رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
04-16-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (21)
رمان در ولایت هوا (21)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل پنجم
انگار دنيا را به ميرزا داده بودند، نه آنطور که جعفرش داشت ميداد و حتماً ميخواست مو به مو و بعد سلول به سلول کلهگندهها را مسخر او کند. حتماً هم اگر افسارش را ول ميکرد، ميرفت فرمانده پيمان ناتو را يا خود حضرت پاپ را سلول به سلول برايش ميآورد تا بعد بيايند و سوار کنند. ميرزا باجي را برد توي نشيمن. ساکش را هم برد. باجي چادرش را برداشت. چه گيسي سفيد کرده بود. ميرزا محرم بود. باجي به مخده تکيه داد و گفت: «ديشب دلم شور ميزد.»
همهاش ميخواست بداند اين همه مدت ميرزا کجا بوده است. ميرزا قليان برايش چاق کرد و با هم نشستند به حرف زدن. ميرزا هر چه به اين طرف و آن طرف نگاه کرد از ولايت هوا کسي را نديد.
معلوم بود که باجي خيال ماندن دارد. پاک کردن سبزيخوردن را گذاشت براي صبح. همهاش هم از بچههاش گفت و نوههاش. يک دور تسبيح نوه داشت. اسم بعضيها يادش نبود. گفت: «خوب، ميرزا، من که ميبيني يک پايم لب گور است، امروز نه، فردا رفتنيام.»
حتي گفت که فرخلقا ميرزا را اول به خدا و بعد به او سپرده، گفت: «مرد، اين قدر بيوه توي دست و پا ريخته، يکيشان را بگير که وقتي چانه مياندازي آب تربت به حلقت بکند.»
ميرزا خنديد: «آخر، باجي، شما که بهتر از من ميدانيد، ما مردها هر چه پيرتر ميشويم، دلمان بيشتر براي جوان و جوانترهاش ميرود.»
«مردهشور دلتان را ببرد.»
بعد هم که دو تا پک قلاج زد، گفت: «فکر آنها را هم کردهاي؟»
«که چي؟»
«که جوان را تيري در پهلو به که پيري؟»
همان باجي بود، ميخنديد و بر زانوي ميرزا ميزد. با فرخلقاش از سر جدا بودند. توي همين خانه عقد خواهري بستند. حتي حمام توي آبيشان با هم بود. ميرزا گفت: «ببينم باجي، فرخلقا ديشب چي تنش بود؟»
«همان بلوز و دامن که خودم براش آوردم و از عزاي محمدتان درش آوردم.»
«يک روبان گل کرده هم به يخهاش بود؟»
«خوب يادت مانده!»
شام حاضري خوردند. بعد هم باجي چادر و چارقد سر کرد و جانماز و رحل و قرآن برداشت و رفت توي پنجدري. وقتي هم ميرزا جاش را برد و انداخت همانجا وسط اتاق، حتي سر بلند نکرد. هر شب يک جزو ميخواند و خيرات اسيران خاک ميکرد. ميرزا بعد از نماز مغرب و عشا يک استکان چاي کمرنگ برايش برد. عينکش را هم زده بود. باجي گفت: «حالا که ميروي در و بام را قفل کني، آن در دستشويي رو به دالان را باز کن.»
توي دالان بوي کافور ميآمد. در اندروني باز بود. ميرزا جرأت نکرد تو برود. در را بست و قفل بلژيکياش را فشار داد. به حياط که برگشت کورسوي شمعي را توي لچکي ديد. جعفرش بود،گفت: «کاش، ميرزا، مرا هم با خودش ميبرد. حالا کزا يکي مثل او ميتوانم پيدا کنم؟»
برف دور پشتهء کوچک بيشتر آب شده بود. جعفر روي يک کاسهء مسي دمرو کرده نشسته بود. ميرزا گفت: «حالا چرا اينجا نشستهاي؟»
«نترسيد ميرزا، کار عقب نميماند. حتماً آنزا تا حالا خبر شدهاند که من سه روز بايد براي هدايت تن مثالي کوچولخانم اينزا بنشينم.»
«مقصود من که اين نبود.»
«ممنون، ارباب، که به من مرخصي داديد.»
شمع ديگري هم از جيبش درآورد، گفت: «بگيريد، روشن کنيد. همهاش که نبايد به فکر مال دنيا بود.»
اگر باجي ميديد، چه ميگفت؟ گفت: «ببينم جعفر، ديگران هم اين نور شمع را ميبينند؟»
«البته که ميبينند. من از يک شيرينيفروشي گرفتم. آشناست.»
ميرزا هم نشست. شمع را روشن کرد و پايين پاي خاک فرو کرد، گفت: «حالا حتماً اينجاست؟»
«تنش بله، اما خودش رفته است به فلک اثير. براي همين بايد برايش شمع روشن کرد، تا هر چه زودتر برود به فلک قمر.»
«بعد؟»
«بعدش که معلوم است. ما مثل شما غربزده نشدهايم. افلاک ما سالم ماندهاند، چون وقتي تن مثالي گاليله اعتراف کرد که به کلفتش نظر سوء داشته است، ديگر هيچکس هوس نکرد منکر بديهيات شود. خيلي هم بهتر شد.»
سر و سينه راست کرد: «حالا ما، ارباب، همانطوريم که قبلاً بوديم. فقط مانده است اين چند تا چيز که داريم اختراعشان ميکنيم.»
ميرزا کاري به اين حرفها نداشت. اگر از او ميشنيدند، ميتوانستند تن مثالي مخترع همين العباسها را وادارند تا زناي با محارم کند. گفت: «ببينم جعفر، اين را ديگر چرا کشتيد؟»
جعفر چنان خنديد که شمعها خاموش شد. ميرزا صداي لرزش جامهاي پنجدري را هم شنيد. حتي شنيد که باجي صدايش ميکند. دست دراز کرد تا جلو دهان جعفرش را بگيرد؛ اما ديگر دير شده بود. چنگ جعفر بر دهانش بود و ميرزا را با چشم چپ نگاه ميکرد. ميرزا کبريتش را درآورد و شمعها را روشن کرد. حالا با چشم راست نگاهش ميکرد، گفت: «نترس، ارباب، من حواسم زمع زمع است، چون ميدانم چشمِ دلِ بازي روشن است. مطمئن است که ما هستيم، درست مثل اينکه ببيندمان.»
ميرزا گفت: «اينها به قول خودت اطناب ممل است. جواب من را بده.»
«نه، اشتباه کردي، ارباب، درست است که مطول خواندهاي، اما سالهاست که دوره نکردهاي، ما اين را تزاهلالعارف ميگوييم، به همان زيم زعفر.»
«يا تَخرخُر. جواب من چي شد؟»
جعفر سه بار سرفه کرد، دست هم بر گردي توپمانند شکمش ميکشيد: «بله، عرضم به خدمت ارباب خودم، اول که کوچولخانم بنده و يا گردنبلوري حضرتعالي زنده است. ما فقط تن عاريتياش را گرفتيم که اينزاست. دوماً به قول ما گفتني گناه با خطور به ذهن واقع ميشود، از باب مثال، که برادر حاتم ما هميشه ميزند، هر دو دست تخممرغدزد را بايد بريد تا ديگر دستي نداشته باشد که بعدها شتر بدزدد.»
کلاهش را برداشت. انگشت بر خط سفيد لبهء کلاهش کشيد: «ميبينيد ارباب، خود به خود دارد رفو ميشود.»
ميرزا بلند شد. برف به شکل همان بيضي که بود يک وجب هم بيشتر پس نشسته بود. گفت: «من حالا ديگر بايد بروم بخوابم.»
راه افتاد. باز مفاصلش درد ميکرد و کاسهء زانوي راستش لق ميخورد، اما غژ و غوژ همچنان ميآمد. هر چه دورتر ميشد، بلندتر و واضحتر ميشنيد: «خوب بخوابيد، ارباب. فکرش را هم نکنيد. زن براي من فت و فراوان است. حالا به هر مرد از چهار تا هم بيشتر ميرسد. تازه، کنيز هم به قول شما داريم اختراع ميکنيم. به قول برادر حاتم طايي ما، احکام را که نميشود معلق گذاشت. وقتي حد مباشرت با فيل هست، يکي بايد با فيل مباشرت کند. غصهء گردنبلوري را هم نخوريد، ميرسد، اگر شما هم همتي بدرقهء راهش کنيد، زودتر هم ميرسد، بعد من و شما آقاي اين ولايت ميشويم. ردخور هم ندارد. زايچهء شما با من يکي است.»
حتماً ميخواهد برساندش به فلک پنجم. يکييکي از پلههاي ايوان بالا ميرفت و ميشنيد: «مقدر همين بود، ارباب. الخير في ماوقع. به آنها هم همين را بگوييد.»
ميرزا از سر ايوان برگشت: «به کي بگويم؟»
جعفر به سمت دالان اشاره کرد و بعد به خاک جلو پايش اشاره کرد: «به همانها که اين بلا را بر سر شما آوردند.»
ميرزا داد زد: «من اين وسط چه کارهام؟»
«معلوم است، اگر شما چشمتان را درويش ميکرديد ...» باز به خط هنوز رفو نشدهء لبهء کلاهش اشاره کرد، «اين بلا سر کلاه من نميآمد. پس خودتان هم بايد تقاصش را پس بدهيد.»
ميرزا راه افتاد، بيشتر با خودش غر ميزد: «ديوانه شده.»
«فکر نکنيد که ميشود در رفت. حالا در ولايت شما هم حکم حکم برادر حاتم طايي ماست.»
ميرزا داد زد: «هر غلطي ميتوانيد بکنيد، من که ديگر خسته شدم.»
«خودتان خواستيد، ارباب. من که گفتم مثل ترک بام است.»
ميرزا باز داد زد: «از من ميشنويد، آنقدر بياييد که ديگر حتي نشود سوزن روي اين زمين انداخت.»
باز هم ميخواست بگويد، اما فهميد که باجي پشت سرش است. چطور نديده بود که توي درگاهي پنجدري ايستاده است؟ ميگفت: «چرا نصفشبي داد ميزني؟ مردم را بيدار کردي.»
ميرزا تا شمعها را ديگر نبيند، جلو باجي ايستاد، حتي دست دراز کرد و بازويش را گرفت و بردش توي نشيمن، همهاش هم ميگفت: «چيزي نيست. عادتم است. شب که ميشود ياد آن مرحومه ميافتم.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-16-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (22)
رمان در ولایت هوا (22)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل ششم
باجي دو روز ماند. صبح زود تلفن کرد به حاج اسماعيلش تا کوکب را هر طور هست خبر کنند. دست تنها نميتوانست. خودش هم از همان صبح سياه سحر شروع کرده بود. ميرزا وقتي بلند شد ديد نصف سبزيها را پاک کرده است. ميخواست براي ظهر ميرزا آش بار بگذارد. دست ميرزا را گرفت: «بله، تب داري.»
ميرزا را مجبور کرد برود بخوابد. ميگفت: «توي خواب هم همهاش حرف ميزدي.»
وقتي هم دستمال خيس را بر پيشاني ميرزا ميگذاشت غُر ميزد: «امان از دست شما مردها که وفا نداريد. شد که يک شب جمعه بروي سر قبر خواهر ناکام من؟»
تا ظهر هم همهاش ميرفت و ميآمد يا سر کوکب داد ميزد. بعد هم ميرفتند و ميآمدند. خانم بزرگ و دوقلوها هم ميآمدند و زير گوش ميرزا پچپچ ميکردند و باز ميرفتند. خانم بزرگ ميگفت: «يک کاري بکن، ميرزا.»
ميرزا ميناليد: «من چه کارهام؟»
لپاناري ميگفت: «حداقل بگو به سرمهدان دست نزند.»
يکبار حتي ديلاق آمد. استکان خودش را گرفته بود جلو چشم ميرزا. طاسها را نشانش ميداد، گفت: «حالا بريزيد.»
ميرزا گفت: «من که ميبيني جان بلند شدن ندارم.»
«ميدانم، اما آخر حرام است. نشئهاش به دلم نميچسبد.»
حتي پيشنهاد کرد که يک شمع بگذارند روي لبهء تخت و از همانجا که ميرزا خوابيده بود با بادام يا هر چه ميرزا بخواهد بهش بزنند. هر کس انداختش برده است. ميگفت: «اين يکي مستحب هم هست.»
ميرزا، گر چه دکترها منع کرده بودند، دمرو خوابيد، گفت: «نه، همان طاس خوب است. صبر کن تا خوب بشوم.»
عصباني شده بود: انگشتش را رو به دماغ ميرزا تکان ميداد. گفت: «فکر نکن با اين جادو و جنبلها ميتواني ما را دک کني. به قول بابام ما هميشه هستيم. هر چه هم اختراع بکنيد باز هستيم، همانطور که گرگ و ميش هست؛ يا لبهء تاريکي هست، يا بالاخره مرزي هست که مه شروع ميشود.»
صداي باجي هم ميآمد که به کوکب ميگفت: «جارو را بگذار براي آخر.»
يکبار هم سر تارعنکبوتهايي که کوکب نديده بود جر و منجر داشتند. بعد هم ميرزا ديگر نفهميد. فرخلقاش باز مثل ديشب همانجا جلو چشمش دراز کشيده بود و هي دهان بيدندانش را باز ميکرد و ميبست و نميتوانست حرف بزند. آب تربت هم که به حلقش کردند و بعد، همين باجي، يک قاشق روي زبانش گذاشت و يک کاسه آب هندوانه به خوردش داد، باز نتوانست. باجي گفت: «زبانت به خير بگردد، مرد. تو بگو حلالت کردم.»
ميرزا هم نتوانسته بود بگويد که دست خودش نبوده است که آنطور شده است، يا حتي بعد که نشمه ميبردند باغ امين. چي بود اسمش؟ حتي صورتش هم به ياد ميرزا نميآمد. اما هنوز هم به وقتش پوست سر ميرزا مور مور ميشد و ميفهميد که هنوز هم دارد به موهايش پنجه ميکشد و دو دانگ چينچين را ميخواند. بعدش را هم ميخواند و با اين يکي پاش ميزد تخت سينهء ايوب تا باز کفش پاشنه صنارياش را در نياورد تا هي تويش زهرماري بريزد و هي از سوراخ پنجهاش قطرهقطره بمکد و بعد مست شود و بيصاحبياش را نشان اين و آن بدهد و آخرش هم يک هُوار استفراغ کند.
باجي ميگفت: «اقلاً تو ازش حلاليت بطلب.»
ميرزا ميگفت: «حالا چه وقت اين حرفهاست. باجي؟ تلقينش را بگو، توي گوشش بگو. همينکه لب بجنباند، کافي است.»
آنوقت حالا، مثل ديشب، ميگويد: «ما پاک بوديم، ميرزا. فکر بد نکن. با هم به حمام ميرفتيم، درست. توي يک جا ميخوابيديم، درست. اما حتي به هم دست نميگذاشتيم.»
حمام نمره هم با هم ميرفتند، تا وقتي ميرزا اين خانه را از پدر گوربهگور شدهء همين باجي خريد و باجي اينها رفتند شميران و ميرزا فکر کرد ديگر جانش از دست قربان صدقه رفتنهاي اين دو تا راحت شد. اما باز سرش را ميزدند، اينجا بود؛ تهش را ميزدند، بودش. يک باديه تخمه ميگذاشتند جلوشان و هي تخمه بشکن و هي بگو. از همين لبش تا آن ران استخوانياش پشت به پشت، مثل دانههاي تسبيح، پوسته آويزان بود. ميرزا ميگفت: «شما دو تا مگر زندگي نداريد؟»
بالاخره دست به دامان ملا حسن شد تا بلکه قبل از ذکر مصيبت يک مسألهاي بگويد که به درد دنيا و آخرت زنها بخورد. طوري هم گفت که نفهمد. گفت: «آخر، ملا، ذکر جد من سيد ثواب دارد، اما آخر يک چيزي هم بگو که به درد زنها بخورد، از حيض و نفاس بگو، از حق زن به شوهر، يا حق مرد. از همين چيزها که بلدي مثل حکم زناي محصنه، لواط، مساحقه، چه ميدانم، هر چه خودت بلدي.»
بلد که نبود. بالاخره ميرزا رفت نسخهء کلکتهء شرايع را پيدا کرد تا بلکه يادش بيايد. خير، از عربي فقط همان ضَرَبَ زيدُ عمرواً را بلد بود. آخرش هم رسالهء فارسي برايش خريد و چوب الف را گذاشت درست همانجا که بايد. بالاخره يک شب جمعه که آمد به خانه ديد فرخلقاش مثل برج زهرمار نشسته است توي ايوان. پاپي که شد، فرخلقا گفت: «اين مردک همهاش از پايينتنهء زنها حرف ميزند. مگر حرف توي دنيا کم هست؟ من دختر چشم و گوش بسته توي خانه دارم.»
ديگر هم نگذاشت ملا پايش را به اين خانه بگذارد. بعد هم که ملا، خدا بيامرز، يکي دو سال ميآمد و هفتگياش را دم دکان ميگرفت و ميرفت. هر بار هم چيزي ميگفت: «ديدي، ميرزا؟ من زنها را بهتر از تو ميشناسم.»
يک روز هم گفت: «از من ميشنوي، پا روي دمشان نگذار.»
آخرش هم به زبان آورد که: «توقع زياد نبايد داشت. همينکه ديگي بار ميگذارند و اين شبهاي سرد زمستان رختخواب من و تو را گرم نگه ميدارند، پاي نامحرم را هم به جل و جاي آدم باز نميکنند، بايد کلاهمان را بيندازيم هوا. به من و تو چه که دو تا زن توي حمام با هم چه کار ميکنند، مساحقه ميکنند، بکنند؛ معانقه ميکنند، بکنند.»
ميرزا هم پاشنهء دهنش را کشيد و هر چه کلفت بود بار ملاي بيچاره، خاک براش خبر نبرد، کرد، که: «مردک، حرف دهنت را بفهم. من گفتم برو مسأله برايشان بگو که چيزفهم بشوند؛ نگفتم برو در جواز لواط با زن حلال و طيب هي نقل و حديث بيار، همه هم مرسل.»
همين شد ديگر. به شاگردش، همان تقي که بالاخره فهميد که دستش کج است، سپرد که اگر هم ملا ديد که ميرزا پشت همين پيشخان، حي و حاضر، نشسته است، باز بگويد: «ميرزا نيستش.»
آخر فرخلقاش هم يک شب گفت: «اگر به خاطر آن طور ديگرش اين سليطهها را ميبريد باغ امين، من هم حرفي ندارم.»
ميرزا خم شد و دو جاي آنجاش را بوسيد و بعد که رويش را پوشاند، گفت: «خجالت بکش، تو مادر بچههاي مني.»
ولکن که نبود، تا وقتي هم ميرزا قسم نخورد که ديگر پايش را به باغ امين نميگذارد، طاقباز نشد. بعد هم که ميرزا توبه کرد که لب به زهرماري نزند، و شد همين ميرزا که حالا بود و توي آب و عرق غلت ميخورد و باجي هي تکانش ميداد و ميگفت: «به مردهها چرا فحش ميدهي؟ بلند شو آشت را بخور.»
زير بالش را هم گرفت و تا دم دستشويي بردش. پرسيد: «کليد قفل آن در را کجا گذاشتهاي؟»
«نميدانم، بهخدا اگر يادم باشد.»
وقتي هم خواباندش و کهنهء خيس بر پيشانياش گذاشت، گفت: «اينها همهاش نتيجهء آن کينههاي شتري است، حلالش کن، مرد، و جان خودت را راحت کن.»
عصر هم دخترهاش آمده بودند. باجي فردا صبح گفت. گريه هم کرده بودند. صفا همين دکتر جوادي را بالاي سرش آورده بود. اين هم ياد ميرزا نيامد. فقط يادش بود که جعفرش آمد، زير بالش را گرفت و بردش. ميرزا ميدانست که جعفرش نميتواند. اين يکي به قد و قوارهء ميرزا بود و بيکلاه، با موهاي بافته و پيچيده پشت سر. عينک هم داشت و دو نخ قندش را پشت سر گره زده بود. گوش نداشت. ميرزا هم که پرسيد: «پس با چي ميشنوي، جعفر؟»
جعفرش گفته بود: «ما نميشنويم، ميرزا. لبخواني ميکنيم.»
حتي گفت: «تازه احتياجي بهشان نداريم. همهء گفتنيها را گفتهاند. ما فقط حرف ميزنيم.»
بعد هم ميرزا را بردند و نشاندند جلو همان که کلاه بوقي به سر داشت. ميرزا نفهميد چي شد يا حتي چي شنيد، فقط همين يادش بود که به سيصد و سي و سه ضربه بدره محکوم شد. همين جعفرش هم زد، از روي لمبرها تا زير مهرههاي گردن. کنار به کنار هم ميزد و پوست را قلفتي ميکند و باز دمش را دور دست ميچرخاند و شلال ميکرد و ميزد و خط به خط جلو ميرفت و ميرزا هي ميگفت، آخ، و هي ميخواست چنگ بزند و يک چيزي را توي هوا بگيرد و هي نميتوانست و باز خطي دراز و باريک اما خونين از پوستش ورقه ميشد و ميرزا ميگفت: «غلط کردم.»
بالاخره هم وقتي جعفرش برش گرداند، همانقدر فرصت کرد که بگويد: «آخر چرا سيصد و سي و سه ضربه؟»
جعفرش گفت: «حکم برادر حاتم طايي ماست.»
روز بعد فقط سينهاش خسخس ميکرد. نوههاش را هم بوسيد. صديقهاش گفت، محمدحسين ديشب تلفن کرده و حال و احوال پرسيده. با اينهمه ميرزا حالا حالاها خيال نداشت برود. اينهمه کار داشت. عصر بالاخره رفتند. ميرزا دست به لبهء تخت گرفت و بلند شد. چيزي به دوش انداخت. عينکش را گذاشت و بعد هم دست به ديوار آمد توي نشيمن، گفت: «باجي!»
صدايي نشنيد. رفت توي آشپزخانه و گفت: «باجي!»
صدايي نيامد. رفت توي ايوان و ديد که يک دسته از اهل هوا به صف دارند از پلهها ميآيند بالا. همه هم به قد و قوارهء جعفرش، اما کيسه به دوش و نفسزنان. باز گفت: «باجي!»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-16-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (23)
رمان در ولایت هوا (23)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل ششم
نبودش. از همان ايوان ديد که همهء برفهاي باغچه آب شده است. بوي خاک هم توي هوا بود. اما جعفرش همچنان روي همان کاسهء مسياش نشسته بود و با دو شمع خاموش. ميرزا به هر والزّارياتي بود رفت و رفت تا رسيد به لب باغچه و از آنجا هم رفت و لب حوض نشست. جعفر سر بر دو دست گذاشته بود. صداي ريزريز کروچ کردن هم ميآمد. ميرزا خم شد، عينکش را درست کرد و ديد که شانههاش هم تکان ميخورد؛ دو حباب هم، اين بار يکدست بنفش، کنار آنجايي که جاي خالي گوش چپش بود، معلق ايستاده بود. ميرزا بيشتر خم شد تا باريکهء دود را هم ببيند. بود و داشت از کنار لبش بيرون ميآمد. بيرون زد ومثل کرک گرهخوردهاي خم و راست شد و بالاخره رسيد به دو حباب و بالا بردشان. ميرزا بياختيار زمزمه کرد: «اگر غم را چو آتش دود بودي.»
بعدش ديگر يادش نيامد. بلند هم که خواند: «اگر غم را چو آتش دود بودي،» باز يادش نيامد.
جعفر سر بلند کرد: «البته که بايد شعر و بيت بخوانيد.»
هقهقش هم بلند و بلندتر شد، آنقدر بلند که دود باريکهء دلش لرزيد و لرزيد، تا بالاخره حبابها را ترکاند. ميرزا گفت: «به اين غروب قسم، همينطور يادم آمد.»
جعفر به پشت چنگ چشمهايش را پاک کرد، نيمخيز شد و دامن کليچهاش را تکاند، گفت: «خوب، تمام شد. ديگر رسيد. حالا بايد بلند بشوم بروم افطار کنم.»
ميرزا سر برگرداند. نه، خواب نميديد. يک تسبيح جعفر داشتند به اتاقهاي طرف نسرد ميرفتند. کيسههاي خالي را به دست گرفته بودند. جعفر گفت: «ببين ارباب، ته زيبهات بادام پيدا ميشود؟»
«فکر نکنم، اگر ميخواهي بروم برايت بياورم؟»
باز شاخهاي شکست. دستي بر آنجا که همين سه روز پيش گرد و قلمبه بود و در اين مواقع لمبر ميخورد، کشيد: «ساعت خواب، ارباب. مگر نديدي؟ اينهمه عمله روزي سه تا هم که خورده باشند چيزي ديگر نمانده.»
ميرزا برگشت. نديدشان. صداي گريهء باجي ميآمد. کوکب هم بود. چيزي ميگفت که ميرزا نميفهميد. بلند شد به طرف اتاقهاي نسرد راه افتاد. صداي غژ و غوژ ميآمد: «به قول ما گفتني، ارباب ارباب است. وقتي خرشان از پل ميگذرد، ديگر به فکر نوکرهاشان نيستند. ما سه روز است هي زان ميکنيم تا نگذاريم دست اين دمامهء زادو به اين کيسهها برسد، آن وقت شما عين خيالتان نيست.»
ميرزا ايستاد، اما سر برنگرداند، حتي دهان باز کرد تا حرفي بزند يا فريادي بکشد، وقتي ديد يکدفعه تاريک شد، فقط گفت: «لا اله الا الله!» شايد هم باز برق رفته بود. چراغ سر تير که روشن بود، گفت: «کجايي جعفر؟»
«همانزا، ارباب.»
همانجا را ديد. نبودش. گفت: «اينها را ديدي؟»
سايهاش را ديد. مينشست و بلند ميشد و گاهي هم به همانجا که زانوهاش بود، دست ميکشيد: «البته، ارباب. ماها همه همديگر را ميبينيم. مأذون نيستيم زادو و زنبل بکنيم، يا سر آن عرقچين طاس بريزيم.»
«آخر چه کار ميکنند؟»
«از خودتان بپرسيد. از وقتي اين دمامه آمده، روزگار ما سياه شده است. من هم که خودتان ميدانيد، سه روز بايست روزهء صمت و صيام ميگرفتم. اين زعفر سعر 114 هم که زان نداشت. حالا هم حتماً يکزا نشسته و چرت ميزند و با خودش گل و پوک ميکند.»
چرخ هم ميزد و مثلاً هنگ هنگ نفسنفس زدنش هم ميآمد. ميرزا هم اگر جان داشت بيست سي تا شنا ميرفت. جواني کجايي؟ تختهء شناش کجا بود؟ همين دمامه حتماً انداخته بيرون. صداي ترقهاي از جايي آمد. بعد هم يکي ديگر. اصلاً انگار داشتند هوايي ميزدند. جعفرش حالا مثل فرفره حول يک سم ميچرخيد. ديگر هن و هن ميکرد. بالاخره ايستاد، گفت: «بفرما، اين هم از ولايت شما. درست و حسابي شده است دارالکفر.»
ميرزا گفت: «صداي چي بود؟»
«از شما مؤمنين بايد پرسيد که به اين گبرها ميدان دادهايد.»
برق آمد. جعفرش با دو پاي گشاده هر بار دستي را به پشت پاي ديگر ميرساند. باز صداي ترقه آمد. جعفر ايستاد. دستي بر شکم صافش کشيد، نفسش را تو داد و حبس کرد و با يک چشم باز ميرزا را نگاه کرد. ميرزا خواسته بود چه بگويد که يادش نميآمد؟ آن چشم را بست و اين يکي را باز کرد و نفسش را بيرون داد: «راست گفتهاند، ميرزا، که بايد اندرون از طعام خالي داشت. من که از پَر هم سبکتر شدهام. حالا هم به چشم دل ميبينم که ارباب خودم بر تخت زرنگار شش گوش نشسته است به نشانهء شش زهت به زيم خودم؛ چهار بالش تکهدوزي هم چهار طرفش هست به نشانهء چهار ولايت اين عالم صغير. ماها هم داريم يک درشکه را به هفت کرهء بادي ميبنديم، به نشانهء هفت فلک. زنها هم، ريز و درشت، آزاد و کنيز، تا چشم کار ميکند منتظر نوبتشان ايستادهاند. آنوقت ارباب ميفرمايند ...»
ميرزا راه افتاد و غُر زد: «خواب ديدي، خير باشد. راست ميگويي برو يک بادام پيدا کن.»
اما همصدا با لولاهاي زنگزدهء دو چفت زانوش جعفرش غژ و غوژ ميکرد: «نميخري، نخر، اما حداقل اين دمامه را دست به سر کن. تو که گبر نيستي که خانهتکاني بکني؛ يا زبانم لال از روي آتش بپري و بگويي زردي من از تو، سرخي تو از من.»
باز صداي ترقه آمد. ميرزا صدا زد: «باجي!»
چراغ اتاقهاي نسرد روشن بود. از دو پله بالا رفت و به در زد. يک لنگهء در باز شد. کوکب بود، چارقد به سر با پيراهن بلند گلدار و شلوار دبيت مشکي. يک چوب بلند گردگيري هم به دستش بود. صداي گريهاي هم ميآمد. حالا ديگر فقفق ميکرد. ميرزا يااللهي گفت و رفت تو. همهء لباسهاي زنش را آن وسط کوه کرده بودند. صداي فقفق از آن اتاق ميآمد. باجي باز داشت براي ميرزا مايه ميآمد: «ميرزا که وفا ندارد. فرخلقا. حالا فکر و ذکرش شده گردن بلور زنهاي اين دور و زمانه.»
ميرزا به حرکت دست از کوکب پرسيد چه خبر است، يا حتي چه مرگيش است؟ کوکب شانه بالا انداخت و رفت تا حتماً تارعنکبوت آن گوشه را بگيرد. جعفري داشت تند تند بند کيسهها را به نوک دمش ميبست و از بالاي رف ميداد پايين و جعفرهاي پايين هم يکييکي ميگرفتند و به دوش ميانداختند و نفسنفسزنان، مثل مورچهسواري، دنبال هم ميآمدند تا بروند و حتماً جايي توي پنجدري يا شايد بالاي قفسهء کتابهاي محمدحسيناش پهلو به پهلو انبار کنند تا وقتي متخصصهاش بيايند و سوارشان کنند. باجي باز مايه آمد: «ميبيني، فرخلقا، چه بلايي سر اين سوزني ترمهء تو آورده؟ انگار خودش نشسته نخکشش کرده. آن وقت همهاش ياد آن ملاحسن گوربهگور شده ميافتد. حتي توي بحران تب ميخواهد زيرپاکشي کند که ما دو تا چرا درست يک روز حيض ميشديم و پاک ميشديم. آخر يکي نيست بهش بگويد، به تو چه مرد؟ تو برو به همان باغ امين. لايق تو همان پريبلنده است.»
ميرزا باز گفت: «يا الله.»
باجي گفت: «وفا ندارند، فرخلقا. تو هم بيوفا بودي. چرا رفتي و من را توي اين دار دنيا تنها گذاشتي؟»
باز هم فقفق کرد. با سر باز و گيسوي پريشان سفيد نشسته بود زمين. لباسها را يکييکي از جلوش برميداشت، بالا ميگرفت، جلو چراغ. بعد يک فصل رويش فق ميزد تا بالاخره تا کند و نفتالين لايش بگذارد و بچيند اين طرفش. ميرزا گفت: «هنوز که گرفتاري، باجي؟»
باجي سر از دامن فرخلقاش برداشت: «دلم گرفته، ميرزا.»
«پس اين حرفها چيست جلو اين کوکب ميزني تا برود بنشيند از سير تا پياز شما دو تا را براي همه تعريف کند.»
«تعريف بکند. ما که کار ناشرع نميکرديم.»
حالا ديگر رسيده بود به لباسهاي خواب. اين يکي ساتن آبي بيآستين بود. چه وقت پوشيده بود که ميرزا يادش نميآمد؟ باجي گفت: «ميبيني، ميرزا؟ دستهاي بلور بارفتنش را ميکرده توي اينها، پستانهاي کوچکش هم اينجا بوده، مثل دو تا ليمو. آن وقت تو ميرفتي ...»
ميرزا گفت: «مفت چنگ تو، باجي.»
برگشت، دست هم به چهارچوب در گرفت تا نيفتد. کوکب از نردبان بالا رفته بود و به طاقچه و رفها کهنه خيس ميکشيد. جعفرهاش نبودند. دوقلوها يک جايي همين دور و برها بودند. صداي گريهشان ميآمد. ميرزا گفت: «پولت را ميگذارم روي ميز آشپزخانه، وقتي خواستي بروي، بردار.»
آمد بيرون، توي درگاهي ايستاد. چه هوايي بود! سرد بود، اما نميگزيد. کلاه کرکي منگولهدار سرش بود. کي سرش گذاشته بود؟ صداي باجي ميآمد: «ميبيني، فرخلقا؟ يک زخم زبان اين نامرد بيشتر درد ميآورد تا صد ضربه که آدم به حکم حاکم بخورد.»
ميرزا باز دست به ديوار، حتي نردهء پلهها، به آشپزخانه رفت. يک چنگه پول براي کوکب گذاشت، بعد هم برگشت به ايوان، عصا به دست، و همانطور رفت تا رسيد به دالان و از آنجا هم خودش را کشاند به جلو در و در را باز کرد و بر سکوي خانه نشست. ديلاقش بر سکوي روبهرو نشسته بود. باز صداي پيشتاب آمد. بچههاي کوچه داشتند ميخ و سيخ به زمين ميزدند. ديلاق يک بادام نصفه نشان ميرزا داد: «حرام است، ميرزا؛ نميتوانم بخورم. اقلاً بيا گل و پوک بکنيم.»
هر دو کف چنگ پر از چين و حتي مويش را نشان داد. بادام نصفه را چنگ به چنگ ميکرد. بالاخره دو دستش را آورد جلو، تا اينجا که ميرزا نشسته بود. ميرزا گفت: «من راضيم، بخور؛ اما بازيمان سر جايش هست. وقتي حالم خوب شد، ميخواهم يک جفت يک برايت بياورم.»
«خانهتکاني که کردند؟»
«نه، زودتر.»
«پس نميخواهي نقطهء عالم امکان بشوي؟ حيف شد. حاکم ما، ارباب، از شما خيلي خوشش آمده، ميگويد، تا باشد يک چنين آدمي بايد حاکم بشود. با يک لقمه غذا سير ميشود، لباسهاش هم همينهاست که ميپوشد. هر شب هم که يک کنيز بخواهد، سر سال ميشود سيصد و سي و سه تا. سي و دو يا سي و سه روز بقيه را هم خودش ميخواهد کف نفس بکند.»
ميرزا گفت: «ميگذاري يک دقيقه راحت بنشينم، يا نه؟»
«شما دستور بفرماييد، ارباب؛ اما آخر من که ميدانيد، نميتوانم. تمام مفصلهام دارند از هم درميروند، انگار پيهام را دارند ميکشند.»
به رانش اشاره کرد: «اينجا هم هي ميگيرد و ول ميکند.»
بعد هم دست کرد زير قباش و يک کيسه بيرون آورد و سکهاي را توي چنگش خالي کرد: «بفرماييد، با اين کتيبه و کله ميکنيم.»
ربعي بود. بر سر شست نداريش گذاشت و بالا انداخت. سکه چرخيد و پايين آمد. اول چرخيد. جعفر گفت: «ياالله، ميرزا، کله يا کتيبه؟»
سکه بالاخره راست ايستاد، اما هنوز لنگر داشت. ميخوابيد و باز بلند ميشد و اين بار به اين طرف خم شد. جعفر گفت: «زود باش، ميرزا.»
ميرزا به سکه نگاه کرد. نميدانست کدام طرف کله است، اما اگر به اين طرف ميخواست خمش کند، خم ميشد. به آن طرف هم شد. ميرزا بلند شد. دستهکليدش را درآورد. به در نيمهباز هم نگاه کرد، اما باز دستهکليد را توي جيبش گذاشت، گفت: «نه جانم، حالا نه. هر وقت توانستم حسابي تمرکز بکنم، خبرت ميکنم. تو هم آن نصفه را بخور تا نگويي خمار بودم.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-16-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (24)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل ششم
تا سر خيابان از کنار کوچه و دست به ديوار رفت. آتش هم روشن کرده بودند. مگر چندشنبه بود؟ چرا ديگر قوطي کمپوت توي آتش ميانداختند؟ چه صدايي هم ميکرد! فقط چند کيلو بادام خريد و يک روسري گرتي براي باجي. وقتي به در خانهاش رسيد، ديلاق را نديد. در هم بسته بود، اصلاً قفل بود. در را باز کرد. باجي هم داشت. فرخلقا هميشه سه تا کليد درست ميکرد. رفته بودند. چنگهء پولهاش هم بود. يک بشقاب کوفته برنجي با يک مشت سبزيخوردن و دو تا نان سوخاري هم شامش بود. يک تکه کاغذ روزنامه به ديوار سنجاق شده بود که گوشهاش به خط شکسته نوشته بودند: «پولهات را ببر خرج همان گردنبلوريهات بکن که از شب تا صبح قربان صدقهشان ميروي.»
خط باجي بود. باز خدايي بود که دستش نميلرزيد، اگر نه خود باجي هم نميتوانست بخواند. آخرش هم به جاي امضاء يک چيزي نوشته بود و خط زده بود، انگار نوشته باشند: مرتيکه.
ميرزا کوفتهها را خالي خورد، با چند پر سبزي، ريحان و تره. دندان تُربچهخوري که نداشت. جعفر هم آمد و به دنبالش آنهمه جعفر با شکمهاي برآمده و گرد، کلاه صدارتي بر سر. بادامهاشان را ميگرفتند و ميرفتند. بعد هم خانمبزرگ آمد. چادر و روبندهاش را برداشت.
سر و صورتش خاک خالي بود. پيراهن آستين کوتاه پوشيده بود، اما يک چيزي مثل شال روي شکمش بسته بود. گفت: «ميبيني ميرزا، ما از دست اين مردهاي چشمچران چه ميکشيم؟ از پشت چادر هم انگار آدم را لخت ميبينند. خدا بيامرزد برادر حاتم طايي ما را که حکم کرده به ميان اينجاهامان يک چيزي ببنديم.»
به سينه و کفلش هم زد تا ميرزا درست بداند آنجاهاش کجاست. بعد هم يک کاسه دمرو کرد و رويش نشست. ميرزا يک مشت بادام ريخت توي دامنش تا لشکرش را بادام بدهد. همه هم چادر و چاقچور و روبنده داشتند، ذوزنقههايي سر دار و پا دار که خط شانه ضلع کوچکترشان باشد. اما تا خانمبزرگ دست ميکرد تا باز يک بادام قلمي پيدا کند، توي دلشان را باز ميکردند و ميرزا ميديد که آن زير و زير آن شال يا بقچهء چند دور پيچيده ميان آنجاهاشان همه پيراهنخواب آبي تننما پوشيدهاند و سينهريزهاشان را انداختهاند روي دو تا ليموشان که قد ليموي عماني بودند.
نماز هم خواندند. جعفرش مکبّر شد. بعد رفتند، جز جعفرش که بارش را براي فردا ميبست. گفت، کاش ميرزا يک شهادتنامه مينوشت که گردنبلوري را از راه به در کرده تا جعفر بتواند يک کنيز بخرد.
ميرزا گفت: «مگر ور نيفتاده؟»
«ساعت خواب، ارباب! مگر من نگفتم داريم؟ ما مثل شما احکاممان را سانسور نميکنيم.»
ميرزا گفت: «کي سانسور کرده، مرد؟ چرا تو هم حرف اين اسماعيل را ميزني؟»
«خودم ديدم، ارباب، در همهء رسائل و شرايع تازه چاپ هرزا حرف غلام و کنيز است سه نقطه بود. مگر بد است؟ حکم عقل هم همين است. آدم يک ناني بهشان ميدهد. ميشود نوبتشان را هم رعايت نکرد. وقتي هم پير شدند بقچهشان را ميگذاريم زير بغلشان و ميگوييم به امان خدا. عزل هم ميشود کرد تا کور و کچلها زياد نشوند. ديگر چه ميخواهيم؟ برادر حاتم طاييمان فرموده است ...»
ميرزا گفت: «ببينم جعفر، راستي راستي کنيز داريد؟»
«گفتم که ارباب. برادر حاتم طاييمان فرموده است به صلاح است. دليلش را هم گفتم. شما هم ميتوانيد. چرا بايد سانسور کنيد که امثال اسماعيل حرف برايتان درآورند؟ مثل همين احکام عقد موقت، صيغه و متعه که الحمدلله زاري کرديد و فحشا هم ديگر نداريد.»
ميرزا ميرفت و ميآمد، دست به دست ميماليد. خوب، بودند، اما همهشان بيوه بودند. به مزاج ميرزا نميساختند. هر چه سنش بالاتر ميرفت بچهسالترهاش را ميپسنديد. به جعفرش که نميتوانست بگويد، بعدها شايد. حالا ديگر جعفرش دور برداشته بود و ميفرمود: «ما هم همين مشکلات امروز شما را داشتيم. تعداد مردهامان ـ حالا خودمانيم ـ بيشتر از زنها بود، سه به يک. تا يک زن از کنار گلهء مردها رد ميشد، همه با هم شافتک ميزدند. تا حکم شد که هر چه آلت تزاوز به حريم يا حلال ديگري باشد، ببرند. بريديم، با ساطور قصابي يا کارد زراحي يا حتي ارهء برقي. فيالمثل اگر مردي سر و گوشش ميزنبيد با ساطور ميبريديم؛ يا اگر کسي زباندرازي ميکرد، زبانش را کوتاه ميکرديم. به حکم سر سرخ سر سياه را ميدهد بر باد خيلي از سرها را گيوتين بريد. اين را خيلي وقت است که اختراع کردهايم. اختراع مفيدي است. با طناب البته ارزانتر ميشود. با چند زرعش ميشود کار ميليونها گلوله را کرد. بعد ديديم اي داد و بيداد، اينهمه زن روي دستمان مانده است. بعضيهاشان هم در پسله ميگفتند ما هم بادام ميخورديم. خوب، عقل حکم ميکرد که احکام را نبايد سانسور کرد. خانم کوچول را من همان وقت گرفتم. شوهرش ديگر به درد شوهري نميخورد، قدش يک هوا کوچکتر شده بود. به رضا و رغبت هم دادند، از بس زن بيباعث و باني توي دست و پا ريخته بود. خودم وقتي خواستگاري ميرفتم هر چه بيوه و دختر داشتند به صف مينشاندند.»
ميرزا از دهانش در رفت: «وَطْيِ با غلام چي؟»
«شوخي نداريم، ارباب.»
«جدي پرسيدم.»
«خوب، پيش ميآيد.»
«با ماچه الاغ و شتر و مرغ و خروس چي؟»
چند شاخه با هم شکست، بالاخره از لابهلاي آنهمه خردهشيشه به سمع ميرزا رسيد که: «در ولايت ما همهء احکام مو به مو ازرا ميشوند.»
بعد هم يک کاغذ آبي آورد با نقش و نگار شمع و گل و پروانه دورش. بوي گلاب ميداد. قلم آلماني ميرزا را ديلاق آورد با مرکب مشکي. چطور پيدا کرده بود؟ گفت: «حيف نيست، ارباب، که شما خط به آن پختگي را با اين خودکارها خراب کنيد؟»
جعفر خودش گفت: «ما خودنويس اختراع نميکنيم، قرتي بازي است.»
باز هم رفت روي ماشين رختشويي نشست و ديلاق هم اين طرف، ميان ظرفهاي شسته و شيشهء آبليمو، دو کندهزانو، نشسته بود و همانجا جلو دو زانوش کله و کتيبه ميکرد. ميرزا در دوات را باز کرد. قلم را به دست گرفت. خوشدست بود. نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم. من ميرزا يدالله درب کوشکي ولد مرحوم مغفور ميرزا محمود شهادت ميدهم که ...»
ديگر ننوشت. جعفرش گفت: «بلند شو برو توي کوچه. اينجا سر و صدا نکن.»
ديگر نريخت، اما همان سکه را شايد با فن اشراف بر ظواهر ـ به سياق اشراف بر خواطر قدما ـ ميچرخاند، همانطور که مثلاً مياندارها در گود زورخانه ميچرخند. گاهي هم خم و راستش ميکرد. جعفرش هم هي حرف زد و حرف زد که وقتي ميرزا با دو دست شقيقههاش را گرفت فهميد که کلهاش لحظه به لحظه دارد باد ميکند. جعفرش بالاخره گفت: «برادر حاتم طايي ما حالا آنقدر مشهور شده است که به برادرش ميگوييم برادر برادر حاتم طايي.»
يکبند هم اين پا را سه بار محکم و آن يکي را فقط يکبار اما آهسته بر بدنهء ماشين رختشويي ميزد، ميگفت: «چه بهتر که در اين دار دنيا تعزير بشويم تا بميريم و تن مثاليمان اينجا زير ملک فلک قمر بماند و نتواند به روحانيات برسد.»
همينطورها شد که ميرزا مثل سحرشدهها همهء خواطر شيطاني را نوشت و نوشت و حتي نوشت که حالا احساس ميکند که سبک شده است و از فرخلقاش حلاليت ميطلبد و التماس دعا دارد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-16-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (25)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل هفتم
شب از سر شب تا نصفههاي شب ميرزا، مثل همين واسطههاي احضار روح، يکبند مينوشت. حتي وقتي بيدار شد و چراغ را روشن کرد، ديد دست راستش دارد روي لحاف مينويسد. با دست چپ هم که مچ دست راستش را گرفت، نتوانست نگهش دارد. بعد که ديد فايده ندارد گذاشت تا دستش هر غلطي ميخواهد بکند. فقط يکبار گفت: «جعفر!»
جوابي نيامد. حتماً باز رفته بودند تا کيسهکيسه ظواهر اين دنياي دون را بياورند و هي اينجا و آنجا تلنبار کنند تا به وقتش متخصصهاش بيايند و باديه و لنگ و کتاب و حتي اسکناس و سکه و ـ خدا را چه ديدهاي؟ ـ بنز صفر کيلومتر براي ميرزا سوار کنند.
باز خوابيد. صبح از درد مچ دستش بيدار شد. ديگر نميتوانست بنويسد. انگشت شست و اشارهاش از فرط نوشتن القايي باد کرده بود. خوبياش اين بود که اقرار کتبي مناط اعتبار نبود. نمازش قضا شده بود. صبحانهاش را خورد. باز صداي ترقه آمد. واقعاً که قباحت داشت. هر طور بود ليف و صابون هم زد. تنش چه چرکي داشت. بعد هم نشست روبهروي بخاري تا خوب خشک شد. صداي دوقلوها از اتاق خواب ميآمد. سر سرمهدان دعواشان شده بود. آنجا که نميتوانست لباس عوض کند. بالاخره خانم بزرگ آمد و بردشان. لشکر زنهاش هم داشتند ميرفتند. يکييکي از کنار ميرزا رد ميشدند و ميگفتند: «عافيت باشد.»
چراغ هم ميزدند. پيراهن چيت آستينبلند تنشان بود و شال يا بقچههاشان را بر ميان بسته بودند، جز يکي که آبستن بود و هر دو نوک فندقهاش رگ کرده بود.
ميرزا رفت لباس پوشيد. همهء لباسهاي زير و روش بوي هل و گلاب ميداد. انگار که فرخلقاش زنده بود. چرا ديگر باجي را رنجانده بود؟ سرش را هم باز خشک کرد. کلاهش را ماهوتپاککن کشيد و به سر گذاشت و رفت به حياط و از آنجا هم به انباري زغال ويرشن پشت اتاق محمدحسين که فرخلقاش گاراژ کرده بود. جعفرش توي ماشين نشسته بود. يک نايلون هم دستش بود.ميرزا سر راه پياده شد تا از همان کتابفروشي آشنا کاغذ روغني بگيرد، سيصد و سي و سه کاغذ به قطع سي در يازده. کم که نبود. جعفر ميگفت: «خودش با دلار آزاد وارد ميکند.»
توصيه هم کرد که اگر ميرزا ميخواهد به سلطنت دنيا برسد به زنهاي بيوهء پير هم برسد که ثوابش از مباشرت با صد تا گردنبلوري هم بيشتر است. بعد هم همهاش به هر چه آتشپرست است تف و لعنت فرستاد. به سر فردوسي نرسيده پياده شد. بقيهاش را پياده ميرفت. قول هم گرفت که ميرزا سر دوازده دم همان استخر بيايد. گفت: «مزاحم شما نميشويم، زنهامان بلدند.»
ميرزا هنوز پارک نکرده بود که معصومه، مادر رستم، ديدش. دو تا زن چادر مشکي بهسر هم دو طرفش و بر پاشنهء جلو در نشسته بودند. ديگر دير شده بود. ميرزا هنوز پياده نشده بود که دورهاش کردند. نفهميد چطور در را باز کرد. خدايي بود که هنوز کسي در دکانش را باز نکرده بود. معصومه ميگفت: «شما دستتان شفاست. آقامان نميدانيد چي شده. ديگر صبح و شب ...»
بعد هم خنديد و توي دلش را باز کرد. آن دو تا چادرشان را تنگ و تير گرفته بودند. انگار که ريگ زير زبانشان باشد جويدهجويده التماس ميکردند. بختشان را باز کرد. ميرزا حتي نديد که چه شکلياند. هزار بيشهاش باز بود و قلم ني را برداشت و توي دوات زد و رمز را نوشت. اولي را به سعر 112 ختم کرد و دومي را به سعر 113. دستش ميلرزيد. هر حرف يا رقم را هم که خواست بنويسد زيرچشمي نگاه ميکرد که روي هم نيفتد. نيازهاشان را هم گرفت و انداخت توي دخل. رويشان را هم ديد. چه بزکي کرده بودند! يکي چهل و يکي شايد چهلوپنج ساله بود. خدا خودش به خير بگذراند.
تا ظهر هم سرش شلوغ بود. حاجي کرباسيون هم آمد. طاقههاي پارچههاش توي انبار نخکش شده بودند. ميگفت: «اين بلوک شرق همينطورند. هر چه بنجل دارند به ما قالب ميکنند، دستمان هم به هيچ عرب و عجمي بند نيست.»
ميخواست برود دُبي و از آنجا هم به مانيل سري بزند، ميگفت: «جان ميرزا توي هتلهاش سرويسي به آدم ميدهند که شب عروسي زن آدم نميدهد.»
ميرزا گفت: «چرا دو تا کنيز نميخري، بياوري اينجا؟»
حاجي به ريش توپياش دست کشيد: «اي گفتي. اما کجا ببرمشان که مادر بچهها نفهمد؟ خودت که ديدهاي از وقتي اين اکبيري را آوردهام تا به زنهاي مُحَجبّه چيز بفروشد، روزم را شب تار کردهاند.»
يک شب پسرها و زن ارنعوتش حاجي را حسابي مشتمال داده بودند که با سر باندپيچي شده نصفهشب آمد خانهء ميرزا، همهاش هم تا صبح ميگفت: «پسرها ديگر چرا؟ صيغه که به نفع ما مردهاست.»
ميرزا چند تا گليم خريد. هي هم فروخت، و اين ظواهر قديمي هي از اين خانه به آن خانه ميرفتند، دور ميزدند و اين وسط چيزي ته جيب ميرزا ميماند. اسماعيل و صفا هم تلفن کردند. حال و احوال پرسيدند. صفا حتي نتوانست تعجبش را پنهان کند، گفت: «چطور به اين زودي آمدهايد در دکان؟»
«پس ميخواستي چه کار کنم؟»
امشب را ميرفت خانهء طاهرهاش، فردا هم خانهء صديقه. براي نوههاش چيزي ميخريد. همين که سه دسته جعبهء ماژيک ميخريد، خيلي بود. پول که پارو نميکرد. يکدفعه هم يادش آمد. انگار که جعفرش با القاء خواطر يا همين تلهپاتي که حالاييها ميگويند به صرافتش انداخت. زن و مردي دنبال يک تاپو گلي براي بچهشان ميگشتند. گفت: «هفتهء ديگر برايتان پيدا ميکنم.»
تاپو گلي کجا بود؟ شايد جعفر ميتوانست اختراع کند، از بس روروک گران شده است. رحم که ندارند. ناهار خورده و نخورده خودش را رساند. اما ديگر دير شده بود. تمام استخر از اينجا که او نفسزنان رسيده بود تا سايهء درختها و حتي پشت فوارهء آنطرف، صف قايق کاغذي بود. مردها جلو ميرفتند و با فاصله زنها. چيزي هم ميخواندند، يا دم ميگرفتند، اول مردها و بعد زنها. ميرزا نتوانست بشمارد، اما مطمئن بود سيصد و سي و دو قايق است، و جعفرش هنوز نرفته است. ديدش. بر لبهء آخرين پله نشسته بود و به ته يک قايق زبان ميزد. ميرزا گفت: «جعفر!»
نشنيد. از پلهها پايين رفت. صداي کف زدن هم شنيد. از آن طرف استخر بود. ده بيست بچهء قد و نيمقد بودند. يکيشان هم دست تکان ميداد. ميرزا اول خم شد و نگاه کرد، بعد نشست کنار جعفرش. از شکم تو رفتهاش فهميده بود که خودش است. گفت: «چي شده، جعفر؟»
جعفر نگاهش کرد: «ميبيني ارباب؟ کاغذهاشان هم مو دارد.»
جلو آفتاب گرفت تا ميرزا درز کاغذ روسي را از اين سر تا آن سر قايق ببيند. ميرزا گفت: «هوا که خيلي سرد نيست.»
جعفرش اول کاغذ اقرارنامهء ميرزا را از جيب پيراهنش درآورد و بعد گذاشت تا ميرزا کمکش کند لباس بکند و مثل بقچه توي کليچهاش ببندد و به پشت گردنش گره بزند. خودش هم دمش را مثل شال دور کمرش گره زد، دو انگشت در آب زد و به آنجاها زد که اگر گوشي داشت سوراخ هم بود. بعد هم اقرارنامه به دستي و دستي حايل پشت، گفت: «چشمهات را درويش کن، ميرزا.»
ميرزا آنقدر چشم بست تا مطمئن شد که دور شده است. بعد که چشم باز کرد ديد که کاغذ آبي و کلاه صدارتي دارند ميرسند به دو قايق آخر و بعد همينطور هي اقرارنامه دست به دست شد و هي اين قايق و آن قايق لنگر خوردند و رفتند تا رسيدند به فوارهها، و باز ميرزا ماند. بچهها آن طرف استخر هنوز کف ميزدند و يکيشان حالا گريه ميکرد. ميرزا به جاي چرت بعد از ظهر رفت سراغ استاد رضا تا سرش را اصلاح کند و ريشش را باز بتراشد و هي ور بزند. براي طاهرهاش هم يک روسري بي نقش و نگار خريد. چه معني داشت که حتي قر به کمر روسري ميگذارند؟ استاد رضا هم که سرش را برده بود و حالا اين سري که براي ميرزا مانده بود هوايي به سر داشت که خدا را هم بنده نبود. عصر همان گليم را سر و سر فروخت. اما يک تابلو کاهگلي را به پنجهزار و پانصد و پنج تومان فروخت. پنج تومان آخرش را براي دفع چشمزخم سر راه داد به يک کولي که سر چهار راه براي رانندهها اسفند دود ميکرد. هر دو تا نوهاش املاء مينوشتند و طاهرهاش يک جمله به اين و يک جمله به آن ميگفت و گاهي هم ميرفت به غذاش سر ميزد؛ يا به صفاش تلفن ميکرد که سر راه گوجه پيدا کند و يک کيلو هم سيبزميني به هر قيمتي که هست. ميرزا سر رکعت سوم نماز عشاء شک کرد و بنا را بر دو گذاشت. باز بعد از سر برداشتن از سجدهء دوم رکعت سوم شک کرد. اين بار بنا را بر سه گذاشت، اما باز که بعد از سربرداشتن از سجدهء دوم ميان دو و چهار شک کرد بنا را بر چهار گذاشت و نماز را تمام کرد. اما وقتي خواست دو رکعت احتياط ايستاده بخواند باز بعد از قنوت دوم ميان يک و دو شک کرد، نشست و گريه کرد، سر بر مهر گذاشت و سه بار گفت استغفرالله، اما بعد گفت: «خدايا، اين تکليف را از من بردار. ميبيني که نميتوانم.»
درويش خاکساري نشده بود که فکر کند که ديگر آب کر است و هيچ آلودگي نميتواند نجسش کند يا ملامتي نبود که فکر کند با اين اشراف به خواطر که داشت ديگر همهء تکاليف از گردنش ساقط است.
طاهرهاش انگار ديده بود که رفت قليان را براي ميرزا چاق کرد. بچهها هم آمدند و با عصاي ميرزا به نوبت اداي باجي را درآوردند. ماژيک حتماً خيلي داشتند که طاهرهاش ماژيکها را برد گذاشت توي کمد اتاق مهمانخانه. بالاخره هم صفا آمد. فقط چند دانه گوجه پيدا کرده بود. سيبزميني را هم کيلويي خداتومان خريده بود. حساب ميکرد که يک برشش چقدر ميشود. ميرزا همهاش گفت: «درست ميشود، پسرم. صبر داشته باش.»
بالاخره صفا گفت: «آخر چه طوري؟»
ميرزا از دهنش پريد: «ميآيند، جانم. همين روزهاست که بيايند.»
که صفا دهنش را باز کرد و هر چه فحش بود نثار آنها کرد که قرار بود بيايند و سيبزميني بشود کيلويي يک تومان و يک چتول عرق با دو سيخ کباب و يک ظرف پر لوبيا ده تومان. ميگفت: «گه زيادي ميخورند، پدر.»
ميرزا باز نفهميد که چطور شد که گفت: «آنها را نميگويم.»
«پس کي، بابا؟»
ميرزا خنديد: «مأذون نيستم.»
و تا حرف توي حرف بياورد، گفت: «برو آن تختهنرد داغانت را بياور، ببينم ياد گرفتهاي، يا نه.»
طاهره گفت: «صبر کنيد بعد از شام.»
بعد از شام سه تا پنجدستي به علامت پانزدهدست بازي کردند و ميرزا گذاشت تا صفا حسابي لختش کند. ميرزا هم به رضا و رغبت هر چه پول داشت تقديم کرد. بعد گفت: «حالا فقط يک سهدستي ميزنيم.»
صفا نميخواست. طاهره گفت: «چرا دبه ميآيي؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-16-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (26)..پایانی
رمان در ولایت هوا (26)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل هفتم
ستاره و سندباد نحس شده بودند و نميگذاشتند. طاهره برد خواباندشان. ميرزا هم رفت تا بلکه برايشان قصهء سندباد بحري را بگويد. ميدانستند. سندباد ميگفت، گاليور را بگو. ميرزا کارتنش را ديده بود. از اين کوتهلههايي که همان آدمها بودند، اما به قد و بالا يک کف دست، بدش ميآمد. هيچ کاري ازشان برنميآمد. گفت: «ما خودمان بهترش را داشتهايم. اينها را ديگر چرا اختراع کنيم؟»
بالاخره طاهره به ميان جانش رسيد. تشرشان زد که فردا ميآيد پيش خانم معلمشان. ميرزا که برگشت ديد صفا باز چيده است. ميرزا نشست. صفا گفت: «حالا سر چي؟»
ميرزا گفت: «هر چه تو بخواهي.»
«من خيلي چيزها ميخواهم.»
«خوب، بگو.»
«رويم نميشود.»
«نه، بگو.»
«والله، يک ويلا ديدهام که اي، بد نيست.»
ميرزا گفت: «قبول، اما اگر من بردم بايد اين دسته جاروي بالاي لبت را خودم امشب خشکخشک بتراشم. شاربت معصيت دارد، آب که ميخوري حکم شراب را دارد.»
ميرزا ديد که نه دو شاخ که چهار شاخ از سر صفا سبز شد و چشمهايش دو کاسه شد و بعد دو روزنه يا درز ميان پلکهاي بر هم نهاده.
«جدي که نميگوييد؟»
«جدي جدي.»
صفا به طاهره نگاه کرد. طاهره ميخنديد: «مردي بازي کن!»
ميرزا گفت: «ميبيني؟ طاهره هم موافق است. مُرد بچهام. آخر چرا بايد هي پوست برگ گل دختر من را جارو بکشي؟»
ناگهان يادش آمد و طاس ريخت. جفت يک آمد. باز ريخت، جفت يک بود. باز ريخت. يکي اول يک نشست و دومي هي چرخيد و چرخيد و باز يک نشست. ميرزا گفت: «چه ميگويي؟»
«قبول، اما خودم ميتراشم.»
«امشب.»
طاهره رفت نشست کنار صفا: «بابا، دلت ميآيد؟ همهء هيبت صفا به همين سبيل درويشي است.»
صفا گفت: «فقط شارب را بزنيد.»
«نه، همهاش را. ميخواهي بخواه، ميخواهي نخواه.»
باز ريخت. جفت يک آمد. دور و برش را نگاه کرد، و حتي به قفسهء چيزهاي قديمي طاهره. خير، ديلاق نبود. صفا دست دور کمر طاهره انداخت و خنديد: «آخر بابا، امشب شب جمعه است.»
طاهره هم ميخنديد. نه قند که عسل توي دل ميرزا غلت ميدادند. گفت: «باشد، قبول. امشب نه، اما اختيار سبيلهات با من، هر وقت خواستم بايد نه نگويي.»
«قبول.»
برد، سه به هيچ. يک دست مارس و يک دست معمولي. هر دو به راستي چهارشاخ شده بودند. ميرزا گفت: «سبيلهات را به خاطر گل روي طاهره بهت بخشيدم، اما حالا بگو ببينم چند ميخواهي؟»
صفا گفت: «جفت شش.»
ميرزا آورد.
گفت: «پنج و چهار.»
ميرزا آورد.
گفت: «جفت يک.»
ميرزا بلند شد: «نه، اين يکي باشد تا به وقتش. حالا بلند شو به آن اسي نامرد تلفن کن بگو خودش را براي فردا آماده کند. ميخواهم سبيل او را هم دود بدهم.»
شب هم راحت خوابيد. بيستهزار تومان بيزبان را داده بود دست اين صفاي بيزبانتر، اما پر دلش هم خبردار نبود. فردا صبح رفت سراغ باجي. خانهء حاج اسماعيلش بود. تازه همين آخريها حاجي شده بود. بالاخره رفتند و آمدند، آمدند و رفتند و گفتند، بفرماييد. انگار که ميرزا براي خواستگاري آمده باشد، بردندش به مهمانخانه. زن حاجي داشت روکش صندليها را برميداشت. اول حاجي اسماعيل آمد. نه، مثل آدم بود. معرفت داشت. آجيل به ميرزا تعارف کرد و گفت از وقتي مادرش برگشته امانشان را بريده که امسال بايد خانه تکاني بکنيد. حاجي نميخواست، ميگفت: تا ميگفتم بله، بچهها ترقه ميخواستند، بوته ميخواستند، حالا هم نميدانم لباس عيد ميخواهند، آن هم با اين گراني که خودتان ميدانيد.»
ميرزا گفت: «حالا کجا هست؟»
«حالا ميرسد خدمتتان.»
آوردندش. زن حاجي زير اين بال و دختر حاجي آن بالش را گرفته بودند. عصامزنان تا جلو ميرزا آمد. ميرزا خم شد و همان دست بر دستهء عصا را بوسيد. گفت: «شما بايد ببخشيد، بزرگتريد.»
باجي خنديد: «من بزرگترم، پيرمرد؟»
بعد هم همهاش گفتند و خنديدند. بالاخره هم باجي رضا داد که فقط اتاق او را بتکانند. باجي هم بخشيد، گفت: «بس است، پيرمرد. اين آخر عمري به فکر آخر و عاقبتت باش.»
ميرزا ناهار هم ماند و همانجا چرت بعدازظهرش را زد. بعد هم تلفن کرد و با اسي دم در شهربازي وعده کرد، گفت: «نترس، من ميدهم.»
سر راه هم رفت به خانه و يک بسته اسکناس برداشت. يک صد دلاري مودار هم براي هديهء دختر بزرگش گذاشت توي جيب کوچک کتش.
خوش گذشت. هر چه هم اسي اصرار کرد، گفت: «تو فقط تلفن کن صفا، ببين اختيار سبيلش دست کيست.»
به هر کدام از بچهها هم يکهزار تومان پيشپيش داد تا براي عيدشان چيزي بخرند. بعد هم برگشت خانه و تخت و بخت خوابيد.
صبح که با اذان بيدار شد آمد روي مهتابي، ديد که آمدهاند و دارند پشت سر هم بيرون ميروند. توي کوچه هم بودند. از تير چراغ برق بالا ميرفتند و از روي سيمها ميرفتند. ميرزا رفت. چندتاشان از يک ماشين بنز پارک شدهء کنار خيابان بالا ميرفتند، سوهان به دست. يکي هم داشت با آچار چراغ عقبش را باز ميکرد. سر چهار راه چند تا داشتند از چراغ راهنمايي بالا ميرفتند. ميرزا باز رفت. از اهالي خاک فقط چند رفتگر با لباسهاي شبنما داشتند کنار خيابان را جارو ميکردند. بگذار جارو کنند. سوار تاکسي شد. وقتي ديد جعفرش جلو يک گروهان از جعفرهاش از عرض خيابان به اين طرف ميآيند، گفت: «ببخشيد، همين جا نگه داريد.»
از لاي درز و دورزهاي در بانک مرکزي ميرفتند تو. يکي هم مته به دست پلههاي سنگي را سوراخ ميکرد و آن يکي با کلنگ يا تيشه مرمرها را تکهتکه ميکرد و در کيسههاي کوچک ميريخت تا خادمها يا خادمهها بيايند و ببرند.
ميرزا رفت به ميدان توپخانه و رفت وسط ميدان، هواي بهاري را به دمي طولاني فرو داد و بعد فرياد زد: «منم حاکم ولايت خاک!»
که ديد نه جعفرش که ديلاق نشسته است روي پلهء اول و طاس ميريزد. دستمال آبياش را زير گلو گره زده بود. ميرزا جلو رفت. ديلاق طاسها را توي استکان خودش ريخت. بادام نيمخوردهاش را هم نشان داد، گفت: «حالا ميريزي، ارباب؟»
ميرزا گفت: «سر چي؟»
«ما که قبلاً شرط بسته بوديم.»
ميرزا گفت: «سر يک جارو بود، باشد؟»
«که چه بکني؟»
«اين دم عيدي ميخواهم همهء اينها را ...»
ديلاق براي اولينبار حرفش را قطع کرد: «باشد، اما به شرطي که جفت يک بياوري.»
ميرزا بر همان پله نشست. به آسمان نگاه کرد، جفت شش را ديد، در هوا جفت پنج را احضار کرد، اما بر خاک، بر ماسههاي پشته کرده بر خاک، جفت يک را ديد. پرسيد: «سر قولت که هستي؟»
ديلاق نيمهء دوم بادام را به دهان انداخت و کروچ کروچ جويد: «من که مطمئنم ميبرم.»
ميرزا به مرمر ستون وسط ميدان، به سنگهاي پلهها، به سيمان ميان آنها، و به خاک باغچه نگاه کرد. ميان چند ساقهء ترد تازه از خاک سربرزده نقش را ديد. گوش هم داد. صداي ترقهاي آمد که جايي بچهاي بر زمين زده بود، گفت: «قبول.»
ريخت و يک جفت يک خوشگل جلو دو سم جعفر، سعر 114، البته به جيم جن، بر سنگ نقش بست.
پايان تحرير اول 13/2/1368
پايان پاکنويس 7/3/1368
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 12:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|