بازگشت   پی سی سیتی > هنر > فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie

فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie مباحث مربوط به فیلم سینما تلویزیون و تئاتر در این بخش

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 01-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه: نوبت عاشقي




فيلمنامه:
نوبت عاشقي

گفتم آهن دلي كنم چندي
ندهم دل به هيچ دلبندي
سعديا دور نيكنامي رفت
نوبت عاشقي است يكچندي
سعدي

استامبول، قطار، روز.
« گزل» از قطار پياده مي‏شود. شاخه گلي به دست دارد. از ايستگاه خارج مي‏شود.

پارك، ادامه.
پيرمرد وارد پارك مي‏‏شود. قفس خالي‏اش را در جايي مي‏گذارد و در لاي درختان به دنبال پرنده‏اي مي‏گردد كه آواز دلنشينش فضاي درختان پارك را پر كرده است. براي لحظه‏اي سمعكش را از گوشش درمي‏آورد. صدا از تصوير مي‏رود. سيم و دوشاخه‏اي را كه متصل به سمعك اوست، به ضبط صوتش وصل مي‏كند و صداي پرنده‏اي را از ضبطش مي‏شنود. بعد صداي ضبط را در فضا پخش مي‏كند. پس از لحظه‏اي سكوت، پرنده به صدا پاسخ مي‏دهد. پيرمرد شنگول است. قفس را روي نيمكتي مي‏گذارد و مقداري دانه را در خط سيري كه نهايت آن به داخل قفس مي‏رسد مي‏ريزد. بعد با دستش اداي پرنده‏اي را درمي‏آورد كه در پي دانه، خود را داخل قفس مي‏كند. در قفس بسته مي‏شود و دستش گير مي‏افتد. به توفيق نقشة خود مطمئن است. ميكروفون متصل به سيم نازك بلندي را كنار قفس مي‏گذارد و خودش دور مي‏شود و لاي درختان مخفي مي‏شود. لحظاتي به انتظار مي‏گذرد تا كم‏كم صداي پرنده‏اي را كه دانه برمي‏چيند در گوشي سمعك مي‏شنود. بعد صداي افتادن در قفس مي‏آيد. پيرمرد با سرعت خود را به قفس مي‏رساند. كلاغي به دام افتاده است. در قفس را باز مي‏كند و كلاغ را مي‏تاراند و دوباره از جيبش دانه مي‏ريزد. طوري كه پرنده مجبور باشد ادامة دانه‏ها را در دل قفس بيابد. همچنان صداي زيباي پرنده‏اي كه پيرمرد مسحور آن است در فضا حاكم است. پيرمرد دوباره لاي درخت‏ها مخفي مي‏شود. واكسي موبوري، روي نيمكت مي‏نشيند و به اطراف نگاه مي‏كند. قفس توجه‏اش را جلب مي‎كند. به هر طرف سر مي‏چرخاند كسي را نمي‎بيند. پيرمرد به ناچار از پشت درختي كه كمين كرده بيرون مي‏آيد و دست تكان مي‏دهد كه جوان موبور از پيش قفس دور شود. اما موبور متوجه جاي ديگري است. در ادامة نگاه جوان موبور، «گزل» زني زيبا كه روسري سر و شانه‏اش را پوشانده است، مي‏آيد و كنار قفس مي‏نشيند، پيرمرد زن را به جا مي‏آورد و خود را مخفي مي‏كند. حالا قفس بين موبور و گزل واقع است. گزل به اطراف نگاه مي‏كند. چيزي نمي‏بيند. پيرمرد از اين كه خود را خوب مخفي كرده، لذت خاصي مي‏برد و خندة مليحي مي‏كند. گزل و واكسيِ موبور هم مي‏خندند. گزل به موبور شاخه‏اي گل مي‏دهد. پيرمرد كه كنجكاوي‏اش تحريك شده، ولوم سمعكش را بالا مي‏برد. صداي موبور از سمعك پيرمرد شنيده مي‏شود.
موبور: من كفش همه رو به ياد قدم تو واكس مي‏زنم.
و در مقابل پاهاي گزل مي‏نشيند و كفش او را واكس مي‏زند. گزل مي‏خواهد مانع شود اما موبور به سرعت كفش‏هاي او را واكس مي‏زند. از نزديك صورت موبور را در تقلايي غريب مي‏بينيم. پيرمرد همچنان با ولوم سمعكش بازي مي‏كند. تا هر صداي احتمالي را بشنود.
گزل: كاشكي تو سربازي رفته بودي.
كاشكي تو رانندة تاكسي بودي. اونوقت مادرم منو مي‏داد به تو.
حالا واكسي در اوج تقلاي خود براي واكس زدن كفش گزل است. با دست حتي كف كفشش را پاك مي‏كند. پيرمرد تعجب كرده است. گزل هم روي زمين مي‏نشيند و فرچة واكس را از دست موبور مي‏گيرد و كفش او را واكس مي‏زند. پيرمرد پاك كلافه شده است.

تاكسي در خيابان، شب.
تاكسي خالي است. مومشكي آن را مي‏راند. زني دست بلند مي‏كند. تاكسي مي‏ايستد و زن سوار مي‏شود.
از ضبط تاكسي يك موسيقي سوزناك كه به نالة يك انسان شبيه است، پخش مي‏شود. تاكسي راه افتاده است. مومشكي ـ شوهر گزل ـ عكس همسرش را روي فرمان چسبانده كه با هر چرخش آن، عكس گزل به چرخش در‏مي‏آيد.
زن مسافر: من يه زن تنهام. شما شب جايي رو نداري من پيش شما بمونم؟ (مومشكي مي‏چرخد و نگاهي به زن مي‏كند و ترمز مي‏كند و از گل‏فروش خياباني يك شاخه گل مي‏خرد و راه مي‏افتد. زن گمان مي‏برد كه مومشكي گل را براي او خريده، دستش را دراز مي‏كند كه گل را بگيرد اما مومشكي اعتنايي نمي‏كند.) تو هم مثل من تنهايي؟
مومشكي: (عكس گزل را نشان مي‏دهد.) زن من از تو خوشگلتره. دو سال عاشقش بودم. اين تاكسي را قسطي خريدم تا بتونم بگيرمش. من تنها نيستم. برو براي خودت يه فكر ديگه بكن.
ترمز مي‏كند تا زن پياده شود. زن پياده نمي‏شود.
زن: من فقط تنهام، منظوري نداشتم. يه موقعي شوهر داشتم، بهم وفادار نموند. خيلي عاشقش بودم. منو مي‏بري زنتو ببينم؟
مومشكي پياده مي‏شود. در صندلي عقب را باز مي‏كند. لنگي را كه از داشبورت برداشته دور دستش مي‏پيچد و زن را بيرون مي‏كشد.
مومشكي: من به زنم قول دادم دستم به هيچ زني جز او نخوره.
زن تنها در خيابان كنار اسكله‏اي رها شده است و تاكسي دور مي‏شود.

جلوي خانه و خانة گزل، ادامه.
تاكسي جلوي خانه پارك مي‏شود و مومشكي رقص‏كنان و آوازخوانان وارد خانه مي‏شود. خانة كوچكي است. زن در خانه نيست. مومشكي او را صدا مي‏كند و جوابي نمي‏شنود. بعد گل را درون ظرفي مي‏گذارد و لباسش را عوض مي‏كند و خودش را در آينه نگاه مي‏كند و به موهايش دست مي‏كشد. كفش‏هاي از واكس برق افتادة گزل روبروي آينه است. مومشكي در آينه يكباره متوجه چيزي مي‎شود. ابتدا به آينه خيره مي‏شود. بعد مي‏چرخد و روبروي آينه را مي‏‎بيند. گزل در گوشه‏اي نشسته خوابيده است. مومشكي گل را برمي‎دارد و در حالي كه آرام آواز مي‏خواند، به سمت او مي‏رود و گل را جلوي بيني گزل مي‏گيرد. گزل چشم باز مي‏كند.

خانة پيرمرد، همان زمان.
كنار قفس خالي، قفس ديگري است كه يك قناري در آن زنداني است. پيرمرد پشت ميزي كه پر از وسايل برقي و سيم و خرت و پرت است، نشسته است. سمعكش را به گوشش دارد و صداي گزل و موبور را مي‏شنود. بعد دوبار نوار را سر مي‏كند و از نو مي‏شنود.

پارك، روز بعد.
قفس در كناري است. پيرمرد ميكروفون و سيم را به صندلي پارك وصل مي‏كند. اما اين بار به قصد آن كه مكالمة آن دو را بشنود، مخفي مي‏شود. باز هم ابتدا واكسيِ موبور و سپس گزل مي‏آيند و روي نيمكتِ رو به روي نيمكت ديروزي مي‏نشينند. پيرمرد نمي‏تواند صدايشان را بشنود. هرچه ولوم سمعكش را مي‏پيچاند، فقط صداي آن پرندة زيبا را كه به دنبال دستگيري اوست، بيشتر مي‏شنود. گزل گلي را كه ديشب مومشكي آورده بود، به موبور مي‏دهد. بعد از جايشان برمي‏خيزند و از كنار پيرمرد رد مي‏شوند. صداي گزل را پيرمرد وقتي از كنار او رد مي‏شود مي‏شنود.
گزل: امروز بايد زود برم. فردا بيا همون جا ناهارو با هم مي‏خوريم.
پيرمرد نيز با قفس و سمعكش سايه به سايه آن‏ها مي‏رود.

ريل راه‏آهن، روز و شب.
گزل به راه‏آهني مي‏رسد كه به سمت مجتمع آپارتماني‏اي كه در آن سكونت دارد، امتداد يافته. موبور نگران مي‏ايستد و دور شدن گزل را با چشمان حسرتبار دنبال مي‏كند. پيرمرد در پي گزل مسير راه‏آهن را تا در خانة او دنبال مي‏كند. گزل وارد خانه مي‏شود و پيرمرد مي‏ايستد تا هوا تاريك مي‏شود و تاكسي مومشكي از راه مي‏رسد. پيرمرد جلو مي‏رود. از دور او را مي‏بينيم كه با مومشكي خوش و بش مي‏كند و به سمت خانه مي‏آيند.
پيرمرد: چه جوري بگم. . . من ديگه يه سني ازم گذشته. . . گاهي وقت‏ها از اين كه يه چيزي رو به موقع نگفتم، پشيمون شدم. شما از صبح تا شب جون مي‏كَني كه زنتو خوشبخت كني. . . نه اين كه اون آدم بدي باشه ولي روزها كه شما نيستي با يه مرد ديگه تو اون پارك خلوت چيكار مي‏كنه؟
سكوتي برقرار مي‏شود. مومشكي گلي را كه در دست دارد، به بازي مي‏گيرد. بعد سعي مي‏كند به خودش مسلط شود.
مومشكي: راجع به زن من صحبت مي‏كنين؟
پيرمرد: پس شما اين گل‏ها رو براش مي‏خرين؟
بعد گويي پشيمان شده باشد، مي‏رود. مومشكي او را با نگاه تعقيب مي‏كند و لحظه‏اي بعد به خانه مي‏رود. اما برخلاف شب قبل آواز نمي‏خواند و كليد در را آهسته مي‏چرخاند و بي‏صدا و ناغافل وارد خانه مي‏شود.

خانه گزل، ادامه.
صداي آواز گزل از حمام مي‏آيد و بخار از زير در بيرون مي‏زند. گزل آوازي مي‏خواند كه مفهوم آن اينست: «من عشق ترا مثل يك راز در قلبم نگه مي‏دارم.»
«تو گريه نكن، قلبم نمي‏تواند گرية ترا تحمل كند.»
«بگير. قلبم مال تو باشد. اگر قلبم پيش من باشد، مي‏ميرم.»
مومشكي با ترديد سراغ كيف دستي زنش مي‏رود. در كيف جز يك دستمال سفيد كه روي آن گلي سرخ رنگ گلدوزي شده چيزي نمي‏يابد. مومشكي روبروي آينه مي‏ايستد و به تصوير غمزدة خودش نگاه مي‏كند. صداي آواز گزل همچنان مي‏آيد.

خيابان و تاكسي، روز بعد.
گزل با سبدي كه وسايل پختن غذا در آن است از خانه بيرون مي‏آيد. مومشكي درون تاكسي است او را از كمي عقب‏تر تعقيب مي‏كند. گزل جلوي تاكسي‏ها را مي‏گيرد. مومشكي طاقت نمي‏آورد و تاكسي را راه مي‏اندازد و جلوي گزل ترمز مي‎كند. گزل ابتدا اسم جايي را كه مي‏خواهد برود مي‏گويد. بعد كه شوهرش را مي‏بيند جا مي‏خورد و مجبور مي‏شود سوار تاكسي شود.
مومشكي: كجا مي‏ري؟
گزل: مي‏خوام برم خريد.
مومشكي: چرا چيزي مي‏خواي نمي‏گي من بخرم؟
گزل: آخه حوصله‏ام توخونه سر مي‏ره.
گزل را در جايي ديگر پياده مي‎كند.
مومشكي: زود برگرد خونه.
گزل براي او دست تكان مي‏دهد و مي‏رود. تاكسي دور مي‏زند و در پيچ خيابان بعدي يك جايي كه توقف ممنوع است، ترمز مي‏كند. تاكسي را رها مي‎كند و پياده به سمتي كه گزل رفته است، مي‏رود.

بازار، ادامه.
گزل از ميان ماهي‏ها يك ماهي و از ميان سبزي‏ها يك دسته سبزي و از نانوايي يك نان مي‏گيرد و سوار درشكه‏اي مي‏شود و در پيچ كوچه‏اي گم مي‏شود. مومشكي در پي درشكه بافاصله مي‏دود.

جنگل، دريا، ادامه.
گزل هيزم‏هايي را كه جمع كرده است با دست و زانو مي‏شكند و آن‏ها را به آتشي كه افروخته، روشن مي‏كند. ماهيتابه را روي سنگ‏هايي كه اجاقي ساخته‎اند، مي‏گذارد و ماهي را از سبدش بيرون مي‏آورد و درون ماهيتابه مي‏اندازد. موبور سرمي‏رسد. بساط واكسش را از درخت مي‏آويزد و جلو مي‏آيد. چشمش از چشم گزل به ماهي و ماهيتابه سر مي‏خورد. دستپاچه مي‏دود و ماهي را از ماهيتابه برمي‎دارد.
موبور: فكر نكردي كه اين ماهي هم عاشق باشه؟ (گزل از حرف او به خنده مي‏افتد. اما موبور مصمم است و دور مي‏شود.) شايد تو دريا يكي منتظرش باشه. (به سمت دريا مي‏دود. گزل به دنبال او مي‏دود. هر دو از لاي درخت‏ها مي‏دوند. شال گردن موبور به شاخه‎اي گير مي‏كند و مي‏افتد. گزل آن را برمي‏دارد و خود را به موبور مي‏رساند. موبور به دريا رسيده است. دو دستش را در دريا فرو مي برد. ماهي در حوضِ دست اوست. حالا كم‏كم جان مي‏گيرد و تكان مي‎خورد و جلوي چشم‏هاي گزل به دل دريا مي‏رود.) عشق زنده‏اش كرد!
گزل محو ماجراست.
موبور: (پاهايش را در آب مي‏گذارد.) اين دريا منو عاشق كرد. يه وقتي مي‏نشستم لب دريا، عاشق بودم اما معشوقه نداشتم. تا تو رو ديدم.
گزل شال گردن موبور را روي دوش او مي‏اندازد.
گزل: حالا هم معشوق نداري، چون منو از دست دادي.
و دوان دوان دور مي‏شود. موبور آرام به دنبال او مي رود. مومشكي آن‏ها را از دور مي‏پايد.

محوطه درشكه‏ها و راه‏هاي پيچ در پيچ جنگل، ادامه.
گزل سوار درشكه‏اي مي‏شود و به سرعت دور مي‏شود. موبور مجبور مي‏شود به دنبال او بدود و كم‏كم خود را به موازات درشكه مي‏رساند. اسب‏ها به شلاق درشكه‏چي با تقلا مي‏دوند. موبور هم سوار مي‏شود و شال گردنش را درمي‏آورد و به خارج كادر دراز مي‏كند. پس از لحظه‏اي دست گزل روسري‏اش را وارد كادر موبور مي‏كند. موبور روسري او را به سرش مي‏اندازد. در نماي بعد گزل شال گردن او را به سر كرده است و فقط چشم‏هايش بيرون است. اسب‏ها مي‏دوند. كالسكه‏چي شلاق مي‏زند. باد روسري گزل را از گردن او با خود مي‏برد و به شاخه‏اي گير مي‏دهد. صداي جيغ گزل و فرياد موبور مي‏آيد. از دور مي‏بينيم كه شال گردن موبور هم از باد روي هواست تا به روي روسري گزل مي‏افتد. اسب‏ها شلاق مي‏خورند و مي‏دوند. مومشكي پيدايش مي‏شود و از پي كالسكه مي‏دود. صورت موبور عرق كرده است. اسب‏ها، اسب‏ها، اسب‏ها. شلاق، شلاق، شلاق. گزل، موبور، گزل. به طور موازي با بازي شال گردن و روسري كه از باد درهم مي‏پيچند. مومشكي هنوز با دستة جكي كه در دست دارد به دنبال درشكه مي‏دود. هنوز شلاق در هوا فرود مي‏آيد. مومشكي بالاي درشكه است. با دستة جكي كه در دست دارد به سر موبور و گزل مي‏زند. جيغ گزل. فرياد موبور. فرياد مومشكي. شلاق درشكه‏چي. صورت اسب‏ها كه مي‎دوند و درشكه را با خود به سمت دريا مي‏برند.

خيابان و تاكسي، لحظاتي بعد.
مومشكي موبور را كول كرده به سمت تاكسي مي‏آورد و او را روي صندلي عقب مي‏اندازد و پشت فرمان مي‏نشيند. گزل روي صندلي جلو بيهوش است. تاكسي حركت مي‏كند. مومشكي نگران گزل است. او را صدا مي‏كند و قربان صدقه‏اش مي‏رود. اما گزل بيهوش است و مومشكي دستپاچه رانندگي مي‏كند.
موبور تكان مي‏خورد و مي‏خواهد به هوش بيايد كه مومشكي متوجه مي‏شود. ترمز مي‏كند و با دسته جك كه از زير داشبورت درمي‏آورد، دوباره توي سر موبور مي‏زند. موبور از حال مي‏رود. تاكسي بوق‏زنان خيابان‏هاي مختلف را با سرعت در حالي كه خلاف جهت مي‏رود، طي مي‏كند.

بيمارستان، شب. درشكه، روز.
پيرمرد از راهرو مي‏گذرد و وارد اتاقي مي‏شود كه گزل در آن بستري است. با ورود پيرمرد گزل به او نگاه مي‏كند. پيرمرد جلو مي‏آيد و شرمنده شال گردن موبور را به دست گزل مي‏دهد.
پيرمرد: ببخشيد من فكر اينجاشو نمي‏كردم.
گزل شال گردن را مي‏گيرد. بو مي‏كند. بعد آن را به هوا پرتاب مي‏كند. تصوير كوتاهي از شال گردن كه باد آن را از درشكه به هوا مي‏برد.

دادگاه، روز.
دادگاه كوچكي برپا كرده‏اند. قاضي و عوامل دادگاه در جاي خود قرار دارند. در جايگاه تماشاچيان پيرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.
مومشكي: رانندة خوبي بودم. هميشه جريمه‏هامو به موقع پرداختم. مالياتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همة زندگيم، زنم بود. وقتي اون به من خيانت كرد، من ديگه برام چيزي نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامي باقي بمونم. هيچ وقت فكر نمي‏كردم يه روزي قاتل باشم.
قاضي: (دسته جك تاكسي را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محكوم شدي. آخرين دفاع شما رو مي‏شنويم.
مومشكي: من از ناموسم دفاع كردم. اگه كاري نمي‏كردم خودمو نمي‏بخشيدم. من به وظيفه‏ام عمل كردم. من راضي‏ام، خوشبختم.
قاضي: اما من شخصاً ناراضيم. قاضي هيچ نفعي از اعدام نمي‏بره. اين جامعه است كه نفع مي‏بره. منتهي دادگاه از حق زندگي افراد دفاع مي‏كند. هيچ كس به جز قانون حق گرفتن جان كسي‏رو نداره. . . چقدر دلم مي‏خواست تو رو آزاد كنم. من موقعيت تو رو درك مي‎كنم. اما كاري از دستم ساخته نيست. ولي چون خودت خودتو معرفي كردي نوع مرگتو مي‏توني خودت انتخاب كني.
مومشكي: منو بندازين تو دريا. چون مادربزرگم مي‏گفت هركس توي دريا بميره يه بار ديگه به دنيا مي‏آد.
مادر گزل: (از جايش برمي‎خيزد.) داماد منو نكشين. من ازش راضي‏ام. اون دختر منو خوشبخت كرده بود.
قاضي روي ميز مي‏كوبد كه مادر گزل سكوت كند.
قاضي: ديگه حرفي نداري؟
مومشكي: چرا يه چيزي دلخورم مي‏كنه. من زنمو خوشبخت كرده بودم. اين همه زندگي براش فراهم كرده بودم. چرا عاشق يه واكسي شده بود؟ يه رانندة تاكسي چي‏اش از يه واكسي كمتره؟ شما فكر مي‏كنين من از اون زشت‏تر بودم؟

دريا، كشتي، غروب.
يك كشتي در دريا پيش مي‏رود. چند ملوان، مومشكي را به عرشة كشتي مي‏آورند. يكي از آن‏ها پرچمي را كه رويش ترازوي عدالت كشيده شده، با طناب بالا مي‏دهد. ملوانان دست و پاي مومشكي را مي گيرند و او را درون تابوتي مي‏گذارند. در تابوت را مي‏بندند. اما به نظر مي‏آيد يكي از آن‏ها در تابوت را درست چفت نمي‏كند. بعد به فرمان سركردة ملوانان، تابوت به دريا پرتاب مي‏شود.

بيمارستان، روز.
دوربين در راهروي بيمارستان حركت مي‏كند. رفت و آمد جريان دارد. آوازي را كه گزل در حمام مي‏خواند، از راديو مي‏شنويم. دوربين به اتاقي كه گزل در آن بستري است مي‏رسد. مادر گزل كنارش نشسته است. گزل سكوت كرده است و در چشم‏هاي مادرش خيره شده. لحظاتي به سكوت مي‏گذرد.
گزل: مادر چرا منو مجبور كردي با كسي كه دوست نداشتم ازدواج كنم؟!
مادر گزل: دخترم تو زندگي رو هنوز نمي‏فهمي. همة زندگي عشق نيست. من اينو سه بار تجربه كردم.
دوربين دوباره از راهرو، از همان جايي كه بار پيش حركت كرده بود راه مي‏افتد. هنوز صداي همان آواز مي‏آيد. در راهرو رفت و آمدي نيست وقتي دوربين به اتاق مي‏آيد، گزل تنهاست. برمي‏خيزد. شيشه قرص را در دستش خالي مي‏كند و چند تا چند تا در دهانش مي‏گذارد و با جرعه‏هاي آب آن‏ها را پايين مي‏دهد. آن وقت از توي كمد، لباس‏هايش را درمي‏آورد و مي‏پوشد. آرام به راهرو نگاه مي‏كند و از اتاق خارج مي‏شود.

بازار، دريا، ادامه.
گزل به بازار مي‏رود. يك ماهي مي‏خرد. خود را به لب دريا مي‏رساند. ماهي را توي حوضي كه با دست‏هايش ايجاد مي‏كند مي‏گذارد؛ اما هر چه منتظر مي‏ماند ماهي جان نمي‏گيرد. به ناچار ماهي را رها مي‏كند و مي‏رود.

محوطة درشكه‎ها و جنگل، روز.
گزل به محوطة درشكه‏ها مي‏رسد. چند بچه دوره‏گرد مشغول ساز زدن هستند. درشكه‏اي مي‏گيرد و بچه‏ها را با خود سوار مي‏كند. درشكه حركت مي‏كند. حالا بچه‏ها ساز مي‏زنند و درشكه مي‏رود و حال گزل كم‏كم بد مي‎شود. دلش را مي‏گيرد و از درد به خود مي‏پيچد. بچه‏ها ساز مي‏زنند. تا به محوطه‏اي مي‏رسند كه گزل اجاق را بار پيش روشن كرده بود. پايين مي‏آيد و كنار اجاق سرد مي‏نشيند. بعد آن را روشن مي‏كند و به درشكه‏اي كه ايستاده و بچه‏هايي كه ساز مي‏زنند، خيره مي‏ماند. بچه‏ها ساز مي‏زنند. گزل كم‏كم حالش بدتر مي‏شود. از كيفش هرچه پول دارد درمي‏آورد و بين درشكه‏چي و بچه‏ها تقسيم مي‏كند و اشاره مي‏كند كه آن‏ها بروند. بچه‏ها سوار درشكه مي‏شوند و در حالي كه هنوز مي‏نوازند با درشكه دور مي‏شوند. گزل رو به مرگ است به درشكه‏اي كه با خود موسيقي مي‏برد نگاه مي‏كند. گويي ديگر نگاهش ثابت مانده است.

پارك، روز.
پيرمرد با وسواس خاصي بساطش را مي‏چيند. ميكروفون كوچكي را به قفس وصل مي‏كند و سيم آن را به سمعكش متصل مي‏كند و لاي درخت‏ها مخفي مي‏شود. صداي پرنده از ضبط كوچك همراه پيرمرد پخش مي‏شود و مشابه همان صدا از لاي درختان به پاسخ شنيده مي‏شود.

قطار، روز.
گزل سوار بر قطار مي‏آيد. دستفروشان در حال فروش اجناس خود هستند. فالگيري فال مي‏‏فروشد. پيرزني كه رو به روي گزل نشسته، فالي برمي‏دارد و باز مي‏كند و آن را به دست فالگير مي‏دهد.
پيرزن: من سواد ندارم خودت برام بخون.
فالگير: منم سواد ندارم.
پيرزن: (رو به گزل) خانوم شما سواد داري؟
گزل اعتنايي نمي‎كند. جواني كه دستش را به ميله‏اي گرفته جلو مي‏آيد و فال را از دست پيرزن مي‏گيرد تا بخواند.
جوان: (از روي فال) « من
پري كوچك غمگيني را
مي‏شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را يك ني‏لبك چوبين
مي‏نوازد آرام، آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه مي‏ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد.[1]»
قطار مي‏ايستد. گزل برمي‏خيزد كه پياده شود.

پارك، ادامه.
گزل مي‏آيد. به اطراف نگاه مي‏كند و خود را به نيمكتي كه روي آن قفس است، مي‏رساند. آرام مي‏نشيند و با كس ديگري كه روي نيمكت نشسته و ما هنوز او را نديده‏ايم صحبت مي‏كند. پيرمرد چون بار اول كنجكاو شده است و با ولوم سمعكش بازي مي‏كند. مدتي صداي آن‏ها را نمي‏شنود. بعد قطعه‏اي از سيمي را كه قطع شده، مي‏يابد، آن را وصل مي‎كند. صدا شنيده مي‏شود.
گزل: كاشكي تو سربازي رفته بودي. كاشكي تو رانندة تاكسي بودي. اونوقت مادرم منو مي‏داد به تو.
صداي يك مرد: مي‏بيني خوشبختي به چي بستگي داره! به تاكسي داشتن! به سربازي رفتن.
توي صورت پيرمرد مي‏بينيم كه آن‏ها از جايشان راه افتاده‏اند و از جلوي او رد مي‏شوند. وقتي پشت به پيرمرد مي‏شوند، آن‏ها را مي‏بينيم. مرد، مومشكي است. ولي هنوز به خوبي معلوم نيست. پيرمرد به دنبال آن‏ها راه مي‏افتد.

ريل راه‏آهن و جلوي خانة گزل، ادامه.
گزل به سمت خانه‏اش مي‏رود و مومشكي با نگاه حسرتبار گزل را كه روي ريل‏ها دور مي‏شود، دنبال مي‏كند. پيرمرد راه ريل را به دنبال گزل مي‏رود. گزل وارد خانه مي‏شود و پيرمرد از جلوي خانة گزل به مومشكي كه روي ريل ايستاده نگاه مي‏كند. تاكسي شوهر گزل از راه مي‏رسد. در حالي كه اين بار موبور آن را مي‏راند. پيرمرد جلو مي‏رود و راهنمايي مي‏كند تا موبور تاكسي‏اش را بهتر پارك كند. موبور پياده مي‏شود. پيرمرد با دست مومشكي را كه روي ريل ايستاده به او نشان مي‎دهد.
پيرمرد: شما اون مردو مي‏شناسين؟
موبور: كدوم مرد؟
مومشكي روي ريل دور مي‏شود و ديگر از پشت او را مي‏بينيم.
پيرمرد: اون مردي كه داره دور مي‏شه.
موبور: كدوم؟
پيرمرد: فكر كردم با خانوم شما نسبتي داره. مي‏دونين من تو پارك دنبال اينم كه يه جفت براي قناري‏ام بگيرم. ولي خانوم شما حواس منو پرت كرده. الان يه مدته مي‎بينم با اين مرد. . . (ترديد مي‏كند.) ولش كن مي‏ترسم كار بيخ پيدا كنه.
موبور: راجع به زن من صحبت مي‏كنين؟
پيرمرد: راجع به قناري خودم صحبت مي‏كنم. يه جفت داشت مرد. بعد يه روز اتفاقي تو پارك صداي يه قناري رو شنيدم. مي‏خوام بگيرمش قناري‏ام از تنهايي دربياد. از وقتي جفتش مرده ديگه آواز نمي‏خونه. شما خسته‏اين بايد برين خونه.
و خودش مي‏رود. در حالي كه موبور همانطور ايستاده است و به دورشدن او نگاه مي‎كند. وقتي مي‏خواهد به خانه برود از توي ماشين شاخة گلي را كه خريده است برمي‏دارد.

خانة گزل، روز.
موبور وارد خانه مي‏شود. گزل در آشپزخانه غذا مي‏پزد و همان آوازي را مي‏خواند كه بار پيش در حمام مي‏خواند: «من عشق ترا مثل يك راز در قلبم نگه مي‏دارم. . .» موبور در آشپزخانه را باز مي‏كند. گزل او را مي‏بيند. سلام مي‎كند و به آشپزي‏اش ادامه مي‎دهد. موبور گل به دست كنار آشپزخانه مي‏ايستد.
موبور: امشب بريم خونة مادرت؟
گزل: چه خبره! تازه خونة مادرم بوديم.
موبور: توكه مي‎دوني من چقدر مادرتو دوست دارم. من تورو از مادرت دارم.
گزل به آوازخواندن خود ادامه مي‎دهد. موبور همان آواز را با او زمزمه مي‏كند. گزل آوازش را قطع مي‏كند و كاسه‏اي آب در ماهيتابه مي‏ريزد كه صداي جزش به هوا مي‏رود و بي‏اعتنا به موبور از جلوي او رد مي شود و به اتاق مي‎رود و در را مي‏بندد. موبور پشت در بستة اتاقي كه گزل در آن است، مي‏رود و چند بار او را صدا مي‏كند. جوابي نمي‏شنود.

قطار، روز.
مومشكي در قطار دستفروشي مي‏كند. آب‏ليموگير دستي‏اش را در دل ليمو‏ها فرو مي‎كند. ليمو را با مشت فشار مي‏دهد و آب ليمو را در ليوان مي‏ريزد و به دست مشتري‏ها مي‎دهد.

تاكسي و قطار، ادامه.
گزل در خيابان مي‏آيد. موبور با تاكسي او را تعقيب مي‏كند. گلي كه موبور ديشب براي گزل آورده بود دست اوست. سوار قطار مي‏شود. موبور تاكسي را رها كرده و به دنبال گزل در آخرين لحظه سوار قطار مي‏شود. گزل روي نيمكتي مي‏نشيند. موبور كنار اوست. گزل حيرت‏زده او را نگاه مي‎كند.
گزل: تو كجا بودي؟
موبور: تو كجا مي‏روي؟
گزل: مي‎رم خريد.
موبور: چرا چيزي مي‎خواي نمي‎گي من بخرم؟
گزل: تنهايي حوصله‏ام تو خونه سرمي‏ره.
مومشكي متوجه آن‏ها شده در قطار راه مي‏رود و براي فروش آب‏ليمو فرياد مي‏زند. اما فقط چشمش به گزل است. دست يكي دو مشتري براي خريد آب ليمو به سمت او دراز مي‏شود؛ او به خود نيست تا آن‏ها را ببيند. موبور متوجه او مي‏شود. او را صدا مي‏كند. مومشكي جلو مي‏رود. وسيلة آب‏ليموگيري خود را در دل ليمويي فرو مي‏كند و ليمو را با مشت فشار مي‏دهد. چشمش به گزل است. گزل از واهمة شوهرش، رويش را از پنجره به بيرون مي‎دهد. ليوان در دست موبور است. مومشكي همچنان آب‏ليمو مي‏گيرد و در ليوان خالي مي‏كند. طوري كه از ليوان سرمي‏رود.

پارك، روز بعد.
پيرمرد در پي صيد پرنده‏اي است كه بالاي درخت‏ها مي‏خواند. مومشكي سرمي‏رسد و كنار قفس مي‏نشيند. پيرمرد خود را مخفي مي‏كند و ضبط صوتش را روشن مي‏كند. گزل هم از راه مي‏رسد و كنار او مي‏نشيند. پيرمرد آماده شنيدن گفتگوي آن‏هاست كه لاي درخت‏ها موبور را مي‏بيند كه از تاكسي‏اش پياده شده، دستة جكي در دست اوست و به سمت آ‏ن‏ها مي‏آيد. پيرمرد خود را مخفي مي‏كند. صداي سازي كه از ابتداي صحنه مي‏آيد، نزديك‏تر مي‏شود. طوري كه پيرمرد به سختي مي‏تواند گفتگوي مومشكي و گزل را بشنود. صداي ساز مانع از آن است كه باز هم چيزي بشنود. حالا بچه‏هاي دوره‏گرد درست روبروي پيرمرد ساز مي‏زنند. و از او پول طلب مي‏كنند. پيرمرد سعي مي‏كند بچه‏ها را دور كند ولي آن‏ها با سماجت مي‏نوازند. موبور به گزل و مومشكي نزديك شده است. پيرمرد از عصبانيت سمعكش را از گوشش درمي‏آورد. صداي ساز و صداي زمينه قطع مي‏شود. موبور به مومشكي حمله مي‏كند، بچه‏ها همچنان بي‏صدا ساز مي‏زنند. گزل مي‏خواهد مانع حمله موبور به مومشكي شود كه ضربه‏اي به خودش مي‏خورد و نقش زمين مي‏شود. پيرمرد دوباره سمعكش را به گوشش مي‏گذارد. صداي بلند ساز به صحنه بازمي‏گردد. دستة جك به دست مومشكي مي‎افتد. با چند ضربه موبور را از پاي درمي‏آورد و مي‏گريزد.

دادگاه، روز.
قاضي و اعضاي دادگاه در جاي خود قرار دارند. در جايگاه تماشاچيان پيرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.
قاضي: تو به مرگ محكوم شدي. دادگاه مايله آخرين دفاع تورو بشنوه.
مومشكي: من راضي‏ام. در راه عشقي كه داشتم كشته مي‏شم.
قاضي: ولي دادگاه ناراضيه. دادگاه هيچ نفعي از اعدام كسي نمي‏بره. اين جامعه است كه نفع مي‏بره. دادگاه از ناموس مردم دفاع مي‏كنه. هيچ كس به جز قانون حق گرفتن جان كسي رو نداره. شخصاً خيلي دلم مي‎خواست برات يه كاري بكنم.
مادر گزل: (برمي‏خيزد) اون بايد به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاري دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت مي‏كني. شوهر دخترم براش همه چيز فراهم كرده بود. دختر من هيچي كم نداشت. اين قاتل خوشبختي دختر منو گرفت.
قاضي با چكش به روي ميز مي‏كوبد كه مادر گزل ساكت شود.
قاضي: وصيتي نداري؟
مومشكي: من كسي رو جز خدا ندارم كه براش وصيت كنم. مي‏خوام بهش بگم (رويش را به آسمان مي‏كند.) خدايا تو دنيا خيلي خوش گذشت. اگه خواستي يه بار ديگه منو به دنيا بياري، همين جوري بيار.
قاضي: يعني از كاري كه كردي پشيمون نيستي؟
مومشكي: قبل از اين كه عاشق بشم خيلي زندگي سخت مي‏گذشت. از اين كه غير از اين مدت همة عمرمو عاشق نبودم پشيمونم. و از خدا معذرت مي‎خوام.
قاضي: دلم برات مي‏سوزه. اما نمي‎تونم تو رو مجازات نكنم. قانون برات راهي نگذاشته. اما مرگتو مي‏توني خودت تعيين كني. فقط نمي‏توني بخواي تو رو توي دريا بندازيم. چون يه تبصره‏اي ما رو از اين كار منع مي‏كنه.
مومشكي: پس همون جايي كه عاشقي كردم مي‏خوام بميرم. زير اون درختي كه با معشوقم بودم.
قاضي: شخصاً يه سئوالي برام باقي مونده. شوهر اون زن هم از تو زيباتر بود؛ يه تاكسي داشت؛ تو، هم از اون زشت‏تري؛ هم دستفروشي؛ چي باعث شده تو رو ترجيح بده؟
مومشكي: منم نمي‏دونم. ولي اگه مي‏شه خودشو بيارين ازش بپرسين تا يه بار ديگه ببينمش.
قاضي: (به روي ميز مي‏كوبد.) ختم دادرسي اعلام مي‏شود.

پارك، روز.
مومشكي را سوار بر درشكه‏اي مي‏كنند. دو درشكة ديگر او را اسكورت مي‏كنند. وقتي به كنار همان درخت هميشگي مي‏رسند، او را پياده مي‏كنند. دست‏هاي او با طناب از پشت بسته است. طناب اعدام را به گردن او مي‏اندازند. درشكه‏چي‏ها حمايل از گردن اسب‏ها باز مي‏كنند. وقتي فرمان اعدام مي‏آيد، دستي طناب اعدام را مي‏كشد. اسب‏هاي رها شده به سمت دريا مي‏روند.

بيمارستان، روز.
دوربين در راهروي بيمارستان حركت مي‎كند. رفت و آمد به چشم مي‏خورد. وقتي به اتاقي كه گزل در آن بستري است، مي‏رسد، ابتدا پيرمرد و بعد مادر گزل آن‏جا را ترك مي‏كنند و گزل تنها مي‏ماند. گزل لختي درنگ مي‎كند، برمي‏خيزد و بيهوده به اين‏سو و آن‏سو مي‏رود؛ تا فكري به خاطرش مي‏رسد. به سراغ شيشه دواها مي‏رود. در آن را باز مي‏كند و به كف دست سرازير مي‏كند. قرصي در آن نيست. به دنبال چاره‏اي ديگر مي‏گردد.
دوربين دوباره از راهروي بيمارستان به سمت اتاقي كه گزل در آن است، حركت مي‎كند.
راهرو خلوت است و آرام‏ آرام همان صداي آوازي كه گزل در آشپزخانه مي‏خواند، از راديو به گوش مي‏رسد. وقتي دوربين به اتاق مي‏رسد، گزل كف اتاق افتاده است.

پارك، روز.
پيرمرد لاي درخت‏هاست. صداي افتادن در قفس را مي‏شنود. خود را به قفس مي‏رساند. قناري به دام افتاده است.

كشتي، روز.


گزل روي صندلي نشسته، واكسي موبور هم مي‏آيد كنار گزل مي‏نشيند. بساط واكس را به همراه دارد.
گزل: اون پيرمردو مي‏بيني؟ (موبور نگاه مي‏كند.) خيلي وقته دنبال ماست. دو دفعه تا حالا با شوهرم صحبت كرده. بيا از اين جا بريم.
برمي‏خيزند و به عرشه كشتي مسافربري مي‏روند. پيرمرد كه قفس قناري را به دنبال دارد، پس از لحظه‏اي خود را به عرشه مي‏رساند. گزل و موبور كنار ديوارة كشتي ايستاده‏اند و با هم صحبت مي‎كنند. پيرمرد آرام‏ آرام خود را به ‏آن‏ها نزديك مي‏كند. وقتي مي‏بيند آن‏ها متوجه او شده‏اند، نزديك تر مي‏رود.
پيرمرد: كفشهامو مي‏خوام واكس بزنم.
موبور او را به نشستن روي يك صندلي دعوت مي‏كند، كفشهايش را درمي‏آورد و زير پاي پيرمرد پارچه‏اي پهن مي‏كند و كفش‏ها را مي‏برد.
موبور: الان مي‏آرم. اول بايد بشورمش.
وارد قسمت مسقّف كشتي مي‏شود. در آخرين لحظه از لاي در به گزل اشاره مي‏كند كه دنبالش برود. گزل مي‏رود. پيرمرد مي‏چرخد و گزل را مي‏پايد. كشتي لنگر مي‏گيرد. گزل و موبور همراه مسافران پياده مي‏شوند. پيرمرد همچنان منتظر مانده است.

خانه گزل، شب.
زنگ در به صدا مي‏آيد. گزل از آشپزخانه بيرون مي‏آيد و در را باز مي‏كند. پيرمرد پشت در است. گزل نمي‏داند چه بگويد. پيرمرد برّوبرّ او را ورانداز مي‏كند. گزل در را مي‏بندد. پيرمرد بلافاصله زنگ مي‏زند. گزل همان طور پشت به در مي‏ايستد. پيرمرد بارها زنگ مي‏زند تا گزل مجبور مي‏شود در را باز كند. باز هم پيرمرد چيزي نمي‏گويد.
گزل: چي مي‏خواي؟
پيرمرد: كفشهام.
گزل: چرا هميشه دنبال من مي‏آي؟
پيرمرد: يه رازه.
گزل: كفشهات پيش من نيست.
گزل در را مي‏بندد. پيرمرد دوباره زنگ مي‏زند. گزل پشت به در مستأصل مي‏ايستد. زنگ در مدام صدا مي‏كند. كم‏كم با دست و مشت هم به در كوبيده مي‏شود.
گزل از در دور مي‏شود و از گوشه خانه يك جفت كفش شوهرش را برمي‏دارد، در را باز مي‏كند و كفش‏ها را بيرون مي‎اندازد و در را مي‏بندد. پيرمرد كفش‏ها را به پايش مي‎كند. اندازه اوست. دوباره آن‏ها را درمي‏آورد و زنگ مي‏زند. در باز نمي‏شود. بارها زنگ مي‏زند. در باز مي‏شود و گزل لاي در مي‏ايستد و وحشتزده و عصبي او را نگاه مي‏كند.
پيرمرد: اين كفشها نوتر از كفش‏هاي منه. شما چطور راضي مي‏شين سر شوهرتون كلاه بذارين؟
گزل: خواهش مي‏كنم برين. نمي‏خوام شوهرم چيزي بفهمه.
پيرمرد كفش‏ها را پايش مي‏كند و مي‏رود.

جلوي خانة گزل، لحظه‏اي بعد.
تاكسي مومشكي از راه مي‏رسد. از ضبط آن صداي موسيقي بلند است. پيرمرد جلو مي‏رود و قبل از آن كه مومشكي پياده شود، به شيشه مي‏كوبد. مومشكي شيشه را پايين مي‏دهد.
پيرمرد: مرد حسابي پس تو كي مي‎خواي جلوي زنتو بگيري؟ تا حالا هفت دفعه با چشم‏هاي خودم ديدم كه وقتي تو سر كاري اون با يه مرد غريبه تو پارك معاشقه مي‏كنه.
مومشكي: زن من؟
پيرمرد: باور نداري صداشونو گوش كن.
از جيبش ضبط را درمي‏آورد و از داخل آن نواري را بيرون مي‏كشد و به دست مومشكي مي‏دهد. مومشكي نوار را با ترديد نگاه مي‏كند. بعد نوار موسيقي را از ضبطش درآورده نوار جديد را مي‏گذارد. صداي پرنده مي‏آيد.
پيرمرد: جلوتره. (مومشكي نوار را جلوتر مي‏برد اما باز هم صداي پرنده مي‏آيد.) خودم صداشونو ضبط كردم. لابد اونور نواره. (مومشكي آن روي نوار را مي‏گذارد و هر چه كنترل مي‏كند باز هم صداي پرنده مي‏آيد.) مي‎توني همراه من بياي تو پارك ببيني‏شون.

خانة گزل، ادامه.
مومشكي وارد خانه مي‏شود. گلي را كه براي گزل خريده در دست دارد. گزل در آشپزخانه است. آوازي را زمزمه مي‏كند. مومشكي جلوي در آشپزخانه مي‏ايستد. به گزل نگاه مي‎كند. گزل نگاه او را جور ديگري مي‏يابد. وحشتزده مي‏شود. نگاه مي‏دزدد اما طاقت نمي‏آورد. دوباره او را نگاه مي‏كند. مومشكي به چشم گزل خشمگين زل مي‏زند و گلبرگ‏هاي گل را يكي يكي مي‏كند و به زمين مي‏اندازد. بعد آرام كمربندش را از كمرش باز مي‎كند. دور دستش مي‏پيچد و به گزل حمله مي‏كند. گزل جيغ مي‏كشد و به خود او پناه مي‏برد. مومشكي همچنان او را مي‏زند. گزل از آشپزخانه مي‏گريزد. دوربين رو به آشپزخانه مي‏ماند. مومشكي به سراغ گزل مي‏رود. صداي شلاق و جيغ گزل و جا به جا شدن اشياء خانه مي‏آيد. غذاي روي چراغ ته گرفته و دود مي‏كند.

تاكسي، شب.
گزل خونين عقب تاكسي افتاده است و مومشكي رانندگي مي‏كند. مي‏چرخد و با نفرت گزل را نگاه مي‎كند و عكس او را كه روي فرمان چسبيده مي‎كند و با دندان جر مي‏دهد.

بيمارستان، ادامه.
پرستاري گزل را پانسمان مي‏كند. مومشكي نگاه مي‎كند.
پرستار: چي شده؟
گزل سكوت كرده است.
مومشكي: شوهرش زده‏تش.
پرستار: چرا؟
مومشكي: از بس عاشقشه.

خانه گزل، ساعتي بعد.
گزل پانسمان شده به همراه مومشكي به خانه باز مي‎گردند. گزل ساكت در گوشه‏اي مي‏نشيند. مومشكي جاي ديگري مي‏نشيند. بعد برمي‏خيزد. كمربندش را درمي‏آورد و به دنبال گزل مي‏گذارد. گزل جيغ مي‎كشد و مي‏گريزد. دوربين آن‏ها را از داخل آينه مي‎بيند. گاهي به دنبال هم از جلوي آينه رد مي‏شوند و گاهي آن‏ها را نمي‏بينيم. چيزي به آينه مي‏خورد و آينه مي‏شكند. حالا صدا مي‏آيد، اما در شكستگي آينه چيزي پيدا نيست.

تاكسي، لحظه‏اي بعد.
گزل با پانسماني كه ديگر از خون پر است، روي صندلي عقب افتاده است و مومشكي تاكسي را مي‏راند، آواز «من عشق ترا مثل يك راز در قلبم نگه مي‏دارم» از ضبط شنيده مي‏شود.

بيمارستان، لحظه‏اي بعد.
پرستاري ديگر پانسمان خوني گزل را باز مي‎كند، مومشكي ايستاده است.
پرستار جديد: چي شده؟
گزل ساكت است.
مومشكي: شوهرش زده‏تش؟
پرستار جديد: چرا؟
مومشكي: از بس ازش متنفره.

خانه گزل، ساعتي بعد.
گزل با پانسمان جديد اما درمانده‏تر از پيش همراه مومشكي به خانه باز مي‏گردند. گزل از وحشت به پاي مومشكي مي‏افتد.
گزل: ديگه منونزن طاقتشو ندارم.
مومشكي: او را بلند مي‏كند و با مهرباني روي تخت مي‏خواباند. از كنار تخت برمي‏خيزد و پردة پنجره را كنار مي‏زند. ديگر روز است. به آشپزخانه مي‏رود و چاقويي را برمي‏دارد، در جيب مي‏گذارد و از خانه خارج مي‏شود.

پارك، روز.
موبور سرمي‏رسد. آن‏ها را مي‏بيند. مي‏خواهد بازگردد كه پيرمرد او را صدا مي‏كند.
پيرمرد: واكسي، واكسي.
موبور نزديك مي‏شود. ترديد مي‏كند، اما مي‏آيد.
مومشكي: بيا كفش منو واكس بزن.
موبور بساطش را پهن مي‏كند و كفش مومشكي را واكس مي‏زند. مومشكي انگشتش را در جعبه واكس فرو مي‏كند با همان دستي كه چاقو به دست دارد آرام به صورت موبور مي‏مالد. موبور به روي خودش نمي‏آورد، و واكس كفش مومشكي را تمام مي‎كند. پيرمرد پاهايش را روي جعبه مي‏گذارد تا كفش او را واكس بزند. موبور صورتش را با شال گردن پاك مي‏كند و به مومشكي نگاه مي‏كند. صورت او را خون گرفته است و با چاقويي بازي مي‏كند. موبور مشغول واكس زدن كفش پيرمرد مي‏شود. پيرمرد جعبة واكس او را برمي‏دارد و به تقليد از مومشكي واكس‏ها را به جاهاي ديگر صورت موبور مي‏مالد. يكباره موبور برمي‏خيزد و مي‏گريزد. مومشكي به دنبال او مي‏رود.

خيابان، روز.


موبور در خيابان با صورت سياه شده از واكس مي‏دود و با شال گردن سياهي‏ها را پاك مي‎كند. مومشكي به دنبال او مي‏آيد.

اسكله كشتي‏هاي مسافربري، ادامه.
موبور وارد اسكله مي‏شود و از روي ميله‏اي كه مانع عبور مسافران بي‏بليط است، مي‏پرد و به سمت يك كشتي پهلوگرفته مي‏رود. مومشكي نيز از روي ميله‏ها مي‏دود. مأموري جلوي او را مي‏گيرد. مومشكي از جيبش چند اسكناس درآورده به جاي بليط توي دست مأمور مي‏گذارد و خود را به كشتي مي‏رساند.

جاهاي مختلف در كشتي، ادامه.
مومشكي در بين مسافران به دنبال موبور مي‏گردد او را نمي‏يابد. در توالت‏ها را يك به يك باز مي‏كند. موبور نيست. به روي عرشه مي‏رود. موبور نيست. در آخرين لحظه موبور را مي‏بيند كه خود را در پناه مانعي مخفي كرده به سمت او مي‏رود و حمله مي‏كند. زد و خوردي در مي‏گيرد كه هيچ لحظه‏اي از آن را نمي‏توانيم ببينيم. چرا كه مدام پشت موانعي پنهان مي‏شوند. حالا چاقو در دست موبور است. به سمت مومشكي مي‏رود. چاقو را روي گردن مومشكي مي‎گذارد. مومشكي خسته و تسليم است.
موبور: نمي‏كشمت چون ما به دنيا نيومديم همديگه‏ رو بكشيم. (چاقو را به او مي‎دهد.) اما حاضرم بميرم (دست مومشكي و چاقو را روي گردن خودش مي‏گذارد.) منو بكش. دست خودم نيست. نمي‏تونم عاشقش نباشم.

رستوران عروسي، روز.
رستوران كوچك و شيكي كه مشرف بر درياست، براي مراسم عروسي آماده شده. گزل در لباس عروس در كنار موبور با لباس سفيد دامادي نشسته است. قاضي پيش آن‏هاست و مومشكي با همان لباس هميشگي‏اش از مهمانان پذيرايي مي‏كند.
مادر گزل مي‎خواهد مراسم را ترك كند. مومشكي جلوي او را گرفته است و مجبورش مي‏كند كه حضور داشته باشد.
قاضي: مدتهاست كه دلم مي‏خواد به عنوان يه فرد زندگي كنم. يه عمر بود كه فقط نقش اجتماعي‏مو انجام مي‏دادم. از هفتة پيش كه خبر عروسي شما رو شنيدم، قضاوتو گذاشتم كنار. دفتر ازدواج باز كردم. قضاوت به درد كسي مي‏خوره كه به نتايج عمل مجرم فكر كنه، نه به دلايلش. هر گناهكاري رو محاكمه كردم و دلايلشو شنيدم، پيش خودم به اين نتيجه رسيدم كه اگه منم تو موقعيت اون بودم. . .
پيرمرد وارد رستوران مي‏شود. قفس قناري‏هايش را همراه دارد. به دنبال مومشكي مي‏گردد. از صداي سازي كه پخش مي‏شود دلخور است. خود را به مومشكي مي‏رساند.
پيرمرد: قناري‏هامو آوردم برات، از تنهايي درت مي‏آرن. ولي چرا اين كارو كردي؟
مومشكي او را كنار ميزي مي‏نشاند. به قناري‏ها نگاه مي‏كند. بعد چشم در چشم پيرمرد مي‎دوزد.
مومشكي: دو سال عاشقش بودم. شب‏ها مي‏اومدم پاي پنجره‏ شون آواز مي‏خوندم. اون آب مي‏ريخت سرم، منو بيشتر عاشق خودش مي‏كرد. وقتي بهم گفتي، زدمش. دوستش داشتم، چرا زدمش؟ چرا زدمش؟ (گريه‏اش مي‏گيرد.) اونم عاشق بود. وقتي من مي‎تونم عاشق باشم، چرا اون نمي‏تونه عاشق باشه؟
پيرمرد طاقت شنيدن حرف‏هاي مومشكي را ندارد. گريه‏اش گرفته است. سمعكش را درمي‏آورد و به صورت مومشكي نگاه مي‎كند. صدا از تصوير مي‏رود. مومشكي باز هم حرف مي‏زند، گريه مي‏كند و حتي گاهي مي‏خندد اما صداي او را نمي‏شنويم. پيرمرد پا به پاي او مي‏خندد و گريه مي‏كند. بعد برمي‏خيزد، سر ميز عروس و داماد مي‏رود. آن‏ها را بدجوري نگاه مي‏كند و از عروسي خارج مي‏شود. با خروج او صدا به عروسي بازمي‏گردد. مومشكي با قناري‏ها سر ميز گزل مي‏رود.
قاضي: (دست به پشت مومشكي مي‎گذارد.) مي‏دوني ما شخصيت‏هاي واقعي نيستيم. هيچ كس ما رو باور نمي‏كنه. تو بايد اين مردو مي‏كشتي. منم بايد تو رو اعدام مي‏كردم. زنتم بايد يه سرنوشت بدي پيدا مي‏كرد.
مومشكي حلقه را از دستش درمي‏آورد و به دست گزل مي‏دهد.
مومشكي: بدش به هركي عاشقشي.

تاكسي در راه و جلوي خانه گزل، غروب و شب.
مومشكي ماشين را مي‎راند. گزل و موبور در صندلي عقب نشسته‏اند و هر يك از شيشة كنار خود بيرون را نگاه مي‏كنند. ماشين جلوي در خانة گزل مي‏رسد، به موازات ريل توقف مي‏كند. طوريكه نورش به روي ريل مي‏دود. مومشكي پياده مي‏شود. سوئيچ تاكسي را به دست موبور مي‏دهد.
مومشكي: هدية عروسيتون. خداحافظ.
مومشكي با قفس قناري‏ها روي ريل دور مي‏شود. نور ماشين از او سايه‏اي بلند ساخته است. گزل و موبور به هم نگاه مي‎كنند.
موبور: ما به هم رسيديم؟
گزل: من بازم خوشبخت نيستم.
موبور: خوشبختي چيه؟
گزل: نمي‎دونم. حالا احساس مي‏كنم اونو بيشتر دوست دارم.
موبور: مي‏رم مي‏آرمش. منم عاشق عشقم نه عاشق معشوق. (از ماشين پياده مي‏شود و به دنبال مومشكي مي‏دود.)
موبور: آهاي وايسا وايسا.
خود را به مومشكي كه از پشت دور مي‏شود، مي‏رساند به شبحي مي‏ماند. به پشتش مي‏زند. شبح مي‏چرخد. پيرمرد است. در چشم هم با ناباوري نگاه مي‎كنند. بعد پيرمرد دست مي‏اندازد و موبور را بغل مي‏كند.
پيرمرد: منو ببخش ميزتونو ترك كردم. دست خودم نبود. نمي‏تونستم تحمل كنم. من خودم همدرد تو بودم. قناري بهانه بود. بگو گزل كجاست؟

پاييز و زمستان 1368

1ـ فروغ فرخزاد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها