باغ ما در طرف سايه ي دانايي بود
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
باغ ما نقطه ي برخورد نگاه قفس و آينه بود
باغ ما شايد قوسي از دايره ي سبز سعادت بود
ميوه ي كال خدا را آن روز ميجويدم در خواب
آب بي فلسفه ميخوردم
توت بي دانش ميچيدم
تا اناري تركي برميداشت
دست فواره ي خواهش ميشد
تا چلوپي ميخواند
سينه از ذوق شنيدن ميسوخت
گاه تنهايي
صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد
شوق مي آمد
دست در گردن حس مي انداخت
فكر بازي ميكرد
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد
يك چنار پرسار
زندگي در آن وقت
صفي از نور و عروسك بود
يك بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت
حوض موسيقي بود...
|