بازگشت   پی سی سیتی > هنر > فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie

فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie مباحث مربوط به فیلم سینما تلویزیون و تئاتر در این بخش

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 05-29-2010
LP Girl آواتار ها
LP Girl LP Girl آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: غرب تهران
نوشته ها: 1,075
سپاسها: : 0

20 سپاس در 19 نوشته ایشان در یکماه اخیر
جدید نقش هاي ماندگار

نقش هاي ماندگار





شخصيت‌هاي به ياد ‌ماندني فيلم‌ها همچون انسان‌هاي واقعي زنده‌اند و از آن بالاتر، ناميرا و ابدي. نقش‌هاي ماندگاري كه در شخصي‌ترين تصميم‌گيري‌هاي مخاطبان نقش ايفا مي‌كنند و اين‌ گونه به خيل تجربيات زيستي انسان مي‌پيوندند.


خانم دووينتر در «ربكا»*

همسر دوم آقاي ماكسيم دووينتر را به هيچ نام مستقلي نمي‌شناسيم و تنها به اسم همسر دوم آقاي دووينتر مي‌توانيم از او نام ببريم، يا همان «خانم دووينتر» كه البته اين نام، بين او و همسر اول ماكسيم يعني «ربكا» مشترك است. اين گمنامي خودش يكي از ويژگي‌هاي مهم شخصيتي اوست كه به طور كامل با ديگر خصوصيات فردي وي همخواني دارد؛ سادگي، تواضع و بي‌آلايشي او.

ماكسيم، نخست با مهرباني اين دختر مواجه مي‌شود و بعد با خود او. صحنه ابتدايي فيلم را مي‌گوييم كه ماكسيم دووينتر قصد خودكشي از بالاي صخره را داشت و ممانعت دختر مانع اين كار او شد. شناخت بعدي و اصلي ماكسيم از او به اظهارنظر صادقانه او درباره مونت كارلو برمي‌گردد، آنجا كه به رغم تعريف و تمجيدهاي كارفرمايش از مونت كارلو، در جواب ماكسيم كه نظر او را درباره آنجا مي‌پرسد، بدون هيچ ملاحظه‌اي پاسخ مي‌دهد: «به نظر من اينجا يه حالت ساختگي داره.» زن كارفرما در اعتراض به او مي‌گويد: «خيلي‌ها حاضرند جونشون رو بدن كه بتونن مونت كارلو رو ببينن» و ماكسيم در اينجا با اين تك‌جمله كنايي (خطاب به كارفرما) علاقه‌مندي خود را به دختر نشان مي‌دهد: «اين محيط پوچ و توخالي رو؟»

ويژگي سوم، سادگي اوست. او دختر ساده‌ و بي‌زرق و برقي است (درست در مقابل شخصيت ربكا) و ماكسيم هم براي همين، عاشق او شده است. گواه، اين كه ماكسيم در تحسين اين روحيه او و براي حفظ و تداوم آن به او مي‌گويد: «هرگز با لباس ساتن سياه و مرواريد كاري نداشته باش.» و زماني هم كه خانم دووينتر به گمان خود براي جلب توجه بيشتر ماكسيم، لباس مجلسي مدل‌دار مي‌پوشد، ماكسيم بي‌تعارف به او مي‌گويد اين لباس اصلا به او نمي‌آيد. ريشه اين سادگي شخصيتي را مي‌توانيم افتادگي و تواضع بالاي خانم دووينتر بدانيم و اين كه ذره‌اي غرور و خودبيني در وجود پاك و بي‌آلايش او نيست.


تصريح دوست ماكسيم، فرانك كراولي بر ويژگي‌هاي خانم دووينتر يعني صداقت، سادگي، مهرباني و فروتني، مويد ديگري است بر آنچه ذكرش رفت. خانم دووينتر به آقاي كراولي مي‌گويد: «من خودم رو خيلي كوچك و حقير حس مي‌كنم. هر وقت كه با كسي روبه‌رو مي‌شم، با خواهر ماكسيم يا با مستخدما، مي‌دونم كه هر كدوم تو دلشون دارن منو با اون مقايسه مي‌كنن؛ با ربكا... هر روز كه مي‌گذره بيشتر مي‌فهمم كه اون چيزايي داشته كه من ندارم. مثلا زيبايي، خوش‌سليقگي و تيزهوشي. همه چيزايي كه داشتنش براي يه زن خيلي مهمه.» و جواب كراولي به اين اظهارات، بهترين جواب ممكن است: «عوضش شما خصوصيات مهم ديگه‌اي دارين. خصوصياتي كه به نظر من خيلي مهم‌ترن. صداقت، مهرباني و با عرض معذرت فروتني و اينا براي يه شوهر از هر زيبايي و ذكاوتي اهميتش بيشتره».

* محصول 1940 آمريكا، كارگردان: آلفرد هيچكاك، بازيگران: جون فونتين، لارنس اوليوير.
__________________
http://irupload.ir/images/6dzyzrzy0mmq77104rb.jpg

ژست بي خوابي و منگي واسه من نگير دوباره! كسي كه جلوت نشسته عصبي و لت و پاره!
توي پائيز مجاور، وسطاي ماه آذر، شد قرارمون كه باهم بزنيم به سيم آخر!


Babak Rahnama (New Song) :: Khodaye Man
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 05-29-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



شـخـصـيـت‌هـاي فـيـلـم‌هـاي خوب، همچون انسان‌هاي واقعي زنده‌اند و اگر در فيلمنامه به اقتضاي داستان، زندگي‌شان خاتمه يابد، در دنياي اذهان، ناميرا و ابدي‌اند. نقش‌هاي ماندگاري كه به «تاريخ» مي‌پيوندند: تاريخ حيات بشر.

«رويا» در «شب‌هاي روشن»
حسابي اهل داستان و ادبيات است، اما هنوز آنقدر خيالباف نشده كه واقعيت زندگي را با خيالبافي اشتباه بگيرد. استاد (به رويا« تو راست مي‌گي، زندگي با خيالبافي فرق داره.»

پدر و مادرش را از دست داده اما سرشار از عشق و اميد است. توانايي دوست داشتن و اعتماد كردن به آدم‌ها را هنوز داراست. با يك نظر استاد را مي‌شناسد و راحت به او اعتماد مي‌كند و نمي‌ترسد از اين‌كه با اعتماد به او از چاله به چاه بيفتد. «رويا: ببخشيد آقا، مجبور شدم شما رو صدا كنم. آخه اين وقت شب... / استاد: نترسيدي از چاله بيفتي توي چاه؟/ رويا: نه از دور يه نگاهي انداختم. به قيافه تون نمي‌اومد مزاحم باشين.. . نمي‌دونم بابت سواد شماست يا حس خودم... دلم مي‌خواد به شما اعتماد كنم... دلم مي‌خواد با شما روراست باشم و حرفم رو بزنم... فقط به يه شرط/ استاد: چه شرطي؟/ رويا: بدون عشق.» اين شرط عجيب رويا را شايد ابتدا حمل بر خودشيفتگي او بكنيم اما در ادامه مي‌فهميم حق با اوست. اين دختر مهربان و خوش قلب انگار خودش هم خوب مي‌داند قابليت بسيار زيـادي بـراي دوسـت داشته شدن دارد.

با همه سختي‌هايي كه مـتـحـمــل شــده و بــا هـمــه انتظارهايي كه كشيده اميدوار است، آنقدر كه حتي شنيدن حرف‌هاي نوميدانه استاد هم آزارش مي‌دهد: «شما هيچ حرف اميدواركننده‌اي ندارين كه بزنين؟»، «به نظرم شما بايد دشمن خودتون باشين والا آدم اينقدر زندگي رو به خودش سخت نمي‌گيره.»

رويا با همه برتري‌هايي كه به استاد دارد ــ از جمله همين عشق، اميد و اعتماد ــ در مواردي هم به او غبطه مي‌خورد چون معتقد است استاد چيزهاي زيادي مي‌داند و دانستن اگر خوشبختي نياورد راحتي را لزوما به دنبال خواهد داشت: «كسي كه مي‌دونه، خيالش راحت تره.» رويا خودش را مديون عاشقي مي‌داند كه دنياي او را با آشتي دادنش با كتاب و ادبيات عوض كرده است: «دو سه سال پيش من هم معني اين عذاب رو نمي‌فهميدم. شايد هم از ديدن كتاب‌هاي شما كيف نمي‌كردم. خيلي خوبه كه يك نفر چشم آدم رو باز كنه....»

رويا به ظاهر مرددتر از استاد است؛ گمان استاد هم همين است و جايي به او مي‌گويد اگر او سربالايي را سخت بالا مي‌رود براي اين است كه مطمئن نيست بلكه مردد است. با اين حال حقيقت چيز ديگري است. رويا مطمئن‌تر از آن است كه ترديدهاي ظاهري‌اش تأثيري در ايمان و اميدش داشته باشد در حالي كه استاد با همه فهم و دانايي و سوادش حتي به بي‌تفاوتي، يأس و بي احساس بودن خودش نيز مطمئن نيست. دست آخر هم مي‌بينيم اين استاد است كه شكست مي‌خورد، شرط اوليه را زير پا مي‌گذارد و به رويا ابراز عشق مي‌كند. رويا بدون آنكه خودش بداند سرشار از ايمان و اطمينان است و رسيدن به اين مرحله از اميدواري متعالي را بيش از آنكه مرهون كتاب خواندن و آشنايي با شعر و قصه باشد مرهون وسعت روح و قلب پاكش است. او هرچه از عشق خوانده باور و بدان عمل كرده است اما استاد چه؟ عالمي بي عمل كه تعجبي ندارد اگر در صحت مصرع «توانا بود هر كه دانا بود» هم ترديد مي‌كند. با اين همه اگر فقط يك اتفاق مي‌توانسته دنياي اين عالم بي‌عمل را به هم بريزد و با عشق آشتي‌اش دهد. ملاقات با همين روياي شبانه به ياد ماندني است.
__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 05-29-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض




«گريس» در «داگويل »
تنهاست. مظلوم ومعصوم و بي پناه است. تحت تعقيب است و به ناكجاآبادي پناه آورده تا در آن احساس امنيت كند. اما آنچه او را از قربانيان ديگر تاريخ مستثني مي‌كند انتخاب اوست. او مي‌تواند قدرتمند باشد. گريس فرزند سردسته گنگسترهاست. او از ترس جانش نيست كه به داگويل آمده؛ گريس از استبداد فراري است. به حكومت مردم بر مردم پناه آورده؛ به دموكراسي. اما در اين سيستم حكومتي جديد جرمي ‌از جرم او سنگين‌تر نيست. او «اقليت» است و همين كافي است براي آنها به اسم منطق و استدلال و عقل تا حد امكان استثمارش كنند و همچون توله سگي قلاده بر گردنش بيندازند و به كار اجباري وادارش سازند. گريس با آن چهره زيبا و دستان بلورين، همچون برده‌‌اي كار مي‌كند و رنج مي‌كشد اما دم نمي‌زند و مظلوم مي‌ماند فقط براي اين‌ كه ظالم نباشد. اين همه صبر و تحمل به عشق آزادي است، اما آيا آرمانشهر متمدن داگويل كه در آن به كودكان فلسفه رواقي مي‌آموزند و مردم در آن حرف اول را مي‌زنند، آيا در چنين جايي بايد به دنبال آزادي و عدالت بود؟ وقتي نظر اكثريت با حقيقت يكي پنداشته مي‌شود كيست كه بتواند ادعا كند سخنان صادقانه گريس در جلسه اهالي شهر، مشتي اتهام دروغ بي شرمانه بيش نيست؟ مگر تعجبي دارد كه اين دفاعيات نه تنها چيزي را ثابت نمي‌كند بلكه چون اكثريت جمع زير بار قبول آن نمي‌روند مستوجب تنبيه و توبيخ گريس نيز خواهد بود؟ گريس قرباني اشتباهي است كه مرتكب شده است. اين‌كه آرمانش را در جامعه‌‌اي همچون داگويل جسته و فلسفه، شعر، داستان، منطق، آزادي بي‌قيد و شرط و فرديت ليبراليستي را راه چاره براي رسيدن به عدالت پنداشته است. گريس همه تلاشش را مي‌كند تا بتواند به خود و به اهالي داگويل بقبولاند كه زندگي آنها بهتر از زندگي گذشته اوست اما خودش هم مي‌داند كه مشكلات اين جامعه مدرن كمتر از مضرات جامعه گذشته نيست. اهالي داگويل براي همه چيز دليل و توجيه دارند.
همانطور كه «بن» براي همه آنچه بر سر گريس مي‌آورد دليل موجه دارد. «چاك» و «ويرا» و «مك كي» و بقيه هم همينطور. از همه بدتر «تام» كه به نوعي رهبر فكري و تئوريسين اين جماعت روشنفكر و متمدن است و ديگران از او الگو مي‌گيرند. گناه تام از همه بيشتر است اگرچه به ظاهر رفتار موجه‌تر و متمدنان‌تري نسبت به بقيه دارد. او حتي در آخرين لحظات هم همچنان خودش را محق مي‌داند و مي‌گويد: «يه انسان به خاطر ترس نبايد سرزنش بشه.» تام داناتر از بقيه است اما همين دانايي حجاب فهمش شده و روح و جانش ديگر پذيراي حقيقت نيستند. هنر و فلسفه و تمدن دردي از او دوا نمي‌كنند. تام تنها كسي است كه گريس مي‌خواهد با دستان خودش به زندگي او خاتمه دهد تا نكند بيماري مسري فلسفه بافي و پرمدعايي از داگويل پافراتر گذارد. «مي‌خوام اين دنيا رو يه ذره بهتر كنم»، «بعضي وقتا خودت بايد انجامش بدي.»

ولي اين سؤال هنوز هم بي جواب مانده است كه «بالاخره گريس داگويل را ول كرد يا داگويل گريس را؟»
__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 05-29-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

احمد در «خانه دوست كجاست»

جام جم:احمد بزرگمردي كوچك است. آنقدر بزرگ است كه بيشتر از همه بزرگترها در قبال همنوع خود احساس مسووليت كند و از طرفي آنقدر هم كوچك هست كه آلوده دنياي زشت بزرگترها نشده باشد.
با محبت است. طوري كه تمام مدتي كه معلم كلاس دارد محمدرضا را مواخذه مي كند او شديدا متاثر است اما كاري از دستش برنمي‌آيد. در عوض وقتي بعد از تمام شدن ساعت مدرسه محمدرضا زمين مي خورد فرصت خوبي است تا احمد با جمع كردن وسايل او و حتي تميز كردن شلوارش به او ثابت كند تا وقتي احمد دوستش است تنها نيست.
احمد خودش ولي تنهاست. خيلي تنها. دور تا دورش را بزرگترهايي گرفته‌اند كه هيچ‌كدام نه زبان او را مي‌فهمند و نه كمترين توجهي به او مي‌كنند و از همه بدتر اين‌كه انگار هرچه سن ازشان گذشته احمق‌تر شده‌اند! معلمي كه مدام اشتباه مي‌كند و به روي خودش هم نمي‌آورد و نمي‌خواهد بپذيرد كه چيزي بيشتر از اين بچه‌هاي فهميده نمي‌داند. مادربزرگي كه همه‌اش نگران با كفش رفتن احمد روي بالكن است، مادري كه كمترين اعتمادي به پسرش ندارد و با دروغگو خواندن احمد مدام حرف خودش را تكرار مي‌كند، مردي كه درست مثل چهارپايان، بر پشت خود، بار حمل مي‌كند و درست مثل همان گاو و الاغي كه از كنار احمد رد مي‌شوند به او بي‌اعتناست. پيرمرد بي‌حالي كه حوصله جواب دادن به او را ندارد، پيرزني كه بيمار است و كمكي از دستش برنمي‌آيد، پدربزرگي كه معناي تربيت را وارونه شناخته و نه فقط كمكي به احمد نمي‌كند كه مانع و مزاحم انجام وظيفه اوست. مرد ميانسالي كه امانتي بودن دفتر مشقي كه دست احمد است كمترين اهميتي برايش ندارد و برگي از آن را پاره مي‌كند و حساب و كتاب معاملاتي بر روي آن انجام مي‌دهد. هيچ كس احمد را درك نمي‌كند اما او به همه احترام مي‌گذارد و واقعا از فرط ادب و تربيت شگفت‌زده‌مان مي‌كند. از خود مي‌پرسيم راستي اين كودك ادب و احترام را از كداميك از اين بزرگترهاي فاقد ادب و تربيت آموخته؟ شايد اگر احمد را دوست داريم دليلش همين بزرگمنشي و شعور بالاي اوست طوري كه انگار نيازي ندارد آن را به رخ ديگران بكشد و ترجيح مي‌دهد فقط سكوت كند و نظاره‌گر رفتار بچگانه بزرگترها باشد. او با وجود مخالفتش با بزرگترها به حرف آنها گوش مي‌دهد و هركاري از او مي‌خواهند انجام مي‌دهد مگر وقتي كه مجبور باشد به حرف آنها عمل نكند. وقتي كه مساله مهمتري در ميان باشد. وقتي كه خواسته بزرگترها در مقابل وظيفه و تكليف قرار بگيرد و ارزش والاي مسووليت‌پذيري، مورد تهديد قرار بگيرد. در بين اين آدم‌بزرگ‌ها ولي يك نفر با بقيه فرق دارد. همان پيرمرد مهربان نجار كه فرزند هم ندارد چه برسد به نوه. همان كه نسبت به در و پنجره‌هايي كه ساخته مثل هنرمند نسبت به اثرش، تعلق خاطر دارد و ناراحت است از اين‌كه اينها را با خود به شهر مي‌برند. ميان روح لطيف اين پيرمرد و روح بزرگ احمد رابطه‌اي وجود دارد. او احمد را درك مي‌كند و احمد هم او را. اگر بقيه نمي‌خواهند به احمد كمك كنند او مي‌خواهد اگرچه در واقع كمكي نمي‌كند. احمد هم براي همين نيت او آنقدر ارزش قائل هست كه غلط بودن آدرسش را به روي او نياورد.
احمد آخر سر خانه دوستش را پيدا مي‌كند. قلب او خانه محمدرضا است. قلب عاشق و مهربانش
__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 05-29-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ادوارد دست قيچي استثنايي و خاص است. نه چون جاي دست، قيچي دارد بلكه چون قلبا از جنس آدم‌هاي به ظاهر انسان اما مسخ شده دوره و زمانه‌اش نيست. پگ باگر (مادر كيم) هم كه اول بار او را ديده و با خود به شهر آورده خوب اين را مي‌داند كه در مصاحبه تلويزيوني تصريح مي‌كند اگر امكانش باشد و ادوارد دست‌هايش را عمل كند باز هم خاص و منحصر به فرد است. اين تفاوت ظاهري ادوارد با ديگران فقط يك نشانه است. نشانه اين‌كه او با بقيه فرق دارد. اما اين‌كه فرقش چيست، فقط پگ مي‌داند و بعد از او دخترش كيم. نشانه ديگر هم تفاوت محل زندگي‌اش با ديگران است و فاصله‌اي كه با اجتماع محل زندگي مردم شهر دارد.
ادوارد دست قيچي كيس مناسبي است براي مردمي كه در منجلاب روزمرگي‌هايشان بي‌صبرانه منتظر يك اتفاق جديد و غير عادي هستند. براي همين اگر از ناحيه مردم شهر مورد استقبال و توجه قرار مي‌گيرد هرگز به اين معنا نيست كه مردم او را شناخته‌اند و به خاطر خودش دوستش دارند. پگ باگر اگر توانسته تا اندازه‌اي به شناخت واقعي از او نزديك شود و تفاوتش از بقيه را دريابد به اين خاطراست كه شغل بازاريابي دارد و بيش از همه با درد زندگي روزمره و تكرار بيهوده آن دست و پنجه نرم كرده است.
ادوارد، هنرمند است. باز هم نه فقط چون با دست قيچي‌هايش شمشاد مي‌چيند و يخ مي‌تراشد بلكه چون قلب مهربان، روح لطيف و احساس نازك و دست نخورده دارد. براي او زيبايي مهم‌تر از درستي است. دقيقا برخلاف پدر كيم كه مي‌گويد: ما دنبال درستي هستيم نه قشنگي. همين فرط زيبادوستي است كه ادوارد را از ديگران متمايز مي‌كند. او با واقعيت خشك و بي‌روح و زشت بيروني كاري ندارد، واقعيت براي او خيال است و احساس و زيبايي.
روح لطيف ادوارد بزرگ هم هست. او مي‌داند جيم دارد از او سوء استفاده مي‌كند اما خودش را به ناداني مي‌زند و به كاري كه او خواسته تن در مي‌دهد فقط چون كيم واسطه انجام اين كار بوده و او از ادوارد اين درخواست را كرده است. در ادامه هم وقتي دستگير مي‌شود لام تا كام حرف نمي‌زند و ترجيح مي‌دهد مقصر جلوه كند اما حقيقت را نگويد چون همانطور كه گفتيم او دنبال حقيقت نيست، دنبال زيبايي است!
ادوارد بدوي است و شناخت چنداني از مباني تمدن و اصول رفتار درست انساني ندارد اما وفادار است. چه بسا چون آلوده اين اصطلاحات نشده و به جاي شعار و حرف، به دلش اعتماد دارد. با اين‌كه با اولين نظر عاشق كيم شده اما تا وقتي كه مي‌بيند او با جيم در ارتباط است با اين‌كه مي‌بيند جيم لاابالي و هرزه است و اصلا لياقت عشق كيم را ندارد، دريغ از يك بار ابراز عشق. او به جاي ابراز عشق عاشقي مي‌كند و كيم البته آنقدر نادان نيست كه اين را نبيند و نفهمد. ادوارد تا وقتي كه كيم با جيم در ارتباط است حتي از خودش در مقابل جيم دفاع هم نمي‌كند و اگر در انتها با نوك قيچي دستانش به زندگي او خاتمه مي‌دهد باز هم براي دفاع از خودش نيست براي دفاع از حريم معشوقه‌اش كيم است كه از سوي جيم مورد تعرض قرار گرفته است.
__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 05-29-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



مَش حسن در «گاو»
مش حسن شيفته گاوش است. اولين باري هم كه او را مي‌بينيم، اين گاو عزيزدردانه را برده صحرا و به دور از چشم نامحرمان در حال قربان صدقه رفتن اوست. مش حسن چنان با عشق و محبت گاوش را مي‌شويد، خشك مي‌كند، نوازشش مي‌كند و با او بازي و شوخي مي‌كند كه انگار همه زندگي‌اش اين حيوان زبان بسته است. عجيب اينجاست كه واقعا هم همينطور است. گاو مش حسن همه زندگي اوست. مش حسن زنش را تنها مي‌گذارد و مي‌رود شب را در طويله پيش گاوش مي‌خوابد كه خداي نكرده دست بلوري‌ها به او نرسد و آسيبي به او نرسانند. در ميدان روستا حواسش هست كه بچه‌ها چيزي به خورد گاوش ندهند كه او را مريض كنند. از شهر هم كه برمي‌گردد، اول بسم‌الله از زنش سراغ گاو را مي‌گيرد و از او مي‌پرسد آيا به گاو آب داده است يا نه. مش حسن با گاو حرف مي‌زند و همراهش علف مي‌خورد. او ديوانه گاوش است.
شايد هيچ كس به اندازه مشتي خانم، زن مش حسن، درك نكند كه از دست دادن گاو براي مش حسن چه مصيبتي است. ناله و شيون و ضجه‌اي هم كه مشتي خانم از بابت مرگ گاو سر مي‌دهد از همين رو اصلا دور از انتظار نيست و حتي ذره‌اي اغراق در آن وجود ندارد. مرگ گاو واقعا باعث بدبختي و بيچارگي زندگي او و مش حسن است. «خاك عالم به سرم شد. بدبخت شدم، بيچاره شدم. گاو مش حسن مرد...»
با اين اوضاع پس ديگر تعجبي ندارد اگر با از دست رفتن گاو، مش حسن هم از دست برود. مش حسن باور نمي‌كند گاو نازنينش، معشوقش، همه وجودش، او را تنها گذاشته و رفته باشد. مي‌گويد: «گاو من كه در نرفته مش اسلام، گاو من كه در نمي‌ره.» و سر اين حرف هم مصرانه ايستاده است، آنقدر كه حاضر است براي اثباتش ديگر مش حسن نباشد و خودش از اين به بعد نقش گاو باوفاي خودش را بازي كند. شخصيت گاو براي او دوست‌داشتني‌تر از شخصيت مش حسن است. او در معشوقش حل شده است و براي همين است كه نيمه شب، «ما، ما» كنان در شهر مي‌چرخد و روز بعد اهالي ده فقط مي‌توانند وجود مسخ شده ‌او را در خانه‌اش پيدا كنند. او ديگر مش حسن نيست. گاو مش حسن است و براي همين خبر دروغ سلامتي گاوش را هم كه به او مي‌دهند ديگر اثري بر او ندارد.
مش حسن روز به روز بيشتر در نقش گاو گم مي‌شود و سرانجام كار را به جايي مي‌رساند كه عاقل‌ترين مردم ده، يعني مش اسلام هم در يك لحظه غفلت، براي وادار كردن او به حركت، او را با چوب مي‌زند و مي‌گويد: «دِ برو حيوون، دِ برو ديگه...» و اين ديگر پايان داستان مش حسن است. او را باور كردند و او حالا مي‌تواند با خيال راحت سر به بيابان بگذارد.

__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 05-29-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض





لئون1

شخصيت لئون (بازيگر فيلمي به همين نام) را جزئيات رفتاري خاص و منحصر به فردش مي‌سازند. عادات رفتاري بخصوصي كه فقط خودش آنها را داراست. كلاه مضحك به سر مي‌گذارد و عينك آفتابي گرد به چشم مي‌زند. موي سرش كوتاه است و هميشه هم پالتو تنش است. به ديد زدن از سوراخ‌هاي كوچك علاقه خاصي دارد و شايد براي همين است كه شگردش آدامس چسباندن روي چشمي در خانه‌هاست. نشسته مي‌خوابد و شير را به هر نوشيدني ديگري ترجيح مي‌دهد. آدمكش است اما عواطف كودكانه دارد. سينما مي‌رود و با شعف بچگانه فيلم موزيكال تماشا مي‌كند و وسواس عجيبي هم در اتو كردن لباس‌هايش و تميز كردن برگ‌هاي گياه مورد علاقه‌اش دارد. در كل براي گلدانش احترام خاصي قائل است؛ شايد چون به قول خودش بهترين دوستش همين گلدان بي‌زبان است: «بهترين دوستمه، هميشه شاده. هيچ سؤالي نمي‌كنه، مثل منه.»

از آدميزاد جماعت خير نديده و تعجبي ندارد اگر خوك‌ها را بهتر از آدم‌ها مي‌داند: «در مورد خوك‌ها بد صحبت نكن، اونا معمولاً بهتر از آدما هستند.»! عروسك بازي مي‌كند و عروسكش هم خوك پارچه‌اي بامزه‌اي است كه لئون خيلي خوب بلد است جايش حرف بزند و خُر خُر كند.

به كارش وارد است و در آن «خيلي جدي.» حرفه‌اي است نه مثل رئيس پليس رواني شهر كه به لطايف‌الحيل آدم مي‌كشد. لئون براي كارش قوانين لازم‌الاجرايي دارد: «نه زن، نه بچه.» دليلش را بعداً مي‌فهميم وقتي براي مجاب كردن ماتيلدا با حسرت و افسوس داستان عشق از دست رفته‌اش را بازگو مي‌كند. او بي‌دليل آدمكش نشده. همه چيز از نوزده سالگي و در پي شكست در آن عشق نافرجام شروع شده. لئون را وسوسه انتقام به اينجا كشانده و او خوب مي‌داند كه شغل درست و حسابي و آبرومندانه‌اي ندارد. به قول ماتيلدا «بهترين آدمكش شهر» است و ما مي‌بينيم كه تمام قواي انتظامي شهر هم كه جمع شوند نمي‌توانند از پس دستگيري او برآيند اما با اين همه به خودش نمي‌بالد. چيزي براي افتخار كردن ندارد. او پشيمان است و براي همين هم نمي‌خواهد ماتيلدا آينده‌اي مثل خودش پيدا كند: «تو فقط يه دختر كوچولويي زندگيت رو تو راه خلاف ننداز... وقتي انتقام بگيري مي‌فهمي كه اصلاً خوب نيست... وقتي يه نفر رو بكشي همه چي مثل قبل نمي‌مونه. زندگيت براي هميشه عوض مي‌شه.»

لئون شكست ناپذير است. مثل نامش. مثل شير. وقتي با ناجوانمردي تمام از پشت سر گلوله مي‌خورد باز هم مي‌تواند در همان وضعيت، انتقام ماتيلدا را از قاتل برادر 4 ساله‌اش بستاند. تنها دوست و معتمد لئون (به جز ماتيلدا) يعني كافرماي او درباره اين رويين تني اش به او مي‌گويد: «تو تباهي‌ناپذيري. گلوله‌ها از تو فرار مي‌كنن. تو با اونا بازي مي‌كني.» لئون در نظر ماتيلدا اما نه فقط تباهي‌ناپذير، كه فناناپذير است. لئون در نظر او حتي بعد از مرگ هم «بزرگترين مرد روي زمين» است.
__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 05-29-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض





«مجيد» در «نان و شعر»
مجيد يك نويسنده اســــت. يـــك بــزرگ نـــويـسـنــده كــوچــك. شـاعـري هـم تـجـلـي بخشي از همين قدرت نويسندگي اوست. او نـويـسـنده است چون زندگي‌اش سراسر داستان و ماجراست. از آنها نيست كه از بيكاري و بي‌عاري روي به نوشتن آورده باشد. نوشتن از درون او جوشيده. از بطن زندگي پرتلاطم و شورانگيزش. از دل بيم‌ها و اميدهايش.
عشق مجيد به داستان‌هاست كه او را در تحمل سختي‌ها و رنج‌هاي زندگي ياري مي‌كند. همه فكر و ذكرش خواندن است و نوشتن و خيال‌پردازي. زندگي اصلا در نظر او قصه است. بي‌بي دارد از بايد‌هاي زندگي و رنج‌ها برايش مي‌گويد و او حواسش به پاره كاغذ‌هايي است كه فروشنده در آنها ادويه ريخته و مجيد حالا فهميده اين پاره كاغذها برگ‌هاي يك كتاب داستان هستند.
بي‌بي (حين بستن بار سفر مي‌ري خونه خواهرت ناهار و شامت رو همونجا مي‌خوري شب‌ها هم همونجا مي‌ري مي‌خوابي دستي هم زير بال خواهرت مي‌گيري... ملاحظه آقا‌كمال رو هم مي‌كني كه زبونش به سر خواهرت مسلط نباشه...
مجيد (در حال خواندن كاغذپاره‌ها اِ اِ اِ خودش رو غرق كرد. بي‌بي اين كتاب قصه بوده!
بي‌بي (حرص مي‌خورد پس من اون وقت تا حالا واسه تو قصه مي‌گفتم؟
مجيد براي كتاب خواندن چه‌ها كه نمي‌كند. نمونه‌اش اين شعري كه براي كتابدار كتابخانه سروده تا بلكه به اين وسيله او را راضي كند براي امانت دادن كتاب بي‌خيال عضويت مجيد بشود: «الا اي بانوي خوب كتابدار / كه نيستي دم به دم در فكر دينار/ امانت ده كتاب نيمه‌خوانده/ بخوانيم و بياموزيم بسيار.» او براي معرفي خودش هم شعر سروده: «مجيد شاعر و خطاط و دانا/ مجيد اهل دانش، شغل: نانوا»!
بـا وجـود ايـن طـبع شيرين، زندگي مجيد تلخي‌هاي فراواني دارد. اين بخش‌هاي كتاب بينوايان كه از زبان خود مجيد مي‌شنويم در واقع دردنامه او خطاب به ماست: «آيا جامعه بشري چنين حقي دارد؟ آيا چنين رفتار بي‌رحمانه‌اي از طرف اجتماع رفتاري خارج از حدود انصاف نبوده است؟ هميشه همين حكايت است. اين موجودات زنـده كـوچـك، اين مخلوقات خداوند، بي‌پناه، بي‌پشتيبان و بي‌راهنما در چنگ حوادث مي‌افتند. كار را با محاكمه خويشتن آغاز كرد. ژان وال‌ژان خود مي‌دانست كه فرد بي‌گناهي نبوده است كه برخلاف عقل تنبيه شده باشد. او اعتراف كرد كه كار بدي كرده است اما ژان وال‌ژان مستوجب چنين عقوبتي نبود.»
امـا حديث نفس اصلي كه نمايانگر اعماق شخصيت مجيد است و آشكار كننده رابطه او با نويسندگي و هنر، اين سروده خود اوست. شعري كه در نشريه مورد علاقه مجيد چاپ مي‌شود اما كسي جز استاد اين موفقيت او را جدي نمي‌گيرد: «غم فردا ز چشمم مي‌برد خواب/ وجودم مي‌شود بي‌تاب بي‌تاب/ دلم مانند رودي پر خروش است/ مبادا رود يابد ره به مرداب/ دل من تك‌درختي نوجوان است/ هنر نهري است آن‌سوتر روان است/ اگر آبش خورم گردم تناور/ اگرنه جان من چه ناتوان است.»
__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 05-29-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



«حاج كاظم»در «آژانس شيشه‌اي»


مكه نرفته اما حاجي است، چون بچه خيبري است. اهل ني، هور، آب. ساكت است. دود ندارد، سوز دارد. از اصغر مي‌خواهد موتورسوارها را برگرداند چون معتقد است دود آنها امثال او و عباس را خفه مي‌كند. با اين حال قياس خودش را دارد. به قوانين و مقررات جديد پايبند نيست و خوب تعجبي ندارد اگر به اعتقاد عباس، آژانس را با ميدان مين اشتباه گرفته كه كساني را كه داوطلب نيستند شاهد گرفته است. حاجي دلايل خودش را دارد. «خدايا تو رو به جان فاطمه كمكم كن. كمكم كن زبونم گره نخوره و بتونم دلايلم رو بگم.» يك جا كه به احمد اينطور مـي‌گـويـد: «دلـيـلـش زمونه و دوري و مشغله شماست.» غيرتي كه دارد خشك مي‌شود دليل ديگر است و تكليف شايد مهم‌ترين دليل. تكليف حاجي دفاع از عباس است همانطور كه تكليف ديگران محاكمه او به جرم اين دفاع. «هر كس در اين نظام، وظيفه و تكليفي به گردن داره، من هم تـكليفي به گردن داشـتـم. من هيچ اعتراض و شكايتي نسبت به اشخاصي كه ممكنه تا چند لحظه ديگه من رو مــورد هـدف قـرار بدن، ندارم. اونا به وظيفه خودشون عمل كردن و من هم.» حاج كاظم در عمل هم اين را ثابت مي‌كند وقتي عده‌اي را همراه سرگرد و عده‌اي را هم همراه احمد بيرون مي‌فرستد تا به اين وسيله از انجام وظيفه اين دو تقدير كرده باشد. حاج كاظم شخصيت پيچيده‌اي دارد و دلايل خودش را. «فاطمه، فاطمه خوبم، تا وقتي جنگ بود من نبودم، جنگ تموم شد فشار زندگي چنان فشارم داد كه باز شما رو درك نكردم، مي‌مونه دو يادگار مشترك؛ ابوذر و سلمان. مي‌دونم دوره كاظم‌ها سر اومده، پسرانم بايد رنگ و بوي تو رو داشته باشن. به اونا تفهيم كن كه پدر نمي‌تونست عباس رو ناديده بگيره. اگه عباس از آرماني فرمان مي‌گيره كه فراتر از قواعد جنگه چرا من، تو چنين شرايطي اون رو تنها بذارم و اون رو دست كسايي بسپارم كه فراموشش كردن؟»

حاج كاظم قاتل نيست. وقتي مي‌خواهد به تهديدش جامه عمل بپوشاند و رئيس آژانس را با خود بـه اتـاق مي‌برد نه فقط او را نمي‌كشد بلكه كوچك‌ترين صدمه‌اي هم به او وارد نمي‌كند در حالي كه هم او اول بار به مقدسات حاجي توهين كرد و باعث و باني اين ماجرا شد. «رئيس: ببينم، مگه براي اون هشت سال كشت و كشتار از من اجازه گرفتي كه الان حق و حقوقت رو از من مي‌خواي؟ برو اين وظيفه رو از همون كسايي بخواه كه اون رو بهت تكليف كردن.» اما حاج كاظم بزرگ‌تر و مهربان‌تر از آن است كه بخواهد از هموطن انتقام بگيرد.

حاج كاظم خودش هم جانباز است اما كمترين توجهي به تركشي كه در كمرش است، ندارد. مهم نيست خودش فراموش شده باشد و برخلاف آنچه به عباس اظهار مي‌كند ديگر ارج و قرب و اعتباري نزد ديگران نداشته باشد. او نگران عباس است و هر چه مي‌كند براي اوست. براي تكليف و وظيفه. براي خودش نيست. «من اگه به خاطر خودم بود اصلا اصرار نمي‌كردم.» حاجي براي عباس از جانش مايه مي‌گذارد، اما چه سود ،وقتي زمانه زمانه غفلت است و امثال عباس قربانيان محتوم اين فراموشي تلخ... .
__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 05-30-2010
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

مرسی بچه ها از این نوشته ها استقبال میکنم
اینا چیزایین که جون میده واسه خوندن واسه فکر کردن و واسه نوشتن
تاریخ مصرف نداره دردسرم نداره .
اینا پتانسیل اینو داره که نظرت خودت و به عبارتی قلم خودت رو به کار بگیری
بنابراین دوست دارم در تمام بخش های دیگه هم بچه ها تاپیکهایی ایجاد کنند که جمود و سکون و اوردن مقاله های کسای دیگه از سایتهای دیگه دور بشیم
نشاط و تازگی در سایت باشه و خودمون بنویسییم
حتی یک خط
حتی یک خط در ماه .
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:08 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها