بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-06-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض نام تو مرواريد، نام من كسرى


نام تو مرواريد، نام من كسرى
( 1 )

حسين نوش آذر

سپيده نزده است هنوز كه از خواب بيدار مى شود. چشمهاش را كه باز مى كند، به عادت، چند دقيقه اى هيچ در بستر تكان نمى خورد. ديشب سرد بود. از سرما بد خوابيد، حالا در بيدارى، از سرما و از بوى ناآشناى مكان به ياد مى آورد كه تن به سفر داده است. آنگاه از آنجا كه در بستر دراز كشيده است مكان در ذهن او از نو شكل مى گيرد: كلبه اى نه چندان بزرگ با سه اتاق تو در تو و پنجره هايى فراخ كه به تپه هاى سرسبز يك شهر ساحلى باز مى شود. در بستر، اگر نيم خيز شود، در انتهاى افق چشم اندازى از درياى مانش را مى بيند كه از اينجا به وسعت تنها نيمى از قاب پنجره است. از شب پيش باد مدام مى وزيده است. چرا باد با خود بوى دريا را نمى آورد؟
چند سالى ست كه پس از بيدارى وقتى كه مكان را درمى يابد، ناگهان از چيزى كه نمى داند چيست وحشت مى كند. اگر با صداى زنگ ساعت بيدار شده باشد، به قصد گريختن از آن حس ترسخوردگى كه حالا ديگر با او و جزيى از اوست، با شتاب از بستر بيرون مى آيد، فكرهاش را مثل غبارى كه از سفر خواب به تنش مانده باشد، از خود مى تكاند و به راهى مى رود كه در زندگى پيش پاى نه چندان رهوارش قرار گرفته است. امروز اما، اضطرار زنگ ساعت نيست. هر چه هست، تنها صداى باد است، و بوى ناآشناى مكان. پيش ترها من خيال باف بودم. از خودم مى پرسم خيال هام را در كدام راه از راه هاى رفته جا گذاشتم؟ افتادن سهلست. اگر بيفتم، تنها باشم.
نور كم رنگ يك روز نيمه ابرى از ميان پرده ها به اتاق مى تابد. صداى باد مى آيد. امروز، آخرين روز اقامت در نرماندى چگونه خواهد گذشت؟ باقى ماندهء شب در نور روز محو مى شود. كنار او مرواريد، به پهلو خوابيده و در همان حال زانوهاش را مثل جنينى كه از تولد در هراس باشد بغل گرفته است. نه تنها در اين لحظه – در تاريك روشناى سپيده دم - بل كه هميشه، در آن اندك اوقاتى كه كنار هم هستند، در خواب چيزى شبيه به يك لبخند كه با درد توام است بر چهرهء مرواريد مى بيند. خواب مرواريد هنوز سنگين است. حتما در اين لحظه خواب مى بيند و تا ساعتى ديگر از خواب هايى كه ديده است با او سخن مى گويد. خواب هاى مرواريد در جاده هاى بى حريم جنگلى اتفاق مى افتد، و اتوموبيل ها به سرعت از خواب هاى او مى گذرند. در خواب هاى او مازيار هم هميشه هست كه مادر را ديگر به جا نمى آورد يا نمى خواهد به جا آورد.
گفته بود: دستم را – كسرى جان به طرف پسرم دراز كرده بودم. دستم را نگرفت. رفت و در جنگل گم شد.
مازيار نه سالش بود. پدرش، احمد را به چشم نديده بود. در سالى از سال هاى نحس، وقتى مرواريد باردار بود خبر مردش را آورده بودند. حتى بعدها هم كه آب ها از آسياب افتاد هيچ نشانى از گور احمد پيدا نكرده بودند. مرواريد مانده بود و آن تنها فرزندى كه سركش بود. پدر را مى جست و چون نمى يافت ناآرام بود. هر كه پيش از مرگ آمده، زود آمده باشد. چون مرگ بيايد بازنگردد. من با احمد رفيق بودم. ما با هم به يك دانشگاه مى رفتيم. شب ها اغلب با هم بوديم و هر دو دلباختهء زنى كه مرواريد نام دارد. مرواريد يك روز عاشقانه نگاهش كرده بود. گفته بود: كسرى جان، ما وقتى با هميم - عجيبه، گاهى خيال مى كنم، ديگران و هر چه كه در اطراف ما اتفاق مى افته، از جنس خياله. زندگى رفيق من ده جزء است. نه جزء گريختن، يك جزء خاموشى. خاموشى در اين مكان با تك و توك درخت هاى كهنسال غان و عمارت هاى ساحلى نرماند و خيابان ها و مغازه هايى كه در اين وقت از سال خلوت است. اگر باد نمى آمد، خاموشى در اين مكان چيزى كم داشت. مرورايد در اين لحظه در بستر به سوى او مى غلتد. نه بيدار است كه بيدار باشد و نه خواب كه به خواب دست دراز كند به سوى فرزندى كه از گرفتن دست مادر پرهيز دارد. كسرى بوى نفس ها و بوى تن او را مى شنود. تا چند لحظهء ديگر صداى پاهاش را خواهد شنيد و خواهد ديد كه چگونه نفس مى كشد، چگونه به دست هاش و به صورتش كرم مى مالد، موهاش را چگونه مى بندد، با غرور چگونه راه مى رود، چگونه مى خندد و بازى مى كند و باز مى خندد تا آن حد كه از همه جا صداى خندهء كودكانه اش خواهد آمد و او فراموش خواهد كرد كه اينها همه شايد يك بازى باشد. وقتى مرواريد براى برگزارى نمايشگاه نقاشى هاش به آلمان آمد مى دانست اين زن، بيش از هر چيز يكسر مادر است. با اين حال، پس از بيست سالى كه در دورى بر آنها گذشت از نو به او دل بست. گفته بود: براى اين كه بشود تو را به دست آورد، بايد تو را از دست داد . اينها همه حرف است. در اين لحظه تنها آخرين روز اهميت دارد كه يك كلمه است – "آخر"، با سه حرف كه در زندگى مدام مكرر مى شود. فردا، اگر برسد كه بى ترديد خواهد رسيد - بدون مرواريد چگونه خواهد بود؟ سر در قفاى او فرومى برد. من اگر عاشقم به تو، به خاطر بوى تنت است. مرواريد چشم بسته است بر اينها همه كه پيرامون او اتفاق مى افتد. خواب است يا بيدار؟ كسرى به ساعتش نگاه مى كند كه روى پاتختى است. هفت و نيم صبح. اتاق اكنون از نور روز كاملا روشن است. يك روز سرد و آفتابى در ارديبهشت ماه امسال؛ و: آشفتگى اتاق با رخت هايى كه از آن آنهاست و با هم يكى شده است، جورى كه حتى در روشنايى روز هم سخت مى شود آن ها را از هم جدا كرد. آشفتگى در اين اتاق از جنس همان آشفتگى ست كه ما در آن متولد شده ايم. نازنينم. كسرى بلند مى شود. برهنه است. تكيه مى دهد به ديوار اتاقى كه اجاره اش تا پايان روزى كه آغاز شده است، به پايان مى رسد. امروز را چطور مى شود به آخر رساند؟

سكوت. تاريكى ناتمام در نور تيرك چراغ هاى خيابان هاى دهكده. هنوز سپيده نزده است كه مرواريد چشم باز مى كند. در تاريكى اتاق، از بو و از نور اتاق درمى يابد كه به جايی به نام نرماندى سفر كرده است. نرماندى و خواب هاى آشفته كه از سال ها پيش با او و جزيى از اوست. تپش قلب كه در قفسهء سينه بى قرار است. ناآرامى در كنار مردى كه كسرى نام دارد و دلبستهء اوست. به او نگاه مى كند كه خوابيده است. نور چراغ هاى خيابان از لاى پرده ها به درون نفوذ مى كند. در چهرهء اين مرد كه تا همين چند ماه پيش با او غريبه بود دقيق مى شود. چهرهء كسرى در خواب گشاده است. آن اخم ها، آن تنش ها، آن بى قرارى ها، دشنام گويى ها، ضديت ها، همه با خواب رفت. انگار خواب در چشمان اين مرد يك رود است. ايكاش مى شد ما با هم باشيم. ايكاش مى شد تن مى سپرديم به رود خواب ها. با هم مى مرديم. چرا مرگ، وقتى مى شود زنده ماند و زندگى كرد؟ چرا زندگى، وقتى نمى شود با هم بود و با هم زيست؟ كسرى، صداى مرا مى شنوى؟ پيرهن خوابش را از تن درمى آورد. مى اندازد روى زمين – ميان رخت هاى ديگر كه در آشفتگى در هم شده اند. مرواريد تاريكى را دوست دارد، و با اين حال مى ترسد. از تاريكى نه، از بو و از نور ناآشناى اين مكان مى ترسد. من مى ترسم عزيزم. بيدار شو. اين لحظه ها از آن ماست. تمام مى شود ها. به پهلو مى غلتد. كسرى هم دقيقه اى پيش به پهلو غلتيده است. پهناى شانه هاى يك مرد. صداى خس خس سينه اش. كبودى ناخن هاش، و سرماى دست هاش وقتى كه بى قرار است. اينها همه اما در اين لحظه مثل رودى ست از جنس خواب. مرواريد در آن رود جارى مى شود. روز آخر از با هم بودن و در كنار هم بودن چگونه به پايان خواهد رسيد؟ اگر كسرى بيدار بود، از او شايد مى پرسيد كى ما باز با هم، در كنار هم خواهيم بود؟ كسرى. نگو. دلم را خون نكن – مرد. در بستر مى نشيند. تكيه مى دهد به پشتى تخت خواب. صداى تپش قلبش را مى شنود. تپش قلبش را در قفسهء سينه احساس مى كند. ناآرام تر مى شود. اضطراب. من غمگينم. مى ترسم. كسرى در خواب چه بى گناه است، و اين صداها كه در خاموشى اين مكان به گوش مى رسد. صداى چكاچك آب، و صداى باد كه از شب پيش مى آمده است. مرواريد به اين صداها گوش مى دهد. چرا اينجا تا اين حد ساكت است؟ سكوت در اين دهكدهء ساحلى در اين وقت از روز، و در اين وقت از سال – به سكوت در يك گورستان مى ماند. من مى بايست گور مردم را پيدا مى كردم. كلاس هاش كه تمام شد، از دانشگاه تاكسى گرفت. اول تابستان بود. هوا گرم بود. مسير به مسير رفت. نمى خواست در آن وقت از روز به خانه برگردد. خيالش از مازيار راحت بود. از يك باجهء تلفن عمومى به مادرش زنگ زد، گفت دير مى آيم. نگفت كجا مى رود. نمى دانست. مقصدى نداشت. تنها همين را مى دانست كه به خانهء مادر، در آن وقت از روز نمى خواهد برگردد. از تدريس در دانشگاه خسته بود. از شلوغى خيابان ها، از گرما، از بوى عرق تن هاى ناآشنا خسته بود. صداى بوق و صداى آمد و شد اتوموبيل ها در خيابان هاى شهرى كه با همهء وسعتش به يك قفس تنگ مى مانست، او را خسته مى كرد. در انتهاى هر مسير از تاكسى پياده مى شد و با يك تاكسى ديگر به يك مسير ديگر مى رفت. كنار پنجره، روى صندلى عقب نشسته بود، در خود فرورفته بود و از پنجره به خيابان ها و به آمد و شد مردم نگاه مى كرد. انگار نبود و اينها همه در غياب او اتفاق مى افتاد. زنده بود يعنى؟ اينها همه واقعى بود و واقعيت داشت يعنى؟ به خود كه آمد، ديد در گورستان است. گورستان در آن وقت از روز ساكت بود. من در كدام بلوك بودم؟ فرقى نداشت. به جستجوى كدام گور بودم؟ فرقى نداشت. مرواريد در ميان گورها مى رفت. چادرش را از كيفش بيرون آورده بود و سر كرده بود. مى ترسيد او را بشناسند. سنگ هاى قبر را مى خواند. چشمش افتاد به تاريخ تولد صاحب گور. احمد. مردى به نام احمد. متولد 1338. احمدنامى در همان سال كه احمدش به دنيا آمده بود، در گوشهء ديگرى از اين خاك متولد شده بود كه شايد در چنين روزى زنى به نام مروارد بر گور او به ياد همسرى كه نبود بنشيند و دمى آرام بگيرد. احمد به خط نستعليق بر سنگى از مرمر سفيد. سنگ ترك برداشته بود و به غبار نشسته بود. خاك خشك بود. درختچه ها در اطراف خشك بودند. غبار. سنگى برداشت. بر گور كوبيد. آخر چرا؟ صداى سنگ بر سنگ و صداى زنى كه از صاحب گور به گلايه مى پرسد: آخر چرا - مثل صداى باد كه از ديشب مدام به گوش مى رسد. آخر چرا؟ - تا امروز كه اينجاست و از اينجا، به زندگى نگاه مى كند كه انگار در نبودن او اتفاق افتاده است. ايكاش كسرى بيدار مى شد. اگر صداش را مى شنيد، شايد باور مى كرد كه اينها همه - اين دهكده، آن ساحل گسترده و اين اتاق هاى تو در تو - نور كم سوى چراغ هاى خيابانى كه از ميان پرده ها به درون مى تابد، و صداى باد – واقعيت دارد. من بيدارم يا خواب مى بينم؟ من زنده ام يعنى؟ كسرى – بيدار شو.


سكوت همراه با صداى نفس هات. تاريكى همراه با آن كورسوى نور تيرك چراغ هاى خيابان هاى دهكده، و اين دست هاى كشيده با انگشت هاى بلند كه شانهء مرا در خود گرفته است. نام تو مرواريد. نام من كسرى. اينجا، جايى كه بى خاطره بوده است و پس از ما همه يكسر خاطرهء بودن است با تو – نازنين. كسرى خواب نيست. بيدار هم نيست. سپيده هنوز نزده است كه از تقلاى مرواريد در بستر، از فشار دست هاى او بر شانه هاش، از گرماى تن او يك لحظه بيدار مى شود، و در همان لحظه از نو به خواب مى رود. من پيش از آن كه تو را بشناسم بيدارى را دوست مى داشتم. حالا مى خواهم فقط بخوابم، اما نمى توانم. اگر مى شد، به سوى مرواريد مى غلتيد و چشم در چشم او مى دوخت. همنفسى. نگاه دو نفر به يكديگر در جايى كه جايى نيست. نرماندى. درياى مانش و آن دهكده كه در اين وقت از روز، از تقلاى زندگى يكسر تهى ست. اتاق، تنگ و آشفته است. كسرى آشفتگى را دوست دارد. من ديشب خواب تو را ديدم. در خواب هاى من اين روزها طوفان مى آيد. امروز، آخرين روز اقامت در نرماندى چگونه خواهد گذشت؟ باقى ماندهء شب در نور روز محو مى شود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 04-06-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


نام تو مرواريد، نام من كسرى
( 2 )

حسين نوش آذر

كنار او مرواريد، به پهلو خوابيده و در همان حال شانه هاى او را در ميان دست هاى خود مى فشرد. انگار از چيزى وحشت دارد. از چى، يا از كى مى ترسد؟ ديروز، در ساحل بادبادك هاى رنگى در باد هيچ زيبا نبود. دريا، انگار از هول جدايى پس نشسته بود. مرواريد كلافه بود. بيزار بود از آن بادبادك هاى رنگى، از باد، از دريا هم حتى بيزار بود كه در نظر او هميشه بيرحم بود. گفته بود: دريا بيرحم است. من به چشم خود ديدم كه مردى تن به آب داد و ديگر برنگشت. من به چشم خود مى بينم كه زنى تن مى دهد و ديگر برنخواهد گشت. نمى توانست به آن لحظه فكر كند كه مرواريد براى هميشه به ايران برمى گردد. مرواريد در فرودگاه. مرواريد در منزل. تدريس در دانشگاه. من اينجا هستم. يك مادر كه زندگيش را خرج تنها فرزندش مى كند. يادگار مردى كه ديگر نيست، اما هست. مردى كه حتى از گور او هيچ نشانى در دست نيست و با اين حال در خاطر اين زن هر گورى مى تواند گور او باشد. من – كسرى - اما هستم. من – كسرى - اما زندگى مى كنم. به مرواريد گفته بود: اگر مى خواهى برگردى، حرفى نيست. برگرد. فكر نكن زندگى براى من تمام مى شود. از فرداى آن روز كه برسى، من به يك راه ديگر مى روم. مرواريد در خود مچاله شده بود. از نگاه كردن به او پرهيز داشت. انگار مى ترسيد، كسرى از حالت نگاهش به حقيقت پى ببرد. گفته بود: تو از من – آخر زن – چه انتظارى دارى؟ مرواريد گفته بود: من برمى گردم، اما هميشه در زندگى تو خواهم بود. چه فايده – رفيق؟ اگر بيفتم، تنها باشم. ايكاش زودتر صبح مى شد. ساعت چند است راستى؟ مرواريد خواب است حتما. از فشار دست هاش بر شانه هاى او كاسته شده است. ما تلاش مان را كرديم – عزيزم. نشد. نمى شود. اين صداى مرواريد است كه در ذهن كسرى طنين مى اندازد. خواستم اما نشد. من ديگر نمى توانم. تو به من عاشقانه نگاه كردى. در نگاه تو زندگى از نو معنى پيدا كرد. اينها همه حرف است. بازى ست. من هستم. مى خواهم باشم. مرواريد مى بايست براى نمايشگاه نقاشى اش به فرانكفورت برود. يك ساعت به حركت قطار مانده بود. بليط را كه خريدند، به اتفاق به يك كافه رفتند. فنجان هاى قهوه. دود سيگار و بوى چوب. بيرون هوا آفتابى بود. با اين حال آنجا كه آنها نشسته بودند، نيمه تاريك بود. مرواريد گفته بود: در اين چند ماهى كه خارج هستم، با همه چيز بيگانه شده م. به مازيار كه فكر مى كنم، حتى طرح چهره اش را به ياد نمى آورم. مى ترسم برگردم و ديگر نتوانم. كسرى كلافه بود. مى خواست بگويد آخر زن خاك با خاك مگر چه فرقى دارد؟ مى خواست بگويد فرزند تو نور چشم من. تو بيا. من پدر بچهء تو. دست او را در دست گرفته بود. دست هاش سرد بود. انگار دو تكه يخ. مرواريد گفته بود: كسرى جان، من وقتى با تو هستم، بيش تر با خودم بيگانه مى شوم. مى خواست بگويد اين بيگانگى با تو و جزيی از توست. اما نگفت. مى خواست بگويد برگرد و تن بده. مادرى، بهانه است رفيق. مادرى – من مى دانم – كه تنها يك قصه است. آرزوى يك زن و حتى شايد پوشش سرسپردگى او و جبن او باشد. ما راستى روزى چند بار خود را در آينه نگاه مى كرديم؟ من چه حقى دارم كه اين حرف ها را با اين قطعيت به زبان بياورم؟ كسرى مى ترسد. قطعيت تنها تكيه گاه او در زندگى بوده است. وقتى به ايستگاه راه آهن برگشتند، پيش از حركت قطار به مرواريد گفته بود: زندگى – عزيزم مثل رختى ست كه انگار به تن ما گشاد است. تن كسرى از خشم به عرق نشسته است. آشوب دل و تهوع در سحرگاه. كسرى بلند مى شود. به آشپزخانه مى رود. يك جرعه آب مى نوشد و به بستر برمى گردد. ايكاش مى شد خوابيد و اينها همه را با خواب فراموش كرد.
كسرى به خوابى عميق فرورفته است. دست ها: گشوده. دهان: نيمه باز. نفس ها: منظم و شمرده. نور قرمز و كمرنگ خورشيد از روى تپه ها فراز مى آيد، و از ميان پرده ها به درون اتاق راه مى يابد. مرواريد سرش را ميان بالش فرومى كند و به بالش چنگ مى زند و در همان حال تلاش مى كند به خواب هايى كه شب قبل ديده است، پناه بياورد. نه خيانت، نه ترديد، نه تسليم – تنها رويا، با آن سقف كوتاه آسمان هاش و رنگ هاش كه در بيدارى به بيدارى رنگ مى بازد. سياه و سفيد. يا با من باش، يا اگر دور هستى از من، تو ديگر با من و از من نيستى. كسرى با توقعاتش از زندگى و آشفتگى هاش. مى خواهم برگردم ايران – كسرى. مى خواهم زندگى كنم – هر چند به تسليم. ديگر طاقت ندارم. مرواريد بى تاب است. از بستر بيرون مى آيد. ايكاش امروز زود به آخر مى رسيد. آخرين روز چگونه به پايان مى رسد؟ من به خدا ديگر نمى توانم و ديگر نمى خواهم گريه كنم. بس است. خسته ام. چرا درك نمى كنيد؟ از جان من آخر شماها چه مى خواهيد؟ مرواريد به نشيمن مى رود. چراغ را روشن مى كند. از روى ميز بطرى آب را برمى دارد، جرعه اى سرمى كشد. هوا سرد است. اگر صداى باد نمى آمد، خاموشى چيزى كم داشت. اين صداى كسرى ست كه در ذهن او طنين مى اندازد. من چطور مى توانم بدون تو زندگى كنم؟ مرواريد حتى به اين پرسش فكر نمى كند. يك طورى مى شود. يكى دو هفتهء اول لابد سخت است. بعد احتمالا عادت مى كنم. حتى شايد بتوانم فراموش كنم. حتما فراموش مى كنم. من آخر چطور مى توانم لحظه هاى بودن با اين مرد را فراموش كنم؟ از مرگ كه بدتر نيست. از مرگ هم به خدا بدتر است. گفته اند خاك فراموشى مى آورد. ايكاش مى شد مى مرديم با هم. وقتى بيفتم، تنها باشم. اين ديگر صداى كسرى ست. يك مرد با خودخواهى هاش، با انتظاراتش از يك زن، با توقعاتش از زندگى. اين مرد بس كه در بيگانگى زندگى كرده است، از جنس بيگانگى ست و هرگاه، هر كس با او بياميزد، با خود و با هر آنچه كه تا پيش از آميزش با او آشنا بوده است بيگانه مى شود. عشق تنها بهانه است. من مى ترسم كسرى. مى ترسم اگر برگردم به ايران، ديگر نتوانم تن بدهم و زندگى كنم. كسرى در يك اتاق ديگر خوابيده است. مرواريد احساس مى كند، از اين فاصله، با اين ديوارى كه بين آنها هست، از نگاه هاى مردى كه به او و به زندگى اش انگار چنگ زده است در امان است. او هم لابد قصد دارد به بهانهء دلبستگى او را به خود وابسته كند. امروز اگر به آخر برسد، من مى روم، اما – كسراى من - به تو نشان خواهم داد كه هميشه در زندگى ات هستم. يك ديوار بين آنهاست و حتى از اين فاصله مرواريد صداى نفس هاى كسرى را مى شنود. باورم داشته باش. نشد كه اين ها در اين مدت به هم حرفى بگويند و قسم نخورند. به روح احمدم، به جان مازيارم – كسرى جان – من با تو حداقل ماهى يك بار تلفنى صحبت مى كنم. كسرى گفته بود: مرواريد جان، زندگى تو – عزيزم – همه بهانه است. مازيار بهانه است. احمد بهانه است. مهر مادرى بهانه است. راست اين است كه تو مى خواستى تن ندهى، اما تن دادى. راست اين است كه مى خواستى سر نسپرى، اما سرسپردى. مرواريد به فردا فكر مى كند. فردا در فرودگاه مهرآباد، وقتى هواپيما به زمين بنشيند، وقتى از مرز بگذرد و مازيار را ببيند، آيا مازيار او را خواهد بخشيد و آيا او را خواهد پذيرفت؟ مازيار يك قصه است – نازنين. اين صداى كسرى ست. بيا براى هم قصه بگوييم. بگذار پشت قصه ها خود را پنهان كنيم. ما از جعل واقعيت هاى زندگى مان زنده هستيم – رفيق. صداى كسرى كه در ذهن او مدام طنين مى اندازد. مرواريد از اين صدا در رنج است. گاهى دوست دارد به فرياد بگويد: خفه شو، مرد. گاهى دوست دارد سرش را ميان بالش پنهان كند، يا با دو دست گوش هاش را بگيرد. وقتى باران مى آيد آرزو مى كند ايكاش باران او را در خود و با خود مى شست، و او را از خود پاك مى كرد، و او با باران به جرز خاك مى رفت و با خاك يكى مى شد. چرا امروز ابر بارانش نمى گيرد؟ مرواريد به دستشويى مى رود. نور چراغ در اين وقت از روز يك نور منفى و سرد است مثل نور يخچال در آشپزخانه اى كه تاريك باشد. در آن نور خود را در آينه مى بيند. يك زن مقابل آينه. يك تصوير باسمه اى از نوع تصويرهايى كه در شعر شاعرها مدام تكرار مى شود. همه در اين مملكت شاعر و عاشق هستند. من زنم و غمگينم. مرواريد اگر مى توانست آينه را مى شكست. اگر مى توانست چهرهء خود را در شكسته هاى آينه مى ديد. مثل آن پرده اى كه از چهرهء يك زن كشيده بود. چهرهء زن در ميان سياهى رنگ ها هيچ معلوم نبود. بوم در ميان چهرهء او درانده شده بود. يك زن با چهرهء پاره پاره. از هم دريده كه در بى چهرگى چيزى از چهرهء او را در خود نهان داشت. ايكاش به آلمان دعوتش نمى كردند. اگر براى برگزارى نمايشگاه نقاشى به آلمان نمى آمد، به كسرى تا اين حد نزديك نمى شد كه رشتهء زندگى چنين از هم بگسلد كه گسست. كسرى زنگ زد. گفت: خواهش مى كنم پيش من بيا. همديگر را از سال ها پيش مى شناختند. با هم به يك دانشگاه رفته بودند. كسرى مهاجرت كرد. احمد از دست رفت. او ماند با مازيار كه در كابوس هاش دست او را پس مى زد. چشم هاش را مى بندد. سعى مى كند قيافهء مازيار را پيش چشم مجسم كند. بى فايده است. وقتى كسرى اصرار كرد، چرا ماندم؟ چرا، پس از پايان نمايشگاه به ايران برنگشتم؟ يك سال و نيم چه زود گذشت. مادرش گفته بود: تو آخر چه مادرى هستى كه اينطور گذاشتى و رفتى؟ هيچ به فكر مازيار بودى؟ هيچ به فكر من - پيرزن مريض احوال - هستى؟ گفته بود: نگو مادر. دلم مى شكند.

نور قرمز و كمرنگ خورشيد از روى تپه ها فراز آمده، و از ميان پرده ها به درون اتاق راه يافته است. كسرى از خواب بيدار مى شود. جاى مرواريد خالى ست. صداى باد مى آيد. كسرى از بستر بيرون مى آيد، پرده ها را كنار مى زند. اتاق از نور روز روشن مى شود. مرواريد! صداى مرواريد از نشيمن مى آيد: كسرى جان، بيدار شدى؟ من بيدار بودم. من بيدارى را دوست دارم. تو كجايى خانم؟ نيستى. سلام. صبح بخير. من اينجا هستم. يك ربع بيست دقيقهء پيش بيدار شدم. دلم آشوب بود. الان بهترم. تو خوبى؟ من خوبم. نازنين. امروز بايد برگشت. امروز، وقت رفتن است. تو كى امروز پرواز دارى؟ مى رسيم يعنى به موقع؟ مرواريد: بالابلند. يك سرو سهى. در آشپزخانه قهوه دم مى كند. شيشه ها كه بخار گرفته است. چه روز زيبايى. صداى باد نگذاشت بخوابيم. عزيز دل! اين صداى مرواريد است كه از آشپزخانه مى آيد. جانم. اين صداى كسرى ست كه از نشيمن مى آيد. كسرى به مرواريد چشم دوخته است. مى ترسد. ما خود را فريب داده بوديم – و زندگى كرديم. اينها همه تنها يك قصه است. فرهاد احمق بود كه با تيشه به سنگ زد. زندگى بيرون از اين اتاق جريان دارد. ما با هم در اين مدت زندگى كرديم. حالا، تا چند ساعت ديگر از هم جدا مى شويم. مى توانستيم با هم باشيم و به هم دروغ بگوييم و با هم پير شويم. مازيار. كدام مازيار؟ من از كجا بدانم كه مازيار بهانه نيست براى بريدن، براى توجيه احساس گناه تو خانمى كه خواستى، اما نتوانستى؟ اينها رفيق همان تحكم جغرافياست كه روزى در گوش تو خوانده بودم. با اين حال من هستم. من همين جا مى مانم در خاكى كه خاك من نيست. من ماندن در اينجا را به تراشيدن سنگ ها ترجيح مى دهم. فرهاد احمق بود كه ماند. اگر نمى ماند، ناگزير تن نمى داد. مرواريد جان. زود باش. ديرمان مى شود ها. صداى خندهء مرواريد مى آيد. اين صداى پاهاى مرواريد است كه به گوش مى رسد. اين نگاه مرواريد است كه روى اشيا مى لغزد. به چشمهات قسم – نازنين - اين حقيقت دارد كه من به تو عاشقم. كسرى فنجان قهوه را از دست مرواريد مى گيرد. دست او را مى بوسد. مى گويد: من دست هات را مى بوسم. اما يادت باشد كه تو باور نداشتى مرا.
- قهوه ات سرد شد، خانمم
مرواريد با شتاب رخت ها را در ساك مى چيند. كسرى با شتاب چمدان ها را در صندوق اتوموبيل جا مى دهد. موهاش از باد آشفته است. مرواريد هيجان دارد. غمگين نيست. تمام شد. حالا وقت رفتن است. تو باور نداشتى مرا – كسرى جان. من با دوستى با تو به ياد آوردم كه مى توانم از نو مردى را دوست داشته باشم. اينها حقيقت دارد. من مى خندم. اما دلم خون است. من هم اگر بيفتم، تنها باشم. اين قطعيت ها و نتايج قطعى اما مرا آزار مى دهد. من يك زنم و يك مادر. زنانگيم را باور كردى، مادريم را چرا باور نمى كنى؟
- همين يك ساك باقى مانده؟
كسرى سيگارى آتش مى زند. مرواريد در را پشت سر قفل مى كند. از آنجا كه او روى بهار خواب كلبه ايستاده، آفتاب مستقيم به چشمهاش مى تابد. كسرى پايين پله ها ايستاده است.
- دير شد. برويم؟
- برويم.

پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها