آبی(شاید بتونم بگم بهترین فیلمی که دیدم)
قطعا هركارگرداني در دوره ي فيلم سازي خودش سير تكاملي اي دارد كه اين پختگي ماحصل تجربه در فيلمسازي و زندگي است.
كيشلوفسكي از جمله كارگردان هاي بزرگي است كه از ابتداي كار خود با يك پختگي ذاتي كار خود را شروع كرد. فيلم كوتاه چهارده دقيقه اي
سر هاي سخنگو كه از اولين كار هاي
كيشلوفسكي است ، مدرك قابل اعتمادي براي اثبات اين قضيه است.
از
کیشلوفسکی آثار جاودانی مثل
آماتور (camera buff) بی پایان (no end) ، شانس کور (blind chance) زندگی دوگانه ی ورونیک (duble life of veronika) ده فرمان (ten decaloges) و تریولوژی سه رنگش به جا مانده
. سه گانه ی رنگ ها به عنوان بزرگ ترین شاهکار
کیشلوفسکی با سه عنوان
آبی (blu) سفید(bialy) و قرمز (rouge) به مناسبت بزرگداشت انقلاب و آزادی فرانسه با نشان سه رنگ پرچم این کشور خلق شده اند.
اما طبق معمول بعد اتمام تماشای این سه گانه ، تازه درخواهیم یافت که
کیشلوفسکی با ظرافت و تردستی عقیده ای را بر ما تحمیل کرده که به موجب آن نبود آزادی و شاید افسانه بودن آن را دریابیم. این اولین باری نیست که شاهد انکار یک موضوع از
کیشلوفسکی می شویم.
در
ده فرمان که برای رساندن
ده فرمان موسی ساخته شده اند ،
کیشلوفسکی به همین روش سزای بی اعتنایی به ده فرمان موسی را به تصویر می کشد. گرچه تمام این سرنوشت ها تلخ و به نوعی غیر منطقی و دور از انصاف رقم می خورند.
و در
فرمان دهم شاهد تشییع تابوتی هستیم که
ده فرمان با آن به خاک سپرده می شوند و پسر خواننده ای که در آوازش فرمان های موسی را لعنت می کند.
به عقیده ی منتقدان
آبی قوی ترین و کامل ترین فیلم
کیشلوفسکی بوده که در آن عوامل موسیقی ، فیلمنامه ، هنرپیشه و حتی نور پردازی به حد اعلای خود، توصیف کننده ی مظامین فیلم اند.
آبي توصیف زندگی زن ميانسالي به اسم
ژولیت است كه در سانحه اي همسر و فرزندش را از دست مي دهد. همسری که آهنگساز معروفی بوده و دختربچه ای که ملاحت و معصومیتش در ابتدای فیلم تکمیل کننده ی معنی کاملی از یک خانواده ی خوشبخت است.
اما بعد از این خاطره ، همه ی خاطرات خوب گذشته تداعی گر خاطره ی بد از دست دادن آن دو عزیز است.
ژولی ابتدا نا اميد است. و به اين نتيجه مي رسد كه "قادر نيست" به زندگي ادامه بدهد.
اما عملا مي بيند همان طور هم "قادر نيست" خود را از زندگي خلاص كند و ناگهان به بلوغي در زندگي خود مي رسد. به نگرشی برای آسوده تر زیستن كه با آن بتواند از قيد و بند هاي زندگي سابقش - که از آن جز خاطره ای اندوهبار به جا نماده - آزاد باشد. براي شروع استوديو آبي كه نمادي از زندگي سابق او با همسر آهنگسازش بود را نابود مي كند .به اين اميد كه با اين كار بتواند خاطرات و زندگي گذشته را به فراموشی بسپارد. اما بعدها در مي يابد كه رهايي از آن زندگي به اين آساني ها هم امكان پذير نيست.
بنابراين كل اساس خانه را حراج می کند و خانه را نیز به فروش می گذارد. و براي اين كه بتواند به خود ثابت كند كه مي تواند بر خلاف قانون زندگي قبلي اش رفتار كند ، براي شروع دوست و همكارِ همسرش را روي دشك آبي اي كه تنها نمادي از زندگي گذشته ي اوست به عشق بازي دعوت مي كند. دشکی که شاید روزگاری بستر زناشویی او با همسر متوفی اش بوده. اما رنگ آبي دست بردار نيست. هميشه با اوست. در استخر ،در خيابان. نشانه ها تمام نشدني اند و پاك كردن آن ها به مثابه فنا كردن زندگي خود اوست.
هیچ چیز جایگزین آن خاطرات نخواهد شد. حتی با این که آخرین کار آهنگسازی همسرش را نابود می کند، نوای آن آهنگ کماکان در گوش اوست. آزادی روز به روز بی معنی تر می شود.
و در نهايت متوجه مي شود كه همسرش با يك وكيل دعاوي دادگاه رابطه داشته و آن زن از همسر او بچه دار است.
ژولي با نشانه ای جدید از همسرش مواجه شد که قادر به نابود كردنش نیست. بچه اي از همسر او. قطعا شبيه به او خواهد بود و خاطره ي او را زنده خواهد كرد. بنابراين در مقابل گذشته تسليم مي شود و آن خانه را محلي براي زندگي و گذران آن بچه تدارک می بیند.
از طرفي انتشار آخرين آهنگسازي همسر
ژولي كه شاهكاري به ظاهر نيمه كار است به او مي فهماند كه به هيچ عنوان آن بدبختي ها را نمي توان فراموش كرد. باید کنار آمد.مثل دختر جوانی که در همسایگی خانه ی جدید
ژولیت است و با همه چیز کنار می آید. مثل پسر نوجوانی که می داند عاشق اوست ولی با این تضاد زندگی را طی می کند. کنار آمدن
ژولی با زندگی مثل تن دادن دختر باکره ای برای هم بستری با هیولای سرنوشت است. هیولایی که در سکان های پایانی فیلم به وضوح عرض اندام و قدرت نمایی می کند.
دو تفاوتی که
سینمای کیشلوفسکی با
سینمای تجاری آمریکا دارد این است که در
سينماي كيشلوفسكي خشونت وجود ندارد.
خشونتی که از سینمای امریکا کنار نرفتی است. اگر هم به ندرت دیده می شود نقش کلیدی ندارد. شاید
کیشلوفسکی خشونتی خشن تر و زمخت تر از دست سرنوشت برای مهیج کردن فیلم خود نمی یابد.
دیگر امتیاز این فیلم ساز به
هالیوود این است که در سینمای
کیشلوفسکی هيچ وقت يك نفر تنها قهرمان يك داستان نيست. همه از نظر
كيشلوفسكي قهرمان هاي داستان خودشان اند. در سينماي كيشلوفسكي رهگذري كه از كنار شخصيت اول فيلم مي گذرد مي تواند شخصيت فيلم ديگري از كيشلوفسكي باشد. با اين نقطه ي اشتراك كه همه اين شخصيت ها بدبخت اند و همه اي اين بدبختي ها جبر است. مثل پسر تنهايي كه به
ژولي مي انديشد. فاحشه اي كه در طبقه ي پايين خانه دارد و شخصيت فيلم سفيد كه همزمان با ژولي در دادگاه حاضر است. اين بدبختي بالفطره نشان از تفكر ناتورئاليستي
كيشلوفسكي و جهان بيني به ظاهر واقع بینانه ی اوست.
در
سينماي كيشلوفسكي نماد هر چيز در همان فيلم مشخص است. مثلا در ابتداي فيلم
آبي، زرورق آبي اي در دست زني است كه از شيشه ي ماشين بيرون آمده و بعد بيرون انداخته مي شود شروع براندازي رنگ آبي از آن فيلم است. و در چند صحنه ي بعدي
ژولي شكلات آبي رنگي در كيفش مي يابد كه زرورق آبي اي مثل همان زرورق بدور آن است و چون تداعي گر خاطرات زندگي گذشته اوست شروع به جويدن شكلات مي كند. کنایات و متلک های
کیشلوفسکی کوبنده اما پنهان اند. مثل سرود اتحاد اروپا که در تشیع جنازه آهنگساز و دخترش اجرا می شود.
گویی اتحاد اروپا را به خاک می سپارند. اما از طرفی اين شعار
كيشلوفسكي است كه «اگر يك شيشه ي شير ، در فيلم من مي شكند اين لهستان نيست كه از هم مي پاشد. اين فقط يك شيشه ي شير است.» مطلب اخير به ما خاطرنشان مي كند كه نبايستي خيلي در شناخت نماد هاي فيلم هاي
كيشلوفسكي عجله كرد و همه چیز را به فال شوم گرفت.
دیگر عنصری كه به سينماي
كيشلوفسكي جلوه ي خاصي بخشيده موسيقي فيلم های فیلم ها است. موسیقی در نظر او آنقدر نقش تعیین کننده ای دارد که بسیاری از شخصیت های فیلم ها خود آهنگساز هستند
مثل آبی ، زندگی دوگانه ورونیک، فرمان دوم (یک شنبه را از یاد مبر) و فرمان دهم (به خانه ی همسایه ات تجاوز مکن) . كه بیش تر آهنگسازي
زبیگنف پرايزنز كار شده اند. در فيلم
آبي موسيقي فيلم طوري بر فيلم تجلي مي كند كه همه ي خاطرات گذشته بر سر
ژولي يا بر سر بيننده مي كوبد. او نه قادر است خود را نابودکند- نه قادر است فراموش کند- نه قادر است که خود نباشد- نه قادر است خوش باشد- نه قادر است زندگی کند! این است تعریف
کیشلوفسکی از آزادی در سه گانه ای که به مناسبت بزرگداشت یک شبه آزادی بزرگ است.