شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
04-16-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت بیست ونهم دارالمجانين
كور عصاكش
اواخر بهار:
«الحق كه بهار طهران بي نهايت دلكش و زيباست ولي افسوس كه مثل همه چيزهاي زيبا و دلكش عمرش به غايت كوتاه است. پرده برافكنده جلوه اي مي كند و دلها را ربوده از نو پرده نشين مي شود. حالا كه دستم از دامنش كوتاه شده قدرش را مي فهم و حسرتش را مي خورم.
هر روز صبح كه بيدار مي شدم جوانـﮥ درختها مثل دكمـﮥ پستان دوشيزگان پا بر بخت درخت تر و شاداب تر شده است و دانه هاي شكوفه چون قطرات شيري كه از آن پستانها چكيده باشد بر سر و سينـﮥ عروس شاخسار نشسته است. بهار و بهارها باز مي رسد اما ما كجا خواهيم بود؟
امروز صبح وقتي سر و كلـﮥ «بوف كور» در اطاقم نمايان شد فوراً ملتفت شدم كه تازه اي رخ داده است. چشمهايش از شادي مي درخشيد و لب و لنجش غنچه اي شده بود. گفتم مسيو امروز خيلي شنگولت مي بينم معلوم است كه باز كبكت مي خواند. بگو ببينم باز چه دسته گلي به آب داده اي. گفت حقا كه چشم بصيرت داري. كشفي كرده ام كه هزار اشرفي مي ارزد و اگر بگويم هرگز باور نخواهي كرد. گفتم كدام يك از كشفيات تو باور كردني است كه اين باشد. لابد باز پا تو كفش بيچاره اي كرده اي و يا زير يكي از بديهيات زده اي و يا شناخت با يكي از اصول مسلم علم و اخلاق بند شده است.
گفت اولاً بدان كه اين بديهيات اوليه فرضيات مسلمه اي بيش نيست و ثانياً دشمنت زير بديهيات مي زند و با اصول علم و اخلاق سرشاخ مي شود. مگر خداي نخواسته به خون «بوف كور» بينوا تشنه اي كه اين افتراهاي شاخ دار را مي خواهي به او ببندي. به گوش مؤمنين برسد جان و مالم مباح مي شود. گفتم بيهوده ترس و لرز به خودت راه نده. آنهائي كه عادت به خونريزي دارند در پي خوني رنگين تر از خون فاسد من و تو هستند. بگو ببينم پارچه نوبري به بازار آورده اي. گفت تا به چشم خود نبيني باور نمي كني همين امشب نشانت خواهم داد تا ايمانت به من محكم تر شود گفتم آمين يا رب العالمين و به صحبتهاي ديگر پرداختيم ولي باطناً سخت كنجكاو شده بودم كه از صندوق ملعنت اين جن بو داده باز چه نيرنگي بيرون خواهد جست.
گفت امشب شام را كه خوردي حاضر ركاب باش مي آيم نشانت مي دهم. حسنش بيشتر در اين است كه با چشم خودت ببيني تا باز نگوئي فلاني از زور بيكاري براي مردم پاپوش مي دوزد. گفتم يك امشبه را بايد دور من خط بكشي چون خيال دارم از اطاقم بيرون نيايم.
ابروها را به رسم استهزا بالا كشيده گفت مگر خداي نخواسته مي خواهي چله بنشيني. گفتم در اين گوشـﮥ دارالمجانين ما همه چله نشين هستيم ولي مدتي است به مادر رحيم وعده داده ام براي طول عمر و سلامت شوهر و فرزندش دعا بكنم و به قدري امروز به فردا انداخته و زير سيبلي دركرده ام كه پيش نفس خود شرمنده ام و امروز ديگر با خود شرط كرده ام كه سرم را دم باغچه ببرند امشب پا از اطاق بيرون نگذارم.
گفت هر دم از اين باغ بري مي رسد. اين رنگش را ديگر نخوانده بودم. خودت را مي خواهي مسخره كني يا خدا را دست انداخته اي يا خيال داري جيب شاه باجي را ببري. گفتم خدا عقلت بدهد مگر به اثر دعاي بی ريا اعتقاد نداري.
گفت پسر جان مگر نمي گويند خدا همان ساعتي كه دنيا و مافيها را آفريده از همان ساعت تكليف هر ذره اي را معين و مقرر نموده و مقدرات همـﮥ موجودات از خرد و بزرگ همان وقت در لوح محفوظ به ثبت رسيده و با قيد نمره در دوسيه ازلي ضبط است.
فرشته اي كه وكيل است بر خزاين باد
چه غم خورد كه بميرد چراغ پير زني
در اين صورت چطور مي تواني تصور نمائي كه با زاغ و زوغ چون تو بندﮤ گنهكار و روسياهي چرخ مشيت الهي واگرد نمايد و قلم بطلان بر مقدرات لم يزلي كشيده شود.
گفتم هزاران سال است كه بشر به دعا خوشدل بوده و بعدها هم خواهد بود. لابد اگر نتيجه اي از آن همه دعا نگرفته بود بخودي خود سلب عقيده اش شده بود. بيهوده سخن به اين درازيها هم نمي شود.
گفت مگر هزار بار به تو ثابت نكرده ام كه افعال و افكار انساني را دليل بر حقانيت هيچ چيزي نمي توان قرار داد. كلاهت را قاضي بكن و ببين مگر نه اين است كه مستجاب شدن دعاي ما كور و كچلها مستلزم آن است كه در دستگاه الهي شيوﮤ ناسخ و منسوخ رواج يابد. آيا اگر دانـﮥ گندمي در زير سنگ آسيا زبان به دعا گشوده استغاثه نمايد كه از رنج و عذاب خورد شدن بركنار بماند و يا آنكه حبه زغالي در كورﮤ آهنگري به تضرع و زاري درخواست نمايد كه از سوختن در امان بماند جاي خنده و استهزاء نيست. به عقيده تو در حق سرباز گمنامي كه در ميدان جنگ و در بحبوحـﮥ زد و خورد به اسم اينكه پايش ميخچه درآورده است متاركـﮥ جنگ را از خداوند لشگر بخواهد چه حكمي بايد كرد اگر عقيدﮤ مرا مي خواهي چنين بندگان نادان و فضولي به حكم آنكه درست حال عارض و معروضي را دارند كه بخواهند دهن قاضي را محرمانه با رشوه و تعارف شيرين بكنند و دستگاه داوري را منحل سازند مستحق عقاب و عدالت هستند.
گفتم هدايتعلي حتي سگ وقتي عوعوي زياد كرد و به جائي نرسيد خودش خسته
مي شود و دست برمي دارد. اگر بنا بود از دعاي مردم هيچ كدام مستجاب نشود هزاران سال بود كه ديگر كسي لب به دعا نمي گشود. گفت قربان عقلت. پسر جان اگر بنا مي شد از هزار دعا يكي مستجاب شود كار خدا به جاهاي خيلي نازك مي كشيد و تكليف مستوفيان ديوان زباني سخت شاق مي گرديد و لازم مي آمد كه ملائكه آسمان شب و روز مداد پاك كن به دست به جان سجل و دفاتر مقدرات ايزدي بيفتند و همه كارهايشان به كنار نهاده مدام مشغول حك و اصلاح و تغيير و تبديل و رفع و رجوع باشند. نبايد فراموش كني كه دعاهاي مردم عموماً به قدري ضد و نقيض است كه اصولاً اجابت آنها از حيز امكان بيرون است و فرضاً هم بخوابد اجابت كند نمي داند به كدام ساز ما برقصد و مثلاً همان ساعتي كه در گوشه فلان ده كوره بابا اكبر ريش سفيد خود را شفيع آورده و زاري كنان از درگاه الهي باران ميخواهد كه پنبه اش از بي آبي خشك نشود در همان وقت همسايـﮥ ديوار به ديوار او ننه اصغر پستانهاي پلاسيدﮤ خود را به روي دست گرفته اشك ريزان آفتاب مي طلبد كه مبادا پشمي كه براي خشك كردن پهن كرده رطوبت ببيند و بپوسد.
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به شكر يا به شكايت برآيد از دهني
گفتم به شاه باجي خانم قول داده ام و به قول خود وفا خواهم كرد. تو هم بي خود آرواره ات را خسته مكن. دم چون تو الخناسي ديگر در من نمي گيرد. برو كلاهي به دست بياور كه قالب سرت باشد كه كلاه من براي سرت گشاد است گفت از من مي شنوي اينقدر دعا كن كه زبانت مو درآورد. همين قدر بدان كه با دعا و نفرين هم باري بار نمي شود و اگر تمام نوع بشر هزار سال روز و شب مشغول دعا باشند محال است كه يك دانه ارزن از آن دقيقه اي كه بايد زير خاك سبز شود يك هزارم ثانيه زودتر سبز شود.
اگر چراغ بميرد صبا چه غم دارد
و گر بريزد كتان چه غم خورد مهتاب
با اين همه شب بخير و التماس دعا هم دارم.»
فرداي آن روز
«ديشب را با دعا و مناجات گذراندم و رويهم رفته كيفي داشتم. دعا اگر فايده اي هم نداشته باشد همينقدر كه انسان را ولو چند دقيقه اي هم باشد از اين محيط آلوده و گرفته رهائي مي بخشد خودش هزار تومان مي ارزد. امروز هم از اثر همان راز و نيازهاي ديشب معقول روحانيتي دارم الحمدلله كه «بوف كور» هم روي نشان نداد و نيامد با بيانات دري و وري خود آئينـﮥ پاك ضميرم را مكدر سازد. بعداز ظهر «برهنه دلشاد» به ديدنم آمد و از صحبت او هم مبلغي لذت بردم. مرا پشت تجيري كه اطاقمان را به دو قسمت مي كند برده با تشريفات بي اداره جار و چهل چراغهائي را كه به دست خود با شيشه شكسته و تلكه تسمه و زر و رق و اين قبيل خرده ريزهاي براق ساخته شده بود نشان داد. مي گفت مي خواهند اين چهل چراغها را براي نمايش بين المللي به ينگي دنيا ببرند ولي چون هيچ كمپاني زير بار حمل و نقل چنين اشياء نفيس و پربهائي نمي رود چندين دولت سرگردان مانده اند. كم كم نشاط و سرور اين آدم عجيب در من هم سرايت كرد و يك ساعت تمام من خود را در امواج بي غمي و لمن الملكي خيالي غوطه ور ديدم. وقتي از آن عالم به خود آمدم كه تنگ غروب بود و رقيه سلطان النگه اي كلفت درارالمجانين با آن چهار قد مشمش كثيف كه درست قاب شور آشپزخانه را به خاطر مي آورد و آن كيسه هاي چرب و براق و چادر نماز چيت گلدار رنگ پريده اي كه لبه اش را لاي دندان گرفته بود و آن شليته كوتاه و آن شلوار چلوار به پر و پا چسبيده و آن كفشهاي شلخته پاشنه خوابيده پر گرد و خاك چلیك نفت در يك دست و قيف بزرگي در دست ديگر در حالي كه دو مشت از گيس فتيله مانندش از دو طرف صورت سياه
سوخته اش بيرون ريخته بود براي نفت گيري چراغها دور افتاده از اطاقي به اطاق ديگر مي رفت. همين كه لامپهاي چيني لحيم خوردﮤ مرا روشن كرد و سلام گويان در جلويم گذاشت مثل اينكه يك دفعه مرده باشم و چراغي روي سنگ لحدم بنهند غم و غصـﮥ دنيا سر تا پايم را فرا گرفت. در آن فضاي حزن انگيز كه بوي نفت انسان را گيج مي كرد نشسته بودم و در تاريك و روشني شامگاهان كه كم كم داشت تاريكي آن به روشنائي مي چربيد سرگرم تماشاي دوره گردي و صيد و پرواز شبكورها بودم كه ناگهان هدايتعلي ياعلي مددگويان وارد شد.
گفت انشاءالله باكيت نيست و دعاي ديشب هم مستجاب شده است و عمر آقاميرزا عبدالحميد به صد و بيست و ريشش تا به روي نافش خواهد رسيد و شاه باجي خانم هم از نو ماه شب چهارده شده پس از عمر خضر در يكي از غرفه هاي ياقوت و فيروزﮤ بهشت با حور و غلمان محشور خواهد گرديد و رحيم خودمان هم از بركت دعاهاي سركار مانند جد امجدش حضرت آدم از جنت جنون رسته از نكبت و ادبار بي غل و غش عقل خداداد سالهاي دراز برخوردار خواهد بود.
گفتم آمين يا رب العالمين.
گفت اينك اگر هنوز رغبتي به ديدن كشف تازﮤ جان نثارت داري برخيز و بدون آنكه دهان باز كني عقب من بيا تا آنچه ناديدني است آن بيني.
گرچه چشمم ابداً آب نمي خورد و مي ترسيدم باز برايم پاپوش تازه اي دوخته باشد و پيسي جديدي به سرم درآورد دل به دريا زدم و هر چه بادا باد گويان كورمال كورمال به دنبالش افتاده سياهي به سياهي او روان گشتم.
پاورچين پاورچين مرا تا وسط باغ همانجائي كه وعده گاه روزانـﮥ خودمان بود آورد و درختي را نشان داد و گفت پشت تنـﮥ اين درخت پنهان شو مبادا نفست درآيد. خودش نيز در پس درخت ديگري در همان نزديكي من در كمين ايستاد.
ربع ساعتي بيش نگذشته بود كه سايـﮥ آدم بلند بالائي از دور در تاريكي هويدا گرديد كه با قدمهاي شمرده و آرام به طرف ما جلو مي آمد. اول نتوانستم تشخيص بدهم كه كيست ولي وقتي نزديك شد و روي نيمكت معهود خودمان قرار گرفت معلوم شد مدير دارالمجانين است.
همين كه چشمهايم بيشتر به تاريكي عادت كرد ديدم اول سيگاري كشيد و سينه اي صاف كرد و بعد بغلي جانانه اي كه فوراً حدس زدم بايد عرق عليه السلام باشد با مبلغي آجيل و مزه و يكدانه استكان از جيب درآورده در مقابل خود گذاشت و بدون معطلي در آن تاريكي كه ديگر چشم چشم را نمي ديد به احتياط تمام استكان را پر كرد و مثل اينكه به سلامتي كسي بنوشد با آدم نامرئي و مجهولي بناي گفتگو را نهاد.
مي گفت همدم خانم از جان عزيزترم اولين گيلاس را به طاق ابروي خودت مي نوشم و استكان را لاجرعه بسر كشيد. آنگاه دو سه دانه تخمه هندوانه مزه كرد و دنبالـﮥ سخن را گرفته با همدم خانم بناي معاشقه را گذاشت و حالا قربان و صدقه برو و كي نرو. مي گفت به موي خودت قسم تمام روز يك ثانيه آرام نداشتم و تمام را دقيقه شماري مي كردم كه كي آفتاب غروب مي كند تا باز به خاكبوس قدم عزيزت مشرف شوم. صد بار آرزو كردم كه ايكاش قيامت برمي خاست و آفتاب تاريك مي شد تا دستم زودتر به دامان وصلت برسد.
همدم عزيزم: عمر من توئي دنياي من توئي. بي تو مي خواهم يك ساعت زنده نباشم. روز و شب در مقابل چشمم حاضري. از تخم چشمم بيشتر دوستت مي دارم و از دل و جانم به من نزديكتري. همدم جانم مي داني دلم چه مي خواهد. دلم مي خواهد يك قطره آب بشوم تا تو آن را بنوشي و از غنچـﮥ لب و دهانت گذشته مرواريد دانه هايت را بوسيده وارد صراحي آن گلوي از عاج تابانترت بشوم و از آنجا هم گذشته داخل نهانخانـﮥ قلب نازنينت بشوم و در تمام اوراد و شرائينت دوران نمود با آن خون گرم و شادابت مخلوط بشوم رفته رفته در وجود آسمانيت كه از وجود فرشتگان لطيف تر است نيست و نابود گردم. همدم جانم بيا و يك امشبه ترس و لرز را به كنار بگذار و محض خاطر پير غلام جان نثارت اين يك گيلاس را به نام پايداري دولت عيش و عشقمان نوش جان فرما. اگر گناهي داشت به گردن من كه محض خاطر تو صد آتش جهنم را به جان خريدارم.
چون مدتي التماس كرد و همدم خانم حاضر نشد خواهش عاجزانه او را بپذيرد خودش گيلاس را خالي كرد و گيلاس ديگري پر نموده زير لب بناي زمزمه را گذارد كه يك «امشبي كه در آغوش شاهد شكرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم» و آنگاه لحظه اي چند خاموش نشست و ناگهان مثل اينكه همدم ناپديد شده باشد و دلدار ديگري را در پهلوي خود ببيند با آب و تابي بيشتر بناي راز و نياز را گذاشت. اكنون روي سخن با دلبر تازه به بازار آمده اي است گوهر نام از فرط اشتياق و سوز و گداز چنان بي تاب و توان شد كه مدتي خاموش ماند و در حالي كه به نيمكت تكيه داده بود نگاه را به آسمان پرستاره دوخته مانند كسي كه از كوه بلندي بالا رفته و سينه اش تنگي كند بلند بلند بناي نفس كشيدن را گذاشت. پس از آن هق هق كنان خود را به روي خاك به قدم گوهر انداخت و زار زار بناي گريستن را نهاد.
از مشاهدﮤ اين احوال هم متأثر شده بودم و هم متعجب و از آنجائي كه مي ترسيدم مرد بيچاره غش كرده باشد نزديك بود به كمكش بشتابم كه به خودي خود از جا بلند شده آه سردي از دل كشيد و باز بناي زمزمه را گذاشت. خيال كردم به حال آمده و به منزل خود برخواهد گشت ولي در همان حال صداي لرزانش از نو بلند شد و با هزار آب و تاب به يار غار تازه اي ثريا نام به معاشقه و مفازله مشغول گرديد. از برداشت سخنش استنباط كردم كه ثريا بيمار و بستري است. مي گفت ثرياي با جان برابرم اسمت را كه مي برم تمام بدنم مثل بيد مي لرزد. چطور خدا راضي مي شود كه تن از گل نازكتر تو اينطور در آتش تب بسوزد درد و بلايت به جان من بخورد خدا مرا و هر كس را كه دارم بلاگردان تو كند. فداي چشمان بيمارتر از خودت بروم و تن نازنينت را آزرده گزند نبينم قربان آن تبخال گوشـﮥ لبت بروم كه هيچ شكوفه اي به پاي آن نمي رسد. ايكاش اين قطره خون ناقابلم داروي دردت مي شد تا هزار بار به منت در پايت مي فشاندم ثريا جانم خاطرت هست شبهاي مهتاب ماه گذشته چه ساعتهاي بهشتي در اين باغ گذرانديم. يادت هست كه كرمهاي شب تاب را لابلاي گيسوانت جا داده بودم و آسمانك پرستاره اي درست كرده بودم خاطرت هست كه روي ريگهاي باغچه نشاندمت و آنقدر برگ گل بر سر و صورتت نثار كردم كه تا زانوهايت زير گل ناپديد شد. هيچوقت فراموش نمي كنم كه تشنه بودي كولت كردم و آهسته آهسته بردمت تا لب آب و دو دستم را پر از آب كردم و مثل غزال از كفم آب نوشيدي. هنوز نفس مشكبويت را در نوك انگشتانم حس مي كنم و هنوز لذت آن لحظه اي كه آب تمام شد و لبت به كف دستم خورد در زير دندانم است.
بيچاره باز مدتي يك روال با معشوقـﮥ خيالي خود درد دل كرد و باز از نو گريه گلوگيرش شد و هق هق بناي زاري را گذاشت.
خود را به هدايتعلي نزديك ساختم و در تاريكي آستينش را گرفته گفتم بيا برويم. راه افتاد و من هم سياهي به سياهي عقبش افتادم. به روشنائي كه رسيديم گفتم رفيق اين ديگر چه عالمي است گفت هر شب كارش همين است. گوئي وارث حرمسراي مرحوم خاقان است. مدتي است زاغ سياهش را چوب مي زنم و سير و سياحتهائي كرده ام كه گفتني نيست. هر شب همين آش است و همين كاسه. هر شب با سه الي چهار معشوقـﮥ تازه و كهنه آنقدر بيتابي مي كند و به سلامتي آنها گيلاس خالي مي كند ه رفته رفته سست مي شود و به خاك مي افتد و وقتي پس از مدتي بيخبري كم كم بخود مي آيد بساطش را جمع مي كند و سلانه سلانه با حال خراب به اطاق خود برمي گردد. گفتم عيش مدام بي خرج و بي دردسري به دست آورده است و تنها دعائي كه مي توان در حقش نمود اين است كه پروردگار هرگز علاج دردش را نكند و بسياري از بندگان ديگرش را هم به همين درد مبتلا سازد.
گفت حالا بگو ببينم آيا از اين كشف تازه من راضي هستي. گفتم حقا كه كشف غريبي است جاي عجيبي گير كرده ايم. آن طبيبمان و اين هم مديرمان. مي ترسم در بيرون اين محيط هم اوضاع از همين قرار باشد.
هدايتعلي باز همان خنده خنك را سر داده گفت خدا پدرت را بيامرزد خيال مي كردم مدتي است سرت توي حساب آمده است و حالا مي بينم هنوز خام و بيخبري. گفتم آيا مي خواهي بگوئي كه دنيا دنياي ديوانگان است. گفت چه عرض كنم ولي اگر كتاب «يك نوباوه» تأليف نويسندﮤ بي نظير روسي دوسويوسكي را خوانده بودي ديگر اين سئوال را نمي كردي.
گفتم از اين نويسندﮤ غريب تنها چيزي كه خوانده ام و هرگز فراموش نخواهم كرد قصـﮥ شبهاي بي خوابي است كه به فرانسه شبهاي سفيد مي گويند ولي بگو ببينم در باب سؤال من چه گفته است. گفت در اين كتابي كه اسم بردم و سرگذشت پسري است با پدر خود در يك مورد بسيار نازكي جوان از پدر دانا و دنيا ديده خود مي پرسد پدرجان آيا واقعاً مردم همه ديوانه اند پدر در جواب پسر مي گويد «در ميان مردم آنهائي كه بهترند ديوانه اند» گفتم اينها همه بجاي خود اما
«هر چه بگندد نمكش مي زنند
واي به وقتي كه بگندد نمك»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-16-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت سی ام دارالمجانين
تكليف اين بيجارهائي كه اينجا گير افتاده اند چه خواهد شد و ديوانه اي كه طبيب و قيم و همنشين و پرستارش همه ديوانه باشند آيا هرگز روي بهبودي خواهد ديد؟
هدايتعلي نگاه تيز و تند خود را به چشمان من دوخت و با لبخند رمزآميزي گفت روي بهبودي را كه البته نخواهد ديد. ولي دير وقت شده و تو هم بهتر است بروي در بستر ناز بساز و آواز پشه هاي نيشدار دمساز شوي و براي خودت معشوقه اي بتراشي. اما تا مي تواني نگذار زياد قصابيت بكنند. ديگر شب بخير و خدا نگهدار.
روزنامـﮥ من از شما چه پنهان همين جا قطع شده است. چه مي توان كرد. در اين دنيا هر كاري دماغ مي خواهد و من بيش از اين دماغ نداشتم در ابتدا خيال كرده بودم هر روز ولو چند كلمه هم باشد بنويسم ولي بعد روز به هفته و هفته به ماه كشيد و كم كم از ماه گذشته پاي فصل به ميان آمد و عاقبت دستگيرم شد كه مرد اين كارها نيستم و كميتم در اين قبيل ميدانها لنگ است و به همين ملاحظه رودربايستي را به كنار گذاشتم و يك شب از شبهاي ديگر دلتنگ تر بودم دفتر را بستم و نخ قندي به دورش پيچيده انداختم بالاي همين دو لابچـﮥ معهودي كه خودتان مي دانيد
كم كم دواتم هم خشك شد و ليقه اش به شكل يك تكه از سنگهاي سياه و سوراخ سوراخي درآمد كه به سنگ پا معروف است.
ماهها از آن تاريخ گذشته بود و با خيال بلقيس خودم زندگاني خوش و آرامي داشتم. اما افسوس كه فصل بهار به آن قشنگي و زيبائي زود گذشت و تابستان فرا رسيد و آن هم از آن تابستهاي لعنتي سوزاني كه آفت جان مردم دارالخلافه است. شش ماه تمام درهاي رحمت الهي بسته شد و يك قطره باران به لب تشنـﮥ اين شهر و اين مردم نرسيد. انسان و حيوان و حتي باور بفرمائيد نباتات و جمادات به له له افتاده بودند. گلها پژمرده، سبزيها افسرده، مردم گرفته، اگر آب خنك شميران زير سر نبود دياري در اين كورﮤ آهنگري بند نمي شد. نصف روز در سرداب تار و تاريك گور مانند در زد و خورد با مگسهاي سمج و زنبورهاي سرخ و زرد زهرآگين مي گذشت و طرفهاي عصر هنوز آن آفتاب زردي منحوس و غم افزا كه به راستي حكم بيرق عزاي شام غريبان را دارد برطرف نشده بودكه لشگر انبوه پشه هاي جور به جور از ميمنه و ميسره قلب و جناح حمله ور
مي گرديد. شب تابستان خيلي كوتاه است و انسان از خستگي و كوفتگي روز دراز به جان آمده حاضر است يكسال از عمرش را بدهد كه يكدم آسوده بخوابد ولي تازه وقتي قدري خنك تر
مي شود و پشه ها از شرارت خود مي كاهند و خواب شيرين شروع مي شود كه ناگهان سر و كلـﮥ آتشبار خورشيد بيمروت از گريبان افق بيرون مي دود و تا چشم بهم زده اي دود از خرمن زمين و زمان و آه از نهاد مخلوق بيچارﮤ هنوز به خواب نرفته برمي خيزد. آن وقت از سر نو بايد طپيد در آن سردابهاي مرطوب و با يك دست به جنگيدن با مگس و زنبور پرداخت و با دست ديگر شكم را از آب يخ و آب دوغ خيار و خيار سكنجبين پر نمود.
عزا و عروسي
با خاطري افسرده روزي چنين به سر رسانيده بودم و به روي آجرهاي سوزان پلـﮥ ايوان اطاقم نشسته منتظر بودم كه تك هوا قدري بشكند و نفسي تازه كنم كه از دور همان نوكر كذائي حاج عمو با گريبان دريده و موهاي ژوليده نمودار گرديد چون اولين بار بود كه به دارالمجانين مي آمد از ديدن او بسيار تعجب كردم همين كه نزديك شد گفتم بد نباشد چه تازه اي آورده اي. گريان پاكت سربسته اي به دستم داد و گفت ملاحظه بفرمائيد لابد خود بلقيس خانم مطلب را نوشته اند.
به شنيدن نام بلقيس بدنم به لرزه درآمده سر پاكت را به عجله دريدم چشمم به خط مبارك دختر عمود افتاد. بي مقدمه و پوست كنده خبر وفات ناگهاني پدرش را مي داد و نوشته بود چون آقا ميرزا هم چندي است مريض و عليل و در خانـﮥ خود بستري است در اين موقع سخت بي كس و تنها و بيچاره مانده ام و تمام اميد و دلگرميم بسته به شما يك نفر است منتظرم هر چه زودتر خودتان را برسانيد كه به حكم صلـﮥ رحم و يگانگي اول به تدارك ختم و عزا بپردازيم و فوراً پس از برچيدن ختم خودتان را جانشين بالاستحقاق عموي خود دانسته رتق و فتق كليـﮥ امور را از هر باب بدست بگيريد. ضمناً با اشارات و كنايه هائي رسانده بود كه از رمز و معماي ديوانگي مصنوعي من باخبر است.
از اين خبر ناگهاني به اندازه اي متأثر و مبهوت شدم كه مدتي ياراي سخن راندن نداشتم. تعجب كردم كه اين دختر رمز ديوانگي مرا از كجا مي داند و به فراست او هزار آفرين خواندم و اين را هم از معجزات عشق و محبت شمردم.
قدري كه به خود آمدم دوباره كاغذ را خوندم و در پايان آن جملـﮥ ذيل كه در وهلـﮥ اول بدان توجه نكرده بودم به كلي احوالم را منقلب ساخت بلقيس پس از اتمام نامه بعد از امضاء چنين نوشته بود «به اطلاع خاطر عزيزتان مي رساند كه در حيات بيروني همان اطاق قديمي خودتان را كه هنوز دو حرف م. ب. وب. م. بر بدنـﮥ ديوار آن برجا و نشانه و ضمان مهر و وفاي خلل ناپذير ابدي است به دست خود آب و جارب كرده ام كه فعلاً تا وقتي كه تكليف قطعي معلوم گردد در همانجا منزل داشته باشيد تا بخواست پروردگار سركار از بيرون و من از درون به ياد ايام گذشته از خداوند رؤف و مهربان براي پدر بيچاره ام آمرزش و براي خودمان در دامن كامراني و امان روزگار بهتري را مسئلت نمائيم.»
پس از آنكه اين جمله را دو سه بار پشت سرهم خواندم رو به نوكر حاج عمو نموده پرسيدم كه بلقيس خانم چيزهاي باور نكردني نوشته اند بگو ببينم قضيه از چه قرار است. با آستين قبا چشمهاي سرخ شده اش را پاك كرد و گفت امروز صبح حاج آقا از حمام برگشتند و در حيات بيروني در شاه نشين طالار نشسته بودند و ناخن مي گرفتند كه يكدفعه صداي ناله و آهشان به گوشم رسيد. وقتي دويدم و خود را به ايشان رساندم ديدم قيچي به دست به زمين افتاده اند و رنگ از رخسارشان پريده مثل گچ ديوار سفيد شده اند. هر چه آب داغ نبات به حلقشان رختيم و مشت و مالشان داديم فائده اي نبخشيد. وقتي دكتر آمد و معاينه كرد و آينه جلوي دهنشان گرفت. معلوم شد به رحمت ايزدي پيوسته اند. خدا با سيدالشهداء محشورشان كند كه همه مارا عزادار كرده اند. خدا شاهد است از همان ساعت ديگر خوراكم اشك است و يك قطره آب از گلويم پائين نرفته است.
گفتم آخر علت اين مرگ ناگهاني چه بود. گفت والله هيچ علتي نداشت. تمام ديروز را با اين كدخدا اصغر بي انصاف سر و كله زده بود و شبش هم از قرار معلوم از بس تمام روز جوش زده بود نتوانسته بود درست بخوابد. امروز صبح زود مرا صدا زد و چون روز جمعه بود و دو هفته تمام بود كه از زور گرفتاري فرصت نكرده بود به حمام برود گفت اين بقچه و اين كاسـﮥ حنا را بردار ببر به حمام. خودش هم با من راه افتاد. من همانجا سربينه آنقدر چپق كشيدم تا بيرون آمد و با هم به منزل برگشتيم. حالش هيچ عيبي نداشت. مدام از دست كدخدا اصغر حرص مي خورد و لاحول و استغفرالله مي خواند. وقتي به خانه رسيديم آب خواست گفتم جسارت مي شود ولي بدنتان هنوز گرم است و آب خنك تعريفي ندارد اعتنائي نكرد و نصف ليوان را سر كشيد و بالا رفته در شاه نشين طالار نشست و قيچي قلمدان آقاميرزا را درآورده مشغول چيدن ناخن دست و پايش گرديد و به عادت معمول ناخنها را جمع مي كرد كه در پاشنـﮥ در خانه بريزد كه روز قيامت در جلوي در سبز بشود و نگذارد اهل خانه به دنبال خردجال بيفتند. من هم مشغول تدارك قليان و گرداندن آتشگردان بودم كه ناگهاي صداي ناله و خرخري به گوشم رسيد. دو پله يكي خود را به طالار رساندم. ديدم حاجي آقا همانطور قيچي به دست به زمين افتاده است و يك چشمش به طاق و چشم ديگرش مثل چشم گوسفند سربريده بدون آنكه ابداً از سياهش چيزي پيدا باشد به زمين افتاده است. سخت يكه خوردم و وقتي دهن باز و دندانهاي كليد شده اش را ديدم خيال كردم دهن كجي
مي كند و مي خواهد سر بسر كسي بگذارد ولي وقتي چشمم به خونابه اي افتاد كه از گوشـﮥ دهانش روان بود و از روي ريشش گذشته و به فرش كف اطاق رسيده بود فريادكنان خود را به او رسانيدم. خواستم بلندش كنم ديدم بدنش مثل چوب خشك و مثل يخ سرد شده است.
آن وقت تازه فهميدم مسئله از چه قرار است و خاك بر سرم شده و بي ارباب گرديده ام.
بيچاره هاي هاي بناي گريستن را گذاشت گفتم: خداوند بيامرزدش حالا وقت گريه نيست بگو ببينم بلقيس خانم چه مي كنند. گفت طفلك به قدري گريه و بيتابي مي كند كه دل سنگ به حالش مي سوزد. از همه بدتر جز من و گيس سفيد كسي را هم ندارد كه دستي به زير بالش بكند. ظهر پس از آنكه به هزار اصرار يك پياله آب داغ نبات به حلقش كرديم با چشم گريان اين كاغذ را نوشتند و به من سپردند و گفتند مي خواهم سر تاخت ببري و شخصاً جوابش را بياوري.
پرسيدم با جنازه چه كرديد. گفت بلقيس خانم مي خواستند دست نگاه دارند تا شما تشريف بياوريد ولي در و همسايه خبردار شده بودند و هنوز اذان ظهر را نگفته بودند كه جنازه را در سر قبر آقا به خاك سپرديم گفتم براي تشييع جنازه چه اشخاصي را خبر كرديد. گفت وقت تنگ و دستمان از همه جا كوتاه بود و بجز چند نفري از دكاندارهاي زيرگذر و اهالي محله كسي نبود.
گفتم زود برگرد به منزل و سلام و دعاي مرا به خانم برسان و عرض كن چون قلم و دوات حاضر نبود و عجله در كار است ممكن نشد كه جواب دستخط ايشان را كتباً عرض بنمايم ولي خاطر جمع باشند كه اطاعت اوامرشان را نموده هرطور شده همين امشب شرفياب خواهم شد.
قاصد گريه كنان آمده بود گريه كنان هم رفت و من تنها ماندم. بخود گفتم دنياي غريبي است راستي كه زندگاني انسان به موئي بسته است. بيچاره حاج عمو عمري به مشقت زيست و حالا هم به مذلت مرد و از آن همه دردسرها و اميد و بيمها چه برد. واقعاً «ناآمدگان اگر بمانند كه ما از دهر چه مي كشيم نايند دگر.» آنگاه با خاطر آشفته به اطاق خود برگشتم و در حالي كه مشغول جمع آوري لباس و اسبابم بودم اين ابيات را زمزمه مي كردم:
«من از وجود برنجم مرا چه غم بودي
اگر وجود پريشان من عدم بودي
همه عذاب وجود است هر چه مي بينم
اگر وجود نبودي عذاب كم بودي»
بلي وجود كه در رنج و بيم و ترس بود
اگر نبودي خود غايت كرم بودي»
برگشتن ورق
گرچه فكر و خيالم تماماً متوجه مرگ و فنا شده بود به خود مي گفتم اين هم كار شد كه در دنيا هر نقشه و آرزوئي به محض اينكه انسان چانه انداخت از ميان برود و كان لم يكن شيئاً مذكوراً ادني اثري از آن بجا نماند. معهذا دست و پا مي كردم كه سر و صورت را براي شرفيابي به حضور دختر عمو زينت و آرايشي بسزا بدهم. در آينه نگاه كردم ديدم قيافـﮥ هولناكي پيدا كرده ام. سر و صورتم زير ريش و پشم پنهان گرديده غول بيابان حسابي شده ام. با تيغ زنگ زده هرطور بود تا حدي بازالـﮥ نكبت و ادبار كامياب گرديدم و با صورت چوب خطي شده و سر و زلف لعاب زده خود را براي ورود به عالم عقلا شايسته يافتم. پس از آنكه با دستمال جيب يك وجب گل و خاك را از كفشهايم زدودم و به زور ماهوت پاك كن دو سير گرد و غبار از تار و پود لباسم بيرون كشيدم بيدرنگ براي خداحافظي و بدست آوردن اجازﮤ خروج از دارالمجانين به اطاق دفتر مدير وارد شدم.
از وجناتش دريافتم كه هنوز از خمار ديشب بيرون نيامده است. سر را به كراهت بلند نموده پرسيد چه فرمايشي داريد. گفتم الساعه خبر رسيده كه عمويم حاج ميرزا ... كه معروف خدمت است فجأه كرده است و دختر عمويم كه فرزند منحصر بفرد او و نامزد من است به كلي دست تنها و بي كس وكارمانده است وبراي تدارك ختم و عزاداري جداً خواهش كرده كه فوراً خود را به او برسانم.
پوزخند بي نمكي به گوشـﮥ لبش نقش بست و گفت حاجي را خوب مي شناختم.
مي گويند متجاوز از دويست هزار تومان ملك و علاقه دارد. مرحوم والد با آن خدا بيامرز رفاقت قديمي داشت و هفده هيجده سال پيش در سفر حج با هم هم كجاوه بوده اند. از او چيزها نقل مي كرد. از قرار معلوم قدري ممسك بود و گرچه نام مرده را نبايد به بدي ياد كرد ولي يادم مي آيد كه روزي اوقات پدرم از دستش تلخ شده بود و اين ابيات را در حقش مثل آورد كه:
«از بخل به خلق هيچ چيزي ندهي
ور جان بشود به كس پشيزي ندهي
سنگي كه بدو در آسيا آرد كنند
گر بر شكمت نهند تيزي ندهي»
گفتم حالا موقع اينگونه صحبتها نيست و همانطور كه عوام مي گويند در حق مرده نبايد حرفي زد كه خاك برايش خبر ببرد. آمده بودم استدعا نمايم اجازه بدهيد همين امشب از خدمتتان مرخص بشوم. گفت البته صلـﮥ رحم از فرايض اسلام است و اندرون حاجي را هم نبايد تنها گذاشت چيزي كه هست اينگونه اجازه ها را اول بايد طبيب مؤسسه بدهد تا من هم اگر ديدم محذوري در ميان نيست تصويب نمايم. گفتم خودتان بهتر از بنده مي دانيد كه آقاي دكتر شبها اينجا نيستند و پيش از فردا صبح دست من به دامنشان نخواهد رسيد. گفت به نقد چارﮤ ديگري نيست و اصلاً
مي ترسم حال شما هم مقتضي بيرون رفتن نباشد. گفتم اي آقا اين چه فرمايشي است. حال من از توجه حضرتعالي مدتي است به كلي خوب شده و مطمئن باشيد كه جاي هيچگونه تشويش و ترديدي نيست. گفت صحيح مي فرمائيد ولي در اينگونه موارد احتياط شرط است و چه بسا ديده شده كه اين قبيل امراض در موقعي كه هيچكس منتظر نيست غفلتاً عود مي كندو موجب حوادث بسيار ناگوار مي گردد. گفتم آقاي مدير حالا كه نامحرم اينجا نيست و من هستم و سركار دلم
نمي خواهد حقيقت مطلب را از شخص جنابعالي كه در اين مدتي كه اينجا در زير سايه سركار
بوده ام حكم پدر مرا پيدا كرده ايد پنهان بدارم. حقيقت اين است كه من اصلاً از اول ديوانه نبودم و به جهاتي كه فعلاً نمي خواهم سر مبارك را به شرح آن درد بياورم خود را به ديوانگي زدم.
جلوي آبشار خندﮤ خنك را باز نموده گفت هر روزه همين آش است و همين كاسه. عزيزم گوش ما به اين قبيل قصه ها عادت كرده است. تمام اين ديوانه هائي را كه مي بيني تا چشم پرستار را دور مي بينند يكي به يكي مي دوند اينجا كه خرم از بيخ دم نداشت و ما از اول ديوانه نبوده ايم و ما را بي جهت در اينجا به زندان انداخته اند.
گفتم حضرت مدير ميان من و آنها هزاران فرسنگ تفاوت است و تر و خشك را كه نبايد با هم سوزانيد. گفت ازقضا آنها هم همين را مي گويند. همانطور كه گفتم فردا دكتر مي آيد تكليفتان را معين مي نمايد. از جا در رفته فرياد برآوردم كه به پير و پيغمبر مرا بيخود در اينجا نگاه مي داريد. در تمام اين مؤسسه از من عاقل تر كسي نيست. گفت از داد و فرياد و عربده جوئيهايتان معلوم است. اگر عقيده مرا مي خواهيد برويد شامتان را بخوريد و قدري استراحت كنيد تا فردا دكتر بيايد و ميان من و شما داوري نمايد فعلاً كه خيلي محتاج استراحت هستيد شب بخير ....
هر چه عجز و لابه كردم به خرجش نرفت. يكي از پرستاران را صدا كرد و امر داد كه مرا به اطاق خود ببرد و شخصاً مواظب باشد كه شام بخورم و بخوابم. چاره اي بجز تسليم و رضا نبود. به اطاق خود برگشتم پرستار آدم زمخت و نفهمي بود. هر چه ياسين به گوشش خواندم با لهجـﮥ آذربايجاني آري و بلي تحويل داد و تا مرا تا گلو در زير لحاف نديد زحمت خود را كم نكرد.
همين كه صداي پايش دور شد و مطمئن شدم كه كسي شاهد و ناظر حركات و سكناتم نيست از جا جستم و گيوه به پا و عبا به دوش آهسته و بي صدا به طرف در مريضخانه روان شدم سرايدار به روي سكو نشسته چپوق مي كشيد. محلي به او نگذاشته با صورت حق به جانب سرم را به زير انداختم و خواستم بيرون بروم. جلويم را به خشونت گرفت و گفت اقور بخير كجا مي روي. گفتم زود برمي گردم. با دست دارالمجانين را نشان داد و گفت سر خر را برگردان. ديدم زياد كهنه كار و يقور است نه چاپلوسي و پرت و پلاهايم در او مي گيرد نه زورم به او مي رسد ناچار همانطور كه آمده بودم همانطور هم با قيافـﮥ حق بجانب و معقول سر خر را برگرداندم.
در همان اثنا كه به سوي اطاق خود برمي گشتم صداي طبل بگير و ببند به گوشم رسيد و ملتفت شدم كه چند ساعتي از شب گذشته است. احدي ديده نمي شد و خاموشي دنيا را فرا گرفته قو پر نمي زد. فكر كردم خود را به بام برسانم و خود را از آنجا به هر وسيله اي شده به كوچه بيندازم. كورمال كورمال پلكان را گرفته به كمك دست و بازو و آرنج و زانو خود را به بام رساندم. چراغ سر در مريضخانه پرتو ضعيفي به كوچه مي انداخت. ديدم ديوار بلندتر از آن است كه تصور كرده بودم و جستن همان خواهد بود و خرد و خمير شدن همان. هر چه كند و كو كردم به جائي نرسيد و طناب و نردباني هم پيدا نشد كه كمكي بكند. مدتي انتظار كشيدم كه شايد رهگذري پيدا شود و محض الله يار و ياورم گردد ولي از آنجائي كه دارالمجانين در گوشه اي از گوشه هاي شهر پرت واقع شده بود چشمم سفيد شد و دياري نمودار نگرديد. عبايم را نوار نوار پاره كردم كه شايد كمندي با آن بسازم. زياد مندرس و پوسيده بود و به هيچ دردي نخورد و از عبا هم محروم ماندم. سر برهنه و پاي پتي يكتا پيراهن و يكتا شلوار در آن نيمـﮥ شب در گوشـﮥ بام دارالمجانين مانند مجسمـﮥ دزدي و تبه كاري سرپا ايستاده در كار خود سرگردان بودم. در دل آرزو مي كردم كه ايكاش بجاي يكي از آن سگهائي بودم كه در پاي ديوار كوچه آزاد و بي پرستار خوابيده بودند و صداي نفس منظم و آرامشان تا بالاي بام به گوشم مي رسيد.
ناگهاي صداي پائي شنيده شد و از دور سياهي يك نفر را ديدم كه تلوتلو خوران نزديك
مي آيد. وقتي به روشنائي رسيدم چشمم به يكي از آن داش مشديهاي تمام عياري افتاد كه مانند حيوانات اول خلقت رفته رفته جنسشان دارد از ميان مي رود. از زور مستي روي پاي خود بند
نمي شد. كلاه نمدي تخم مرغي بر سر كمرچين ماهوت آبي يكشاخ بر دوش پيراهن قيطان دار دكمه به دوش بر تن كمر و قداره غلاف به يك دست و بطري عرق سر خالي به دست ديگر با زلفان پريشان و سبيلهاي تابدار مست و لايعقل يك پاچه بالا زده سينه چاك و بي باك از اين ديوار به آن ديوار مي خورد و به اقبال بي زوال برق قمه و مرد قمه بند صداي سكسكه اش يك ميدان بلند بود. وقتي به روشنائي رسيد دهنه بطري را به روزنـﮥ ديده نزديك نمود و همين كه ديد چون كيسـﮥ اهل فتوت خالي است تفي به زمين انداخته نيم تسبيح از آن فحش هاي آب نكشيده اي كه از روز ازل امتياز انحصاري آن بدين طايفه ممتازه اعطا شده است به ناف بطري بي زبان بست و چنان آن را به غيظ و غضب به روي سنگفرش كوچه كوفت كه گوئي نارنجكي از آسمان به زمين افتاده آنگاه آروغ پيچان مفصلي تحويل داد و چشمان خمار را به طرف آسمان گردانيده با لحن و لهجه كه مخصوص اين جماعت است به آواز بلند بناي خواندن اين بيت را گذاشت در حالي كه يك در ميان بعد از هر كلمه مرتباً يك سكسكـﮥ جانانه جا مي داد: «من .... از وقتي .... كه اينجا ..... پا نهادم .... ترك سر ..... كردم .... مثال .... مرغ ...... چوغليده (ژوليده) ..... سرم را زير پر ...... كردم.»
پس از خواندن اين بيت باز لحظه اي چند خاموش ايستاد و زير لب با خود سخناني گفت كه چون بريده بريده به گوش من مي رسيد معني و مفهوم آن بر من معلوم نگرديد. آنگاه از نو صورت را به سوي آسمان برگردانيد و پرخاشجويانه با صدائي شكوه آميز و عتاب آميز از ته دل فرياد برآورد كه «اي دنياي لامروت بي غيرتم كردي» و قداره را از غلاف بدر آورد در ميان كوچه بناي جولان را گذاشت.
گرچه چشمم از طرف او آب نمي خورد معهذا ترسيدم فرصت از دست برود و پشيمان گردم. از اينرو به صداي بلند گفتم «داداش جان بپا پايت توي سوراخ نرود» به تعجب به اطراف نگريسته گفت مگر در سوراخ راه آب قائم (غايب) شده اي كه به چشم نمي آئي. بيا بيرون ببينم كيستي و حرف حسابيت چيست. گفتم رفيق و آشنا در طرف راست بالاي بامم با يك رشته سكسكه هاي به هم پكيده جواب داد كه قربان هر چه لوطي است. د زود اگر عرق مرقي داري بردار و بيا پائين تا به سبيل مرد با هم يك جام بزنيم. گفتم اگر نردباني پيدا كني به منت به خدمت مي رسم. جيب و بغلش را جسته گفت به جان عزيزت نردبان ندارم ولي نترس خيز بگير و بپر پائين اگر جائيت عيب كرد به گردن من. گفتم نه بال و پر دارم و نه از جانم سير شده ام. گفت بگو يك جو غيرت ندارم و دردسر را كم كن. گفتم اگر طنابي برايم دست و پا كني پنجاه دانه قران چرخي امين السلطاني جلويت درمي آيم. گفت بيخود پولت را به رخ ما نكش ما از اين قرانهاي چرخي به لطف پرودگار زياد ديده ايم و چشم و دلمان سير است. گفتم مقصودم اين بود كه با آدم حق و حساب دان سر و كار داري نه با آدم بي پدر و مادر و نمك نشناس. گفت قربان هر چه آدم حق و حساب دان است. بيا چفته مي گيريم بيا پائين.
خواست خود را به پاي ديوار برساند ولي از زور مستي بيش از اين طاقت ايستادن نياورد و سكندري سختي خورده با شكم به زمين آمد همانجا پايتل شد و پس از آنكه مدتي مشغول استفراغ بود سر را نيز به زمين نهاد و به خواب ناز فرو رفت و ديگر صدايش بلند نشد.
به بخت و طالع خود هزار نفرين فرستادم و بيچاره و مأيوس از بام به زير آمدم. ناگهان به فكرم رسيد كه بروم هدايتعلي را بيدار نمايم و دست توسل به دامان او زده از او چاره جوئي كنم.
بي درنگ به اطاقش شتافتم. در ميان مقداري كاغذ و كتاب در تختخواب افتاده مست بود. به محض اينكه دستم به شانه اش رسيد از جا جسته چشمانش را گشوده و نگاهي به من انداخته گفت مگر خداي نكرده باز شدت كرده است كه در اين نيمه شب با اين سر و وضع مناسب خود را دولت بيدار پنداشته به سر وقتم آمده اي به اختصار ماجرا را برايش حكايت كردم و گفتم دستم از همه جا كوتاه مانده آمده ام ببينم شايد عقل حيله باز و فكر مكار تو بتواند گره از كارم بگشايد. گفت هواي مال عمو و حسن دختر عمو چنان به سرت زده كه حتي طاقت نداري تا فردا صبح صبر كني. گفتم دخترك بيچاره تنها مانده و در اين عالم تمام اميدش به من است گفت اميد خانم تا فردا صبح قطع نخواهد شد. وانگهي حالا كه با نماز و دعا ميانه پيدا كرده اي و با عالم ملكوت و برهوت راه داري و با ملائكـﮥ مقرب همزانو و هم پياله شده اي پرواز سر اخلاص دعا كن كه از عالم غيب براي دختر عمويت يار موافق و دلسوزتري از تو پيدا شود. گفتم وقت مزاح و ياوه گوئي نيست. اگر عقلت به جائي نمي رسد صاف و پوست كنده بگو تا چاره ديگري بينديشم. گفت رفيق تو ادعاي پاكبازي
مي كني و مي گوئي از علايق و خلايق بريده اي و به آزادي و وارستگي رسيده اي ولي هنوز بوي كباب به دماغت نرسيده چنان دامنت از دست رفته كه خواب از سرت پريده و دلت مي خواهد بال و پر درآوري و باز هر چه زودتر خود را به همان محيط آلوده و تار و تاريك برساني كه سابقاً مي گفتي جهنم روح و عذاب جان است گفتم جناب مسيو براي موعظه نيامده ام و ابداً گوش استماع اين بيانات حكيمانه را ندارم بگو ببينم به عقل ناقصت چه مي رسد. گفت شغال شو و از سوراخ راه آب بيرون برو گفتم. صدايت از جاي گرم بلند است واز حال پريشان و زار من خبر نداري. گفت اين مؤسسـﮥ عريض و طويل را براي رفع پريشاني مثل من و تو ساخته اند به كجا مي خواهي بروي گفتم تو يك نفر لامحاله حقيقت را مي داني كه اساساً آمدن من از اول بدينجا بي مورد بودگفت اكنون متجاوز از يكسال است كه شب و روزت را در ميان خيل ديوانگان مي گذراني اگر روزي هم يك ذره عقل داشتي اكنون نبايد چيزي از آن باقي مانده باشد. گفتم به شخص تو كه ديگر مطلب مشتبه نيست و خوب مي داني كه به چه حيله و تدبيري بدينجا وارد شدم. گفت خيلي از آنچه پنداشته بودم ساده تري. مرد حسابي آدمي كه ديوانه نباشد محال است خود را در ميان ديوانگان بيندازد. گفتم تو اصلاً دنيا را پر از ديوانه مي بيني. گفت اتفاقاً هم همين طورهاست. گفتم اگر همه مردم ديوانه بودند تا به حال همديگر را خورده بودند. گفت نكته همين جاست كه آفت عالم و بلاي جان بني آدم هميشه نيم عقلا و نيم ديوانگان بوده اند و الا از آدم تمام عاقل و تمام ديوانه (اگر فرضاً پيدا شود) هرگز سرسوزني آزار نمي رسد. گفتم راستي كه در وراجي يد طولائي داري. تو هر چه مي خواهي بگو من خود را عاقل مي دانم و يك ساعت حاضر نيستم در اين خراب شده بمانم. گفت پسر جان ديوانـﮥ واقعي كسي است كه نخواهد ميان ديوانگان بماند. آدمي كه شب و روز سر و كارش با آسيابان است خواهي نخواهي گرد آرد بر عارضش مي نشيند. تو هم اگر روزي ادعاي عقل داشتي امروز ديگر بايد اين ادعا را از سر بيرون كني. گفتم عاقل يا ديوانه بايد خودم را از اينجا بيرون بيندازم.» گفت اگر عاقلي كه با دگنك هم از اينجا بيرون نخواهي رفت و اگر هم ديوانه اي كه از اينجا رفتنت صورتي ندارد. با اين وصف از خر شيطان پياده شو و ما را هم بگذار اقلاً از استراحت شب برخوردار باشيم ....
سر و كله زدن با اين آدم جز تلف كردن وقت فائده اي نداشت. بلند شدم كه پي كار خود بروم كه ناگهان چشمم به ديوار اطاق افتاد و از تعجب دهانم باز ماند. ديدم شكل صليبي به ديوار كشيده اند و كتابي را چهار ميخ بر روي آن به قناره كشيده اند. به مشاهده اين احوال صداي خندﮤ شوم هدايتعلي بلند شد و در حالي كه كتاب را نشان مي داد گفت ديشب از بس اذيتم كرد به چهار ميخش كشيدم. همانجا بماند تا دنده اش نرم شود و نفسش درآيد و گوشت و پوستش بگندد و بپوسد و به زمين بريزد.
گفتم خدا عقلت بدهد. گفت چرا نفرين در حقم مي كني. بلكه دلت به حال اين كتاب
مي سوزد بي حياي بي چشم و رو از بس با من لجبازي و دهن كجي كرد كلافه شدم و ديروز آخرين بار با او اتمام حجت كردم و قسم خوردم كه اگر دست از اين ادا و اطوارهاي كثيف برندارد به دارش خواهم زد. به خرجش نرفت و باز بناي هرزگي و لودگي را گذاشت من هم آن رويم بالا آمد و بلائي راكه مي بيني به سرش آوردم. خيلي جان سخت بود. دو ساعت خر خر كرد و نگذاشت بخوابم ولي به روي خود نياوردم عاقبت جان به عزرائيل داد و از سر و صدا افتاد.
اول خيال كردم شوخي مي كند ولي از برآشفتگي حال و لحن مقالش فهميدم كه باز گرفتار امواج بحران گرديده و سر و كارم با هدايتعلي شوخ و شنگ نيست بلكه با «بوف كور» سركش و بي فرهنگ است سرش را به لطف و مهرباني به بالش نهادم لحاف را به رويش كشيدم و چراغ را خاموش نموده از اطاق بيرون جستم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 04-16-2010 در ساعت 09:26 PM
|
04-16-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت سی ویکم دارالمجانين
مواجهه با اولاد آدم
پيش از آنكه به اطاق خودم برگردم به اميد اينكه شايد در آن وقت شب راه فرار باز و حاجب و درباني در ميان نباشد يك مرتبه ديگر به طرف در دارالمجانين روانه گرديدم ولي حسابم باز غلط درآمد. در بسته بوده و قفلي به بزرگي ران شتر بر آن زده بودند و قاپوچي مانند ماري كه به روي گنج خوابيده باشد تخته پوست خود را در پاي در انداخته خر و پفش بلند بود.
از ناچاري به اطاق خود برگشتم و از زور خستگي بر روي بستر افتادم و از شما چه پنهان با همه غم و غصه اي كه داشتم طبيعت غالب آمد و فوراً به خواب رفتم.
وقتي بيدار شدم كه آفتاب به اطاقم تابيده بود و سپاه غدار و جرار زنبور و مگس فضاي اطاقم را جولانگاه تاخت و تاز خود قرار داده بود. دهنم تلخ بود و سرم بي اندازه درد مي كرد. يك تنگ آب را يك نفسه سر كشيدم و در پي چند قرص آسپريني مي گشتم كه سابقاً دكتر داده بود و در گوشه اي پنهان كرده بودم كه از پشت تجير صداي آه و ناله اي به گوشم رسيد. شتابان خود را بدانجا رساندم و ديم بيچاره و بينوا «برهنه دلشاد» با چهرﮤ زرد و چشمان تبدار مثل مار بخود مي پيچد و از زور درد و تب مي نالد. معلوم شد دو سه شب پيش باز بي احتياطي كرده است و نيم و برهنه تا بوق سحر در زير درختان با ماه و ستاره به مغازله و معاشقه مشغول بوده است و سرماي سختي خورده سينه پهلو كرده است. سعي من و پرستاران بي حاصل ماند و هنوز طبيب نيامده بود كه رفيق بي كس و بي يار ما بطور ابد از هر درد و رنج و نيك و بدي آزاد و از هر طبيب و درماني بي نياز گرديد و جان به جان آفرين تسليم نمود و برهنه دلشاد به اصل و مبداء خود پيوست.
تأثير بي نهايتي كه از مرگ اين آدم عجيب دامن گيرم شد مانع اجراي نقشه ام نگرديد و هنوز پاي دكتر به اطاقش نرسيده بود كه به نزدش شتافتم و قضايا را بي كم و بيش برايش حكايت نموده استدعا كردم رخصت بدهد كه بدون تأخير از دارالمجانين بيرون بروم. با لبخندي كه صد معني داشت پرسيد عجله براي چه؟ خداي نكرده مگر تقصيري از ما زده كه از ديدن ما بيزاريد. مگر فعلاً كه در خدمت سركار هستيم چه عيبي دارد.
گفتگوي من و دكتر مدتي به همين لحن و همين طرز در ميان بود عاقبت حوصله ام سر رفت كفرم بالا آمد فرياد برآوردم كه مگر حرف حق به گوش شما فرو نمي رود. هر چه مي گويم نرم
مي گويند به دوش آخر تا به كي بايد تكرار نمايم كه ديوانه نيستم و هرگز نبوده ام و هيچ علتي ندارد يك دقيقه بيشتر در اين هولداني بمانم.
از سر اوقات تلخي پك قايمي به سيگار زد و گفت آقا جان من همه كس مي داند كه يكي از بارزترين مشخصات مرض جنون همين است كه ديوانگان مدعي مي شوند ديوانه نيستند و به اصرار و ابرام مي خواهند حرف خود را به كرسي بنشانند. نعره زنان گفتم آقاي دكتر اين چه فرمايشي است اينكه حرف نشد كه هر كس بگويد ديوانه نيستم به همين جهت ديوانه باشد. ديوانه كساني هستند كه با همـﮥ ادعا و تجربه به اين آساني فريب چون من جوان بي ادعا و بي تجربه اي را خورده الان يكسال آزگار است بار منزل و غذا و دواي مرا به دوش كشيده اند. گفت استغفرالله من كي گفتم شما ديوانه ايد. زبانم لال. مقصودم اين است كه باز چندي استراحت بفرمائيد براي خودتان هم بهتر است.
از جا بدر آمده صدا را بلند كردم و گفتم جناب دكتر مگر قدغن است كه حرف خودتان را صريح بزنيد. اگر واقعاً مرا ديوانه مي دانيد بفرمائيد تا خودم هم بدانم و اگر نمي دانيد ولم كنيد بروم پي كار خود دستها را به هم ماليد و با قيافـﮥ پر ملعنتي كه چاپلوسي از آن مي باريد گفت من كي گفتم شما ديوانه ايد. هرگز چنين جسارتي نخواهم كرد. راست است كه علم طب پاره اي از آثار اين مرض را در شما تشخيص داده ولي مربوط به شخص من نيست. من هميشه نسبت به شما ارادتمند بوده و هستم.
فرياد زنان گفتم اين ارادتمنديها و اخلاص كيشيها درد مرا دوا نمي كند و قاتوق نانم
نمي شود. از اين تعارفات و خوش آمدگوئيهاي مفت و كالذي دلم گنديد. مگر خداوند آره و نه در دهن شماها نگذاشته است بوذرجمهر به دست شما بيفتد دو روزه بهلول مي شود: لقمان با شما طرف بشود ديوانه زنجيري مي گردد.
با همان لطف و عنايت قلابي جواب داد كه امروز از قرار معلوم زياد عصباني هستيد و
مي ترسم آبمان در يك جو نرود انشاءالله وقتي آرام شديد و حالتان برجا آمد مفصلاً گفتگو خواهيم كرد.
خون خونم را مي خورد و با نهايت بي ادبي و گستاخي در ميان سخنش دويدم و گفتم آخر چه خاكي بسر بريزم كه عقل و شعور من بر شما ثابت گردد و با من مثل بچه هاي دو ساله صحبت نداريد. شيره بسر كسي ماليدن هم اندازه دارد. بفرمائيد ببينم براي اثبات عقل خود چه كاري
مي خواهيد بكنم. به هر سازي بخواهيد مي رقصم. مي خواهيد برايتان ضرب و به ضرب و دحرج و يدحرج را صرف كنم. مي خواهيد اسماء سته را برايتان بشمارم و فسيكفيكهم الله را تركيب كنم. مي خواهيد جدول ضرب را از اول تا به آخر پس بدهم. مي خواهيد قضيه عروس را برايتان ثابت كنم. مي خواهيد لامية العجم را بدون كم و كسر برايتان بخوانم مي خواهيد اصول دين و فروع دين را برايتان بشمارم. مي خواهيد رودخانه هاي ايران و درياچه هاي آمريكاي جنوبي را برايتان شرح بدهم. مي خواهيد دوازده امام و چهارده معصوم و هفتاد و دو تن را برايتان يكنفس بشمارم.
مي خواهيد از جبر و مقابله مسائل دو مجهولي و سه مجهولي حل نمايم. مي خواهيد سال جلوس و وفات سلاطين اشكاني و ساساني را برايتان يكي به يكي بگويم سابقاً عرض كرده بودم كه در مدرسه طب يك نيمه سال علم استخوانشناسي خوانده ام مي خواهيد استخوانهاي حرقفه و قمحدورا برايتان شرح بدهم. مي خواهيد برايتان يك دهن ابوعطا و بيات اصفهان بخوانم.
مي خواهيد برايتان مثل حافظ غزل و مثل انوري قصيده بسازم و مثل ناصر خسرو به وزن نامطبوع شعر بگويم. هر حقه بخواهيد سوار مي كنم و هر فني بفرمائيد بكار مي برم. حاضرم در وسط همين مجلس برايتان شيرجه بروم و پشتك و وارو بزنم اگر دلتان بخواهد برايتان مثل خرس
مي رقصم و مثل بوزينه كله معلق مي زنم. مي خواهيد قر بيايم غمزه بيايم ابرو بيندازم.
مي خواهيد بنشينم با هم مشاعره كنيم. از سوراخ سوزن رد مي شوم و مته به خشخاش
مي گذارم به شرطي كه تصديق كنيد كه عقلم تمام و كمال بجاست و مي توانم از اين سرزمين شگرفي كه ايمان فلك و عقل بني آدم را بياد مي دهد بيرون جهم. مقصود اين است كه براي اثبات عقل و فهم خود در انجام هر امري كه بفرمائيد حاضرم.
گفت همين فرمايشات شما براي اثبات عقل و درايت سركار كافي است و به نقد براي كفن و دفن رفيق ناكاممان برهنه دلشاد بايد حاضر بشويم ولي قول مي دهم همين امروز در باب شما با آقاي مدير صحبت بدارم. فعلاً برويد استراحت كنيد كه نهايت لزوم را براي شما دارد.
پس از اداي اين كلمات پيشدامني خود را به عجله بست و بدون آنكه ديگر اعتنائي به من بكند پريد بيرون. پيش خود گفتم مرا مدام در پي نخود سياه مي فرستد. مدير مرا نزد طبيب
مي فرستد و طبيب پيش مدير و مدير و طبيب هر دو دستم انداخته اند و كلاه بسرم مي گذارند. خدا نفس هر دو را قطع كند كه دارند رشته جانم را قطع مي كنند.
وقتي خود را از هر دري رانده و از همه جا وامانده ديدم به فكر رحيم افتادم و پيش خود گفتم اگر چه آخرين بار كه به ديدنش رفتم خوب با من تا نكرد و دشمن وار از خود راند ولي عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد از كجا كه از صحبت با او فرجي دست ندهد.
از اطاق دكتر يكراست به اطاق او رفتم. ديدم مانند مرتاضان هند سيخ و بي حركت در وسط اطاق ايستاده است و دستها را بالاي سر به طرف سقف دراز نموده گوئي قالب بي جاني بيش نيست. به صداي پاي من چشمها را نيم باز نمود و لبانش آهسته به حركت آمد و گفت با احترام داخل شو. مگر نمي بيني كه من يك شده ام يك لم يزل و يك لايزال انا الفرد و انا الفريد- انا الواحد و انا الوحيد – انا الاحد و اناالصمد- اعبدوني دون ان تعرفوني.
اين را گفته و دوباره چشمان را بست و ميخ وار در ميان اطاق خشكش زد و آنگاه بناي حركاتي رقص مانند را گذاشت در حالتي كه با لحني كه حاكي بر تواضع و ايقان بود اين ابيات را
مي خواند:
«يكي است عين هزار ارچه هست غير هزار
كه مختلف به ظهورند و منفق بگهر
يكي است ساقي و هر لحظه در يكي مجلس
يكي است شاهد و هر لحظه در يكي زيور
يكي است اصل و حقيقت يكي است فرع و مجاز
يكي است عين و هويت يكي است تبع و اثر»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-16-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت سی ودوم دارالمجانين
هر چه گفتم و هر چه كردم بي اثر و بي فايده ماند. لند لندكنان از اطاقش بيرون رفتم و نزد خود گفتم حقا كه دعاهايم در حقش مستجاب شده است.
در وسط مريضخانه سرگردان مانده نمي دانستم دست به دامن كدام پدر آمرزيده اي بزنم. از وقتي كه جسد «برهنه دلشاد» را به آن حال زار در پشت تجير اطاقم ديده بودم از آن اطاق هم سير و دلسرد شده بودم و پايم به آن طرف جلو نمي رفت.
در همان حال چشمم به يكي از پرستاران افتاد كه در زير سايـﮥ درختي ايستاده ساعت بغليش را كوك مي كرد. به طرف او دويده آستينش را گرفتم و گفتم شما را به خدا ببينيد چه مردم ظالمي هستند. حرف حق ابداً به گوششان فرو نمي رود هر چه مي گويم بابا من ديوانه نيستم بگذاريد پي كار و زندگيم بروم مي گويند تا چشمت كور بشود ديوانه هستي و ديوانه خواهي ماند و همين جا بايد بماني تا از اينجا روي تخته به ابن بابويه بروي. شما متجاوز از يك سال است كه پرستار من هستيد شما را به خدا و به پير و پيغمبر و امام قسم مي دهم راست حسيني عين حقيقت را بگوئيد ببينم عقيده شخص شما دربارﮤ من چيست. آيا مرا ديوانه مي دانيد گفت اختيار داريد و راهش را گرفته پي كار خود روان شد.
باغبان در همان نزديكي آبپاش به دست باغچه را آب مي داد خود را به او رساندم و به التماس گفتم باغبان باشي يك نفر در اين مؤسسه پيدا نمي شود كه محض رضاي خدا بخواهد حرف حق بزند. شما از وقتي كه وارد اينجا شده ام صد بار با من از هر رهگذري صحبت داشته ايد. شما به به صدو بيست و چهار هزار پيغمبر به حق قسم مي دهم لري و پوست كنده بگوئيد ببينم آيا من ديوانه ام. سري جنبانده گفت استغفرالله و به طرف حوض رفته مشغول پر كردن آبپاش شد.
صفرعلي جاروب كش جانخاني بزرگي به دوش از آنجا رد مي شد. دوان دوان جلوي او را گرفتم و گفتم داداش هر چه باشد ماههاي دراز است كه من و شما با هم در اين خانه زندگي
كرده ايم و لابد احوال من بر شما پوشيده نيست. بيا و به جان پدر و مادرت قسم اگر انشاءالله هنوز زنده اند و به خاكشان اگر خداي نخواسته مرده اند رك و راست بگو ببينم آيا واقعاً مرا ديوانه
مي داني. تبسمي نموده گفت چه عرض كنم و دور شد.
چشمم به رقيه سلطان النگه ي افتاد كه باز به نفت گيري چراغها مشغول بود.
به مهرباني و ادب سلام دادم و گفتم خواهر جان يك سال است هر شب اطاقم را تو روشن كرده اي. تو را به جان عزيزت و به همين نور و به شاه چراغ قسم مي دهم راست بگو ببينم آيا هيچ در من اثري از جنون و ديوانگي سراغ كرده اي. گفت من چه مي دانم و بدون آنكه ديگر محلي بگذارد كفشهاي شلختـﮥ كذائي را به صدا درآورد عقب كار خود رفت.
از شدت غيظ و غضب نزديك بود يقه ام را جر بدهم. پس از آنكه مدتي به كاينات و به جد و آباء آن نااهلي كه پاي مرا به اينجا باز كرده بود لعنت فرستادم پيش خود گفتم كه آشپز مرد مؤمن و با خدائي است و مكرر از خوردنيهائي كه شاه باجي خانم برايم آورده است به حلقش چپانده ام شايد او به فريادم برسد. يكراست به آشپزخانه رفتم ديدم ديگبري روي آتش است و كفگير به دست در مقابل اجاق ايستاده به كار خود سرگرم است. جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسي گفتم آشپزباشي تو آدمي هستي ساده و بي شيله پيله بيا و به حق همان امامي كه ضريح شش گوشه اش را بوسيده اي رودربايستي را كنار بگذار و بگو ببينم آيا من ديوانه ام گفت فرزند جان همين قدر بدان كه چه ديوانه باشي و چه عاقل اجلت در ساعت معين خواهد رسيد و در اين صورت برو فكري بكن كه به درد آخرتت بخورد.
كفرم بالا آمد گفتم پروردگارا اين چه مخلوقي است آفريده اي كه جز چه «عرض كنم» و «اختيار داريد» و «العياذبالله» و «سبحان الله» و «استغرالله» و «خدا نخواهد» و «اين حرفها چيست» و «مختاريد» و «اين چه فرمايشي است» حرف ديگري در دهنشان نيست. دستم رفت كه هيزم سوزاني از زير ديگ درآورده ريش و پشم متعفن اين آشپز ياوه گو را بسوزانم ولي ترسيدم اين را هم باز دليل تازه اي بر جنونم قرار دهند لذا دندان به روي جگر گذاشتم و اشتلم كنان و عربده جويان از آشپزخانه بيرون جستم. به اطاقم رفتم و عصاي خيزرانم را برداشته يكسر وارد دفتر مدير گرديدم.
مانند مجسمـﮥ نكبت در پشت ميز نشسته بود و آثار خماري و بي خوابي و عشقبازيهاي موهوم و خيالي ديشب از سر تا پايش مي باريد. آتش جوش و خروش خود را هر طور بود فرو نشاندم و به ادب سلام داده گفتم بنا بود دكتر با جنابعالي درخصوص بنده صحبت بدارد آمده ام ببينم چه تصميمي گرفته ايد. به جاي جواب دست و پا را مانند خرچنگ كج و معوج ساخته دهان را تا بناگوش برده خميازه اي چنان با جزر و مد تحويل داد كه صداي تق تق درهم شكستن يكصد و پانزده بند استخوانش تا زوايا و خفاياي دارالمجانين پيچيد و دكان ترقه فروشي را بخاطر آورده كه آتش بدان افتاده باشد. آنگاه با پشت دودست بناي پاك كردن چشمان و دماغ و دهن را گذاشته بريده بريده گفت اي آقا تو هم واقعاً ما را خفه كردي بيا و محض رضاي خدا دست از سر كچل ما بردار و بگذار چند دقيقه راحت باشيم.
چيزي نمانده بود كه تف به صورتش بيندازم و هر چه به دهنم بيايد به دلش ببندم ولي باز جلوي خود را گرفتم و با بردباري هر چه تمامتر گفتم حضرت آقاي مدير شما رئيس و بزرگ ما هستيد و ما بيچارگان بي پناه را اينجا به دست شما سپرده اند. اگر شما به كار ما نرسيد و غمخوار ما نباشيد كي به فكر ما خواهد بود و غم ما را كي خواهد خورد. مثل اينكه كاسـﮥ فولس به دستش داده باشند اخم و تخم را درهم كشيد و صدايش را نازك نموده گفت عرض كردم كه شما قبل از همه چيز محتاج به استراحت هستيد. چرا اين پرستار پدر سوخته جلوگيري نمي كند كه هر دقيقه يك نفر الدنگ سر زده وارد شود و موي دماغ مردم بشود.
گفتم فرضاً هم كه مريض باشم زنداني نيستم كه محتاج دوستاقبان باشم مستحق زندان كساني هستند كه شبها را به شب زنده داري و ميگساري و معاشقه با پرده نشينان موهوم و دلبرهاي خيالي آنچناني مي گذرانند.
به شنيدن اين كلمات يكه سختي خورد و بي ادبي مي شود مثل اينكه عقرب به خصيتينش افتاده باشد بناي داد و فرياد را گذاشت و الم شنگه اي برپا ساخت كه آن سرش پيدا نبود. در دم چند نفر از خدمه و پرستاران و موكلين شداد و غلاظ سراسيمه حاضر شدند مرا به آنها نشان داد نعره زنان گفت اين بي ادب بي چشم و رو را از مقابل چشم بكشيد بيرون. پسرك هنوز دهنش بوي شير مي دهد آمده جلوي من ايستاده چشم حيزش را تو چشم من دوخته و شرم و حيا و قباحت را بلعيده حرفهاي از دهنش گنده تر مي زند. بكشيد ببريد. بيندازيدش توي اطاق و بدون اجازﮤ مخصوص من نگذاريد قدم بيرون بگذارد تا چشمش كور شود و دندش نرم شود. ما خفيه نويس و فضول آمر علي و آقا بالاسر لازم نداريم.
مرا كشان كشان چون گوسفندي كه به سلاخخانه ببرند به اطاقم بردند و در آن گرمائي كه مار پوست مي انداخت در را برويم بستندو رفتند. چمپاته در گوشـﮥ اطاق نشستم و اشگم روان شد و رفته رفته شب هم فرا رسيد و بر تاريكي اطاقم افزود. فكر كردم مبادا حق با اينها باشد و راستي راستي ديوانه باشم. به ياد حرف دكتر دارالمجانين افتادم كه به هدايتعلي گفته بود ديوانگي كه شاخ و دم ندارد و به خود گفتم اي دل غافل مرد حسابي ديوانه بودي و خبر نداشتي.
از طرف ديگر ديدم هيچكدام از كارهايم به كار ديوانگان نمي ماند و برعكس همه از روي فكر سليم و ارادﮤ مستقيم بوده و هست. ولي افسوس كه مجموع آنها روي هم رفته از يك نوع رنگ و بوي جنون عاري نيست. جنون خود را با ديو تشبيه كردم و پيش خود گفتم در اينكه ديو مخلوق عجيبي است شك و شبهه اي نيست. ولي اگر يكايك اعضاي او را در نظر بگيريم علتي براي عجيب بودن او باقي نمي ماند چون اگر شاخ است كه بز هم شاخ دارد اگر دم است كه خر هم دم دارد اگر چنگ تيز است كه گربه هم چنگال تيز دارد اگر قد بلند است كه چنار هم بلند است وانگهي اگر يك پدر آمرزيده اي بپرسد كه اگر عاقلي پس اينجا كارت چيست چه جوابي خواهم داد چيزي كه هست از آدم ديوانه هم اين قبيل حسابها و صغري و كبري تراشيها و پشت سرهم اندازيها ساخته نيست. ديوانه اي كه بداند ديوانه است كه ديگر ديوانه نمي شود. من چگونه ديوانه اي هستم كه مدام به فكر ديوانگي خود هستم اما از كجا كه اين هم يك نوع از انواع بي شمار جنون نباشد. اگر چنين باشد اسمش را بايد جنون عنكبوتي گذاشت چون كه اينگونه ديوانگان مثل خود من گردن شكسته شب و روز در تار افكار خود مي لولند و هرگز نجات و خلاصي ندارند. از طرف ديگر اگر بنا شود هر كس را كه به فكر خود مشغول است و به اصطلاح «سر به جيب مراقبت فرو مي برد» ديوانه بشماريم كه نصف كرﮤ زمين دارالمجانين خواهد شد از كجا هم كه چنين نباشد. خلاصه آنكه از اين قرار من هم ديوانه هستم. ديوانه هم نباشم دارم ديوانه مي شوم. و باز زار زار بناي گريستن را گذاشتم. آنگاه از اين كار هم خجالت كشيدم و گفتم پسرك مدمغ مثل پيرزنها ماتم گرفته اي از غوره چلاندن هم دردي دوا نمي شود. خون گريه كني دياري به دادت نمي رسد. فكري بكن كه فكر باشد. ...
در همان حيص و بيص صداي نوكر حاج عمو از پشت در به گوشم رسيد كه از كسي
مي پرسيد چرا در را بروي من بسته اند. از همان پشت در صدايش زده گفتم جلوتر بيا و به حرفهايم درست گوش بده و قضيه را مختصراً برايش حكايت كردم و سپردم به تاخت خود را به خانه برساند و پس از هزار سلام و دعا و عذرخواهي پيغام مرا به بلقيس خانم برساند و بگويد كه به ملاحظـﮥ
پاره اي مشكلات بيرون آمدن من از مريضخانه قدري به عقب افتاد ولي ابداً تشويشي به خاطر عزيز خود راه ندهند. اگر شده آسمان را به زمين بياورم همين امروز و فردا خودم را به ايشان خواهم رسانيد.
او هم رفت و باز در پشت در تنها و بيچاره ماندم. اين دو لنگه در پوسيده و آن ديوار كچ ريخته در نظرم از سطح يأجوج و مأجوج رزين تر و استوارتر آمد و خود را در پشت آن در و ديوار به كلي ناتوان يافتم. دست خود را از هر كاري كوتاه ديدم و انديشه هاي غريب و عجيب در مخيله ام خطور نمود ولي افسوس كه هيچكدام عملي نبود. كم كم طاقتم طاق شد و بناي فرياد كشيدن را گذاشتم. طولي نكشيد كه چند نفر از پرستاران دورم را گرفتند و بناي بدزباني را گذاشتند. گفتم خدا شاهد است اگر به حرفم گوش ندهيد در اطاق را با لگد درهم مي شكنم و خود را به خاك و خون مي كشم.
بزودي خبر به مدير بردند و «نظر به مقتضيات اداري» حكم صادر گرديد كه فوراً مرا به شعبـﮥ ديوانگان خطرناك منتقل سازند داد و فريادها و تقلاها و تضرع و زاريهايم ثمري نبخشيد و با كمال بيرحمي دو دستم را از پشت بستند و كشان كشان به شعبه ديوانگان خطرناك بردند. به حال زار در اطاقي انداخته و در را برويم بستند و رفتند.
__________________
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-16-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت سی وسوم دارالمجانين
پرده آخر
خود را در اطاقي ديدم كه با زندان هيچ تقاوتي نداشت و حتي در جلوي يكتا پنجرﮤ آن عبارت بود از سوراخ گردي به كوچكي يك غربال ميلهاي آهني كلفتي كار گذاشته بودند كه از همان ساعت به بعد زمين آسمان و گلها و درختها و اميد و آزادي را بايستي از پشت آن تماشا نمايم.
در چنين اطاقي از نو با فكر پريشان و خاطر افكار خود تنها ماندم. در شرح بدبختي خود هرچه بگويم كم گفته ام. به راستي كه مرگ را هزار بار بر آن زندگي ترجيح مي دادم و اگر اميد نجات مانند ستارﮤ ضعيفي در گوشه آسمان وجودم سوسو نمي زد بلاشك رشته لرزان عمر نكبت بار را ولو با نوك ناخن هم بود پاره كرده بودم . ولي مدام چهرﮤ رنگ پريده بلقيس در مقابل چشمم جلوه گر
مي گذشت و با لبخند غميني كه آتش به جانم مي زد مژدﮤ وصل و كامراني مي داد :
هرگز تصور نكرده بودم كه زمان بتواند به اين آهستگي بگذرد . مثل هزارپائي به نظرم
مي آمد كه پاي آخر نداشته باشد دقيقه ها كش مي آمدند و ساعتها به صورت سالها در مي آمدند و روز هرگز به شب نمي رسيد و امان از شبها كه هرساعتي از ساعتهاي هولناك آن به مراتب سخت تر از شب اول قبر مي گذشت .
تنها صدائي كه از دنياي آزاد بگوشم مي رسيد صداي بغبغوي عاشقانه كبوترهائي بود كه در زير شيرواني عمارت دارالمجانين لانه داشتند و گاهي براي جمع كردن نان خشكي كه مخصوصاً براي أنها روي هرﮤ پنچره مي گذاشتم بالهايشان را به صدا در مي أورند و دم جنبان دم جنبان سينهاي هزاررنك و تقولوي خود را جلوه داده بديدنم مي أمدند نغمـﮥ گوارا و دلپسند اين مرغكان محبوبي كه در هر كجاي دنيا نمونـﮥ مهر ورزي و وفا داري هستند در وجود من اثر سحر و جادو داشت . اغلب سه پايه ام را به نزديك پنچره مي آورم و ساعتها همانجا نشسته چشم به آسمان مي دوختم و آواز يكنواخت آنان را مايـﮥ تسلي قلب افسردﮤ خود قرار مي دادم.
روز سوم بود كه از پشت در اطاقم جار و جنجال غريبي بلند شد و صداي شاه باجي خانم به گوشم رسيد. معلوم شد از حالم خبردار گرديده است و چون ماده شيري كه از بچه اش جدا كرده باشند خشمناك و عربده جويان به جان پرستاران افتاده آنها را به باد فحش و نفرين گرفته است . مي گفت اي لامذهبهاي از سگ بدتر يك فرزندم را بزور ديوانه كرديد كه ديگر پدر و مادر خودش را هم نمي شناسد. حالا كمر قتل اين بي چاره را بسته ايد و از خدا و پيغمبر شرم نكرده مادر مرده را در اين سياه چال انداخته ايد كه زهره ترك شود. اگر دق بكند خونش به گردن شما كافرهاي از شمر بدتر خواهد افتاد. آخر روز قيامت جواب خدا را چه خواهيد داد. به جواني او رحم نمي كنيد به اين
گيس سفيد من رحم بكنيد.
آواز دادم پشت در آمد و اشك ريزان بناي قربان و صدقه رفتن را گذاشت. گفتم شاه باجي خانم دست به دامنت. به مرگ خودتان و به خاك پدرم قسم من هرگز ديوانه نبوده ام و حالا هم نيستم و گول شيطان را خوردم كه به اينجا آمدم. مي خواهيد باور بكنيد و مي خواهيد نكنيد تمام آن ديوانه بازيهائي كه در مي آوردم ساختگي و تقلبي بود و جز سر بسر گذاشتن مردم مقصودي نداشتم . گفت محمود جان من كه از همان روز اول مي گفتم هر كه بگويد تو ديوانه اي خودش ديوانه است. همان روزهاي اولي كه اينجا آمده بودي پنج سير نبات و يك شيشه گلاب برداشتم و رقتم گذر مهدي موش پيش سيد كاشف. برايم سر كتاب باز كرده و گفت مريضي داريد ولي مرضش مرض نيست . جادويش كرده اند و اثر اين جادو بزودي از ميان خواهد رفت . بعد به دست خودش دعاي باطل السحرنوشته به دستم داد. به منزل كه برگشتم در آب شستم و با آن آب حلوا پختم و برايت آوردم و جلوي چشم خودم نوش جان كردي و از همان ساعت يقين دارم اگر ملالي هم داشتي بكلي رفع شده است . همين ديروز هم باز رفتم يك فال ديگر برايم گرفت . گفت دلواپسي داري اما دل خوش دار كه به زودي فرج در كارت پيدا خواهد شد اگر چشم به راه مسافري هستي برخواهد گشت اگر زائو در خانه داريد به سلامتي فارغ خواهد شد. اگر از بابت مريض و بيماري نگراني داريد تا شب جمعه عرق خواهد كرد. گفتم مريض جواني دارم بفرمائيد ببينم در آن باب چه حكم مي كنيد. گفت جواني را مي بينم كه يا پسرتان است يا به منزلـﮥ پسرتان طالع او را در برج نحسي مي بينم معلوم مي شود گره در كارش خورده است . به خضر پيغمبر متوسل شويد آجيل مشكل گشا نذر كنيد به زودي گره از كارش گشوده خواهد شد. اين هم حرز حضرت صادق است كه داده بايد به بازويت ببندم. گفتم مادر جان حالا چه وقت اين حرفهاست. اگر آجيل هم مشكل گشا بود كه دكان آجيل فروشها را هر روز هزار بار به غارت مي بردند. بهر حال محض رضاي خدا به آنچه مي گويم درست گوش بدهيد كه فرصت كوتاه است و معلوم نيست كي بتوانيم باز همديگر را ببينيم.
در اين جا صداي پرستا بلند شد كه تا كي روده درازي مي كنيد. آقاي مدير غدغن كرده اند كه صحبت با مريضها بيشتر از يك ربع ساعت طول نكشد.
شاه باجي خانم از پر چهار قد خود دو صاحب قران در آورده در كف قوﮤ مجريه گذاشت و بي موي دماغ به گفتگوي خود دنباله داديم. گفتم البته خبر داريد كه بلقيس حالا به كلي آزاد و راه سعادتمندي به روي ما كاملاً گشاده است ولي درد اين جاست كه اين بي همه چيزهاي بي رحم و مروت بي سبب و بي جهت مرا در اين گور سياه انداخته اند و حتي قلم و دوات خودم را هم
نمي دهند كه اقلا براي رفع دلتنگي درد دلي بنويسم. گفت جان من نبردبان پله پله اول صبر كن تا همين الان بروم قلم و دواتت را بي آورم و بعد عقلمان را روي هم بگذاريم و ببينيم چاره درد تو چيست. و به چه وسيله و تمهيدي مي توان تو را از اين هولداني خلاص كرد. گفتم استدعا دارم كتابچه اي را هم كه روي طاق دو لابچه انداخته ام بدون آن كه چشم احدي بر آن بيفند برايم بیاورید كه هيچ دلم نمي خواهد بدست نامحرم بيفتد. گفت هيچ ترس و لرز به خودت راه مده كه اگر علي ساربان است مي داند شتر را كجا بخواباند.
از پشت پنجره ديدم كه با آن چادر و چاخچور و آن قد كوتاه و تن فربه مانند تخم مرغي كه در شيشه مركب افتاده باشد قل قل زنان و لند لندكنان دور شد. طولي نكشيد كه برگشت و از لاي ميلهاي پنچره كاغذ و قلم و دوات را كه آورده بود به دستم داد و همانجا ايستاده هاهاي بناي گريستن را گذاشت . گفتم شاه باجي خانم باز هرچه باشد آجيل مشكل گشا را به اين اشكهاي شوري كه مثل باران از چشمهاي بادامي نازنين شما روان است ترجيح مي دهم. مي خواستم به شما بگويم كه اگر خداي نكرده بلقيس از احوالم خبردار بشود و بفهمد كه به چه مصيبتي گرفتارم از غم و غصه هلاك خواهد شد. استدعا دارم مرا به خدا بسپاريد و از همين جا يك راست به منزل او رفته اطمينان بدهيد كه همين امروز و فردا خود را به او خواهد رسانيد. همان طور كه مثل باران اشك به روي گونه هاي تورفته اش مي ريخت گفت خداوندا ديگر هيچ نمي دانم چه خاكي بسر كنم. حال آقا ميرزا ساعت به ساعت بدتر مي شود. الان دو شبانه روز است يك قطره آب از گلويش پائين نرفته و از همه بدتر نه به حرفهاي من گوش مي دهد و نه به دستورالعمل حكيم عمل مي كند.
مي ترسم برود و مرا با شما سه نفر بچه بخت برگشته تنها و بي يار و ياور بگذارد. شب و روز دعا مي كنم كه اگر تقدير شده كه برود اول من بروم كه خدا گواه است طاقت اين همه بدبختي را ندارم. بي چاره طفلك معصومم بلقيس هم تنها مانده است و امروز باز تا چشمش به من افتاد اشكش مثل ناودان سرازير شد و اگر نگفته بودم كه بسر وقت تو مي آيم با آنكه به خوبي از حال آقا ميرزا با خبر است هرگز راضي نمي شد كه از من جدا بشود؟ راستي كه يك سردارم و هزار سودا و اگر دختر به درد جا به طوري كه در نوحه خوانيها مي گويند در سه جا عزا داشت من فلكزده امروز چهار جا عزا دارم و دلم از چهار طرف خون است.
در آن موقع دلداري دادن به اين شيرزن فداكار کار آساني نبود ولي باز به اسم خدا و پيغمبر و اراده سبحاني و مشيت آسماني به خيال خود مرهمي به جراحتش نهاده سپردم كه مرا از حال آقا ميرزا و بلقيس بي خبر نگذارد و به خدايش سپردم. از لاي ميلهاي پنجره دستم را گرفته بود ول نمي كرد ولي عاقبت به حالي كه دل سنگ كباب مي شد هق هق كنان و اشك ريزان خدا نگهدار گفته به اميد خدا دور شد.
دواتم خشك شده بود به زور آب راهش انداختم و دو كلمه به هدايت علي نوشتم و او را مجملا از حال خود خبردار ساخته خواهش كردم اگر آب در دست بگذار و فورا بسر وقتم بيايد يك نفر از پرستاران حاضر شد به زور عجز و التماس كاغذ را برساند. طولي نكشيد كه سرو كله جناب ميسو بالب و لنج آويخته از پس پنجره نمودار گرديد.
گفت گل مولا باز زوايه نشين شده اي و در را بروي اغيار بسته اي گفتم اي بابا نمي داني بچه آتشي مي سوزم. گفت هيم الساعه از دكتر شنيدم چه بلائي بسرت آمده است تصور كردم باز مي خواهي نقشي آب بزني. زود بگو ببينم حقيقت امر از چه قرار است.
پيش آمد را مختصرا برايش حكايت كردم و گفتم برادر فكري به حالم بكن كه بد آتشي به جانم افتاده است. گفت جمال مرشد را عشق است. همين آتش بود كه ابراهيم و لگرد شتر سوار را خليل الله كرد.
با نهايت تلخي گفتم تو هم كه بي مزگي و مسخرگي را طوق كرده اي و به گردن افكنده اي. تو را به ياري طلبيدم كه بيائي بيني مرا مثل دزدان و راهزنان چرا در اين منجلاب متعفن و هولناك انداخته اند آمده اي برايم لن تراني مي خواني گفت جان من « هر ديدني براي نديدن بود ضرور» كارها بي حكمت نيست. چند روزي هم در زندان بسر بردن خودش مزه دارد. گفتم مزه اش سرت را بخورد. خدا ميداند كه اگر بنا شود دو سه شب ديگر در اين دالان مرگ بسر ببرم يا از استيصال و فلاكت خواهم مرد و يا با ناخن و دندان هم باشد به اين زندگاني پرنكبت پايان خواهم داد. گفت يعني مي خواهي بگوئي خودكشي مي كني. گفتم يعني مي خواهم بگويم خودكشي مي كنم.
گفت بودن باز هر چه باشد از نبودن بهتر است. اين وسوسه هاي بچگانه را از كله ات بيرون كن و يقين داشته باش كه كارها بخودي خود اصلاح مي شود.
گفتم نمي دانم چرا اين خيالات بچگانه را مي خواني. به خدا قسم اگر مطمئن بودم كه در اين دنيا براي مقصودي خلق نشده ايم همين امروز كار را يك سره مي كردم.
گفت فرضا هم كه رضا قورتكي به دنيا نيامده و براي مقصودي خلق شده باشيم گمان نمي كنم مربوط به سركار عالي و بندﮤ شرمنده باشد من و ترا كجا مي برند. آيا خيال نمي كني كه كون و مكان به منزلـﮥ مدفوعات و فضولات قدرت نامنتهائي باشد اگر در ميدان چوگان بازي دنيا تمام نوع بشر قدر و منزلت يك گوي چوبي قراصه اي را داشته باشد ( و هرگز ندارد) تازه سهم و نصيبش از آن بازي جز تو سري خوردن و ويلان و سرگردان از اين سو بدان سو دويدن چيز ديگري نيست. و آنگهي اصلاً از ما چند نفر كور و كچلي كه اسم خود را بني نوع انسان گذاشته ايم بگذر اگر در آفرينش مقصودي در ميان بود تا به حال در طول زمان گذشتـﮥ بي آغازي كه اسمش را ازل گذاشته اند لابد آن مقصود به عمل آمده بود و حرفي نيست كه اگر در ازل به عمل نيامده علتي ندارد كه در ابد به عمل آيد.
گفتم ديگر بهتر در اين صورت صلاح همان است كه هرچه زودتر قدم را آن طرف پل بگذارم و يك سره راحت شوم.
گفت برادر جان زندگي چراغي پر دود و پركند و بوئي است كه وقتي روغنش ته كشيد خودش خاموش مي شود. چه لزومي دارد فتيله اش را پيش از وقت پائين بکشي.
گفتم فتيله اش را پائين نمي كشم. فوتش مي كنم.
گفت فوتش هم نكن. چون هر چه باشد زندگي را كم و بيش مي دانيم چيست ولي از مرگ به كلي بي خبريم. عجله براي چه
گفتم پس شايد حق با كساني باشد كه مي گويند زندگي خواب و خيالي بيش نيست.
در اين حال چرا زودتر پاياني به اين خواب پريشان ندهم.
گفت عيبي هم ندارد كه اين خواب را تا آخر ببينيم. ولي اصلاً اين پرت و پلاهاي عرش و فرشي براي اشخاص فارغ البال بي كار ساخته شده و نشخوار و تنقلات كله هائي است كه كوكشان هرز مي رود و ابداً به درد من و تو نمي خورد. تو ولو براي خاطر شاه باجي خانم بيچاره و براي دختر عموي بدبخت و بيكست هم باشد از اين خيالهائي كه بوي خودخواهي از آن مي آيد صرف نظر كن و ضمناً فراموش نكن كه مرا نيز تنها گذاشتن حسني ندارد...
در آن لحظه چيزي ديدم كه هرگز منتظر آن نبودم در زمين خشك و شوره زار چشمهاي «بوف كور» كه گوئي تخم مهر و عاطفت را در آن ريشه كن كرده بودند ناگهان آثار يك نوع مهرباني و رقت بسيار صميمي پديدار گرديد و اشك بدور آن حلقه بست ولي فوراً مثل اينكه از اين پيش آمد شرمسار باشد فوراً به قصد خلط مبحث بناي خنديدن و لوده گري را گذاشت و گفت فعلاً چون كار واجبي دارم خدا حافظ ولي فردا آفتاب زده و نزده باز به ديدنت خواهم آمد و به خواست پروردگار راه نجاتي برايت پيدا خواهم كرد.
دستش را برادر وار فشردم و گفتم محبتهاي ترا هرگز فراموش نخواهم كرد. خيال كرده ام همين امشب و فردا شرح حال خود را بي كم و زياد بنويسم و به تو بدهم كه به توسط يك نفر از قوم و خويشانت كه خودت از همه مناسبتر بداني و صاحب استخوان باشد به حكومت و يا به مقام ديگري كه صلاح بداند برساند و به صدق گفتار من شهادت داده رسماً تقاضا نمايد كه فورا اسباب بيرون رفتن مرا از اينجا فراهم سازد.
گفت بسيار فكر خوبي كرده اي و بديهي است كه در راه تو از هيچ گونه كمك و همراهي مضايقه نخواهم كرد.
هدايتعلي رفت و تنها ماندم. آفتاب زردي از لاي پنچره به اطاقم تابيده بود و اولين بار به چشم آشنائي به در و ديوار نگريستم. گچ ديوار در چند جا ريخته از زير آن كاه گل نمايان بود. از دود نفت چراغ دايره هائي چند به سقف افتاده بود و آب باران هم لابلاي آن دويده نقش و نگارهائي بوجود آمده بود كه نقشهاي جغرافيا را به خاطر مي آورد. از خطوط و ياد كارهائي كه به چهار ديوار اطاق نوشته بودند معلوم مي شد كه پيش از من بسيار اشخاص بخت برگشته ديگر نيز در ميان اين چهار ديوار و در زير اين سقف شبهاي تلخي بروز آورده اند. بسياري از اين خط ها پاك شده بود و خواندن آنها آسان نبود. مخصوصاً اين ادبيات را به خطهاي مختلف مكرر در مكررر ديدم:
«بياد كار نوشتم خطي زدلتنگي
در اين زمانه نديدم رفيق يگرنگي
اين نوشتم تا بماند يادگار
من نمانم خط بماند يادگار
غرض نقشي است كز ما باز ماند
كه هستي را نمي بينم بقائي
بهر ديار كه رفتم بهر چمن كه رسيدم
باب ديده نوشتم كه يار جاي تو خالي»
يك نفر كه معلوم مي شد صاحب فضل و كمالي بوده اين دوبيت را با خط شكسته نوشته بود:
«خطي ز آب طلا منشي قضا و قدر
نوشته است بر اين كاروانسراي دو در
كه اي زقافله و اماندگان ره پيما
دمي كنيد بر اين كاروان رفته نظر»
«بعضيها خواسته بودند اشعاري را كه خودشان مناسب حال ساخته بودند بنويسند ولي عموماً به قدري درهم و برهم بود و به اندازه اي غلطهاي املائي داشت كه خواندن آنها واقعاً كار حضرت فيل بود. كلمات جيجك عليشا، و يا علي مدد و شيخ حسن شمردوغ است» گاهي با ذغال و گاهي با نوك چاقو بيشتر از بيست بار در اطراف اطاق ديده مي شد. بعضاً با جملات قبيح به كاينات حمله كرده و دق دل كاملي در آورده بودند. يك نفر با خطهاي موازي عمودي چندين بار در هرگوشه فال خير و شر گرفته بود. خلاصه آنكه از در و ديوار اين اطاق آثار دلتنگي و جنون و بيزاري از خلق و از خلقت مي باريد و چون اين كيفيت در آن ساعت به حال من مناسب بود از تماشاي آن در و ديوار تفريح خاطري يافتم و در حاليكه اين بيت را زمزمه مي كردم.
«به شب نشيني زندانيان برم حسرت
كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است»
من نيز قطعه زغال پوسيده و رطوبت ديده اي پيدا كردم و به هزار زحمت اين بيت را به ديوار نوشتم:
«نه مرا مونيس به جز سايه
نه مرا محرمي به جز ديوار»
و آنگاه به روي تختخواب افتادم و از لاي پنجره به تماشاي آخرين اشعـﮥ آفتاب كه به روي درختها و ديوارها افتاده بود مشغول گرديدم.
صداي تق تق بال كبوترها بگوشم رسيد و يك جفت از آنها كه با من بيشتر آشنائي پيدا كرده بودند جلوي پنچره ام پائين آمده عاشقانه بناي بغبغو را گذاشتند.
هر وقت آواز مطبوع اين كبوترها به گوشم مي رسيد به ياد كساني مي افتادم كه كس و كار و خانه و زندگي و زن و فرزند دارند و پس از غروب آقتاب دور هم جمع مي شوند و به فراغت بال از هر دري صحبت مي كنند و مي خورند و مي آشامند تا وقتي خواب زور آور شود و سرشان را به بالين آورده از نعمت خواب سنگين و يك سره اي كه اختصاص به خاطرهاي آزاد و بي دغدغه دارد برخوردار گردند. در اين گونه موارد بود كه به خود مي گفتم خوشبختي واقعي راهم مانند راستي و پاكي و بي غل و غش و خيلي چيزهاي ممتاز ديگر خداوند مختص اشخاص ساده اي ساخته كه در عين نيكبختي از نيكبختي خود بي خبرند و به حال اين قبيل مردم حسرتها خوردم و به خود گفتم حقا كه تنها راه سعادت همانا سادگي و شبيه شدن به مردم ساده است و مابقي همه فريب و دردسر است. ولي باز بياد حرفهاي هدايتعلي مي افتادم كه روزي در مورد زن و بچه و علاقه
مي گفت المال و الا و لادفتنه و حكايت مي كرد كه حضرت بودا اسم يكتا فرزند خود را رحوله گذاشته بود كه به معني مانع است و روي سنگ قير ابوالعلاي معري اين عبارت نوشته شده كه هذا جناه ابي علي و ما جنيت علي احد يعني اين گناهي است كه پدرم در حق من كرده و من در حق هيچكس گناهي نکردم رودكي هم مي گويند گفته است.
ندارد ميل فرزانه به فرزند و بزن هرگز ببرد نسل اين هر دو نبرد نسل فرزانه با اين همه بغبغوي كبوترها كه صداي زنان جواني را به خاطر مي آورد كه در كش و قوس زائيدن باشند به گوش من از همـﮥ اين اندرزهاي حكيمانه مطبوع تر و موثر تر مي آمد و خواهي نخواهي به یاد بلقيسم افتادم و يكايك ذرات وجودم آواز داد كه در اين عالم شريف تر و عزيزتر از عشق و آزادي چيزي نيست.
شب فرار رسيده بود و بازخود را درمقابل يكي از آن چراغهاي نفتي كذائي يكه و تنها يافتم.
صحبتي كه با هدايتعلي به ميان آورده بودم به خاطرم آمد از جا جستم و كاغذ و قلم و دوات را حاضر ساخته از همان دقيقه به نگارش شرح حال خود مشغول گرديدم.
دادخواهي
اول قصد داشتم كه دادخواهي خود را به شكل عريضه در يك يا دو صفحه به گنجانم ولي ديدم اگر مطلب را از ابتدا شروع نكنم و مقدمات را چنانچه بايد و شايد بروي كاغذ نياورم احدي حرفهايم را باور نخواهد كرد و دل هيچكس به حالم نخواهد سوخت و خلاصه أنكه غرض اصلي به عمل نخواعهد آمد. عريضه ام را مكرر شروع نمودم و هر بار كه از سر خواندم ديدم سر بريده و دم بريده است و نه فقط كسي سر از آن بدر نخواهد آوردبلكه برعكس سند جنونم خواهد گرديد و در هر اميدي برويم بسته خواهد شد. عاقبت چاره اي جز اينكه شرح حال خود را از همان روز تولدم كه در واقع سر آغاز بدبختي و بيچارگيم بود شروع نمايم و تا به آخر شرح بدهم.
تمام آن شب را نخوابيدم و كاغذ سياه كردم. فردا وقتي هدايتعلي بديدنم آمد و از پشت پنجره چشمش به اوراقي افتاد كه كف اطاق زير آن ناپديد شده بود گفت برادر سحر ميكني. در اين گرماي تابستان برف از كجا آورده اي. گفتم عريضـﮥ دادخواهي است كه ديروز در آن باب با هم صحبت داشتيم. گفت اينكه از بحار مرحوم مجلسي هم مفصلتر شده است بي چاره كسي كه بخواهد در حق تو دادگري بكند تا عريضه ات را بخواند ريشش بنافش مي رسد. گفتم هنوز هم تمام نشده است . ولي چاره اي نبود. ترسيدم. اگر مطلب درست روشن نباشد سرگاو بدتر درخمره گير كند و جان نثار شما ديگر رنگ آزادي را مگر در خواب ببيند. گفت پس خوب است من قبلاً يك نفرحمال خبر كنم چون گمان نمي كنم خودم از عهدﮤ حمل و نقل آن بر آيم و انگهي مي ترسم از هر كس خواهش مطالعـﮥ آن را بكنم يك كرور فحش و ناسزا در مقابل چشم و يا پشت سر بدلم ببندد گفتم نترس ما ايرانيان دلباختـﮥ افسانه ديوانگان هستيم و بيخود نيست كه گويندگان ما قصـﮥ ليلي و مجنون را به صد زبان حكايت نموده اند.
گفت مختاري اميدوارم اگر سر مجنون بساماني نرسيد تو هرچه زودتر به مراد خود برسي ديگر تو را به خدا مي سپارم و چون خود من هم اين روزها مشغول تهيه يك دستگاه كامل خيمه شب بازي هستم بيش از اين نمي خواهم تو را از كار دادخواهي بازدارم كه خداي نكرده بعدها براي مقصر قلمداد كردن من جلد دومي نيز به اين دادخواهي بيفزائي گفتم دست خدا به همراهت ولي پيش از آنكه بروي بگو ببينم مقصودت از خيمه شب بازي چيست آيا مي خواهي باز سر به سر من بگذاري و يا واقعاً فكر و نقشه اي داري گفت از بچگي عاشق خيمه شب بازي بودم و در فرنگستان هم مكرر خود را در ميان بچه ها مي انداختم و ساعتها از تماشاي پهلوان كچلهاي فرنگي كيف
مي بردم از همان تاريخ هميشه آرزو مي كردم كه فرصتي داشته باشم و يك دستگاه خيمه شب بازي مفصلي كه معجوني از بازي خودماني و بازي فرهنگي ها باشد درست كنم . علت علاقه و رغبت خود را به اين كار نمي دانم . همين قدر مي دانم كه هر وقت اسم خيمه شب بازي به گوشم ميرسد خود را در عالم بچگي مي بينم كه به لباسهاي نو و موهاي شانه كرده و دست و پاي حنا بسته به همراهي مادر و خواهرم به عروسي يك نفر از خويشان رفته بودم و چند روزي در ميان يك دسته زنان و مرداني كه همه بي نهايت خنده رو و خوشگل و دل فريب بودند و جمله از حرير و اطلس لباس داشتند و مدام مي گفتند و مي خنديدند و دست مي زدند و آواز مي خواندند حكم كودك ناز پروده اي را پيدا كرده بودم كه در باغ بهشت شب و روز را در آغوش حوريها و فرشتگان به تماشاي دلنشين ترين مناظري كه در تصور بگنجد بگذارند.
وانگهي خلق كردن اين عروسکهاي فضول و زبان دراز هم نبايد خالي از لذت و تفريح باشد و هيچ بعيد نمي دانم كه عاقبت پس زدن گوشه اي از پردﮤ اسرار خلقت به دست همين عروسكهاي گستاخ مقدر باشد كه با كوزه گران حكيم نيشابور برادري و خواهري دارند بهر حيث پيش از اينكه به اين جا بيايم چندين بار با لوطي رمضان كه از اساتيد فن است مذاكراتي كردم و اطلاعات بسيار گرانبهائي بدست آورده ام و قول داده است كه از هيچگونه همراهي مضايقه ننمايد.
پس از رفتن هدايتعلي بازدست به كار تحرير شدم و طرفهاي عصر بود كه بعون الملك الوهاب شرح حالم به پايان رسيد و كلمـﮥ تمت را زيرش نوشتم .
اينك اميدوارم امشب بتوانم قدري بخوابم و فردا صبح زود اين اوراق را به هدايتعلي برسانم كه براي نجاتم از اين محل وحشت افزا هرچه زودتر دست و پائي كند. اين است كه ديگر شرح حال خودم را همين جا به پايان مي رسانم و چراغ را خاموش نموده به اميد پروردگار وارد تختخوابي
مي شوم كه به قول يك نفر از نويسندگان فرنگي انسان نصف عمر خود را در آغوش آن به فراموش كردن غم و غصـﮥ آن نصف ديگر مي گذارند.
شب بخير .
از اين جا به بعد باز از روز نامه ام نقل شده است .به تاريخ دو روز بود كه عريضـﮥ دادخواهي خود را حاضر كرده منتظر بودم كه هدايتعلي بيايد بگيرد و مشغول اقدام بشود. چششم سياه شد و از اين جوان لاابالي و بهلول بي خيال خبري نرسيد. از اين مسامحه و بي علاقگي او سخت ملول بودم و مبلغي حرفهاي دو پلهو حاضر كرده بودم كه به محض اينكه چشمم به چشمش بيفتد تحويلش بدهم . در همان اثناء كه پشت پنجره نشسته چشم به راه او بودم صداي شاه باجي خانم بگوشم رسيد كه با پرستاران مشغول يك و دو كردن بود. تمام گوشت بدنش آب شده بود و آثار ملالت و افسردگي فوق العاده در وجنانش نمايان بود. بدون سلام و عليك پرخاشجويان گفت اين ديگر چه وضعي است طفلک بلقيس دقيقه شماري مي كند كه آقا كي تشريف مي آورند و ايشان اينجا خوش كرده اند و ککشان هم نمی گزد.
تفصيل را برايش حكايت كردم و عاجزانه استدعا نمودم كه بهر نحوي شده به بلقيس اطمينان بدهد كه بدون برود و برگرد هيمن دو روزه اگر شده آسمان را به زمين بي آورد خود را به او خواهم رسانيد گفت محمود جان دستم به دامنت دخيلتم امروز بيائي بهتر از فرداست و الساعه بياني بهتر از يك ساعت ديگر است . نمي داني اين دختر بدبخت بچه روز سياهي افتاده است به محض اينكه خبر مرگ پدرش توي شهر پيچيد و مردم ملتفت شدند كه حاج مرحوم وصي و قيمي براي اين دختر معين نكرده و بلقيس بي كس و پناه مانده است مثل مور و ملخ به طرف او هجوم آورده اند و مي ترسم تو به خودت بجنبي اين تكه فرش را هم زير پايش بگذارند نمي داني چه قشقره اي راه افتاده است . مدعي و طلبكار است كه از زمين مي جوشد و ازدر و دديوار مي بارد. هر بي سرو بي پائي با يك دزع و نيم سند به خط و امضاي مرحوم حاجي هراسان مي رسد و مطالبـﮥ خون پدرش را مي كند. ده تا مهر و موم بهردردي زده اند و جز از فروش و حراج و رهن و امانت و تقسمي و بيع شرط و بيع قطع صحبتي در ميان نيست . بدبختي اين جاست كه آقا ميرزا هم در اين حيص و بيص مثل مرده در خانه افتاده و خدا مي داند تا يك ساعت ديگر زنده باشد يا نباشد. ديشب هر چه خواستم دو كلام با او حرف بزنم نشد كه نشد.
شاه باجي خانم زار زار بناي گريه را گذاشت. حال من هم از شنيدن اين اخبار چنان منقلب شده بود كه هر چه خواستم براي تشفي قلب و استمالت خاطر او حرفي بزنم صدا از گلويم بيرون نيامد او آنطرف پنجره مي گريست و من او را هر طور بود به طرف خانه روانه كردم و در نهايت افسردگي و استيصال به پنجره تكيه داده ساعتها در انتظار هدايتعلي باز همانجا ايستادم.
چشمم سفيد شد و كسي نيامد هر ساعتي كه مي گذشت اره براني بود كه با شصت دندانـﮥ دقيقه هايش چنان روحم را ميخراشيد كه آه از نهادم بر مي آمد.
دو روز و دو شب به همین منوال گذاشت . هرچه دست به دامن پرستاران شدم كه پيغامي از من به هدايتعلي برسانند محل سگ به من نگذاشتند. عاقبت همان انگشتري را كه يادگار پدرم بود و در گوشت انگشتم فرو رفته بود به هزار زحمت از انگشت خونين بدر آوردم و به يكي از پرستاران رشوه دادم تا حاضر شد چند كلمه اي را كه نوشته بودم به هدايتعلي برساند. برگشت و گفت مي گويند ميسو را از دارلمجانين برده اند. فرياد برآوردم دروغ براي چه لازم نيست جواب بياوري همان كاغذم را به او بده و كارت نباشد.
گفت دروغ نمي گويم از قرار معلوم پريشب مقداري قارچ از باغ چيده بود و پنهاني به شاگرد آشپز داده بوده است كه اگر اينها را براي من كباب كني و با يك و نيم بطري عرق صحيح بي آوردي ساعت مچي طلاي خود را به تو خواهم داد. او هم كباب كرده و بايك چتول عرق برايش آورده بوده است غافل از اينكه اين قارچها سمي است بي چاره مسيو قارچها را خورده و نخورده مي افتد و مثل آدم مارگزيده بناي بخود پيچيدن را مي گذارد. وقتي دكتر مي رسد جوان مادر مرده يك پايش توي گور بوده است. به محض اينكه كسانش خبردار مي شوند درشكه مي آورند و همان نيمه شبي او را به مريض خانـﮥ امريكائيها مي برند...
از شنيدن اين خبر دنيا را بكله ام كوفتند. مدتي اصلاً نمي خواستم اين حرفها را باور كنم و خيال كردم پرستارها مي خواهند مرا دست بياندازند ولي پرستاري كه اين خبر را آورده بود مدام قسم و آيه مي خورد و عاقبت وقتي ديگران هم شهادت دادند چاره اي جز باور كردن برايم نماند.
دو سه روز گذشت و هر چه دست و پا كردم نتوانستم خبر صحيحي از حال هدايتعلي بدست بياورم . خودم را سخت بناخوشي زدم و وقتي دكتر بديدنم آمد اول سئوالي كه از او كردم از احوال هدايتعلي بود گفت خيلي حالش خراب است و مي ترسم ديگر بر نخيزد. قارچها خيلي حرامزاده بوده است .
اوسط پائيز دو سه ماه از واقعـﮥ مسموم شدن هدايتعلي مي گذرد و هنوز نتوانسته ا م خبر درستي از حال او بدست بياورم شاه باجي خانم هم پس از وفات شوهرش عليل و بستري شده است و خيلي كمتر اين طرفها آفتابي مي شود. حالا ديگر بي چاره با عصا راه مي رود و اصلاً حواس جمعي هم ندارد. عريضه دادخواهيم را لولبه كرده ام و نخ قندي بدورش پيچيدم و زير متكا گذاشتم. چند بار فكر كردم باز هرچه باشد آن را به توسط شاه باجي خانم به حاكم و يا بيكي از اين ملاهاي متنفذ شهر بفرستم ولي بعد از واقعـﮥ هدايتعلي به اندازه اي دلم سرد شده كه دستم به هيچ كاري نمي رود و اساساً كوئي ريشـﮥ هرگونه اميدواري را از قلبم كنده اند.
به نقد كه مانند اسيران در اين گوشه افتاده ام و دلم خوش است كه مدير دارالمجانين وعده داده است بزودي به همان اطاق اول خودم منتقل خواهم شد و لامحاله تا اندازه اي از نعمت آزادي برخوردار خواهم بود. آيا هرگز باز روي آزادي راخواهم ديد هر چند كه مي ترسم آزادي هم مثل بسياري از چيزهاي ديگر از جملـﮥ تو همات مغز خراب و عقل استقامت و محال انديش انسان باشد.
والسلام عليم و رحمه الله و بركاته
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 09:54 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|