برای بررسی چهره زن در شعر احمد شاملو لازم است ابتدا نظری به پیشینیان او بیندازیم. در ادبیات کهن ما، زن حضوری غایب دارد و شاید بهترین راه برای دیدن چهره او پرده برداشتن از مفهوم صوفیانه عشق باشد. مولوی عشق را به دو پاره مانعه الجمع روحانی و جسمانی تقسیم میکند. مرد صوفی باید از لذتهای جسمانی دست شسته، تحت ولایت مرد مرشد خانه دل را از عشق به خدا آکنده سازد. زن در آثار او همه جا مترادف با عشق جسمانی و نفس حیوانی شمرده شده و مرد عاشق باید وسوسه عشق او را در خود بکشد: عشق آن زنده گزین کو باقی است.
بر عکس در غزلیات حافظ عشق به معشوقهای زمینی تبلیغ میشود و عشق صوفیانه فقط چون فلفل و نمکی به کار میرود. با این وجود عشق زمینی حافظ نیز جنبه غیر جسمانی دارد.
مرد عاشق فقط نظر باز است و به جز از غبغب به بالای معشوق به چیزی نظر ندارد. و زن معشوق نه فقط از جسم بلکه از هر گونه هویت فردی نیز محروم است. تازه این زن خیالی چهرهای ستمگر و دستی خونریز دارد و افراسیاب وار کمر به قتل عاشق سیاوش خویش میبندد:
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمه خون سیاوشش باد
در واقعیت مرد ستمگر است و زن ستم کش ولی در خیال نقشها عوض میشوند تا این گفته روانشناسان ثابت شود که دیگر آزاری آن روی سکه خودآزاری است. با ظهور ادبیات نو زن رخی مینماید و پرده تا حدی از عشق روحانی مولوی و معشوقه خیالی حافظ برداشته میشود. نیما در منظومه «افسانه» به تصویر پردازی عشقی واقعی و زمینی مینشیند: عشقی که هویتی مشخص دارد و متعلق به فرد و محیط طبیعی و اجتماعی معینی است.
چوپان زادهای در عشق شکست خورده در درههای دیلمان نشسته و همچنان که از درخت امرود و مرغ کاکلی و گرگی که دزدیده از پس سنگی نظر میکند یاد مینماید، با دل عاشق پیشه خود یعنی افسانه در گفت و گوست.
نیما از زبان او می گوید:
حافظا این چه کید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقیست
نالی ار تا ابد باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقیست
من بر آن عاشقم که رونده است
برگسترده همین مفهوم نوین از عشق است که به شعرهای عاشقانه احمد شاملو میرسیم. من با الهام از یادداشتی که شاعر خود بر چاپ پنجم هوای تازه در سال ۱۳۵۵ نوشته، شعرهای عاشقانه او را به دو دوره رکسانا و آیدا تقسیم میکنم.
رکسانا یا روشنک نام دختر نجیب زادهای سغدی است که اسکندر مقدونی او را به زنی خود در آورد. شاملو علاوه بر اینکه در سال ۱۳۲۹ شعر بلندی به همین نام سروده، در برخی از شعرهای تازه نیز رکسانا به نام یا بی نام یاد میکند. او خود مینویسد: رکسانا، با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود، نام زنی فرضی شد که عشقش نور و رهایی و امید است. زنی که میبایست دوازده سالی بگذرد تا در آن آیدا در آینه شکل بگیرد و واقعیت پیدا کند. چهرهای که در آن هنگام هدفی مه آلود است، گریزان و دیر به دست و یا یکسره سیمرغ و کیمیا. و همین تصور مایوس و سرخورده است که شعری به همین نام را میسازد، یاس از دست یافتن به این چنین هم نفسی.
در شعر رکسانا، صحبت از مردی است که در کنار دریا در کلبهای چوبین زندگی میکند و مردم او را دیوانه میخوانند.
مرد خواستار پیوستن به رکسانا روح دریاست، ولی رکسانا عشق او را پس میزند: بگذار هیج کس نداند، هیچ کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی.
که باید به چمنها و جنگلها بتابد، آب این دریای مانع را
بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدین گونه،
روح مرا به رکسانا روح دریا و عشق و زندگی باز رساند.
عاشق شکست خورده که در ابتدای شعر چنین به تلخی از گذشته یاد کرده:
بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن،
گزیده شده ام!