بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا - نوشته : گلشیری

رمان در ولایت هوا ( 1 )

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل اول

پس از چهل روز و چهل شب رياضت بالاخره فهميد موفق شده است. نه در صدايي کرد و نه پرده تکاني خورد. سکهء نور هم، مثل يک سکهء طلا، هنوز بر موزائيک‌ها، و حالا بر گوشهء طرف راستِ اين پايين افتاده بود. فقط بويي، مثل نخي نازک از ميان بوي عود و کندر مي‌آمد، که انگار بوي چرم کهنه و خيس‌خورده بود و داشت نشت مي‌کرد و مثل کلاف مي‌شد و حتي ضخيم‌تر که وقتي هم سر تکان مي‌داد باز بود. در نسخه آمده بود که درست جلو رويتان مي‌ايستد، دو دست بر سينه، و به زباني شکسته‌بسته، مثل کشيدن تيزي ريگي بر جام پنجره، مي‌گويد: «منم غلام حلقه به گوش شما. امر بفرماييد.» اما ميرزا هر چه نگاه کرد جلو رويش کسي نبود. حتي پشت سر و دو طرفش هم نبود. بايستي به بلندي يک کبوده مي‌بود که تا سرش به سقف نخورد پشت خم کند. شايد مي‌توانست سقف را به زور بازو يا جادو از جا بکند، آن وقت سرش مي‌رسيد به ابرها. نکند اصلاً بر اثر اين همه رياضت که قوت روزانه‌اش را رسانده بود به يک بادام، چشمهاش کم‌سو شده بود؟ چندبار پلک زد. بعد هم دست دراز کرد و عينک دسته‌شاخي‌اش را از توي جلد عينک درآورد، با پتهء پيراهن سفيد، دشداشهء عربي‌اش‌، پاک کرد و به چشم زد. صبح شده بود، و به جاي آن يک سکه، چند رنگ نور از پنجرهء خورشيدي بر پشت ترنج قالي لوله‌کرده افتاده بود. قاب قدح بزرگ را هم بر رف ديد. قليان خودش هم کنار تخته‌پوستش بود. حتي سبيل تاب‌دادهء ناصرالدين‌شاه را بر بدنهء کوزهء بلورش مي‌شد ديد. سر قليان خاموش بود. چهل روز بود که کف‌ نفس کرده بود و حالا دلش براي يک پک دود غنج مي‌زد، چه برسد به اينکه پشت سر هم دو سه قلاّج بزند. سماورش هم بود، خاموش. قوري چيني گل‌سرخي‌اش هم رويش بود. شايد به قول صاحب کتاب داشت در عالم بيداري رؤيا مي‌ديد، اما اين بار رؤياي اتاق خودش را. بسم‌اللهي گفت و خم شد و از بيرون دايرهء مندل عصايش را برداشت. عباي دوشش را جا‌به‌جا کرد. کتاب جفر، يا هر چه که بود، روي رحل بود. کنار دستش چراغ موشي هنوز پت‌پت مي‌کرد. نه، بيدار بود و با طلوع آفتاب ديگر چهله‌اش تمام شده بود. رمز را هم خوانده بود: بسم‌الله. س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر 111، سيصد‌و‌سي‌و‌سه دور تسبيح که مي‌کند به علامت 32967 بار. آيةالکرسي هم سه بار. از پيه گرگ هم که روغن به چراغ موشي ريخته بود؛ فتيله‌اش هم که از پشم گربهء سياه بود؛ صداي غژ و غوژ را هم که شنيده بود، پس همين مانده بود که زعفر يا هر کوفت و زهرماري که در کتاب گفته بود، بيايد و بگويد: «امر بفرماييد، ارباب!» بله، ارباب، آن‌هم ميرزا يدالله درب‌کوشکي شصت‌ و ‌چهار ساله، ولد مرحوم مغفور ميرزا‌ محمود، که آن‌همه وساوس شيطاني نتوانسته بودند از دايرهء مندل بيرونش بکشند. حتي حالا مرحوم زنش، فرخ‌لقا خانمش، که جز به زور دست نمي‌داد، به قد و قوارهء همان جواني‌اش و با همان هيأت: يل صورتي و شليتهء کوتاه آلبالويي به تن و چارقد تور گلدار به سر که با سنجاق زير گلويش بسته بود، آمد: هفت قلم آرايش کرده بود، مثل شب عروسيشان، قرص صورت انگار قرص خورشيد. اول سنجاق زير گلويش را درآورد و موهاي چهل‌گيس شده‌اش را نشانش داد و گفت: «ميرزا‌ يدالله، چرا نشسته‌اي؟ منم، بيا. آدم که نبايد شب عروسيش بق کند و برود سه‌کُنج ديوار.» بعد هم رفت گوشهء لحاف رويه‌ساتنش را پس زد و باز صداش زد. يک بار هم سگي سياه حمله کرد. اما ميرزا حتي پلک نزد. همچنان ورد خواند و خواند. سگ درست ايستاده بود بر لبهء دايرهء مندل و پارس مي‌کرد. دهانش را باز مي‌کرد و زبانش را يک ذرع مي‌داد بيرون. اما ميرزا همان‌طور که چهارزانو نشسته بود چشم به چشمش دوخت. مي‌دانست اينها همه تجسد وساوس نفس اماره است که حالا دارد با آن دندانهاي کل و سياه و زبان دراز آب‌چکان پارس مي‌کند. کافي است بترسد و عقب برود و مثلاً پتهء عباي مرحوم ابوي بيرون دايره قرار بگيرد تا همان‌طور بشود که ايوب ننه‌سلطان شد. عفريت سه‌سر هم آمد، يا آن صداي تار خودش که در گوشهء نصيرخاني نمي‌دانست از کجاست يا کي مي‌نوازد، يا آن خمره که غلتان‌غلتان آمد با آن بوي کهنه و تند که انگار درِ همهء خمره‌هاي سردابهء ملايکشنبهء جوباره‌اي را باز کرده باشند. حالا چقدر سکهء صاحبقراني جلوش کومه کردند، بماند. باغهايي نشانش دادند که باغ اميري به گردشان هم نمي‌رسيد. اما حالا چي؟ نگاه کرد. فقط صداي غژ و غوژي مي‌آمد، همان صداي سنگ که بر شيشه بکشند. دلش مالش مي‌رفت، اما گوش مي‌داد. بايستي حرفي مي‌زد. اين را صاحب تأليف، نورالله مَضْجَعَه، دوبار گفته بود. يک بارش را حتي ناسخ اين رسالهء طيبه با جوهر قرمز نوشته بود. چيزي ديد بر کف برهنهء زمين، انگار که سايه‌اي بر زمين بايستد، کوچک و لرزان. صداي غژ و غوژ از همان‌جا مي‌آمد. سايه انگار سايهء يک کلاه ماهوتي بود بلند و با لبهء پهن، که وقتي پس مي‌رفت يک شکم پيدا مي‌شد و دوتا پا که انگار به دو سم به نمد پيچيده ختم مي‌شد. پس همين بود، حاصل چهل شبانه روز مرارت، ساختن با قار‌ و‌ قور اين بي‌هنر پيچ‌پيچ، تسليم نشدن به آن‌همه وساوس نفس‌ لوامه؟ لعنت بر راقم و دو صد لعنت بر ناسخ همهء اين کتابهاي بي‌جلد حاشيه و هامش‌دار نازل قيمت! شنيد:

«غلام شما، زعفر، در خدمت حاضر است.»

صدا از زير لبهء کلاه مي‌آمد، جايي که حتماً صورتي بود و دهاني. گفت: «تو غلام مني؟»

همه‌اش دو کف دست بود. کلاه مثل لکه‌اي تکان‌تکان خورد و جلو آمد. جست مي‌زد، نه دوپا دوپا، که دو سُم دو سُم. حالا ديگر به وضوح مي‌ديدش. ايستاده بود توي نور پنج‌رنگ پنجرهء خورشيدي که حالا بايست بر کف اتاق مي‌تابيد.

«بله ارباب، من غلام حلقه‌به‌گوش زنابعالي هستم، تا احضارم فرموديد خدمت رسيدم.»

ريش بزي داشت. عينکي هم بود که فقط دو شيشهء گرد بود که انگار با نخ قند به دور گوشهايي که نمي‌ديد محکم شده بود. قباي راسته از قدک کرباسي به تن داشت و زير قبا، روي پيراهن يخه حسني‌اش به جاي شال زير آن شکم برآمده کمربند بسته بود. به يک دست کيسه‌اي را به دوش گرفته بود و دست ديگرش بر سينه بود. مدام هم تعظيم مي‌کرد. ميرزا گفت: «من که تو را احضار نکردم.»

بعد هم خم شد و با غيض کتاب را ورق زد. زعفر گفت: «بله حفظم. س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر 111، سيصد‌و‌سي‌و‌سه دور تسبيح منم، همان اول که فرموديد بارم را بستم.»

کيسه‌اش را زمين گذاشت: «خوب، همسايه‌ها هستند، خويشاوندان دور و نزديک. خودتان که مي‌دانيد، ما اگر مسافرت برويم، آن هم اين‌همه دور، اغلب به اين زوديها برگشتي توش نيست، پس بايد با همه خداحافظي بکنيم. آدم آبرودار که نمي‌تواند بار و بنديلش را بردارد و راه بيفتد.»

همان‌طور غژ و غوژ مي‌کرد و حرف مي‌زد. ميرزا پرسيد: «اسمت چيه؟»

غژ و غوژ کرد، همان‌طور که همهء لولاهاي زنگ‌زده غژ و غوژ مي‌کنند: «زعفر آقا. نه به ر، ز. زعفر هم بهم مي‌گويند.»

ميرزا نفس راحتي کشيد، گفت: «پس اشتباه شده، من زعفر را احضار کرده بودم.»

صداي شکستن شيشه آمد. جعفر داشت مي‌خنديد. بر شکمش خم شده بود و بر طاق کلاهش دست مي‌کوبيد. ميرزا داد زد: «خفه شو، مردک!»

جعفر راست ايستاد، سر بلند کرد. عينک روي پل بيني‌اش افتاده بود. با يک چشم نگاهش مي‌کرد. چشمِ بسته انگار اشک بسته بود: «چشم ارباب!»

راستي داشت مي‌لرزيد، سر تا پا. صداي تريک‌تريک دندانهاش هم مي‌آمد، انگار موشي از سرما بلرزد و يا دانه‌هاي کنجد را تندتند بجود. اما، ميرزا خم شد تا بهتر ببيند، با آن چشم داشت مي‌خنديد. ميرزا بر دو زانو نشست و به عصايش تکيه داد، سينه‌اش را هم صاف کرد، گفت: «خوب، حالا بگو ببينم، حرف من کجاش خنده‌دار بود؟»

باز شيشه شکست، و شکسته‌ها را هم کسي داشت زير پا خرد مي‌کرد که اين‌طور قه‌قره قه‌قره مي‌کرد. ميرزا عصايش را دراز کرد. مي‌توانست دستهء عصا را بيندازد دور گردن و حتي دوپاي او و بکشد جلو. اما هي زد به نَفْسَشْ که نه، شايد هم ترسيد که اگر صدمه‌اي بهش برساند، آن‌وقت اين نيم‌وجبي‌هاي اهل هوا دست از سرش برندارند، آن هم او که آب داغ را بي بسم‌الله به زمين نمي‌ريخت. مگر صاحب کتاب نگفته بود که يکي هستهء خرمايي را بي‌هوا پرت کرد و آمد به سرش آنچه آمد؟ تازه با مرحوم ابوي هر وقت سياه‌ سحر به حمام مي‌رفتند، مي‌گفت: «هر قدم که بر‌مي‌داري، بگو بسم‌الله.»

عصا و بعد هم دستش را پس کشيد و اين را بر سر آن گذاشت تا ستون چانه شوند، تا مگر خود جعفرخان از سر بنده‌پروري بفرمايند. بالاخره هم شيشه‌ها خرد و خاکشير شد و صدا غلتي خورد و شد همان غژ و غوژ يک لولاي زنگ‌زده: «مي‌بخشيد ارباب، ماها زيم نداريم. ببخشيد مقصودم همان است که بعدش چ و ح و خ مي‌آيد. شايد هم يک چيزي مي‌گوييم ميان همان ز و ز، مثل اصفهانيها. خودم يک‌بار نوکر يک تاجر اصفهاني بودم، بيچاره مي‌گفت زعفر، من مي‌شنيدم زعفر. مي‌گفت زعفر، مي‌شنيدم زعفر. مي‌بخشيد نقل همان ملاي مکتب شد که مي‌گفت، من اگر مي‌گويم انف، شما نگوييد انف، بگوييد انف.»

ميرزا پرسيد، همان‌طور چانه بر پشت دست نهاده: «يعني فقط همين تو يکي جعفر يا زعفر بودي؟»

«زعفر، آقا: س، ب 11، عشمستي بدا، 5 ...؟»

«بله، بله، حفظم. حرفت را بزن.»

جعفر به سر انگشت موهاي تنک چانه‌اش را خار کرد: «داشتم عرض مي‌کردم فقط آن که شما وردش را مي‌خوانديد، منم. البته زعفرخان هم، نه به ر، ز، هست. شنيده‌ام؛ ميرزاش هم هست که آدم دولت است؛ يکي هم ...»

ميرزا دندان نه بر جگر که بر پوست و گوشت دستش نهاده بود. از اين آنهايي‌هاي بوداده چه بر‌مي‌آمد؟ سمساري‌اش ديگر درآمدي نداشت. کار اصلاً کساد بود. دريغ از يک کاسه لعابي لب‌شکسته؛ تازه دست زياد شده بود. حالا همه فروشنده شده بودند، روز به روز هم آگهي‌هاي فروش ته ‌خانه‌ها به در قصابي و بقالي زيادتر مي‌شد. همه چيز هم مي‌فروختند، از لباسهاي بظاهر خارجي گرفته تا سنگ‌پا و مگس‌کش. کاسبي که سرش را بخورد، خانه هم خرج روي دستش مي‌گذاشت. همين پارسال‌ پيرارسال اتاقها را نقاشي کرده بود و حالا باز، مثلاً گچ گوشهء سقف همين اتاق طبله کرده بود. به جعفر نگاه کرد تا نشانش بدهد. خير، حضرت ايشان داشت توي کيسه‌اش دنبال چيزي مي‌گشت. اصلاً بالا‌تنه‌اش را درسته کرده بود توي کيسه. آن هم از بچه‌هاش. نامهء ته‌تغاري‌اش سر برج نشده مي‌رسيد که ابوي گرامي مسبوقند بنده در استيصال ... صاد استيصال را هم همچنان به سين سکه مي‌نوشت. دلار آزاد هم که معلوم است. خرج کفن و دفن و سوم و هفته را هنوز مقروض بود. دو تا دخترش هم مدام سر به جانش مي‌کردند که: «آقاجان، اسي بيکار است، بايد لطف بکنيد ...» داشتند پوستش را ورقه‌ورقه مي‌کردند و گوشتش را مثل گوشت شتر قرباني تکه‌تکه مي‌بردند. داشتند به قناره‌اش مي‌کشيدند. همين امروز و فرداست که بدهد برايش استشهاد محلي تمام کنند که بابا، من مفلسم و المفلس في امان‌الله. اين هم از احضار. داد زد: «من نمي‌فهمم. ترا احضار کردم که به همهء آرزوهام برسم، همهء آرزوهاي پيري و حتي جوانيم، برايم هم فرق نمي‌کند که تو جعفري به جيم آنهايي‌ها يا زعفر به ز زرگنده.»

بالاتنهء جعفر بالاخره از توي کيسه بيرون آمد. حالا به جاي کلاه صدارتي يک عرقچين سرش بود و يک چهارپايهء عروسکي هم به دستش. چهارپايه را از ميان دو سم داد عقب، يک تکه چرم ساغري اصل هم بست به کمربندش. بعد هم رفت آن تو و بيرون آمد و با يک سندان دو قد يک انگشتانه بيرون آمد و وقتي ميان دو کاشي کف اتاق کارش گذاشت، دست برد دامن قباش را عقب زد، چکشي از کمرش باز کرد و يکي دو تا بر سندان کوبيد. محکم که شد، چکش را باز به قلاب کمربندش آويخت. آن وقت راست ايستاد، سينه‌اش را جلو داد، و دو دست بر همان سينه، گفت: «گوش به فرمانم، ارباب.»

ميرزا گفت: «اين کارها يعني چه؟ من قصر مي‌خواهم با استخر، اتاقهاش هم همه‌شان بايد چلچراغ داشته باشند، اصل اصل نه باسمه‌اي. گوشت با من است؟ بايد مال دورهء لويي پانزدهم باشد. کلک هم بي کلک، که توي اين کار ديگر کلاه نمي‌شود سرم گذاشت. حتي اگر بخواهي مال دورهء ناپلئون را بهم قالب کني توي کتم نمي‌رود، چه برسد به اين بَدَليهاي ژاپني يا امريکايي. بعد هم ماشين مي‌خواهم. مال خودم که ديگر آفتابه خرج‌ لحيم است. براي دامادهايم هم مي‌خواهم. پسرم هم پول مي‌خواهد، دلار، فقط دلار، نقد. حتي حواله هم قبول ندارم.»

صداي غژ و غوژي آمد، اما ميرزا که از پس چهل روز روزهء صُمت و صيام حرف يوميه را بايستي با منقاش از حلقوم خودش بيرون مي‌کشيدند، حالا حسابي افتاده بود روي دور، اصلاً انگار، خودش هم مي‌فهميد، آرواره‌هاش هرز شده بود: «آره جانم، يک ويلاي کنار دريا هم مي‌خواهم، نه از اين ويلاهاي بنايي‌ساز که کليدشان به جان صاحبانشان بسته است. تاب و سرسره و نمي‌دانم از اين النگ و دولنگ هم نمي‌خواهد تويش کار بگذاري. شنيده‌ام يکي از شازده‌خانمها داده بود يک دست مکانيکي به قد و قوارهء يک صندلي راحتي برايش درست کرده بودند تا هر وقت ويرش گرفت برود تويش بنشيند. نه نه، من يکي نمي‌خواهم اين‌طوري خوش خوشانم بشود. از من يکي قبيح است. ويلاي من بايد حوضخانه داشته باشد، سردابه براي ده بيست خمره، زيرزمين براي ترشي هفت‌سبزي. ايوان و مهتابي هم داشته باشد. هر اتاقي هم يک صندوقخانه. محکم هم باشد، که صد سال، نه، هزار سال دوام بياورد. اما يادت باشد نَمايش حتماً بايد کاهگلي باشد. مي‌فهمي، کاهگلي. من از بوي کاهگل خوشم مي‌آيد.»

اين دفعه صداي جيغ آمد، انگار که تنهء چناري از وسط بشکند، يا حتي سنگي بخورد درست وسط آينهء قدي. ميرزا دست به چانه گذاشت، شنيد: «ارباب، ارباب!»

پرسيد: «چيه، جانم؟»

جعفر به جيم جواهر سرفه‌اي کرد: «از شما ...»

ميرزا داد زد: «بله؟»

جعفر سر به زير انداخته بود، اما انگار که کک به تنش باشد، داشت زير بغل و حتي آنجاش را مي‌خاراند. ميرزا هم سرفه کرد: «خوب، بگو، حرفت را بزن.»

«خواستم عرض کنم ...» بعد سر بلند کرد و مثل اينکه بخواهد چشمکي بزند، گوشهء چشم چپش لرزيد:

«بله، خواستم بپرسم، شما حالتان خوب است، کسالتي، چيزي ...؟»

ميرزا عصايش را يک دور توي هوا چرخاند: «چطور مگر؟»

«هيچ، اما گفتم، نکند، خداي نکرده، باکيتان شده باشد. اين بادام‌خوريها گاهي به مزاز آدمها نمي‌سازد، حتي بعضي وقتها به کلهء مبارکشان مي‌زند.»

ميرزا عصايش را رو به جعفر، به جيم هر زهرماري که بود، تکان‌تکان داد: «مي‌فهمي چه مي‌گويي؟»

«البته، ارباب. قبل از اينکه خيلي عصباني بشويد يکي از آن بادامهاتان را بدهيد ببينم.»


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رمان در ولایت هوا ( 2 )

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل اول

ميرزا دست کرد توي جيب کتش و يک مشت بادام درآورد و پخش کرد جلو جعفر، به همان جيم جلو، شنيد:

«بله، حتماً يک چيزتان شده وگرنه اين نعمتهاي خدا را اين‌طور حرام و هرس نمي‌کرديد.»

بعد هم رفت يکيش را برداشت، عينکش را سراند جلو آن دو چشم باباقوريش. حتي رفت مغز بادام را زير شعاع تازه‌اي گرفت، بو کرد، زير گوشش تکان داد، بالاخره هم، انگار که خودش ارباب باشد، فرمود:

«درجه يک است.»

نوکش را با دندانهاي نيش‌موشي‌اش کند و کروچ‌کروچ جويد: «خوشم آمد. خيلي خوش‌سليقه‌ايد. حالا کم پيدا مي‌شود. خوب، حتماً از آشنا گرفته‌ايد.»

ميرزا گفت: «مقصود؟»

«من که عرض کردم. بايد عيب از خودتان باشد، از اينها» اشاره کرد به بادامهاي ريخته بر زمين «نيست ... من را بگو که فکر کردم بادام تلخ خورده‌ايد و سوداتان غلبه کرده است. آخر گاهي بادام اگر تلخ باشد، يا مانده باشد، البته براي ماها، مي‌شود عين ترياک، بگيريد سبزک. ماها را که حسابي سودايي مي‌کند، چه برسد به آدمها که عادت ندارند.»

بعد باز رفت، دولا شد: بادامها را يکي‌يکي برمي‌داشت به آستين قبا پاک مي‌کرد، فوتشان مي‌کرد و مي‌انداخت توي جيب‌هاش. يکي‌اش را انداخت دور، گفت: «مرده، يعني حرام رفته، نبايد خوردش، شما هم نخوريد.»

ميرزا لب به دندان نداريش گزيد: «بالاخره حرفت را مي‌زني، يا نه؟»

جعفر اول رفت نشست بر چهارپايه‌اش، بعد هم به سندان اشاره کرد. حتي دامن قبايش را عقب زد، چکش و مشته و جوالدوز را، يکي‌يکي، نشان داد، گفت: «ملاحظه مي‌فرماييد، من پينه‌دوزم.»

ميرزا داد زد: «پينه‌دوزي، باش. به من چه ربطي دارد؟»

«از وقتي س، ب 11، عشمستي بدا، 5 ...»

«بله، بله، مي‌فهمم، حرفت را بزن.»

«عرض کردم از آن اولين باري که رمز مرا ادا فرموديد، مي‌دانستم اشتباه شده. بيست سالي بود که هيچ‌کس مرا احضار نکرده بود، بعد از آنکه مشهدي‌باقر کمپاني عمر پري به شما داد. براي همين با چند تا از دوستان صلاح و مشورت کردم. حتي رفتم سراغ ميرزا زعفر، نه به "ز" زن ناقص عقل است. ميرزا بزرگِ راستهء ما پينه‌دوزهاست. گفتم، ميرزا، گمانم اشتباهي رخ داده. گوش داد. صداي شما مي‌آمد، از بلندگوي سر تير پخش مي‌شد. ميرزا فرمود، خوشحال باش، مرد، اشتباه نشده، خود تويي.»

ميرزا گفت: «خوب؟»

«متوزه عرض من نشديد؟ من نمي‌توانم، فقط پينه‌دوزم. درآمدم، اگر کار خيلي سکه باشد، آنزا توي ولايت خودمان، به پول خودمان سه عباسي است. تازه دو تا زن دارم، پنز تا بچه هم دارم، قد و نيمقد. چطور مي‌توانم براي شما قصر بسازم، يا آن دست الکتريکي که قلقلکتان بدهد؟»

ميرزا يدالله عصايش را بر زمين گذاشت، عرقچينش را انداخت بيرون دايره. دست انداخت دور تا دور زانوهاش و مثل وقتي که زني شوهر مرده دو بچهء صغيرش را بغل مي‌کند، هر دو را تنگ در بغل گرفت، چانه‌اش را هم گذاشت ميان دو کاسهء زانو، اما گريه نيامد. نفس داشت در سينه‌اش مي‌پيچيد و توي گلويش يک چيزي به بزرگي يک گردو و به گردي يک کلاف نخ بالا و پايين مي‌رفت، اما هق‌هقش حتي به حلقومش نمي‌رسيد. حالا چه‌کار مي‌توانست بکند؟ سررسيد سفته‌اش همين روزها بود. آن دوتا سکهء آل‌بويه و آن پنج‌تاي نادري روي دستش مانده بود، سيني و بشقابهاي کار اصفهان، يا آن‌همه جعبه‌هاي خاتم يا تابلوهاي مينياتور امريکايي‌پسند. پدرسوخته‌ها! انگار همهء اين دعواها سر لحاف من بود، اصلاً مرا محاصرهء اقتصادي کرده‌اند. پول برايشان علف خرس بود، شايد هم اسکناس چاپ مي‌کردند، يا سکه ضرب مي‌زدند، آن وقت حالا او بايد با اين ... با اين ... که باز صداي جيغ بلند شد: «ارباب! ارباب!»

سرش را بلند کرد، نيم‌نگاهي به قد و بالاي صاحب جيغ کرد. بله ديگر، همين نيم‌نگاه کافي بود تا سر کلاف از توي گلو و دهانش بيرون بجهد و ميرزا بتواند با تکان هر دو شانه و حتي عباي دوشش تمام اتاق را پر از هق‌هق مداوم کند. بعد هم، همان‌طور که ياد گرفته بود تمام فکر و ذکرش را بر يک شعلهء شمع يا نقطهء نون يا جيمي متمرکز کند، تن ‌و ‌جان را رها کرد تا به دل سير بگريد. هر وقت هم که مي‌ديد هق‌هق گريه دارد فروکش مي‌کند، کافي بود تا پلک‌هايش را باز کند و از ميان قطرات اشک باز نيم‌نگاهي به آن سندان و پيشبند چرمي و بخصوص آن ريش بزي ـ که همه‌اش چهار تا شويد مو بود ـ بيندازد تا باز کلافي ديگر باز شود و آينهء سينه‌اش را از آن‌همه زنگار غم بزدايد. با اين‌همه مي‌فهميد که جعفرش هم دارد گريه مي‌کند. ديگر گوشش آموخته شده بود. مي‌دانست که صدا حالا مثل خرد شدن شيشه نيست يا غژ و غوژ يک تکه حلبي بر جام پنجره، يا شکستن تنهء درخت، که صدا حالا مثل آخرين سرفه‌هاي يک آدم محتضر بود، همان‌طور که سينهء مرحوم زنش خس‌خس مي‌کرد و نمي‌توانست حلال‌بودي بطلبد. اين‌بار که نگاه کرد ديد جعفر هم مثل او بر زمين نشسته، زانوان به بغل گرفته، و با لپهاي باد‌کرده و آن دو چشم ريز اشک‌آلود از پشت آن دو شيشهء گرد نگاهش مي‌کند. ميرزا بي‌اختيار خنده‌اش گرفت. حتي به قاه‌قاه خنديد. جعفر هم بالا پريد، مي‌خنديد و روي شکمش ضرب مي‌گرفت و با سُم به زمين مي‌کوبيد. مي‌گفت: «قبولم کرديد. کاش مادر بچه‌ها و کوچول خانم بودند و مي‌ديدند.»

ميرزا توپيد: «چي را قبول کردم؟»

«من را، همين من پينه‌دوز يک‌لا قبا را. همه‌اش که نبايد کله گنده‌ها بيايند اينزا. ما فقير و بيچاره‌ها هم بايد هوايي بخوريم. ماها هم حق داريم سفر بياييم، دنيا را بگرديم. دلمان پوسيد. من خودم ارباب، چاکرتم. از سه عباسي يکيش خرز زن و بچه‌هام. چند سال اگر لباس نو نپوشند آسمان به زمين نمي‌آيد. بقيه‌اش هم تقديم به ارباب. کوچول خانم همان دوتا النگو بسش است.»

رفت طرف کيسه‌اش. اول کلاهش را درآورد. طاقش را صاف کرد، به آستين گرد لبه‌اش را گرفت و گذاشتش زمين. بعد باز دست کرد توي کيسه، يک کاسه و يک تکه چرم در‌آورد، پشت به ارباب کرد. انگار داشت کمربندش را باز مي‌کرد. از تلق‌تلق چکش و شايد مشته و جوالدوز مي‌شد فهميد. بالاخره هم کمربندش را بست و برگشت و کاسه را گذاشت کنار سندان و تکه چرم را انداخت توش. هنوز بخار گرمي از کاسه بلند مي‌شد. بعد هم مشته و جوالدوز و چکش را از حلقه‌حلقه‌هاي کمربند باز کرد و چيد جلوش. از توي جيب قباش هم يک گلولهء کوچک نخ و يک چيزي مثل موم درآورد و شروع کرد به موم کشيدن نخ. حتي سوزنش را از يخهء قباش درآورد و نخ کرد، بعد هم نشست روي چهارپايه‌اش، سرفه‌اي کرد و گفت: «من حاضرم، ارباب. مايه از شما، دست از من.»

همهء آتشها از گور خود گوربه‌گور شده‌اش برخاسته بود. با همين دست چلاق‌شده‌اش نسخه‌هاي خطي پيرزن را ورق زده بود و با همين دو تا چشم باباغوري اين يکي را پسنديده بود. اول و آخر که نداشت، اما ميرزا چکيدهء کار بود، به يک نظر ادعيه و طلسمات را ديد و شناخت، بعد هم همهء فوت و فن‌هاي اجدادي را به کار زد تا توي سر کتاب بزند، به پيرزن گفته بود: «خوب، چند مادر؟»

«خودتان بفرماييد، حاجي.»

«من چه بگويم؟ شما فروشنده‌ايد.»

بالاخره هم خودش براي هر کدام قيمتي گذاشته بود. اين يکي را که چشمش را گرفته بود، با پشت دست کنار زده بود يعني که نمي‌خرم.

خم شد و چند صفحه از کتاب را، از همان وسطي که روي رحل باز بود، قاپ زد، مچاله کرد و به دندان گرفت. مي‌جويد، حتي خورد. پيرزن گفته بود: «انصاف داشته باشيد، حاجي.»

ميرزا دخلش را جلو کشيده بود و هر چه ده‌توماني و بيست‌توماني داشت روي هم گذاشته بود، حتي پول خرد هم برداشته بود تا خيلي بزند. پيرزن پولها را دوباره شمرد. يک بيست‌توماني هم وسط شمردن بهش داده بود. بالاخره هم پيرزن نفهميده بود چقدر شده است. پولها را توي يک گره بسته گذاشته بود و بعد هم کتاب جفرش را برداشته بود و تا دم در هم رفته بود. حالا قلب صاحب‌مردهء ميرزا چقدر مي‌زد، بماند. اما مي‌دانست که برمي‌گردد. پيرزن هم برگشت و از همان آستانهء در گفته بود: «حالا هر چه مي‌خوايد بدهيد، ثواب دارد، مال صغير است.»

ميرزا کتابها را از روي پيشخوان جلو زده بود و به دست دراز شدهء ديگر اشاره کرده بود: «بده من مادر، اول مي‌گفتي.»

باز کتابها را جلوتر رانده بود: «آدم خير نمي‌بيند. حلالش وفا نمي‌کند، چه برسد به حرام. بايد قيمشان بيايد.»

پيرزن گره‌بسته را توي مشتش پنهان کرده بود: «خودم قيمشان هستم، حاجي. مادرشان هستم. دوتاشان ماشاءالله عقل‌رسند. فقط دوتاشان کوچکند. مطمئن باشيد.»

بالاخره هم ميرزا گفته بود: «رو دستم مي‌ماند. کي کتاب بي‌جلد و پاره مي‌خرد؟ اما باشد، به خاطر آن دوتا صغيرت مي‌خرم.»

بيست‌توماني از پول‌خردهاي کاسه جدا کرده بود و ريخته بود توي کف دست پيرزن. پيرزن با انگشت شمرده بود: «چي، حاجي، بيست‌تومن؟ اقلاً صد تومن مي‌ارزد. عملش مجرب است. آن خدا بيامرز ...»

ميرزا گفته بود: «زبانت به خير بگردد، مادر. بگو خدا برکت بدهد. چقدر چانه مي‌زني؟»

باز توي کاسهء برنجي را گشته بود و اول يک تک‌توماني و بعد هم يک دو‌توماني گذاشته بود روي پولهاي کف دست پيرزن: «خوب ديگر، نمي‌خواهي، ببرش. براي خاطر آن دو تا صغيرت خريدم. سر راهت دوتا بيسکويت برايشان بخر. اصلاً خرما بخر، خيرات آن خدابيامرز بکن.»

پيرزن بالاخره رفته بود، اما ميرزا تا يک ساعتي انگار که کتاب عقرب جراره باشد دست نزده بود. بالاخره هم رفته بود و در کشويي را تا نيمه پايين کشيده بود و کتاب را برده بود توي پستو، چراغ را روشن کرده بود و شروع کرده بود به خواندن. اما حالا داشت مي‌جويدش. خودش کرده بود. با خودش گفت: «بشکند دستم!»

جعفر گفت: «خدا نکند، ارباب.»

ميرزا براق شد که : «ببينم اقلاً اشراف بر ضمير که داري؟»

«چي؟ من؟ نه به زدّم. عرض کردم که من يک کاسب زحمتکشم. زادو زنبل بلد نيستم.»

«پس از کجا فهميدي که من گفتم، بشکند دستم؟»

«اي ارباب، حتي يکي مثل من وقتي ببيند آدميزاده‌اي دارد صفحات کتابي را چنگ‌چنگ مي‌کند و مي‌زود، بخصوص وقتي موهاي ريشش را، چهل روزه هم که باشد، دانه‌دانه مي‌کند، مي‌فهمد چه مي‌گويد.»

ميرزا حالا ديگر مي‌توانست گلولهء خيس را فرو بدهد. شورمزه بود و بوي چرم دباغي شدهء کهنه مي‌داد. جعفر گفت: «خوب، ارباب، بالاخره من چه کار کنم؟»

«چي را چه کار کني؟»

سوزن يا بگيريم جوالدوز نخ‌کرده را تکان‌تکان داد: «کار مايه مي‌خواهد. من که ديديد، همين يک تکه چرم را دارم و همين يک گلوله نخ را. خوب، مصالح مي‌خواهم. تازه آدمها که به من کفش نمي‌دهند. شما بايد برايم زور کنيد. من خيلي ماهرم.»

حالا ديگر دسته‌دسته مي‌کند و پرت مي‌کرد دور ‌و ‌برش. چراغ موشي‌اش هنوز پت‌پت مي‌کرد. يکي را گرفت روي شعله‌اش. اول وسطش لکهء سياهي بست، بعد پهن شد و بالاخره گر کشيد. اما صداي جعفر همچنان مي‌آمد: «تازه من خرز دارم. مي‌دانيد روزي پنز بادام بايد بخورم. يک ماهش کلي بادام مي‌شود. اينزا هم که شنيده‌ام گران است. از وقي صادر مي‌کنيد گران شده است.»

ميرزا با دهان پر و آب‌چکان پرسيد: «مگر تو بادام مي‌خوري؟»

«پس چي خيال کرديد؟ قوت ماها همين است. البته بچه‌ها حريره‌بادام مي‌خورند، کمک شيرشان.»

«پس خوراک شماها، شب و روز، بادام است؟»

«مگر چه عيبي دارد؟ بهترين غذايي است که خدا آفريده. شما آدم‌ها فقط وقتي دست از خوردن حيوانيات برمي‌داريد، اگر خيلي کف نفس به خرز بدهيد، تازه مي‌شويد مثل ما. مثلاً خود زنابعالي وقتي همهء فضولات اين همه حيوان که خورده بوديد ازتان زدا شد، من صداتان را واضح شنيدم. اولش همه‌اش خرخر مي‌کرد. مي‌دانستم داريد مرا احضار مي‌کنيد، اما درست نمي‌شنيدم که چه مي‌گوييد، بعد که بالاخره رياضتتان به شبانه‌روزي يک بادام رسيد، صدايتان درست و واضح شنيده شد. همه مي‌شنيدند، حتي من توانستم صورت مثالي‌تان را ببينم.»

بادامي از جيب قباش درآورد، نازش کرد: «خوبي بادام اين است که فضولات ندارد. تازه زردآب هم ديگر نزس نيست.»

اشاره کرد به کاسه‌اي که چرم داشت تويش خيس مي‌خورد: «ملاحظه که فرموديد؟»

بادام را داشت دندان مي‌زد، ميرزا هم چند صفحهء باقي‌مانده را کند، ريزريز کرد و پخش اتاق کرد. دلش داشت قار‌ و ‌قور مي‌کرد. براي بادام نبود. از بويش هم ديگر عقش مي‌نشست. کمر راست کرد که بلند شود. نمي‌توانست. مِفصل زانوهاش، مثل همان لولاي زنگ‌زده، صدا مي‌کرد. دو دستش حتي تاب بار تن پوست و استخوان شده‌اش را نداشت. جعفر هم آمده بود جلو، انگار مي‌خواست عصا را هل بدهد، يا شايد بيايد ... گفت: «لعنت خدا بر دل سياه شيطان!» و خم شد عصا را برداشت، گفت: «متشکرم، خودم مي‌توانم.»

به دو ساق باريک و استخواني خودش نگاه کرد، به رگهاي برجستهء پشت دست خودش. بالاخره هم بلند شد. پاهاش مي‌لرزيد. به عصا تکيه داد. عصا هم مي‌لرزيد. اگر مي‌توانست حيواني بخورد، چهار پنج سيخ کباب برگ، روبه‌راه مي‌شد. شايد هم همهء اينها اضغاث و احلام بود. آدم گرسنه همين‌طورها بايد بشود. به طرف آشپزخانه راه افتاد، دست به ديوار گرفت و رفت. صداي غژ و غوژ گفت: «آدمها تن و بدنشان بو مي‌دهد، از همان حيوانيات است. اما شما، ماشاءالله بوي بچهء خرگوش، نه، سرو آزاد مي‌دهيد.»

ميرزا که داشت در يخچالش را باز مي‌کرد، گفت: «تو بادامت را بخور، توي کار من دخالت نکن.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


رمان در ولایت هوا (3)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل دوم


از اين آنهايي‌ها هم آبي گرم نمي‌شد، آن‌هم اين يکي با شش انگشت و دو بند قد و آن کلاه بزرگ صدارتي و آن چند پر شويد زير چانه‌اش و آن عينک شيشه‌گرد دسته‌نخي. ميرزا بايستي مي‌رفت دم دکان و به اميد خدا مي‌چسبيد به کاسبي، حتي مي‌فرستاد دنبال شاگردش، مش‌حسن. بيچاره را يک ماه پيش، نه، درست چهل و يک روز و چهل و يک شب پيش دست به سر کرده بود. يک مشت اسکناس کف دستش گذاشته بود. گفته بود: «من مي‌روم يزد يا اصفهان، شايد هم بروم دست به دامان حضرت بشوم، بلکه گره از کارم باز شود. تو هم برو يک فکري براي خودت بکن. کار سمساري که مي‌بيني کساد است.»

حالا چه کار مي‌کند؟ خدا مي‌داند، آن‌هم سر سرماي زمستان با زن و سه بچهء قد ‌و ‌نيم‌قد. آدم سي‌و‌پنج ساله که ديگر نمي‌تواند برود در دکان تراشکاري يا مکانيکي شاگردي کند. هر بقال و چقالي هم که به آدم کار نمي‌دهد. نه، خدا را خوش نمي‌آيد. مي‌فرستد دنبالش، دوتايي دکان را حسابي گردگيري مي‌کنند؛ يعني اول خودش بسم‌اللهي مي‌گويد و درِ دکان را باز مي‌کند، مش‌حسن را هم وامي‌دارد جلو دکان را جارويي کند و نم آبي بپاشد.

ميرزا‌ يدالله از اين دنده به آن دنده شد. تمام شب خوابهاي پريشان ديده بود. يکي‌اش توي حمام عمومي بود. سر بينه پر بود از آنهايي‌هاي سم‌دار، با دمهاي بلند. توي خزينه هم پر بود. شيرجه مي‌رفتند توي آب و يا پشتک و وارو مي‌زدند، همه هم کلاه صدارتي به سر داشتند و ريش بزي بودند. يکي‌شان حتي آمد و دمش را شلال کرد به طرف دست ميرزا و وقتي آن کلاف پر مو را به مچش محکم کرد از پاهاش آمد بالا. ميرزا حتي غسل نکرد. غسل واجب داشت، اما مي‌دانست که زنش مرده است. چراغ‌موشي به دست دويده بود بيرون. توي دالان کنار واجبي‌خانه خورده بود زمين. نتوانسته بود بلند شود. چراغ کنار دستش پت‌پت مي‌کرد و يکي انگار کف هر دو ‌پايش را ليس مي‌زد، با زبان زبر و خيسش مي‌کشيد به دو کف پايش. بالاخره هم دلاک ديدش. زير بالش را گرفت و بلندش کرد و آوردش بيرون. در سر‌بينه فقط دو نفر بودند، به قد و هيأت آدمها. داشتند به نوبت هم را مشت‌مال مي‌دادند. شکل هم بودند و با لباسهاي يکرنگ، اصلاً دوقلو بودند. گاهي يکيشان براي ميرزا شکلک در‌مي‌آورد، و آن يکي سر‌کوفتش مي‌زد. ميرزا هر طور بود خيس و چرک لباس پوشيد. وقتي رسيد به جلو استاد حمامي، ديد آنها هم ايستاده‌اند و دارند سر دادن پول تو‌آبي تعارف مي‌کنند. اولش فقط جانم‌ و قربانم بود، بعد به پس کشيدن دست طرف کشيد، بالاخره هم دست به يقه شدند. يکيشان مي‌گفت: «آخر آدم حسابي، بزرگ و کوچکي گفته‌اند.»

استاد حمامي فقط قليانش را مي‌کشيد و گاهي هم به ميرزا چشمک مي‌زد يعني که مي‌بيني؟

بالاخره ميرزا که داشت نمازش قضا مي‌شد، گفت: «حالا هر کس دانگ خودش را بدهد.»

هر دو برگشتند طرف ميرزا، با هم حرف مي‌زدند. هر يک مي‌خواست ثابت کند که خودش بزرگتر است. ميرزا نمي‌فهميد، گفت: «اصلاً اجازه بفرماييد من حساب کنم.»

که يکدفعه مثل ترقه بالا پريدند. دست‌و‌بال تکان مي‌دادند و با هم داد مي‌زدند که چه معني مي‌دهد کسي پول حمام ديگري را بدهد. خودشان البته برادر بودند، مي‌گفتند: «چاقو دستهء خودش را نمي‌برد.»

ميرزا عذر خواست، خواهش کرد روي هم را ببوسند. بوسيدند و بعد ميرزا را حَکَم کردند. با هم گفتند: «شما بفرماييد کي بزرگتر است.»

کنار هم ايستادند. مو نمي‌زدند. حتي کلاه‌هاشان يک قد و يک اندازه بود. ميرزا خواست کلاه از سر بردارند. اطاعت کردند و باز شانه ‌به ‌شانه جلو ميرزا ايستادند. ميرزا فکر کرد که اين يکي يک هوا که نه يک سر‌ ناخن بزرگتر است. آمد بگويد، ديد آن يکي بلندتر است، بعد اين يکي. همين‌طور گردن مي‌کشيدند يا سينه راست مي‌کردند و قد مي‌کشيدند و به نوبت بلند و بلندتر مي‌شدند تا وقتي که سر هر دوتاشان خورد به سفق گنبد. حتي انگار سر و شانه‌هاشان از هواکش وسط گنبد بيرون رفت. باز هم بلندتر مي‌شدند، که ميرزا دويده بود بيرون، جيغ‌زنان از پله‌هاي خيس و تاريک آمده بود بالا. اما نمي‌رسيد. نتوانسته بود به آن دهنهء روشن برسد تا چه رسد به کوچه، که بيدار شده بود. لعنت خدا بر دل سياه شيطان! دعاي خواب پريشان را هم خواند و به جانب چپ خود سه‌بار آب دهان انداخت، که صداي غژ و غوژ را شنيد. نگاه کرد، جعفر خودش بود. چشم بست و حتي گوشهء لحاف را بر صورت کشيد. نه، بيدار بود و هيچ دعايي هم جلودار غژ و غوژهاي او نبود. داد زد: «چيه جعفر؟ چه مي‌خواهي؟»

گفت: «ارباب، بلند بشويد.»

«بلند بشوم که چي بشود؟»

«نمازتان دارد قضا مي‌شود. بعدش هم ماها نمي‌توانيم بيکار باشيم.»

گفت: «خوب، برو سر پينه‌دوزيت. اقلاً به جاي آن نمدهات يک جفت کفش براي خودت بدوز. چرم که داري.»

«من پينه‌دوزم، ارباب، نه کفاش، فقط بلدم به ته کفش تخت بيندازم يا نعل بزنم، يا اگر بخواهيد درز و دورزي را بخيه بزنم، يا وصله.»

ميرزا بلند شد، خميازه‌اي کشيد و مشت به سينه کوبيد. مفصل پاها و حتي دستهاش همچنان زنگ‌زده بود. کتري را روي گاز گذاشت، بعد هم رفت صورتي صفا داد، دهان‌شويه‌اي کرد، وضو گرفت. غژ و غوژ بلند شد. پايين پاي او ايستاده بود، آستين‌ها بالا‌زده. بر دو سم بلند مي‌شد. بلند مي‌شد که به کجا برسد؟ ميرزا چهار‌پايهء اسباب آرايش زنش را از اتاق‌خواب آورد. بعد هم که جانمازش را پهن کرد، فهميد که جعفر مي‌خواهد به او اقتدا کند. حرفي نزد. چه عيبي داشت؟ اما چرا بادام؟ ميرزا گفت: «جعفر، سجده بر خوردنيها صحيح نيست.»

جعفر گفت: «اين بادام است.»

«خوب، خوراکي است.»

«عرض کردم ارباب، بادام است؛ با خرما يا گوشت يا هر چيز ديگري که آدمها مي‌خورند فرق دارد.»

فايده‌اي نداشت. نيت کرد. طرف راستش ايستاده بود. يک وجب عقبتر. به رکوع که رفت ديدش. ته سمهايش را به هم چسبانده بود. دو دست بر زانوان گذاشته بود. در سجده هم ديدش. حضور قلبش را به هم مي‌زد. خدا قبول کند. چه گرفتاري شده بود! وقتي سلام داد، جعفر گفت: «ارباب، شما صبحانه‌تان را بخوريد، من مي‌خواهم يک‌بار هم فُرادي بخوانم.»

ميرزا هم بايست باز مي‌خواند، اما نخواند. چطور مي‌توانست بگويد که تمام مدت با دهان بسته تا نزند زير خنده و حتي در رکوع رکعت دوم گريه‌اش نگيرد، پوست زانويش را ويشگون گرفته است؟ ميرزا گفت: «پس تو برو يک جاي ديگر، من مي‌خواهم با خدا راز و نياز کنم تا بلکه فرجي برساند.»

بادامش را که بر‌مي‌داشت، پرسيد: «از دست من که نمي‌خواهيد راحت بشويد؟»

«نه، نه، برو جانم.»

«نفرينم که نمي‌کنيد؟»

بايستي تماش مي‌کرد. جانمازش را جمع کرد، جعفرش همان طرفها بود. صندلي را کشيده بود جلو و به هر جان کندني بود رفته بود روي ماشين رختشويي نشسته بود. دو ‌پايش را تکان‌تکان مي‌داد و غژ و غوژ مي‌کرد: «ما مثل شما خاکيها شيله‌ و پيله نداريم، صاف و ساده‌ايم، مثل کف دست.»

کف دستش چين‌ و ‌چروک داشت و پنج شاخک انگشتهاش کج‌ و ‌کوج از اينجا و آنجاي کف دستهاش روييده بود. ميرزا گفت: «به دل نگير. من فقط خنده‌ام گرفت.»

«از چي؟»

«خوب، وقتي ديدم سمهات را بقاعده کنار هم گذاشته‌اي، يا درست نوک تيزترش را به جاي شست پا بر زمين مي‌گذاري، نتوانستم جلو خودم را بگيرم.»

«من هم داشت خنده‌ام مي‌گرفت، اما زلو خودم را گرفتم.»

«از چي؟»

«هيچي ارباب، عادت مي‌کنم. به قول شما خدا خودش قبول بکند.»

نان و پنير و حتي مربا روي ميز آشپزخانه گذاشت، دو ليوان هم شير داغ. دو بشقاب و دو کارد برد. دو چاي هم ريخت. پس او هم خنده‌اش گرفته بود. اما جعفر همچنان بر ماشين رختشويي نشسته بود. ميرزا گفت: «بالاخره مي‌آيي يک چيزي بخوري، يا نه؟»

«چي؟ شما مي‌خواهيد همهء اينها را بخوريد، آن‌وقت به ما مي‌خنديد؟»

عصباني بود و حالا جفت سمهايش را به بدنهء رختشويي مي‌زد: «بارها شنيده‌ايد يا خوانده‌ايد که مستحب است که آدم فقط يک جور غذا بخورد، اما باز ... آن‌وقت به اين سمهاي ما ...»

ميرزا گفت: «تو هم که خنده‌ات گرفته بود، حتماً هم به شست پاي من خنديده‌اي.»

«نه، نه، شستتان را درست گذاشته بوديد، اما اين‌طور که شما خاکيها خم مي‌شويد، مثل اين است که يک چوب خشک را به زور خم کنند، نصفه ‌و ‌نيمه خم مي‌شويد. حضور قلب هم نداريد. سزده‌تان هم همين‌طور است. زير‌چشمي هم هي به اينزا ‌و ‌آنزا نگاه مي‌کنيد، مرتب هم با اين يا آن دست خودتان را مي‌خارانيد، گاهي هم با هر دو تا. آن‌وقت به ما مي‌خنديد؟»

ميرزا داد زد: «بالاخره مي‌آيي، يا نه؟»

«من دارم مي‌خورم، ارباب.»

«حتماً هم بادام مي‌خوري؟»

با نوک زبان گلوله‌اي سفيد و کف کرده را از ميان دو لب بيرون داده بود. ميرزا دلش آشوب شد. پس اين هوايي‌ها، يا اصلاً اهل هوا، بادام را مي‌مکند، انگار آب‌نبات يا نبات باشد. دور دهانش غلت مي‌داد. گاهي اين و گاهي آن لپش خالي مي‌شد. چه ملچ و ملوچي هم مي‌کرد. ميرزا فقط يک ليوان شير خورد و چند لقمه نان و پنير هم سق زد. خجالت مي‌کشيد که چاي هم بخورد. با حسرت گفت: «خدا بيامرز زنم که زنده بود، صبحانه‌ام که تمام مي‌شد، قليان را چاق مي‌کرد، مي‌گذاشت جلوم، اما حالا سال به سال، دريغ از پارسال.»

جعفر همان‌طور ملچ و ملوچ کنان گفت: «براي همين ديروز عرض کردم بايد زن بگيريد، به قول قديميها خانهء بي‌زن مثل ازاق بي‌آتش است. ضعيفهء ما، البته خانم بزرگ، خدا عمرش بدهد زواهري است، به بچه‌ها مي‌رسد، ظرف مي‌شويد، رخت مي‌شويد. هر چه هم من بخواهم، هنوز لب تر نکرده، زلوم مي‌گذارد. اما خوب، گاهي حداقل هفته‌اي يک‌بار بايد ادبش کرد تا نکند فيلش ياد هندوستان کند.»

کمربندش را باز کرد، پيراهنش را بالا زد و کلاف باريکي را از دور کمرش باز کرد که انگار زنده بود و دور مچ دستش مي‌پيچيد. جعفر گفت: «مي‌گويم، آهاي ضعيفه، مثل اينکه باز خوشي زير دلت زده.» خودش مي‌آيد، دمرو دراز مي‌کشد زلو رويم و من با اين ده‌تايي بهش مي‌زنم. آخ و واخ نمي‌کند، اما به خودش مي‌پيچد. رسم ما همين است. بعدش تا يک هفته، دو هفته مثل چرخ گاري مي‌چرخد، اما صداش درنمي‌آيد.»

ميرزا لقمه‌اي را که از گلوش پايين نمي‌رفت، با دست گرفت و به دستشويي دويد. دل و روده‌اش پيچ مي‌خورد و آبي تلخ از دهانش بيرون زد. انگشت بيخ حلقش کرد. اين‌بار زردآبه‌اي تلخ و لزج دستشويي را پر کرد. صداي غژ و غوژ گفت: «سرديتان شده ارباب، يک انگشتانهء نبات آب بزنيد و بخوريد.»

ميرزا داد زد: «اگر بلدي، برو درست کن.»

جعفر از آستانه غيبش زد. پيشاني ميرزا داشت تير مي‌کشيد و سرش گيج مي‌رفت. چشم بر هم گذاشت. ده دقيقه يا شايد هزار سال همان‌طور ماند. بالاخره بلند شد و آب سرد به صورتش زد. صورتش را در آينه نگاه کرد. پايين چشمهاش کبود شده بود و گونه‌هاش فرو رفته بود. حالا ديگر حتي جلو سرش يک موي سياه ديده نمي‌شد. فقط چندتايي حنايي بود. چه بلايي سر خودش آورده بود! بيرون که آمد، جعفر را نديد. توي آشپزخانه، روي ماشين رختشويي، هم نبود. داد زد: «جعفر!»

جوابي نشنيد: توي پنج‌دري هم نبود. کاغذها همچنان پخش اتاق بود. عبايش وسط دايرهء مندل افتاده بود. گفت: «جعفر، کجايي؟»

کيسه‌اش کنار در بود. دو نمد پايش هم کنارش افتاده بود. سندان همچنان وسط اتاق بود، حتماً فرو رفته ميان درز دو موزائيک. کاش رفته باشد. کاغذها را جمع کرد. سندان را به هر جان کندني بود از درز موزائيک‌ها بيرون کشيد و انداخت توي کيسه. دو تکه نمد را هم انداخت. قالي را گذاشت زمين و پهن کرد. مخده و تخته‌پوستش را هم انداخت توي شاه‌نشين. چه نفس‌نفسي مي‌زد. کيسه را برد گذاشت گوشهء صندوقخانه. حالا مي‌توانست قلياني چاق کند. روي تخته‌پوستش مي‌نشست، پشت به مخده، و به کام دل دودي مي‌گرفت و سر فرصت فکر مي‌کرد که چه خاکي بايد به سرش بريزد. به مش‌حسن که پيغام مي‌دهد تا بيايد و جارو و گردگيري دکان هم روي شاخش بود. تا عيد که چيزي نمانده بود. زغالها را توي آتش‌گردان چيد و برد گذاشت روي اجاق‌گاز. خدا مي‌داند چندتا سفته دست مردم داشت. اسمش است که ربا ورافتاده. پک اول را که زد فکر کرد برود عامل فروش بلورجات بشود. چه صفي مي‌بندند براي يک استکان و نعلبکي! دويست تا هم که بفروشد و روي هر يکي يک تومان بخورد، خرج دکان که درمي‌آيد. کفش کتاني بچگانه هم بازار دارد. چطور است راه بيفتد هر چه قاشق توي بازار هست بخرد و فقط چند ماه توي انبارش بخواباند؟ مهر و تسبيح هم هنوز مي‌خرند. مظنهء انگشتر عقيق را تلفني هم مي‌تواند بپرسد. قليان چه کيفي داشت. چطور است به دخترهاش بگويد ورشکست شده. به صديقش مي‌گويد به اسي‌جانتان بگوييد، هر کي خربزه خورده بايد پاي لرزش هم بنشيند. هي رفتي توي خيابانها عربده کشيدي، پس حالا بکش. به طاهره مي‌گويد، ندارم بابا، هان و هان، ورشکست شدم. به محمد‌حسين‌اش مي‌نويسد، من که اينجا اسکناس چاپ نمي‌زنم، يک کاري پيدا کن. مگر ديگران چه کار مي‌کنند؟ تازه آقا چه مي‌خواند؟ رقاصي باز شرف دارد. مي‌گويد، هيچ دولتي توي دنيا با کارتون مخالف نيست. بزرگ و کوچک هم ندارد، هر کسي به بزي که به ماتحت صاحبش شاخ بزند مي‌خندد. فقط دو سال، بابا، دو سال مانده. اما ارز دولتي بهش ندادند. گفتند، بيت‌المال را که نمي‌شود صرف اين کارها کرد.

بلند شد. بايستي شروع مي‌کرد. اصلاً مي‌سپرد به باجي، خواهر‌خواندهء مرحوم زنش، تا يک زن دست‌و‌دل‌پاک برايش پيدا کند. هميشه توي دست و بالش از اين‌طور زنها هست. صيغه‌اش مي‌کند، همين که گوشت و پوستي برايش بار بگذارد و به اينجاها يک جارويي بزند و خريدي بکند کافي است. او که ديگر جوان نيست. ميرزا کفش و کلاه کرد. با اتوبوس مي‌رفت. يکدفعه ديدي شب و نصف شبي به ماشينش احتياج پيدا کرد. وقتي عصازنان از دالان مي‌گذشت بوي چرم مانده به دماغش خورد. پس جعفرخان از همين دالان گذشته بود. در را چطور باز کرده بود؟ شايد نوک دمش را گير داده است به اين چفت و خودش را کشيده بالا. در را که باز کرد خشکش زد. حضرتشان روي سکوي در نشسته بود و دمش را به دست گرفته بود و مثل زنجير دور انگشت و حتي مچش مي‌چرخاند. جعفر از پشت دو شيشهء گرد، آن دو چشم اشک‌آلود نگاهش مي‌کرد، حسابي گريه کرده بود.

«پس تو نرفتي؟»

«ما مثل شما خاکيها بي‌وفا نيستيم، ارباب.»

کسي سلام کرد. ميرزا وحشت‌زده عليکي گفت و دامن پالتويش را جلو اين اهل هوايش گرفت. رفتگر محله بود. گفت: «زيارت قبول، حاجي.»

داشت جارو مي‌کرد. ميرزا گفت: «کدام زيارت؟ مريض بودم. پام ضرب ديده بود. خانهء دخترم بودم.»

جعفر داشت غژ و غوژ مي‌کرد که ميرزا دست برد تا مثلاً جلو دهانش را بگيرد. دو سه تار روي چانهء جعفر توي دستش فرو رفت. دستش را عقب کشيد و آهسته زير لب گفت: «تو خفه شو.»

جعفر جيغ زد: «داريد خفه‌ام مي‌کنيد، ارباب. دستتان را برداريد.»

«گفتم، خفه شو.»

رفتگر گفت: «چي فرموديد؟»

«هيچ، جانم. داشتم با خودم حرف مي‌زدم.»

رفتگر راه افتاد، غر مي‌زد: «اين هم دشت صبح‌مان، مردم مرض دارند. شايد هم زده به کله‌اش.»

ميرزا آهسته گفت: «ديدي؟»

جعفر خنديد: «نترسيد، ارباب. فقط شما صداي مرا مي‌شنويد.»

ميرزا با عصبانيت گفت: «اين را که مطمئنم، براي اينکه اگر هم بشنوند نمي‌فهمند چه شکري مي‌خوري. اما من چي؟ همين امروز و فرداست که چو بيفتد ميرزا يدالله ديوانه شده.»

يکي ديگر داشت از ته کوچه مي‌آمد. باز دامن پالتوش را جلو جعفر گرفت. جعفر گفت: «باز که داريد اين کار را مي‌کنيد. هيچ‌کس مرا نمي‌بيند. يک ساعت است آدمها رد مي‌شوند.»

راست مي‌گفت. ميرزا نفسي کشيد. الحمدلله. اما خودش چي؟ بايست اشاره مي‌کرد. کاش زبان کر و لالها را ياد مي‌گرفت. با صدوق، سرهنگ بازنشسته، سلام و عليک کرد. صدوق گفت: «حال خانم چطور است؟»

انگار گوشش هم نمي‌شنيد. رسمش همين بود. گفت: «به خانم سلام برسانيد!» چه معني داشت؟ پنج سال است که آن خدا‌بيامرز مرده و اين هر بار باز سلام مي‌رساند. عصازنان مي‌رفت. از جعفر پرسيد: «زبان اشاره که بلدي؟»

«چي؟ زبان اشاره ديگر چيست؟»

«همين زباني که کر و لالها باهاش حرف مي‌زنند، توي تلويزيون هم نشان مي‌دهند. خانمي درس مي‌دهد، مثلاً براي درخت يا نان با دست يا انگشت‌ها حرکاتي مي‌کنند.»

«ما کر و لال نداريم. تلويزيون را هم هنوز اختراع نکرده‌ايم، اما قرار است بکنيم.»

تلويزيون سرش را بخورد، اما کر و لال چرا ديگر ندارند؟ پرسيد: «يعني توي مملکت شما حتي يک کر و لال هم پيدا نمي‌شود؟»

«ما همه فقط بادام مي‌خوريم. من که عرض کردم.»

«بله، بادام، مي‌دانم.»

با اين‌همه اشاره کرد که برود تو و دستي را سندان کرد و به انگشت اشارهء چکش کرده بر آن زد. جعفر گفت: «پس همين را مي‌گوييد زبان اشاره؟ اين را که ما خيلي وقت است اختراع کرده‌ايم.»

ميرزا ديگر داشت خون خونش را مي‌خورد. نگاهي به اين طرف و نگاهي به آن طرف کرد. کسي نبود. نشست روبه‌روي جعفر، دو لبهء کلاهش را گرفت و داد زد: «من با تو چه کار کنم؟»

جعفر فقط با دو چشم از حدقه درآمده نگاهش مي‌کرد.

«هان، چه کار کنم؟ اگر نوکر يا حتي غلام حلقه‌به‌گوش نخواهم، بايد کي را ببينم؟»


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رمان در ولایت هوا (4)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل دوم

جعفر دمش را رها کرد. دم جمع شد، از ميان دو سمش سر خورد و ناپديد شد. اصلاً داشت لب ورمي‌چيد. نه چانه‌اش که آن چند شويد زير چانه داشتند تکان‌تکان مي‌خوردند. هر دو گونه‌اش فرو رفته بود، و پاي هر دو چشمش کبود مي‌زد. اگر آن دم که حالا معلوم نبود کجايش پنهان کرده است نبود، انگار المثناي خودش بود. ميرزا دو لبهء کلاه جعفر را ول کرد، و اين بار با مهرباني گفت: «ظرف که نمي‌شويي؛ قليان را هم که زنها بايد چاق کنند؛ ضبط‌ و ‌ربط خانه هم که انگار ربطي به تو ندارد؛ آن هم که از قصر و گنجت، پس تو چه غلام حلقه‌به‌گوشي هستي؟»

همچنان نگاهش مي‌کرد و گلوله‌هاي ريز اشک از گوشهء چشمهاش مي‌غلتيد. ميرزا گفت: «غلط کردم، بابا، هزار بار غلط کردم، پشت دستم را هم داغ مي‌کنم که ديگر چله‌نشيني نکنم.»

از ته حلق جعفر صداي قل‌قل آب مي‌آمد. يکي دو حباب هم از گوشهء دهانش بيرون زد و مثل حباب کف‌صابون معلق ميان صورت ميرزا و جعفر ماند. ميرزا بلند شد. جعفر داشت، اين‌بار، راستي راستي گريه مي‌کرد. پس اهل هوا قل‌قل مي‌کنند. شايد هم دلشان مي‌ترکد، از غصه قل مي‌زند و مي‌ترکد و حباب، مثل حباب صابون ... خدا نصيب بندهء عاصي‌اش نکند. پا به پا کرد. مرد و زني مي‌آمدند. بچه‌اي بغل مرد بود. ميرزا دست در جيب کرد، انگار که دارد دنبال کليد مي‌گردد. نمي‌شناختشان. بچهء بغل مرد شايد يک سال و نيمه بود. ريزه‌نقش بود و پستانکي به دهان داشت. روبه‌روي ميرزا که رسيدند بچه پستانکش را انداخت و از سر شانهء پدرش به جايي که حتماً جعفر بود، خيره شد. مي‌خنديد و دست تکان مي‌داد. جعفر گفت: «حالا من را پنهان کن. بچه‌ها مي‌بينندم.»

ميرزا حسابي دستپاچه شد. بچه داشت از سر و کول پدرش بالا مي‌آمد. انگار مي‌خواست از سر شانهء پدرش جست بزند پايين. چيزهايي مي‌گفت و اشاره مي‌کرد. پدر و مادر ايستادند. هر دو يا هر سه برگشتند و با تعجب به ميرزا نگاه کردند. بچه مي‌گفت: «بابا، بابا!» و باز اشاره مي‌کرد.

پدر بچه گفت: «آرام بگير بچه.»

بالاخره مجبور شد زمينش بگذارد و مچ دستش را بگيرد. اما بچه دستش را کشيد و برگشت و به طرف آنها آمد. مي‌دويد، با قدمهاي ريز اما تند، و تا پدرش آمد بگيردش ديگر درست و حسابي شلنگ برمي‌داشت. جعفر گفت: «ارباب، يک کاري بکن.»

ميرزا دامن پالتو را جلوش گرفت. بچه که ديگر جلو سکو رسيده بود با تعجب به ميرزا نگاه کرد و بعد خنده‌کنان دست دراز کرد و دامن پالتو ميرزا را گرفت و کشيد. ميرزا هول شده بود. دست برد جعفر را مشت کرد و توي جيب پالتو انداخت. بچه دامن پالتو را عقب زد و سرک کشيد. هنوز غش‌غش مي‌خنديد. پدرش ميانهء راه ايستاده بود و مي‌خنديد. ميرزا گفت: «ياد آقاجانش افتاده.»

دستي هم به سر و گوش بچه کشيد. بچه با غيظ دستش را پس زد و دور پاي ميرزا چرخيد. انگار مي‌خواست با کسي قايم‌باشک بازي کند. بالاخره هم از ميان دو پاي ميرزا سرک کشيد و زد زير گريه، آن‌هم چه گريه‌اي. پدر بچه هول شده بود که آمد بچه را، به زور هم شده، بغل کرد. گفت: «نمي‌دانم يکدفعه چه‌اش شد؟»

تند‌تند رفت تا به زنش رسيد. بچه همچنان گريه مي‌کرد و ناآرام بود و گاهي هم سرک مي‌کشيد. زن گفت: «وقتي فهميد که آقاجان نيست، زد زير گريه.»

جعفر جيغ زد: «من را بياور بيرون.»

«همان‌جا خوب است. فقط کليد را بده به من.»

کليد را گرفت و در را بست و بسم‌اللهي گفت و راه افتاد. غژ و غوژ جعفر که بلندتر شد، سر خم کرد و پرسيد: «بچه‌ها صدات را مي‌شنوند؟»

«البته که مي‌شنوند. حتي بچه‌هايي که زبان باز نکرده‌اند مي‌توانند با ماها حرف بزنند.»

نه، پياده نمي‌شد راه رفت. ميرزا دست کرد و جعفر را زمين گذاشت، گفت: «يک دقيقه همين‌جا باش.»

رفت در گاراژ را باز کرد، بالا کشيد. کوپنهاي بنزينش را اغلب طاهره اينها مي‌گرفتند. توي باک به اندازهء کفاف امروزش داشت. جعفر درست جلو در گاراژ ايستاده بود. انگار منتظر بود که در را برايش باز کنند. ميرزا پياده شد، در عقب را باز کرد، حتي کمر خم کرد و گفت: «بفرماييد، ارباب، بنده غلام حلقه‌به‌گوش شما هستم.»

جعفر خودش را از رکاب کشيد بالا و روي صندلي جا خوش کرد: «اختيار داريد، ارباب.»

ميرزا در را برايش بست. بايست چند کوپن از بازار آزاد مي‌خريد. همهء سيگاريهاي کنار پمپ‌بنزين‌ها دارند. تا نزديکي‌هاي ميدان گلها حرفي نزدند. توي آينه مي‌ديدش که روي صندلي غلت ‌و ‌واغلت مي‌خورد. گاهي هم از دستگيره بالا مي‌آمد و از شيشه‌ء ماشين به بيرون سرک مي‌کشيد. پشت چراغ قرمز جيغ کشيد: «باغ، ارباب!»

ميرزا گفت: «باغ که باغ.»

از چراغ قرمز که گذشت، باز جيغ زد: «ارباب من ديگر نمي‌توانم جلو خودم را بگيرم.»

ميرزا زد روي ترمز و کنار خيابان نگه داشت: «چي، مگر توي خانه نمي‌توانستي سر قدم بروي؟»

«نه، دودخانه‌هاي آدمها بو مي‌دهد.»

تا ميرزا آمد چيزي بپرسد جعفر پريده بود بيرون و به طرف نرده‌هاي پارک مي‌دويد. توي پارک و با آنهمه بچه؟ نکند ديوانه شده. ميرزا در را بسته و نبسته دنبالش دويد. جعفر داشت از لاي نرده‌ها مي‌رفت تو. بعد ديگر غيبش زد. ميرزا بايست از در مي‌رفت. کاش براي هميشه مي‌رفت. حيوانات و پرنده‌ها گاهي همينطورها در مي‌روند، به جنگل مي‌زنند يا به کوه، دست‌کم به کوچه. اما ديدش: از باريکهراه ريگ‌ريزي شده رد مي‌شد. دستهاش را پشت سر چفت کرده بود و سلانه‌سلانه مي‌رفت. گاهي هم مي‌ايستاد و انگار که به گردش آمده باشد به درختي نگاه مي‌کرد، بيشتر به کاج يا سروهاي زينتي. به يک درخت سرو که رسيد، يک دور کامل دورش چرخيد. عقب‌عقب رفت و نگاهش کرد. سرو بلندي بود. پشت به درخت کرد. وقتي ميرزا فهميد دارد کمربندش را باز مي‌کند، پا تند کرد. اگر بچه‌ها مي‌ديدندش چي؟ ديگر مي‌دويد که ناگهان ديد دود سياهي تمام درخت را مثل لفافي سياه پوشاند. بعد از نوک درخت تنوره‌کشان بالاتر رفت. نکند دارد درخت را مي‌سوزاند. هنوز چند قدمي به درخت مانده بود که از پردهء دود بيرون آمد، کمربندش را بسته بود.

نه، الحمدلله درخت عيبي نکرده بود و دود حالا مثل بادکنکي سياه نوک درخت جمع شده بود. ميرزا دستش را دراز کرد تا جعفر راحت بتواند بيايد بالا، مبادا بخواهد از دم درازش استفاده کند. بغلش کرده بود و تندتند مي‌رفت. اما جعفر انگار عين خيالش نبود. صداهايي مثل سوت‌سوتک بچه‌ها از خودش درمي‌آورد. ميرزا پرسيد: «اين دود ديگر چي بود؟»

جعفر لبهء کلاهش را به سر انگشت بالا زد و از همان پايين نگاهش کرد. بادامي توي لپش بود: «فضولات بادام، ارباب. همانطور که مسبوقيد 2CO است. بو هم ندارد.»

بعد هم به دود که حالا بر نوک سرو مثل هاله‌اي سياه معلق ايستاده بود اشاره کرد: «مي‌بيني، ارباب. باز هم برو گوشت بخور يا شير. مگر بادام چه عيبي داشت؟»

ميرزا باز نگاه کرد. هاله‌اي گرد و کامل بود. جعفر گفت: «اگر مزازمان بد عمل کند، مثل بشقاب مي‌شود، يا اصلاً شکل تاز.»

به در پارک نرسيده زير لبهء پالتو بردش. همچنان داشت از مزاياي بيت‌الدُخان مي‌گفت. ميرزا از بس حرصش گرفته بود پرسيد: «هميشه سياه‌اند؟»

«اکثراً ...»

انگار فهميد که سکوت کرد. بعد گفت: «من را بگذار زمين ارباب، بچه که نمي‌بري.»

چند سالش بود؟ ميرزا گذاشتش زمين. کلاه از سر برداشته بود. وسط سرش طاس بود و موهاي پشت گوش و سرش را بافته بود و مثل حلقهء طنابي بافته از اين گوش تا آن گوش آويخته بود. مي‌گفت: «از مال شما خاکي‌ها که خيلي بهتر است.»

ميرزا برگشت تا سرو را باز ببيند. از اينجا پيدا نبود. وقتي مي‌خواستند سوار بشوند، از شيشهء عقب ماشيني دختربچه‌اي زبانک مي‌انداخت، گفت: «جعفر، بجنب.»

باز در را براي جعفر باز کرد و خودش رفت پشت فرمان نشست. هنوز استارت نزده بود که پرسيد: «حالا درختش حتماً بايد سرو باشد؟»

«حتماً که نه. اما خوب، قشنگ‌تر از همه است، من بيشتر مي‌پسندم. اما گاهي هم بعضي بي‌سليقه‌هاش به بوته‌ها دود مي‌کنند.»

ماشين که راه افتاد غلت و واغلتي خورد و بالاخره خودش را به دستگيره بند کرد، گفت: «بعد از اين ديگر مزاحم شما نمي‌شوم، خودم ياد گرفتم. هر وقت قضاي حازت داشتم، مي‌آيم اينزا. خيلي باصفاست.»

بعد هم نطقش باز شد، گفت: «خوب، حالا آمديم سر خودمان، به اصطلاح بهتر است همين حالا سنگ‌هامان را با هم واکَنيم، و الّا اموراتمان نمي‌گذرد.»

ميرزا غريد: «مقصود؟»

«عرض به خدمت ارباب خودم، بنده درست است که غلام شما هستم، اما کاسبم، پينه‌دوزم، خيلي هم کاري هستم.»

ميرزا از آينه نگاهش کرد. کلاهش را بر کاسهء زانو گذاشته بود و در سه کُنج صندلي فرو رفته بود.

«خوب، حرفت را بزن!»

«مگر مفهوم نبود؟»

«البته، قبلاً هم فرموده بوديد. احتياجي به تذکر نبود.»

«البته که احتيازي نيست. اما مفهوم مخالفي هم دارد، ايندفعه مقصود همان است.»

«که چي؟»

«که مثلاً بنده بلد نيستم قليان چاق کنم.»

«ديگر؟»

«عرض کردم مثلاً. نظايرش خيلي است. حُسن بادام همين است.»

«که تا ف مي‌گوييد ما بفهميم فرحزاد؟»

«نه، مثل ف و فرحزاد نيست. بايد دقيقاً معلوم باشد. ما بهش حذف به قرينهء معنوي مي‌گوييم. صنايع بديعي را خيلي وقت است اختراع کرده‌ايم.»

ميرزا که بيشتر تراکم ماشين‌ها عصبانيش کرده بود، يا حالا که چند نوع خوردني خورده بود ديگر صبوري دوران چله‌نشيني را نداشت، فرياد زد: «بالاخره حرفت را مي‌زني يا نه؟»

«چشم ارباب، چشم. تکرار مي‌کنم، گرچه به نظر علماي ما از محسنات بديعي نيست. محض اطلاع بايد عرض کنم ما اخيراً کشف کرديم که حتي قافيه هم براي لاپوشاني کردن است، براي همين ...»

ميرزا گفت: «خواهش مي‌کنم، برو سر اصل مطلب.»

«بله، اصل مطلب. خدمت آقاي خودم عرض مي‌کنم، ما رسممان اين است که مرد وقتي از سر کار برمي‌گردد، حتي اگر کارش مثلاً نشستن توي حزره باشد، مي‌رود مي‌نشيند پشت مخده، يا روي صندلي. زن خانه، مثلاً کوچول خانم بنده، آفتابه‌لگن مي‌آورد دست و پاي بنده را مي‌شويد. آن‌وقت بنده‌زاده‌ها به همراه خانم‌بزرگ مي‌آيند به صف مي‌ايستند و گزارش مي‌دهند. ميرزا زعفر عادت دارد روزنامه بخواند. بعضي‌ها ـ البته پيش خودمان باشد ـ بادام تلخ مي‌زوند.»

«خوب، اين کارها چه ربطي به من و تو دارد؟»

«چطور ندارد؟»

«من که نفهميدم. شايد باز علتش بدي مزاج باشد.»

«بنده چنين زسارتي نکردم.»

ميرزا داشت پارک مي‌کرد. گفت: «بالاخره نگفتي.»

جعفر تکاني خورد: «پس رسيديم. خوب، حالا ديگر مي‌شود گفت، ببينيد ارباب، ما مردها توي خانه دست به سياه و سفيد نمي‌زنيم. پس انتظار نداشته باشيد که من يکي بدانم نمکدان کجاست. حتي ظرف هم بلد نيستم بشويم، يا کف دکانتان را کهنه خيس بکشم. اگر مردي توي ولايت‌هوا به بچه‌اش حريره‌بادام بدهد همه تف و لعنتش مي‌کنند.»

بلند شده بود، کلاه بر سر، و دمش را مثل زنجير دور انگشت اشاره و مچش مي‌چرخاند: «مرد مرد است و زن زن. پينه‌دوز هم پينه‌دوز است.»

ميرزا برگشت تا ماشينش را قفل کند. مثل همين پارک کردنش شده بود، راه پس‌ و ‌پيش نداشت. سربرداشت و برگشت: «حالا فهميدم، مي‌خواهي بگويي تو بايد کارت را بکني، يعني وصله بزني و صنار بگيري؟»

شيشه شکست و خرده‌هايش را جعفر زير دندانهاي ريزش خرد و خاکشير مي‌کرد: «زنده باشي ارباب، خوب فهميدي، از اول هم مي‌دانستم ارباب بامعرفتي نصيبم شده.»

ميرزا گفت: «فقط يک اشکال کوچک، خيلي کوچک هست.»

«چه اشکالي، ارباب؟»

«اينکه اينجا پينه‌دوزي ورافتاده، خيلي وقته.»

«شوخي مي‌کني، ارباب.»

«نه جان بچه‌هام. کفشهاي ماشيني را سالي، ماهي مي‌پوشند، بعد مي‌اندازندش دور و يکي ديگر مي‌خرند. تعميرش اغلب آفتابه خرج ‌لحيم است.»

«چي؟ ممکن نيست. پولدارها شايد اين کار را بکنند. اما بي‌پولها، فقير و فقرا چي؟»

«همان فقرا بيشتر کفش ماشيني مي‌پوشند.»

جعفر ديگر حرفي نزد، حتي دمش را نمي‌چرخاند، مهره به مهره از ميان دو انگشت رد مي‌کرد. ميرزا گفت: «مي‌خواهي پياده بشوي، يا همين‌جا مي‌ماني، بادام هم که داري؟»

«اينزا بمانم؟ نه، بايد کمک کنم، اگر برگردم ميان سر و همسر خوار و خفيف مي‌شوم، و بعد، بله، ده يا بگيريم بيست سال ديگر هيچ‌کس مرا احضار نمي‌کند. باز مي‌روند سراغ همان کله‌گنده‌ها.»

ميرزا پياده شد و در را برايش باز کرد. جيبش را نشان داد: «مي‌خواهي ببرمت؟»

«خودم مي‌توانم.»

دمش را تکه‌تکه از ميان دو دکمهء پيراهن تو مي‌داد. هنوز چيزي را کروچ‌کروچ مي‌جويد. ميرزا گفت: «بهتر نيست بماني؟»

«چرا؟»

دو حباب از لب غنچه کرده‌اش بيرون زده بود و روي چند پر موي بالاي لب و نوک دماغش معلق مانده بود. ميرزا گفت: «آخر بچه‌ها چي؟»

از صندلي سُر خورد پايين: «بچه‌ها به من آزاري نمي‌رسانند. دو کلمه حرف مي‌زنند، چيزي مي‌پرسند يا خبري مي‌دهند و مي‌روند. خوبيشان اين است، سمز نيستند، زود هم يادشان مي‌رود.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (5)

رمان در ولایت هوا (5)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل دوم

ميرزا درها را بست و راه افتاد. مي‌دانست جعفرخان، به جيم جنابِ ايشان، پشت سرش مي‌آيد. به مردمي که از پياده‌رو مي‌گذشتند نگاه مي‌کرد. کسي توجهي نداشت. دکانها تک و توکي باز بود. با آشنايي سلام و عليکي مي‌کرد و مي‌رفت. حاجي عسکري خم شده بود وقفل باز مي‌کرد. حتماً ديده بودش. ميرزا لاعلاج سلام کرد. حاجي عسکري از جا پريد: «پس تويي؟ من را بگو که فکر مي‌کردم اين بار به حرف من گوش داده‌اي زن گرفته‌اي و حالا از ترس ارث‌خورها در رفته‌اي.»

مصافحه کردند. حاجي مي‌گفت: «ده دفعه بيشتر آمدم در خانه. از همسايه‌ها پرسيدم. گفتند، خبر نداريم. تلفن هم که جواب نمي‌داد.»

سر بر شانهء ميرزا گذاشت. گريه مي‌کرد: «آدم چه فکرها که نمي‌کند. گفتم شايد اصلاً سرت را زير آب کرده‌اند.»

هق‌هق مي‌کرد، ميرزا گفت: «مسافرت بودم، رفته بودم يزد.»

حاجي عسکري براق شد: «جان عسکري، سياهمان نمي‌کني؟»

«جان بچه‌هام، رفته بودم ...»

«تو بميري؟ تا نگويي جان خودم باور نمي‌کنم.»

ميرزا مي‌خواست بگويد، اما اول پشت سرش را نگاه کرد. جعفر نبودش. حاجي عسکري پرسيد: «اگر راست مي‌گويي، بگو ببينم مظنهء پارچهء چادري چند بود؟»

همان حاجي عسکري خودمان بود، ختم کار و چکيدهء بازار. ميرزا گفت: «مي‌شود حسني‌ات را بفرستي دنبال مش‌حسن؟»

«اي به چشم، اما فکر نکنم ديگر کاسب باشد.»

«تو بفرست.»

«باشد، اما به اين شرط که بگويي عتيقه متيقه چه خريدي؟»

«پولم کجا بود، حاجي؟ همينها را بفروشم مي‌بندمش. کسي ديگر عتيقه‌بخر نيست.»

«خوب مي‌شود، حاجي همين روزهاست که اربابها بيايند، با سلام و صلوات.»

ميرزا نگفت آمده‌اند، راه افتاد. حاجي گفت: «حالا بفرماييد يک چاي تلخ.»

«مي‌رسم خدمتتان.»

جعفر جلو دکان نشسته بود، مثل شاگردي که منتظر استاد است. ميرزا هم که در را باز کرد، رفت تو و ميان خرت و پرتها گم شد.

ميرزا تا مش‌حسن برسد سر و صورتي به دکان داد. به يکي دو همکار که انگار گذري سري به او زده بودند جواب سربالا داد. به همين زودي فهميده بودند که آمده است. به حسابها رسيد. يک تسبيح شاه‌مقصودي به دو برابر قيمت همين يکي دو ماه پيش فروخت. پولها را که مي‌خواست توي دخل بگذارد، صداي خرد شدن نان خشکه‌اي را شنيد، داد زد: «جعفر، تو کجايي؟»

«همين طرفها، ارباب.»

نشسته بود لبهء يک قفسه، پهلوي تنگ شاخدار، گفت: «نترس، ارباب. مواظبم.» دست مي‌کشيد به پايهء تنگ: «ارباب، اين را هم مي‌فروشي؟»

«اگر مشتري پولدار پيدا بشود.»

پرسيد: «چرا ديگر اگر مي‌زني؟»

«گفتم که. اين روزها دست زياد است. تازه پول کجا بود؟»

داشت مي‌آمد پايين. به لبهء قفسه آويخته بود و پاش را گذاشته بود لبهء قاب قدحي چيني. ميرزا بي‌اختيار دست دراز کرد. کاسه يله داد و برگشت سر جاي اولش. جعفر گفت: «چه گرد و خاکي! پس اين مش‌حسن تو اينزا چه کاره است؟»

«دستش که به آنجاها نمي‌رسد. تازه از بلندي هم مي‌ترسد.»

از کنار يک دست کاسهء لعابي کار همدان رد مي‌شد، گفت: «دوباره شروع نکن، ارباب. من غلام حلقه‌به‌گوش هستم، اما کاري را مي‌کنم که برازندهء مردهاست. سي‌سال شاگردي نکرده‌ام که مثل يک پادو گردگيري کنم.»

«مي‌دانم.»

قفسه به قفسه پايين مي‌آمد. دو سه ترمهء قديمي را بو کرد. تاي يکي را باز کرد. گفت: «اين يکي را بيد زده.»

ميرزا کمک کرد تا بيايد پايين. از پايهء صندلي ميرزا بالا رفت و نشست روي صندلي. کلاهش را برداشت، بر سر زانو گذاشت و چند تلنگر بهش زد و باز بر سر گذاشت. چرا حتي يکي از موهاش سفيد نشده بود؟ جعفر گفت: «بعد از هرگز چه اربابي نصيبمان شده.»

ميرزا براق شد: «چطور مگر؟»

«خوب، هر کسي که يکي از ما را احضار مي‌کند، معلوم است که توي کارش گرهي هست، اما ...»

«اما چي؟»

دو لب قيطانيش را بر هم مي‌فشرد و لپهايش را باد مي‌کرد. معلوم بود که باز شيشه‌اي مي‌شکند. شکست و ميرزا صبر کرد تا به قروچ‌قروچ خرده‌شيشه برسد، پرسيد: «يکدفعه چه‌ات شد؟»

شايد دست جلو دهان گرفته بود تا ميرزا نشنود. ميرزا چوب گردگيري را برداشت و افتاد به جان آفتابه‌لگن. جعفر جيغ زد: «خواهش مي‌کنم، دست نگه‌ دار. من که مي‌داني به گرد و خاک حساسيت دارم.»

ميرزا منتظر ماند. جعفر سرفه‌اي کرد و بعد هم سه عطسه پشت سر هم. لب و دهان پاک کرد و گفت: «عافيت باشد.»

ميرزا گفت: «طفره نرو، جعفر.»

«خوب، به درد شما که نمي‌خورد، براي اينکه مازرا مال خيلي خيلي قديم است. يکدفعه يادم آمد. من هم شنيده‌ام. مي‌گويند يک شاعري بوده خيلي مشهور، بعد سر چهل و سه سالگي يکدفعه چشمهء الهامش خشک مي‌شود. دست به دامان ماها مي‌شود. بي‌انصاف درست ملک‌الشعراي ما را احضار مي‌کند. بعدش ديگر معلوم است. بيچاره شيخ سديدالدين ما مزبور مي‌شود صبح تا شب اخوانيه صادر کند يا بهاريه، قصيده پشت قصيده، حتي پيغام فرستاد که بابا، به فرياد من برسيد. آن وقت يک بُر طلبه به کمکش بسيز کرديم تا بروند به کتابخانه‌ها و از نسخ قديمي غزل و قصيده رونويس کنند. ملک‌الشعراي شما فقط فرصت مي‌کرد تخلصشان را عوض کند.»

باز شيشه‌اي شکست، اما فقط يک قاروره بود، تق و تمام: «مي‌داني ميرزا، يکي گنه‌کار شد يک دو بيتي رونويس کرد، يارو هم هوس کرد دوبيتي صادر کند، بعد هم رباعي. تخلص هم نمي‌خواست. وقتي ديديم، خير، ول کن نيست، يک شب تا صبح خانه‌اش را پر کرديم از هر چه ديوان چاپ‌نشده بود، و زديم به چاک، اما بعدش ديگر ملک‌الشعراي ما چشمه‌اش خشک شد، هنوز که هنوز است نتوانسته يک بيت بگويد. صبح تا شب مي‌نشيند پشت به مخده، بادام تلخ سق مي‌زند، اما نمي‌آيد. مي‌رود کنار چشمه، قلمدان کنار دستش، يک دسته کاغذ سفيد روي زانوش و هي به فيضان چشمه نگاه مي‌کند. باز نمي‌آيد. تمام موهاي زنخش را مي‌کند، باز نمي‌آيد.»

ميرزا پرسيد: «اين ملک‌الشعراي ما حالا کي بود؟»

«والله درست نيست، در ثاني مأذون نيستيم. مثلاً خود شما خوشتان مي‌آيد کسي بفهمد، يعني روزي يکي از ما بگويد يک کهنه‌چين بوده به اسم ...»

ميرزا داد زد: «کهنه‌چين؟ کي گفته من کهنه‌چينم؟» به قفسه‌ها اشاره کرد و به منبري که از پايين تا بالاي دکان، پله به پله رويش آن‌همه چيز چيده شده بود: «اينها کلي قيمت دارد، آن گلدان نقره لنگه ندارد، يا آن کاسهء چيني.»

جعفر گفت: «آن يکي مو دارد. مفت هم گران است.»

«مو دارد؟ کي مي‌گويد؟»

«پايم را گذاشتم لبش، صداي مرگ داد.»

«خوب، يکيشان عيب‌دار است، اما همان هم کلي پول بالاش رفته.»

ميرزا ديگر حسابي از کوره در رفته بود. دو بامبي کم بود، اصلاً با مشت نه، که با گوشتکوب يا بهتر دسته هاوني برنجي بايست مي‌زد توي سر خودش. متوجه شد که دارد کلاه نازنينش را مچاله مي‌کند. گذاشت روي پيشخوان و دنبال چيزي گشت تا غيظش را سر آن خالي کند. مش‌حسن اگر بود بهانه‌اي پيدا مي‌کرد و دوتا کلفت بارش مي‌کرد. با اين اهل هوا که نمي‌شد طرف شد. اما جعفرخانش چنگه در دو پر موي زنخ انداخته بود و خارشان مي‌کرد، گفت: «اين‌قدر لول نخور، ارباب. بگذار فکر بکنم چطور مي‌شود از اين خنسي نزات پيدا کرد.»

ميرزا دو دست بر دو دستهء صندليش گذاشت و خم شد. انگشتي هم به ميان دو خط ابرو گذاشته بود. سه چين ريز پيشانيش هم عميق‌تر شده بود. همچنان هم داشت به چنگ يا چنگال موي ريش شانه مي‌زد. جعفر به بالا نگاهي کرد: «ببينم ارباب، راست مي‌گويي که کساني حاضرند بابت اين کاسه‌هاي لب‌پريده يا آن اشکدان، و حتي آن سماور لکنته و ترمه‌هاي بيدزده پول بدهند؟»

«البته!»

«چقدر مثلاً؟»

«کدامش؟»

«مثلاً همان دسته هاون برنجي قلمکاري؟»

«سه‌هزار ‌و ‌دويست تومان.»

نيش نداري جعفر باز شد: «پس شما اين‌همه پول داريد و مرا از خانه و زندگيم آوارهء اين دنياي خاکي کرديد؟»

ميرزا کنار به کنار جعفرش نشست، گفت: «خرپولهاش رفته‌اند. اين تازه‌به‌دوران‌رسيده‌ها هم دنبال جنس آک‌بند خارجي‌اند. توريست‌ها را هم انگار ملخ تخمشان را خورده است. باور کن براي يک سه پايهء آهني يا دست سر علم کلي پول مي‌دادند. تازه، من که گفتم، دست زياد شده است. آن‌قدر نسخ قديمي، سکه، کوزه، حتي محراب درسته توي دست و بال دلالها هست که کسي خرش گم نشده بيايد دو تکه کاشي مرا بخرد.»

جعفر که حالا نشسته بود روي دستهء صندلي و نه هر دو پا که سمهايش را تکان مي‌داد، پرسيد: «ببينم، ارباب، گفتي سکه‌هاي قديمي هم خريدار دارد؟»

«البته، جانم، اما وقتي موزه‌ها هم بفروشند ارزان مي‌شود، مش‌حسن مي‌گويد، گردن خودش. ولي اگر من فقط چند سکهء اشکاني يا حتي از اين جديدترهاش مثلاً مال عضدالدوله يا حتي شاه عباس ثاني داشتم، نانم توي روغن بود.»

«سکه‌هاي ناصرالدينشاهي چي، ارباب؟»

«آنها هم، اي! بد نيست. گاهي حتي طلا يا نقره‌شان بيشتر مي‌ارزد.»

«تو هم داري، ارباب؟»

«چندتايي. بيشتر احمدشاهي دارم. يک بيست‌تايي هم رضاشاهي. حالا بهار آزادي، و حتي سکهء طلاي آن گور به گور شده حسابي توي بورس است.»

چطور به صرافتش نيفتاده بود؟ پرسيد: «ببينم جعفرم، تو جايي سکهء طلا يا نقره‌اي سراغ داري، از همانها که توي خمره‌هاي خسروي هست؟»

«اي ارباب، چه حرفها مي‌زني؟ فقط يادم آمد که يک وقي اربابي داشتم که صراف بود، عادتش بود که سکه‌هاي طلاش را مي‌ريخت توي يک کيسه و هي تکان مي‌داد. سر يک هفته به اندازهء يک يا دو سکه خرده طلا نصيبش مي‌شد. بعد که ديد کاري از من ساخته نيست، مزبورم کرد بنشينم بهشان سوهان بکشم. مي‌گفت، پينه‌دوزيت مال خودت، به عوض بادامي که بهت مي‌دهم، بنشين اين‌ها را بساب.»

«ميرزا، نشسته‌اي با خودت حرف مي‌زني؟»

مش‌حسن بود. ريش گذاشته بود. يک تسبيح شاه‌مقصودي اصل هم دستش بود. يک انگشتر عقيق پنج‌تن هم به انگشتش. ميرزا گفت: «اوغور به خير، مش‌حسن. کجايي؟»

«من کجام؟ شما غيبتان زد.» تختهء پيشخان را بلند کرد و آمد تو. دور و بر را نگاه مي‌کرد: «کسي اينجاست. ميرزا؟»

ميرزا به جعفر نگاه کرد. از لبهء صندلي آويزان شده بود. نمي‌افتاد. دمش را به لبهء دسته گير داده بود. دمش خط‌مخالي بود. انگشت بر بيني گذاشته بود. ميرزا گفت: «حسن حاجي عسکري پيدات کرد؟»

«من را؟ مگر گم شده بودم؟»

مگر ديوانه شده بود که اينجا و آنجا را مي‌گشت؟ حتي خم مي‌شد و زير نيمکت را نگاه مي‌کرد. در پستو را هم باز کرد و نگاهي کرد. ميرزا گفت: «به آنجا چه کار داري؟ اول به همين جا برس، ببين چيزي عيب و علتي پيدا نکرده باشد.»

به پستو رفت و در را پشت سرش بست. صداي تلق‌ و ‌تلوق مي‌آمد. کاش چاي دم کند. اما زود آمد. لبهء يکي دو قاليچهء آويخته به ديوار روبه‌رو را پس زد. دنبال چيزي مي‌گشت. گرد بر ريشش نشسته بود، گفت: «اينجا که کسي نيست. پس با کي حرف مي‌زديد؟»


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (6)

رمان در ولایت هوا (6)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل دوم

ميرزا گفت: «دنبال کي مي‌گردي، مرد حسابي؟»

«هيچ‌کس. اما گفتم نکند شما هم ... راستش اين روزها نمي‌شود به کسي اعتماد کرد.»

هنوز کاسب نشده بود. وقت خريد بايد به جنس نگاه کرد و موقع فروش به خريدار. مش‌حسن، معلوم بود، که امروز کاسب نيست. انگشت به نقش يک مردنگي مي‌کشيد، اما به صرافت گردگيري نمي‌افتاد. جعفر غيبش زده بود. ميرزا رفت که خودش چاي دم کند. وقتي برگشت ديد مش‌حسن توي صندليش نشسته است. پا روي پا انداخته بود و تسبيح مي‌گرداند. چهارپايه‌اش زير صندلي بود. شايد نديده بود. اما کت و شلوارش نونوار شده بود. پوتين پايش بود. پيراهنش هم يخه حسني شده بود، گفت: «چه فکرها که آدم نمي‌کند. شما و اين حرفها؟ آخر چهل‌روز نبوديد. هزار تا حرف برايتان در آورده بودند. حتي گفتند، از مرز در رفته‌ايد. همين حاجي عسکري، به گوش خودم شنيدم که مي‌گفت: يزدي چي، مشهدي چي، اينها حرف است، جانم. چو انداخته بود که توي آستر کتتان دلار دوخته‌ايد. مبل‌فروش سر چهارراه گفته بود، کفش سفارش داده که توي پاشنه‌هاش بشود سکه جا داد. مي‌گفت، خودم ديدم کمربند خريده به چه پهني.»

«تو هم باور کردي، آن‌هم بعد از بيست سال که نان و نمک من را خورده بودي؟»

«خوب، راستش اول نه، اما آخر خودتان را بگذاريد جاي من، خانه‌تان که نبوديد؛ به يزد هم نرفته بوديد، به قول حاجي گفتني ما را سياه کرده بوديد. زيارت هم که آدم برود ده دوازده روز طول مي‌کشد.»

«گفتم که رفته بودم دنبال جنس.»

مش‌حسن پا عوض کرد، دستي به ريشش کشيد: «اي آقا، پس کو جنس؟ تازه جنس توي همين تهران ريخته.»

نکند مش‌حسن هم کسي را احضار کرده بود، آن‌هم يکي از آن کله‌گنده‌ها، نه مثل اين پينه‌دوز او، که انگار آب شده و به زمين رفته بود، و گر نه کجا جرأت داشت جلو او پا روي پا بيندازد و اين طوري روي منبر برود؟ گفت: «خيلي خوب، سخنراني‌هات را کردي، حالا بلند شو به کارهات برس.»

بلند شد، انگشتي هم بر خاک پيشخان کشيد: «نه ميرزا، من نيامدم براي کار، حالا ديگر آن‌قدر کار دارم که سرم را نمي‌توانم بخارانم.»

«پس رفته‌اي جاي ديگري؟»

نمک به حرام! حيف آن يک ماه حقوقي که پيش‌پيش بهش داده بود.

«که شاگردي کنم؟ نه ميرزا. حالا خودم يک پا استادم. راستش، از خدا که پنهان نيست، از شما چه پنهان، آمدند که تو چکيدهء کاري، بيا با ما کار کن. رفتم سر و گوشي آب بدهم. ديدم خدا بده برکت، انبار انبار جنس. من که مي‌دانيد، نان حرام کن نبودم، ديگر به لطف شما استادم. مي‌فهمم اصل چيست و بدل کدام است. حالا هم الحمدلله يک تکه ناني مي‌رسد شکم بچه‌ها را سير کنيم.»

تختهء پيشخان را بلند کرد: «مي‌داني ميرزا، اگر شما هم بخواهيد برايتان کار هست، من که سفارشتان را بکنم، نانتان توي روغن است.»

«به کجا، به کي؟»

«شما موافقت بفرماييد، به کي و کجاش کار نداشته باشيد. فقط بايد في بزنيد. همين ديروز محراب الجايتو را از اصفهان آورده بودند. هزار ‌و ‌چهار‌صد ‌و ‌سي‌ و ‌دو قطعه بود. هر تکه‌اش هم توي يک جعبه. مي‌گفتند جاش يک بدل کار گذاشته‌اند که مو نمي‌زند. کار ايتاليايي‌ها بوده. گفتند، بيا تو في بزن. جواهر چيست، استاد؟ خدا رفتگان همهء ما را بيامرزد. گفتم بايد ببينمش. همه را جلو رويم، به يک چشم به هم زدن سوار کردند. اشکم جاري شده بود. اما خوب، کار و کاسبي است.»

«چي، تو داري با قاچاقچي‌هاي بين‌المللي کار مي‌کني؟»

«نه جان ميرزا، از خودمانند. تازه مسجد جامع نبايد که اين‌همه النگ و دولنگ داشته باشد. کي مي‌تواند زير گنبد شيخ‌لطف‌الله با حضور دل نماز بخواند؟»

ميرزا دست انداخت و يخهء نداري مش‌حسن را چنگ زد: «ببينم مي‌خواهند گنبد شيخ‌لطف‌الله را هم پياده کنند؟»

دست ميرزا را از يخه‌اش کند، بعد، انگار بخواهد گرد يخهء کتش را بگيرد دو سه تلنگر به آن زد: «جوش نزن، ميرزا، خيلي مانده تا بدليش را بسازند. تازه به قول آن شناس، توي موزه‌هاي آنجا بهتر حفظش مي‌کنند.»

ميرزا دستش را شلال کرد تا بزند توي گوش مش‌حسن، اما با شنيدن صداي خش‌خش دستش شل شد. جعفر داشت چه کار مي‌کرد؟ مش‌حسن هم شنيده بود. در آستانهء در برگشت و براق شد: «اين صداي چي بود؟»

«معلوم است، موشها که چيز سالم برايم نگذاشته‌اند.»

بعد هم تختهء پيشخان را برداشت و رفت به طرف در: «به‌سلامت، جانم، به‌سلامت.»

مش‌حسن باز دور و بر را نگاهي کرد: «نکند ميرزا واقعاً کسي را اينجا پناه داده باشي؟»

ميرزا هلش داد بيرون: «برو جانم، برو گنبد نظام‌الملک، حتي تاج‌الملک را آجر به آجر في بزن.»

مش‌حسن رفت، سلانه سلانه مي‌رفت. ديوانه شده‌اند. شايد هم اين بابا به سرش زده. مگر مي‌شود؟ وقتي برگشت، فهميد صداي خش‌خش بلندتر شده است. ميرزا داد زد: «تو آنجا داري چه کار مي‌کني؟»

صداي خش‌خش قطع شد، اما صداي جعفر را مثل اينکه از ته چاه باشد، يا حداقل از ته يک گلاب‌پاش نقره يا گلدان ‌چيني شنيد: «ميرزا، گنبد شيخ‌لطف‌الله عزب زواهري است. من ديدم. با همان تازر اصفهاني ديدم.»

«مگر يهودي نبود؟»

«يهودي چرا، مگر مسلمان غلام يهودي مي‌شود؟»

«خوب، حالا بگو آنجا داري چه کار مي‌کني؟»

«ميرزا، نکند از بيکاري داري ديوانه مي‌شوي؟»

مش‌حسن باز برگشته بود، سيگار مي‌کشيد. از کي تا حالا سيگاري شده بود؟ ميرزا ديگر نتوانست جلو خودش را بگيرد، داد زد: «ديوانه پدرت است، ديوانه ...»

اما تا صداي خش‌خش را شنيد، لبش را گزيد و گفت: «جانم، عزيزم، مگر آدم نمي‌تواند با خودش حرف بزند؟»

«خوب، بله، اما نه اين‌قدر بلند. تازه داشتيد از يهوديها حرف مي‌زديد. نکند با آنها معامله مي‌کنيد؟ ما داريم دست واسطه‌هاشان را از دم قطع مي‌کنيم. هر چه کشيديم از دست همين صهيونيست‌ها بود.»

ميرزا گفت: «حالا برگشتي که چي؟»

«هيچ، اما خواستم ازتان بپرسم، شما باشيد آن طاووس سر در مسجد شاه اصفهان را چند في مي‌زنيد؟»

عصايش دم دستش نبود، اگر نه حتماً مي‌زد روي قوزک پاي مش‌حسن. تبرزين به ديوار داشت. صداي شکستن کاسه‌اي لعابي آمد. نه، عقلش کجا رفته بود؟ فقط هلش داد بيرون: «برو جانم، برو خدا روزي‌ات را جاي ديگري حواله کند.»

مش‌حسن گفت: «روزي ما را خدا رسانده، ميرزا. شما فکري به حال موشهاتان بکنيد.» و از دکان رفت بيرون. ميرزا دنبالش رفت و پشت سرش داد زد: «از من مي‌شنوي سري هم به تيمارستان چهرازي بزن کند و زنجيرهاش را في بزن.»

مش‌حسن رو برگرداند: «حتماً ميرزا، بهشان هم مي‌گويم، ميرزا يدالله سمسار از بي‌پولي پاک خل شده.»

واقعاً داشت خل مي‌شد. آمده بود ابروش را درست کند، چشمش هم کور شده بود. حالا شاگردي به خبرگي مش‌حسن از کجا مي‌توانست پيدا کند؟ دستش کج نبود، شناس هم بود. انگشت که به کاغذ نسخه‌هاي قديمي بکشد، نوع کاغذ و حتي زمان ساختنش را مي‌گويد. حيف که پاک خل شده بود. اما از کجا اين‌همه نونوار شده بود؟ مرد و زني آمدند تو. جوان بودند و يک آينه شمعدان برنجي مي‌خواستند. ميرزا دوتا نشانشان داد. هميشه اولي را نمي‌پسنديدند. جيوء دومي کمي ريخته بود. زن که قيمت پرسيد، ميرزا باز صداي به هم خوردن دو کاسهء چيني را شنيد، دستپاچه گفت: «چهار‌صد تومان.»

هزار‌ و ‌چهار‌صد تومان هم نمي‌داد. مرد گفت: «چهار‌صد تومان؟ چه خبر است، حاجي‌آقا؟»

زن گفت: «آينه‌اش که اصلاً به درد نمي‌خورد.»

جيغ جعفر را از جايي شنيد: «دارند توي سر زنست مي‌زنند. دو‌هزار تومان شيرين مي‌خرند.»

ميرزا زير لب غريد: «تو خفه شو، دخالت نکن.»

مرد هاج ‌و ‌واج از سر شانهء ميرزا سرک کشيد: «با کي بوديد، حاجي؟»

«با شاگردم بودم.»

زن داشت از کنار حاجي سرک مي‌کشيد. ميرزا آينه شمعدان دوم را سر جايش گذاشت: «باشد، حالا مي‌گويم يکي ديگر برايتان بياورد.»

صداي جعفر باز آمد. همان نزديکيها بود: «ارباب، زنک دارد پاي شوهرش را لگد مي‌کند، سقلمه هم بهش زد. گمانم بهش به همان زبان که مي‌گفتي، مي‌گويد، بخريم، مفت است.»

مرد گفت: «زحمت نکشيد، همين خوب است. اما اگر ممکن است يک تخفيفي هم قائل بشويد.»

از جيب بغل کيفش را درآورد. سه اسکناس صد توماني جدا کرد: «بفرماييد، سيصد تومان است.»

ميرزا به اولي اشاره کرد: «من که عرض کردم، چهار‌صد تومان، يک کلام.»

زن گفت: «ما آن را مي‌گفتيم.»

ميرزا پايهء دومي را نشان داد: «ملاحظه بفرماييد ساخت ايتالياست. تازه، قديمي است. حالا ديگر کسي از اين نقشها به پايه‌ها نمي‌زند. همه‌شان ساده‌اند.»

جعفر از همان پايين پاي زن داد زد: «زنده باشي، ارباب.»

مرد گفت: «شما خودتان فرموديد آن يکي چهار‌صد تومان.»

ميرزا خم شد. نمي‌ديدش. غر زد: «تو دخالت نکن، جعفر.»

مرد پرسيد: «با من بوديد؟»

ميرزا گفت: «شاگرد که نيست، بلاي جاي است. بله عرض کردم آن يکي را اگر بخواهيد هزار‌ و ‌چهار‌صد تومان است. آينه‌اش سنگي است. مرگ ندارد. سيصد پول آينه‌اش هم نمي‌شود.»

جعفر باز جيغ زد: «مي‌خرند، ارباب. زن دارد کت مردک را مي‌کشد.»

ميرزا جلو پيشخان را هم نگاه کرد و از ميان زن و مرد به رديف کفشهاي ترکمني. پشت سرش هيچ مويي يا کلافي به ريزهء طبله‌ها آويخته نبود، نيست. زن و مرد هم داشتند دور و برشان را نگاه مي‌کردند. ميرزا گفت: «موش همه‌جا را برداشته، بايد تله بگذارم.»

ديدش. توي ويترين، درست روي گيوهء کار آباده نشسته بود. به ميرزا نگاه مي‌کرد و به انگشت يا دست و حتي دهان و چشمهاي بي‌عينک چيزي مي‌گفت و بعد چشمک مي‌زد. راست مي‌گفت، مرد حلقه به انگشت نداشت. گفت: «آن يکي، همان‌طور که عرض کردم، هزار‌ و ‌چهار‌صد تومان است، اما براي شما، چون مي‌خواهيد سر سفرهء عقدتان بگذاريد، هزار‌ و ‌دويست تومان، يک کلام.»

متعجب نگاهش مي‌کردند، بعد به هم نگاهي کردند. بالاخره مرد صد تومان ديگر از کيفش درآورد، گفت: «اين هم صد تومان ديگر. مي‌شود چهار‌صد تومان، همان که اول گفتيد.»

زن گفت: «باشد، دويست تومان ديگر هم بده، بگذار ما به حاجي هديه بدهيم.»

جعفر باز غژ و غوژ کرد: «باز دامن کتش را کشيد.»

مرد اسکناسها را از روي پيشخان برداشت، توي کيفش گذاشت. جعفر داد زد: «مردک عصباني است. دامن کتش را از دست زن کشيد. اما زن ول‌کن نيست، مچ دست مرد را گرفته است و فشار مي‌دهد.»

ميرزا گفت: «يک دقيقه اجازه بدهيد.»

عصايش را برداشت، وقتي تختهء پيشخان را بلند کرد، ديد که زن و مرد عقب کشيدند. کارش از اين حرفها گذشته بود. شيشهء ويترين را پس زد. عصا را روي سر جعفر تکان‌تکان داد. جعفرش عقب‌عقب رفت و پشت سماور برنجي کار کرمانشاه پنهان شد. ميرزا گفت: «مگر دستم بهت نرسد.»

زن و مرد داشتند بيرون مي‌رفتند. ميرزا گفت: «حتي توي ويترين هم هستند. همه چيز را مي‌خورند.»

برگشت سر جايش. آينه شمعدان را جلوش گذاشت. خودش يک‌هزار ‌و ‌صد تومان جرينگي بالاش داده بود. اگر کساد نبود، دو‌هزار تومان شيرين مي‌ارزيد. ميرزا رو به ويترين داد زد: «آخر مرد حسابي، تو برو پينه‌دوزي‌ات را بکن، چه کار به کار من داري؟»

«خودت گفتي، ارباب، پينه‌دوزي ديگر ور افتاده.»

ديگر داشت آن روي ميرزا را بالا مي‌آورد. صاحب تأليف نگفته بود اهل هوا را چطور مي‌توان ادب کرد. ناسخ اين نسخهء طيّبه نيز در اين باب در حاشيه ساکت بود. حالا ديگر مش‌حسن را هم نمي‌توانست اردنگي بزند. اما گوشش را که مي‌توانست بکشد. يا اصلاً يک ريگ ريز مي‌گذاشت روي پرهء گوشش و همين‌طور نرم‌نرم مالشش مي‌داد. ميرزا نگاهش کرد. دو دستش را حايل کلاه گرفته بود يا شايد همان‌جا که گوشهايش بايست مي‌بود. اما گوش که نداشت. نديده بود که گوش داشته باشد. توي چهل روز و چهل شب اصلاً به صرافت گوش نيفتاده بود. مگر صاحب تأليف نگفته بود به هر جنس و لون که خواهد حاضر شود؟ تا شايد ببيند که دارد يا نه، يا يک ريگ ريز پيدا کند، راه افتاد، اما غژ و غوژ بلند جعفرش نگذاشت تختهء پيشخان را بردارد: «ارباب برو سر جات، دارند مي‌آيند.»

زن آمد تو. مرد پشت ويترين ايستاده بود. سيگار مي‌کشيد. زن با گوشهء چارقد چشمش را پاک مي‌کرد: «بفرماييد حاجي، اين هم هزار تومان.»

پول را گذاشته بود روي پيشخان. خودش خواسته بود. آينه شمعدان را تا کنار دست زن هل داد، گفت: «مبارکتان باشد.»

جعفر داد زد: «باز هم حاضر است بدهد. در کيفش باز است.»

ميرزا گفت: «کور که نيستم.»

زن آينه شمعدان را بغل گرفت. ميرزا لبخند زد: «سفيدبخت بشويد.»

مرد هم آمد تو، پرسيد: «مطمئني همان است؟»

جعفر جيغ مي‌زد: «خودت دادي، من ديگر بي‌تقصيرم.»

ميرزا بي‌توجه به زن و مرد، آمد اين طرف پيشخان. جعفر باز دو دستش را حايل کلاه گرفته بود. ميرزا همان‌قدر صبر کرد تا زن و مرد دوان‌دوان از آن‌طرف ويترين رد بشوند، بعد نشست، مشتش را بلند کرد و داد زد: «اين دفعهء اول و آخرت باشد، ديگر نبايد توي کار من دخالت کني.»

جعفر عينکش را از جيب قبايش درآورد، شيشه‌هايش را فوت کرد و به چشم گذاشت و نخش را پشت سرش گره زد، گفت: «اين همه حيوانيات آخرش همين مي‌شود.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #7  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رمان در ولایت هوا (7)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل دوم
ميرزا باز لب گزيد، حتي شايد لبش را خون انداخت، بالاخره از منفذي ميان دندانهاي نيش و دو لب بسته گفت: «مگر چي شده؟»

«همه‌اش تکرار مي‌کنيد. تازه دقت هم نداريد که وقتي طرف خطاب چيزي را مي‌داند، نبايد ذکر کرد. اين از تکرار هم بدتر است. ملک‌الشعراي ما، به قول علماي ما، براي همين چشمهء الهامش خشکيد.»

«خيلي خوب، اما حالا لطفاً بفرماييد تکليف ضرر من چه مي‌شود؟»

صداي خرد شدن نان‌خشکه آمد. خم و راست مي‌شد. معلوم نبود مي‌خندد يا سرفه مي‌کند. ميرزا بلند شد. باز ممکن بود تکرار کند. ناگهان نه با غژ و غوژ که به وضوع شنيد: «کزا مي‌روي، ارباب؟ من را نزات بده.»

زني چادري پشت به ويترين ايستاده بود. آدمهايي هم رد مي‌شدند. ميرزا پرسيد: «مگر چي شده؟»

جعفر به پايين اشاره کرد. بچهء نوپايي به محاذات او، آن‌طرف شيشه، ايستاده بود. پستانک به دهان داشت و با هر دو دست انگار داشت حرفي مي‌زد. ميرزا گفت: «بيا برو پشت سماور.»

جعفر رفت روي گيوه نشست و گفت: «ديگر دير شده، ارباب.»

مادر بچه برگشت و دست بچه را گرفت. جعفر گفت: «بچه مي‌گفت، من زيش دارم، اگر سرپام نگيرند، تمام زانش را نزس مي‌کنم.»

مادر خم شد و بچه را بغل کرد و باز پشت به ويترين ايستاد. جعفر گفت: «يک کاري بکن، ميرزا.»

«چرا من؟»

«من که نمي‌توانم. تازه، چرا شما خاکيها فقط به فکر نفع خودتان هستيد؟»

بچه از روي شانهء زن سرک مي‌کشيد و دست تکان مي‌داد. پستانک نداشت. خوب، ضرري هم نداشت. ميرزا تا درگاهي دکان رفت، آهسته صدا زد: «باجي!»

جعفر گفت: «برو زلوش، ميرزا.»

ميرزا بلندتر گفت: «باجي، با شمام.»

جعفر گفت: «مي‌بيني که، آن طرف را نگاه مي‌کند.»

ميرزا جلوتر رفت و آهسته بر شانهء حلال مردم زد: «مي‌بخشيد خواهر، بچه‌تان ناآرامي مي‌کند، بهتر است سرپايش بگيريد.»

زن به پتهء چادر بيني و دهان پوشاند: «به تو چه، مرد حسابي؟ به تو که نمي‌شاشد.»

ميرزا برگشت. همين‌طورها مي‌شود که مي‌گويند کاردش بزني خونش درنمي‌آيد؟ سردش شده بود، با اين‌همه چيز که پوشيده بود. دست به ستون چهارچوب گرفت. جعفر چيزي مي‌گفت. حتماً با بچه حرف مي‌زد که ميرزا نمي‌شنيد. داشت به صدايي گوش مي‌داد که انگار صداي شوهر زن بود: «چه کارت داشت؟ حرفيت زد؟»

«نه، اما آمده مي‌گويد بچه را سرپا بگيرم. مردم به چه چيزهايي کار دارند.»

جعفر گفت: «بچه مي‌گويد، من گفتم، اما حالا ببين چه الم‌شنگه‌اي به پا مي‌کنند.»

ميرزا برگشت. بگذار بکشند. چهرهء بچه در هم رفت که زن مثل برق‌گرفته‌ها لرزيد: «اه، راستي راستي جيش کرد.»

بچه را گذاشت زمين. دو بال چادرش را تکان مي‌داد. مي‌خنديد. پستان چپ و شکمش خيس خيس بود. به ميرزا اخم کرد، بعد هم خم شد و زد روي دست بچه: «چند دفعه بهت بگويم، بگو جيش دارم؟»

بچه چشمک زد. به جعفر بود. جعفر گفت: «مي‌گويد، دردم نيامد، اما ببين چطور عاصي‌شان مي‌کنم.»

عاصي‌شان هم کرد. يکدفعه جيغ کشيد و پهن زمين شد. پدر، اگر پدر بچه بود، به زن توپيد: «حالا چرا مي‌زنيش؟»

ميرزا آمد تو. کارش به کجا کشيده بود؟ به جعفر گفت: «بيا برو ته دکان وگرنه همين فرداست که چو بيفتد که من غيب مي‌دانم، يا خدا نصيب نکند، ضميرخوانم.»

جعفر گفت: «چه بهتر، عوضش به صرافت اصل کاري نمي‌افتند.»

ميرزا کمکش کرد بيايد پايين. شايد هم ترسيد از دمش استفاده کند، گفت: «بله، جانم. شما درست مي‌فرماييد. حالا لطفاً بفرماييد توي پستو.»

جعفر دامن قبايش را تکاند: «چشم، اما اقلاً بگذار اين کار را تمامش کنم.»

رفت دم در. از پشت ستون چهارچوب سرک مي‌کشيد. بچه سر بلند کرده بود و سر و دست تکان مي‌داد. ميرزا پرسيد: «حالا چه مي‌گويد؟»

«هيچي، فقط مي‌گويد، اينها هر روز يک جور شير خشک بهش مي‌دهند. بي‌زبان! مي‌گويد، يک روز پرچرب، يک شب کم‌چرب. ديشب هم بهش هلندي داده‌اند. هفتهء پيش هم اسرائيلي. بدتر از همه وقتي است که مجارستاني بهش مي‌دهند.»

غش‌غش مي‌خنديد: «مي‌داني ميرزا، اسمش چيست؟ رستم. مي‌گويد، مي‌بيني، رستم، آن هم من؟»

پدر خم شد و بچه را از زمين کند: «بلند شو، بابا.»

ميرزا نفميد کي و چطور رفت جلو. طي الارض که نبود، اما يکدفعه ديد درست ايستاده است روبه‌روي مردک، گفت: «مي‌بخشيد، آقا، که دخالت مي‌کنم. به رستم‌خانتان بهتر است فقط يک جور شير بدهيد. مجارستاني هم هيچ‌وقت بهش ندهيد. نوهء من هر وقت مي‌خورد، گلاب به رويتان، به ريغ مي‌افتد.»

مرد بچه را بغل کرد: «اي آقا، چه حرفها مي‌زنيد. هر دفعه يک چيزي توي بازار هست.»

زن گفت: «چه کار کردي؟ همهء جانت را که نجس کردي.»

مرد گفت: «نفهميدم.»

بچه را دور از خودش گرفته بود: «شده ديگر.»

را افتادند، اما مرد برگشت: «مي‌بخشيد، شما از کجا فهميديد اسم بچه رستم است؟»

حالا بيا و درستش کن، ميرزا گفت: «همين‌طوري از دهنم پريد، اما راستش ماشاءالله هزار ماشاءالله قوي است. لاغر هست، اما معلوم است که قوي مي‌شود.»

اين بار صداي غژ و غوژ از پايين پايش آمد: «بگو، حريره بادام براش درست کنند.»

ميرزا گفت: «حريره بادام هم بد نيست. اصلاً بعضي وقتها که اين‌طور مي‌شوند، بهتر است سر دلشان خالي باشد.»

زن آستين مرد را کشيد: «بيا برويم، ديوانه است.»

بود ديگر، اما حالا فقط نگران جعفرش، به حرف ششم الفبا، بود که زير دست و پا نرود. بالاخره او مسئول بود. نبودش. اگر بودش، بچه آن‌طور سر بر شانهء پدر نمي‌گذاشت. زن تند‌تند چيزي مي‌گفت و مرد گاهي برمي‌گشت و به ميرزا نگاه مي‌کرد. ميرزا برگشت سر جاش. روي صندلي نشست. اگر مش‌حسن بودش قليان را همين حالا برايش چاق مي‌کرد. ميرزا با خودش، اما بلند گفت: «اين هم از کاسبي امروزمان.»

صداي غژ و غوژ از جايي آمد که گاه گاه با وقفه‌هاي خش‌خش قطع مي‌شد: «بچهء بي‌زبان! وسط خودشان مي‌خوابانندش. يا پدره خرخر مي‌کند يا مادرش توي خواب حرف مي‌زند.»

ميرزا ديگر حوصلهء اين حرفها را نداشت. بايستي براي سررسيد سفته کاري مي‌کرد. طاهره و صديقش هم ول‌کُن نبودند. حالا راستي دلار آزاد چند بود؟ صداي خش‌خش بي هيچ وقفه‌اي مي‌آمد. انگار سمباده يا سوهاني نه به لبهء سکه‌اي کتيبه‌دار يا بدنهء گلداني نقره، که بر گوشت صنوبري دل ميرزا مي‌کشيدند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (8)

رمان در ولایت هوا (8)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل سوم

شب پنجشنبه ميرزا ديگر حتي يک لحظه چشم به هم نگذاشت، اما راستش تمام شب انگار قند توي دلش آب مي‌کردند. به صداي خش‌خش مداوم گوش مي‌داد، از اين دنده به آن دنده مي‌شد، به زمين و زمان فحش مي‌داد، اما باز خوشحال بود که فردا سرظهر جعفرش مي‌رفت. شايد بعدازظهر را توي راه بود، شب‌جمعه حتماً به کوچول خانمش مي‌رسيد، دستي هم به سر و گوش خانم بزرگش مي‌کشيد، يا شايد با دم نازک و درازش چندتا به کپلهاي نازنين مادر بچه‌ها مي‌زد و فردا هم تا لنگ‌ ظهر مي‌خوابيد و بعد ـ خدا را چه ديدي؟ ـ شايد ديگر هرگز برنمي‌گشت. هر چه بود امشبش بهتر از ديشب بود. تا نصف شب از اين دنده به آن دنده شده بود، وقتي هم چشمش گرم شده بود، يک ذرع از جا پريده بود. خدا نصيب بندهء عاصي‌اش هم نکند. چه بياباني بود! برهوت خدا. آفتاب هم که ديگر معلوم بود، يک کورهء حدادي که درست يک وجب بالاي سر ميرزا سرخ مي‌شد و زرد مي‌شد. ميرزا رفت و رفت تا بالاخره رسيد بالاي يک تپهء شني. اين طرف را نگاه کرد، هيج دار ‌و ‌درختي نديد. آن طرف هم چيزي يا کسي نبود. حتي دريغ از يک سراب. داشت سرازير مي‌شد که آن دورها يک سياهي ديد. ميرزا را مي‌گويي، دويد به طرف سياهي. مگر نه در مقامات اولياء خوانده بود که يک بابايي همين بلايي به سرش آمده بود که حالا به سر او آمده است؟ صاحب واقعه مي‌رود و مي‌بيند که نه سياهي که يکي از اولياء سوار بر شيري دارد مي‌آيد. ميرزا باز مي‌دود و انگار که طي‌الارض مي‌کند مي‌رسد به جلو سياهي و شکر خدا نه شير که شتري مي‌بيند. حالا شتر تنهاست. مهارش هم پاره است و دارد مي‌آيد. چي؟ صاف مي‌آيد به طرف ميرزا. دهانش هم کف کرده است و هي مي‌آيد و سر تکان مي‌دهد. ميرزا ديگر معطلش نمي‌کند و هي مي‌زند به قدمهاش و شتر هم به دنبالش. ميرزا بدو، شتر بدو. به چپ مي‌پيچد، شتر هم مي‌پيچد؛ به راست مي‌رود، شتر هم مي‌آيد؛ بالا مي‌رفت؛ پايين مي‌رفت ... خير، ول‌کُن نبود. بالاخره ميرزا آن‌قدر مي‌رود که مرده‌اش مي‌رسد به دهي، خودش را مي‌اندازد توي حصار ده و ده برو. باز مي‌بيند شتر دارد مي‌آيد. مي‌زند به کوچه‌اي، شتر هم مي‌آيد. حالا هي هم فرياد مي‌زند. اما مگر بندهء خدايي به فريادش مي‌رسد؟ به هر کوچه‌اي هم مي‌رود، انگار که موي شتر را آتش زده باشند، سلانه سلانه مي‌آيد. کف دهانش را هم به اين طرف و آن طرف مي‌پاشد و يک طوري هم چپ‌چپ به ميرزا نگاه مي‌کند و سر تکان مي‌دهد. ميرزا بالاخره کوچهء تنگي گير مي‌آورد، مي‌رود. اما مي‌بيند شتر تنگ و باريک سرش نمي‌شود. انگار ديوارها پس مي‌روند تا شتر بتواند رد بشود، اصلاً از ديوارها هم رد مي‌شود؛ درها هم جلو پوزه‌اش چارتاق باز مي‌شوند. ميرزا را هم مي‌شناسد، به اسم صداش مي‌زند و مي‌آيد. ميرزا که مي‌فهمد شتر هم از آنهاست از خواب مي‌پرد. تمام تيرهء پشتش خيس عرق شده بود، هنوز هم نفس‌نفس مي‌زد، و باز هم صداي خش‌خش مي‌آمد. ميرزا از خير خواب گذشت، داد زد: «جعفر، آهاي جعفر!»

جوابي نيامد. بلند شد نشست. عبايش را دور تا دورش پيچيد. چهار ستون بدنش تيريک‌تيريک مي‌لرزيد. ميرزا تسبيحش را از بالاي سرش برداشت و گفت، بسم‌الله، س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر، 111، اما هنوز دانهء اول را نينداخته بود که ديد جعفر در اتاق خواب را باز کرد و آمد معقول جلو تختش دست به سينه ايستاد و گفت: «اين چه کاري است، ارباب؟»

ميرزا داد زد: «طلبکار هم هستي؟»

«نه، ارباب، اما نکنيد، ديگر اين اسم رمز را تکرار نکنيد. ما ضعيفيم. مي‌بينيد که. تازه هر وقت که اين اسم را مي‌بريد تمام رگهاي ما بند‌بند بلند مي‌شوند، يا کش مي‌آيند، تکه‌تکه مي‌شوند. از شمع‌آزين بدتر است.»

ميرزا گفت: «بله، فهميدم، اما آخر تو شبها چه کار مي‌کني؟»

جعفر دمش را يک‌بار ديگر دور مچش چرخاند و گفت: «کار مي‌کنم، ارباب.»

«پينه‌دوزي که صدا ندارد.»

«مي‌دانم، ارباب، خودم پينه‌دوزم.»

«پس آخر، گور مرگت، چه کار مي‌کني؟»

جعفر کلاهش را برداشت. موهاش دور سرش ريخته بود. فقط مغز سرش مو نداشت. همان‌جا را خاراند، گفت: «هنوز مأذون نيستم.»

«يعني شبها هم بايد کار بکني؟»

کلاهش را بر سر گذاشت. ميرزا گوشهايش را نديده بود. جعفر داشت لبهء کلاهش را به همان دست چپ صاف مي‌کرد، گفت: «کار ما شب و روز ندارد.»

ميرزا انگار همين حالا شتر را مي‌بيند که دارد از در چارتاق شده مي‌آيد تو و صداش مي‌زند، سينه‌اش به خس‌خس افتاد: «پس کي استراحت مي‌کني؟»

«اگر ازازه بفرماييد، زمعه‌ها. همان که پيش ‌از ‌ظهر يک ساعتي توي آب سرد حوض خانه‌مان غلت و واغلت بزنم، خستگي اين يک هفته از تنم درمي‌رود.»

پس راستي راستي مي‌رفت. کور از خدا چه مي‌خواست؟ ميرزا هم از خوشحالي از خير خواب گذشت و حتي نطقش باز شد: «خوب، که فردا مي‌روي سري به عيال و اولاد بزني؟ به‌سلامتي. سلام من را هم بهشان برسان. سوغات هم يادت نرود.»

«چشم، اما نه براي زن و بچه، مأذون نيستيم. اما براي دولتمان مجبوريم. هر دفعه هم يک چيزي مي‌بريم.»

«مثلاً چي؟»

«از همين چيزها که شماها داريد، بايد ببريم تا ما هم اختراع کنيم. مثلاً همين تلويزيون يا موشکي که مي‌گفتيد موقع موشک‌باران عراق مي‌انداخت.»

ميرزا اگر مي‌شد به جاي دو شاخ چهار شاخ درمي‌آورد: «تلويزيون مرا ببريد؟»

«مگر مي‌توانم؟ من که، خودتان مي‌دانيد، زثه‌اي ندارم. همين که يک پيچ يا يک تکه سيم بي‌قابليتش را بتوانم ببرم، خيلي است.»

شوخي مي‌کرد. ميرزا خنديد: «از من مي‌شنوي ده‌تا پيچش را ببر. توي اين شهر هم تا دلت بخواهد تکه‌هاي موشک ريخته، همه‌اش را ببريد.»

«خيلي‌شان را برده‌ايم.»

«که چي بشود؟»

«که اختراع بکنيم، من که نه، اما هستند. ما، به قول سرمقاله‌نويس روزنامه‌ها، تراشکارهايي داريم که مي‌توانند مثلاً چشم را سلول به سلول از هر چه بخواهيم بتراشند و سوار کنند.»

ديوانه شده بود. ميرزا افتاده روي دندهء شوخي، گفت: «پس سوغات من را هم يادت نرود. انگشتر يا سرمه‌دان حضرت سليمان را نمي‌خواهم، فقط ببين مي‌تواني آن عرقچين کوچولوش را برايم بياوري.»

جعفر مثل همان تراشکارها سينه‌اش را تراش داد: «ما را مسخره مي‌کني، ارباب؟»

«نه به جدم، جدي مي‌گويم.»

«يعني مي‌گوييد، شما اين قصه‌هاي خاله‌زنکها را باور کرده‌ايد؟»

حالا داشت نوک دمش را شرق‌شرق به دامن قباش مي‌زد. ميرزا بيشتر سر قوز افتاد: «پس اقلاً از آن ميرزا جعفرتان يا هر کس که مي‌شناسي نسخهء عمل کيميا را براي من بگير.»

جعفر اين‌بار نوک دمش را کوبيد روي سمش: «ارباب، ما مردم زحتمکشي هستيم، به اين اباطيل هم اعتقاد نداريم.»

ميرزا سينه صاف کرد و مثل اربابها به پشتي تختش تکيه زد، حتي بالشش را زير آرنج راستش جا داد و گفت: «تو را که قبول دارم، اما من هم ناسلامتي چوب که احضار نکرده‌ام، پس فکري هم به حال من بکن.»

جعفر به بيرون در، شايد به همان‌ جايي که شبها صداي خش‌خش‌اش مي‌آمد، اشاره کرد: «خودتان که مي‌شنويد، من اين هفته حتي يک دقيقه هم بيکار نبودم.»

بعد هم راه افتاد که برود. ميرزا گفت: «يک دقيقه صبر کن ببينم. ديروز مي‌گفتي شماها مسلمانيد، از زمان ابراهيم، حتي پيش از آدم‌ ابوالبشر موحد بوده‌ايد. خوب، قبول. گفتي، حالا همه‌تان هم شيعهء خلص هستيد، اين هم قبول، اما آخر فقط شما که اهل هوا نيستيد، باز هم بايد باشند، حتماً سني هم داريد، گبر هم داريد، کافر، يهودي، نمي‌دانم هُرهري مذهب.»

جعفر نوک سم چپش را خرت‌خرت بر قالي مي‌کشيد: «من نمي‌شناسم.»

ميرزا گفت: «پس شماها همه يک کاسه ...؟»

جعفر براي اولين‌بار حرف ميرزا را قطع کرد: «يک دفعه ديگر هم همين سؤال را کرديد. عرض کردم من اينزا براي دلالت يا تبليغ نيامده‌ام. قرار است گره از کار شما باز کنم، حالا هم دارم مي‌کنم، شب و روز زان مي‌کنم.»

ميرزا باز داشت عصباني مي‌شد: «ببينم جعفر، يعني تو با اين خش‌خش‌هات مي‌خواهي براي من کار بکني؟»

«البته، خود شما خواستيد، هر شب هم سيصد‌ و ‌سي ‌و ‌سه دور تسبيح مرا صدا زديد، حالا هم من ...»

ميرزا هم حرفش را قطع کرد: «بله، بله مي‌فهمم، شبها اينجا و روزها توي مغازه مدام خش‌خش مي‌کني، سنگ مي‌کشي به شيشه؟ نمي‌دانم. سم به زمين مي‌کشي؟ نمي‌دانم. شايد هم داري نقب مي‌زني به خزانهء بانک مرکزي.»

جعفر دستي تکان داد: «احتيازي به اين بچه‌بازيها نيست، ارباب.»

ميرزا آهسته و مهربان گفت: «ببين جعفرخان ...»

«زعفر، البته به حرف ششم الفباي شما.»

«خيل خوب، جعفر، عصباني نشو، فقط خودت را جاي من بگذار. تو به جاي آنکه يک پينه‌دوز ماهر سابق باشي، يا نمي‌دانم زمين سنبونک لاحق، کاش مي‌توانستي فقط دو کلام به من بگويي، کجاي اين خانه يا هر جاي ديگر يک گنج خوابيده، حداقل با بيست تا سي خم خسروي پر از سکه يا در و گوهر؛ يا کاش مي‌توانستي توي چشمهاي من نگاه کني، يک ورد کوچولو از همين اجي مجي‌ها بخواني و فوت کني به من تا براي يک ساعت هم شده بشوم يک گربه يا يک شتر يا يک پرنده.»

«ما از اين کارها بلد نيستيم. زادوگري مکروه است، بعضي‌ها حتي گفته‌اند حرام است.»

«پس کي بلد است؟»

«شما آدمها، خودتان که مي‌بينيد.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (9)

رمان در ولایت هوا (9)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل سوم

به خودش اشاره کرد، از شانه تا دو سم، و سر خم کرد، که مرا ببين. حالا ديگر وقتش بود که ميرزا دو بامبي بزند توي سر خودش، يا بلند شود برود با عصايش کاسه‌اي، بشقابي را بشکند؛ اما باز لب گزيد، خون دل هم خورد و گفت: «يعني مي‌گويي، شماها هيچ‌کدامتان توي تن گربه‌ها نمي‌رويد، يا مثلاً سابق بر اين توي آب‌انبارها، زيرزمينهاي تاريک و نمور بزخو نمي‌کرديد، يا حالا اگر بندهء خدايي بسم‌الله يادش برود و آب داغ بريزد روي زمين، جانش را نمي‌گيريد؟»

«ما مسلمانيم، ارباب، مثلاً خود من تا حالا، حتي يک بار هم نشده، نمازم قضا بشود. پس دليلي ندارد از بسم‌الله شما آدمها بترسم.»

«کافرهاتان چي؟»

اما جعفر به جاي جواب بادامي گوشهء لپش گذاشت. يعني نداشتند؟ خوب، خدا کند، ميرزا که بخيل نبود. اما بالاخره بايستي مي‌فهميد. اين ديگر به حد تواتر رسيده بود که از گربهء سياه بايد پرهيز کرد. حتي خودش آن‌وقتها که اين تازه‌به‌دوران‌رسيده‌ها خزينهء حمام شيخ را گل نگرفته بودند، يک بار که با مرحوم ابوي رفته بود، با همين دو گوش خودش صداي تار و تنبور شنيده بود. جعفر بالاخره گفت: «ببينيد ارباب، اين حرفها را شما آدمها براي ما بيچاره‌ها درست کرده‌ايد. قلم هم به قول معروف دست دشمن بوده است. ما نه مي‌توانيم گربه بشويم،نه مي‌دانيم آدمها گنزهاي باد‌آورده‌شان را کزا پنهان کرده‌اند، تا زايي هم که من يادم است هيچ به قول شما اهل هوايي در آن حمامهاي ليز و کثيف با آن خزينه‌هاي پر از شاش يا وازبي‌کش‌خانه‌هاي پر از مو ازدواز نکرده.»

«چي؟ من خودم خوانده‌ام، حتي به گوش خودم شنيده‌ام که يک بار دختر شاه شماها ...»

باز جعفر حرف ميرزا را قطع کرد: «حکومت ما سلطنتي نيست، ارباب.»

با گردن افراشته گفت، حتي کلاهش انگار قد مي‌کشيد، و طوري هم به ميرزا نگاه مي‌کرد که ميرزا فکر کرد کوتوله‌ترين آدم دنياست: «ما اين چيزها را صد و بيست سالي است به زباله‌دان تاريخ فرستاده‌ايم.»

ميرزا خنده‌اش گرفت، اما جلو خودش را گرفت: «پس شما هم آنجا زباله‌دان تاريخ داريد؟»

جعفر تعظيمي کرد: «من با کسي شوخي ندارم.»

با وقار برگشت که برود، ميرزا داد زد: «پس يک باره بگو مسخ و تناسخ و انسلاخ و حتي اتحاد دروغ است.»

حتي درنگ نکرد، صداي سمهاش مي‌آمد، اما دنبالهء دمش تا مدتها بعد همچنان دراز و باريک و پيچان بر زمين مي‌لغزيد. ميرزا ديگر داشت از خنده مي‌ترکيد، اما وقتي ديد با وجود بلند شدن صداي خش‌خش معهود دم همچنان مي‌لغزيد و مي‌رفت، بي‌اختيار بسم‌اللهي گفت. خير، دم جناب ايشان به اين مفتي‌ها تمام شدني نبود، انگار تا دم دمهاي صبح همچنان مي‌خزيد و از لاي در نيمه‌باز توي تاريکي سينه‌خيز مي‌رفت. با اين‌همه ميرزا گرچه يک گوشهء دلش رخت مي‌شستند، اما گوشهء ديگرش هنوز قند آب مي‌کردند. از ظهر ديگر راحت مي‌شد و شب مي‌توانست خواب راحتي بکند. بلند شد و گرچه صداي خش‌خش همچنان مي‌آمد، وضويي گرفت و تر‌ و ‌چسب نمازي خواند، بعد لباس پوشيد و داد زد: «جعفر، مگر تو نمي‌آيي؟»

صداي خش‌خش يک لحظه قطع شد و در عوض صداي خرد شدن نان خشکه آمد: «کزا، ارباب؟»

«مگر نمي‌خواهي برسانمت؟»

«هنوز که آفتاب نزده. تازه شما که صبحانه نخورده‌ايد؟»

«پس تا من بروم نان بگيرم، تو حاضر شو. امروز زودتر مي‌روم سر کارم. دست تنهام، خودت که مي‌داني.»

ديدش. دمش را به دستهء گلدان نقره روي بخاري قلاب کرده بود و از ستون گچ‌بري بخاري پايين مي‌آمد. سمهاش که به زمين رسيد، همهء دمش را، هر چه بيرون بود، توي مشتش جمع کرد: «البته، دست تنها هيچ کاري نمي‌شود کرد.»

نفس‌نفس مي‌زد. دامن قبايش را با دست چپ تکاند، خنديد: «ارباب، امروز خيلي سرحاليد!»

ميرزا جوابي نداد. توي جيب پالتوش را هم گشت. پول خردهاش نبود. ديشب کلي پول خرد ريخته بود توي جيبش. لازم مي‌شد. توي جيب شلوارش فقط اسکناس داشت. بايستي پول خرد پيدا مي‌کرد. توي يک گلدان سنگي، کار بمبئي، داشت. ديگر عادتش شده بود. مرحوم زنش مي‌گفت: «خسته شدم از بس گفتم، هر چه مي‌خواهي بدهي، بگذار زير همين گلدان.» حالا، اين چند سال، پول خردهاش را مي‌ريخت تويش. حتي يک سکه تويش نبود. خواست از جعفر بپرسد، حتي جيم بالا ج‌اش را گفت، اما منصرف شد. پس کجا گذاشته بود؟ به نانوايي براي يک نان يا گيرم دو تا تافتون که نمي‌شد صد‌توماني داد. توي اتاق نشيمن يک سکهء پنج‌توماني پيدا کرد. گفت: «من رفتم نان بگيرم، تو هم حاضر شو.»

صداي بسم‌الله جعفرش را شنيد. ديگر پشت سر اربابش نمي‌خواند. بهتر، فُرادي بخواند. راه افتاد. هر روز صبح کارش همين بود. خارج از نوبت يک نان تافتون مي‌گرفت. نصفش را صبح مي‌خورد و نصفش را شب. پنج‌شنبه‌ها دو تا مي‌گرفت و ناچار صف مي‌ايستاد. وقتي نوبتش شد و پول را داد، شاطر نگاهي به سکه کرد، حتي سبک و سنگينش کرد و با شستش دور آن کشيد. ميرزا لبخند زد: «چيه شاطر، فکر مي‌کني تازگيها من سکه مي‌زنم؟»

شاطر خنديد و باز با انگشت دور سکه کشيد: «آدم چه فکرهايي مي‌کند.»

پول را توي قوطي حلبي‌اش انداخت و انصافاً دو نان برشته روي منبر انداخت. ميرزا که رسيد ديد جعفر وسط گل قالي نشسته است، چهار زانو، و موهايش را رشته رشته مي‌بافد. بازشان مي‌کرد و با نوک دمش چند‌بار نرم روي آن‌ها مي‌کشيد و باز مي‌بافت. حالا هم داشت همه را دو رشته مي‌کرد و پشت سرش به هم سنجاق مي‌کرد. تا ميرزا چاي دم کند و توي همان آشپزخانه يکي دو لقمه نان و پنير بخورد جعفر هم آمد کمربند بسته و قبا پوشيده و کلاه به سر و عينک‌زده، گفت: «من حاضرم.»

اما دمش هنوز توي دست و پايش بود. باز هم رفت روي ماشين رختشويي نشست و سم به بدنهء آن زد. ميرزا گفت: «من که ديگر حاضرم.»

جعفر هم همان چيز سفيد کف کرده را از ميان دو لب بيرون داد. صبحانه‌اش همين بود. ميرزا رفت توي اتاق نشيمن. همين‌طور پا‌به‌پا مي‌کرد تا بالاخره بيايد. آمد. نمدها را هم به دو سمش بسته بود. اما چرا کيسه‌اش را برنداشته بود؟ ميرزا پرسيد: «چرا کيسه‌ات را برنمي‌داري؟»

«اي ارباب، آنزا ديگر کسي مرا نمي‌شناسد. حالا ديگر حتماً مشتريهام را آن زعفر لوچ دغل قُر زده.»

ميرزا پالتوش را پوشيد و کلاه بر سر گذاشت، عصا به دست راه افتاد. امروز طرح ترافيک نبود، اما ميرزا حوصلهء ماشين بردن نداشت. صبح به اين زودي هم که بچه‌اي توي کوچه و خيابان نبود. به سر کوچه که رسيد فکر کرد باز جعفر غيبش زده است. نه، مي‌آمد و سمهاي نمد‌پيچ‌شده‌اش هيچ صدايي نمي‌کرد. باز هم رفتند و باز ميرزا برگشت و نگاه کرد و باز جعفر بودش، گفت: «چرا ميان‌بر نمي‌زنيد؟ از اين کوچه که نزديکتر است.»

راست مي‌گفت. باز برگشت و نگاهش کرد. چطور مي‌خواست برود، يا حداقل به مرخصي برود؟ بهتر نبود مي‌رفت پارک، يا حداقل جايي که آب و سبزه‌اي باشد، يا شايد کوچه‌باغي، دالاني تاريک؟ دريغ از آن آب‌انبارها با آن‌همه پله، يا يک سردابه با آن آجرهاي لق، يا حتي همان دو سه پلهء ليز و لق که مي‌رسيد به آن دالان تاريک و بوي چسبناک واجبي و بالاخره آن آب داغ و لزج خزينه. جعفر داد زد: «ارباب، امروز همه‌اش داريد دور خودتان مي‌چرخيد.»

ميرزا گفت: «نه جانم، دارم قدم مي‌زنم. تو که خسته نشدي؟»

«ماها هيچ‌وقت خسته نمي‌شويم.»

ميرزا باز رفت. جعفر بي‌صدا به فاصلهء دو قدم خودش دنبالش مي‌آمد. ميرزا بالاخره ايستاد، خم شد: «ببينم دود که نداري؟»

«پس براي همين داريد به طرف پارک مي‌رويد؟»

«گفتم، شايد ...»

چه مي‌توانست بگويد؟ جعفر گفت: «ارباب ما فقط هفته‌اي يک بار، تازه اگر شکممان قبض نباشد، دود مي‌کنيم. بادام همينش خوب است، من که گفتم.»

بله دود مي‌کنند، پشت به سرو، آن هم سرو ناز، با آن قد و بالاي رعنا که آن‌همه ملک‌الشعراهاي ما در وصفش بيت گفته‌اند و دودشان، 2coهاي مبارکشان، مثل هاله‌اي سياه بر تارک سرو معلق مي‌ماند. جعفر گفت: «حيف که اينزا باد مي‌آيد والا سالها همان‌طور مي‌ماند.»

ميرزا پرسيد: «ببينم جعفر، يعني توي ولايت شما باد نيست؟»

«البته که هست، حتي گاهي باد سرخ داريم، همه‌ زا سرخ مي‌شود و بعد يک لايهء خاک سرخ روي همه چيز را مي‌پوشاند، بعضي وقتها هم ...»

ميرزا گفت: «بله، فهميدم، بعد برايم بگو.»

باز راه افتاد. گور پدر هر چه باد سرخ است! کاش اصلاً باد سياه بيايد و همه‌شان را ببرد. کاش حداقل مادر رستم امروز پيداش نشود. جعفر باز غژ و غوژ کرد: «باد سرخ براي حاصل خيلي خوب است، اما باد سياه شکوفه‌ها را مي‌ريزد.»

«مي‌دانم.»

سر خيابان که رسيدند، جعفر گفت: «ديديد که آخرش خسته شديد؟»

«تو مي‌خواهي پياده بيايي؟»

«نه، اما بايد يکي دو زا سر بزنم. گفتم که دولت ما حکم کرده که بايد از همين آهن‌پاره‌هاي موشک‌هاي عراقي، بيشتر از العباس‌ها، سوغات ببريم.»

«خيلي خوب، برو.»

کاش ديگر به دکان نيايد. مدام مي‌رود يک جايي و سنگ بر جام شيشه مي‌کشد. آدم دل‌غشه مي‌گيرد. رستم ديروز عصر، ميرزا مطمئن بود، مي‌شنيد. با مادرش آمده بود. ميرزا اول زن را نشناخت. خودش گفت، مادر رستم است. گفت، همين يک بچه را دارد، با دوا و درمان بزرگش کرده است، يکي يکدانه است. بچه‌هاش پا نمي‌گرفتند. اين يکي هم روز به روز لاغرتر مي‌شود. انگار آنهايي‌ها مي‌برندش و يکي ديگر مي‌آورند مي‌گذارند جاش. آمده بود که ميرزا برايش کاري بکند. ميرزا گفته بود: «مگر من دکترم؟»

گفته بود: «من صدتا دکتر بيشتر برده‌امش. اما شما معجزه کرديد. بچه از اين رو به آن رو شده. نمي‌دانيد چطور حريره بادام مي‌خورد. آن شيرخشکهاي مجارستاني را ريختيم دور. گربه هم حتي نخورد. آب زدم گذاشتم جلوش، لب نزد. حالا فقط شير آلماني بهش مي‌دهيم. اسرائيلي هم داشتيم. من که نمي‌دانستم. دو تا داشتيم. ريختيم دور.»

ميرزا گفته بود: «آخر باجي، من همين‌طوري گفتم، بيست‌تا بيشتر نوه و نتيجه ديده‌ام. آدم تجربه پيدا مي‌کند.»

زن پول در‌آورده بود، يک چنگه اسکناس، گفته بود: «هر چه بخواهيد مي‌دهم.»

«که چه کار کنم؟»

«نمي‌دانم. من که رويم نمي‌شود. اما اگر بتوانيد دعايي براي رستم ...»

صداي خش‌خش فقط يک لحظه قطع شد، رستم هم شنيد که پستانکش را ول کرد و ونگ زد. جعفر داد زد: «ارباب خُرخُر و نق‌نق يادت نرود.»

ميرزا خواست بگويد، صد دفعه گفتم تو دخالت نکن، اما ديد همينش مانده که زن بفهمد که يکيشان را ميرزا تسخير کرده است. دندان بر سر جگر گذاشت. اما باز ديد حالا که يادش آورده بود، مي‌گفت، ثواب که داشت. پرسيد: «ببينم بچه را که پهلوي خودتان نمي‌خوابانيد؟»

«چي؟ شما از کجا مي‌دانيد؟»

«از لاغري بچه هر کس مي‌فهمد. خوب، بفرماييد ببينم آقاتان که توي خواب خُرخُر نمي‌کند؟»

«نه. چطور مگر؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


رمان در ولایت هوا (10)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل سوم


ميرزا از چشمهاي گشادهء زن جا نخورد. خود بچه گفته بود. حرف راست را هم بايد از بچه شنيد. گفت: «ببينيد خانم، من هم توي خواب خُرخُر مي‌کنم. اما زن خدا بيامرزم تا بچه‌دار نشديم ملتفت نشده بود. وقتي بلند مي‌شد بچه را شير بدهد، مي‌شنيد. بعد هم ديگر نمي‌توانست بخوابد. يک بار حتي، خدا بيامرز، نخ بسته بود به شست دستم و هر وقت صدايم بلند مي‌شد، مي‌کشيد. اما بالاخره عادت کرد. حتي اگر يک شب خُرخُرم قطع مي‌شد از خواب مي‌پريد، آن‌وقت بلند مي‌شد و بالش زير سرم را مي‌کشيد يا تکانم مي‌داد، مي‌گفت: «ميرزا، درست بخواب.» من هم مي‌فهميدم که سرم را باز درست گذاشته‌ام. اما بچهء آدم هيهات که عادت کند. گاهي هم، بدبختي است ديگر، زن آدم توي خواب حرف مي‌زند. از سير تا پياز را توي خواب تعريف مي‌کند. هي بگو، هي بگو، آدم هم که گوش مي‌دهد يک کلمه اينجا و يک کلمه آنجا، بالاخره هم نمي‌فهمد گور مرگش امروز چه غلطي کرده است که حالا دارد رفع و رجوعش مي‌کند. اما بچهء بيچاره چي؟»

زن گفت: «من که الحمدلله حرف نمي‌زنم. آقامان هم خوب، چند سال پيش، اول ازدواجمان بفهمي‌نفهمي بلندبلند نفس مي‌زد، انگار که آدم از پله بدو ‌بدو بيايد بالا.»

ميرزا که از تاکسي پياده شد ديدش. خير، ول‌کن نبود. باز، شکر خدا، که رستمش را نياورده بود. بر پلهء جلو دکان نشسته بود. فکري بود که يک طوري برگردد، اما ديد که زن بلند شد و حالا است که بيايد و جلو دوست و دشمن دامنش را بگيرد تا مثلاً برايش سرکتاب باز کند يا دعاي بي‌وقتي بنويسد. قدمها را تند کرد و تا در دکان را باز کند زن يک‌نفس از کرامات ميرزا چيزهايي گفت، که «شما فرشته‌ايد؛ شما علم غيب داريد،» پهلوشان حکم تعارف داشت. خوب، زن به مردش گفته بود که خُرخُر مي‌کند. اما مگر به خرجش رفته بود؟ تازه يک چيزي هم طلبکار شده بود که تو خودت از سر شب تا سحر حرف مي‌زني. مي‌گفت: «وقتي خوابش برد، ديدم واي، چه خُرخُري مي‌کند، انگار اتاق مي‌لرزيد. خوب، من هم رفتم ضبط‌صوت را آوردم و صداش را ضبط کردم. امروز صبح که شنيد نزديک بود بزند همه چيز را بشکند. ميرزا، به خدا طوري ضبط را چنگ زد که گفتم مي‌خواهد بزند توي سر من.»

ميرزا گفت: «بعد هم حتماً با هم دعوا کرديد؟»

«نه، بچه را برداشت ببرد پارک. من هم آمدم خدمتتان. حالا عصباني است. خوب مي‌شود. خودش ديد که بچه چه راحت خوابيده. جاش را ديشب عوض کردم.»

پس همين‌طورها اولياء‌الله مي‌شدند و يکدفعه حلولي يا اتحادي از کار درمي‌آمدند و نداي انا‌الحق مي‌زدند و زبانم لال خود را حضرت حق مي‌ديدند؟ نکند همه‌شان از دم جعفري دارند و کار هم با همين خاطرخوانيها شروع مي‌شود؟

ميرزا ديگر اين قدر مي‌دانست که دور آخر زمان است و در بعثت بسته است و نايب برحقش به پردهء غيب ناظر است. غلط زيادي بود که او هم بخواهد تخته‌پوست بيندازد و مريدها به دستبوس بيايند. اصلاً رسم دستبوسي را شرک مي‌دانست، براي همين هم ديگر به التجاهاي زن گوش نمي‌داد و بالاخره گفت: «ببين خواهر، من هم مثل شما بندهء ضعيف خدا هستم. چيزي که هست دقت مي‌کنم و درد خودم را مي‌شناسم و از روي آن هم ‌مي‌فهمم درد ديگران چيست. اينجا هم که مي‌بينيد جز اين قفسه ديگر کتابي نيست. اسرارالتوحيد چاپ سنگي هست، مقامات اوحدالدين و شيخ جام هم دارم، معارف بهاء ولد چاپ جديد است. آن يکي هم مشجرهء نوربخش است. ديوان شاه نعمت‌الله ولي هم هست. يک جايي است. از حلية المتقين دو نسخه دارم، زادالمعاد، مفاتيح هم که همه جا هست. ديوان ملک‌الشعراء صبا هم هست. بعدي‌اش ملک‌الشعراء قاآني است، اين يکي هم شهريار، طب سنتي هم دارم. کتاب آشپزي بدون گوشت را هم توي خانه دارم. همين‌هاست. کاسب هم هستم. مقروض هم هستم.»

زن دست برد زير چادرش. ميرزا هم ديد. چشم بست. چه گردني داشت، بلور بارفتن! ميرزا چشم باز کرد و يک‌دفعه سينه‌ريزي با زنجير و يک پنج‌مناتي روسي توي دست زن و بعد بر پيشخان ديد: «بفرماييد اين هم نيازش!»

توي کدام مقامات خوانده بود که شيخي مريدانِ به‌کيش‌آمده را به فيشي تارانده بود؟ يعني او هم بايد همان‌جا جلو زن ‌نامحرم بي‌صاحبي‌اش را درمي‌آورد و به هر چيز و همه جا زردآب مي‌کرد؟ ميرزا گفت: «ببينم باجي، با باباي رستم انگار حسابي دعوات شده؟»

زن سر به زير انداخت: «پيش مي‌آيد.»

«بهتر، خوبترين مردها بالاخره، وقتي پيازشان کونه کرد، اگر هم زن ديگري نگيرند، حتماً نم‌کرده‌اي پيدا مي‌کنند، چه برسد به اين شوهر تو که از خرخرش و ضبط شکستنش معلوم است که زير سرش بلند است. والله حرام است که زني به ملوسي شما ـ البته حالا به چشم خواهري عرض مي‌کنم ـ سر به بالينش بگذارد. بله، عزيزم، طلاق بگير، خودم مي‌گيرمت.»

«چي، طلاق بگيرم؟»

«اصلاً بگو مهرم حلال جانم آزاد. غصه‌اش را هم نخور، من هستم، بعد از سه ماه و ده روز مي‌گيرمت، اگر جايي هم نداري بنده‌منزل از همين امشب در اختيارتان هست. فکر بعدش را هم نکن، باز هم دود از کنده بلند مي‌شود.»

زن پنج‌مناتي را مشت کرده بود: «خجالت بکش، پيرمرد!»

«چه خجالتي خانم؟ به حرام که نخواستم. اگر مي‌گفتم برويم توي اين پستو تا روي شکمت يک دعاي بي‌وقتي بنويسم، مي‌آمدي، اما حالا که مي‌خواهم زن حلال و طيبم بشوي اطوار مي‌آيي؟»

با همان دست زده بود. صداي پيشتاب داد. چه ضرب دستي داشت. ميرزا فقط چشم بست. فحش را هم مثل قند و نبات خورد. رو به همان قفسهء کتابها کرد، بالاترش را خجالت مي‌کشيد، و به صدق دل گفت: «خدايا، خداوندا، شاهد باش که به خاطر رضاي تو بود. خودت سبب‌ساز باش کاري بکن که توي اين سرماي زمستان بهتر از اينش نصيبم بشود، يک دختر مثل هلو اما مرد نديده که استخوانهاي من پيرمرد را گرم کند. اصلاً بيا و اين جعفرم را عوض کن، يا اقلاً خوابنمايم کن خودم يک گنج پيدا کنم، يک خزينه پر از دلار، نو، تا نخورده.»

زن خيلي وقت بود رفته بود، مي‌دانست. ميرزا همچنان چشم بسته ماند و ماند. اشکهايش را هم پاک کرد و رو به همان قفسه آنجا که دو جلد بهاءولد بود انگار بخواهد صاحب تأليف يا ناسخ يا حتي مصحح محترمشان را هم به شهادت بخواند، بلند گفت: «مي‌بينيد اين هم دشت اول ما!»

صداي غژ و غوژ آمد: «خزالت هم خوب چيزي است.»

ميرزا چشم گشود، عمل خودش بود. پشت به جلد اول معارف بهاءولد و بر لبهء قفسه نشسته بود و پا تکان مي‌داد، دکمه‌هاي قبايش هم باز بود و يک رديف هم کيسه‌هاي کوچک با نخهاي رنگ به رنگ از کمربندش آويزان بود. ميرزا باز با پشت دست دو قطرهء آخري از دو چشم گرفت و پرسيد: «چرا جعفر؟»

«همين ديگر. کم مانده بود همهء اين راسته خيابان را بکشاني اينزا. من بدبخت را بگو. اين‌دفعه چه گرفتاري شده‌ام. تا حالا ده تا ارباب بيشتر داشته‌ام يکي‌اش مثل شما چشم ناپاک نبود. اگر روح آن مرحومه‌ات حالا، همين حالا، اينزا ناظر باشد چي؟»

ميرزا داد زد: «خودت که حتماً بودي. مي‌خواست برايش دعا بنويسم يا نمي‌دانم چله‌بري کنم.»

«خوب، معقول مي‌گفتي، نمي‌توانم. مگر شما خاکيها مزبوريد هي قر توي کمر حرف بگذاريد و کشش بدهيد.»

«جانم، عزيزم، به خرجش نمي‌رفت، گفتم، صد دفعه هم گفتم، نشد. تازه، بد کردم تاراندمش، پاش را از اينجا بريدم؟»

اگر همه چيز را شنيده باشد چي؟ ميرزا تا حرف توي حرف بياورد پرسيد: «ببينم شما که بچه‌اش را عوض نکرده‌ايد؟»

«چطور؟»

«مثلاً برده باشيد و يکي از خودتان را گذاشته باشيد جاش؟»

«بچه‌ها، ميرزا، توي ولايت ما همه بيمه هستند. ثانياً دولت ما صبح به صبح کاسهء حريرهء بادام را مي‌آورد در خانه‌ها. مغز خر که نه، گوشت گاو و گوسفند نخورده‌ايم که بچه‌مان را بدهيم به شماها که براي يک بطر شير از صبح سياه سحر بايد صف ببنديد.»

ميرزا باز مهربان شد، همان ميرزا يدالله شد که اول عروسيشان زن طاهرهء طيبه‌اش را مي‌گذاشت توي طاقچه و بعد به دوش مي‌گرفت و دور اتاق مي‌چرخاندش. گفت: «خودت که مي‌بيني جعفر، من جز تو کسي را ندارم. بگير تو همزاد مني، نه، اصلاً مشاور مني، در مشورت هم، از قديم گفته‌اند، نبايد خيانت کرد. حالا بگو ببينم من چه کار مي‌کردم خوب بود؟»

«هيچي. بهش توصيه مي‌کردي به مردش بيشتر برسد، نه اينکه براي عمل حلال هي قر به کمرش بگذارد و تا ـ خودتان چه مي‌گوييد؟ ـ سلطان حقي‌اش را نگيرد دنده به قضا ندهد. زن ما اهل هوا مثل زمين است، ملک ماست، ديگر حالا و بعد نمي‌کنند، اينزا و آنزاش ندارند. خودتان که مي‌دانيد ما اگر مزازمان خوب کار کند صبح و ظهر و عصر و سرشب و نصف‌شب غسل وازب پيدا مي‌کنيم. بادام اين طور مي‌کند. کله گنده‌هامان دست کمش پنزتا زن دارند، چهار تا عقدي، يکي هم صيغه، آن‌وقت شماها خيلي همّت کنيد، هفته‌اي، گاهي حتي ماهي؛ اما با زنهاتان ...»

مي‌خنديد و با پهناي هر دو کف دست ـ گر چه پهنايي نداشتند ـ بر دو زانو مي‌زد. ميرزا پرسيد: «تو اين‌ها را از کجا مي‌داني؟»

«چي را؟»

«همين که زنک قر ... نمي‌دانم. مي‌فهمي که؟»

«گفتم که من خيلي نوکري کرده‌ام.»

ميرزا گفت: «زنها چي، آنها مگر بادام نمي‌خورند؟»

ابر سياه لبهء کلاه، با آن کرکهاي ريز و سياه، صورتش را پوشاند. يعني سر به زير انداخته بود؟ اصلاً مثل گربه‌اي که بزخو کند خرخر مي‌کرد. ميرزا گفت: «بلند شو، برو به کارهات برس، من هم که مي‌بيني دست‌تنهام. ظهر هم که تو بايد بروي.»

همان‌طور سر به زير گلويش را خراش داد: «من هم دست تنها هستم، بيشتر هم براي همين مي‌روم تا شايد براي شما کاري بکنم. فقر، به قول خود بنده، نکبت مي‌آورد. نشانه‌هاش هم يکي همين ور رفتن با زن مردم است، يا براي کوچول‌خانم من مضمون کوک کردن.»

«چي؟ مقصود من که زنهاي تو نبود. کلي گفتم.»

ابر سياه پرزدار پس رفت: «اين را ما ارباب قياس مي‌گوييم، از ززء به کل و بعد از کل به ززء، يعني هر کلي مصداقهايي دارد، يکي‌اش هم کوچول‌خانم من. منطق را ما تازگي اختراع نکرده‌ايم. خيلي وقت است خودکفا شده‌ايم.»

حوصلهء ميرزا داشت سر مي‌رفت. کاش يک مشتري مي‌آمد، حتي براي يک کاسهء لعابي، تا گريبانش را از دست اين منطقي بادام‌خور نجات مي‌داد. گفت: «به دل نگير، جعفر، من قياس به نفس کردم.»

«نبايد کرد، ميرزا، ام‌الفساد همين من است نه زن.»

شاخهء باريک اما خشکي شکست: «استغفرالله، من هم قافيه به کار بردم. يادش به خير، مدرس ما توي کلاسهاي مبارزه با بي‌سوادي هر وقت يکي قافيه در سخن مي‌آورد، مزبورش مي‌کرد از روي بيست‌ و ‌سه قصيده با همان رَوي رونويس کند، تا بعدها هيچ‌کس به فکر تحدي با مقدسات نيفتد.»

مي‌فرمود و پايين مي‌آمد، قفسه به قفسه. ميرزا فهميد به خير گذشته است. بايستي مي‌پرسيد. دل به دريا زد، حالا که سر حال بود ديگر مي‌شد پرسيد، اما باز گفت: «حعفر، از اين جنسهاي من هر چه بخواهي مي‌تواني سوغات ببري.»

به سطح زمين که رسيد، دامن قبا تکاند. نخ يکي از کيسه‌ها را باز کرد و دوباره بست و سه گره روي هم زد، هر سه کور. گفت: «ممنون ارباب، اما ما از اينها داريم. موزه‌هامان پر است.»

ميرزا اشاره کرد: «حالا اين کيسه‌ها چيست؟»

انگشت کج و کوج شدهء ابهامش را بر همان کيسه گذاشت: «من که گفتم العباس را خواسته‌اند.»

«حالا چرا العباس؟»

«الحسين را خيلي وقت است سوار کرده‌اند.»

«براي چي؟ مگر شماها هم با کسي جنگ داريد؟»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:42 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها