بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ > تاریخ

تاریخ تمامی مباحث مربوط به تاریخ ایران و جهان در این تالار

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض لبخند بزن دلاور !

لبخند بزن دلاور !

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود.





در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

1-لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!
2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و


سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)
3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.
4 - مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)
5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه نوشته)
6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه و شوخی نبود.)
7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع است .
من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)


8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)
9- مرگ بر صدام موجی
10- لبخندهای شما را خریداریم .
11- مرگ بر هزاردام این که صدام است.
12- مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)





13- من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)
14- من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)
15- مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه).
16- نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)
17- نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)
18- نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته


خطاب به گلوله)
19- نه خسته دلاور
20- ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع
21- ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید
22- نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته)
23- ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)
24- وای به روزی که بسیج بسیج بشه



منبع :
برگرفته از کتاب فرهنگ جبهه

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض به شمار روزهای عاشورایی عمرم، میدان مین فتح کرده ‏‏ام!

به شمار روزهای عاشورایی عمرم، میدان مین فتح کرده ‏‏ام!

بر امیدی زنده‏ام ، ورنه که راطاقت آن هجر بی ‏پایان بود؟
من بسیجی ‏ام !
نسبتم با یک واسطه به شقایق می ‏رسد و با پنج واسطه به فجر ، به فلق! شانزده بهار عمرم را دیده ‏اند و به شمار روزهای ، عاشورایی عمرم ، میدان مین فتح کرده ‏‏ام!
به عد ه تیرهای زهر آگین تن ذوالجناح ، تانک شکار کرده ‏ام!





سال ‏هاست که در تب و تابی می ‏سوزم و دم بر نمی‏آورم. و تمنای دل را پاسخی نمی ‏شناسم.
در هر پگا ه با دل زمزمه می‏کنم که امروز، روز وصل بود و چون شامگاهان می‏رسد سر بر خاک می‏ نهم و دل در گرو افلاک و آرزوی وصل مرا از میان سنگر تا نهانخانه عرش به بال نیاز می برد. آری ، کربلا برایم تقدس یافته است ؛ بسیار فراتر از حیاط تنگ و محصور حیاتم.
در پس هر عملیات و از پی پاکسازی هر میدان مین و پیش از هر شیبخون، سر سودایی من، مستانه به کنجی پناه می‏ برد و در اشتیاق دیدار و حرم می ‏گرید و می ‏سوزد و می ‏گدازد...


درست در زمانی که احساس می‏کنم با شش گوشه وجودم در آن سرزمین مطهر جاری گشته ‏ام، خود را در هاله ‏ای از درد و سوز فراق می‏ یابم، هر چند قلبم هماره در آن آستان، مسجود است ، لیک شیفته عطر و نور آن تربت و بارگا ه مقدسم.
در پس هر عملیات و از پی پاکسازی هر میدان مین و پیش از هر شیبخون، سر سودایی من، مستانه به کنجی پناه می‏ برد و در اشتیاق دیدار و حرم می ‏گرید و می ‏سوزد و می ‏گدازد...





روح مشتاقم پیک نظر را بر افق روانه می ‏کند و من در تداوم ریسمان منور نگاهم در آن دور دست‏ها می‏بینم گنبدی آفتابی را که قد علم کرده است ؛ به روشنی پیشانی امام.
تنها نشانم از کربلا همان چهره عاشورایی است که یک بار در پی والفجری، در جماران به نظاره روح او نشستم و حاصل سراسر عمرم هم همین هجرست که بی ‏شک شکوه ‏اش را در کنار کوثر بر رسول‏الله (ص) خواهم برد، همین هجران کربلا...
من هماره بسیجی خواهم ماند و جانم را بر این اعتقاد گرو خواهم گذ ارد و فدا خواهم کرد و به معشوق خواهم رسید.


نویسنده :
علی شریعتی از کرج
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض معجزه ي به دنيا آمدن شهيد همت

معجزه ي به دنيا آمدن شهيد همت

جاده ، طولاني و ناهموار بود. تا چشم کار مي‏کرد ، بيابان بود و جاده‏اي که انگار انتها نداشت. اتوبوس کهنه و فرسوده، زوزه ‏کشان پيچ‏ و خم جاده را طي مي‏کرد. هوا گرم و دم کرده بود. گاهي گرد و خاک جاده در داخل ماشين مي ‏پيچيد و پيرمردها و پيرزن‏ها به سرفه مي‏افتادند. اتوبوس دائم داخل چاله‏هاي جاده مي‏افتاد و چرت مسافرها را پاره مي‏کرد .





اما در چهره مسافرها اثري از کوفتگي و خستگي راه ديده نمي‏شد. انتظاري خوش آيند در چهره تک تک مسافرها موج مي ‏زد. اگر اين راه طولاني روزها و شب‏ هاي زيادي هم طول مي‏کشيد، باز هم چشمان مسافرها مشتاقانه دور دست جاده را مي‏کاويد. اتوبوس به سمت کربلا مي‏رفت. همه مسافرها ي زائر مرقد


مقدس امام حسين (عليه ‏السلام)، ايراني بودند. بيش از يک شبانه ‏روز بود که اتوبوس، آرام و با حوصله، مسير ناهمواري را طي مي‏ کرد. ديگر راهي تا مقصد نما نده بود.
مرد و زني دور از نگا ه ‏هاي دلسوزانه مسافرها يي که زيرچشمي آنها را زير نظر داشتند، با هم حرف مي‏ زدند. درد در چهره زن موج مي ‏زد و مرد سعي مي‏ کرد او را آرام کند؛ اما حال زن لحظه به لحظه بد تر مي‏شد. زن، باردار بود. خستگي راه و ناهمواري جاده و هواي گرم و دم کرده داخل ماشين، حالش را دگرگون کرده بود. اما در آن موقعيت، کسي کاري از دستش بر نمي‏آمد.
پيش از غروب آفتاب، اتوبوس بالاخره به نزديکي دروازه کربلا رسيد. چشمان زن سياهي مي ‏رفت و همسرش سخت ‏نگران و مضطرب بود. با رسيدن به مقصد ، مرد با عجله در يکي از محله ‏هاي اطراف حرم خانه ‏اي اجاره کرد و زن در آنجا بستري شد؛ اما مدام درد بود و پريشاني و افسردگي.
اتوبوس به سمت کربلا مي‏رفت. همه مسافرها ي زائر مرقد مقدس امام حسين (عليه ‏السلام)، ايراني بودند. بيش از يک شبانه ‏روز بود که اتوبوس، آرام و با حوصله، مسير ناهمواري را طي مي‏ کرد.


مدتي گذشت. حال زن بدتر شد. مرد با اصرار او را به دکتر برد. دکتر بعد از معاينه، سري تکان داد و گفت: « متاسفم! به احتمال زياد بچه شما در شکم مادر مرده است. علت آن هم بدي راه و تکان خوردن زياد ماشين بوده است.»
دکتر مقداري قرص و آمپول داد و آنها با نااميدي به خانه برگشتند. ضعف و کسالت به اوج رسيده بود. صحبت‏هاي دکتر هر دو را پريشان خاطر کرده بود. زن به فکر حرف‏هايي بود که اطرافيانش قبل از سفر به او زده بودند و مانع از آمدنش شده بودند؛ اما او عاشقانه همه خطرها را به جان خريده بود.





مرد، همسرش را دلداري داد. زن به گريه افتاد. گريه کرد و کمي سبک شد. شب جمعه بود. زن، مردش را صدا زد و گفت: « علي اکبر! دلم عجيب هواي حرم آقا اباعبدالله را کرده است.»
- با اين حالت چه طوري مي ‏خواهي به حرم بروي؟
- مي ‏خواهم بروم.


- مي‏ ترسم حالت‏ بدتر شود.
زن به گريه افتاد و گفت: «هزار فرسنگ راه آمده‏ام، اين همه سختي کشيده‏ام تا به اينجا رسيده‏ام، حالا اگر قرار باشد بچه ‏ام را از دست بدهم، مردن و زنده بودنم چه اهميتي دارد.»
مرد، ماشيني کرايه کرد و همسرش را با هر سختي بود، به حرم رساند. زن با دلي شکسته و محزون، مرقد سيدالشهدا (عليه‏السلام) را زيارت کرد؛ به ضريح چنگ زد؛ اشک ريخت و با آقا ابا عبدالله (عليه‏السلام) راز و نياز کرد. در گوشه‏اي نشست. دعا خواند و آقا را صدا زد.
- آقا جان! به خدا من از مردن نمي‏ ترسم. فقط نگران اين بچه هستم. اگر بلايي به سرش بيايد، من نمي‏دانم جواب خدا را چه بدهم. قبل از آمدن به اين سفر، همه گفتند که نيايم. گفتند که راه سخت است. گفتند که براي بچه ضرر دارد. گفتند که ممکن است بلايي سر خودت و بچه‏ ات بيايد؛ اما من به خاطر زيارت شما، رنج راه را به جان خريدم و آمدم. حالا مي‏ترسم. نکند بلايي سربچه آمده باشد. من شفاي بچه‏ ام را از شما مي‏خواهم. با دوا و دکتر کاري ندارم...»
مدتي بعد از بازگشت آنها به ايران، در روز دوازدهم فروردين سال 1333بچه در شهر قمشه، به دنيا آمد. نامش را محمد ابراهيم گذاشتند. او پسري زيبا، آرام و معصوم بود که قبل از به دنيا آمدن، کربلا را زيارت کرده بود!


کم‏ کم چشمان اشک آلود زن پرخواب شد. پلک‏ هايش روي هم افتاد و به خواب رفت. در خواب، بانوي بلند بالا و باوقاري را ديد که لباس عربي زيبايي به تن داشت. چهره‏اش نوراني و پاکيزه بود و در حالي که نوزادي را در دستانش گرفته بود، به سوي زن آمد. نوزاد را آرام به زن داد و فرمود: « بيا بچه ‏ات را بگير!»
زن، بچه را گرفت. همه وجودش سرشار از شادي و نور شد. لحظاتي بعد، از خواب پريد. دست‏هايش هنوز به آسمان بلند بود. حالت عجيبي داشت. انگار تمام آن همه غم و اندوه و درد، يکباره از او دور شده بود. زن، ماجراي خويش را براي همسرش تعريف کرد.





آن شب، آنها مسير برگشت به خانه را پياده طي کردند. احساس سلامتي و تندرستي وجود زن را انباشته بود. قلبش گواهي مي ‏داد که فرزند ش صحيح و سالم است. روز بعد، آنها دوباره پيش دکتر رفتند. دکتر بعد از معاينه، متعجب و شگفت زده گفت: «خداي بزرگ! بچه زنده است. اين يک معجزه است!»


مدتي بعد از بازگشت آنها به ايران، در روز دوازدهم فروردين سال 1333بچه در شهر قمشه، به دنيا آمد. نامش را محمد ابراهيم گذاشتند. او پسري زيبا، آرام و معصوم بود که قبل از به دنيا آمدن، کربلا را زيارت کرده بود! محمد ابراهيم همت، سومين چراغ خانه ‏شان بود.



منبع :
بر گرفته از کتاب شهيد همت

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کجایند مردان بی ادعا...

کجایند مردان بی ادعا...

سرودی است خونبار این سرگذشتسرودن زمردی که از سرگذشتز همت که تا با خدا عهد بستهمه عهدهای دگر را شکست ز همت که در جبهه پرمی‌کشیدگه حمله چون رعد سر می‌رسید . . .
تابناک در مطلبی به نقل از شهید همت آورده است: ما در صحنه‌های جنگ، در لحظات زیادی از امدادهای غیبی برخوردار بودیم.
در عملیات «روح الله» در جبهه «نوسود»، یک شب پیش از عملیات در تاریخ دهم تیرماه 1360 یکی از برادرهای رزمنده ما، آن شب در عالم خواب دید که امام[خمینی] به خواب او آمده و می‌فرماید: حمله کنید، آقا امام زمان(عج) پیشاپیش شماست!





این برادر صبح که بیدار شد، خطاب به برادران دیگر گفت: امام به خواب او آمده و چنین مطالبی را فرموده‌اند. همه برادرها تجهیزات بستند و آمدند به من گفتند: ما در همین روشنایی روز حرکت می‌کنیم تا برویم با عراقی‌ها بجنگیم، چرا که امام(ره) چنین فرموده‌اند.
من با اصرار، آنان را قانع کردم که حمله را در شب انجام بدهند. در شب عملیات، نیروهای اسلام به رغم تعداد کم، چنان حمله‌ای بر دو گردان عراق بردند که شاید در تاریخ جنگ‌های جهان بی‌سابقه باشد و پیروز شدند.





یک افسر عراقی که او را اسیر گرفتیم می‌گفت: به نظر من، شما دست‌كم با دو گردان به ما حمله کردید. وقتی با اصرار زیاد او را قانع کردیم که نیروهای ما کمتر از یک گردان بوده، آن افسر عراقی به گریه افتاد و گفت: وقتی در آغاز حمله، شما داشتید الله اکبر می‌گفتید، تمام کوه‌ها داشتند با شما تکبیر می‌گفتند! ما فکر کردیم که تمام کوهها از نیروهای شما پر شده، این بود که آمدیم و تسلیم شدیم!
فرازی از سخنان شهید همت _ مرداد 1361
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض خواستگاری شهید همت

خواستگاری شهید همت


مهمترین واقعه‌ای كه در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال 1360 بود.

در سال 1359،همراه عده‌ای دیگر از خواهران كه همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری كه در كانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به كار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این ‌كه مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360 ،بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یكی، دو نفر از دوستان خود به كرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریك شده بود. باران همه‌جا را خیس كرده بود و همچنان می‌بارید. یك راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.
وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن‌جا نیست. سؤال كردیم. گفتند كه به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی كه برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز كردیم.
شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا كرده بود. با دفعه قبل كه آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاكسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی «ناصر كاظمی» و همت، جذب كانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یك ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سكونت خود در شهر اجاره كردیم.
یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا می‌كردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌كشم.»
فردای آن شب خبر رسید كه همت از حج بازگشته است. یكی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت كرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند كه كسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی كند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.
در اواسط سخنرانی، یكی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی كرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها كرد و رفت.
آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی كه داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.
من یك انگشتر عقیق به دست می‌كردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌كه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یكی از دوستانش به نام «كلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای كلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح كرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا كه قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم كه مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌كرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای كلاهدوز دادم، او اصرار كرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداكاری، صفا و صفات نیك اخلاقی حاج همت كرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فكر می‌كنم.»
وقتی خواهرانی كه با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی كردند مرا نسبت به این امر راضی كنند. تا آن‌جا كه اصرار كردند حداقل یك‌ بار بنشینیم و با هم صحبت كنیم.
بالاخره قرار شد كه ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای كلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت كرد و قرار شد كه برای خواستگاری به آ‌ن‌جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شركت كند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم كه آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌كرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌كند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود كنار تاقچه، به پاوه تلفن می‌كند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید كه مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم كنند.
در پاوه، توی خانه بودم كه خانم كلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت كرده و قرار شده كه بری اصفهان.»
برادر قاضی هم بلیت تهیه كرده بود.
بلافاصله حركت كردم؛ به طوری كه فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسه‌ای كه با حاج همت صحبت كردم، همین زمان بود. در این جلسه كه مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌كه او از من سؤال كرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»
در جواب گفتم: «كسی كه با یك پاسدار ازدواج می‌كند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج كنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام.»
تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترك كند. گفت: «این چه حرفی است كه می‌زنی؛ یعنی چی كه پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟»
در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا كرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه كسی است كه از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست كه با همه كسانی كه تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌كند.»
در آخر صحبت، به من گفت: «یك خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «خواهشم این است كه از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر این‌كه من نمی‌توانم وقت مردی را كه به یك میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر كار شخصی خود تلف كنم. در عوض هر كس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم.
قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یك حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یك انگشتر عقیق انتخاب كرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان.
آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی كه حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت كه از ایشان بخواهید بیایند یك حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا كنید كه بتوانم حق همین را هم ادا كنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مباركی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یك لباس ساده تنم بود و یك جفت كفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن كن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم كه چنین توصیه‌ای می‌كنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی كه به تن كرده، كمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم كه چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.
به اتفاق خانواده، به منزل یكی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حركت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه كرد. البته نمی‌دانست جایی كه نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد.
بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛به شهرستان پاوه
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض سخنرانی حاج همت در خاتمه عملیات والفجر چهار

سخنرانی حاج همت در خاتمه عملیات والفجر چهار


بسم الله الرحمن الرحیم

در عملیات و الفجر چهار سرداران بزرگی را از دست دادیم و بسیجیان گمنامی که شاید قادر به شناختشان نبودیم. این شهادت ها بایستی ما را در ادامه راه مصرتر و پافشرده تر کند.
همه شما معتقد به این مطلب هستید که جهاد یکی از درهای بهشت است و قشنگ تر ،مأنوس تر و زیباتر از کلمه شهادت در تاریخ نداریم.به همین مناسب است که وقتی به کلمه شهید می رسیم می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست خداوند چه احترامی بر شهید می گذارد.بنابر بر روایات اولین قطره خون که بر زمین چکیده می شود تمام گناهانش بخشیده می شود.
در زندگی بعد از مرگ مرحله ای داریم به نام پل صراط.برای رفتن و داخل شدن به قیامت و جواب دادن به خدا.شهید این مرحله را نخواهد داشت.
با شروع عملیات والفجر چهار ضربه دیگری توی پوز دشمن زده شد.از میله مرزی که رد می شویم بیش از نهصد کیلو متر مربع در این عملیات آزاد شده است.در صحبت هایی که برای بچه ها می کردم گفتم که در خیلی از کارها خداوند ما را آزمایش می کند.همه اش این نیست که پیروزی بدهد.اگر تند تند پیروزی بدهد-می دانید که وضع بشر خراب است-هوای نفس بر او غلبه می کند.یک دفعه که دو سه تا موفقیت داده شد می بینی که زیر بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر می کند توی آسمان با ملائکه و فرشتگان پرواز می کند.این است که دو سه عملیات محکم و همراه با پیروزی که شد باید سختی کشید"و ما رمیت اذ رمیت"فکر نکنید شما این گلوله ها را می زنید خداست که تیرها را هدایت می کند خدا می خواهد شما را که دارید می روید صدا بزند تا حواستان باشد چه کار می کنید.این نباشد که اگر یک عملیات با سختی همراه شد یک ارتفاع گرفته نشد یا اصلا هدف انهدام دشمن بود برای بچه ها سخت باشد...چیزی که می خواهم به شما بگویم این است که همه جا صحنه آزمایش است...خیلی از بچه های گمنام ،شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمار لشگر ما شهید اکبر حاجی پور"دریا دل"که گمنام به شهادت رسیدند،آنان خیلی عظمت داشتند.فقط خدا عظمت آنها را می داند ما قادر نیستیم بدانیم چون از عالم غیب بی خبریم... .ما چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم راه این شهدا را ادامه دهیم.خداوند همه را آزمایش می کند.در جنگ بدر پیروزی به مسلمانان میدهد،بعد همه بر سر غنائم دعوا می کنند.دنبال غنائم نباشید.دعوا نکنید.خدا غضب می کند و در جنگ احد شکست می خورند.مگر خداوند نگفت:"نصر من الله و فتح قریب"نگوییم پس کو این پیروزی.چرا این قدر کشته دایم تا موفق شدیم.خداوند در سوره آل عمران ..اشاره می کند:آی آدم ها،فقط شما کشته نداده اید.دشمن هم کشته داده.خدا شما را آزمایش کرد.پیروزی و شکست دست خداست.شما برای خدا نجنگیدید و خدا هم به شما شکست داد.اشکال را در خودتان ببینید.





ما باید ثابت قدم باشیم.خدا شاهد است که این صحنه هایی که دارد از مقابل چشمان ما میگذرد کمتر از صحنه های قبل از اسلام نیست.در صدر اسلام آقا ابا عبدالله(ع)،هفتاد و دو تن یارداشت.همه اش هفتاد و دو تن بودند که میروند وشهید می شوند.الان چیز دیگری دارد اتفاق می افتد.صحنه ای از بچه های تخریب لشگر برایتان تعریف میکنم .در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابدو می گوید:"پایتان را روی من بگذارید و رد شوید"بچه های بسیج پا بر روی پشتش می گذارند و می گذرند.او روی سیم خاردار می میرد.یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند.
کسی این قدر عاشق!مگر عشق بدون شناخت می شود!عشق بدون شناخت معنا ندارد...این شناخت می خواهد که یکی روی مین بخوابد....تا درک نباشد نیت ها پاک نمی شود.
به عنوان یک برادر کوچک خواهش می کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید و به آنها سر کشی کنید.ان شاءالله راهی تهران که شدید برای روز هجدهم آذر 1362 در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید.دعا برای سلامتی امام عزیز فراموش نشود.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.




__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم

چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم



سخنرانی منتشر نشده ی شهیدهمت در جمع رزمندگان لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در خاتمه ی عملیات والفجر4

در عملیات والفجر چهار، سرداران بزرگی را از دست دادیم. و بسیجیان گمنامی که ما قادر به شناختشان نبودیم و فقط خدا توانست آنان را درک کند. این شهادت ها بایستی ما را در ادامه راه مصرتر و پافشرده تر کند.
همه شما عزیزان معتقد به این مطلب هستید که جهاد یکی از درهای بهشت است و قشنگ تر، مأنوس تر و زیباتر از کلمه شهادت، در تاریخ نداریم. به همین مناسب است که وقتی به کلمه شهید می رسیم، می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست، خداوند چه احترامی بر شهید می گذارد. بنابر روایات اولین قطره ی خون که بر زمین چکیده می شود، تمامی گناهانش بخشیده می شود.
در زندگی بعد از مرگ، مرحله ای داریم به نام پل صراط؛ برای رفتن و داخل شدن به قیامت و جواب دادن به خدا. شهید این مرحله را نخواهد داشت.
با شروع عملیات والفجر چهار، ضربه ی دیگری توی پوز دشمنان زده شد. از میله مرزی که رد می شویم، بیش از 900 کیلومترمربع در این عملیات آزاد شده است. در صحبت هایی که برای بچه ها می کردم، گفتم که در خیلی از کارها، خداوند ما را آزمایش می کند. همه اش این نیست که پیروزی بدهد. اگر تند تند موفقیت بدهد – می دانید که وضع بشر خراب است – هوای نفس بر او غلبه می کند. یک دفعه که دو سه تا موفقیت داده شد، می بینی که زیر بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر می کند تو آسمان، با ملائکه و فرشته ها پرواز می کند. این است که دو سه عملیات محکم و همراه با پیروزی که شد، باید سختی کشید. «و مارمیت اذرمیت» فکر نکنید شما این گلوله ها را می زنید، خداست که تیرها را هدایت می کند. خدا می خواهد شما را که دارید می روید، صدا بزند تا حواسشان باشد چه کار می کنید. این نباشد اگر یک عملیات با سختی همراه شد، یک ارتفاع گرفته نشد یا اصلاً هدف انهدام دشمن بود، برای بچه ها سخت باشد.
الحمدالله رب العالمین، مرحله اول عملیات، دشمن وحشتناک تلفات داد. هفت تیپ آن ها منهدم شد و بنا به آمار خودشان، ده هزار نفر کشته و زخمی دادند و خیلی از امکاناتشان منهدم شد. آن قدر که زمینه آماده بود، یک نیرو بیفتد پشت سر بعثی ها، یک لشکر گوششان را بگیرد و عملیات را ادامه دهد. ولی نیرو که بود دیدید که چند روز بعد، یک دفعه عملیات منتفی شد.





این چند روز که صبر کردیم، این پدر سوخته ها؛ متوجه شدند و سیم خاردار دور خودشان کشیدند. می ترسند. میدان مین ریختند. به چهار سپاه فرمان داده شد تا تمام امکانات مهندسی شان را به کمک بگیرند. گفته اند اگر کشته هم می شوید، شبانه مین گذاری کنید. کمین و تیربار جلوی راهمان گذاشتند، ولی این ها ایجاد اشکال نمی کنند.
در حرکت اولی که لشکر 27 انجام داد، قله 1900 به مدت 48 ساعت دست گردان مسلم بن عقیل بود. بچه ها 48 ساعت مردانه جنگیدند و تیپ دو گارد ریاست جمهوری ارتش بعث را متلاشی کردند. دیدیم نه می شود روی ارتفاعات جاده کشید، نه تخلیه مجروح کرد. مجبور شدیم بکشیم به راست. با آمادگی و شور و اشتیاق بچه ها، شاهد بودیم که گردان میثم تمار روی قله 1904 خوب عمل کرد. ساعت دو بود که دیدیم از نزدیک گلوله نمی آید. مشخص بود که بچه ها رسیده اند به قله 1904. نیروی سمت راست گردان انصار الرسول(ص) بود. نیرو کم آمد. گردان عمار یاسر را در دست داشتیم. به فرمانده گردان انصار گفتیم بیا سمت راست گردان میثم نیروهایت را مستقر کن به فرمانده گردان مقداد هم گفتیم سمت چپ گردان میثم را پر کن.
ساعت 6 یا 5/6 صبح بود که معاون یکی از گردان ها گفت بعثی ها روی 1904 هستند. پرسیدیم اشتباه نمی کنی؟ شاید بچه های گردان میثم باشند. گفت نه، بعثی ها هستند و به طرف ما تیر می اندازند.
گردان انصار به شکم تیپ 108 دشمن زده بود. بعد یک گردان دشمن از سمت قله 1900 آمد طرف 1904. پیاده شدند و ریختند روی سر بچه ها.

بچه ها نه ساعت و ربع جنگیدند، نفرات اغلب گردان ها،مهماتشان تمام شده بود.به همین خاطر ، مین های دشمن را از زمین در می آوردند و آنها را به طرف بعثی ها پرت می کردند که مین منفجر شود تا کماندوها نیایند طرفشان.



بچه ها به خاطر فشار زیاد نتوانستند مقاومت کنند. توان و نیرو هم نداشتند. 1904 افتاد دست دشمن.
حالا، خدایا خودت کمک کن. از انصار پرسیدم می توانی بیایی عقب تر؟ گفتند امکان ندارد سمت راست 1904 شیار سختی بود که گردان انصار حتماً باید می آمد تو این شیار. گفتند اگر بیاییم، یک نفر هم زنده نمی ماند. خدا شاهد است، معجزه ای رخ داد که شاید در طول تاریخ بی نظیر باشد. گردان انصار با یک گروهان روی قله مانده بود. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. قله 1904 هم سقوط کرده بود. توی ضد شیب قله یک شیار بود. زیر قله 1904 نارنجک و تیر نمی خواست، اگر چند تا سنگ پایین می انداختند، مستقیم توی سر بچه ها می خورد. این گردان که تعداد نیروهایش هم قابل توجه بود با زخمی هایش توی شیار ماندند.





خداوند جلوی دیدگان بعثی ها را بسته بود پرده ای جلوی دلشان کشیده بود که نه داخل شیار را می توانستند ببینند، نه بچه ها را. خدا شاهد و گواه است، به طور معجزه آسایی این بچه ها تا شب آنجا ماندند و یک گلوله هم به آن ها نخورد. شب تعدادی را برای کمک به بچه های زخمی و گردآوری شهداء فرستادیم و آنان را عقب آوردند.
این صحنه ها مشخص می کند اگر یک لشکر نتوانست در یک جناج عمل کند، این فشار و سختی به لشکر دیگر می رسد. همان شب دیدید، گردان حبیب بن مظاهر عمل کرد، هدفهایش را گفت و نگه داشت. الان هم دست خودمان است.
گردان حمزه هم هدف هایش را نگه داشت. عملیات سختی بود. خدا شاهد است که بچه های بسیجی غوغا کردند. طوری جنگیدند که شاید در طول جنگ بی سابقه بود. جنگ از ساعت یک ربع به ده شب شروع شد، تا ساعت هفت صبح.
بچه ها نه ساعت و ربع جنگیدند. اغلب گردان ها مهماتشان تمام شد. به همین خاطر، مین های دشمن را از زمین در می آوردند و آن ها را طرف بعثی ها پرت می کردند. که مین منفجر شود و کماندوهای دشمن نیایند طرفشان.
گردان حبیب دو یال مهم جلوی روی خود داشت. اولی را گرفت، خیلی از بعثی ها را کشت و آمد روی یال دوم برادرمان عبدالله، فرمانده گردان حبیب به من گفت: بچه های بسیجی سرازیر شدند به سمت قله سوم کانی مانگا.
سیزده تا از بچه ها می روند طرف قله بعدی. یک دفعه یکی از بالا می گوید: «الله اکبر، الله اکبر بچه ها بیایید بالا.»
همه تعجب می کنند. می گویند کسی جلوتر از ما نبود که رفته باشد روی قله. بعد می گویند شاید یکی از خودی ها آمده باشد. از سینه ارتفاع بالا می کشند که یک دفعه دوشکا به طرف پایین می گیرد و آن ها را می زند. نصف بچه ها زخمی می شوند و تازه متوجه می شود که خبری هست.





یکی از آر.پی.جی زن های بسیجی که خیلی شجاع و رشید است – الان توی گردان حبیب زخمی است – نارنجک را می کشد و می اندازد تو سنگر. دوشکا از کار می افتد. خودش با مسؤول اطلاعات عملیات گردان – برادر اسلاملو که الان زخمی است – می روند و می بینند که چهره دوشکاچی به ایرانی ها بیشتر می خورد. جیبش را می گردند و یک کارت سازمان منافقین پیدا می کنند. اشتباه بزرگی می کنند که کارت را همراه نمی آورند. کارت را با عصبانیت می زند توی صورت منافق و یکی دو تا فحش هم به منافقین می دهد.
بعد بعثی ها را می بینند که دارند می آیند بالا. مهمات نداشتند. می بینند الان اسیر می شوند. یک نارنجک داشتند. ضامن آن را می کشند و می اندازند و از بالا می کشند پایین. ببینید، جنگ صحنه هایی دارد که نمی توان آن را توی کتاب ها نوشت. یک لشکر از آن جناح می آید و یک لشکر از این جناح. اگر این لشکر به هدفش نرسد، پشت آن لشکر را خالی می کند. همه شما باید این را بلد باشید. شماها زیاد به جبهه آمده اید، پنج بار شش بار، همه تان فرمانده جنگ شده اید و مغزتان این چیزها را می کشد. صحنه هایی توی جنگ پیش می آید و پس و پیش دارد. یک نیرو عمل می کند، جناحش خالی می شود و مجبور می شود بگوید بیایید عقب، جناحتان خالی است.
جنگ چیست؟ جنگ به معنای جنگ و گریز است. این را نباید فراموش کرد. ما برای سختی آمدیم، برای راحتی نیامده ایم و باید سختی بکشیم. یک ارتفاع سقوط می کند، باید بکشیم عقب. یک ارتفاع که سقوط می کند، ارتفاع دیگر هم سقوط می کند.
در این عملیات، با وجود این که به بچه ها سخت گذشت، ولی بحمدالله اسلام تعالی پیدا کرد. حالا شاید به گردان عمار سخت گذشت. گردان احتیاط بود.
پیاده روی زیاد بود و بچه ها خسته شدند. ولی گردان انصار توی شکم دشمن زد، خیلی منهدم کردیم. گردان ها مالک اشتر و انصار الرسول(ص) واقعاً آن ها را کشتند. هر چه در توانشان بود انجام دادند. همه مظلومین در این راه خون دادند ما از همه ی شما تشکر می کنیم. خیلی زحمت کشیدید.
ما تا حالا افتخار رفتن نداشتیم و زنده ماندیم سعادت نصیبمان نشد. همه ی عملیات ها را دیدیم. از سال 58 توی کردستان تا حالا. عملیاتی که بچه ها با عاشقی و مخلصی داشتند، هرگز سابقه نداشت. خدا به همه تان توفیق بدهد مردانه جنگیدند و هدفهایتان را گرفتید.
سختی هایی در حین عملیات می بینیم که باید همه تان آمادگی این سختی ها را داشته باشید. این نیست که خدا همه اش را راحتی بدهد و ان شاء الله همه ما آمادگی این سختی ها را داریم. چیزی که برای شما می خواهم بگویم این است که همه جا صحنه آزمایش است. ما پس از این عملیات تجربیات زیاد و گرانبهایی به دست آوردیم. لشکرهایی که در جنوب جنگیده بودند و در کوهستان و غرب جنگ نکرده بودند، تجربیات زیادی به دست آوردند. جنگ سختی را پیش پا داشتند که الحمدالله سبب شد سازندگی زیادی برایشان داشته باشد. ما انتظار بیشتری از برادرها نداشتیم، کار خودتان را کردید و توان خودتان را گذاشتید.





خیلی از عزیزان را نیز در این عملیات از دست دادیم. خیلی از بچه های گمنام، شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمار لشکر ما شهید اکبر حاجی پور - «دریا دل» - که گمنام به شهادت رسیدند. آنان خیلی عظمت داشتند. فقط خدا عظمت آن ها را می داند. ما قادر نیستیم بدانیم چون از عالم غیب بی خبریم. برادرمان حاجی پور، فرمانده تیپ یک عمار، برادر مهدی خندان معاون این تیپ و حاج عباس ورامینی مسؤول ستاد لشکر، برادرمان نظام آبادی معاون گردان حمزه که از بچه های خوب بسیج بودند و برادر ابراهیم معصومی فرمانده گردان کمیل و برادر میرحمید موسوی معاون گردان مسلم بن عقیل. و شهدای بسیج که همه شان سردار بودند و به فیض شهادت نائل آمدند. ما چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم و راه این شهدا را ادامه دهیم. خداوند همه را آزمایش می کند. در جنگ بدر پیروزی به مسلمین می دهد، بعد همه سر غنائم دعوا می کنند. دنبال غنائم نباشد، دعوا نکنید. این کار را نکنید. خداوند غضب می کند و در جنگ احد شکست می خورند. مگر خداوند نگفت: «نصر من الله و فتح قریب» نگوییم پس کو این پپروزی. چرا این قدر کشته دادیم تا موفق شدیم. خداوند در سوره آل عمران، مخصوصاً آیات 123 تا 145 اشاره می کند: آی آدم ها، فقط شما کشته نداده اید. دشمن هم کشته داده. خدا شما را آزمایش کرد. پیروزی و شکست دست خداست. شما برای خدا نجنگیدید و خدا هم به شما شکست داد. اشکال را در خودتان ببینید.
در روایت است، اگر شما در جنگ شرکت کردید و برای شهادت رفتید، اگر شهید هم نشدید، اجر شهید را دارید. مواظب باشید این اجر را از بین نبرید. شما مثل شهید زنده اید. ان شاء الله بتوانید راه شهدا را محکم و پر قدرت ادامه دهید.
ما باید ثابت قدم باشیم. خدا شاهد است این صحنه هایی که دارد از مقابل چشمان ما می گذرد، کمتر از صحنه های صدراسلام نیست. در صدر اسلام، آقا اباعبدالله(ع) 72 تن یار داشت. همه اش 72 بودند که می روند شهید می شوند. الان چیز دیگری دارد اتفاق می افتد. صحنه ای از بچه های تخریب لشکر برایتان تعریف کنم. در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار. یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابد و می گوید: «پایتان را روی من بگذارید و رد شوید. بچه های بسیجی پا بر روی پشتش می گذارند و می گذرند. او روی سیم خاردار می میرد. یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند.
کسی این قدر عاشق؟ مگر عشق بدون شناخت می شود؟ عشق بدون شناخت معنا ندارد. در ارتش های دنیا، نیروهایی که عشق بدون شناخت دارند، می آیند و کپ می کنند. از جایشان تکان نمی خورند. از گلوله می ترسند. این شناخت می خواهد که یکی روی مین بخوابد سینه اش را بگذارد روی سیم خاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند. شوخی نیست. تا درک نباشد، نیت ها پاک نمی شود.
و اما در مورد حرکت به سمت تهران. تا آنجایی که در توان لشکر بوده، آسایش و رفاه برای شما فراهم شده، ولی یک انتظار داریم. به عنوان یک برادر کوچک تر خواهش می کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید. به آن ها سرکشی کنید. ان شاءالله راهی تهران که شدید، برای روز هجدهم آذر 1362 در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید. دعا برای سلامتی امام عزیز هم فراموش نشود. و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
منبع: یاد ماندگار


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها