی یه دختر بی ریخت
کشته و مرده میشن ، یا فقیر میشن یا پولدار ،
برای یه دختر بی ریخت بمیری ؟ ، خیلی احمق باید باشی
خوشگل باشه یه چی ، اما زشت ...؟
اصلا روت میشه اون دنیا تو چشم فرشته خوشگلا نگاه بندازی ؟
بهشون میخوای بگی برای این ایکبری خودمو کشتم ؟
خاک تو سرت ...
،
بهش گفتم : میشه آهنگ رو عوض کنی ؟
خیلی آروم و بی میل انگشتش رو برد جلو ، دکمه عوض کردن ترک رو زد
تِرَک عوض شد ، این بهتر بود اما حوصله آهنگ گوش دادن نبود
گفتم : میخوام بخوابم ، لطف کن یا خاموشش کن یا کمش کن و صدا رو بنداز باند جلو
همین کار رو کرد ، ادم حرف گوش کنی بود ، خوشم اومد ازش
چشام داشت بسته میشد ، زیر چشمی به فرشته کوچولو نگاه انداختم
داشت با آهنگ میرقصید ، خیلی میرقصه ، رقصایی که هیچ جا ندیدم
دلم میخواست بهم یاد بده ،
خیلی ناز میشه موقع رقصیدن ،
گفتم : اسم اونی که میخوایم بریم پیشش چیه ؟
چه فرقی داره اسمش چیه ، سوالای بیخود من تمومی نداره ، اون هرکی میخواد باشه
اونم مثل من شبا بیداره ، حالا دلیلش هرچی میخواد باشه ؛ ولی بیداره ... اونم تو یه دشت ، نزدیک کوه
همینطور که میرقصید گفت : شیدا
با صدایی خواب آلود گفتم : هه ، دختره پس
فرشته کوچولو : نچ ، پسره
-: پسره ؛ خاک تو سرش ، اسم دخترونه انتخاب کرد
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خیلی خوابم میومد
اونقدر که بیرمق سرم انداختم رو صندلی سفت پشت سرم
و چراغای وسط بلوار رو دید می زدم
هیچ کدومشون شبیه هم نبودن
خیلی دلشون میخواست شبیه هم بشن
ولی همشون با هم فرق داشتن
اونایی که هنوز عقلشون نمیرسه ، فکر میکنند
چراغای وسط بلوار همشون شبیه هم هستند
اونا نمیدونن تو این دنیای مسخره ، هیچ چیز شبیه چیز دیگه ای نیست
هیچ خونه ای ، درختی ، گلی ، ... حتی آدمها ، شبیه هم نمیشم
دوقلو ها هم شبیه هم نیستن ،
یه دوقلو تو مدرسهء ما بودن ، مثل ابلها سعی میکردن شبیه هم باشن
حتی مدل موهاشون رو شبیه هم میکردن ،
خیلی دلشون میخواست همه بگن : وای شما چقدر شبیه هم هستید
یا اونا رو با هم اشتباه بگیرن ، کودنا ، هیچوقت من اونا رو با هم اشتباه نمیگرفتم
اگه من یه داداش دوقلو داشتم ، امکان نداشت بذارم شبیه من باشه
مسخره تر از این نمیشه یکی شبیه تو باشه
یا فکر کنی یکی تو این دنیا شبیه تو هستش
من با همه فرق دارم ، اینو یه بار از یه دختر زرنگ شنیدم
خیلی خوشم اومد از این جمله اش
دخترهء زرنگ ...
ادما باید با هم فرق داشته باشن ،
هادی میگه : تفاوت باعث دوست داشتن میشه
با اینکه همیشه حرف مفت میزنه ، این یه جمله اش رو خیلی قبول دارم
فکر کنم جایی خونده باشه ، بهش نمیاد از این جمله های قشنگ بگه
خیلی مزخرفت تر از این حرفا ، فکر میکنه
ادمای دوزاری کودن فکر میکنن شباهت باعث دوست داشتن میشه
اصلا نمیشه کسی که شبیه خودت باشه رو دوست داشته باشی
خیلی احمقانه است یکی که شبیه خودت هست رو دوست داشته باشی
این ادما اونقدر ای کیوشون پایین هست که اگه ازشون بپرسی : چرا اون طرف رو دوست داری ؟
میگن : من عاشق چشاش شدم ، عاشق چهره اش و یا لبش یا حرفاش و اینجور مزخرفات
شده ، حتی بعضیا اونقدر ابله هستن که میگن من عاشق اندامش شدم ...
خیلی دلم میخواد تو این لحظه به اونا بگم : مزخرف نگین ...
اما نمیشه تو روی همهء ادمای ابله وایستاد و بهشون گفت : مزخرف نگین ،
اگه میشد ، حتما به همشون میگفتم
ادمای غیر قابل تحملی هستند ، حتی یه دلیل درست هم ندارن بگن چرا طرف رو دوست دارن
از اونایی که عاشق پول طرفشون میشن خوشم میاد ، حداقل اونا میدونن برا چی
دارن به اون طرف میگن : دوست دارم
خیلی مزخرف هست دلیلشون ، اما هرجور حساب کنی یه دلیل میشه
ادمای پول پرست نفهم ، ازشون خوشم میاد اما اصلا قابل تحمل نیستن
از اون ادمای ابله عاشق چشم ابرو که نه ازشون خوشم میاد نه قابل تحمل هستن
خیلی بهترن
من میگم ؛ هرکسی تو شکمش یه تیکه آهن ربا داره ، این آهن ربا هم فقط برای یه نفر دیگه
ساخته شده ، یعنی نصفه دیگه اش تو شکم یکی دیگه است
اگه اون دوتا هم رو دیدن که چه خوب ، به هم میچسبن و اگه احمق نباشن ، همو ول نمیکنن
اگه نرسیدن ، حتما یکیشون یا مرده ، یا انقدر خیکی شده که اهن ربا تو چربیاش گم شده
منظورم چربیای شکمش نیست ، چربیای یه چیز دیگه ...
نمیتونم درست بگم ، خودت بگیر دیگه
اگه طرفشون خیلیم بی ریخت باشه یا امل باشه یا ... بازم همدیگر رو دوست دارن
وقتی هم همدیگر رو دوست دارن
دیگه باید این مزخرفات که من عاشق چش و چالتم رو بندازن دور
باید فقط هم رو دوست داشته باشن
بدون هیچ توصیف احمقانه ای
،
کم کم داشت چشام گرم میفتاد که یه سقلمه از طرف فرشته کوچولو منو پروند
گفتم : چیه ؟
-: رسیدیم ، باید پیاده شیم
-: اینجا که دشت دماوند نیست
-: میدونم ولی باید پیاده شیم ، بعدش به راننده گفت بزنه بغل پیاده میشیم
هوا خیلی سرد بود
راننده آدم خوش انصافی بود ، همون کرایه تو شهری رو ازمون گرفت
ادما رو نباید از رو ظاهرشون شناخت
حتی یه ادم غرغرو هم میتونه خوش انصاف باشه
و تو میتونی ازش خوشت بیاد
راننده دوزاری
،
کلاه دیزلیم رو کشیدم سرم
فرشته هم دستمو گرفت
منو کشید طرف یه بیراهه کنار جاده
گفتم : اینجا چش ، چشو نمیبینه ، خیلی تاریکه
دیگه داشتم پشیمون میشدم ، وسط بیابون باید بری ، برای دیدن یه پسر احمق
که اسم دخترا رو ، رو خودش گذاشته ، اونم کسی که شبا نمیخوابه
گفت : بیا بریم ، باز که شاکی شدی
-: نیستم
-: باشه نیستی ، میخوای برم به ماه بگم راهمون رو روشن کنه ؟
سریع و محکم گفتم : نه
اصلا از ماه خوشم نمیاد ، موجود مغرور احمق ، فقط بلده بره جلو ستاره ها وایسته
فکر میکنه خیلی خوشگله ، ادمای بیخود هم رو زمین راه میرن از قیافه اش تعریف میکنن
از ماه احمق تر موجود ندیدم ، حتی وقتی اندازهء یه نخ هم میشه ، جوگیر قشنگیش هست
ستاره ها خیلی منو دوست دارن ، چون منم مثل اونا از ماه بدم میاد
نفهم ، همیشه داره هرچی رو زمینه رو به طرف خودش میکشه ، خیلی حریصه ،
فکر میکنه کل زمین برا اونه
مثل این ادمای پول پرستی میمونه که هرچی بهشون پول بدی باز کمشون هست
من همیشه شبا به آسمون نگاه میندازم
بدی من اینه ، خیلیم گردنم درد میگیره
ولی نگاه میندازم ، فکر کنم معتاد نگاه انداختم به اسمون شدم
خدا روشکر یکی دو شب تو طول سی روز ، این اسوهء حماقت غیب میشه
ریختشو نمیبینم
،
یه مسیر پر از سنگ و چاله
رفتیم تو شب
شب تو دستای ما هم بود
حتی تو چشمای فرشته کوچولو
فرشته کوچولو محکم دستمو گرفته بود
فکر میکرد گم میشه
اما نمیشه
فرشته ها هیچوقت گم نمیشن
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داشتیم تو تاریکی خفه میشدیم ،
دهنمون پر از سیاهی شده بود ، ماه هم تو لج بود
یخورده هم از نورش رو واسمون پرت نکرد
ماه دوزاری مغرور احمق ....
فرشته کوچولو گفت : میشه بشینم رو شونه ات ؟
بدموقعی ازم میخواست رو شونه ام بشینه ،
ممکن بود بخورم زمین یه طوریش بشه
گفتم : هوا تاریکه ، پام به یه چی گیر میکنه میخورم زمین یه طورت میشه ها
-: اشکال نداره
-: باشه ، بیا بشین ،
یهو پرید اومد رو شونه ام ، پاشو انداخت دو طرف کتفم و چنگ زد به موهام
خیلی با مزه بود ، تو تاریکی گیر کردی یه فرشته کوچولو هم موهاتو بکشه
بهش گفتم : تو چه فرشته ای هستی که هیچ جا رو نمیتونی روشن کنی ؟
سوال بیخودی بود ، میدونم ، فرشته ها مگه مهندس برق هستند ، یا لامپ به تنشون وصله
یا ... اصلا کی گفته فرشته ها باید جایی رو ، روشن کنن ؟ مثل اینه که یکی بیاد
به یه راننده تاکسی بگه : تو چه احمقی هستی که اینهمه چاله تو خیابونه ؟
چه ربطی به احمق بودن اون طرف داره ، سوال ابلهانه ای بود ، میدونم
فرشته کوچولو گفت : من میتونم یه جا رو ، روشن کنم
-: کجا رو ؟
خم شد ، سمت قفسه سینه ام ، دست کوچولو و بلوریش رو گذاشت رو قلبم
گفت : اینجا رو
خیلی کارش باحال بود ، خواستم ببوسمش ، بعضی وقتا یکی یه کار خیلی باحال انجام میده
تو باید ببوسیش ، چون خیلی ازش خوشت میاد ، خاک تو سر دنیای دوزاری
تا میای یکی رو ببوسی صدتا صدا در میاد بهت میگه این رو نبوس ، اون رو ببوس
از اینا گذشته ، هزارتا چشم مزخرف هم از تو کاسه هاشون در میان
که تو داری چجوری طرفت رو میبوسی
برای همینه از بوسیدن ، خیلی بدم میاد
ولی اونجا هیچکی نبود
میشد راحت یه بوس کوچولو بندازی گوشهء لپ کوچولوش
همین کارم کردم
لپش انقده سفید بود که مثل شبتاب نور میداد ،
وقتی بوسیدمش ، گل انداخت
نمیدونم از خجالت بود یا مدل فرشته ها اینجوری هست
فرشته ها هم خجالت میکشن ؟ اونم یه فرشتهء فسقلی ؟
هیچیم نگفت ، خیلی ناز بود ، هر وقت که نباید چیزی بگه ، اصلا حرف نمیزنه
تو لحظه های قشنگ نباید هیچ حرفی بزنی ،
یه حرف مزخرف میزنی ، کل اون لحظه رو خراب میکنی
بعضیا استعداد خوبی تو خراب کردن لحظه های قشنگ دارن
انگار همیشه باید یه مزخرفی از دهنشون در بیاد
حتی تو لحظه های خیلی خیلی قشنگ که باید ساکت باشی و بذاری اون ثانیه ها
همونجوری که هست ، پیش بره ،
اونا مثل چی حرف میزنن ، حرفای بیخودی که فقط اون لحظه رو خراب میکنه
هیچوقتم عوض نمیشن ،
اصلا نباید با این جور ادما لحظه های قشنگی ساخت
،
از دور یه نور خیلی ریز مشخص شد ،
فرشته کوچولو بلند گفت : اونجاست
وسط یه دشت که معلوم نبود کجای زمین افتاده و تاریکیش آدم رو خفه میکرد
یه آدم دوزاری خونه ساخته بود
اینجور ادما باید باشن تا یکی مثل من از اونا دوزاری تر ، ساعت دو شب راه بیفته بره پیششون
اگه نباشن ادمایی مثل من ، دنیایشون بی مزه میشه
تقریبا رسیده بودیم به کلبه اش ، نور هم هی بزرگتر میشد
واقعا ادم کلی کیف میکنه وسط سیاهی نوری میبینه که داره بزرگ میشه
حالا هر نور مزخرفی میخواد باشه
یه کلبهء چوبی ناز درست کرده بود ، چند تا پلهء کوچیک که میرسید به ایوونش
و ایوون رو چسبونده بود به باغ کنار خونه اش
علف ها داشتن خودشون کم کم به خونه میرسوندن
یه درخت نارنج که عطر شکوفه هاش کل فضای اونجا رو پر کرده بود
و چندتا درخت سرو که مثل چی قد کشیده بودن
یه بید هم پشت کلبه بالا اومده بود
قدش از کلبه بالاتر رفته بود
و یه چتر درست کرده بود رو سر کلبه
دیگه نمیشد بقیش رو دید
اخه تاریک بود
جالب اینجا بود که اطراف خونه اش هیچ حصاری نداشت
تو بگو چند تکیه چوب با یه نخ ، نبود که نبود
حیاط خونش رو وصل کرده بود به دشت
خوشم اومد از این کارش ،
یکی هم تو این دنیای بیخود ، پیدا شده دور خودش حصار نکشیده
فرشته کوچولو زود تر از من رسید به در ورودی کلبه و در زد
تا من برسم ، آقا شیدا ( هه ، چه اسمی ) هم اومد بیرون
خاک تو سر قیافش ،
یه پسر نه چاق و نه لاغر ، قدش تقریبا هم اندازه های خودم
قیافش هم شبیه ناله ها بود ،
این همه راه کوبیدیم اومدیم یه قیافه ناله ببینیم ،
خیلی مزخرف بود کارمون
ریششم که معلوم بود یه چند ماهی هست قیافهء فلز تیز به خودش ندیده
شونه هم که معلوم بود نداشت
از مدل موهاش میتونستی راحت حدس بزنی
،
فرشته کوچولو رو که دید ، نیشش تا کجا باز شد
خنده اش قشنگ بود ،
زیر چشش هم صد تا چروک می افتاد موقع خندیدن
خیلیم ریز میشد ، در کل ژست خندهء باحالی داشت
اینش قابل تحمل بود
یا نباید بخندی ، یا باید درست بخندی
بعضیا واقعا خندیدن بلد نیستن
یکیو میشناختم تو یکی از شهرای همین اطراف
شبیه استارت ژیان میخندید
هه ، هه ، هه هه هه ، هه و ....
هر وقتم میخندید ، ملت دورش جمع میشدن از خنده اش میخندیدن
،
رفتم جلو
گفت : سلام ، خوش اومدی
یکم با چشاش منو دید زد
-: سلام ، ممنون ،
حداقلش ادب رو داشت ،
فرشته کوچولو بهش گفت : اینم از اون پسری که گفتم مثل تو شبا نمیخوابه
تو رو خدا ، این فرشته کوچولوی ما با چند نفر میپره ؟
یکم قیافه اش رو دید زدم
این قناص کجاش به اسم شیدا میخوره
پسرهء دوزاری با اون اسم انتخاب کردنش
گفت : نمی آی تو ؟
-: چرا ، بریم
اون جلو افتاد و من پشت سرش ،
خونه اش خیلی روشن بود ، اینهمه نور از کجا اورده بود ؟
کل در و دیواره خونه اش هم یه عالمه وسیله های مزخرف وصل کرده بود
چند تا صندلی بدترکیب چوبی و یه صندلی چرمی که ای بدک نبود
و یه سری وسایل دیگه به چشم میخورد
یه صدای جیر جیر نرم هم به گوش میرسید
پرسیدم : این صدای چی هست ؟
گفت : صدای غذا خوردن یه بید که تو یکی از صندلی چوبیا داره زندگی میکنه
از این بهتر نمیشد ، یه پسرهء دوزاری با اون اسم مزخرفش ،
تو خونه ای که معلوم نیست کجای دنیا گیر کرده داره زندگی میکنه
تازه تو این وضع مزخرف ، یه صندلی هم هست که یه بید داره توش آواز میخونه
یه نگاه محکم انداختم تو چشای فرشته کوچولو ، یعنی اینجا کجا بود اوردیم ؟
اونم سریع نگاهشو دزدید از من و به کف اتاق انداخت
گفتم : چرا صندلی رو بیرون نمیذاری ؟ اذیت نمیشی با این صدا ؟
-: نه ، بید مهربونی هست ، رفیقمه ، نمیخوام برای یه لقمه غذا
بیرون تو سرما باشه ، خیلی وقته باهم هستیم ، به هم عادت کردیم
،
منطقش باحال بود ، خوشم اومد از منطقش
ادمایی که برای کارای مزخرف دلیل باحال دارن ، قابل تحمل هستن ، باور کن
گفت : بشین برم یه چیز بیارم بخوریم
-: زحمت نکش ، بیخیال ، بد موقع اومدیم
-: نه ، الان میام
و رفت ،
مسخره بود ، تمام خونه پر از شعر و عکس و وسایل چرمی و چوبی و از اینجور مزخرفات بود
فکر کنم با سلیقه خودش حال میکرد
اونایی که با سلیقه خودشون حال میکنن ، ترحم انگیزن
همیشه میخوان بگن ، ما یه چی بارمون هست ، در حالی که نیست
بلند گفتم : چرا اینهمه وسیله چسبوندی به در و دیوار ؟
اینم بلند گفتن داشت ؟ ، میشد صبر کرد بیاد این اتاق تا بهش بگم
کلا خونه جم و جوری داشت
سه تا اتاق تو دید بود
دو تا پایین
که یکیش من نشسته بودم توش
و یکی بالای راه پله ها
که فقط درش معلوم بود
فکرم نکنم بیشتر از این سه تا اتاقو داشت
گفت : یادگاری هستن
یادگاری بود ، پس سلیقه خودش نبود
بدی من اینه که زود قضاوت میکنم
یکم باید رو این موضوع کار کنم
اما بیخیالش ، خیلی وقتا هم درست در می اد
،
از در اتاق رو به رویی اومد تو
یه دیس پر از گوجه فرنگی تو دستش بود
هه ، گوجه اورده بود برای خوردن
این دیگه آخرش بود ...
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یه دیس پر گوجه فرنگی اورد ، گذاشت رو میز
خیلی قرمز بودن ، خیلیم آبدار به نظر میرسیدن
فکر کنم میخواست گند بزنه به کل لباسم
هرجور هم حساب میکردی بازم یه گوجهء دوزاری مزخرف گرفت دستش برای پذیرایی
وردسا رو از زیر میز برداشت گذاشت جلوی من و فرشته کوچولو
به من تعارف کرد بخورم
ابلهانه بود ، ساعت سهء شب اومدم خونهء یه آقا شیدا ، اونم بهم گوجه تعارف میکنه بخورم
با بی میلی یکی برداشتم گذاشتم تو وردس ، فقط برا اینکه ناراحت نشه
خیلی برام مهمه ادما ازم ناراحت هستن یا نه ، اخلاقم همیشه سگی هست
اما بازم با این اخلاق مزخرف دوست دارم ادما ازم ناراحت نباشن
یه اخلاق سگی داشته باشی و دوست داشته باشی کل ملت از تو خوششون بیاد
باید خیلی رو داشته باشی ، من خیلی پر رو هستم
اما حالا که خودمون دوتا هستیم ، خوششون نیومد هم نیومد ، فقط بدشون نیاد
فرشته کوچولو سه تا برداشت ، اون هیچوقت شکمو نبود
اصلا معلوم نیست امشب چرا اینطوری میشه
تا آخرش چیزای مزخرف عجیب پشت هم ردیف میشن
با طعنه پرسیدم : گوجه های باغ خودت هست ؟
خیلی ساده جواب داد ( ادم خنگ ، حتی طعنهء من رو هم نفهمید ) : بله ، مزه اش با همهء گوجه ها فرق داره
میخواستم بلند بخندم ، جلو خودم رو گرفتم ، نیشم تا کجا باز شد ،
پسرهء دوزاری ، گوجه ، گوجه هست دیگه ،
چجوری مزه اش با گوجه های دیگه فرق میکنه ؟ ، یعنی مزه موز میده ،
یا مزه سیب ، یا اناناس ... حرف از این مزخرفتر نشنیده بودم
گفتم : خوب باشه ، حتما فرق داره ، ( طعنهء حرفم اینبار درجه اش خیلی رفت بالا )
یه لب خند مسخره انداخت گوشهء لبش و گفت : شما یه گاز بزن
منم دیدم خیلی داره سه میشه ، این فرشته کوچولو هم یکی از گوجه هاش رو کامل خورده
تو دستش هم گوجه دومی هست و داره گازای کوچیک و بازمزه میزنه و نیم نگاهی هم به گوجه سومی داره
خیلی با مزه گوجه میخورد ، اون که اصلا غذا نمیخورد
یادم نمیاد هیچوقت غذا خورده باشه ،
ولی داشت با چه سرعتی گوجه ها رو گاز میزد
چند تا از دونه های قرمز گوجه هم اینور و اونور لپش اویزون بود
،
گوجه رو از تو بشقابم برداشتم ، خنده دار بود ،
اوردم طرف دهنم و یه گاز زدم
تا حالا دیدی یکی تو یه ثانیه مات بشه
قیافه دوزاری منو هم ، همونجوری تصور کن
مات شدم ،
یه مزه ای که چجور برات بگم ؟
خیلی خاص ، خیلی خاص ، خیلی خاص
یه گاز دیگه زدم
گوجهء مزخرف داشت منو دیونه میکرد
هر چیزی که خیلی خاص باشه منو دیونه میکنه
گوجهء مزخرف ...
خیلی خوشمزه بود ،
تا آخرش خوردم ، یکی دیگه برداشتم
اونم تا آخرش با گازای کوچیک خوردم
دلم نمیومد زود تموم شه
تازه فهمیدم چرا فرشته کوچولو گازاش انقده کوچیکه
چیزای خاص رو باید آروم آروم تموم کنی
تا لذت همه قسمتاش رو برده باشی
خاک تو سر هرچی میوه خارجی
خاک تو سر هرچی معجون گرون قیمت
خاک تو سر هر چی کافی شاپ و آیس تک ، پوپک ؛ ...
یه مزه ای که هیچ جا نمیتونستی بچشی
یا حداقل من نتونستم بچشم
خیلی حال کردم باهاش
گفتم : چی کار کردی پسر ؟ ، خیلی خوشمزه اس ، چجوری این مزه رو به خودش گرفته ؟
یکم قیافه جدی احمقانه به خودش گرفت و گفت :
-: با عشق خاکش رو شخم زدم ، با عشق بذرشو پاشوندم ،با عشق اب دادم ، با عشق هرس کردم ؛ با عشق چیدم
پسرهء دوزاری ، من میگم چیکار کردی ، مزخرف تحویلم میده
حوصله بحث با اون رو نداشتم ، وقتی که حوصله بحث ندارم
هر مزخرفی رو بهم بگن ، میگم خوب باشه
گفتم : خوب باشه ، حالا با عشق پاشو برو یه دیس دیگه بردار بیار ،
خندید و گفت : باشه ،
رفت سمت اتاق روبه رویی ،
نزدیکای در بود که پرسید : با موسیقی میونت خوبه ؟
یه کار کرد که قبل از رسیدن به آخرش خوشم اومد ، همین کار بود
پرسیدن در مورد موسیقی
گفتم : اره ، یه چی بذار اخر شبی یکم بریم تو فاز شب زنده دارا
رفت اون اتاق
چند ثاینه نشد که یه موسیقی ،...
نمیدونی چی بود ، خیلی توپ بود
در حد آخر آرامش
فرشته کوچولو بلند شد
شروع کرد به باله رقصیدن
یکم بلند گفت : شیدا میای با هم برقصیم ؟
-: اره ، صبر کن
یه دیس دیگه گوجه فرنگی گذاشت رو میز
رفت دست فرشته کوچولو رو گرفت
مثل این فیلم خارجیا
رفتن وسط اتاق
شروع کردن به رقصیدن
خیلی توپ میرقصیدن
پسرهء دوزاری اینجور رقصیدن رو از کجا یاد گرفته بود ؟
با یه من ریش ،
تموم اتاق داشتن به رقصیدن این دو تا نگاه میکردن
از هر گوشه ای یکی یه صدایی میداد که آفرین
باور کن
حتی اون شومینهء قدیمی
هر چند دقیقه یه بار
یه بار بلند میگفت آفرین
خیلی گرم بود ،
خیلی گرم ،
من هر وقت زیاد هیجان زده میشم ، داغ میکنم
تازه فهمیدم با این وضع هنوز کلاه دیزلیم سرم هست
کلاه رو از سرم برداشتم
کله ام خیس خیس بود
بیخیال خیسی کله
شب قشنگ تر از این نمیتونست بشه
اگه میتونست ، حتما میشد
گوجه ای گاز بزنی که تا حالا مزه اش هیچجا نبوده
آهنگی بشنوی که فقط برای تو ساخته باشن
من معتقدم از چیزی که خیلی خیلی خوشت میاد ، اون رو برای تو ساختن
فقط باید از اون خیلی خیلی خوشت بیاد
و دو نفر اون وسط جوری میرقصن
که چشات چهارتا میشه موقع دیدن رقصشون
پسرهء دوزاری باحال
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نگاهت که میکنم خنده ام میگیرد
چطور میشود که آدم این همه بمیرد
که رویش یک خروار خاک بریزند
اصلا" یک درصد هم احتمال نداشته باشد که بخواهی نفس بکشی
حتی یک سوراخ کوچک هم نباشد برای نفس کشیدن
نفس کشیدن هیچ!
یکهو آمدی و خنده ت گرفت از آن وضع..
که دراز به دراز افتاده ای
و با آن پارچه سفید ابلهانه شبیه ارواح شده ای..
آنوقت بدون هوا چجوری میشود قهقهه زد..
آنقدر دلم میخواهد قهقهه بزنم به حالت..
حیف که خودم هم قبلا" مرده ام
و رویم یک خروار خاک ریخته اند..
آدم اگر نمرده باشد هم از فرط افسردگی میمیرد..
بسکه نمیتواند قهقهه بزند..
یک دانه سنگ برمیدارم و می اندازم به طرفت
تکان نمیخوری..
شاید راست راستی مرده باشی
یک سنگ میخورد توی سرم..
برمیگردم..
_مرده شورت ببرد
بی صدا..بی هوا..
لب خوانی میکند..قهقهه میزند..
بی صدا..بی هوا..
من ازینجور قهقهه ها بیزارم
وگرنه حتما" تابحال قهقهه زده بودم
-قبلا برده.
او میگوید.
همسایه دست چپی ست.
_میدانی این چندمین سنگ است؟
میگوید: هفت هزارو دویست و سی و نهمین سنگ
-مرده شورت ببرد..
من همین یک فحش را بلدم..
از وقتی که مرده ام خیلی فحش مسخره ای شده
اما عادت ها دست از سر مرده ها هم برنمیدارند
میخندد..
_قبلا" برده..
آه، اگر بدانی چه زندگی یکنواختی ست.
از هفت هزار و دویست و سی و نه روز قبل که زنده ها فکر میکنند مرده ام
و مرا اینجا دفن کرده اند
هر روز این دیوانه ی سمت چپی به من سنگ میزند که مطمئن شود نمرده باشم
و هربار من به او میگویم مرده شورت ببرد و هربار او میخندد و میگوید قبلا" برده
اگر میدانستم مردن از زنده گی زمینی و آغاز زندگی زیر زمینی این همه کسل کننده است هرگز نمی مردم.
حالا دیگر من یک زیر خاکی شده ام..هیچ هیجانی ندارد.
سرجایم دراز میکشم
سرم محکم به سنگ میخورد و درد میگیرد
همیشه همین طور است
حتی وقتی بمیری هم مدام سرت به سنگ میخورد
جایم هیچ راحت نیست
نمیدانم چه فکری میکنند که آدم را می چپانند وسط اینهمه خاک
انگار مرده هاهیچ حقی ندارند..همه ی حق های زمین برای زنده هاست..
بین اینهمه انجمن احمقانه هیچ انجمنی نیست از حقوق مرده ها دفاع کند..
زنده ها..مرده ها..
اصلا" چرا اینها را میگویم..یک زنده که معنای مرده و زنده را نمی فهمد..
از همان روزنه ی کوچک_ که به خیالش خیلی بزرگ است!_ نگاه میکند به زندگی و معنا میکند
مرده همان کسی ست که نفس نمیکشد
زنده همان کسی ست که نفس میکشد
و حق دارد روی خاک باشد_و نه زیر خاک!_
به سمت تو میچرخم و یک سنگ دیگر به طرفت پرت میکنم
خیلی هیجان انگیز است که یک نفر سمت راست آدم خوابیده باشد
و آدم بتواند به طرفش سنگ پرت کند
آخ که چقدر دلم میخواهد توبلند شوی و بگویی که مرده شورت را ببرند
و من بی هوا قهقهه بزنم و بی هوا بگویم: قبلا" برده..
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:35 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها