
08-28-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تختی قصه می گوید
عزیزم ، بابکم ای کودک تنهای تنهایم
امید همدمم ای تک چراغ تیره شب هایم
در این ساعت که راه مرگ می پویم
به بابا گوش کن بابا برایت قصه می گویم
زمانی بود ، روزی بود ، خرم روزگاری بود
در اقلیم بزرگی ، پهلوان نامداری بود
دلیر شیر گیر ، یه میدان نبرد پهلوانان تک سواری بود
به فرمان سلحشورش به هر کشور سفر ها کرد
دلش مانند دریا بود ، نهنگ بحر پیما بود
به دنبال هماوردان شرق و غرب مرکب تاخت
تمام پهلوانان را به خاک انداخت
به نام فتح و پیروزی به میدان های گیتی پرچمی انداخت
پسر جان ، بابکم ای کودک تنهای تنهایم
به بابا گوش کن آن پهلوان شهر
و یا آن زورممند نامدار دهر ، ز سر تا پا محبت بود
درون چهرۀ مردانه اش موج نجابت بود
او مرد عبادت بود
همیشه روز و شبها با خدا راز و نیازی داشت
به امیدی که با پروردگار خود سخن گوید
به سر شوق نمازی داشت
عزیزم ، بابکم ای کودک تنهای تنهایم
بدان آن پهلوان شهر
ز خوی نرم خود یک خرمن گل بود ، گلشن بود
در اوج زورمندی نازنین مردی فروتن بود
پسر جان بابکم ، آن پهلوان خوی عجیبی داشت
جوانمردی معذب بود ، سیمای نجیبی داشت
حیا و شرم و عفت ، مهراه ای در دست او بودند
به عین این صفت های خداوندی
تمام مردم آن شهر ، از پیر و جوان ، پا بست او بودند
پسرجان پهلوان ما یکی دردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهری با نام بابک داشت
که عمرش بود ، جانش بود ، عشق جاودانش بود
بگاه ناتوانی ، بیکسی ، تنها کسی ، تنها توانش بود
ولی افسوس ، هزار اندوه روزی آن یل نامی
بسوی مرگ مرکب تاخت
به دست خویش ، خود را به خاک انداخت
غم و درد نهنای داشت ، کس هم درد او نشناخت
به مرگ پهلوان راد مرد ما
خروش و ناله از هر گوشۀ آن سرزمین برخاست
ز سوگ استخوان سوزش
غمی در سینه ها افزود ، از دنیای شادی کاست
صدای وای وای خلق را در کشوری انگیخت
همین آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزای خویشتن آراست
کنون او با غمش تنهاست
ولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاست
پسر جان بابکم آن پهلوان شهر من بودم
درون چهرۀ مردانه ام موج نجابت بود
میان سینه ام یک آسمان مهر و محبت بود
خدائندا که من دور از ریا بودم
همه دانند سر تا پا صفا بودم
همیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
عزیزم بابکم من بندۀ خاص خدا بودم
اگر تنها رهایت کرده ام باید ببخشی جرم بابا را
گرفتار بلا بودم ، گرفتار بلا بودم
پس از من نوبت افسانۀ عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا تو گلشن باش
بمان خرم بمان خشنود
بیاد آور که پیش چشم بابا در دم رفتن
همه تصویر بابک بود
خداحافظ ، خداحافظ
عزیزم ، بابکم بدرود !
مهدی سهیلی
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|