افسون گل سرخ
تجربههاي شاعر از سير در عوالم تودرتوي شعر، تجربههايي است كه در طي زمان هولانگيزتر و عجيبتر ميشود و ساختار ذهني شاعر را اندك اندك، ويران ميكند و به جاي آن بنايي برپا ميسازد كه به زعم ديگران، خيالي است، اما براي شاعر واقعيتر از واقعيت است.بيدل ميگويد...
صنعتي دارد خيال من كه در يك دم زدن
عالمي را ذره سازم ذره را عالم كنم!
عرفان، انقلاب ادراك و شعر، انقلاب زبان براي به تصوير كشيدن معرفتي است كه رو به يگانگي دارد و با شناسايي و تجزيه و تحليل، بيگانه است. وقتي سپهري ميگويد: «كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ/ كار ما شايد اين است/ كه در افسون گل سرخ شناور باشيم»، به همين نكته اشاره ميكند، يعني منقلب شدن ادراك و ظهور معرفتي كه بيننده را با گل سرخ، يگانه ميكند و همه فاصلههاي موهوم را، كه همانا شكلهاي هندسي محدود است، از ميان برميدارد. مراد سپهري از شناسايي راز گل سرخ، همان كوشش بيحاصل عقل براي شناختن هستي و ماهيت پديدههايي است كه دركناپذيرند و ما هيچوقت نميتوانيم بفهميم آنچه را كه كوه و درخت و گل و رود ميناميم، چيست؛ اما ميتوانيم كوه و درخت و گل و رود شويم و در افسون اين معرفت جادويي، شناور باشيم.
عقل و عشق
تقابل اين دوگونه ادراك، يعني رويارويي ادراك حسي و عقلاني با ادراك باطني و روحاني، همان تقابل عقل و عشق است كه در آثار همه شاعران عارف اين مرز و بوم، و با صور گوناگون نمود يافته است.
عشق در هيئتي نمود مييابد كه عاقلان، جنونش مينامند. مردم گذشتههاي دور، خصوصاً اعراب پيش از اسلام، معتقد بودند كه شاعران، تحت سيطرهاي جنّي هستند كه شعر را به آنان القاء و الهام ميكند و از اينرو شاعران را مجنون ميناميدند. از سوي ديگر عاشقان نيز به همان حكم شاعران محكوم ميشدند و آنان را مجنون ميخواندند.
ويژگيهاي مشترك شاعران مجنون و عاشقان مجنون، در چگونگي درك و احساس نامتعارف آنان نهفته است؛ درك و احساسي كه آنان را از دنياي روزمره و معمولي آدمها دور ميكند و آنان را به عوالمي ميبرد كه براي درك عقلاني ما، دستنيافتني است؛ زيرا آن عوالم را باور ندارند و موهومش ميخوانند. عقل به مفهوم متعارف آن، بر قانون عليّت بنا شده و از اينرو هيچ دركي از يگانگي تناقضات و عالم صلح اضداد ندارد و معناي توحيد را درنمييابد، زيرا غرق عالم كثرت است و درپي تكثير و تكثير و تكثير. مولاناميگويد:
جنگ اضداد است عمر اين جهان
صلح اضداد است عمر جاودان
خاكم به باد ميرود و آتشم به آب
انشاي صلحنامه اضداد ميكنم
درباره عقل و عشق صفحات زيادي را ميتوان سياه كرد و بسيار ميتوان گفت، اما هرچه بگوييم و بشنويم و بخوانيم، هيچ دريافتي از اين دو واژه نخواهيم داشت، مگر آنكه عملاً با معناي اين واژهها درگير شويم. ما با عالم عقل آشناييم و شاعران و عاشقاني كه پيشتر عاقل بودهاند، با هر دو عالم يعني عالم عشق و عقل آشنايند و مولانا ميگويد:
آزمودم عقل دورانديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
نكته بسيار بسيار مهمي كه بايد عميقاً به آن توجه كرد اين است كه منظور از جنون عاشقي و شاعري، تظاهرات ديوانهوار در گفتار و رفتار نيست و چه بسا انساني سراپا عاشق و مجنون باشد و جنون در رفتار و گفتارش، هيچ نمودي نداشته باشد. درآميختگي ديوانگي و فرزانگي كه موجب پديدآمدن انساني ميشود كه شاعر و عارفش ميخوانيم و هيچگاه درنمييابيم كه پشت نقاب فرزانگي كودكانه او، چه جنون افسار گسيخته و خوفناكي نهفته است، زيرا خويشتنداري شاعراني كه نيستي من موهوم خود را عميقاً دريافتهاند، در حد كمال است. عرفان، هيچ نسبتي با فهم ندارد و شاعراني كه از پنجره معرفت به جهان نگاه ميكند، سراپا مغز دانش ميشوند اما چيزي نميفهمند. بيدل ميگويد:
در اين غفلتسرا عرفان ما هم تازگي دارد
سراپا مغز دانش گشتن و چيزي نفهميدن
سعيد يوسف نيا