شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
02-06-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کاشکی اسکندری..................؟
کاشکی اسکندری................؟
نادری پیدا نخواهد شد امید !
کاشکی اسکندری پیدا شود!
وقتی اخوان در آخر شاهنامه "نادر یا اسکندر" را می سرود , مدتی بود که پس از کودتای 28 مرداد موجها خوابیده و طبل طوفان از نوا و آبها از آسیاب افتاده بود , دارها را برچیده و خونها را شسته بودند و در "مزارآباد شهر بی تپش" وای جغدی هم به گوش نمی رسید. مدعیان تحول و انقلاب با آن شعارهای تند , پس از شکست نهضت ملی یا به سکوت رسیده بودند یا به بیگانه پناه برده بودند و صدایشان احیانا از رادیوهای شوروی و اروپای شرقی به گوش می رسید. بسیاری نیز که موفق به فرار نشده بودند , به پادویی استبداد سرگرم بودند و مشتهای آسمان کوبشان که در تظاهرات پیش از کودتا به هوا حواله می شد به قول اخوان به "کاسه پست گدایی ها" مبدل شده بود! در چنین شرایط تلخی ناله "امید" از اعماق زندان کودتا نا امیدانه به گوش می رسد که "باز می گویند فردای دگر / صبر کن تا دیگری پیدا شود" اما او نومید تر از آن است که به فریبی تازه دل خوش کند و از پشت میله های زندان می نالد که نادری پیدا نخواهد شد...کاشکی اسکندری – یعنی فاتحی بیگانه - پیدا شود!"
پیش از اخوان گفته اند حافظ نیز بر اثر شرایط تلخ زمانه و اوضاع از هم پاشیده شیراز در زمان برخی حاکمان بی رحم و بی تدبیر فارس , به مرحله ای از استیصال رسیده بود که زبان به ستایش امیر تیمور گشود و در پیشواز او و سربازان خونریزش سرود :
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
البته این سخن و ادعا در مورد حافظ پذیرفته نیست , چرا که از تیمور در آن روزگار نه نسیم "جوی مولیان " که بوی خون به مشام می رسید!
اما سخن مرحوم اخوان را نیز با آن عرق ملی و میهنی که در او سراغ داریم , باید حمل بر نوعی مبالغه کرد و از سر آزردگی خاطر بسیار دانست, چون او هرگز نمی پذیرفت که این "کهن بوم و بر" به هر بهانه لگدکوب سپاه اسکندرهای بیگانه شود و کسانی که از دیرباز در فرهنگ ما "گجسته" و ملعون و دیوانه نامیده شده اند بر این سرزمین تاختن آورند.او مثل هر روشنفکر مردمی می دانست که تسلیم در برابر بیگانه جز به نکبت و تباهی بیشتر نمی انجامد و نتایجی به بار می آورد که امروزه در دیار همسایه پیش چشم ماست : میلیونها کشته و زخمی و آواره و یتیم و ملتهایی تحقیر شده و زخمهایی تاریخی...
اخوان که حتی حضور نادرها – دیکتاتورهای ملی و داخلی – را نیز نمی پذیرفت , چگونه می توانست حضور بیگانگان گجسته را تحمل کند؟! به همین علت- و در کنار آن , شاید تحت تاثیر ادبیات چپ در آن روزگار - بود که اخوان در برخی نسخه ها و ویرایشها از شعرش ، "نادر" را تبدیل به "کاوه" کرده بود تا حتی باجی به نادر نداده باشد! البته "کاوه ای پیدا نخواهد شد امید!" از لحاظ شعری زیبایی "نادری پیدا نخواهد شد.." را نداشت , چرا که میان کاوه و اسکندر از لحاظ تاریخی و ادبی تقابلی نیست!
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-06-2010
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Apr 2009
نوشته ها: 1,022
سپاسها: : 0
13 سپاس در 12 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خود شعر چی شد رزیتا جون ضمنا باکس پیامهات پره و پیام خصوصی جدید نمی گیره لطفا خالیش کن
یا علی مد
|
02-06-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نادر یا اسکندر؟
نادر یا اسکندر؟
موج ها خوابیده اند, آرام و رام,
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشكیده اند,
آب ها از آسیا افتاده است.
در مزارآباد شهر بی تپش
آوای جغدی هم نمی آید بگوش.
دردمندان بی خروش و بی فغان.
خشمناكان بی فغان و بی خروش.
آه ها در سینه ها گم كرده راه,
مرغكان سرشان بزیر بال ها.
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها.
آب ها از آسیا افتاده است,
دارها بر چیده, خون ها شسته اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشكبن های پلیدی رسته اند.
مشت های آسمان كوب قوی
واشده ست و گونه گون رسوا شده ست.
یا نهان سیلی زنان, یا آشكار
كاسه ي پست گدائی ها شده ست.
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان,
وآنچه بود, آش دهن سوزی نبود.
این شب ست, آری, شبی بس هولناك؛
لیك پشت تپه هم روزی نبود.
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست.
گاه می گویم فغانی بركشم,
باز می بینم صدایم كوته ست.
باز می بینم كه پشت میله ها
مادرم استاده, با چشمان تر.
ناله اش گم گشته در فریادها,
گویدم گوئی كه: «من لالم, تو كر.»
آخر انگشتی كند چون خامه ای,
دست دیگر را بسان نامه ای.
گویدم «بنویس و راحت شو ـ » برمز,
« ـ تو عجب دیوانه و خودكامه ای.»
من سری بالا زنم, چون ماكیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر,
هر چه از آن گوید, این بیند جواب.
گوید «آخر . . . پیرهاتان نیز . . . هم . . .»
گویمش «اما جوانان مانده اند.»
گویدم «این ها دروغند و فریب.»
گویم «آنها بس بگوشم خوانده اند.»
گوید «اما خواهرت, طفلت, زنت . . .؟»
من نهم دندان غفلت بر جگر.
چشم هم اینجا دم از كوری زند,
گوش كز حرف نخستین بود كر.
گاه رفتن گویدم ـ نومیدوار
وآخرین حرفش ـ كه: «این جهل ست و لج,
قلعه ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .»
و آخرین حرفم ستون ست و فرج.
می شود چشمش پر از اشك و بخویش
می دهد امید دیدار مرا.
من به اشكش خیره از این سوی و باز
دزد مسكین برده سیگار مرا.
آب ها از آسیا افتاده؛ لیك
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.
آب ها از آسیا افتاده؛ لیك
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
و آنچه گوئی گویدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهی دست آمدی؟»
آنكه در خونش طلا بود و شرف
شانه ئی بالا تكاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا بدست
رو بساحل های دیگر گام زد.
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین, ما ناشریفان مانده ایم.
آب ها از آسیا افتاده؛ لیك
باز ما با موج و توفان مانده ایم.
هر كه آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.
زآن چه حاصل, جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل, جز فریب و جز فریب؟
باز می گویند: فردای دگر
صبر كن تا دیگری پیدا شود.
نادری پیدا نخواهد شد, امید!
كاشكی اسكندری پیدا شود.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
02-07-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
این پست (کاشکی اسکندری......؟) توی گوگل اوله
و این پست(نادر یا اسکندر؟) در گوگل سومه
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|