شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد |
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان و عزیزان
و سلام مخصوص خدمت شعر دوستان و شاعران
بعد از معرفی عزیزانی چون کارو و محمدعلی بهمنی این دفعه میخوام یه شاعر معاصر و بسیار عالی و درجه یک از تو آستینم واستون رو کنم.
و به همتون قول میدم تا یه شعر معروفش رو واستون درج کنم میگین ای بابا... این شعر پنج وارونه چه معنا دارد رو که من بارها دیدم که...!!:D
پس شاعرش ایشون هستند؟
و من جواب میدم بله... علی بداغی تک شعرهای زیبای زیادی داره اما متاسفانه همه اش پخش و پلاست و جمع و جور نشده... ابته منظورم تو اینترنته
حتی همین شعر پنج وارونه چه معنا دارد معروفش هم توی اینترنت تکه تکه شده و دستکاریهای ناشیانه و بیرحمانه زیادی شده و جاهایی هم دزدی های بیشرمانه ای ازش شده...:2:
خلاصه انتشارات دارینوش کتابهای ایشون را چاپ کرده بعدشم شخصی در وبلاگ دیندامال زحمت نوشتن را تقبل کرده منم در کمال مشقت کپی میکنم اینجا
قبلش از دوستم جناب سهیل تنگستانی تشکر فراوانی دارم که چندسال گذشته با دادن کتاب شعر علی بداغی من را با ایشان آشنا کرد... هرچند نشد کتاب را از سهیل عزیز کش بریم... چندتا شعرش رو کش رفتیم نوشتیم تو دفترمون.. الانم وراجی کافیه... بریم سراغ شعرهای علی بداغی
یا حق
(بیوگرافی ایشون رو پیدا نکردم... چیزی ازش داشتین بیزحمت بار بزنین خالی کنین اینجا)
ارادتمند.... امیر عباس... بچه تهرانپارس!!
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
”پنجِ وارونه چه معني دارد؟“
خواهر كوچكم از من پرسيد.
من به او خنديدم.
كمي آزرده و حيرتزده گفت:
”روي ديوار و درختان ديدم.“
بازهم خنديدم.
گفت: ”ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه
پنجِ وارونه به مينو ميداد.“
آنقدَر خنده بَرَم داشت
كه طفلك ترسيد.
بغلش كردم و
بوسيدم و
با خود گفتم:
”بعدها
وقتي باريدنِ بيوقفهي درد
سقفِ كوتاهِ دلت را خم كرد
بيگمان ميفهمي
پنجِ وارونه چه معني دارد.“
رفت و سيبي آورد
نصف كرديم.
دمي خيره بر آن نيمه به نجوا ميگفت:
”نكند يعني ... يعني ... همين نيمهي سيب!؟“
تنِ آن نيمه، تبِ خواهش بود.
گاز زد.
خندهي لبهاي خدا را چيدم.
خيره بر نيمهي گنديدهي خود خنديدم.
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
برگزيدهای از كتابِ "آن همه پرواز، عاقبت آغاز" / علی بداغی / نشر دارينوش / 1373
”پنجِ وارونه چه معني دارد؟“
خواهر كوچكم از من پرسيد.
من به او خنديدم.
كمي آزرده و حيرتزده گفت:
”روي ديوار و درختان ديدم.“
بازهم خنديدم.
گفت: ”ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه
پنجِ وارونه به مينو ميداد.“
آنقدَر خنده بَرَم داشت
كه طفلك ترسيد.
بغلش كردم و
بوسيدم و
با خود گفتم:
”بعدها
وقتي باريدنِ بيوقفهي درد
سقفِ كوتاهِ دلت را خم كرد
بيگمان ميفهمي
پنجِ وارونه چه معني دارد.“
رفت و سيبي آورد
نصف كرديم.
دمي خيره بر آن نيمه به نجوا ميگفت:
”نكند يعني ... يعني ... همين نيمهي سيب!؟“
تنِ آن نيمه، تبِ خواهش بود.
گاز زد.
خندهي لبهاي خدا را چيدم.
خيره بر نيمهي گنديدهي خود خنديدم.
علي بداغي
سر به دوشِ غم نهادم
گفت: آه!
گريهام خنديد.
افتادم به راه ...
علي بداغي
برگها باريدند
بيدريغ و يكريز
تا مبادا
شود آزردهدل از بيكسيِ خود
پاييز
علي بداغي
رهگذر!
لَختي تأمّل كن!
رساتر از سكوتِ سنگها آيا صدايي هست؟
علي بداغي
چهرهها آيينه بود!
باز
ابر
روي بومِ باد
باران ميسرود.
علي بداغي
باد
پا بر شانهي پاييز نهاد
به شاخهها آويخت.
باغ
بر سر و روي خود ميزد
برگها ميريخت
علي بداغي
غمِ مرغك كم بود!
قفسش هم بينابينِ دو آيينه نشست.
دلي از ديده گشود.
بُغضِ آيينه دمي تاب نياورد و شكست.
علي بداغي
بوسه ميداد
گلي را باد
...
دست در دست او نهاد
راه افتاد
علي بداغي
كاش ميشد بكشم فرياد:
خورشيد تويي!
ميهراسم ز غروب.
علي بداغي
بغضِ رنگها
بر بومِ نقّاشي
به هم گره ميخورْد
سر به دامانِ زنبقي مبهوت
مرغكي ميمرد
علي بداغي
ختمِ آواز و، برگريزان بود.
جاي جايِ بيشه بر هر دار
بلبلي
به گلي
آويزان بود
علي بداغي
باد
از حاشيهي باغ گذشت.
شاخهاي سيب تعارف ميكرد.
پيچكِ پچپچه در پاچهي پرچين پيچيد
و به شاخه
تف كرد.
علي بداغي
گل، پرپر و
بلبل، همه خونين جگر و
باغ، به داغ است.
بر سفرهي پاييز
خدا!
سورِ كلاغ است.
علي بداغي
راستي!
گيريم بلبل نكند پردهدري!
گُلِ تندادهبهشبتاب!
چه خونين جگري!
علي بداغي
قابكي بيرنگ
مرغكي دلتنگ
سالها بيدار
جلوهي ديوار
آسمان بسته
بالها خسته
آن همه پرواز
عاقبت آغاز
علي بداغي
استخوان، ارزاني!
گرگ و
سرگرداني ...
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
تبري ميناليد.
شاخهاي ميلرزيد.
تبر، انديشهي روزي شاخه.
شاخه، انديشهي يك روز تبر.
علي بداغي
خوابِ در و پنجره آشفته است.
باز
كس از باد
سخن گفتهاست؟
علي بداغي
چكيدنِ ماشه
تپيدنِ گنجشك
تنفّرِ درخت
تعجّبِ كودك.
چكيدنِ ماشه
پريدنِ گنجشك
تبسّمِ درخت
تعجّبِ كودك.
علي بداغي
بر تنهي درخت
كرمي
در امتدادِ تيرِ فرورفته به قلبي
ميخزيد.
...
پروانه پر كشيد.
علي بداغي
من ايمان را
تو نان را برگزيدي
من از خويش و
تو از انسان بريدي
علي بداغي
شكارچي نشانه رفت
درست بر سينهگاهِ كبوتري
غنوده بر شاخهي خيال.
هراسان و آسيمه
باد
خود را ميانِ شاخهها افكند
و بههمراهِ تصويرِ پرنده
در جويبارِ پاي باغ افتاد.
علي بداغي
كودك
غمگنانه كز كرد ميانِ برف
كنارِ گنجشككِ زخمي.
هر چه نيرو داشت
پرنده
به بالِ خود بخشيد
تا خندهي او را
به پروازِ خود بياويزد
كودك
دستافشان
به خانه واردشد
و در آن سوي كوچه
پرندهي كوچك
ميانِ جوي آب افتاد.
علي بداغي
دوشِ احساسي كجا ست
بيدريغش تا نهي سر - پر زدرد.
چشمهي مهري؟
كه شويي غمْغبارِ فصلِ زرد.
شعلهي عشقي؟
كه گيرد بر بلندِ برفگيرِ حنجره.
دستِ ايثاري؟
كه آواي نسيم،
بگذرد از قابِ غمبارِ غبارِ پنجره.
وامصيبت! اي پرستوي غريب!
آشياني نيست.
جاني.
يا كه ايماني.
دريغ!
خرمنِ انسان و داسِ نان.
همين.
علي بداغي
باد، خسته و زخمي و غبارآلود
تنوره ميكشيد و راه ميپيمود
چشمها: طنينِ ويراني
زوزهها: قاصدِ پريشاني
خوني بود!
امّا رود
آغوش بر هجومِ ديوانهوارهاش بگشود
خار از پاي او گرفت و
غبار از سر و رويش زُدود
...
شرمنده و آرام
از آن دست
نسيم
با رود
وداعميكرد
علي بداغي
غربتِ آدمي
چيزه تازهاي نبوده و نيست.
اين همه قصّه!
اين همه شعر!
اين همه تصوير!
اين همه نقش!
...
بگذر!
دست عاطفه هميشه زخمي و
پاي انديشه پُر تاول.
شكيبا باش!
شكيبا باش!
كه اين تنهايي شايد
سنگيني نگاهي است
كه از قلّه ميپايد.
علي بداغي
باد پيچيد به باغ
شاخهاي واداد
خم گشت
شكست
آشياني پاشيد
بيضهاي از هم شد
جوجهاي پرپر زد
باغ را گريه ربود
...
به تسلاي دل باغ
اگر ميدانست شاخه
بر شانهي هيزمشكني
روز دگر ميآيد!
علي بداغي
آسمان، تختهي سنگ.
...
سر به زانو
تنِ زخمي
دلِ تنگ
پرسه ميزد بيتاب
بر نگاهي بيرنگ
با خيالِ مهتاب
در هزاران فرسنگ
خسته امّا بيخواب
غربتآزرده پلنگ.
...
رخنهاي هيچ در آن تخنه نبود
بالها خسته شدند
پلكها بسته شدند.
كمكَمك
تخته تَرَكبرميداشت
خندهاي روي لبانش ميكاشت:
آه! مهتابِ قشنگ!
و دريغا كه تفنگ
خواب و رويا را
پاشيد
به سنگ!
...
آسمان، تختهي ننگ.
علي بداغي
آسمان در رقص بود.
...
”اي خدا!“
- پيچيد در شام سياه -
- زهره بر چنگش خميد -
”اي خدا!“
- رنگ روي ماه كمكم ميپريد -
”اي خدا!“
- هر ستاره در شكافي ميخزيد -
”اي خدا!“
- آسمان رو در نقابي ميكشيد -
”اي خدا!“
آخر بگو اين قصّه را:
آدمي كار تو بود!؟“
آسمان
آهسته
بغضش
ميگشود.
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
يه روزي
يه رورگاري
يه پرنده بود
فقط عشقُو ميفهميد و محبّت، ديگه هيچ
لبِ هر بومي ميشَست
چشِ خيسشو ميبست
كلافِ قلبشُو وا ميكرد و ميداد به صدا
بادبادك ميرفت هوا
”آدما! آي آدما!
چي شده مهر و وفا!؟
پرِ پروازِ شما رُو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رُو چي بست!؟
آخه ...“
يهو تيزيِ دردي تو بالش مينشست
خودشُو كشونكشون
به پناهي ميرسوند
بادبادك از تو هوا
ول ميشد روي زمين
زيرِ پاي آدما
قهقهه، شادي و، دشنام ميرفت توي هوا:
”آخرش دخلشو ديدين كه اُورديم، بسشه!
ديگه تا اون باشه، پيداش نميشه!“
”چرا آخه!؟ آدما!“
از تو لونهي سگي
كه پناه اُورده بود
زل و زل نگاه ميكرد
خدا رُو صدا ميكرد
هي چرا چرا ميكرد:
”مگه جز مهر و محبّت آخه حرفي ميزنم!؟
مگه جز قصّه پرواز چيزي رفت از دهنم!؟“
تهِ لونه غرولند سگ پيچيد:
”تا يه استخوني رُو درببريم
ما سگا بلكه يه وقتي بپريم
رد شو بذا باد بياد!
نذا روي آدمم بالا بياد!“
طفلكي خزون پرون
خودشو كشوند تو خون
تا رسوند پاي ستون
چشش افتاد به يه بچّه كه با ترس و دلهره
هل ميداد بادبادكو قايمكي تو پيرهنش
غلغلي افتاده بود توي تنش
آسه آسه رفت رو بوم
تا اونو نخش بده تا به خدا
كه يهباره بيهوا
سِيلي از سيلي و فحش و عربده رسيد ز راه
همه چيز رفت رو هوا
اون پرنده كوچولو
پلكاشو رو هم كشيد
سرشو برد زيرِ بال
اشك و خون تو هم دويد
نالهها كه از دلش پا ميگرفت
مثِ خنجر تو گلوش جا ميگرفت:
”چرا آخه!؟ آدما!
چرا آخه!؟ آدما!“
...
مدتي گذشت و خيل آدما
يا ميلوليد توي هم يا ميچريد
هر سري توي يه آخور ميچميد
هر كسي كارِ خودش بارِ خودش آتيش به انبارِ خودش
هر كسي گليمِ خودْشُو بايد از آب بكشه
هر كسي كلاه خودْشُو بگيره باد نبره
هر كي بايد بخوره اگه نه خودش خورده ميشه
هر كسي گرگ بشه
اونقده گرگ
كه حتّي گرگاي راسراسكي هم
جا بخورن
وا بمونن
برن و با برّهها صيغهي دوستي بخونن
توبهاي كنن كه مرگ توش نباشه
با خدا واردِ دردِ دلك و گِله بشن
سگاي گَله بشن
...
توي اين حال و هوا
يه روزِ باروني سرد و سياه
كه همه لم داده بودن پاي آتيش، تو لحاف
داروي خوابآورِ دخترِ شاهِ پريون خورده بودن
خواب! چه خوابي! انگاري مرده بودن!
يه دفه پيچيد دوباره تو هوا
صداي خيسِ پرنده تا خدا:
”آدما! آي آدما!
تا كي اينجوري نشستن!؟ تا به كي!؟
پرِ پروازُو شكستن!؟ تا به كي!؟
آخه از قند و قفس سير نشدين!؟
از خور و خواب و هوس خسته و دلگير نشدين!؟
آخه بس نيس ديگه حرفِ اين و اون!؟
كيكيَك يا چيچيَك يا كه فلون!؟
پهلوون پنبهي اخلاق شدن!؟
توي رجّالهگري طاق شدن!؟
روي آيينهي جون پردهكشي!؟
درِ دالونكِ دل نردهكشي!؟
آدما! آي آدما!
شماها رُو به خدا!
پرِ پروازِ شما رُو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رُو چي بست!؟“
آتيش از هر طرف اومد رو سرش
سنگ و چوب
فحش و فغون
داد و هوار
توي بارون ميپريد امّا پرنده، بيقرار
صدا با خون قاطي شد
خون با بارون قاطي شد
توي بارونكِ خون
توي اون رنگينكمون
پر ميزد ناله كنون:
”آدما! آي آدما!“
آدما پاك همه ديوونه شدن:
”بزنيدش نپره!
پردهها رو ندره!
بالشو نشون برين!
اونو از هم بدرين!
صداشُو گِل بگيرين!
صداشُو گِل واق و واق!
واق و واق و واق و واق!“
- سگه اومد درِ لونه
با نگاهِ پر سؤال
بُهْتِشُو تكوند و رفت -
يهوي پرنده افتاد رو زمين
”آدما!... آي!... آدما!...“
نعرهها رفت به هوا:
”حالشُو خوب جا اُورديم، مگه نه؟
پايين از بالا اُورديم، مگه نه؟
ديگه تا اون باشه زرزر نكنه!
قصّهي محبّت و مهر نكنه!
آخه پرواز مگه نون و آب ميشه!؟
آخه آواز مگه جاي خواب ميشه!؟“
بعدشَم يكي يكي
پا گذاشتن رو پرنده
پركشيدن
تو لحاف
سينههاشون همه صاف
داروي خوابآورِ دخترِ شاهِ پريون
كيكيَك با بيبي جون
...
كمكَمك خواب توي پوستش نميگنجيد و
ميپاشيد تو هوا
طفلكي بچه چشاش رو هم و
روحش خيسِ خيس
پرسه ميزد زيرِ بارونِ خدا
روبهراه بود ديگه كاروانِ خواب
نه تكوني، نه صدايي، نه شتاب
مثِ حركت تو بيابونِ يه قاب
بچّه پلكاشُو گشود
ديگه توي قاب نبود
تنشُو رسوند به روح
جايي كه پرنده مونده بود بهجا
تا نشس، ابرِ نگاش تو هم دويد
يه چيزي تو مَلمَلِ دلش خليد
تو گلوش چيزَكي جابهجا شكست
دلشُو اَتو چشاش آسه تكوند
اونقده تا تو تنش هيچي نموند
...
يه دفه اَ پسِ اشك
يه پرنده پركشيد
نگاه كرد روي زمين
طفلكي هيچي نديد
اولش يه كمي هاج، يه كمي واج
بعد يهو خنده كشيد پر رو لباش
گريه ماسيد تو نگاش
سركشيد تو آسمون
يه پرنده پَرزَنون
صداش هي دورتر و دور:
”آدما! آي آدما!
پرِ پروازِ شما رو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رو چي بست!؟
آدما!
آي!
آدما!“
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
تنت، ارزانيِ آرزوهاي حقيرت باد!
با جانت به گفتوگو نشستهام اينك
بشايستهتر نبود آيا
شباويزِ دلشكستهاي بودن
و بيآشيانگي را بر شاخسارِ سرما لرزيدن
آسمان را غريبانه كاويدن
و رويايي را در دوردستِ افق بهدردْ پاييدن
و از ناي دلتنگي، خونْترانه پاليدن
ناليدن
ناليدني چاوشيخوانِ باليدن.
فكرت ارزانيِ سوداهايت!
با عاطفهات سخن ميگويم
بشايستهتر نبود آيا
بر مدارِ انتظار گرديدن
مهر ورزيدن
و به عشق ارزيدن
و باوري را بنفروختن به نان
مردن و ماندن
نه ماندن و مردن
آه! نه!
اين تو ارزانيِ تو باد!
ارزانيِ بينواييها!
من و آن تويي كه هنوز
آذرخشِ احساسش
جنگلِ خاطرهها را ميسوزاند
و ابرِ عاطفهاش باريدهست
در تماميِ طولِ شب با من
در سوگِ سياوشاني كه هنوز
حكايتشان بر لبانِ شعلهها جاريست
و عاشقاني كه همچنان بر صليبِ رنج ميرقصند
بر بلنداي جلجتاي تنهايي
- كه هر ميخ، بالِ پروازيست از دريچههاي زخم
رو به آسمانِ رهاييِ انسان -
من و آن تويي كه عشق زاييدش
در تو افسرد
در من زيست
بيآنكه تو هرگز بداني كيست
آن تويي كه در ترانههاي من جاريست
آن تويي كه جز من نيست
آن تويي كه در آن روي صليبِ رنج
بيآنكه ببينمش
بهيقين توانمگفت
كه با هر عاشقي هميشه ميرقصد
...
اين ناكجا آباد
ارزانيِ تو باد!
علي بداغي
كاش تيغِشتِ تيا تو بِه دِلُم تَشْ نيْوَند!
اَيَرَم وَنْد و بُريدي زُم پا
وا خيالُم نيْمَند!
چه بُگُم؟
كيْ اِبَرِه رَه بِه دِلُم؟
فادِه چِه داره شَو و رو
هِي سُرو گُهْدن و وا سر زِيدن!
زندهيي دادن و غم اِسْتِيدن!
بالِ رو هِي دِل و بِهدِلْ كِردن!
حين زِ تيْ رِحْدِن و قاغِذ دِرْدن!
سَر بِكَش اِي دِلِ تِينا بِه گِريوونِ خُت و دُنْگ مَدِه!
خَوِ مَرْگ وَسْتِه بِه مال، هَي خَشِخار بُنْگ مَدِه!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
برگزيدهای از كتابِ "بود ، چندرغازِ روياهايمان را هم ربود" / علی بداغی / نشر دارينوش / 1379
لابهلاي اين همه استعاره و تصوير
پِرِسشدهام
باور كن
سلامهايمان حتّي
استعاره از تبسّمِ سنگ است
- هيسسس! -
ميداني؟
اگرچه هرگز نشد ترانهاي بشنويم و اشكمان امان بدهد
و اگرچه در تمامِ ترانهها تنها
جاي لبخندِ سادهاي خالي است
با اينهمه
چهقدْر
چهقدْر
دلم براي ترانهاي تنگ است
علي بداغي
حالا گيريم
هي به استعاره و تصوير
طوفان را
به سروقتِ بابونهها ببرم
و به استعانت سنگي
كبوتر را
از خاطراتِ نمناكِ آسمان
پاك گردانم
هيچ كس پِي به اندوهِ اين دلِ صاحبْمرده خواهد برد؟
آه!
ديگر طاقتم طاق است
آخر
هر كجاي اين سالهاي بيترانه كه مينگرم
پروانهاي
به سنجاق است
علي بداغي
وقتي كه پنجرهها و پردهها
به اصراري غريب
پلك بر هم نهادهاند
ستارهها و پرستوها
چه سادهاند
علي بداغي
ديگر
خو گرفتهام
به دوخوانيِ زنجير و زنجره
يادش بهخير!
خوابهايمان حتّي
از پرستو بود وپنجره
علي بداغي
زيرِ اين سرگشته جاويدِ كبود
ناگزير از بلبشوي نان و
درهمميكشدْهردَمسگرمهْ آسمان و
هي سلام از روي عادت
در حصارِ سربيِ سيمان و دود
دلْخوشيمان
هي به مشتي خواب و رويا و
همين آوازهاي ساده بود.
بود
چندرغازِ روياهايمان را هم
ربود!
علي بداغي
- خب پدر!
خسته نباشي و
نباشد تن و جانت كسل!
ماحصلِ آن همه دلواپسيكودكت آمد به در از آب و گل.
- حوصله كن نازنين!
تازه رسيديم به بنبستِ دل.
علي بداغي
يادِ آن رويا به خير!
تا دو چشمِ خيس و خسته
در پسِ پرچينِ پلكم
تازه مأوا ميگرفت
دل
گريبان غبارآلودِ آن بيچارهها را
ميگرفت
علي بداغي
چشمم
به شب و
پنجره و
دو چشمِ خوابيدهي دلدادهبهمهتابِ تو بود
واماندم
در كوچهي آسمانِ آبي
آخر
ماه
با سبدي ستاره
بيتابِ تو بود
علي بداغي
بر سپيدِ صخرهي صعبالعبورِ لاجرم ليزِ تصاويرِ خيال
ازنفَسافتاده آهوبرهاي
با سگان صيد و ...
در خوابي سبك
بهمني بالقوه چون غولي عظيم ...
شاعري آشفته بر تيغِ تخيّل
دل دو نيم
علي بداغي
بيا و
براي يك بار هم كه شده
از رختخوابِ رخوتناكِ خاطراتِ خلسهآورت
برخيز!
تماشايي ست
واپسين بوسههاي بيصداي نسيم
بر انگشتانِ كشيدهي باغ و
بيقراريِ باران و
شكوهِ شاعرانهي اين وداعِ شورانگيز.
تو را
به تمامِ ترانهها!
نهـهـهـه!
به فراسوي صعبالصعودِ سوسويِ استعارهها
برخيز!
برخيز!
همين روزها ست
كه كوچ ميكند از تمامِ كوچهها
پاييز.
علي بداغي
- يادش به خير آمدشدِ گهواره و لالايي و افسانهها و قصّهها!
- از زندگي سيرم نكن!
- هي پرسه در بيانتهاي كوچهي بارانيِ پروانهها!
- پيرم نكن!
- گيريم من ساكت شوم امّا تو ...
- تحقيرم نكن!
بگذار و عَد پاي ستونِ سختِ بارانخوردهي احساس
زنجيرم نكن!
در اين خيابانهاي خالي از خداي مرگ بر يا زنده بادا نان
زمينگيرم نكن!
دردت به جانم
بگذر و
زين بيشتر
خون در دلِ
آهوي كركس در پيِ
صحراي تصويرم
نكن!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 01-16-2008 در ساعت 09:26 AM
دلیل: تغییر فونت
|
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
گرچه جمعه ست و
به ظاهر
كوچهاي در وحشتِ آمدشدِ نفرتبرانگيزِ قُرُقچيهاي قوماً انكرالاصوات آب و
نوچههاي نعشهي نان نيست
هيچ كس
گوشش
بدهكارِ
صداي پچپچِ پاييزيِ پروانهها
با باد و باران نيست
علي بداغي
شاعر كه شدي
خستهاي از هر جنگي
آن گونه
كه حتّي اگرت
دشنه ببارد
فلك و
زمين
به دشنام آيد
دستت
بنميرود
به سوي سپري
يا
سنگي
ديگر
تويي و
تراكمِ
دلْتنگي
علي بداغي
دودكشِ درهمِ هيديدهبهديدارِدود!
كاش
هميشه
كَمكي سرد بود!
علي بداغي
كودكي
پاشيده بر ديوار
گنجشكي
به سنگ
...
شاخه نجوا ميكند:
”نفرين به جنگ!“
علي بداغي
به عبورِ آبيِ ابري
اعتباري نبود.
پس
نشستيم در معبرِ طوفان
حتّي بشارتِ غباري نبود.
خسته و خاموش
رو به آفاقِ افسانه آورديم
شيههي هيچ اسبِ بيسواري نبود.
كه ميداند؟
شايد
اشتباه فهميديم
و از نخست
قراري نبود.
علي بداغي
ماه
آن بالا
چه حالي ميكند!
شيشهي شيرِ شبش را
كودكي
در دهانِ گربه
خالي ميكند.
علي بداغي
در شهر
وِلوِلهاي برپا ست
خانههاي نهچندانسالخورده را حتّي
ميستيزند و
ميسازند
و ديوانهاي نشسته روي درخت
رد پاي پرسشش
بر جبينهاي خيسِ عابران جاري ست:
”راست ميگويند
كه ديوانگان تنها ساكنانِ كوچههاي سبزِ پروازند؟“
...
ميستيزند و
ميسازند
علي بداغي
آسمان
پيشانياش را
زد به سنگ.
دستِ كودك
رنگي و
در دفترِ او
يك تفنگ.
علي بداغي
متراكم شدهام.
تُنُك آبي تاريك
ترْكِ تكرارِ تكاني تَكوتوك
كه اگر ماتَرَكِ تَرْكِ تَكَلّم تَرَكي بردارد
ميتَرَكم.
تَرْكم كن!
علي بداغي
در شگفت از شاپركهاي به چشمِ كودكان شايد شرير
دخترك
در كوچهاي
هِنهِن كنان
ميگذارد دست بر زنگِ دري.
شاپركها همچنانِ آه و
ميريزد عرق
در حصارِ دستِ او
نيلوفري.
ميشود در باز و
روي بسترش
مادري خم گشته
ميگويد:
پري!
علي بداغي
مانده آيا در خيالت
هيچ از آن با هم نشستن
در نشيبِ آبشاران و
شقايقهاي شاد؟
يا همين را نيز
نان
رخصت نداد؟
خوش به حالت!
خوش به حالت!
كاش ما را نيز
سهمي از بسيارِ نسيان بود و
دل دادن به باد!
نفرت و نفرين به ... بگذر!
باز فوجي از كبوترهاي گفتمرفتهياد
گام بر پرچينِ چشمانم نهاد!
علي بداغي
كوچه از خِشخِشِ دامانِ استعارهاي
لبريز.
پنجرا را باز ميكنم:
پاييز!
علي بداغي
كودكي
دل ْنگران
زلزده در بركهي آب.
لبِ گل ميزي گرد
ماهيِ كوچكِ نازي
در خواب.
مات و مبهوتِ تماشا
مهتاب.
علي بداغي
كودكي
در امتدادِ جويِ باريكي
روان
با نگاهي دردناك و
گامهايي پُرشتاب
...
نعشِ گنجشكي
بر آب
علي بداغي
شاعر هم كه نباشي و
اهلِ آباديِ باد و باران و دلْتنگي
مگر ميشود
بي ترانه تاب آورد
در غباري
كه قُمريِ عاشق
در منتهياليه غربتي غمْبار
با ترديد
مينشيند
روي پرچينِ پيرِ بيرنگي
و دست از دامنِ زمين
رها نميكند
با تمامِ تلاشِ كودكان
سنگي؟
علي بداغي
حاصلِ حوصلهام را
گردبادِ بيقراري
برد.
باز
در كوچهپسكوچههاي خيال
چشمم
به خاطرهي خيس و كهنهسالي
خورد.
علي بداغي
كاش
يك تنگِ غروب
كه من از كوچهي آشتي كنان
ميگذشتم خاموش
گونهام رد قدمهاي ”مگر خاطرههم ميميرد!؟“
تو از آن سويِ همان كوچه ...
خدايا!
نفسم ميگيرد!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
ساده دل
چون غنچه
گُلْبرگِ تنش را
از هراسِ تلخِ طوفانِ نگاهي ناگهان
با حجابِ سبزِ روياهاي خود
پوشيده بود
بيخبر
از اين كه احساسم
زلالِ عشق را
در نميدانم كدامين سوي صحراي خيال
از ميانِ چشمهي ترديدِ چشمانش
شبي
لاجرعه
از فرطِ عطش
نوشيده بود
علي بداغي
كودكم
وارفتهبود.
گربه
از حوضِ بزرگِ خانهي همسايه
بالا رفته بود.
علي بداغي
پاسِ احساسي
كه خارستانِ خاموشِ خيالم را
بهخاكستركشيد و
ريخت
در شريانِ تنگِ شعرهايم
باز
شور زندگي
شاخهاي مريم
برايش بردم و
شرمندگي
علي بداغي
راستي!
گيريم
هر خنجر كه در پهلوي باورها نشست
نوشداروي شرابي
شيوني
شعري
به كارش ميكني
دل كه چركين شد
چه كارش ميكني!؟
علي بداغي
بر نميآيد به غير از ”دوستت ميدارم“ از دستم
حس و حالي هست
پس
هستم
علي بداغي
باورم كن
باورم كن
رهگذارِ كوچههاي خيسِ رويا و خيال و خاطرات و حيرت و موسيقي و حسّ و كلام
باورم كن
باورم كن
از فشارِ بغض
ديگر
در نميآيد صِدام.
با نگاهت
ايمنم كن
تا بگويم:
”دوستت دارم!“
همين و
والسلام!
علي بداغي
دوستت دارم!
و ميدانم كه ميداني
خيالت
سطرْ سطرِ خيسِ احساسِ تو را
از دفترِ ترديدِ چشمانت
نميشد خواند؟
ديوانه!
دوستت دارم!
و ميدانم كه ميداني
نميداني ولي شايد
تماشاي تو در بيانتهاي كوچهي بارانيِ رويا
چه دنيايي ست!
دوستت دارم!
و ميدانم كه ميداني
نميدانم ولي
آيا تو هم
باريكه راههاي خيال و خاطراتم را
ستونِ يادبود خنجر و خون و جراحت ميكني يا ...
يگذريم!
اين دمِ آخر
خيالم را
با كلامي خيس
راحت ميكني؟
علي بداغي
هي نپرس آخر چرا
اين همه پروانه و پرواز را
لابهلاي دفترِ خيسِ تصاويرِ خيالي خسته
در سيلابْگيرِ خندهاي خاكستري
جا كردهاي
باغِ طوفانْرُفته را
آيا
تماشا كردهاي؟
علي بداغي
بيتو باران
ديگر آن پيغامدارِ لحظههاي ناب نيست
خشكسالان خيالم را ببين
هيچ
الّا
بيدريغا ريزِ هرگز
روي بامِ خواب نيست
علي بداغي
شاعر كه ميشوي
برادرت
باد است و
خواهرت
بنفشهاي بيقرار
در غروبِ غربتآلودِ گندمزاران.
و خانهات؟
خانهام؟
ميدانم كه نميآيي
امّا بنويس:
حوالي ديروز
كوچهي شهيدْ شقايقِ پيشين
يك در مانده به انتهاي آخرين بنبست
شمارهي
باران.
علي بداغي
ذرّهبين
مبهوت و
در آشوبِ انگشتانِ كودك
شاپرك
آزردهخاطر
در تلاش و پيچ و تاب
با دلي پُردرد
در مرزِ سَحر
ميكند اين پا و آن پا
آفتاب
علي بداغي
شاعري
سردرگريبان
در كنارِ تخته سنگي
در مسيرِ ماسهها
افتاده بود.
قهرمانش را
لبِ دريا
به كشتن داده بود.
علي بداغي
نگهبان
در سوتِ خود دميد و
كودك دو پا قرض كرد
تا خانه.
ديدني بود
رقصِ پروانه!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
01-16-2008
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
بوي جنگي سخت با نان ميدهند
رفتني ديگر به ميدان ميدهند
پرچمِ خونخواهيِ رويا به دست
چشمهايت بوي باران ميدهند
علي بداغي
پيرزن، شببو به گيسوها و دست
گرمِ لالايي، لبِ دريا نشست
ماهيان در خواب و، دريا بيقرار
چنگزد پيراهنش را موجِ مست
علي بداغي
از جنسِ ترانهها و باران بودي
بيشايدي از عشيرهي جان بودي
هر عابرِ خيسِ گونهام ميگويد
كوتاهترين معنيِ مهمان بودي
علي بداغي
لحظههايم همه باراني بود
بودنم بُعدِ غزلخواني بود
آخرين دست تكاندادنِ تو
اوّلين نقطهي ويراني بود
علي بداغي
يادِ آن روزي كه اين جا خانه بود
جاي جولانِ دلي ديوانه بود
پاي آن شب بوي وحشي، پلكهام
پيلههاي پارهي پروانه بود
علي بداغي
آمد شب و يك ستاره بر در كوبيد
بر پنجره مهتاب فراتر كوبيد
انگار به ميلههاي مژگانم باز
پروانهي خيس و خستهاي سر كوبيد
علي بداغي
دلي از ”هرچه بادا باد!“ دارم
خيالي خالي از فرياد دارم
كنارِ خطِ پايانِ شقايق
فقط نامِ تو را در ياد دارم
علي بداغي
در خاليِ خانه خِشخِشِ بيداد است
هر خاطرهاي فلاخنِ فرياد است
در كوچه صدايي آشنا ميآيد
پرميكشم و پنجره را وا ... باد است
علي بداغي
يك عمر گذشت و بي تو تابآوردم
بيچاره دلم را بهعذابآوردم
هر بار كه طفلكي هوايت را كرد
او را به خرابههاي خواب آوردم
علي بداغي
شعر شايد شورشي بيحاصل است
تركشِ تنهايي و نعشِ دل است
يا ... نميدانم ... فقط حسميكنم
بغضِ دريا در گلوي ساحل است
علي بداغي
بوي جنگي سخت با نان ميدهند
رفتني ديگر به ميدان ميدهند
پرچمِ خونخواهيِ رويا به دست
چشمهايت بوي باران ميدهند
علي بداغي
كاش باور كرده بودم باد را
آن چه اين جا اتّفاق افتاد را
بر تمامِ كوچههاي خيسِ دل
مينوشتم ”زنده باد اعداد!“ را
علي بداغي
از دستِ تو با ترانههايت شاعر!
آن عاطفهي سربههوايت شاعر!
تا كي بزنم وصله به تنهاييِ خويش؟
ديوانه شدم به آن خدايت شاعر!
علي بداغي
پيرزن شببو به گيسوها و دست
گرمِ لالايي لبِ دريا نشست
ماهيان در خواب و دريا بيقرار
چنگ زد پيراهنش را موجِ مست
علي بداغي
بر تَركِ نگاهي تَرَكآلود و خراب
از مرزِ ستارهها گذشتم بهشتاب
انگشت به كهكشان كشيدم كه كسي
فرياد زد اي واي و ... پريدم از خواب
علي بداغي
از جنسِ ترانهها و بارن بودي
بيشايدي از عشيرهي جان بودي
هر عابرِ خيسِ گونهام ميگويد
كوتاهترين معنيِ مهمان بودي
علي بداغي
لحظههايم همه باراني بود
بودنم بُعدِ غزلخواني بود
آخرين دستتكاندادنِ تو
اوّلين نقطهي ويراني بود
علي بداغي
ميآيي و با يك ”بيا“ ازدستوپايمميبري
ديشب كه بردي تا خدا، امشب كجايم ميبري؟
بر بالِ احساسي كه از تصويرها تنميزند
يكراست تا سرچشمهي خوابِ خدايم ميبري
بر پشتِ ماهم مينشاني با نگاهي ناز و باز
تا دوردستِ آبيِ بيانتهايم ميبري
در سنگلاخِ ”دوستت دارم“ بنازم نازنين
با اين همه تاول، تماشايي بهپايم ميبري
در زيرِ باراني كه نجوا ميكند با برگها
با چترِ گيسويت به سوي قهقرايم ميبري
در كوچههاي كودكي چيزي به دستت ميدهم:
”تا روزِ تنگِ عاطفه اين را برايم ميبري؟“
چون كودكانِ سرزمينِ سادهي افسانهها
با سِحرِ نايِ خود، به غاري بيصدايم ميبري
اين بار وقتي آمدي، بغضم اگر مهلت نداد
از پيشتر ميگويمت: ” تا جلجتايم ميبري؟“
هرچند ميدانم به جشنِ گريههايم ميبري
ميآيي و با يك ”بيا“ ازدستوپايمميبري؟
علي بداغي
با نگاهي در دلم جا كرد و رفت
مشتِ احساسِ مرا وا كرد و رفت
در هزاران توي تاريكِ خيال
آذرخشي بود و غوغا كرد و رفت
با صداي سادهاش جوري غريب
واژهها را خواند و معنا كرد و رفت
نعشِ نيمهجانِ مرغِ عشق را
با تحسّر رو به گلها كرد و رفت
با شكوهِ شانهها شوري غريب
در دلِ آيينه بر پا كرد و رفت
بارشِ ”با“ از لبش، خون در دلِ
لشكرِ ناباورِ ”تا“ كرد و رفت
چيزَكي در عمقِ احساسم... ترق!
در شگفتي ماند و حاشا كرد و رفت
آمد و در كوچههاي بيكسي
گريههايم را تماشا كرد و رفت
خواستم چيزي بگويم، ناگهان
پلكهايم را ز هم وا كرد و رفت
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 11:02 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|