بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ > فرهنگ

فرهنگ تمام مباحث مربوط به فرهنگ در این بخش

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 02-12-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
جدید مرگ با ما فاصله چندانی ندارد!!

مرگ با ما فاصله چندانی ندارد!!



دغدغه بزرگ خیلی از آدم های این شهر داشتن یک خانه است، کلی این در و آن در می زنند، سال ها کار و پس انداز می کنند تا بتوانند تکه ای زمین توی این شهر بی در و پیکر بخرند. یک سقف که ...


دغدغه بزرگ خیلی از آدم های این شهر داشتن یک خانه است، کلی این در و آن در می زنند، سال ها کار و پس انداز می کنند تا بتوانند تکه ای زمین توی این شهر بی در و پیکر بخرند. یک سقف که شب ها وقتی سرشان را می گذارند روی بالش، با آرامش بخوابند.
اما آدم ها اصولاً موجودات قانعی نیستند، بعد از این که به یک 50-60 متری اش رسیدند، پس انداز می کنند برای خریدن یکی بزرگتر. بعد که آن را به دست می آورند می روند دنبال پس انداز کردن برای خرید یک چیز دیگر و بعد ....
یک روزی ما آدم ها به خودمان می آییم و توی آینه که به خودمان نگاه می کنیم، می بینیم پیر شده ایم و هیچ نداریم. به جز همان خانه، ویلا، شرکت، مغازه و ماشینی که همه عمرمان را برای به دست آوردنشان به هدر داده ایم. حالا دیگر باید به فکر آن دنیایمان باشیم، اما یک مشکلی هست، زندگی این دنیا با آن دنیا یک فرق اساسی دارد، نمی توانی یک شبه صاحب خانه خوبی بشوی، هر چه قدر که پول داشته باشی، هر چه قدر که پارتی های گردن کلفت داشته باشی این طرف و آنطرف، نهایت در یک آرامگاه خانوادگی ساکن می شوی.
الکی که نیست هر کسی از راه برسد و یک جای خوب برای خودش بخرد. آدم هایی هستند که تمام آن روزهایی که تو حرص خرید خانه و ماشین را داشتی، روزهایی که به صغیر و کبیر دروغ می گفتی و سرشان را کلاه می گذاشتی، آن زمانی که فکر می کردی تا همیشه این دنیایی هستی، ابدی هستی، آن ها حساب آن دنیایشان را هم داشتند.


دو خانه در کنار هم، این جا چه کسی قرار است همسایه آن یکی بشود؟! کدام یک از ما زودتر راهی این خانه می شویم؟! به سنگ های روی خانه نگاه کنید، خانه های آن دنیایمان یک فرق هایی دارند با این دنیا.
چراغی نیست مگر این که همراهت برده باشی، دری ندارد، پنجره ای نیست مگر بتوانی با اعمالت به روی خودت بگشایی و هر بلایی که سرت بیاید هر چه قدر که فریاد بزنی کسی صدای تو را نمی شنود، دستت به جایی نمی رسد.


به همین زودی ها تمامشان پر می شود. تعداد فوت شده های شهر تهران در سال گذاشته که در همین جا؛ بهشت زهرا، دفن شده اند، در یک سال حدود 49225 نفر بوده و جدا از این افراد 13642 نفر هم در گورستان های دیگر دفن شده اند.

زندگی و مرگ به قدر یک مو فاصله دارند، شوق زندگی را می شود در نگاه امیدوار دخترک که به آینده خیره شده دید و درست زیر پایش ردپای مرگ.


از میان این همه خانه، یکی پرشده، یکی شان صاحب پیدا کرده، صاحب این خانه لحظه شماری می کند برای دیدن همسایه هایش. چه تنهایی آزار دهنده ای؟!

جاده ای که محل رفت و آمد اهالی این شهر است؛ شهر بزرگی به نام بهشت زهرا، که روزی وطن همه می شود. باید همین حالا خودمان را جمع و جور کنیم، کسی نمی داند کی باید به این شهر اسباب کشی کرد.

این سنگ های سیمانی که انگار از دل خاک روییده اند، تنها نشانی اند که از ما می مانند. غرور آدم ها این جا می میرد، ته می کشد و صاحبش را هم به ته می کشد. غرور آدم ها این جا پایان می گیرد.


فکر می کنید صدای کسی از داخل این خانه های سنگی بیرون بیاید؟! گلویی برای فریاد داریم اصلاً؟ قدرتی برای تکان خوردن؟ اشکی برای ریختن؟ ناله ای برای بیرون آمدن از دل؟!

اینجا قطعه 305 است، از جدیدترین محله های شهر بهشت زهرا که هنوز هیچ سکنه ای ندارد. اما پیش بینی آن هایی که دستور ساخت و آماده سازی اش را دادند، درست و قطعی است:"این قطعه همین روزها به کار می آید."


همه یک اندازه و یک شکل اند. خانه های این جا به قدر جثه هایمان ساخته می شوند. بعضی ها سخت جاگیر می شوند در این خانه ها؛ شنیده اید که مادرها قربان قد و بالای بچه هایشان می روند؟! قد و بالای بلند این جاست که مایه دردسر می شود!! اما همه باید در همین خانه ها بخوابیم، کوتاه یا بلند.



وقتی راهی این خانه می شوی. تا 7 روز دورت شلوغ است، مهمان است که می رود و می آید. پذیرایی هم نمی توانی بکنی. بعد از 7 روز می روند و خانواده ات سعی می کنند که فراموشت کنند، به توصیه دیگران؛
سی و سه روز بعد می آیند سراغت، همه این بار به خودشان فشار می آورند که اشکی بریزند و بعد مراسمی و خرمایی و حلوایی و بعد می روند که می روند و تو می مانی و خانه جدید و زندگی جدید...
***
در ادامه گفت و گو هایی را با دو نفر از کارگرهای دفن بهشت زهرا می خوانید. کارگرهایی که این بزرگی را در حق ما که مرده ایم می کنند که ما را در خانه مان بگذارند.
کاری که گاهی اوقات عزیزترین فرد برای ما حاضر نیست انجام دهد و هیچ کس ارزش کار آن ها را نمی داند. همه شان از ما دلگیرند و به همین خاطر بیشترشان حاضر به گفت و گو نشدند.
*چند ساله هستی؟
27 ساله.
*چند وقته که کارگر دفن هستی؟
یک سال. قبلاً هم راننده خاور بودم.
*چه طور شد که اومدی سراغ این شغل؟
پدرم 27 سال سابقه کار در بهشت زهرا دارد. بعد که پدرم بازنشسته شد، من به جایش آمدم.
*کارگر دفن چه کار می کند؟
زمین را می کَنیم، قبرها رو تمیز می کنیم و مرده دفن می کنیم.
*از کارت راضی هستی؟
ناچارم، درس نخواندم. هر کسی سراغ این کار نمی آید. بیشتر مردم می ترسند، حتی گاهی پیش آمده که جنازه را گذاشته ام توی قبر و به صاحب جنازه گفتم روی صورتش را باز کن و بگذار روی خاک، قبول نکرده اند. بعضی از مردم می ترسند اصلاً جلو نمی آیند، می گویند: "خودت کل کارهایش را انجام بده، من می ترسم."
*تو نمی ترسی؟
نه، ترس ندارد. مرده که ترس ندارد، از زنده ها باید ترسید. مرده احتمال دارد ترکیده باشد، پلاسیده باشد، یا اصلاً سالم باشد و بر اثر سکته فوت کرده باشد، در هر صورت ترس ندارد.
*وقتی می روی خونه فکر و خیال سراغت نمی یاد؟
کارم سخت است و وقتی می روم خانه از خستگی خوابم می برد، وقت فکر کردن به چیزی رو ندارم.
*از حقوقی که می گیری راضی هستی؟
من روزمزد کار می کنم. رسمی های سازمان بیشتر از ما حقوق می گیرند. اما راضی هستم.
*خانواده ات می دانند؟
پدرخانم و مادر خانمم می دانند. همسایه پدر خانمم که فوت کرد، من دفنش کردم. حرف مردم واسم مهم نیست. یک بار برای شام، خانه یکی از بستگان دعوت بودیم. بعد شام وقتی ظرف ها رو جمع کردند، خانم فامیلمان توی آشپزخونه به شوهرش گفت: "ظرف های فلانی رو جدا بذار، باید چند بار بشورمشون."
خیلی ناراحت شدم، گفتم فکر می کند ما کثیف هستیم.
چون با مرده ها ارتباط داریم و دفنشان می کنیم. دیگه نرفتم خانه شان. خیلی ناراحت شدم، خیلی زنگ زدند، اما دیگر نرفتم.
*چند ساعت از روزت رو توی بهشت زهرا می گذرونی؟
9 ساعت
*روزی چند نفر را دفن می کنی؟
معلوم نمی کند. چون ما در قطعه عمومی-یک طبقه ها کار می کنیم. توی یک طبقه ها کمترین تعدادی که دفن می کنیم 20 نفر در روز است.
*کار خاصی جز دفن مرده ها می کنی؟
قبرهای جنازه های 30 ساله که 30 سال از فوتشان می گذرد و فقط استخوان هستند را می کنیم. استخوان ها را چال می کنیم و یکی از نزدیکان طرف را همان جا دفن می کنیم.
حتما باید یکی از خانواده خودش را سر جایش دفن کنیم.
***
ح-29ساله، کارگر دفن بهشت زهرا
*چند وقته که این شغل رو داری؟
یک سال است.
*قبل از این کار چه کار می کردی؟
کار آزاد می کردم، دست فروش بودم. یک روز در آمد داشتم و یک روز نه.
*از سر اجبار آمدی تو این کار؟
بله. مستاجرم، زن و بچه دارم. وقتی دستفروشی یک روز در می آوری و یک روز نه، حقوق نداری اما این جا بیمه هم شدم، سرماه حقوق می گیرم، مزایا هم دارد، کرایه خانه ام را می توانم بدهم.
*فقط به خاطر حقوق این کار رو قبول کردی ؟
بله
*اگر یک کار دیگر با درآمد بهتر پیدا کنی، می روی؟
بله، حتما می رم. درست است که این کار ثواب دارد و کار خوبی است ولی مردم به ما به چشم دیگر نگاه می کنند. فکر می کنند ما که مرده دفن می کنیم یک جورهایی با همه فرق می کنیم.
بارها شده وایستادم توی قبر، خواستم مرده رو بذارم پایین توی قبر، صاحب عزاها از آن بالا پریده اند، روی سرم و بهم مشت زده اند و گفته اند: "برو بالا تو چی کار داری؟! توچه کاره ای؟" فحش می دهند دری وری می گویند. بارها شده هُلم داده اند توی قبر، افتادم توی قبر.

*این جور وقت ها چه می کنی ؟
هیچی می رم کنار، می گم چشم. ما نمی تونیم چیزی بهشان بگوییم. چون عزادار و داغدارند. بالاخره مردم هم عزیزشان را از دست داده اند، ما نمی توانیم با مردم درگیر بشویم. هیچ عکس العملی نشان نمی دهیم. سرمان را می اندازیم پایین و می رویم. چون، حالشان را می فهمیم. اگر با مردم درگیر بشویم برایمان بد می شود.
*چی ناراحتت می کنه تو این کار؟
ما کارگر دفن هستیم، ولی مردم یک جور دیگری به ما نگاه می کنند. ما را گورکن صدا می کنند. کاش یه ذره بیشتر واسه ما ارزش قائل باشند ما هم بالاخره داریم کارمان را می کنیم. وقتی جنازه ای می آید آرام و با احترام می گیریم و می گذاریمشان توی قبر، با مردم خیلی خوب تا می کنیم.
درسته که آن ها هم داغدارند، ولی بالاخره باید به ما هم احترام بگذارند. گاهی وقت ها از دور داد می زنند: گورکن بیا، قبر کن بیا! یا فحش می دهند. نمی توانم بگویم که چه فحش هایی می دهند. البته همه مردم هم این طور نیستند. بعضی ها هم احترام می می گذارند. از ما تشکر می کنند.
*اتفاق خاصی واست پیش نیومده؟
نه، عادت کردیم. تا حالا زیاد مشت خوردم. بارها از پشت هُلم دادند و افتادم توی قبر.

*اگر یک روز یکی از آشناهات فوت کند، دفنش می کنی؟
من مشکلی ندارم، اما شاید اگر فامیل من رو با این لباس ببینند، برداشت بد کنند. به رفیقم می گویم: فلانی! این جنازه ای که دارند، می آورند آشنای من است. به رفیقم می سپارم که دفنش کند، ولی اگر کسی نباشد، خودم دفنش می کنم.
*خانواده ات می دونند که شلغت چیه؟
خواهر و برادرهایم می دانند.
*به جز برخورد بد مردم این شغل چیزی برای آزار تو داره؟
نه، ثواب می کنم، در کنارش یک پولی هم می گیرم. می دانید که دفن کردن مرده ثواب دارد. راضی ام.

*ازدواج کردی ؟
بله. خانمم مشکلی ندارد.

***
بیشتر ما آدم ها، دقیقه نودی هستیم. توی لحظه های آخر، دقایق آخر، روزهای آخر، به فکر می افتیم. قضیه این دنیا و آن دنیا مصداق بارز این اخلاق ما آدم هاست. فکر می کنیم همیشه این جایی هستیم و اما یک روز که مرگ مثل سیلی خورد توی صورتمان، وقتی نزدیک شدنش را احساس کردیم، آن موقع است که نگاه می کنیم به دست های خالی مان، فکر می کنیم به نداشته هایمان و آه هایی که از سر حسرت می کشیم فایده ای ندارند، کاری از پیش نمی برند.
این گزارش تلاشی است برای یادآوری وجود دنیایی دیگر، یادآوری سفری که قرار است همه مان روزی راهی اش بشویم؛ سفر مرگ. سفری که همین لحظه، درست همین حالا شاید راهی اش بشویم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:13 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها