بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل چهارم)


عصر یک روز پنج شنبه در اواسط تیر ماه شهروز پشت میز مطالعه اش نشسته بود و فارع از هر فکر دیگر کتاب می خواند چنان غر در مطالب کتاب بودکه وقتی زنگ تلفن به صدا در آمد ناگهان مثل فنر از جا پرید... در دل اندیشید:
معلوم نیست کیه که اینقدر بی موقع طنگ میزنه؟
شهروز در خانه تنها بود به همین دلیل باید خودش جواب تلفن را می داد پس با بی میلی دستش را دراز کرد و از گوشه سمت چپ میز مطالعه اش گوش را برداشت:
- بله
- سلام
- علیک سلام ...بفرمایین
- ممکنه با آقا شهروز صحبت کنم؟!
- البته...خودم هستم
- منو به جا نیاوردین؟
- متاسفانه خیر اگر ممکنه خودتونو معرفی بفرمایین
- کمی فکر کنین شاید به جا بیاورید.
شهروز که نا خود آگاه جذب صدای زیبایی که از آنسوی خط با آن سخن می گفت شده بود دلش می خواست با صاحب صدا بیشتر صحبت کند. بی میلی پیش از پاسخ گویی تلفن را فراموش کرد و گفت:
- یک کم صحبت کنین شاید صداتونو شناختم
- بسیار خوب حالتو ن که خوبه؟
- خدا را شکر بد نیستم
- چه کارا می کردید؟
- مطالعه
- از درس و دانشگاه چه خبر؟
- مشغولم
- جالا چرا اینقدر کوتاه جواب میدین؟ از صحبت کردن با من ناراحتین؟
شهروز که دست و پایش را گم کرده بود و برای اینکه کسی که پشت خط بود تماسش را قطع نکند گفت:
- آخه نت عتئز شما را نمی شناسم
- من شقایق هستم!
ناگهان دست و پای شهروز سست شد و زبانش به لکنم افتاد کمی سکوت کرد و بعد گفت؟
-ش.ش. شقایق.....!؟
-شقایق خنده آرامی کرد و گفت:
بله شقایق
فکری به ذهن شهروز رسید و تصمیم گرفت وانمود کند او را نشناخته است سپس گفت:
- کدوم شقایق؟!
- شقایق دوست نسرین...مهمونی فرامرز دسر مخصوص
شهروز که دید دیگر نمی تواند خود را به نشناختن بزند با نشاط خندیدی و هیجان زده گفت
- اوه بله حالتون چطوره ؟ چطور شد یا دمن کردین
- خواهش می کنم مدتی بود دلم می خواست باهاتون تماس بگیرم ولی متاسفانه فرصت نمی شد تا امروز هی خداخدا می کردم منزل باشید.
- داشتم مطالعه می کردم خیلی هم خوشحال شدم که صدای زیبای شما رو شنیدم
- اگه مزاخمتونم اجازه بدین رفع زحمت کنم و بعدا باهاتون تماس بگیرم
شهروز از ترس اینکه او بعدا تماس نگیرد گفت
- نه اصلا اینطور نیست توی خونه تنهام اتفاقا به فکر یه همزبون بودم چه خوب شد زنگ زدین خوشحالم کردید
و با خود اندیشید:
حالا که خودش زنگ زده بهتره شانسم رو امتحان کنم کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا گور بابای خجالت بهتره تا جایی که می تونم نظرش رو جلب کنم و بهش نزدیک بشم
شقایق که آرامش کلامش قوت قلبیی به شهروز می داد گفت:
- خب تعریف کنین ببینم با امتحانات چکار کردید؟
- مث همیشه خوب بود حالا هم باید یه طوری تابستونم رو پر کنم اما
- شقایق به آرامی پرسید
- اما چی به شما نمیاد بی برنامه باشین
- نه بی برنامه نیستم اتفاقا حالا که بعد از دو ماه صدای قشنگ شما رو می شنوم شاید تغییراتی هم توی برنامه ام دادم
- طوری می گید دو ماه که انگار منتظر من بودید؟ چه چیزی می تونه باعث تغییرات برنامه شما بشه؟
- اتفاقات پیش بینی نشده خوب تا حدودی منتظرتون بودم اخه یادمه شما می خواستین با من صحبت کنین شاید برای همین گفتم دو ماه
- بله دلم می خواست با شخصی که فکر می کردم با اطرافیانم فرق داره حرف بزنم
- مگه من چه فرقی دارم
- نمی دونم از مطالبی که اون شب می گفتین اینطور به نظرم رسید
- هر کاری از دستم بر بیاد در خدمتگزاری حاضرم ولی اینو باور کنین که منم مث تموم آدمای دیگه هستم
- اونشب طوری صحبت می کردین که اگه کسی صورتتون رو نمی دید فکر می کرد مردی با تجربه یه زندگی کاملین ولی جای تعجب اینه که شما که هیچ تجربه ای در این زمینه ندارین چطور اون حرفارو می زدین؟
- نخوردیم نوم گندم, دیدیم دست مردم...وقتی بیشتر به هم نزدیک شدیم همه چیز رو می فهمین
- پس از تجربیات دیگران استفاده می کنین؟
- نه به او شکلی که شما فکر می کنین. مطالعات گسترده ای که در مورد مسائل زناشویی داشتم به من کمک کرد در این زمینه اطلاعات کسب کنم.
شقایق پرسید:
- چرا دلتون می خواست در این زمینه مطالعه کنین؟
- چون دوست داشتم زندگی من با بقیه مردم فرق بکنه چون به خوشبختی در کنار همسرم علاقه دارم و همیشه دلی می خواد زنم تموم فکر و روح و دلش پیش خودم باشه, نه فقط جسمش
- آفرین به شما با این طرز فکر اونم توی این سنن...کاش همه مردا مث شما فکر می کردن
- زنا چی؟ چرا اونا نباید به فکر خوشبخت کردن خونواده شون باشن؟
- خب توی هر جامعه و هر جمعیتی از هر جنس خوب و بد وجود داره...
شهروز میان حرفهایش دوید و گفت:
- بله بستگیبه ذات آدما دراه بعضی ها بد ذاتی توی خونشونه هر چی بهشون محبت کنین بازم کار خودشونو می کنن و متجوه محبت های اطرافیانشون نمی شن
- دقیقا من گرفتار چنین آدمی شدم و حرف شما رو کاملا درک می کنم
شقایق سکوت کرد و این سکوت فرصت کوتاهی برای فکر کردن به شهروز داد:
خلاصه سر درددلش باز شد حالا می تونم شخصیتش رو بشناسم
و با این تصور گفت
- چه گرفتاری مگه شما شوهر دارین؟
- داشتم ولی جدا شدم
- چرا؟
- چون با ادم بد ذاتی مواجه شدم و چندین سال زندگی بدی داشتم. البته اولش خوب بود ولی خیلی زود همه چیز عوض شد و در زندگی احساس تنهایی کردم
- میشه بیشتر توضیح بدین؟
شقایق آه کوتاهی کشید و اینطور گفت:
- من توی زندگیم هر کاری از دستم بر می آومد برای شوهرم می کردم از هر لحاظ اون رو توی رفاه کامل قرار می دادم اون شغل مهمی داشت و به خاطر شغلش زندگی ما باید طوری خاصی می گذشت هر وقت هر لباسی که می خواست براش آماده بود شسته شده و اتو کشیده کفشهای واکس زده همیشه غذایش گرم و آماده ولی متاسفانه همه چیز یک طرفه بود. ظاهرا ابراز علاقه می کرد ولی در باطن طوری دیگه ای ظاهر می شد فکر نمی کرد من به چه چیزهایی احتیاج دارم. من برای خیلی از خرج هایم خودم و دخترم از پدر و برادرم کمک زیادی می گرفتم خدا بیامرز مادرم وقتی زنده بود چیزی ازمون کم نمی ذاشت. وقتی هم مرد باز پدر و خواهر ها و برادرم به من می رسیدن شوهرم هم دیگه کاری نداشت من از کجای می آیرم فکر می کرد همه نیاز های منو باید دیگران تامین کنن این بود که نسبت به من و بچه ام بی تفاوت و بی مسئولیت شد فقط به خودش و آسایش خفکر می کرد مرتب دعوا راه می انداخت و دخترمو به باد کتک می گرفت. به قدری بچه طفلک رو بد می زد که سر و صورتش خونی می شد انگار نه انگار که اون بچه یه دختره...هر چی هم من بالا و پایین می پریدم که بچه رو از دستش نجات بدم فایده نداشت تا خسته نمی شد ولش نمی کرد اصلا نمی فهمید داره یه دختر بچه رو می زنه یه دفعه خود منو چنان به باد کتک گرفت که دیگه رمقی برام نمونده بود از خونه بیروم زدم و به خونه پدرم رفتم وقتی مادر خدابیامرزم و پدرم منو با اون وضعیت دیدن بلند شدن رفتن سراغش پدرم می خواست حسابی کتکش برنه ولی اینکار رو نکرد و بعد از اون منو یک ماه و نیم پیش خودش نگهداشتن
- با این حال زندگی خوب و شیرینی براش درست کرده بودم و خیلی دوستش داشتم باز با این وجود یه بار به من خیانت کرد و با یه دختر جوون و زیبا رو هم ریخت ولی الحق که دختر قشنگ بود...
- شهروز سخنان شقایق را قطع کرد و گفت:
- چطور ؟! مگه ممکنه آدم زن به این قشنگی رو بذاره و دنبال زن دیگه ای بیفته؟

شقایق خندید و گفت:
- شما لطف دارین چشماتون قشنگ می بینه خب شوهرم هم خوش تیپ بود و ظاهرا دختره بدجوری بهش پیله کرده بود اونم بهش جواب مثبت داد.
- شما با این موضوع چطور برخورد کردین؟
- هیچی بچم رو برداشتم و به خونه پدرم رفتم پامو کردم تو یه کفش که یا منو انتخاب کنه یا اون...یه مدت خونه پدرم بودم تا اومد دنبالم و قسم خورد که اونو کنار گذاشته...چه درد سرت بدم, اینقدر نسبت به من و زندگی و دخترم بی مسئولیت و بی تفاوت بود که دیگه خسته شدم, هر چی باهاش حرف زدم به خرجش نرفت. میدونین برای دوستاش دوست خوبی بود و از هیچ کاری دریع نمی کرد. به قدری خوش ظاهر و خوش برخورد بود که هیچ کس حتی فکر نمی کرد با زن و بچه اش چنین رفتاری داشته باشد.
حرف شقایق به اینجا رسید ساکت شد. نفسهای نامرتبش نشان می داد که می خواهد بغضش را مهار کند.
شهروز گفت:
- خیلی متاسفم
و چند ثانیه بعد اصافه کرد:
- حالا که دیگه خدا را شکر رها شدین کاش می تونستم...؟
شقایق حرفش را برید و گفت:
- دلم می خواست با کسی درددل کرده باشم...
- تا هر جا لازم بدونید و تا هر وقت که بخواید آماده شنیدن حرفاتون هستم چون احساس می کنم زن ها در چنین موقعیت هایی بیشتر از همه احتیاج به کسی دارن که بدون ارائه راه حل فقط به حرفاشون گوش بده.
- واسه همینه که می گم شما از درک بالایی برخوردارین حالا چرا شما رو سنگ صبور خودم دونستم و براتون جرف زدم بماند.
- خواهش می کنم فقط دلم می خواد به یک سئوال من که از اول تماس شما تا به حال ذهنم رو مشغول کرده پاسخ بدین
- بفرمائین در خدمتتونم
- شماره منو از کجا بدست آوردین؟
- باید زودتر از اینا بهتون می گفتم ولی حرف پیش امد و یادم رفت. شماره شما رو از نسرین گرفتم
- خب حالا فهمیدم پس نسرین خانم که تلفن منو از یگانه گرفته بود شماره برای شما می خواست باید فکرشو می کردم
- بله به نظر شما برای پیدا کردن شما باید چه می کردم؟
- بهترین کار رو کردین ولی چقدر دیر؟
- داشتم فکر می کردم.
- به چی ؟
- به شما و اینکه باید بهتون چی بگم به اینکه آیا شما منو می پذیرین؟ و اینکه اصلا درسته که من با شما تماس بگیرم؟ آخه خودتون که می دونین زنها توی سن و سال من چطور فکر می کنن.. امروز از صبح دلم می خواست باهاتون حرف بزنم این بود که خلاصه تا عصر طاقت اوردم ولی دیگه نتونستم جلوی دلم رو بگیرم
شهروز فکری کرد و گفت:
- چند وقته که جدا شدین؟؟
- به شش ماه نمی رسه
- فکر نمی کردم شما ازدواج کرده باشین چه برسه به اینکه بچه هم دارین
- بله من یه دختر دارم که اسمش هاله است
- چند سالشه ؟
- چهارده سال
شهروز حیرت زده پریسد:
- اصلا بهتون نمی خوره مگه چند سالتونه؟!
- چقدر بهم می خوره؟
- حداکثر سی و دو یا سی و سه سال
- سی و یک سالمه
برای شدت تعجب شهروز افزوده شد وباز سوال کرد
- می تونم بپرسم در چه سنی ازدواج کردین؟
- شونزده ساله بودم که ازدواج کردم و دخترم رو در هفده سالگی به دنیا آوردم
- چه زود بچه دار شدین...
- خوب پی آمد دیگه
و سپس دامه داد:
- شما چند سالتونه
- به من چند سال می خوره؟
- بیشتر از بیست و پنج نمی آد
- بیست ویک سالمه
شقایق متعجب پرسید:
- یعنی با هم 10 سال اختلاف سنی داریم؟
- مگه عیبی داره؟
- نه ولی...
- ولی چی؟
- ولی مردم چی میگن؟
- مگه مردم باید چیزی بگن؟
- نمی دونم
- اتفاقی اتفاده که باید به فکر مردم باشیم؟
- هنوز نه ولی ممکنه بیفته؟
- از چه نظر؟
- در نوع دوستی من و شما اجتماع ما این نوع دوستی ها رو با این تفاوت سنی نمی پسنده
شهروز در دل با خود گفت:
مث اینکه دارم به آرزوم میرسم اونم می خواد دلش رو بزنه... تا ببینم چی پیش می آید.
شقایق با لحن ملایم کلامش ادامه داد:
- خب اگه موافق باشین دوست داشتم با شما صمیمیت بیشتری داشته باشم و گهکاهی با هم تماس بگیریم
شهروز که ذوق زده شده بود گفت
- خواهش می کنم من به داشتن دوستی مث شما افتخار می کنم
و به این شکل بود که باب دوستی میان شهروز و شقایق گشوده شد و در دفتر زندگی آندو صفحه ای باز شده که بر آن هنوز چیزی ننوشته بود.
فرشته سرنوشت در گوشه ای شاهد سخنانی که بین این دو موجود با احساس مبادله می شد بود تک تک کلماتشان را به دقت گوش می داد و گاه خنده های ریزی می کرد اما در دور دست ها حوادث فراوانی را برایشان پیش بینی می نمود آنیده آبستن اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری بین این زوج بود...
ساعتی به همین ترتیب با هم گپ زدند و بالاخره شهروز گفت:
- شقایق جان به ساعت توجه دارید؟
- چطور مگه
- البته فکر نکنین که از صحبت کردن با شما خسته شدم ولی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه که با هم صحبت می کنیم بهتر نیست فعلا با هم خداحافظی کنیم و بعدا بیشتر گپ بزنیم؟
- اصلا حواسم نبود ازتون عذر می خوام به قدری گرم و با محبت صحبت می کنین که متوجه گذشت این زمان طولانی نشدم
- برای منم دقیقا همینطور صدای قشنگ و دلنشین شما به انسان آرامش می ده و منم در خلسه لذت بخشی فرو رفته بودم
و سپس افزود:
- فکر می کنم لازمه خیلی بیشتر با هم آشنا بشیم شما برای درد دل حرف زیاد دارین و منم دلم می خواد از تجربیاتتون استفاده کنم. ناگفته نمونه که من شنونده خوبی هستم و شما گوینده خوب به تمام دردل های شما با جون و دل گوش میدم
شقایق خنده زیبایی کرد و گفت:
- خیلی خوشحالم که این موضوع رو از زبون شما می شنوم امیدوارم که امروز خسته نشده باشین
- البته که نه
- خب پس شماره تلفن منو یادداشت کنین تا هر وقت دلتون خواست بتونین با من تماس بگیرین
- شهروز پس از مکث کوتاهی گفت
- بفرمایید
شقایق شماره اش را گفت و سپس افزود:
- چه موقعی می تونم وقتتون رو بگیرم؟
- هر وقت دلتون خواست در طول بیست و چهار ساعت تموم وقت من مال شماست و من در خدمتتونم.
- از اینهمه محبت شما سپاسگزارم
- و ادامه داد :
- فردا که جمعه است. شنبه منتظر تلفنتونم
- چه ساعتی از خواب بیدار می شین؟
- معمولا تا ساعت نه خوابم ولی شما هر ساعتی دلتون خواست تماس بگیرین.
- ساعت مشخص نمی کنم ولی شنبه صبح منتظرم باشین
شقایق خوشحال از تماس موفقیت آمیزش که صدای زیبایش را خوش آهنگ تر کرده بود با شعف خاصی گفت:
- فکر نمی کردم تا این حد نازنین باشی...

شهروز از ته دل خندید و گفت
- نازنینی از صفات برازنده شماست
شقایق ثانیه ای مکث کرد و سپس با خنده شیرینی گفت:
- از اینکه وقتتون رو در اختیارم گذاشتین سپساگذارم منو ببخشید که مزاحم مطالعتون شدم
- اختیار دارین منو خوشحال کردین
- پس تا شنبه خدانگهدار
- خداحافظ و به امید دیدار....

__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل پنجم)

شهروز که احساس می کرد به آرزویش رسیده است سر از پا نمی شناخت و در پوستش نمی گنجید مدام خداوند را شکر می کرد و در دل به خدایش می گفت:
خدایا تا اینجاش رو که جور کردی شکر بقیه اش رو هم خودت جور کن
پس از اینکه گوش ی تلفن را سر جایش گذاشت به قدری شاد و خوشحال بود که فکر می کرد خواب می بیند چند بار خودش را نیشگون گرفت و محکم به سر و صورتش کوبید ولی مطمئنا بیدار بود به قصد تفال با کتاب خواجه شیراز از جا برخاست کتاب حافظ که همیشه همدم و همرازش بود را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحه ای برای خواجه خواند و در دل نیت کرد:
ای حافظ شیرازی تو کاشف هر رازی بر ما نظری اندازی تو رو به شاخه نباتت قسم به من بگو آینده عشق منو با شقایق چطور می بینی؟
سپس انگشت سبابه دست راستش را به حاشیه کتاب کشید و ان را گشود.شعری که آمد بود حالتی میان حیرت و شعف به دل شهروز ریخت و چنین خواند:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

خواجه تمام انچه را که باید در این شعر به شهروز گفته بود و شهروز که تک تک یاخته های تنش به یکباره دچار سوزش و التهاب خاصی شده بودند در عجب بود که این چه حالی است که تا کنون هرگز تجربه اش نکرده است
رفته رفته غروب می رسید شهروز که دلش می خواست شادهی اش را با کسی قسمت کند گوشی تلفن را برداشت و شماره صمیمی ترین دوستش فرامرز را گرفت. پس از چند بوق پیاپی صدای مادر فرامرز به گوش شهروز نشست
بله
سلام شهروز هستم
سلام عزیزم حالت چطور است؟
خوبم
مث اینکه خیلی شنگولی
شهروز خنده ای از ته دل کرد و گفت
حسابی
و پس از مکث کوتاهی افزود
فرامرز خونه اس؟
آره مامان جون گوشی را نگهدار
و جند لحظه بعد فرامرز بود که با شهروز حرف می زد
سلام چطوری پسر
سلام خوب از این بهتر نمیشه
چیه خیلی شارژی
شهروز خنده ریزی کرد و گفت
بالاخره زنگ زد ...خودش زنگ زد
فرامرز با تعحب پرسید:
کی
کی باید زنگ می زد؟
چه می دونم پسر دیوونه شدی؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی
شهروز از هیجان نفس نفس می زد و سر جایش بند نبود مرتب این طرف و آن طرف می رفت و گوشی را از این دست به آن دست می داد
پس از کمی سکوت که موجب شد به خود مسلط شود گفت:
شقایق
فرامرز با تعجب بیشتری پرسید؟
شقایق.....جدی؟؟؟؟
آره والا خودش بهم زنگ زد یک ساعت و چهل دقیقه با هم حرف زدیم
آها, پس همین بود که دو ساعته تلفنتون اشغاله!
برو بابا باز ما یه چیز گفتیم تو هم از حرف ما بل گرفتی
نه بخدا می خواستم باهات قرار بذارم برای شام هدیگر رو ببینیم
شهروز خوشحال از پیشنهاد فرامرز گفت:
- چی از این بهتر یک ساعت دیگه میدون ونک, جلوی فانفار
- باشه ولی اول بگو ببینم چی شد؟
- وقتی همدیگر رو دیدیم همه چیزو برات تعریف می کنم فعلا خداحافظ
- تا یک ساعت دیگه خداحافظ

شهروز به سرعت لباس پوشید آماده شد و از خانه بیرون رفت در طول راه فقط به شقایق و اینکه با یک زن سی و یک ساله چطور باید رفتار کند می اندیشید می دانست اینگونه زنان با داشتن تجربه ای نه چندان خوشایند و شیرین از زندگی قبلی باید منفی اطرافشان را می نگرند ولی سوالی که فکرش را مشغول می کرد این بود که نگرش او چگونه است؟ آیا فاصله سنی او و شقایق گرفتاریهای پیش بینی نشده ای برایشان درست نخواهد کرد؟ ایا می تواند آنطور که شقایق می خواست زخم های قلبش را التیام بخشد؟ برای بهبود این زخم ها باید چه کار می کرد؟
در افکار خودش غرق بود که به محل قرار رسید و طبق معمول فرامرز را دید که زودتر از او به محل مورد نظر رسیده و انتظارش را می کشد.
وقتی دو دوست نزدیک و صمیمی به هم رسیدند آغوش برای یکدیگر گشودند و همدیگر را محکم در آغوش فشردند
فرامرز در حالیکه با کف دست به پشت شهروز می کوبید گفت:
- تبریک می گم....به اون چیزی که دلت می خواست رسیدی
شهروز خنده ای کرد و گفت:
-قربون تو دوست با صفا و مهربون بیا بیا برین همه چیزو برات می گم
سپس آ« دو در جاشیه خیابان به سمت پارک شروع به قدم زدن کردند و شهروز تمام جزئیات صحبت هایش با شقایق را برای دوست با وفایش تعریف کرد
وقتی به پارک سر سبز همیشگی خودشان رسیدند سخنان شهروز به پایان رسیده و برق شوق از دیدگانش می تراوید. انها روی صندلی هیشگی مقابل دیاچه مصنوعی پارک نشستند شهروز از خوشحالی مرتب می خندید و خنده هایش فرامرز را نیز به خنده می انداخت.
کمی که در کنار هم نشستند فرامرز به شهروز گفت:
خب حالا برنامه ات چیه؟
هیچی میرم جلو ببینم چی میشه
فرامرز مدتی فکر کرد و سپس گفت:
دلت می خواد چی بشه؟
شهروز بدون اینکه ثانیه ای فکر کند پاسخ داد:
هر چی میخواد بشه مهم اینه که بتونم قلب اونو به دست بیارم
به چه قیمتی؟
به هر قیمتی که باشه
فکر عواقبش را کردی؟
شهروز کمی ابروان پرش را در هم کشید و گفت:
چیه چرا اینجوری حرف می زنی؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
عزیزم دوست من تو جوونی متوجه بعضی مسائل نمی شی. حصوصا که حالا عشق هم اومده جلوی فکر کردنت رو گرفته...این راهی که می خو راه سختیه ممکنه توش به موانه زیادی بر خورد کنی.
شهروز با عصبانیت گفت:
- مثلا چه مانعی ...هر چی هست خودم خوب می دونم
فرامرز که سعی می کرد با لحن آرام کلامش آرامش شهروز را باز گرداند گفت:
- مثلا جواب پدر و مادرت رو چی می خوای بدی ؟ میدونی اگه اونا خبردار بشن چه اتفاقی میفته؟ جواب اجتماعی که توش زندگی می کنی کی میده؟ هیچ میدونی فاصله سنی ده سال برای شما هم کم نیست؟ حالا اگه تو ده سال از اون بزگتر بودی می شد یه کاریش کرد ولی با این وضعیت فکر نمی کنم رابطه مناسبی بشه تو که نمی خوای تصمیم های عجولانه بگیری می خوای؟
- نه فعلا که اصلا تصمیمی نگرفتم
- پس پای همه چیز وایسادی
- آره بابا
و پس از کمی مکث افزود:
- مارو باش اومدیم شادیمون رو با چه کسی تقسیم کنیم!
فرامرز که توقع شنیدن چنین حرفی را از شهروز نداشت گفت:
- من و تو با هم رفیقیم باید هوای هم رو داشته باشیم حالا تو هر طور که دوست داری فکر کن ... منت از اینکه تو به چیزی که توی رویاهات دست نیافتنی می دیدی رسیدی خیلی هم خوشجالم اما به عنوان یه دوست خوب وظیفه دارم جشماتو به عواقبش باز کنم
- خب اینا درست. ولی نباید توی دلم رو خالی کنی
- نه تنها که خالی نمی کنم تا هر حا هم بخوای پشتت وایسادم
شهروز کمی فکر کرد و سپس گفت:
- پس حالا که اینطور شد خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می گم.. دلم نمی خواد از این ارتباط هیچ احدی خبردار بشه متوجه شدی؟
- منظورت از هیچ کس کیه؟
- هر کسی غیر از من و تو.... حتی یگانه و نسرین
- من که به کسی نمی گم ولی تو از کجا میدونی او ن هم به کسی نگه...؟!
- شنبه که بهش زنگ زدم حتما براش جا میندازم اصلا صلاح نیست کسی از ارتباط ما با خبر بشه
- درسته حق با توئه
- می دونم قدم تو راه پیج و خمی گذاشتم خوب می دونم که تفاوت سنی ما دو تا هیچ وقت حل نمی شه ولی سعی می کنم تا جایی که توان دارم جلوی تموم مشکلات وایستم چون خودم دلم می خواد تو این راه پیش برم فقط خدا کنه هیچ مشکلی برامون پیش نیاد.
سپس شهروز دست دوستش را گرفت, از جا برخواست و گفت:
- خیلی خوب پاشو یه کم قدم بزنیم بعد بریم پاتوق همیشگی شام بخوریم
فرامرز از حایش برخاست و آنها شانه به شانه هم شروع به قدم زدند در پارک کردند.
آندو تا دیروقت حرف می زدند و راه می رفتند و سپس هر کدام با ذهنی انباشته از افکار مختلف راهی خانه هایشان شدند. فردا روز تعطیل بود و آنها می توانستند به راحتی استراحت کنند.

صبح جمعه شهروز در حالی از خواب برخاست که تا صبح شاید بیش از دو ساعت نیارمیده بود به محض اینکه چشم هایش را گشود تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق مقابل دیدگانش جان گرفت. حال غریبی داشت چیزی به دلش چنگ می زد نمی دانست چیست...نظیر این حال تا کنون تچربه نکرده بود. مدام لهره و اضطراب داشت..باورش نمی شد دیروز با شقایق صحبت کرده فکر می کرد همه را در رویا دیده است.
کمی در رختخواب ماند و فکر کرد . پس از ساعتی آرام از رختخواب بیرون خزید و یکراست بسوی حمام رفت دوش آب سردی گرفت و صورتش را تراشید
سپس برای صرف صبحانه راهی آشپزخانه شد کمی با مادرش گپ زد و پس از خوردن صبحانه که با بی میلی صرف شد به اتاق خصوصی اش بازگشت.
کتاب در دست گرفت و چند صفحه آن را خواند اما اصلا حوصله مطالعه نداشت کتاب را بست در گوشه ای نهاد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت چند لحظه بعد موزیک ملایمی در فضای ساکت اتاق پیچید و او باز هم به فکر فرو رفت.
چند ساعتی گذشت. شهروز برای اینکه مطمئن شود حوادث دیروز را در عالم رای ندیده شماره تلفن شقایق را از دفترچه اش بیرون آورد و آن را گرفت
پس از سپری شدن چند ثانیه و چند بوق پیاپی صدای آشنا و زیبای شقایشق از پشت خط گوش شهروز را به نوازش گرفت
- الو ....بله .....الو
و بعد گوشی را گذاشت
شهروز چیزی نگفت و تنها صدای شقایق را با گوش جان پذیرا شد...
احساس آرامش شیرینی با شنیدن صدای شقایق به آن جوان در آستانه عاشقی دست داد و وقتی گوشی را گذاشت نفس راحتی کشید و مطمئن شد که همه چیز حقیقت داشته
سپس به کتاب خواجه شیرازی پناه برد و نیت کرد:
- ای حافظ به من بگو شقایق نسبت به من چه احساسی داره؟
- انگش سبابه اش را میان صفحات کتاب فرو برد و آنرا گشود:
مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم حادویت
پی از چندی شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعی دیده افروزیم در محراب ابرویت

با خواندن شعری که در فالش آمده بود نیروی تازه ای گرفت و حالش کمی بهتر شد اما تا فردا راه درازی مانده بود و او نمی دانست با این زمان چه باید بکند از طرفی چون قرار بود شنبه صبح به شقایق زنگ بزند پس صلاج نمی دانست آن روز با او تماس بگیرد و با این احوال باید همه التهاب ها را تحمل کرد تا فردا از راه برسد
هر کاری کرد نتوانست به خود مسلط شود پس تا عصر چندین بار دیگر شماره تلفن شقایق را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت.
آن شب به همراه خانواده به منزل یکی از دوستان خانوادگی دعود داشتند. شهروز تصور می کرد اگه به حمع بپیوندد برای روحیه اش مفید خواهد بود اما این اندیشه نیز عبث بود. در تمام طول میهمانی نیز در گوشه ای در خود فرذور رفته بود و به شقایق فکر می کرد. در آن لحظه هیچ چیز به اندازه شنیدن صدای شقایق و هم کلام شدن با او در بهبود وضعیت شهروز موثر نبود باید منتظر می ماند تا فردا بیاید این انتظار در عین شیرینی چقدر تلخ بود و لحظات برایش چه دیر می گذشتند....
××××××


غروب پنج شنبه وقتی شقایق تماس تلفنی اش را با شهروز قطع کرد در همان جایی که نشسته بود باقی ماند و به فکر فرو رفت...او به این می اندیشید که آیا می تواند در این راه به راحتی و انطور که دلش می خواست گام بردارد؟
با خود گفت:
چه پسر خوبیه با این سن کم چطور میتونه به این اندازه زیبا و احساساتی و در عین حال اندیشمندانه فکر کنه این همونه که لیافت داره همه چیزم حتی قلبم رو فداش کنم...نمیدونم این ارتباط تا کحا می تونه ادامه داشته باشه؟؟؟؟
این فاصله سنی بین ما شوخی نیست نه من می تونم اونطور که باید اونو درک کنم نه اون منو...اون هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده و من زنی هستم با کوله باری از تجربه تلخ و شیرین... این پسر با روحیه حساسش اگه مجبور بشه ارتباظش رو با من قطع کنه آیا ضربه نمی خوره؟ من چطور می تونم جلوی این ضربه خطرناک رو بگیرم؟ خب این ارتباط که نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه... اگر قرار باشه یه جایی ارتباطمون تموم بشه اونجا کجاست؟ چقدر از لحن کلامش خوشم اومد...حالا چه کنم چه جوری تا شنبه صبر کنم؟ انتظار پدرم رو در میاره..نمی دونم چظور به این زودی احساس می کنم دوستش دارم...
اما این رویابافیها همه قضایا نبود. شقایق نیز از فاصله بزرگ سنی خودش و شهروز آگاه بود و می دانست جامعه چنین ارتباط عاشقانه ای را بر نمی تابد. مردم فامیل حتی دخترش چه خواند گفت؟ این عشق راه به کجا خواهد برد؟
از سوئی به قدری شهروز را به خود نزدیک می دید که هرگز تصور نمی کرد تازه با او آشنا شده آنشب چه شب رویایی و زیبایی را گذراند....
لحظه به لحظه چهره شهروز زیباتر و واضح تر در ذهنش جان می گرفت.او هم آنشب تا صبح درست نخوابید.تا پلک هایش روی هم می افتاد حتی در عالم رویا نیز شهروز را در کنار خود می دید.
صبح که از خواب بر خاست باز هم از اندیشه شهروز خارج نمی شد و با توجه به اینکه مدت قابل توجهی در منزل تنها بود ارزو می کرد ای کاش شهروز به جیا فردا همین امروز به او زنگ بزند وقتی دو سه بار تلفن خانه اش زنگ زد و کسی جواب نداد با خود اندیشید:
بهتره شماره شهروز رو بگیرم و فقط صدایش رو بشنوم
همین کار را هم کرد و چند بار شماره شهروز را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت. انتظار شنیدن صدای شهروز لحظه به لحظه در دلش زیاد تر می شد ولی تا فردا راه درازی در پیش بود..هیجانش هر لحظه فزونی می گرفت و او را در کشش و جاذبه ای شگفت آور فرو می برد در هر حال صلاح نمی دانست تا فردا که قرار بود شهروز با او تماس بگیرد ارتباطی با او برقرار کند پس تا فردا صبر کرد...
صبح روز شنبه یکی از بهترین صبح های عمرش بود که در آغازش با یاد شهروز از خواب بر می خاست.. شاد و خندان و سرشار از هیجان بیدار شد, صبحانه مختصری خورد و به کارهای روزانه خانه مشغول شد, اما در دل انتظار تلفن شهروز را داشت.....

__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:09 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها