بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

رمان همخونه

فصل اول


ظهر بود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت اماآن روز به شدت گرم بود خورشيد با قدرتي هر چه تمام تر به پيشاني بلند و عرق كردهيحسين آقا مي تابيد قطره هاي ريز و درشت عرق از سر روي او آرام آرام و پشت سرهمريزان بودند و روي صورتش را گرفته بودند چهره ي آفتاب سوخته اش زير نورخورشيد برقمي زد اما گويي اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شيلنگ آب را روي سنگ فرش حياط بزرگو زيباي حاج رضا گرفته بود و به نظر مي رسيد قصد دارد آنها را برق بياندازد . حسينآقا حالا ديگر هفت سالي مي شد كه سرايدار ي خانه ي حاج رضا را بر عهده داشت يعنيدرست از وقتي كه عموي پيرش بعد از سالها خانه شاگردي حاج رضا از دنيا رفته بود بهياد عمويش و مهرباني هايي كه او در حقش كرده بود افتاد او حتي آخرين لحضه ها هم ازياد برادر زاده ي تنهايش غافل نبود و از آقاي (احساني ) خواهش كرده بود مش حسين رانيز به خانه شاگردي بپذيرد.حسن آقا غرق در تغكراتش هر ازگاهي سرش را تكان مي داد وبا لبخند دندان هاي نامنظم و يكي در ميانش را به نمايش مي گذاشت. صداي در حياط كهبا شدت كوبيده مي شد او را از دنيايش بيرون كشيد شيلنگ روي زمين رها شد آب سر بالارفت و مثل فواره دوباره روي زمين برگشت يك جفت كفش كهنه كه پشتش خوابانده شده بودلف لف كنان به سمت در دويدند در حالي كه صاحبشان بلند بلند مي گفتآمدم صبر كنيدآمدم) با باز شدن در چهره درخشان دختري با پوستي لطيف و شفاف و قامتي متوسط نمايانشد در حالي كه با چشمان سياهش به حسين آقا چشم دوخته بود يا لبخند شيطنت باري گفت:‌ سلام چه عجب مش حسين!يك ساعته دارم زنگ مي زنم

توي حياط بودم دخترم صداي زنگ رو نشنيدم ديركردي آقا سراغت رو ميگرفت...

يلدا منتظر شنيدن باقي حرفهاي مش حسين نماند محوطه ي حياط را بهسرعت طي كرد پله ها را دو تا يكي كرد و وارد خانه شد.آن جا يك خانه ي دو طبقه يدويست متري بود كه در يك از نقاط مركزي شهر تهران ساخته شده بود نه خيلي قديمي و نهخيلي جديد اما زيبا و دلنشين بود انگار واقعا هر چيزي سر جايش قرار داشت حياط بزرگبا باغچه اي كه بي شباهت به يك باغ نبود وانواع درخت ها و گل هاي زيبا در آن يافتمي شد در خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كه ديوارش با تابلو فرش هاي ابريشميزيبا تزيين شده بود و فرش هاي كناره ي دست بافت زيبايي كف آن را زينت مي داد راهروبه سالن بزرگي منتهي مي شد كه در گوشه و كنارش انواع مبلمان استيل و اشياء گرانقيمت قديمي وجديد دور هم جمع شده بودند و موزه ي جالبي از گذشته ها و حال را ترتيبداده بودند.اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چيزي كه در اتاق بيش از همهخودنمايي مي كرد كتابخانهي بزرگ حاج رضا بود او علاقه ي خاصي به خواندن كتب تاريخيداشت و كاهي شعر هم مي خواند گاهي نيز از يلدا مي خواست كه برايش غزليات شمس و سعدييا حافظ بخواند.

در اتاق حاج رضا ني مه باز بود يلدا آهسته دستش را بع در برد وچند ضربه نواخت صداي مبهمي از داخل او را به ورود دعوت كرد حاج رضا روي مبل نشستهبود و در حالي كه قرآن بزرگي در دست گرفته و مشغول خواندن از بالاي عينك به يلدانگاه كردو گفت : دخترم آمدي؟! چرا اين همه دير كردي؟ نزديك حاج رضا ميز مطالعه يبزرگ و زيبايي قرار داشت كه قرسودگي اش نشان از قدمت و اصالت آن را داشت يلدا جلوآمد و كلاسور و كيفش را روي زمين گذاشت و گفت: اول سلام به حاج رضاي خودم دوم اينكه ببخشيد به خدا من مقصر نبودم فرناز خيلي معطلمان كرد من فقط اين كلاسور راخريدم.

حاج رضا لخندي زود و گفت: چرا باقي لوازمي را كه لازم داشتي تهيهنكردي؟!

راستش بس كه فرناز تو اين مغازه و اون پاساژ سرك كشيد ديگه خستهشديم و من و نرگس هم از خريد كردن منصرف شديم البته تا ماه مهر نزديك هفده روز وقتداريم.

حاج رضا ر حالي كه لبخند زنان يلدا را نگاه مي كرد شايد از آن همهشور و هيجان به وجد آمده بود گفت: عزيزم يلدا جان! راستش مي خواستم راجع به مطلبمهمي باهات صحبت كنم اما اول برو لباست رو عوض كن و غذات رو بخور پروانه خانم غذايخوشمزه اي درست كرده.

پروانه خانم همسر مش حسين بود كه نظافت و آشپزي داخل منزل را بهعهده داشت او زن مهربان با سليقه اي بود مثل مادري مهربان به كارهاي يلدا رسيدگي ميكرد. يلدا صندلي را پيش كشيد روي صندلي نشست و با نگاهي مضطب به حاج رضا خيره شد وگفت: شما چي مي خواين بگين؟ اتفاقي افتاده؟ چند روز 1يش هم گفتين كه كار مهمي دارينموضوع چيه حاج رضا ؟ همين حالا بگين خواهش مي كنم.

حاج رضا با چهره ي آرام و مهربانش زمزمه كنان صلواتي فرستاد وقرآن را بست و عينك را از روي صورتش برداشت و چشمهايش را ماليد و گفت: چيزي نيستدخترم هول نكن . اتفاق خاصي هم نيافتاده اول كمي استراحت كن بعدا..

يلدا خواست بگويد آخه .. حاج رضا از روي مبل برخاست و گفت پاشودختر پاشو بريم و بيينيم پروانه خانم چه كرده پاشو ناهارت سرد شد.

يلدا به اجبار از روي صندلي بلند شد كيف و كلاسورش را از روي ميزبرداشت و به دنبال حاج رضا اتاق را ترك كرد و به طبقه ي بالا رفت در اتاقش را بازكرد و داخل شد وسايلش را روي تخت رها كرد و در حالي كه مقنه اش را از سر برمي داشتجلوي آيينه رفت و با خود گفت : يعني چي شده؟ حاج رضا چه مي خواد بگه؟

يلدا به حاج رضا فكرد به اين كه اين روزها چه قدر پير و شكسته بهنظر مي رسيد او به خاطر ناراحتي قلبي تحت نظر پزشك بود به همين سبب يلدا بسيارنگران شده بود علاقه ي او به حاج رضا شايد از علاقهي يك دختر واقعي نسبت به پدرخيلي بيشتر بود مي دانست كه حاج رضا هم او را خيلي دوست دارد. يلدا از بيست سالگيپيش حاج رضا بود و چند ماه پس از اين كه آخرين فرزند حاج رضا نيز از او جدا شدزندگي در كنار حاج رضا را آغاز كرد .

مادر يلدا زماني كه او سيزده ساله بود در اثرسكته مغزي در گذشت و يلدا زندگي در كنار پدر ادامه داد پس از شش سال پدر نيز دربستر بيماري افتاد و تنها كسي كه مثل پروانه دور او مي گشت حاج رضا بود پدر يلدا ازدوستان قديمي حاج رضا بود كه جواني اش را در خدمت يكي ار ادارات دولتي گذرانده بودو دوران بازنشستگي را در كنار حاج رضا به فرش فروشي مشغول بود او متمول نبود حتيخانه اي كه در آن زندگي مي كردند

اجاره اي بود او در آخرين لحظه ها به عنوان آخرينخواسته اش يلدا را به تنها دوستش حاج رضا سپرد يلدا در پايان نوزده سالگي بود وخودش را براي كنكور آماده مي كرد كه با از دست دادن پدر احساس عجز و درماندگي ميكرد او تنها فرزند خانواده بود و قوم وخويش چندان دلسوزي نداشت كه بتواند بدون مالو ثروت براي ادامه ي زندگي روي آنها حساب بكند اوايل زندگي كردن در خانه ي حاج رضابراي او كمي مشكل بود اما كم كم به حاج رضا و محبت هاي بي دريغش دل بست اوسرپرستي يلدا را برعهده گرفت و مثل يك پدر واقعي دست هاي مهربان خود را براي تنهايي دردناكيلدا سايه بان كرد يلدا به خاطر زندگي تقريبا با درد آشنايش قدر موقعيت به دست آمدهرا خيلي خوب مي دانست و از فرصت هايي كه حاج رضا برايش فراهم مي كرد

براي رسيدن بهاهدافش بسيار خوب استفاده مي كرد براي همين چند ماه پس از اينكه به خانه ي حاج رضاآمد در كنكور شركت كرد و سال جديدش را يا ورود به دانشگاه آغاز كرد اما حاج رضا كهمردي دنيا ديده با سواد و بسيار مومن و متعهد بود بعد از يك عمر زندگي با عهد وعيال حالا كه تنها شده بود نياز بيشتري به وجود يلدا حس مي كرد و يلدا را مثل دخترخودش دوست مي داشت و هميشه آرزويش خوشبختي يلدا بود و در اين راه از هيچ كنكي دريغ نمي كرد او از زماني يلدا را به خانه اش آورد كه خانه ي او از مهر و محبت و هياهويفرزندان خالي بود و بسيار تنها شده بود . حتي آخرين فرزندش هم به حالت قهر از اوجدا شده و خانه را ترك كرده بود.

حاج رضا مردي متمولي بود وتمام تجار سرشناس بازار فرش فروش ها اورا به خوبي مي شناختند و برايش احترام قائل بودند اما چيزي كه يادآوري آن هميشهبراي او شرمندگي رنج و ناراحتي به همراه داشت يادوخاطره ي يك اشتباه يك هوس و يا هرچيز ديگري كه بشود نامش را گذاشت بود او همسر خوبي داشت كه عاشقانه با شوهرش زندگي كرده بود و جواني اش را به 1اي او و بچه ها ريخته بود حاصل ازدواج آنها دو دختر ويك پسر بود همسر حاج رضا (گلنار ) يك خانم به تمام معنا بود و با سليقه كدبانو مهربان و مادري فداكار با وجود قلب بيمارش ذره اي از تلاشش را براي چرخاندن زندگيكم نمي كرد اما دست روزگار بود يا ..!

حاج رضا دل به زن جواني كه گه گاه به عنوانمشتري به سراغش مي آمد سپرده بود و اين براي او يك رسوايي بزرگ به شمار مي آمد وبراي گلنار خيانتي غير قابل جبران!

وقتي گلنار با خبر شد كه حاج رضا با زن جواني صيغه خوانده اند تاب نياورد دردي در سينه اش پيچيد و در بستر افتاد و تا لحضه هاي آخر با چشمان پر ازسؤالش حاج رضا را براي تمام عمر شرمنده كرد و از آن پس تنها خاطره اي تلخ براي بچه ها و شرمندگي و عذاب وجدان براي حاج رضا برجاي گذاشت.

بچه هاي حاج رضا همه تحصيل كرده بودند و موقعيت اجتماعي خوبيداشتند اما هرگز نتوانستد پدرشان را به خاطر اشتباهش ببخشند و هميشه در وجودشاننسبت به او آزردگي خاطر داشتند........



.....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

شراره و شهرزاد دو دختر حاج رضا براي ادامه تحصيل به خارج از كشورسفر كرده و نزد تنها عمه شان به زندگي ادامه دادند و همان جا نيز ازدواج كردند وماندگار شدند و هر از گاهي براي ديدار تازه كردن سري به پدر مي زدند و با اصرار ازاو مي خواستند تا املاكش را بفروشد و با تنها برادرشان به آنها ملحق شود اما حاجرضا زير بار نمي رفت و حتي حاضر نبود به اين موضوع فكر كند او دلش نمي خواست بارفتن به خارج تنها پسرش را نيز از دست بدهد و تنهاتر از هميشه بماند.

شهاب حالا 23 ساله بود او كه بيشتر از دو خواهرش دل بسته ي مادربود به همان نسبت نيز بيش از آن دو كينه پدر را در دل پروانده بود از آنجايي كهبسيار خود سر كله شق و مغرور بود مدام درصدد انجام كاري بود تا بتواند زودتر ازخانه ي پدر و مديرت او خلاص شود و به تهايي زندگي كند حاج رضا برخلاف شهاب دلبستگيخاصي نسبت به او داشت براي همين هميشه او را حتي از فكركردن به خارج منع مي كرد امانسازگاري هاي شهاب بحث و جدل هايش تمام نشدني بود و سر هر چيزي بهانه اي مي تراشيدو داد وبيداد به راه مي انداخت و چندين روز با حاج رضا سر سنگين مي شد حاج رضا خيليسعي كرد تا رابطه ي بهتري با پسرش ايجاد كند اما هر چه مي گذشت شهاب نافرمان ترجسورتر و نسبت به پدر گستاخ تر مي شد

و وقتي سال آخر دبيرستان را مي گذراند چندينبار به خاطر قهر از پدر خانه را ترك كرده و شب را با رفقايش به سر برده بود به دليلاين رفتارها بود كه حاج رضا براي حفظ فرزندش به جايي رسيد كه پيوسته در برابرشكوتاه بيايد و با او مدارا كند تا شايد بتوان اين جوان سراپا آتش كينه را به هرقيمتي كه بود پيش خود حفظ كند.شهاب بيش از دخترها شبيه مادرش بود چشم هاي باداميدرشت و سياهش با ابروهاي تقريبا پهن پيشاني بلند با بيني خوش فرم موهاي صاف مشكي وپرپشت درست نثل موها و اعضاء صورت گلنار بود اما در ابعاد مردانه اش حس مسؤوليتپذيري واعتماد به نفس شهاب چيزهايي بودند كه حاج رضا هميشه در دل به آنها افتخار ميكرد او قلب مهرباني داشت

و شايد اگر از پدرش كينه اي به دل نمي گرفت رفيق و همدمخوبي براي او مي شد حاج رضا گاهي به او حق مي داد كه آن طور رفتار كند زيرا دراعماق نگاه او سرزنش تلخ و ملامت بار نگاه گلنار را در لحظه هاي آخر حس مي گرد ودلش به شدت مي شكست هر چند كه بعد از گلنار هرگز به رابطه اش با معشوق ادامه نداداما با اين حال باري از گناهش رانكاست و پيش خود شرمنده بود انگار تازه مي فهميد كهعشق گلنار چيزي نبود كه بتواند آن را به بهاي ناچيزي مانند يك نگاه هوسناك ببازداما براي فهميدن كمي دير شده بود.

حاج رضا اهميت خاصي براي تربيت فرزندانش قايل بود و همه ي هم وغمش اين بود كه فرزنداني متدين و تحصيل كرده تربيت كند خب اگر در اولي زياد موفقنبود و فرزندانش به اندازه ي او مؤمن و متدين نبودند امادر امر دوم تقريبا به آرزويخود رسيده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به داشگاه نرفته بود براي همين تمام هدفشاين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن به دانشگاه در ايرانماندگار كند به همين سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدر از او خواست در ايرانبماند و به درس خواندن و ادامه تحصيل در دانشگاه بيانديشد و براي قبولي تلاش كند تاآينده كاري و شغلي اش تامين شود و باز پسر شرط گذاشت كه يك آپارتمان شخصي برايشتهيه شود.

وقتي شهاب در رشته ي عمران دانشگاه تهران قبول شد براي حاج رضاهيچ راهي به جز تهيه ي يك آپارتمان شيك ونقلي باقي نماند و اين شد كه از آن پس شهابهم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگي مستقل و مجردي اش را آغاز كرد تمام دل خوشيحاج رضا آن بود كه پسرش در ايران است و هر وقت ارداه كند مي تواند به او دسترسيداشته باشد

شهاب نيز گاهي به پدر سر مي زد از زمان ورود به دانشگاه دوستان زياديدور و بر او بود و حاج رضا از آينده ي او نگران بود اما شهاب به واسطه ي داشتنتربيت مذهبي و بزرگ شدن در دامان خانواده اي متدين و داشتن پدري هم چون حاج رضازمينه هايي در وجودش نقش بسته بود كه شايد كمي كم رنگ مي شد ولي هيچگاه از بين نميرفت و حس الگو بودن كه از كودكي در وجودش بود را تاثير پذيري از ديگران وتقليد رابراي او دشوار مي ساخت.


حاج رضا شهاب را خوب مي شناخت و او را خوب تربيت كرده بود و مي دانست پسرخوبي دارد اما نگراني اش راجع به او هميشگي بود و پيوسته در پي راه چاره اي براي بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط شاگرد حجره ي يكي از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بي خبر نمي ماند.

آخرين باري كه شهاب به خانه پدر آمد وقتي بود كه حاج رضا به رابطه ي او با دختري پي برده بود كه ظاهرا از هم كلاسي هايش بود حاج رضا از اوخواست توضيح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتي با اصرار پدر مواجه شد با فرياد و داد و بيداد از او خواست كه در كارهايش دخالت نكند و فراموش كند پسري به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ي پدر را براي هميشه ترك كرد بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهاي آخر دانشگاه با
همكاري يكي از دوستانش به نام كامبيز يك شركت ساختماني خصوصي برپا كرده است.......



...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان زيباي همخونه

فصل دوم

آن شب ، شب تقريبا سردي بود و آسمان صاف وزيبا مي نمود ستاره هادر آسمان پخش بودند و يكي يكي علامت مي دادند بوي مهر مي آمد بوي مدرسه بوي دانشگاهبوي تحرك و بوي تازگي خاصي كه همه براي احساسي توام با وجد و دلهره را در برداشتيلدا روي صندلي گهواره اي در بالكن رو به روي حاج رضا نشسته بود و خود را تكان ميداد.

پروانه خانم با يك سيني چاي آمد حاج رضا چاي را برداشت وروي ميزگذاشت پروانه خانم چاي يلدا را هم روي ميز گذاشت و گفت: يلدا جان يه چيز گرمتر ميپوشيدي اين جا نشستي سرما مي خوري

نه پروانه خانم خوبه هوا عاليه

در حالي كه پروانه خانم دور مي شد حاج رضا گفت :يلدا جان قبلا همگفتم كه مطلب مهمي هست كه بايد بهت بگم و نظرت رو بدونم مي خوام خيلي خوب به حرفهاي من گوش كني و خوب فكر كني.

صندلي از حركت ايستاده بود در حالي كه روسري آبي يلدا زير نورمهتاب به چشمان سياهش تلالو خاصي بخشيده بود سراپاي وجودش لبريز از كنجكاويشد.

حاج رضا ادامه داد : "فقط قول بده خوب به حرف هایی که بهت میگمدقت کنی

یلدا مثل بچه های حرف شنو سرش را تکان داد و گفت : "باشهباشه.حتما فکر میکنم.حالا زودتر بگین .تو رو به خدا

حاج رضا چایی اش را مزه مزه کرد .استکان را روی میز گذاشت و گفت : "فکر میکنم راجع به شهاب (پسرم رو میگم ! )یک چیز هایی میدونی .اما با این حالمیخوام خودم برات همه چیز رو بگم.میدونی یلدا جان !شهاب تنها پسر و در واقع تنهاامید و آرزوی من در این دنیاست.البته خودت بهتر میدونی که تو هم برای من مثل شهابعزیزی .اما فعلا حرف من روی شهابه.راستش من خیلی سعی کردم تا او از من جدا نشه وپیش من بمونه و باهام مثل یک رفیق و پسر واقعی باشه.اما متاسفانههر چی بیشتر تلاشکردم کمتر موفق شدم.شهاب دو سه سالی هست که از من جدا شده و سراغی ازم نگرفته.اونبرای خودش خونه زندگی.کار و سرگرمی درست کرده .گویا درسش هم رو بهاتمامه

حاج رضا بار دیگر استکان چای را برداشت .آهی کشید و سری تکانداد.گویی میخواست زخم های کهنه ای را باز کند

یلدا دختر باهوشی بود .اما هنوزنتوانسته بود رابطه ای منطقی بین حرف های حاج رضا و خودش بیابد .دوست داشت میانکلام حاج رضا بدود و بگوید : "حاج رضا تو رو خدا برید سر اصلمطلب !
حاج رضا آخرین هورت را کشید .... استکان روی میز آرام گرفت .ادامهداد : " اون خیلی تو فکر رفتن به خارج بود اما من همیشه مانعش میشدم .ازم خواستبرایش خونه بخرم تا ایران بمونه.منم خریدم.از آخرین باری که اومد اینجا و مثل همیشهقهر کرد و دیگه نیومد باز دلم راضی نشد تنها رهایش کنم و همیشه مواظبش بودم .تازگیها شنیده ام که دوباره فکر خارج رفتن رو توی سرش انداخته اند

_
از کجا میدونید ؟!
_
با یکی از دوستانش یک شرکت ساختمانی زده اند .پسر خوبیه .از اون شنیدهام !
راستش اصلا دلم نمیخواد از اینجا بره.دلم میخواد آخرین شانسم روبرای نگه داشتنش توی ایران امتحان کنم و در این راه تو باید کمک کنی

حاج رضا لحظه ای ساکت شد .صاف نشست و با قاطعیت گفت : "یلدا تمامامید من به توست

یلدا پاک گیج شده بود و به چشم های آبی وبی فروغی که مثل دریای مهآلود در تلاطم بودند و مضطرب و منتظر او را نگاه میکردند خیره شد و شانه ها را بالاداد و با تعجب پرسید : " اما من چه کاری ازم ساخته است ؟

حاج رضا که گویی در خواب حرف میزد بی اراده گفت : "اگر موافقت کنیبا شهاب ازدواج کنی

یلدا آنچه را که میشنید باور نمیکرد و با ناباوری گفت : حاج رضاچی میگین ؟! دارین شوخی میکنین ؟

_
نه یلدا جان ! من کاملا جدی گفتم اما اجازه بده همه ی حرف هام رو بزنم بعدنظرت رو بگو .
چهره ی یلدا به سفیدی گرایید .ضربان قلبش تند شده و درونش لحظه بهلحظه متلاطم تر میشد و به این فکر میکرد که " حاج رضا این همه مهر و محبت نثار منکرده به خاطر پسرش ؟!یعنی از روزی که منو به این خونه آورد چنین قصدی داشت ؟! پسمنظورش از سرپرستی من تربیت عروس آینده اش بوده ؟! " از حاج رضا بدش اومد.احساسحماقت میکرد .فکر میکرد بدجوری گول محبت های حاج رضا رو خورده .نگاهش به قندان رویمیز سرد و ثابت مانده بود و با گوشه ی روسری اش ور میرفت


صدای ملایم حاج رضا او را به خود آورد که میگفت : " میدونم داریبه چی فکر میکنی ! اما دخترم تو داری اشتباه میکنی.من تو رو از بچه های خودم بیشتردوست دارم.به خدا قسم مدت هاست به عواقب و جوانب این قضیه فکر کردم تا تونستم اینپیشنهاد رو بهت بدم.شاید فکر کنی که میخوام به خاطر پسرم زندگی تو رو تبه کنم ! امااگر ذره ای به ضرر تو بود

اصلا این موضوع را مطرح نمیکردم. دخترم میدونم که موقعیتهای خوب برای تو زیاده .اما من شهاب رو بزرگ کرده ام و میدونم که پسر خوبیه و زمینههایی در وجودش هست که اگر انگیزه ای برای شکوفا کردنش داشته باشه میتونه بهترین مردبرای زندگی با تو باشه .من میخوام که تو این انگیزه رو برای اون ایجاد کنی .میخوامکه با رفتار و کردارت اونو به راه بیاری .تو نجیب و مهربونی .تحصیل کرده ای .پر ازحوصله ای .پر از شور و نشاط و هیجانی .تو پر از احساسات پاک و خدایی هستی .دوستدارم تو عروسم باشی و باعث پیوند من و شهاب شوی


آرزوی من اینه که تو و شهاب روخوشبخت ببینم . من دوست دارم ..... "
حاج رضا نفس عمیقی از ته دل کشید و ادامه داد :" من دوست دارم شمادو نفر رو در کنار هم خوشبخت ببینم.به خدا قسم اگر ذره ای ذرباره خوبی های درونیشهاب و ذات او شک داشتم هرگز اینو از تو نمیخواستو .هرگ ز نمیخواستم که حتی فکری همدر این باره بکنی .اما عزیزم. با همه ی این ها که شنیدی من قصدم از این پیشنهاد چیزدیگری است.یعنی اصلا این ازدواج مثل ازدواج های دیگر نیست و من شرایط خاصی برای اینامر در نظر دارم که اگر همه ی این پیش بینی های من درباره ی شهاب و همین طور دربارهی زندگی تو و اون و خوشبختی شما اشتباه از آب در آمد تو هرگز ضرر نکنی

یلدا نمیدانست چه خبر است .سخت درهم و متحیر بود ! انگار دیگر حرفهایحاج رضا را نمیشنید .حس میکرد از درون فرو میریزد .حتی توان کوچکترین حرکت راندارد.توی دلش مطمئن بود که جوابش به حاج رضا هرگز مثبت نخواهد بود اما با این همهدلش برای حاج رضا میسوخت.دلش برای آن چشم های منتظر که ملتمسانه ائ را مینگریستند ویک دنیا آرزو و امید را در خود داشتند میسوخت.یلدا فکر میکرد که حاج رضا خودش راگول میزند و با این همه نقشه ها و خیال بافی ها هرگز نمیتواند دوباره صاحب پسرش شود .او در مورد شهاب چیزهایی از پروانه خانم و مش حسین شنیده بود و با این که هرگز اورا ندیده بود شخصیت خشن و گستاخی را برای او در ذهنش ساخته بود....



...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

حاج رضا گفت : " یلدا جان خیلی ساکتی .بگو چه فکری داری ؟یلداخودش را جمع و جور کرد .سعی کرد افکارش را جمع و جور کند .به حاج رضا نگاه کرد وگفت : "والله چی بگم ؟!واقعا نمیدونم چی بگم ؟! راستش حرف های شما برام خیلی عجیب وغیر منتظره بود.اگر واقعا حرف دلم رو بخواهید اینه که نمیتونم اصلا به این قضیه جدی فکر کنم.حاج رضا شما به گردن من خیلی حق دارید.من در حال حاضر هرچی دارم از شمادارم.اما خواهش میکنم اینو از من نخواهید .من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم .در ثانیاگر بر فرض محال بخواهم میگم فرض محال .نمیتونم به پسر شما فکر کنم.چون اصلا اونونمیشناسم !حتی تا حالا اونو ندیده ام و نمیتونم تنها به چیز هایی که شما از اونبرای من میگین اکتفا کنم.از همه ی اینها گذشته با چیز هایی که راجع به اون شنیدمفکر نمیکنم که بتونید اون رو هم راضی به این کار بکنید...


یلدا سعی داشت عصبانیت خود را پنهان کند و آنچه را که در دل دارد طوری به حاج رضا بگوید که او را نیازارد.

حاج رضا بی رمق با لب های خشکیده و چشم های خسته به یلدا نگاه میکرد .انگار دیگر توان حرف زدن نداشت.اما گفت :"دخترم من تو رو میفهمم.تو دختر عاقلی هستی .در این شکی نیست.اما عزیزم تو بذار من همه چیز رو برات توضیح بدم بعد مخالفت کن.اصلا بگو ببینم یلدا جان الان دقیقا چند سالته ؟!"

یلدا جوابی نداد.انگار میدانست مقصود حاج رضا از این سوال چیست.
حاج رضا دوباره مصر تر از قبل پرسید :"واقعا دارم میپرسم یلدا جان !الان دقیقا چند سالته ؟! "
یلدا کمی جا به جا شد .انگار تازهع داشت توی دلش حساب میکرد چند سالشه.بعد با کمی فکر گفت :"23 سالمه ! "
گویی چشم های حاج رضا باز شدند.لبخندی زد.به صندلی تکیه داد و گفت :"بابا جان پس برای خودت خانمی شدی !من همش فکر میکردم که یلدای من بچه است .اما غافل از این که خانم کوچ ولوی ما دیگه بزرگ شده ... "
حاج رضا بلندتر خندید و ادامه داد :".. و داره از ازدواجح فرار میکنه ! "
خنده اش بی رمق بود.یلدا هم خندید .انگار خودش هم از یادآوری سن و سالش منعجب شده بود !
حاج رضا گفت :"دیدی گفتم.حالا موقعشه !" لحن کلامش از شوخیی خالی میشد که افزود "میدونم که خواستگار داری !چندین بار دیدمش.دو بار هم با خودم صحبت کرده"
یلدا خجالت زده با لحنی دستپاچه پرسید :"شما از کی صحبت میکنید ؟"

_همون پسره قد بلنده .موهاش بوره ... هم کلاست !

_سهیل ؟!

_اسمش درست به خاطرم نیست.عزیزم فکر کن این آقا یا هر کس دیگری به خواستگاریت آمد.میخوام بدونم چه طوری اونو میشناسی ؟!چقدر وقت برای شناختن این آدم نیاز داری ؟!مطمئن باش تو هر چه قدر وقت بخوای من دو برابر به تو فرصت میدم تا شهاب رو بشناسی.من شرایطی رو برای تو به وجود میارم که با شناخت کامل از اون به من جواب بدی ...
یلدا تاب نیاورد.احساس میکرد حاج رضا برای خودش میبرد و میدوزد و خیلی تند پیش میرود.برای همین میان کلام حاج رضا دوید و گفت :گحاج رضا .آخه ! آخه چه طوری ؟! مگه امکان داره ؟! مگه به همین سادگی هاست ؟ "

یلدا تازه به خروش آمده بود که با آمدن پروانه خانم از تب و تاب افتاد و صدایش را پایین آورد و بعد به طور نامحسوسی حرفش را قطع کرد.
پروانه خانم با یک ظرف میوه وارد حیاط شد و گفت :"دیدم حسابی خلوت کردید گفتم یه چیزی هم بخورید ... "

_ شما همیشه به فکر ما هستید .دستتون درد نکنه پروانه خانم .
پروانهخانم ظرف میوه و پیش دستی ها را روی میز گذاشت.استکان های چای را برداشت و گفت : "بازم چای میل دارید ؟ "(حاج رضا با سر و دست علامت منفی داد ... )
حاج رضا سرش را پیش آورد .و در ادامه ی حرف های یلدا گفت :"یلدا جان خیلی عجولی .تو اگر اجازه بدی من به تمام سوالاتت جواب میدم.به خدا ضرری متوجه تو نیست.فقط بذار من همه ی حرفام رو تموم کنم. "

یلدا در عمق نگاه حاج رضا آخرین بارقه ی امید را میدید و دلش نمیخواست آن را برای همیشه از بین ببرد.برای همین با این که در دل به حال او تاسف میخورد سری تکان داد ولب ها را روی هم فشرد و گفت :"باشه .حاج رضا !شما همه چیز رو بگین.هر چی که لازمه بدونم.اما من از حالا بگم هیچ قولی به شما نمیدم.فقط روی حرف های شما فکر میکنم و بعدا نظرم رو میگم ."
حاج رضا دست در ظرف میوه برد(خوشه ی انگوری برداشت و جلوی یلدا گرفت .یلدا حبه ای کند و به دهان برد.چه شیرینی لذت بخشی طعم تلخ دهانش را گرفت ! )

حاج رضا آرام تر مینمود.به صندلی تکیه داده و آرام آرام حبه های انگور را به دهان میبرد.هر دو به هم نگاه میکردند.اما هر کدام در عوالم خود بودند .حاج رضا به این می اندیشید که چگونه همه ی نقشه اش را برای یلدا بازگوید تا عاقبت نتیجه همان شود که او میخواهد.یلدا نیز به آنچه که شنیده بود می اندیشید .به حاج رضا و پسرش.به خواسته ی غیر ممکنش !

حاج رضا دست های پیر و لاغرش را روی صورت کشید و گفت :"دخترم .به من اعتماد کن .راستش من هنوز راجع به این موضوع با پسرم هیچ صحبتی نکردم.اما اول دوست داشتم نظر تو رو بدونم.البته به قول خودعت شهاب هم حتما با این پیشنهاد مخالفت میکنه اما شرایط من طوری است که به سود هردوی شماست و مطمئنم اگر شهاب شرایط بعدی رو بشنوه صد در صد قبول میکنه .

عزیزم .قضیه اینه . من میخوام شما دو نفر با هم ازدواج کنید و فقط به مدت شش ماه با هم زندگی کنید.ابتدا طی یک مراسم ساده پیش یکی از دوستانم در منزل او عقد میشوید و بعد از عقد تو به خانه ی شهاب میروی و تنها برای شش ماه آنجا زندگی میکنی.در این مدت شما رابطه ی زناشویی نباید داشته باشید.به هیچ عنوان رابطه ی شما نباید از رابطه ی یک خواهر و برادر فراتر برود.اگرطی این مدت روابط شما در این حد باقی مانددقیقا پایان ماه ششم من طلاق نامه و شناسنامه ات را بدون نامی از شهاب در اختیارت میگذارم.بدون آثار ازدواج و یک سوم آن چه که دارم را به تو و یک سوم را هم به نام شهاب خواهم کرد.


یعنی تو بعد از شش ماه مالک واقعی یک سوم از هر چیزی که دارم خواهی شد و خدا بخواد هیچ چیزی را هم از دست نداده ای.فقط شش ماه منزلت عوض میشود !به دانشگاهت میروی.درس میخونی و هر کاری که الان انجام میدی آن موقع هم انجام خواهی داد.یادت باشه برای خودت بهتر است که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود .فقط باز هم تاکید میکنم اگر به هر نحوی رابطه ی شما از حد یک خواهر و برادر خارج شود و یا حتی اگر بچه دار شوید دیگر همه چیز به هم میریزد و شما مجبور خواهید شد که با هم زندگی کنید و من چیزی از اموالم را به نام شما نخواهم کرد.این اصل مهمی است که نباید فراموش کنید.اما در مدتی که تو پیش شاب هستی به ظاهر تمام مخارج تو به عهده ی شهاب است.یعنی در واقع این چیزی است که به شهاب خواهم گفت ! اما برای تو حسابی باز میکنم و به حسابت ماهانه مبلغی واریز میکنم تا به هر چیزی که نیاز داری به راحتی برسی.در این مدت نمیخوام هیچ کدام از شما دو نفر با من ارتباط برقرار کنید.مگر در موارد خاص ! این همه ی آن چیزی بود که تو باید میدانستی ! "

حاج رضا بعد از گفتن جمله ی آخر نفس راحتی کشید و دوباره به صندلی تکیه داد.
یلدا که واقعا گیج به نظر میرسید با تعجب به حاج رضا نگاه میکرد.در نگاهش علامت سوال های متعددی به چشم میخورد.عاقبت دهان باز کرد و پرسید :"خب همه ی این کار ها برای چیه حاج رضا ؟! ببخشید که این رو میگم اما شما انگار بازیتون گرفته ! قصد شوخی دارید ؟ آخه برای چی من باید با کسی که خودتون هم به اون شک دارید ازدواج کنم ؟! "
_ کی گفته من به اون شک دارم ؟

_ از حرفاتون معلومه.این که مدام تاکید دارید که شش ماه با هم زندگی کنیم و این که میخواهید بعد از شش ماه همه چیز تمام شود.پس معلومه که خود شما عاقبت کار را بهتر میدونید.چرا ازمن میخواهید که خودم رو دستس دستی بدبخت کنم ؟! "
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

صدای یلدا به لرزش افتادهبود.احساس میکرد دیگر نباید دوباره سکوت کند.داشت متلاشی میشد.فکر میکرد حاج رضا حقندارد که این طور درباره ی آینده ی او نقشه بکشد و تصمیم بگیرد و با چهره ای حق بهجانب منتظر جواب حاج رضا شد
حاج رضا هنوز ملایم و آرام مینمود .سرش را تکان داد و نگاهعاقلانه ای به یلدا انداخت و گفت : "من کور بشم اگه بدبختی تو رو بخوام.تو که اینهمه برای من عزیزی.تو که تنها مونس من هستی
!
او دستی به صورتش کشید و چانه اش را فشرد و ساکت ماند و بعد ازچند لحظه دوباره ادامه داد :"دخترم اگر من این شش ماه را مدام تاکید میکنم برایاینه که اگر تمام پیش بینی های من اشتباه از آب درآمد تو راه خلاصی داشته باشی !مثلیک دوره ی نامزدی
_
خب چرا شش ماه نامزد نباشیم ؟!
_
برای اینکه شهاب رو نمیتونی با نامزد شدن بشناسی.به نظر من هیچ کس نمیتونهحتی در دوره ی نامزدی هم به خیلی از خصوصیات طرف مقابلش پی ببره.مگر اینکه شب و روزباهاش باشه.شهاب آدمیه که اگه بگم شش ماه نامزد کن ممکنه قبول کنه اما دیگه پیداشنمیشه که تو بخوای بشناسیش.بر فرض چند بار هم بیرون برید.غذا بخورید و حتی چند ساعتهم حرف بزنید اما با این پیشنهاد من شما میتونید شش ماه شب و روز کنار هم باشید.چونباید زیر یک سقف زندگی کنید.مثل دو تا دوست.مثل دانشجوهای یکخوابگاه !
_
ولی به نظر من این گول زدن خودمونه ! یعنی چه ؟! نمیدونم چرا نمیتونم معنایحرفای شما رو بفهمم .
_
این خیلی ساده است دخترم.فقط دلت رو با من یکی کن.حالا دوباره ازت میپرسماگر یک نفر که شرایط خوبی داشته باشد یعنی ظاهرا اونو بپسندی و به خواستگاریت بیادچه کار میکنی ؟! خب طبیعی است که مدتی نامزد میشوید و چندین بار هم دیگه رو میبینید .درسته یا نه ؟!
_
بله . درسته !
_
قبول داری بعضی ها در این دوره عقد میکنند ؟
_
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

خب .آفرین دخترم.حالا بگو ببینم چه طور اینو درست میدونی ؟! خب بگو ببینمقبول داری خیلی ها در این مدت به اصطلاح نامزدی حتی قبل از شناخت کامل بچه دار هممیشن ؟!
یلدا لبخندی از روی شرم زد و گفت :" حاج رضا چی میخواین بگین؟

_
میخوام بگم آیا به نظرت در این مدت راه بازگشتی وجود داره ؟! آیا توی اونلحظه ها دختر و پسر به این که چطور میتونند یک عمر کنار هم زندگی کنند فکر کرده اند؟! آیا دوره ی نامزدی برای شناخت کامل اونا از هم کافی بوده ؟!
من میگم شش ماه کنار هم زیر یک سقف زندگی کنید تا عادت ها وخصوصیات فردی تان ناخواسته برای هم آشکار بشه.شش ماه شهاب را بسنجی.با رفتاری که ازتو سراغ دارم و با اخلاقی که تو داری میدونم که میتونی اونو به خوبی بشناسی و اگربعد از این مدت به هیچ عنوان از او راضی نبودی به راحتی به خانه ی خودت برمیگردیبدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه

یلدا عجولانه گفت :"آخه حاج رضا شما چه تضمینی دارید برای این کهمیگین بدون هیچ اتفاق خاصی!شما چه طور این قدر راحت همه چیز رو پیش بینی میکنید .اومدیم و ... چه طور بگم ؟ آخه چه طور من با یک مرد غریبه توی یک خونه زندگی کنم؟! تازه راحت درس بخونم.دانشگاه برم ؟! تازه ببخشید که این رو میگم اما چه تضمینیبرای این وجود داره که پسر شما طبق قول و قراری که شما باهاش میذارین رفتار کنه ورابطه اش رو با من در همون حدی که شما میخواین حفظ کنه ؟! اگر
.
_
دخترم تضمین از این بالاتر که من دارم به تو قول میدم .تو من رو قبول نداری؟ من شهاب رو بزرگ کردم.درسته که مدتی است از من جدا شده و با من اختلاف داره امااین اختلاف به موضوع دیگه ای برمیگرده که الان نیاز به توضیح نمیبینم و الا شهابمثل هر مرد غریبه ای نیست که تو این همه ترسیده ای .
_
حاج رضا .من شما رو قبول دارم.میدونم شما صلاح منو میخواین .اما بازم میگماین ریسک بزرگیه .شما نمیتونید رفتار های پسرتون رو بعد از ازدواج کنترلکنید.
_
عزیزم.چون تو انتظار شنیدن چنین پیشنهادی رو نداشتی به نظرت این همه ترسناکجلوه میکنه و این همه مضطرب شدی .نمیدونم .البته حق داری .تو شهاب رو تابحال ندیدیو حتما چیزهایی که از پروانه خانم و مش حسین هم راجع به اون شنیدی مزید برعلت شده ! انگار حرف های من هم تاثیری در مثبت اندیشی تو نداره .عزیزم هر ازدواجی یک ریسکبزرگ محسوب میشه.اما من حداقل میخواستم به وسیله ی این کار خوشبختی پسرم رو تضمینکنم.چون من هیچ دختری رو مناسب تر ازتو برای شهاب نمیدونم و هیچ مردی رو مناسب تراز شهاب برای تو . من درباره ی رفتار آینده ی شهاب شاید نتونم درست قضاوت کنم امامیتونم رو قولی که ازش میگیرم حساب کنم.بعد از شش ماه شما بهتر میتونید تصمیمبگیرید و اگه اصرار روی محدود بودن رابطه تان دارم برای این که آزادی عمل داشتهباشید و مجبور نشید در کنار هم به خاطر بعضی چیز ها زندگی کنید .


یلدا جان من با شناخت کامل از هر دوی شما این تقاضا رو کردم.منمیخوام هر دوی شما رو داشته باشم.نمیخوام تو رو از دست بدم.حالا دیگه خودتمیدونی.اگر جوابت منفی است من باز هم چیزی رو به تو تحمیل نمیکنم .میل خودت است .نمیدونم شاید اشتباه میکنم ! حالا بهتره بری استراحت کنی .من خیلی حرف زدم .میدونمکه تو هم حالت زیاد مساعد نیست .بهتره زودتر بریم بخوابیم و بعد

حاج رضا بعد هم بدون این که منتظر حرفی از جانب یلدا باشد صندلیرا عقب داد و به زحمت و " یا علی گویان " و در حالی که آزرده خاطر مینمود از جابرخاست.یلدا این را به خوبی احساس میکرد.قامت حاج رضا با این که کمی افتاده بود اماهنوز بلند بود . آرام و سنگین قدم برمیداشت.سایه ی او زیر نور ماه کش آمد و لرزاناز جلوی یلدا عبور کرد و دور شد

یلدا توان حرکت نداشت.هوا سرد شده بود.صدای پروانه خانم را شنیدکه میگفت :" یلدا پاشو دیگه دختر ! دیر وقته

شب از نیمه گذشته بود .یلدا صبح فردا با دوستانش قرار داشت.قراربود فرناز و نرگس را در دانشگاه ملاقات کند.اما هر کاری میکرد نمیتوانست بخوابد .همه ی آن چه گذشته بود مدام توی ذهنش مرور میشد.صدای حاج رضا و نگاهش او را رهانمیکرد.دلش پر از تشویش شده بود .دوست داشت زودتر صبح میشد و هرچه سریع تر همه چیزرا برای نرگس و فرناز تعریف میکرد .هر چند که حاج رضا گفته بودبهتر است که کسی چیزینداند !حس میکرد هرگز نخواهد خوابید.با این حال وقتی چشم باز کرد آفتاب پهنای اتاقشرا گرفته بود و پ روانه خانم پشت در بود و در حالی که سعی میکرد یلدا صدایش را ازپشت در بهتر بشنود میگفت : " یلدا جان دوستات تلفن زدند و گفتند که ما راه افتادیمها

یلدا مثل جرقه ای از جا جهید و روی تخت نشست .سرش به شدت دردگرفت.اصلا دلش نمیخواست از جایش تکان بخورد .یک لحظه ذهنش از هر چیزی خالی شد.انگارهیچ چیز توی فکرش نبود.خیره به گل های ملحفه ی تخت خواب سعی میکرد موقعیت خود راارزیابی کند.با خود گفت :" آهان ! امروز با فرنازینا قرار داشتیم ! وای چرا این قدرخسته ام ؟ ... دیشب ! حاج رضا ... ناگهان دوباره مغزش قلقله ی فکر و خیال شد و همهچیز را به خاطر آورد و نا خودآگاه از جا برخاست.به یاد چیزی افتاده بود .گویینیرویی او را هدایت میکرد که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.در اتاقش را بازکرد.کسی داخل راهرو نبود .آهسته از پله ها پایین آمد.پایین پله ها پروانه خانم راصدا زد تا مطمئن شود جلوی راهش سبز نمشود و با یک خیز بلند خود را به اتاق حاج رضارساند


حاج رضا این موقع از روز معمولا خانه نبود.دستگیره ی در اتاق دردست های یلدا چرخی خورد و در باز شد .او داخل شد و به نرمی در را بست و به سمت کشویمیز تحریر شکافت .کاغذ های داخل آن را بیرون کشید و مشغول جستجو شد .میدانست دنبالچیزی میگردد اما نمیدانست چرا ؟! برای خودش هم جالب بود . به خودش گفت :"

فقط یهکنجکاویه .همین ! چرا حالا این همه هیجان زده ام.من همیشه برای چیز های بی ارزش همهیجان زده میشم ! و بالاخره یافت.یک عکس بود.عکس پسر جوانی که در آتلیه گرفته شدهبود.عکس در دست های یلدا بالا آمد و جلوی چشم های پف کرده اش قرار گرفت .تصویر شهاببود .یلدا به عکس خیره مانده بود .گویی قصد کشف چیزی را داشت که صدای پروانه خانمرا شنید که داشت از مش حسین سراغش را میگرفت .ناگهان به خود آمد و عکس را در لباسشپنهان کرد و سرسری کشوی حاج رضا را مرتب کرد و آن را بست
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

حاج رضا آلبون خانوادگی اش را معمولا تنها تماشا میکرد و آن را درکمدی میگذاشت که کلیدش همیشه پیش خودش بود .اما یلدا به یاد داشت یک بار حاج رضاتلفنی از او خواسته بود که شماره تلفن دوستش را از کشوی میز بردارد و برایش بخواند .آن عکس را اتفاقی داخل کشوی میز دیده بود.آن روز حتی نگاه مجددی به آن نینداخت .اما حدس میزد که او پسر حاج رضا باشد


یلدا به آرامی اتاق را ترک کرد .از پله ها بالا میرفت که پروانهخانم را دید و دستپاچه گفت :" سلام .وای شما کجایید ؟

! پروانه خانم متعجب با لهجه ی شمالی اش گفت :" مادر جان تو کجاییکه یک ساعته صدات میزنم ؟ چایی ات سرد شد

باشه .چشم پروانه خانم .الان آماده میشم میام پایین !

یلدا با عجله به اتاقش رفت و عکس را از لباسش بیرون کشید.روی تختنشست و دوباره به آن خیره شد.به نظرش اصلا زشت نبود.ابرو های مردانه ی تقریبا پهنیداشت با چشم های بادامی تقریبا درشت . چشم و ابرو مشکی بود .بینی اش هم خوش فرم بود . لب هایی برجسته با فکی محکم و مردانه و صورتی پر جذبه.موهایش پر پشت به نظرمیرسید.تقریبا بلند بود و مشکی

چند دقیقه گذشته بود .اما یلدا هنوز عکس به دست روی تخت نشسته بودو در افکارش غرق بود .بالاخره ساعت یازده آماده بود نرگس براي بار دوم تماس گرفتهبودو به همين سبب مبور شد آژانس بگيرد


فصل 3


لیوان یکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست هاییلدا مچاله میشد و سر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز بهسکون رسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشی واقعدر گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند
.
یلدا تمام ماجرا را مفصل تر از آنچه بود برای دوستانش تعریف کرد .هر کدام به نوعی در فکر بودند که باز یلدا صدای لیوان خالی را درآورد .فرناز اینبار محکم تر از قبل روی دست یلدا کوبید و گفت : "اه ... بسه یلدا .ولش کن اینبیچاره رو ! سرمون درد گرفت
. "
سپس رو به دوستانش گفت :"بچه ها حالا که چیزی نشده چرا این قدر توفکرید ؟
! "
فرناز به یلدا نگاه کرد و با لحنی شوخ ادامه داد :" به نظر منبهتره باهاش ازدواج کنی ! دیوونه جون .میدونی چقدر ثروت گیرت میاد ؟! " وخندید
.
نرگس جدی تر بود .گفت : "ولی به نظر من یلدا جون بهتره به حاج رضابگی نمیتونم قبول کنم .آخه بابا یک عمر زندگیه
! "
فرناز گفت :"وا ! کجا یک عمر زندگیه ؟! شش ماه که جیزینیست
! "
نرگس جواب داد :"بابا شما هم یه چیزی میگین ! مگه میشه فقط برایشش ماه زندگی ازدواج کرد ؟! فکر میکنم حاج رضا عمدا این طور گفته که یلدا قبول کنهوالا اگه یلدا ازدواج کنه دیگه مگه بچه بازی که بعد از شش ماه برگرده سر خونه یاولش ؟
"
فرناز گفت : " آره .اینم یه حرفیه ! اگر پسرش طلاقت نداد چی؟
"
یلدا گفت : " اما حاج رضا دروغ نمیگه
!! "
نرگس پرسید :"چه قدر بهش اعتماد داری ؟
! "
یلدا پرسید :" به کی ؟
"
نرگس جواب داد :"به عمه ی من ! خب حاج رضا رو میگم دیگهدختر
! "
یلدا گفت :"خیلی زیاد به حرف های حاج رضا مطمئنم...
"
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

نرگس گفت :"یعنی همه ی حرف هایی رو که زده قبول داری ؟
"
_
آره خب.حاج رضا خیلی مطمئن حرفمیزد که منو خیلی دوست داره .دروغ هم نمیگه .
نرگس پرسید :" خب پس دردت چیه ؟
"
فرناز گفت :" آره .دیگه دردت چیه ؟
! "
_
میترسم .اصلا نمیخواستم به اینچیز ها فکر کنم !
نرگس گفت :"خب این که طبیعیه ! هرکسی ممکنه اولش بترسه .اما توقضیه ات فرق میکنه .باید بیشتر دقت کنی
"
_
راستش به حاج رضا که فکر میکنم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تو رو خدا بچه ها شما فکر کنید که چی بگم ؟!
نرگس با قاطعیت گفت :"یعنی چی ؟! این زندگی مال توست یلدا ! نهحاج رضا و نه پسرش و نه هر کس دیگه ای ! تو نباید تحت تاثیر محبت های حاج رضا یااحساس دین کاری بکنی که اون ازت میخواد.شاید اصلا به نفعت نباشه
! "
فرناز گفت :"شاید هم به نفعش باشه
."
نرگس ادامه داد :" خب به نفع یا ضرر .این زندگی مال توست.و بهترهخودت تصمیم بگیری
."
فرناز پرسید :"پس تکلیف سهیل چی میشه ؟بیچاره منتظره این ترمبیاد
! "
یلدا در حالی که زهر خندی میزد پاسخ داد : " اصلا به اون فکرنکرده ام ! من که قولی به اون نداده ام
."
فرناز با لبخند معناداری گفت :" اووه! انگار حرف های حاج رضا کارخودش رو کرده ؟! پس فاتحه ی سهیل خوندس
."
یلدا درخواست کرد :" میشه فعلا به سهیل فکر نکنید ؟ فقط بگین بهحاج رضا چی بگم ؟
"
فرناز پرسید :" آخه بابا اصلا منظور حاج رضای عجیب و غریب تو چیه؟
! "
_
نمیدونم.یعنی اون طوری که ازحرفاش نتیجه گرفتم فکر کنم که میخواد به هر وسیله که شده پسرش رو تو ایران موندگارکنه .خب لابد میخواد از عروسش هم مطمئن باشه ! "
فرناز گفت :" این وسط تو رو هم میخواد طعمه ی آقا شهاب کنه.اگردندونش گیر کرد و بعد از شش ماه خواست اینجا بمونه و اگر نه بره دنبال کیف خودش .توهم بری غاز بچرونی ! نه ؟
! "
یلدا برای لحظه ای دوباره چهره اش منقبض شد . اما به ید حاج رضا وحرف هایش . به یاد آن نگاه ملتمسانه و تمام مهربانی هایش افتاد و ته دلش محکم شد وگفت :" نه .اگر به ضرر من بود حاج رضا هرگز این پیشنهاد رو نمیداد
! "
نرگس گفت :" راست میگی .بالاخره توی این چند سال حسن نیت حاج رضانسبت به تو ثابت شده .اون مثل یک پدر واقعی شاید هم بیشتر بای تو زحمتکشیده
. "
سپس نرگس سکوت کرد و پس از چند ثانیه رو به یلدا کرد و افزود :" یلدا . حالا نظر خودت چیه ؟
! "
_
نمیدونم .یه دلم میگه قبول کنم .اما از طرفی خیلی میترسم .راستش دیشب که اصلا حاج رضا رو امیدوار نکردم و تا لحظهی آخر هم جواب مثبتی ندادم .اما .....
فرناز حرف یلدا را قطع کرد و گفت :"البته بچه ها حاج رضا هم بدنگفته ها
! "
نرگس پرسید :" چی رو ؟
! "
_
همین که گفته با هر کس دیگه ایهم بخوای ازدواج کنی شرایط بهتر از این رو پیدا نمیکنی .مثلا همین سهیل !
فرناز در همین حال رو به یلدا کرد و پرسید :" تو چقدر ازش شناختداری ؟
!
_
خب همین قدر که شمامیشناسینش !
نرگس گفت : در حد یک همکلاسی .اون هم سه ساعت در هفته
! "
فرنا پیشنهاد داد :" من که میگم اگه تو قصدت ازدواجه بهتره رویپیشنهاد حاج رضا بیشتر فکر کنی
. "
نرگس در تایید حرف فرناز گفت:«راست میگه .اگر روی حرفاش دقیق بشیمزیاد هم بد نگفته .در ثانی حداقلش اینه که برای آخر کار راه فراری هم گذاشته که اگرناراضی بودی برگردی.تازه یک پشتوانه ی مالی خوب هم برای در نظر گرفته.حاج رضا رو همتو بهتر از ما میشناسی .فکر نمیکنم اهل دروغ و این حرفا باشه و قصد گول زدن تو روداشته باشه
! »
_نهحاج رضا رو که ازش مطمئنم قصد گول زدن من رو نداره .اما آخه من دوست داشتم اول عاشقبشم بعد ازدواج کنم .
فرناز گفت :« بابا ول کن این حرفای مسخره رو ! دیوونه به آن همهپول که گیرت میاد فکر کنی از صرافت عاشقی می افتی
! »
نرگس در حالی کهلبخند میزد گفت : « شاید هم عاشق شدی . »
فرناز پرسید: «چهطور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! »
یلدا لبخندی زد وگفت :« عکسش رو دیدم .توی کیفمه ! »
فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعدنگاه معناداری بینشان رد و بدل شد
.
یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بیتقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم
. »
فرناز و نرگس بدونتوجه به یلدا با خنده و شوخب توی سر و کله ی یلذا کوبیدند و یلدا در حالی کهمیخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطراف کرد و ادامه داد :«تابلومیشیم ! تو رو خدا .... »
فذناز که هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانبرو به نرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد در حالیکه ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم .چه جوابی بدم؟! »
نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزونبه خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم ! »
یلدا گفت :« نه بهخدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیرآوردم .راستش خیلی کنجکاوشدم ببینم چه شکلیه ! »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرناز گفت : «خب حالا این تحفه ی حاج رضا رو نشونمون میدییا نه ؟! »
یلدا با لبخند دست برد و عکس را از کیفش بیرون کشید و دوباره به آن نگاهکرد.فرناز با حرکت سریعی عکس را از دست یلدا بیرون کشید و با خنده گفت :« حالامیفهمم که چرا دو دلی ؟! »سپس در حالی که عکس را به نرگس میداد ادامه داد :« بابااین که خیلی ماهه ! »
یلدا با اعتراض گفت :« من دو دلم ؟
! »
نرگس عکس را نگاهکرد و گفت : « جای برادری مرد جذابیه ! توی عکس که این طور به نظر میاد !
برقی در نگاه پر از خنده ی نرگس درخشید و لبخند زیرکانه اش را بانگاهی زیرک تر تلفیق کرد و از یلدا پرسید :« از قیافه اش خوشت اومده ؟
»
یلدا در حالی کهسعی کرد بی تفاوت نشان بدهد شانه را بالا انداخت و گفت :« خب . عکسش که بدکنیست ! »
فرناز گفت :« بابا تو که خیلی پررویی ! اگه من به جای تو بودم معطلشنمیکردم . »
نرگس گفت :« باز تو هول شدی ؟ تو که به همه میگی جذاب ! »
_بابا خودت الان گفتی !
_
خب گفته باشم .دلیلینداره یلدابه خاطر یه عکس هول بشه .یعنی دیگه نباید فکر کنه ؟! »
سپس نرگس رو به یلدا کرد و گفت :«خودت بهتر میدونی.به نظر منبهتره تحت تاثیر قیافه اش برای خودت رویا پردازی نکنی .چون به این قیافه میاد آدمیجدی باشه و شاید زندگی کردن باهاش خیلی دشوار باشه ! »
یلدا خندید و گفت :«معلومه خوب منو میشناسید .راستش رو بگم ... ؟ » لبخند قشنگی زد و ادامه داد : «راستش دیشب مطمئن بودم که جوابم منفیه .اما امروزصبح بعد از دیدن این عکس نمیدونم چرا دلم میخواد برای یک بار هم که شده خودش روببینم ! شنیدم اعتماد به نفسش غوغاست و از خود راضی و مغروره.
نرگس گفت :« به قیافه اش میاد

فرناز گفت : « تو هم که عاشق این خصوصیاتی
! »
نرگس جواب داد : « پس با این اوصاف میخواهی جواب مثبتبدی
! »
_
تو نظرت چیه ؟
_نظر من مهم نیست .
یلدا اعتماد خاصی نسبت به یلدا داشت . دست او را گرفت و دوبارهگفت :« برای من مهمه !! راستش رو بگو .اگه تو جای من بودی چی کار میکردی؟
! »
نرگس توی چشم های یلدا چند ثانیه نگاه کرد و لبخند زد و گفت :« بهش فکرمیکردم .
یلدا دست نرگس را فشرد و لبخند زد و فرناز دستی به موهای رنگ شدهاش که تا نیمه ی روسری بیرون بود برد و در حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالتحفظ کند خندید و گفت :«مبارکه
! »
ساعتی بعد یلدا سرشرا به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیه داد و ماشین ها .آدم هاو مغازه ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اش میگذشتند .یلدا فکر میکرد .گاه رویامیبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسی در بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیلو گردش کردن لذت میبرد و گاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و برای مدت کوتاهی همسفری برایش پیدا میشد !
یلدا خوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده استو بعد از مشورت با آن ها احساس رضایت خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیندو دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که تغییراتی در زندگی اش درشرف وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او را برای پسرشخواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربه میکرد.احساس میکرد که دیگرخانمی شده است و باید به ازدواج فکر کند
.
از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چهشکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه برخوردی خواهد داشت
.
میدانست او آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن هااحترام و ارزش به خصوصی قائل بود .اما از بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این کهاگر حاج رضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت حاضر به دیدنیلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا غیر قابل تحملبود اگر پسری او را میدید و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادت شده بود.زیرا تا آنلحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شاید زیبایی اش اساطیری نبود اماصورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش که همیشه توجه همه را جلب میکرد او رادلپذیر میساخت .برای همین برایش بسیار سخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادیمیگرفت
.
یلدا چهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیف وسفید .لب های برجسته .بینی خوش فرم و چشمان سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمتمیتوانستس از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشه باعث میشد کهاز سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوع خوشحال بود .همیشه دراطرافش مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند ! چه وقتی که دبیرستان میرفت وچه حالا که دانشجو بود
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یلدا همیشه میگفت :« در مسایل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشمعوضی از آب در میاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خودعهد میبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت .همیشه بینخودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی با اعتقادات دینی اش عجینشده بد و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های هم دوره اش در دانشگاه نمیتوانستندتغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجود بیاورند
.
یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه واساس محکم تری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردنبدون عشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاسمثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است وبی عشق نمیتوان زندگیکرد و خوشحال بود ! اما حالا که او عشق نبود ! و پر از احساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس و دانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اشو همین طور دوستان بسیار خوبش پر کند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهدآمد.نمیتوان از آن فرار کرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلبمهربانت آرام و بی صدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پرمیکند و کم کم مثل (ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .بهطوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی

يلدا هميشه وقتي كه نماز مي خواند و با خدايش خلوت مي كرد از اومي خواست او را عاشق كسي بكند كه لياقتش را داشته داشته باشد گردنش خسته شده بودسرش را از روي شيشه بلند كرد نگاهي به بيرون انداخت آسمان گرفته بود هواي ابريدلشوره اش را بيشتر مي كرد اما دوست داشت باران ببارد هواي ابري را زياد دوست نداشتپس سعي كرد به آسمان فكر نكند براي همين باز خيره به خيابان چشم دوخت باد خنك و دلچسبي به صورتش مي خورد چراغ قرمز بود و اتومبيل ها بي صبرانه منتظر . يلدا مسافرانكنار خيابان را تماشا مي كرد دختر زيبايي با ظاهر آراسته و لباسهاي مد روز توجه اورا به خود جلب كرد خيلي دوست داشت آدمها را نگاه كند لباس پوشيدن آرايش كردن وحركات آدم ها برايش جالب بود دختر زيبا متوجه نگاه يلدا شد يلدا ناخودآگاه لبخند زددختر هم!

يلدا هم هروقت احساس مي كرد آن روز خيلي زيبا شده است ديگران بهاو لبخند مي زدند و چه احساس خوبي پيدا مي كرد چراغ سبز شد دختر زيبا دور شد يلدابا به ياد نرگس و فرناز افتاد روز خوبي را با آنها گذرانده بود هميشه بودن با آنهابرايش لذت بخش بود از روزي كه براي اولين بار به دانشگاه رفت با آنها آشنا شد. يكآشناييي ساده كه به دوستي عميق تبديل شد آنها همديگر را خوب مي شناختند و حرف هم راخوب مي فهميدند گروه جالبي را تشكيل داده بودند غم ها و شادي ها را خوب با هم تقسيممي كردند.

يلدا غم از دست دادن پدر را بين آنها تقسيم كرد تا توانست دوبارهزندگي كردن را آغاز كند. حرفهاي آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و هميشه آرام بهيلدا آرامش خاصي مي داد و سرخوشي هاي بي غل و غش فرناز بهانه هاي كوچك و خنده يزندگي را به يلدا يادآوري مي كرد.

در همين حين راننده پرسيد: خانم همين جا پياده ميشين؟ يلدا به خودآمد هول شد و در حالي كه سعي مي كرد بيرون را حسابي ورنداز كند گفت: بله فكر ميكنم.

بايد كمي پياده روي مي كرد تا به منزل برسد و يلدا آهسته قدم برمي داشت تا شايد باران بياد او عاشق قدم زدن در زير باران بود باز توي فكر رفت دوستداشت حاج رضا را خوشحال كند دوباره با خودش گفت من كه ضرر نميكنم و بعد خواست كهعاقلانه تر فكر كند به خودش و به آينده اش منطقي تر بيانديشد ادامه داد اگر خداينكرده حاج رضا هم از دنيا برود من كه كسي رو ندارم اون وقت دخترهاي حاج رضا از رامي رسند و اول از همه منو بيرون مي كنند تازه خرج تحصيلم رو كه تا الان حاج رضاپرداخته اگه ازم نگيرن شانس آورده ام منطقي اش همينه بايد آينده خودم تضمين كنم بعدشش ماه اون وقت همه چيز به نفع من ميشه

يلدا تازه از تصميمش خشنود شده بود كه صداي گاز مهيب يك موتور سوار او را بخود آورد با نگاه سرزنش بارش به او
خيره شد موتوري دور زد و دوباره به يلدا نزديك شد و لبخندي به يلدا زد و گاز داد خيابان خلوت بوود يلدا سزعتش را زياد كرد به خانه رسيد و كليد را در قفل چرخاند موتوري هنوز سركوچه بود باران هم نمي آمد..
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ

برچسب ها
رمان, رمان همخونه


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها