مولانا جلال الدين بلخي به روايت مولانا شمس الدين تبريزي
ما مشتاقان شعر و انديشۀ مولانا جلال الدين بلخي ثم رومي، چه بسيار که از شمس تبريزي شنيده ايم و از شيفتگي وبي قراري مولانا در فِراق وي داستانها خوانده ايم. تاجايي که ديوان خداوندگار را به نام ديوان شمس مي شناسيم و در سراسر اين کتاب شورانگيز جاي پاي اين محبوب جاودانۀ مولانا رابه روشني ، رد يابي مي کنيم.درمثنوي معنوي جلوه هاي او را گواهيم وياد کرد هايي از وي مي خوانيم و کتاب منثور فيه مافيه را نيز از نام او تهي نمي يايم.
اين مرد کيست که مولانا او را خسرو اعظم،خداوند خداوندان اسرار، سلطان سلطا نان جهان،شمع نه ـ فلک،بحر رحمت،مفخر آفاق، خورشيد لطف ،روح مصورو بخت مکرر، ناميده است؟
چو نام باده برم آن تويي و آتش تو
و گر غريو کنم در ميان فريادي
بيا تو مفخر تبريزشمس تبريزي
مثال اصل که اصل وجود و ايجادي
مولانا ،شمس را آفتاب مي خواند؛ بادبان کشتي وجود مي نامد، ؛جان جان جان مي گويدش ووجود غريبي ميخواند که در گيتي چنو نميتوان يافت:
وجود غريبي در جهان چون شمس نيست
مولانا اوزا نوري مي داند که به موسي مي گفت پروردگارمنم
تو آن نوري که با موسي همي گفت
خدايم من ، خداي من خدايم
فقط در اين بيت نيست که مولانا اورا تامقام خدايي برمي کشد ؛ بل در بسا از غزلهايش به گونۀ عريان تري، شمس را در چنين جايگاهي مي نشاند:
از در بلخ تا به روم نغمۀ هايهوي من
اصل کجا خطا کند شمس من و خداي من
مولانا، شمس را معشوق خضر ميداند و از وي نقل شده است که « بر در حجرۀ مدرسه هم به دست مبارک خود نبشته است که مقام معشوق خضر عليه السلام»
سلطان ولد ـ فزند مولانا ـ شمس را معشوق، سلطان اوليا، خسرو واصلان و قطب الاقطاب مي داند ؛ اورا به خضر مانند مي کند و پدرش را به موسي :
خضرش بود شمـــــــس تبريزي
آن که با او اگر در آميزي
هيچ کس را به يک جوي نخري
پرده هاي ظلام را بدري
آن که از مخفيان نهان بود او
خسرو جمله واصلان بود او
شناخت اين مرد کار سهلي نيست ؛ او دريا ي بيکراني از آموخته هاو تجربه هاست، جهاني از اسرار و ابهام است .سخنراني است آتشين و سحر آفرين که با بيان جادويي خويش جان وجهان مخاطب را شعله ور مي سازد و بيهوده نيست که خداوندگار نيزبه کساني که مدعي اند شمس ملک داد تبريزي را ديده اند و شناخته اند؛ با طعن گزنده يي چنين نهيب مي زند:
« اين مردمان مي گويند که ما شمس الدين تبريزي را ديديم . ما او را ديديم.اي غر خواهر کجا ديدي. يکي که بر سر بام اشتري را نمي بيند مي گويد که من سوراخ سوزن را ديدم و رشته گذرانيدم . خوش گفته اندآن حکايت را که خنده ام از دو چيز آيد ـ يکي زنگي که سر هاي انگشت سياه کند ياکوري که سر از دريچه بدر آورد»
با دريغ، شناسنامه يي را که ما از شمس در دست داريم؛ مغشوش ، آشفته و آکنده ازابهام است
تا جايي که کساني را بدين انديشه فروبرده است که در موجوديت وي شک و ترديد روادارند.
شايد در باب شناخت وي همان جملات معروف خودش بسنده باشد که باري در بارۀ خويشتن گفته
بود:
« آن خطاط سه گونه خط نوشتي، يکي او خواندي لاغير؛ يکي هم او خواندي هم غير و يکي نه اوخواندي ونه غير او. آن منم که سخن گويم ، نه من دانم و نه غير من»
ابهام در شناخت وي آنگاه دشوار تر مي نمايد که مي گويد:
« مرا رسالۀ محمد رسوال الله سود ندارد؛ مرا رسالۀ خود بايد، اگر هزار رساله بخواني که تاريکتر شوم»
شمس مرديست که از دنياي محدود قيل و قال به جهان پهناور و گستردۀ وجد وحال، پاي نهاده است.
محضر متکلمان، فقيهان و عارفان پرشماري را درک کرده است و گمشده اش را نيافته است تا اين که شهرها و بيابان هاي دراز رامي کوبد که گمشده اش را در قونيه باز يابد. اين افسسانه يي را نيز بدين گونه پرداخته اند:
« .. سالها بي سر و پا گشته، گرد عالم مي گشت و سياحات مي کرد تا بدان نام مشهور شد که
شمس پرنده اش خواندندي؛ مگر شبي سخت بي قرار شده ، شورهاي عظيم فرمود و از
استغراق تجليات قدسي، مست گشته در مناجات مي گفت: خداوندا مي خواهم که از محبوبان مستور خود يکي را به من بنمايي . خطاب عزت در رسيد که آنچنان شاهد مستور و وجود پر جود مغفورکه
استدعا مي کني همانا که فرزند دلبند سلطان العلماء بها ولد بلخي است. گفت : خدايا ديدار مبارک اورا به من بنماي! جواب آمد که شکرانه چه مي دهي ؟ فرمود که سر را.... الهام شد که به اقليم روم روتا به مقصود و مطلوب حقيقي برسي. کمر اخلاص در ميان جان بست به صدق تمام و عشق عظيم جانب ملک روم روان شد »
اومرديست پرخاشگر ، بي پروا وسختگير. شمس اهل نوشتن نيست؛ اهل تأليف و جستار و تحقيق نيست ؛ تنها ملفوظات اوست که مولانا و احباب وي را شيفتۀ خويش مي سازد ؛ ملفوظاتي که شعر گونه زيبا و دل انگيزاند.خودش گفته است:
« من عادت نبشتن نداشته ام هرگز. سخن را چون نمي نويسم ؛ در من مي ماند و هر لحظه مرا روي دگر مي دهد»
ملفوظات شمس همان مقالات اوست که اينک در دست است و ان را گونگون ناميده اند.مقالات شمس گفته اند؛ کلمات و مقالات خوانده اند؛ معارف شمس و حتي خرقۀ شمس مسمي کرده اند و هنگامي هم که مولانا از« اسرار شمس » ياد مي کند غرض وي همين مقالات است.:
مفخر تبريز تويي شمس دين
گفتن اسرار تو دستور نيست
مقالات هرچند گاهي پريشان ، درهم و آشفته مي نمايد؛ با آن هم کتابي است شور انگيز و آگاهي دهنده و در کنار آن انباشته از نکاتي نغز در بارۀ مولانا. سيماي مولانا در مقالات همان گونه تابنده و فروغناک است و تحسين بر انگيز که در تاريخ فرهنگ مان ، درعرفان اسلامي و در ادبيات پارسي دري نموده شده است . ........
......
..
.