بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل بیست و ششم


تا نيمه هاي شب دلدادگان قصه ما كنار دريا باقي ماندند و از با هم بودن لذت ها بردند و بعد به قصد اينكه براي ديدن سپيده صبح بيدار شوند و به كنار دريا بيايند هر يك در بستر خود خزيدند.
هنوز هوا تاريك بود كه شهروز با صداي گرم و دلنشين شقايق از خواب بيدار شد:
- شهروز جام... شهروزم...پاشو عزيزم الان خورشيد در مياد و طلوعشو نمي بينيم ها
او به اتاق شهروز آمده و به نرمي و با محبت از خواب بيدارش مي كرد شهروز چشمانش را بر وي چهره زيبا و گشاده شقايق گشود ابتدا نمي دانست كجاست و فكر مي كرد خواب مي بيند اما پس از چند ثانيه به خاطر آورد كه در شمال و در ويلاي شقايق به سر مي برد با به ياد آوردن اين نكته لبخند شيريني به روي شقايق پاشيد و بلافاصله در بستر نشست سپس بر خاست به سرعت دست و رويش را شست و به شقايق كه در اين فاصله خودش را كنار سكوهاي دريايي رسانده بود پيوست.
از دو فنجان قهوه گرمي كه روي سكوها به چشم مي خورد مشخص بود كه شقايق خيلي زودتر بيدار شده و اين نشاندهنده ميزان عشقش به شهروز بود چرا كه شقايق به هيچ وجه از خوابش نمي گذشت.
شهروز كنارش نشست و با لحني ملايم و آرام گفت
- صبحت بخير عزيزم...از اينكه امروز صبح چشممو به روي تو باز كردم سراپاي وجودم لبريز از عشق و اميده....

شقايق خنديد و در حاليكه فنجان قهوه را به دست شهروز مي داد گفت:
- ميدوني عزيز دلم از وقتي كه بيدار شدم و بالاي سرت اومدم تا همين حالا داشتم فكر مي كردم اگر از تو كوچكتر بودم و با تو ازدواج مي كردم و زن تو بودم با تو كه اينهمه دوستم داري چقدر خوشبخت مي شدم....يعني خوشبخت ترين زن عالم.....مگه هر زني از شوهرش چي ميخواد؟ بجز محبت و عشق كه تو نسبت به من بيشترينش رو هم داري...؟!

شهروز كه از اين جمله انهم در ان وقت صبح دچار شور و شعفي ژزرف شده بود دست شقايق را به دست گرفت و گفت:
- همين حالا هم مي توني اين كار رو بكني بهت قول مي دم اگه اين كار رو انجام بدي خوشبخت ترين زن عالمت مي كنم...خودت قضاوت كن اين اندازه اي كه الان دوستت دارم وقتي تمام و كمال مال خودم بشي خيلي بيشتر از اينها دوستت خواهم داشت من به خاطر اينكه هوايي نشي نمي تونم محبتممو اونجوري كه توي دلمه بهت ابراز كنم ولي اگه زنم بشي بهت قول مي دم زندگيت بهشت موعود بشه.

قطره اي اشك گوشه چشمان شقايق درخشيد به زحمت لبخندي به لب آورد و گفت:
- همه اين حرفا رو خوب مي دونم اما حيف كه دست ما كوتاه است و خرما برنخيل....من نمي تونم تو رو استثمار كنم تو جووني راه درازي پيش روت داري من به خودم اجازه نمي دم سد راه زندگيت بشم فقط دلم مي خواد هميشه در كنارت باشم و از گوشه اي شاهد موفقيت ها و خوشبختي تو باشم....

شهروز ميان سخنان شقايق پريد و گفت:
- من تنها در كنار تو مي تونم خوشبخت باشم بيا و در حق من محبت كن اين خوشبختي رو هرگز از من نگير

شقايق مدتي ساكت بود و پس از چند دقيقه به ناگاه پرسيد:
- شهروز اصلا اين عشق چيه كه وقتي مياد همه چيز را از ادم ميگيره و يه چيزاي ديگه به آدم مي بخشه..!؟

شهروز خنديد و پاسخ داد:
- فلسفه اش طولانيه حوصله داري يه مقدارش رو برات بگم؟

شقايق دست شهروز را گرفت و گفت:
- آره بگو خيلي دلم مي خواد فلسفه عشق رو از زبون تو بشنوم

و شهروز شروع به تفسير عشق كرد:
- عشق آرزوست و آرزو همه يك احساس بنابر اين هر گاه احساسي عميق بر تو حاكم مي شود چيزي آرزو مي كني عشق در حقيقت مطلق است اما مفهوم آن به تناسب آگاهي فرد تفاوت مي كند هيچ كس شايستگي ندارد كه ادعا كند روحش به درجه اي از كمال رسيده كه ديگر جاي شكوفايي برايش باقي نمانده است. عشق از مجراي عقيده ظهور نمي كند از مجراي عمل ظاهر مي شود مرجعيت و مقام نمي شناسدبلكه موضع درياف است و فعاليت...اين عشق است كه براي اذهان ما نشاط به ارمغان مي آورد و ما را قادر به شكوفايي مي سازد تنها راه كسب عشق از طريق عرضه عشق ميسر مي گردد هر چه بيشتر ايثار كني بيشتر مي گيري و تنها راه ايثار عشق اين است كه خود را آنچنان از آن سرشار كني تا از تو لبريز شود و به مغناطيس عشق مبدل شوي اگر بتواني عشق را در تماميتش ببيني همه چيز را خواهي دانست و گر نه تا ابد در جهان تاريكي و بلا رنج خواهي كشيد عشق همه چيز را زيبا مي كند و نفس تقدس به خاكي كه بر آن قدم مي گذاري مي دمد با عشق زندگي مالامال از شكوه و سربلندي است كسي كه عاشق مي شود بايد خودش را براي پرداخت تاوان آن عشق آماده سازد كه عشق همانطور كه لذت و شادكامي در پي دارد غم و سردرگمي نيز به دنبال خواهد داشت اما غم عشق چه غم شيريني است و چه گوارا به كام دل عاشق مي ريزد حتي اگه دل عاشق را بشكند... چرا كه هر چيز شكسته اش بي خريدار است، مگر دل كه شكسته اش قيمتي تر است و خدايش دوست تر دارد.... وقتي عشق در قلب آدمي خانه مي سازد حال دل دگرگون مي شود چه انقلاب ها چه سوزش ها چه خوشي ها چه غم ها و چه شادي هايي فضاي آن را در بر مي گيرد اوقات خواب و بيداري و ساعات روز و شب به گونه اي ديگر مي گذرد و افكار و تصورات و روياها و ارزوهاي آدمي رنگ تازه اي به خود مي گيرد....
در اينجا شقايق سخنان شهروز را قطع كرد و گفت:
- وقتي با اين لحن حرف مي زني قدرت كلامت خيلي بيشتر ميشه مث كساني كه آدمو موعظه مي كنن....

شهروز خنديد و شقايق افزود:
- پس دوست داشتن چيه؟ چه فرقي بين دوست داشتن و عشق هست؟ آيا دوست داشتن همون عشقه؟!

شهروز كمي انديشيد و به سخنانش ادامه داد:
- عشق مجازي و دوست داشتن هرگز با هم يكي نيستند عشق در مقام مجازي يك جوشش كور است پيونديست از سر نابينايي و دوست داشتن پيوندي است خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال عشق از غريزه آب مي خورد و هر چيز از غريزه آب خورد بي ارزش است. دوست داشتن از روح طلوع مي كند تا هر جا كه يك روح ارتفاع دارد. عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست و گذر فصل ها و سال ها بر آن اثر مي گذارد و دوست داشتن در وراي سن و مزاج...عشق يك فريب بزرگ و قوي است، دوست داشتن يك صداقت صميمي .....عشق خشن و تند است و در عين حال ناپايدار دوست داشتن به لطافت جان مي گيرد ، لطيف و نرم است و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان...عشق نيرويي است كه عاشق را به سوي معشوق مي كشاند و دوست داشتن جاذبعه ايست در دوست كه هر چند هم به او پشت كند به رسم وفاداري باقي مي ماند. عشق تملك معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست...عشق ذلت جستن دوست داشتن پناه جستن....عشق جابه جا مي شود ، سرد مي شود، مي سوزاند ، دوست داشتن از كنار دوست خويش بر نمي خيزد سرد نمي شود كه داغ نيست، نمي سوزاند كه سوزاننده نيست...در دوست داشتن بوي خيانت به هيچ وجه به مشام نمي رسد ولي در عشق خيانت را به وفور مي توان يافت ... و من اينگونه بر احساس خودم نسبت به تو نام دوست داشتن مي گذارم اما در مقام معنوي ، نام عشق.....

سپس چرعه اپاياني قهوه اش را فرو داد و افزود:
- والاترين صفت خداوند عشق است. عشق معنوي عظيم ترين و ماورايي ترين نيرو در همه كائنات است .. صفات الهي از مجراي عشق همچون آفتاب صبح مي درخشند اگر بتواني عشق را بدون قيد و شرط به درون قلبت راه دهي هر آنچه در عالم هستي وجود دارد جذب تو مي شود اگر حقيقت خلوص در عشق را يافتي بدان كه خداوند تا ابد با توست..عشق قلب را الهام مي بخشد و ابتدا در قالب عشق انساني ظاهر مي شود اين عشقي است كه در طلب خدمت معشوق همسر ، فرزندان ، بستگان، دوستان و ايده آل هاي انساني است آنگاه قلب با از خودگذشتگي و ايثار تصفيه مي شود و عشق آن را تصاحب مي كند...عشق جوهر و روح زندگي هر چيز و هر كسي است كه در جهان هستي حضور دارد اما خود بي تغير و لايزال است. عشق والاترين و با ارزشترين كالاهاست و ريشه در خانه خدا دارد.عشق در هر دلي كه شكوفه كرد، روح را به عاليترين درجات كمال رهنمون مي شود در قلبي كه منزلگاه عشق است همه فضائل نيكو نيكي ها وجود دارند و همه خصلت هاي زشت و ناپسند پژمرده شده مي ميرند مي گويند عشق مرزي ندارد و حدي نميشناسد، به هيچ شرطي محدود نمي شود و همانند منشا خود خدا در تمامي جنبه هاي منفعت بارش حاضر مطلق قادر مطلق است هر موجي از عشق كه در دل عاشق بر مي خيزد با خود پيام شادي و شعف از جانب معشوق به ارمغان مي اورد و هر فكري كه بر چنين قلبي خطور كند نشاني از عملي نيك و خدمت به معشوق به همراه دارد و خلاصه فلسفه حقيقي عشق اين است كه عاشق را به نواحي متعالي عشق رهنمون شود و راهرا به سوي وراي اقاليمي كه در ان تزوير ، كذب و هر چيز نادرست پيدا مي شود باز كند...پس كسب دانش و كاربرد عشق در عاليترين گنبد بهشتي يعني رستگاري كامل و حقيقي است...

شقايق ديگر چيزي نگفت و ديده به افق شرق دوخت. او دست شهروز را در دست داشت و به گرمي مي فشرد
شهروز نيز ديده به دريا و خاور دور داشت و به دنبال افق گمشده عشقش مي گشت تا شايد خورشيد عشق از آنجا طلوع كند و زندگي مبهم عاشقانه اش در صبح اميد و عشق رنگ تازه اي به خود بگيرد...
دريا در آن تاريكي نزديك سپيده صبح حالتي رعب انگيز داشت به اين مي مانست كه هر لحظه ممكنست پيكره اي غول اسا در دل آن بيرون بيايد به ساحل قدم گذارد و همه چيز را زير گام هاي بزرگ خود له كند....
ارامآرام آسمان دريا به رنگ لبهاي شقايق سرخ شد و عطري دل انگيز تمام فضاي اطرافشان را در بر گرفت شقايق و شهروز غرق نگاه به طلوع خورشيد بودند و از اين منظره خارق العاده لذت مي بردند.
در دوردستها قايقي چوبي به چشم مي خورد كه در افق با اواز امواج دريا بالا و پايين مي رفت و به نرمي مي رقصيد
ناگاه شهروز به آرامي به شقايق گفت
- اين طلوع خيلي قشنگه ولي او ن طلوع عشق من كه تو هستي و من هميشه اين طلوعو با تو دارم چيز ديگه اس ...شقايق تو براي قلب مكن همون خورشيدي كه هميشه بي غروبي...

قطره اي اشك در شيار گونه هاي شقايق نمايان شد و او دوباره مشغول تماشاي منطره طلوع خورشيد گشت.
رفته رفته سپيده صبح ازفلق نمايان مي شد و افق شرق را نور نارنجي رنگي در بر مي گرفت . نور لحظه به لحظه بالاتر مي آمد و لحظه اي رسيد كه گويي تشتي از آتش از سوي مشرق سطح دريا را فرا مي گيرد. فلق و دريا يكپارچه آتش شده بودند. چه صحنه با شكوه و پر عظمتي است صحنه طلوع و غروب خورشيد در دريا..گويي خورشيد از خوابي عميق بيدار شده و براي شستن دست و رويش تن به دريا سپرده است
خورشيد بالا و بالاتر آمد و شيارها و خطوطي از نور بر روي سينه آرام دريا پديدار كرد. جريان هاي آب و امواج در مسير نور خورشيد چون ستاره مي درخشيدند و طبيعي زيبا را به رخ مي كشيدند گويي دريا جان دارد و پس از ديدن نور خورشيد صبح گاهي به استقبالش شتافته و به او خوش آمد مي گويد...
اين صحنه ها عشق را در قلب هاي جوان و عاشق دلباختگان داستان به حد اعلاي خود مي رساند و انها را به مرز جنون مي كشاند صحنه هاي دلدادگي انها نيز در آن طلوع زيبا ديدني بود...
شهروز و شقايق سه روز به يادماندي و خاطره انگيز را در كنار هم در ويلاي ساحلي گذراندند و صبح روز پنج شنبه زمان بازگشت فرا رسيد. آنهااز شب گذشته وسايلشان را جمع آوري كرده پس از ديدن طلوع آفتاب آماده حركت بودند
آن روز به هنگام طلوع آفتاب شهروز دستش را روي شانه شقايق گذاشت و گفت
تنها دليل زندگيم با يه غمي دوستت دارم
داغ دلم تازه ميشه اسمت رو وقتي ميارم
شقايق خنديد و به بهانه ديدن طلوع رويش را از شهروز برگرداند تا او قطره اشكي كه از شيار گونه هايش فرو مي چكيد را نبيند...
هيچ يك دوست نداشتند از آن بهشتي كه در اين چند روز در كنار هم ساخته بودند جدا شوند اما چه مي توانستند بكنند...؟ تقدير بود و سرنوشت كه آنها را به هر سويي كه مي خواست مي كشيد....
گاه از گذشت لحظه ها و روزها اينطور به نظر مي رسيد كه زندگي جز خوابي نيست. لذايذ پايدار نيستند .پس از سپري شدن هر لحظه جز خاطره اي از آن به جاي نمي ماند...شهروز نيز به هنگام طلوع سپيده صبح آن روز به همين مسائل مي انديشيد....
شقايق هم با اينجال كه خستگي از تن و روحش كالما به در رفته و روحيه تازه اي يافته بود دلش نمي خواست به تهران بازگردد...
شهروز در اين چند روز به هيچ وجه اجازه نداده بود شقايق دست به كاري بزند و خودش به تنهايي به تمام امور رسيدگي مي كرد.
چه لحظات خوشي بر آنها گذشت و حال هيچ كدام دوست نداشتند ان محيط را ترك كنند از همه مهمتر اين بود كه پس از رسيدن به تهران باز بايد از هم جدا مي شدند....
به هر شكل ممكن ويلا را ترك گفتند و به خاطر اينكه تا رسيدن به مقصد در كنار يكديگر راحتتر باشند به پيشنهاد شهروز ار نوشهر تا تهران با يك اتومبيل دربستي آمدند در طول راه دستهايشان در هم بود و چيزي نمي گفتند همين سكوت ميانشان سخنها رد و بدل مي نمود آنها در عشق در مرحله اي قرار داشتند كه از راه نگاه و دل با هم سخن مي گفتند و راز دل را براي هم فاش مي نمودند...
در ميان راه مقابل رستوراني توقف كردند و صبحانه خوردند و باز جاده بود و التهاب رسيدن.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل بیست و هفتم

تهران با تمام مشغلات و گرفتاريهايش به رويشان آغوش گشود و خوش آمدشان گفت....باز هم همان زندگي گذشته از صبح انتظار شهروز براي تماس شقايق.....وعده اي ديدار آنها با هم بيشتر شده و در هفته چهار يا پنج باز همديگر را مي ديدند شقايق هر كجا كه مي رفت شهروز را نيز با خود مي برد ديگر حضور شهروز در كنار شقايق برايش هميشگي شده بود اما شقايق ثبات اخلاق نداشت. اگر روزي خوب و مهربان مي نمود در عوض ده روز بد اخلاق و نامهربان بود و مرتبا به شهروز ايراد مي گرفت جنگ و جدال به راه مي انداخت و قهر مي كرد در اينگونه مواقع شهروز مجبور بود در مقابل دعواهاي شقايق فقط كوت كند و شنونده سخنان تلخي كه از زبان شقايق مي شنيد باشد و وقتي شقايق به هر بهانه اي قهر مي كرد چند روزي نازش را مي كشيد تا با هم آشتي كنند.
شهروز نمي گذاشت در زندگي هيچ مشكلي به شقايق فشار بياورد تمام بدهي هايش را پرداخت كرده و هر چيز كه مي خواست بلافاصله برايش آماده مي نمود شقايق را تشويق مي كرد كه براي علاج بيماري هايش نزد پزشكان متخصص و متبحر برود خودش نيز همراه او مي رفت و تمام هزينه ها را متقبل مي شد ولي افسوس و هزاران افسوس كه شقايق توجهي به اين از خود گذشتگي ها و ايثار ها نداشت و فقط ساز خودش را مي زد او توجهي نداشت كه شهروز به خاطر آرامش او تن به چه خفت ها و خواري هايي مي دهد تا وسايل آسايشش را فراهم آورد برايش فرق نمي كرد كه شهروز براي تهيه ماديات زندگي اش چه مشكلاتي را متقبل مي شود و در مواقعي كه مبلغ مورد نيازش را تهيه نمي شد از چه كساني قرض مي گرفت و چه حرف هاي نامربوطي كه مي شنيد...حال به جاي اينكه آرام جانش باشد تا او بتواند با اتكا به اين آرامش دل زير بار مشكلات كه همگي مربوط به خود شقايق مي شد شانه راست كند هميشه آزارش مي داد و به او زخم زبان مي زد شهروز به اين مسائل توجهي نداشت و تنها به اين نكته مي انديشيد كه محبوبش سرش را راحت در بستر بگذارد و زندگي را بدون فكر و خيال بگذراند.
روزي ساعت هفت صبح شقايق به شهروز تلفن زد و گفت كه براي رسيدگي به امور درماني به بيمارستان مي رود و مي خواهد كه شهروز نيز او را همراهي كند. شهروز مثل هميشه پذيرفت..اما شقايق پيش از اينكه با او قرار بگذارد به بهانه كوچكي با او قهر كرد و گفت كه شهروز به بيمارستان نرود و پس از آن گوشي را گذاشت.
شقايق مي دانست در اينگونه مواقع شهروز به محل مورد نظر خواهد رفت تا پس از ديدنش ناراحتي را از دلش در بياورد همينطور هم شد...شهروز راس ساعت هشت صبح مقابل بيمارستان ايستاد تا در صورت خروج او از بيمارستان به سويش برود و از او به خاطر تقصيري كه مرتكب نشده معذرت خواهي كند.
ساعت ها گذشت ولي از شقايق خبري نشد شهروز از جايش تكان نمي خورد مبادا شقايق از بيمارستان خارج شود و او را نبيند اما باز هم از شقايق هيچ اثري نبود ظهر و بعداز ظهر فرا رسيد و باز هم شقايق از بيمارستان خارج نشد ان روز يكي از روزهاي بسيار گرم تابستان آن سال بود. پاها و كمر شهروز به دليل اينكه ساعت ها در يك جا سر پا ايستاده بود از درد مي سوختند.
وقتي عقربه ساعت بر روي پنج بعد از ظهر متوقف شد شهروز به سوي نزديكترين تلفن عمومي به راه افتاد و شماره منزل شقايق را گرفت.در طول اين مدت عاملي كه بيشتر از همه او را براي ماندن تشويق مي كرد اين بود كه خودش ار محك بزند و ببيند چقدر بر عشقش راسخ و پايدار است
وقتي ارتباط برقرار شد پس از چند بوق پياپي صداي خواب آلود شقايق را نشان از خواب قيلوله داشت از پشت گوشي در گوشش نشست و دريافت كه او در منزل است بدون اينكه حرفي بزند گوشي را گذاشت و راهي خانه شد....
عصر آن روز پس از اينكه به خانه رسيد به فاصله چند دقيقه اي شقايق به او تلفن زد وقتي شهروز ماجرا را برايش تعريف كرد او گت كه به بيمارستان ديگري رفته و پيش از ظهر به خانه بازگشته اما نام بيمارستان را به شهروز نگفته بود كه او به آنجا نرود او نمي دانست با اين كارش چه ظلمي در حق جوان عاشق داستان ما روا داشته......
از اين نوع مسائل بسيار بر سر شهروز آمد...
مدتي بود كه شقايق قهر كرده و شهروز هر كاري مي كرد او راضي نمي شد همچون گذشته به ارتباطش ادامه دهد.
صبح يك روز پاييزي كه باران سختي مي باريد با شهروز تماس گرفت و گفت براي خريد به بازار روز شهر مي رود.شهروز اين زمان را براي صحبت حضوري با شقايق مغتنم شمرد و با خود انديشيد كه با او مي رود اما شقايق نپذيرفت با اين وجود شهروز به سرعت لباس پوشيد و با اتومبيل آ‍ژانس خودش را به بازار مورد نظر رساند حدود دو ساعت زير باران ايستاد ولي در اينجا نيز خبري از شقايق نشد حوالي ظهر از تلفن عمومي با شقايق تماس گرفت و زماني كه شقايق دانست او زير باران در خيابان به انتظارش ايستاده بدون توجه به عشقي كه شهروز را به اين كار وا مي داشت به قهقهه خنديد و گفت كه چون مي دانسته شهروز با توجه به حرفش به آن مكان خواهد رفت به دروغ به او گفته است كه قصد دارد براي خريد برود و هدفش از اين كار تنبيه شهروز بوده است و او جاي ديگري رفته و شهروز را بازيچه قرار داده بود.
شهروز به علت اينكه ساعاتي زير باران سيل آسا انتظار شقايق را كشيده بود بيمار شد و تبدار در بستر افتاد اين تب را تب عشق مي دانست و به هيچ وجه ناراحت نبود اما جواب دل شكسته اش را كه بازيچه انگاشته شده بود را چه كسي مي داد...؟
اينها همه از تفاوت سني وحشتناكي كه ميان آنان حاكم بود سرچشمه مي گرفت شقايق به هيچ وجه نمي توانست عشقي كه در دل شهروز وجود داشت را درك كند و همه ديوانگي هاي عاشقانه او برايش همچون بازي سرگرم كننده بود.
تابستان جاي خودش را به پاييز داد و پس از ان زمستان فرا رسيد ارتباط شهروز و شقايق به همان شكل ادامه داشت شقايق اكثر اوقات در ميان سخنان تلخي كه به شهروز مي گفت سخن از جدايي نيز به ميان مي آورد گاهي پايش ار در يك كفش مي كرد و از شهروز مي خواست كه ازدواج كند و او را فراموش نمايد با تمام اين اوصاف شهروز شقايق را روز به روز بيشتر دوست مي داشت و حاضر نبود يك ثانيه هم فكر جدايي را به سرش راه بدهد فقط گاه به اين نكته مي انديشيد كه اگر روزي برسد كه ديگر نتواند نيازهاي مادي شقايق را برآورده سازد يا اينكه بدهي هاي شقايق تمام شود و از نظر مالي احتياج به شهروز نداشته باشد چه خواهد شد؟ ايا در ان زمان شهروز را كنار مي گذاشت؟ از اين تفكر مو بر تنش راست مي ايستاد و لرزه بر پيكرش مي افتاد
باز سالگرد تولد شقايق و متعاقبا عيد نوروز نزديك بود شقايق چندي پيش از تولدش دوباره سر ناسازگاري با شهروز گذاشته و اين بار فقط قصد جدايي و قطع ارتباط داشت. شهروز هر چه مي كوشيد تا شايد نظرش را تغيير دهد تلاشش بي اثر بود روز و شب شهروز اكنده از غم و غصه و درد بود و در ذهنش فكري جز بازگرداندن شقايق وجود نداشت اين بود كه شب تولدش همينطور كه در اين افكار غوطه مي زد تصميم گرفت نامه اي برايش بنويسد و هر طور كه ممكن بود آن را به دستش برساند پس چنين نگاشت.:

آه از آن زاهد خودكامه من
در هواي هوس آلوده اين معبد عشق
دل من همچون عود
به رهت مي سوزد
وعده كردي بروي
وعده كردي بگذاري بازش
وعده كردي كه به صد بوسه گرم
نرم نرمك بنوازي بازش
آه اي زاهد خودكامه من
از دلم بي خبري
اينهمه رنج و ملال و اندوه
ديدي و مي گذري
آه از آن زاهد خودكامه من
بوسه بر آن لب گرم تو چه كس خواهد كاشت
اي سراپاآتش
چه كسي در تب آغوش تو جا خواهد داشت
اه اي زاهد خودكامه من
بي من و بي دل غمديده من
گر دل تو شاد است
روز ميلادت اگر امروز است
روز ميلاد مباركبادت..........

ذهن آشفته ام ياري نمي كند تا انچه در دل غمديده ام پنهان دارم به روي سينه سپيد كاغذ منتقل نمايم اي كاش لحظه ها متوقف مي شد و سپس به گذشته ها باز مي گشت تا گرماي ان عشق آتشين را مشتاقانه تر درك و لمس مي كردم
تو كه با دست هاي گرم و نجيبت عشقي جاودانه را برايم به ارمغان اوردي اكنون كجايي تا بار اينهمه اندوه را از پشت خم شده از درد و رنجم برداري و دل مرا كه چون پرنده اي در كنج قفس غمها اسير است ار از بند صه ها برهاني و با اتكا به صندوقچه قلب سرشار از عشقت دل مرا از رنج ها برهاني و با دست هاي زيبا و ظريفت دل مرا از قفس غم ها نجات دهي و در كنار گنجينه هميشه نهان سينه گرمت بگنجاني
سينه اي كه دشت سرسبز آرزوهايم بود و دريايي بيكران زندگيم را در اقيانوس پهناور خود جاي داده بود اكنون براي كدام سپيدبختي مي تپد ....؟ چشم هاي پر سحر و افسوس تو كه روزي گاري چند يار و ياورم بود لحظاتي زيباي عشق را با سياهي هاي جادويي اش برايم گرمتر مي كرد و هنگامي كه عاشقانه نگاهم مي كردي و قطرات بلورين اشك كه از عشق نهفته در دل مهربانت در لابلاي مژگان سيهت برايم مي افشاندي اكنون ان چشم هاي زيبا را هر صبح به روي چه كسي مي گشايي....؟؟
لبهايي كه هر لحظه با شور و شوقي جنون انگيز نام مرا مي خواند اكنون بروي چه كسي مي خندند....؟
لبهاي گرم و شيرينت كه مستي همه شرابهاي هالم در مقابل شهد شيرين آنها هيچ است اكنون لبهاي چه كسي را نواز مي دهد...؟
اما روي رسيد كه مرا با كوله بار غمها بر چاي گذاشتي و رفتي. كاش در همان دم جان مي دادم تا طعم زهرآكين بي تو بودن را هرگز نمي چشيدم
اكنون كه بي تو و با ياد تو بر جاي مانده ام در لابه لاي ميله هاي اهني قفسي كه تو برايم ساختي چون پرنده اي سركنده بال و پر مي زنم و از شدت رنج مي نالم شايد صدايم از ميان ميله ها آهنين اين قفس كه تو براي دل بي پناه و بي گناهم ساختي بيرون رود در آسمان بيكران گم شود و روزي در جايي كه عطر دلنشين نفسهاي گرم تو در هوايش موج مي زند در گوش هاي نازنينت طنين اندازد و دل مهربانت را كه چون سنگ خارا سخت شده نرم كند و به رحم آورد تا شايد بار ديگر دروازه هاي قلبت را به رويم بگشايي و به سويم بشتابي و دو دست مهربانت را به رويم باز كني و مرا سخت در آغوشم بفشاري تا از شدت گرماي بازوان سپيد مرمرينت ذوب شوم و در وجودت حل گردم در ان ةنگام دوباره دروازه هاي زيباي خوشبختي را به روي خويش باز خواهم ديد و خود را سعادتمند ترين مرد عالم خواهم دانست....

صبح تولد شقايق وقتي شهروز از خواب بيدار شد به سرعت صورتش را تراشيد حمام كرد و سر ساعت نه صبح شماره شقايق را گرفت. به محض اينكه او به تلفن پاسخ داد مانند سال گذشته ترانه تولدت مبارك را برايش پخش كرد پس از پايان ترانه گوشي را به دست گرفت و گفت:
- سلام. تولت مبارك عزيز دلم....

شقايق به سردي پاسخ داد:
- عليك سلام..... باز از اين لوس بازي يا كردي؟

شهروز جمله شقايق را نشنيده گرفت و گفت:
- فكر مي كنم اولين نفري بودم كه تولدت را تبريك گفت....!

شقايق به سردي سابق پاسخ داد:
- بر فرض كه اينطور باشه...!

شهروز مدتي سكوت كرد و بعد با لحن غمگيني گفت:
- خوب نيست خانم خوشكلي مث شما صبح روز تولدتش اينقدر بداخلاق باشه ها....
- اگه تو تلفنو قطع كني خوش اخلاق مي شم

شهروز كه به شدت غمزده به نظر مي رسيد گفت
- اگه از خونه بيرون نمي ري شايد بازم بهت زنگ زدم....
- از خونه بيرون نمي رم لازم هم نمي بينم كه شما دوباره زنگ بزني.و....

تماسشان قطع شد و بلافاصله پس از آن شهروز شماره تاكسي سرويس را گرفت و يك اتومبيل خواست
او قصد داشت براي ديدار شقايق به منزلش برود و انتظار هر نوع برخوردي از جانب شقايق را داشت اما بخش عمده انديشه اش در اين سير مي كرد كه اگر شقايق او را غير منتظره به همراه هديه مقابل خانه اش ببيند دست از رفتار نادرستش برخواهد داشت....
به همين منظور انگشتر طلا و جواهري كه از پيش برايش تهيه كرده بود داخل جعبه اي گذاشت ان را كادوپيچ كرد نامه اي كه شب گذشته نوشته بود را داخل پاكتي جاي داد و به همراه پاكت ديگري حاوي مقداري وجه نقد به دست گرفت و سوار اتومبيل آژانس شد.
تا رسيدن به مقصد دل در قفس سينه اش بي تابي مي كرد...وقتي به مقصد رسيد اتومبيل را همانجا نگهداشت و خودش به طرف منزل شقايق رفت. زنگ را فشرد و پس از چند ثانيه صداي شقايق بود گه مي گفت:
- كيه....؟

و چون شهروز پاسخي نداد پس از ثانيه اي افزود
- اومدم...

در را گشود و شهروز ، شقايق را ديد كه به هنگام باز كردن در خانه خنده شيريني بر لب دارد، لباس زيبايي پوشيده و به طرز زيبايي خودش را آراسته ...گويي انتظار كسي را مي كشد. شقايق با ديدن شهروز اخم هايش را در هم كشيد و با لحن بسيار تندي گفت:
- اينجا چي مي خواي؟
شقايق از ديدن شهروز تعجب زده شده و دست و پايش مي لرزيد رنگ به رخسار نداشت و نمي دانست چه بايد بكند

شهروز لبخندي زد و گفت:
- سلام عزيزم تولدت مبارك

سپس هدايا را به طرف او گرفت و ادامه داد
- اومدم كه زودتر از همه هديه تولدت رو بدم....

شهروز از برخورد اول شقايق به خوبي دريافت كه با رفتار بسيار بدي مواجه خواهد شد اما به هيچ وجه انتظاري كاري كه شقايق با او كرد را نداشت....
او هنوز روي پله جلوي خانه شقايق ايستاده بود كه شقايق سعي كرد در را به رويش ببندد
شهروز در را گرفت و گفت:
- من نيومدم مزاحمت بشم هديه هامو مي دم و مي رم

شقايق فرياد كشيد:
- نه خودتو مي خوام نه هديه هاتو
- باشه...خودمو نخواه ولي اينا رو بگير

و از لاي در هدايا را به سوي شقايق گرفت. شقايق دست شهروز كه كادو ها در ان بود را لاي در گذاشت تمام وزنش را روي آن انداخت و در را فشار داد با اين حال كه شهروز از درد به خود مي پيچيد چيزي از درد نگفت و قط التماس كرد كه شقايق هدايا را بپذيرد.
پس از مدتي گويي كمي دل شقايق به رحم آمده باشد لاي در را گشود و گفت:
- از جون من چي مي خواي؟ چرا ولم نمي كني برم پي كارم؟

شهروز دستش را بيرون كشيد و با دست ديگرش كمي آن را ماساژ داد و گفت:
- هيچي ...من از تو هيچي نمي خوام...بيا اينا رو بگير من ديگه هيچ كاري باهات ندارم
شقايق به علمت ناراحتي سرش را تكان داد دست شهروز را گفت و او را به راهروي منزلش كشيد و گفت:
- زود باش هر چي مي خواي بگو و برو....

شهروز مي كوشيد او را به آرامش دعوت كند پس به ارامي گفت
- دعوتم نمي كني بيام تو....؟!
- نه زود باش ...زود باش...

شهروز جعبه انگشتر و دو پاكت را به سوي شقايق گرفت و با بغض گفت
- تولدت مبارك

شقايق دست شهروز را پس زد و گفت
- نمي تونم اينا رو از تو قبول كنم...ببرشون
- چرا؟
- چون ديگه نمي خوام هديه قبول كنم...

مدتي با هم كلنجار رفتند تا شقايق انگشتر و پاكت پول را پذيرفت . سپس پاكت حاوي نامه را به شهروز نشان داد و گفت
- باز از اين اراجيف نوشتي....!؟

شهروز سرش را تكان داد لبخندي غمگين زد و با لحن تاسف باري گفت:
- يادمه يه زماني با اصرار ازم مي خواستي برايت بنويسم حالا مي گي اراجيف....؟

شقايق چيزي نگفت و پس از چند لحظه شهروز ادامه داد:
- اگه زحمتي نيست يه ليوان آب به من بده

شقايق بدون اينكه كلامي بگويد به داخل ساختمان رفت و شهروز كه جان در زانوانش نداشت و احساس مي كرد پاهايش ضعف مي روند بر روي زمين نشست شقايق با ليوان اب بازگشت و زماني كه شهروز را در ان وضعيت ديد فرياد كشيد:
- پاشو ....پاشو از اينجا برو...چرا اينجا نشستي؟

شهروز از تحقيرهاي شقايق كلافه شده بود. كنترلش را از دست داد و بغضش تركيد
به زحمت از جايش برخواست نگاه پر معنايي به شقايق انداخت و بدون اينكه جرعه اي از آب بنوشد به طرف در روان شد وقتي در را گشود رو به شقايق كرد و گفت
- توقع اين رفتار رو ازت نداشتم امروز هرگز از يادم نمي ره...

شقايق دست شهروز را گرفت و به آرامي گفت
- برو...خواهش مي كنم برو....

و شهروز از خانه خارج شد شقايق به سرعت در را پشت سر شهروز بست و شهروز دل شكسته و غمگين از اينكه شقايق پس از آن همه محبت او را از خانه اش بيرون كرد و در اتومبيل آژانس نشست و به خانه بازگشت.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل بیست و هشتم

بهار با همه زيبايي هايش در راه بود و طبيعت از خوابي سنگين بر مي خاست همه چيز رنگ و بوي بهاري گرفته و دل هاي آدميان به استقبال نوروز باستاني اين سنت زيبا مي رفت. اما فضاي دل شهروز را غمي عظيم بسان كوهي استوار و سنگين در بر گرفته و هر آن او را در دل سياهي هاي غصه هايش بيشتر غوطه ور مي ساخت
شقايق عنوز به نامهرباني هايش ادامه مي داد و هر لحظه دل شهروز را گامهاي سپاه غم لگذ مال مي كرد. شهروز هر چه مي كوشيد دوباره دل محبوبش را به دست بياورد شايد از رفتار ناپسندش دست بر دارد تلاشش بي فايده بود.
آنها ديدارهايشان را با هم داشتند ولي شقايق در برخوردهايش بسيار تند و خشنم و در اكثر اوقات نسبت به شهروز بي تفاوت بود.با تمام اين وجود شهروز به تعهداتش پاسخ مي گفت. و با اينكه از جانب شقايق بي مهري فراوان مي ديد هنوز هم مسئوليت هايي كه درباره او به عهده گرفته بود را به بهترين وجه و تحت هر شرايطي انجام مي داد
نوروز فرا رسيد و شهروز كه از چندين روز پيش از نوروز هيچ گونه خبري از شقايق نداشت كماكان به انتظار نشسته بود تا شايد به بهانه عيد نوروز صداي گرم شقايق را بشنود اما انتظارش بيهوده بود و از او خبري نمي شد
در طول اين مدت يكبار شهروز شماره تلفن منزلش را گرفت و پس از اينكه صداي شقايق را شنيد تبريك عيد را گفت ولي شقايق گوشي را قطع كرد و اعتنايي به شهروز نشان نداد
تا پايان تعطيلات نوروزي شهروز هيچ خبري از شقايق نداشت بندرت از خانه خارج مي شد تا مبادا شقايق تماس بگيرد و از او را نيابد حتي براي ديد و بازديدهاي مرسوم سال نو هم به بهانه هاي عديده همراه خانواده اش نمي رفت و بيشتر اوقات از كنج اتاق خصوصي اش كز كرده و فكر مي كرد
روزي از همين روزها با خود انديشيد كه مگر اين ديوارها و در و پنجره ها چه گناهي مرتكب شدند كه بايد شاهد غم و شكستهايش باشند؟چرابايد همه روزه رفقاي خوب و غمخوار و بي صدايش باشند. با خود مي انديشيد كه حتما روزي سينه اين ديوارها از غم خواهد تركيد و سقف و در و ديوار بر سرش خراب خواهند شد تا شايد مرگش از راه برسد و سينه مالامال از دردش پس از مرگ آرام بگيرد
اما آن رفقاي بي صدا و صامت كه با چشم هاي پر مهر ولي غمگينشان او را در همه حالات مي نگريستند انقدر با وفا بودند كه هر چه شهروز مشت بر سر و رويشان مي كوبيد و ناله هاي غمناكش را بر سرشان مي كشيد و در برابر شان ابراز غصه هاي عاشقانه مي داشت دم بر نمي آوردند و در سكوت دردهايش را مي شنيدند. و قطعا دردرون به حالش خون مي گريستند.
آنها همدلش بودند نه همزبانش و اين خود نعمتي بود بزرگ ...نعمت عظيمي كه خداوند برايش مقدر فرموده بود كه همدل هايي مهربان راز دلش را بشنوند و دم نزدنند.
پس از پايان تعطيلات نوروزي شقايق تماس هاي كوتاهي با شهروز داشت كه در آنها نيز مكررا قصدش را براي قطع ارتباط با او تكرار مي كرد
شهروز عاشق به همين ديدارها تلخ نيز راضي بود چرا كه از عشقش چيزي نمي خواست و توقعي از او نداشت حال كه شقايق نوش جانش نبود و نيش جانش بود باز هم خدايش را شكر مي گفت كه با تمام اين احوال هنوز او در كنارش است.....



مدتي پس از اينكه شقايق و شهروز از سفر شمال بازگشتند روي شقايق با خود خلوتي كرد و به زندگي خودش و شهروز انديشيد
فكر مي كرد كه مزاحم زندگي شهروز است و شهروز حاضر است بهترين هاي زندگي اش را بخاطر او فدا كند شقايق به اين امر راضي نبود انديشيد كه تا چند وقت ديگر هاله بزرگ مي شود و تا حدودي از كنترل خارج اگر روزي تصادفا شهروز ار با شقايق ديد چه اتفاقي مي افتاد و از همه مهمتر تا چندي ديگر دور و اطراف هاله را كه اينك رفته رفته به زيبايي و طراوتش افزوده مي شد خواستگاراني مي گرفتند ايا شقايق با وجود اينكه دختري بزرگ داشت كه در شرف ازدواج بود باز هم حاضر مي شد ارتباطش را با شهروز ادامه دهد؟
اين تفكرات موجب شد كه باز تصميم بگيرد به هر نحو ممكن ارتباطش را با شهروز قطع نمايد اما از چه راهي؟ شهروز يه هيچ صراطي مستفيم نبود و تحت هيچ شرايطي راضي به قطع ارتباط با شقايق نمي شد، حتي در بعضي اوقات ضراحتا بيان مي داشت كه اگر شرايط حكم كند حاضر است براي مدت كوتاهي با شقياق ارتباط نداشته باشد تا شرايط دوباره عادي شود و ارتباطش را با شقايق از سر بگيرد
از طرفي شقايق نيز به شدت شهروز را دوست داشت و نمي توانست خودش را راضي كند كه از او دل بكند دلش براي شهروز به شدت تنگ مي شد و نمي توانست او را ببيند ولي مي كوشيد در ديدارها طوري رفتار كند كه شهروز تركش گويد
سعي مي كرد با شهروز به سردي رفتار نمايد و او را نسبت به خودش دلزده و متنفر كند اما اين انديشه اي بسي بي پايه و اساس بود و باعث مي شد كه شهروز هر لجظه در درونش بيشتر خرد شده و از بين برود با تمام اين احوال شقايق تصميمي را كه گرفته بود هر بار به نحو جدي اجرا مي كرد...

////////////

لحظات بر شهروز در بي وفايي مطلق مي گذشت بهار برايش رنگ و بويي نداشت و شقايق هر لحظه بر بي مهري هايش مي افزود با نيحال كه سخن شقايق غالبا از جدايي بود باز هم با شهروز ديدار داشت و در اغلب ديدارهايشان او را خار و خفيف مي كرد با اين وحود شهروز دوستش داشت و تمامي حالاتش مصداق خارجي اين بيت بود كه:
تو وفا به جور مي كن
به حفا چكار داري.....؟!
شهروز نيز اينطور عمل مي نمود
گاه با خود مي انديشيد كه شقايق او را تنها براي مرتفع شدن نيازهاي مادي اش در كنار خود نگهداشته اما باز ارامشش را حفظ مي نمود و جز محبت در برابر سو استفاده هاي شقايق عكس العملي نشان نمي داد
اين تفكر سبب شد كه حتي در يكي از ديدارهايشان خطا به شقايق گفت
- اگه يه روزي در چنين سال ديگه خواستي ماجراي عشقمونو براي كسي تعريف كني نگي من آدم احمقي بودم و هر چي بهم بد و بيراه مي گفتي بازم محكم و ايستاده بودم و خودم و زندگيمو به پات مي ريختم و فدات مي كردم...؟!

شقايق در پاسخ گفت:
- نه اگه خواستم درباره تو با كسي حرف بزنم مي گم يه عاشق به تمام معنا بودي عاشقي كه توي قرن بيست و بيست و يك حتي توي كتابا هم پيدا نمي شه....

و پس از كمي سكوت افزود:
- مطمئنم اگه تنها بودم با تو خوشبخترين زن دنيا مي شدم مي دوني شهروز تا وقتي مامانم زنده بود تمام هم و غم من اون بود و از هر چيزي توي دنيا بيشتر دوستش داشتم و حالا كه اون نيست مهر و محبت تو را جايگزين محبت مامانم كردم و مث اون دوستت دارم فكر نكن نمي فهمم من محبت هاي تو رو خوب درك مي كنم اما چه كنم كه نمي تونم پاسخگوي محبتاي باشم با اينحال كه تو از همه زندگيت توي اين مدت براي من مايه گداشتي ولي من نتونستنم هيچ كار مثبتي برات بكنم.....
شهروز نگاه عاشقانه اش را در چشمان شقايق دوخت و گفت:
- اشتباه نكن تو براي من خيلي مفيد بودي تو باعث شدي خودمو بهتر بشناس تو باعث شدي مرد بشم تو منو با عشق واقعي آشنا كردي از وقتي كه عاشق شدم ، فرصت بيشتري براي پرواز كردن و بعد به زمين خوردن...! تو نمي دوني اين خيلي عاليه! هر كسي شانس پرواز كردن و بعاد به زمين خوردن رو نداره اين تو بودي كه اين شانس رو به من بخشيدي و ازت متشكرم....!
شقايق اين همه صفاي باطن شهروز شگفت زده بر جاي مانده بود و هيچ نمي گفت او خوب مي دانست در چه جايي بايد شهروز را از عشق خودش هيجان زده كند و در اين مدت رگ خواب او را به خوبي به دست آورده بود از اين رو هر گاه احساس مي كرد كه شهروز به دليل بي محبتي فراوان به مرز انفحار رسيده و فقط جرقه اي لازم است تا منفجر شود تنها ساعتي خودش را مجذوب و عاشق و شيدا نشان مي داد و باز پس از مدت كمي همان آش بود و همان كاسه
شهروز حتي لحظه اي از ياد شقايق جدا نمي گشت و فضاي ذهن و دلش را تنها بو و عطر عشق شقايق آكنده ساخته بود در لابلاي شاخ و برگ درختان ذهنش جز عطر ياد شقايق عطر ديگري به مشام نمي رسيد و اين موجب مي شد شهروز هميشه از عشق بي قرار باشد
گذر روزها همچنان به سرعت ادامه داشت و دومين سالگرد اشنايي عشاق قصه ما در اواسط نخستين ماه تابستان از راه رسيد
.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل بیست و نهم
چند روزي پيش از فرا رسيدن روز سالگرد شقايق به همراه جمعي از افراد خانواده اش راهي ويلاي ساحلي شمال شده بودند و شهروز هيچ گونه دسترسي به او نداشت
شب پيش از روز موعود شهروز غمگين و خسته در بسترش غنوده و فكر مي كرد كه با شقايق چه بايد بكند...!؟
در خود توان جدايي نمي ديد ولي نمي بايد اجازه مي داد اينگونه با او بازي شود
هر چه انديشيد فكرش به جايي نرسيد پس كتاب خواجه حافط را به دست گرفت و براي پيدا كردن راه حل چنين نيت كرد
اي حافظ به من بگو چكار كنم كه شقايق دوباره مث اوايل ارتباطمون دوستم داشته باشه....؟!
سپس كتاب را گشود و چنين خواند
اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
شكنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو كه خاطر عشاق گو پريشان باش

آن شب نيز چون شب هاي ديگر گذشت و صبح فرا رسيد شهروز در بسيتر ديده گشود نخستين موضوعي كه به ياد آورد سالگرد آشنايشان بود به خاطر اوردن اين موضوع موجب شاد و بشاش شدن شهروز در صبح آنروز شد اما بلافاصله اين مطلب در خاطرش زنده شد كه شقايق در تهران و در دسترسش نيست و همين باعاص غم غريي فضاي سينه اش را در هم كوبد.
هر لحظه ان روز همچون سالي بر او مي گذشت و انتظار براي شنيدن صداي زيباي شقايق از ان سوي خطوط تلفن دمار از روزگارش در آورده بود
ساعتي از ظهر مي گذشت كه صداي شقايق از طريف كابل هاي تلفن در گوش شهروز نشست
پس از سلام و احوالپرسي شهروز به گرمي گفت
- عزيز دلم امورز رو بهت تبريك مي گم
- مگه امروز چه خبره؟
- يعن تو يادت رفته امروز سالگرد آشنايي مونه؟
- سالگرد آشنايي؟؟؟؟

و سپس با سردي و صراحت ادامه داد:
- اين كه تبريك نداره تو بايد به من تسليت بگي....

با شنيدن اين جمله مثل اين بود كه سطلي از آب يخ بر سر شهروز فرو ريخته باشند نخست باورش نمي شد اين سخنان را از زبان شقايق مي شنود اما حقيقت داشت
شهروز ابتدا پس از شنيدن جمله شقايق چيزي نگفت و پس از چند ثانيه سكوت گفت:
- امروز بهترين روز نزدگي من بوده و هست و خواهد بود
- تو رو نمي دونم ولي من از همه چيز پشيمونم كاش اصلا اونروز بهت تلفن نمي زدن

شهروز از جملات شقايق گيج و منگ شده بود و نمي دانست در برابر حملات بي امان او چه بايد بكند از اين رو كمي انديشيد و پاسخ داد:
- چرا؟....مگه من توي اين مدت چه بدي در حق تو كردم جز اينكه هر چي مي خواستي برات فراهم كردم؟ جز اينكه از فكر و خيال نجاتت دادم و تموم عشق و جونم رو به پات ريختم؟

شقايق به تندي و با خشونت پاسخ داد:
- بس كن..... بس كن....من با تو مشكلي ندارم مشكلم با خودمه....

و سپس افزود :
- برو بچه ها اومدن ...ديگه نمي تونم باهات حرف بزنم هر وقت اومدم تهرون خودم بهت زنگ مي زنم.
شهروز دستپاچه گفت:
- يه برنامه بچين ببينمت برات كادو گرفتم

و شقايق بدون اينكه پاسخي بگويد گوشي را گذاشت.
پس از اينكه شهروز گوشي را به روي دستگاه تلفن نهاد با كوله باري از غم ها به فكر فرو رفت سينه اش از غصه لبريز بود هرگز حتي تصور نمي كرد از ميان لبان دلدارش اين جملات بيرون بريزد ساعت ها با خود خلوت كرد و به دنبال راه حل گشت....نهايتا نتيجه اين شد كه او تصميم گرفت مدتي با شقاق سر سنگين باشد و اگر توانست بر خود غلبه كند چند روزي جواب تلفن هايش را ندهد
اين تصميم از دو حال خارج نبود يا شقايق دست از آزارهايش بر مي داشت و يا اينكه به كلي از شهروز دست مي كشيد و او را كنار مي گذاشت در صورتي كه شكل نخست اتفاق مي افتاد شهروز نتيجه دلخواه و در حاليكه خالت دوم پيش مي آمد.....
شهروز هنوز براي وضعيت دوم تصميمي نداشت اما با اين وجود عزمش را براي اجراي تصميمش تا رسيدن به صورت اول جزم كرده و خود را براي عملي كردن ان آماده مي ساخت
يكي دو روز از شقايق خبري نشد و اين نشان از آن داشت كه او هنوز در شمال به سر مي برد صبح روز سوم شقايق با شهروز تماس گرفت همانطور كه شقايق در صحبت كردن سر سنگين مينمود شهروز نيز بسيار خشك و سرد سخن گفت و پس از مدت زمان كوتاهي تماس را قطع نمود
شهروز خيلي با خودش مبارزه كرد تا توانست آنگونه حرف بزند ولي براي انجام تصميمش چاره اي جز اين نداشت چند روز ديگر به همين شكل سپري شد. روزها و شبهاي شهروز به سختي مي گذشتند جرا كه بر خلاف ميل و دلش رفتار مي كرد و مي كوشيد تا شقايق را از خود براند
چند روز كه گذشت تماس هاي شقايق كم و كمتر شد اما اين رفتار شهروز موجب شد در لحن كلامش تغييراتي بسزايي نمايان گردد
شهروز از اين تفكر كه مبادا با اين وضعيت شقايق را از دست بدهد آرام و قرار نداشت و مرتبا براي جلوگيري از قطع ارتباط احتمالي شقايق با او به دنبال راه حل مي گشت
فكر و خيال امانش را بريده بود لحظاتي بر او به سختي مي گذشتند بدون شقايق زندگي برايش معنا نداشت و در اين لحظات با خود به اين شعر مي انديشيد و ان را زمزمه مي كرد
لحظه هاي تلخ مرگه
لحظه هاي بي تو بودن....
از اين رو براي دفتر خاطرات روزها و شب هايي كه از ابتدا آشناي اش با شقايق تا آن روز بدون حضورش و در غمش بر او مي گذشت نام لحظه هاي بي تو را انتخاب كرده بود
به هر شكل ممكن مي يابد اين لحظات را پشت سر مي گذاشت و فكر و خيال ها و غم و غصه ها را تحمل مي كرد تا نتيجه مورد نظرش را كسب كند
رفته رفته شهروز به حدي مقاوم شده بود كه اكثر تلفن هاي شقايق را بدون پاسخگويي قطع مي نمود چرا كه از حالت صحبت كردن شقايق به اين موضوع پي برده بود كه به هدفش نزديك است و نتيجه دلخواهش را گرفته پس مي بايد به بعضي از اين تلفن ها به سردي پاسخ مي گفت و بعضا انها را بدون پاسخگويي قطع مي نمود
در هر شكل شهروز از اين وضعيت غمگين بود چون دلش نمي خواست بر خلامف ميلش عمل كند و مدتي صداي معشوثه دوست داشتني اش را نشنود و او را نبيند دلش براي دلدارش پر مي كشيد و ارزوي ديدنش را داشت
به هر صورت ممكن ايام را مي گذراند و آماده بهره برداري از محصولي كه كاشته بود نشسته و انتظار مي كشيد
در يكي از همين روزها اواسط روز تلفن اتاق شهروز به صدا در آمد شهروز گوشي را برداشت و پس از شنيدن شقايق از انجا كه دلش به شدت براي او تنگ شده بود بي اراده به او پاسخ گفت
شقايق گفت:
- سلام

شهروز بي تفاوت و سرد پاسخ داد :
- عليك سلام...فرمايش
- خواستم حالت رو بپرسم...
- خوبم خدا رو شكر
شقايق كه صدايش آشكارا مي لرزيد گفت:
- دلت نمي خواد باهام حرف بزني؟

شهروز كه مي ديد در درونش غوغا و طوفاني غظيم برپاشده براي اينكه نتيجه معكوس نگيرد و از عداب وجدان زجر نكشد به حالت كلامش كمي آرامش داد و گفت:
- فعلا كه داريم با هم حرف مي زنيم

جوابهاي كوتاه و كليشه اي شهروز سبب شد كه شقايق دنبال بهانه اي براي ادامه گفتگو بگردد از اين رو پس از كمي سكوت گفت:
- راستي دستت درد نكنه كه پول بدهي قسط اين ماهم رو به حسام ريختي راضي به زحمتت نبودم
- در طول اين مدتي كه شهروز مي كوشيد بر خود غلبه كند تا شايد بتواند شقايق را به زانو در آورد با ز هم از مسئوليت هايي كه نسبت به او بر عهده داشت شانه خالي نكرد و مي كوشيد درست سر وقت آنها را به بهترين وجه ممكن به انجام برساند
چرا كه نمي خواست دلدارش غم ماديات زندگي را متحمل شود
شهروز با شنيدن جملات شقايق كمي به فكر فرو رفت و سپس گفت:
- اون مربوط به انجام وظيفه مي شه من وظايف و مسئوليت هايي در قبال تو دارم كه تحت هر شرايطي بايد انجام بشه

شقايق با صداي غم آلودش گفت:
- نه عزيزم تو هيچ وظيفه اي در قبال من نداري اينا محبت تو رو مي رسونه نه وظيفه ات رو.....

وقتي ديد كه شهروز جوابي نمي دهد ادامه داد:
- شهروز جان فيش پولي رو كه به حسابم ريختي دم دستته؟
- چطور...؟
- آخه مث اينكه توي اسناد بانك مشكلي پيش اومده اگه ممكنه شماره و تاريخش رو برام بخود

شهروز از جايش برخاست و كيف دستي اش را باز كرد و فيش را در آورد و شماره و تاريخ فيش را براي شقايق خواند
سپس شقايق گفت
- من بيشتر از اين مزاحمت نمي شم...

او توقع داشت شهروز به صحبت ادامه دهد و نگذارد تماس را قطع كند و چون ديد كه شهروز عكس العملي نشان نمي دهد پس از مدتي ادامه داد:
-كاري، چيزي با من نداري
شهروز كوشيد لحن جدي كلامش را از دست ندهد و با اينحال كه دلش مي خواست مثل گذشته ها با شقايق از عشق سخن بگويد بر خود مسلط شد و گفت:
- از اولش باهاتون كاري نداشت

بغض در صداي شقايق تركيد و گفت:
- خدارو شكر كه از اول باهام كاري نداشتي ببخش كه وقتت رو گفتم

سپس از خداحافظي گوشي را گذاشت
شهروز كلافه بود مرتب به خود نهيب مي زد كه چرا بايد اين كار را بكند ولي چاره اي جز اين نداشت آرام آرام خود را به هدف نزديك حس مي كرد و مي بايد براي رسيدن به آن اين روش را تا پايان ادامه مي داد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل سی ام
تقريبا يك ماه از وضعيت جديدي كه شهروز پيش آورده بود مي گذشت و در اين اواخر دو سه روزي بود كه از تماس هاي شقايق خبري نبود
روزي بر حسب تصادف شهروز در خانه تنها بود حوالي ساعت ده صبح زنگ در به صدا در آمد
شهروز به سوي پنجره اي كه مشرف به خيابان بود دويد و از پشت آن شقايق را ديد كه كنار در ايستاده و منتظر است. ابتدا احساس كر ضعف تمام وجودش را در بر گرفته اما بعد با خود انديشيد:
مث اينكه به نتيجه دلخواهم رسيدم خودش آومده پشت در و مي خواد بي محبتي هاشو از دلم در بياره...چه خوب شد كسي خونه نيست...

و با همين تفكرات به طرف در ورودي دويد و آن را گشود
او مي كوشيد چهره اي در هم و حق به جانب را به خود بگيرد و زياد به شقايق نگاه نكند
وقتي در را باز كرد شقايق با سيماي غمزده ولي چشماني شاد كه از ديدار شهروز مي درخشيد مقابل او ظاهر گشت و گفت:
- سلام بي معرفت

شهروز با همان ابروان در هم كشيده گفت:
- سلام اين طرفا؟/؟؟؟

شقايق لبحند حزيني به روي لب هاي زيبا و گوشت آلودش آورد و گفت
- تعارفم نمي كني بيام تو؟
- چرا بفرمايين

و خودش را كنار كشيد و شقايق وارد شد
وقتي شقايق از پله ها بالا مي رفت و شهروز پشت سرش حركت مي كرد مرتب در دل قربان صدقه قد و بالاي او مي رفت و تازه در اين زمان دريافته بود در طول اين مدت چقدر دلش براي شقايق تنگ شده اما تصميم گرفت به خود مسلط باشد تا به هدفي كه آن را دنبال مي كرد نايل گردد
آنها با هم وارد اتاق خصوصي شهروز شدند و او پس از اينكه شقايق روي مبل هميشگي اش نشست مقابلش قرار گرفت و گفت:
- فكر نكردي بدون هماهنگي با من ممكنه كسي توي خونه باشه؟

شقايق سرش را تكان داد و پاسخ داد:
- تو هنوز منو نشناختي . عشق اين حرفا سرش نمي شه الان دو سه روزه كه از صبح زود سر كوچه تون وايسادم تا ببينم چه وقت مي تونم سراع تو بيام حتي تصميم داشتم اگه توي خيابونم ديدمت بيام سراغت...خلاصه امروز صبح كه ديدم مامانت با آژانس از خونتون بيرون مي رفت، فهميدم كه تا مدتي بر نمي گرده و تو خونه تنهايي

شهروز از شنيدن اين سخنان به سختي بر خود پيچيد..شقايق چند روز به خاطر او پشت در منزلشان انتظارش را مي كشيد و او بي تفاوت در خانه نشسته و به تنها موضوعي كه نمي انديشيد همين انتظار شقايق بود
دلش مي خواست شقايق را در آغوش بكشد و انچه عشق در دنيا و در قلبش وحود دارد يكجا درون قلب او بريزيد ولي افسوس افسوس كه هنوز مي بايد خودش را حفظ مي كرد تا از يك ماه انتظار و دلتنگي نتيجه دلخواهش را بگيرد..از اين رو مدتي سكوت كرد و سپس گفت:
- خودت نخواستي و نذداشتي من بشناسمت اگه از اول اينطوري عشقتو نشون مي دادي و منو عذاب نمي دادي چي مي شد؟ اومدي پشت در خونمون كه منو خجالت بدي؟

شقايق ميان سخنان شهروز دويد
- نه عزيزم اين حرفا چيه مي زني؟ دلم مي خواست رودررو باهات صحبت كنم پشت تلفن كه باهام حرف نمي زني

شهروز گفت:
- چي مي خواستي بگي؟ مگه تو حرفي هم براي گفتن باقي گذاشتي؟

شقاي دست داخل كيفش برد جعبه كاكائو و چند بسته كادو پيچ شده ديگر بيرون كشيد و گفت:
- بيا فدات بششم اينا سوغاتي هاي شماله كه برات آوردم چندتاشم از همين جا برات گرفتم

شهروز سعي كرد بي تفاوتي اش را حفظ كند:
- نمي تونم بپذيرم..مي دوني من ديگه با تو كاري ندارم ..اينا رو هم بردار و با خودت ببرهمونجايي كه تا حالا بودي

قلب شقايق در سينه اش به شدت مي كوفت نمي دانست در مقابل سرسختي هاي شهروز چه بايد بكند پس لب به سخن گشود و گفت:
- مي دوني چيه؟ تا وقتي با من آشتي نكني پامو از خونتون بيرون نمي ذارم من اومدم باهات آشتي كنم تو رو خدا منو ببخش . شهروز من بدون تو نمي تونم زندگي رو ادامه بدم به خدا خودمو مي كشم خونم ميوفته گردنت ها...

شهروز ميان جملات شقايق پريد و گفت:
- چرا تا حالا به اين فكر نيفتادي و اينقدر عذابم دادي؟ مگه من جز دوست داشتنت چه گناهي داشتم؟ جز اينكه همه چيزمو در طبق اخلاص گذاشتم و خالصا مخلصا هر كاري تونستم برات كردم؟

جويباري از اشك از كنار ديدگان شقايق جاري بود او آرام و بي صدا مي گريست و تنها از اشكي كه چهره زيبايش را غسل مي داد پيدا بود در درونش چه مي گذرد...
شهروز ديگر بي قرار شده بود . آرام و قرارش را از كف داده و دلش مي خواست شقايق را دلداري دهد و به او بگويد كه همه اين رفتارش به خاطر اين بوده كه شقايق دست از نامهرباني هايش بردارد ولي نمي توانست چون مي بايد منتظر حركتي ديگر از جانب او مي شد.
پس از مدتي شقايق دست هايش را به سوي شهروز دراز كرد و گفت:
- نمي خواي مث هميشه دستامو بگيري؟ از من بدت مياد؟
شهروز سرش را تكان داد و چون ديگر كنترلي از خود نداشت زير لب گفت:
- من از خدا مي خوام....

شقايق خودش را به سوي شهروز كشيد و گفت:
- پس چرا نمي ياي؟

شهروز از جايش برخاست به طرف شقايق رفت وقتي به مقابلش رسيد ايستاد و نگاهي به سراپاي او انداخت برابرش زانو زد دستهايش را در ميان دست هاي گرم و مردانه اش گرفت و به ناگاه بغض سنگينش تركيد و گريستن آغاز كرد.
چهره اش را د ميان دست هاي ظريف و زيباي شقايق گذاشته بود و به زاري مي گريست
اين اشك غم نبود اشك شادي بود شهروز دريافته بود كه شقايق هنوز دوستش دارد و از اين خوشحال بود كه عاقبت انتظارش به سر رسيده و شقايق به سراغش آمده بود
شقايق سرش را ميان انبود موهاي مشكي و براق شهروز گذاشته بوي خوش موهاي شهروز را به درون مي كشيد و اشك مي ريخت
مدتي به همين شكل سپري شد سپس شقايق دوباره بسته ها را به دست گرفت سكوت را شكست و گفت:
- حالا اينا رو ازم مي گيري؟
- آره عزيزم اره فداي شكل ماه و قلب مهربونت بشم

و پس از اينكه بسته ها را گرفت مدتي سكوت كرد و بعد گفت:
- چقدر اين مدت بهم سخت گذشت . پدرم دراومد تا تونستم جلوي خودمو بگيرم و بهت زنگ نزنم...قول مي دي ديگه اذيتم نكني؟ قول مي دي همون شقايقي باشي كه من دلم مي خواد؟

لخظه به لحظه هيجان دلدادگان قصه ما بيشتر و بيشتر مي شد و در اين زمان شقايق نفس نفس زنان گفت:
- آره ، اره ، به خدا قول مي دم هموني كه تو مي خواي باشم .شهروز باور كن كن بدون تو زنده نمي مونم

سپس رو به آسمان كرد و گفت:
- خدايا اين چه عشقيه كه توي دلم گذاشتي ...؟ من بالاخره از اين عشق ميميرم....

و شهروز عاشقانه دست هاي مهربان شقايق را به زير بوسه هاي گرم خود گرفت./...
ان دو ساعتي كنار هم نشستند و از دل عاشقشان براي هم سخن ها گفتند و همچون دو كبوتر عاشق در آسمان محبت دور هم چرخيدند و آواز عشق را به بهترين صورت ممكن در گوش هم ساز كردند.
فرشته سرنوشت باز هم از ديدن اين صحنه زيبا به وجد آمده و دور و اطراف انها مي گشت. به قدري اين صحنه ها برايش زيبا و خوش بود و به حدي در عشق شقايق و شهروز غرق گشته بود كه به هيچ وجه به آينده و حوادثي كه انتظار عاشق و معشوق ما را مي كشيد حتي نيم نگاهي هم نمي انداخت. او از همان لحظه انان خوش بود و لحظات چنين پر شور و حالي را با بهترين هاي دنيا نيز معاوضه نمي كرد. پس برايشان آرزوي روزهاي خوش بيشتري مي كرد و بوسه هايي گرم به روي سر هاي قشنگ و جوانشان مي كاشت...
حال شهروز در آن روز در توصيف نمي گنجد...شهروز در آن لحظات شور انگيز در عمق عشق غوطه مي زد و اميد نجاتش نيز نبود.


پس از آن روز ارتباط شهروز و شقايق بهتر از پيش شد شقايق از اين موضوع هراس داشت كه اگر روزي شهروز تركش كند چه خواهد كحرد؟ و به خاطر همين ترس روز به روز بيشتر به شهروز محبت مي كرد.
پس از گذشتن يكي دو ماه دوباره شقايق بناي ناسازگاري و آزار شهروز را گذاشت او به محض اينكه احساس مي كرد شهروز را در چنگ دارد و او را تحت هيچ عنوان از دست نخواهد داد اذيت و آزار او را آغاز مي نمود.
به همين ترتيب يك سال گذشت و شقايق و شهروز كماكان با هم در ارتباط بودند . شقايق هر جا كه مي رفت شهروز را هم با خود مي برد آنها در گوشه گوشه شهرر با هم خاطره داشتند و گاه لحظات خوش و گاه روزهاي تلخي را در كنار هم مي گذارندند.
به هر شكل روز ها مي گذشتند و شهروز با همه خلقيات شقايق كه چون هواي بهاري بي ثبات و متغير بود مي ساخت و دم بر نمي آورد شقايق نيز از همين موضوع سوء استفاده مي كرد وبر غصه هاي شهروز مي افزود
روي شهروز در يكي از ملاقاتهايشان خطاب به شقايق گفت:
- عيبي نداره عزيزم تو هر كاري با من بكني ناراحت نمي شم. چون مي دونم داري خودتو خالي مي كني اگه تو ناراحتي ها و غم ها تو سر من خالي كني بهتر از اينه كه بشيني و عصه بخوري و توي خودت بريزي يا اينكه با هاله دعوا و مرافعه كني و آخرش از پا در بياي و داغون بشي...من تحمل مي كنم تو هر كاري دلت خواست با من بكن ...من به خاطر دوست داشتن تو همه مصائب و سختي ها رو تحمل مي كنم

در اين زمان شقايق دست شهروز را در دستش گرفت و گفت:
- شهروز من...خوب مي دونم تو فرشته نجات مني هميشه به اين قضيه معتقد بودم و هستم كه تو يه چيزي توي روحيه و مردونگي ات داري كه مرداي ديگه ندارن...چيزي داري كه تو رو از مرداي ديگه متمايز كرده..من جلب همين خصوصيات منحصر به فردت شدم.

شهروز سرش را تكان داد و گفت:
- متاسفم كه نتونستم اون طوري كه بايد توي زندگيت مفيد باشم...منو ببخش

شقايق دست شهروز را فشرد نگاه عاشقش را به او انداخت و گفت:
- اصلا اينطور نيست تو هر كاري از دستت بر بياد يا حتي برنياد هم براي من انجام مي دي ديگه مي خواستي برام چه كار بكني؟

كمي مكث كرد و سپس افزود.:
- اصلا مي دوني چيه؟ وجود تو توي زندگي من باعث اتفاقات خوب زيادي در خود من شد...مثلا اعتماد به نفس منو زياد كرد منو از غم و غصه نجات داد باعث شد بدونم هميشه كسي هست كه اگه خواستم سر مو بذارم روي شونه هاش اون مي تونه تكيه گاه امن من باشه و خيلي چيزاي ديگه

شهروز دست شقايق را بوسيد و گفت:
- تلاش من هميشه براي همين بوده كه تو اطمينان داشته باشي كسي هست كه در موقع لزوم بتوني بهش تكيه كني...شقايق من دوستت دارم
- به اندازه تموم زندگيم دوستت دارم..دلم مي خواست دوتايي با هم توي دريا مي افتاديم و در حال غرق شدن بوديم اونوقت من تورو نجات مي دادم و خودم به جاي تو غرق مي شدم. او ن موقع بود كه مي فهميدي فدا شدن يعني چي...به خدا دلم مي خواد فدات بشم ..در راه عشق تو مردن براي من افتخاريه....
- شقايق كه از سخنان شهروز به وجد آمده بود گفت:
- منم دوستت دارم اگه دوستت نداشتم به خاطر تو پي خيلي مسائل و حرفاي احتمالي رو به تنم نمي ماليدم..مثلا همين ديدارها پي در پس تو مي دوني توي اين شهروز بزرگ اگه كسي از خانواده ما من و تو رو با هم ببينه چه وضعيتي برام پيش مياد؟

و پس از اينكه دقيق تر به چشماي شهروز ديده دوخت ادامه داد:
- من از عشق تو نسبت به خودم با خبرم و دقيقا مي دونم چقدر دوستم داري، هميشه هم تلاش اين بوده كه اين نكته رو بپذيرم و قبول داشته باشم كه تنها كسي كه حامي و پشتيبان منه تويي...تنها كسي كه منو براي خودم دوست داره تويي...عشق به معناي واقعي رو تنها توي قلب تو بايد جستجو كرد چون هيچ جاي ديگه پيدا نمي شه هر وقت هر جايي حرفي از عشق و عاشقي زده ميشه يا ترانه عاشقونه مي شنوم يا داستان عشقي مي خوانم ياد تو مي افتم.ولي حيف كه نمي شه از تو جلوي كسي حرف بزنم....

شهروز لبخندي زد و گفت:
- هميشه دوست دارم روحت رو ارضاء كنم...چون كسي كه روحش ارضاء شد به هيچ چيز ديگه احتياجي نداره....
- اصلا مي خواي راستش رو بدوني؟...من تحت هيچ عنوان ول كن تو نيستم...

در قلب شهروز از سخنان شقايق هياهويي بر پا شده بود ولي با اينحال هميشه مي ترسيد كه شقايق را از دست بدهد
آنها در استانه ورود به پنجمين سال آشنايي شان بودند و شهروز از اينكه توانسته است چهار سال شقايق را تحت هر شرايطي براي خودش حفظ كند خوشحال بود گاهي احساس مي كرد در طول اين چهار سال با چنگ و دندان شقايق را براي خود نگهداشته ولي با همه اينها از نتيجه كارش راضي بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل سی و یکم

در طول چند سالي كه از رابطه شهروز و شقايق مي گذشت فرامرز كماكان با شهروز در تماس بود و دوستشان ادامه داشت اغلب اوقات در كنار يكديگر به سر مي بردند و از تمام رموز زندگي هم خبر داشتند.
وضعيت شراكتشان نيز هنوز ادامه داشت و از نظر شغلي نيز با هم در ارتباط بودند.
اما در اين اواخر مدتي بود كه شهروز بدون هيچ دليل خاصي از فرامرز بي خبر بود و هر چه برايش پيغام مي گذاشت كه با او تماس بگيرد فرامرز تماسي نمي گرفت.
آخرين باري كه اندو همديگر را ديدند فرامرز بر عكس هميشه كه جواني شاد و پر انرژي بود و همه دوستان او را بمب روحيه لقب داده بودند در هم و گرفته مي نمود و كم سخن مي گفت. چندي نيز در محل كار حاضر نمي شد و اين مسائل سبب شده بود كه شهروز فكر كند شايد فرامرز قصد دارد با او قطع ارتباط كند
حقيقت ماجرا از اين قرار بود كه يكي از شب ها فرامرز خسته از كار روزانه ديرتر از هر شب به منزل رسيد كمي از نيمه شب گذشته بود كه صداي زنگ تلفن او را از خواب بيدار كرد او بدون اينكه چشم هايش را بگشايد دستش را به طرف گوشي دراز كرد آن را برداشت و با صداي خواب آلود پاسخ گفت:
- بله...

صداي تنفسي سريع و نا آرام از آن طرف خط در گوشش پيچيد و پس از اينكه كسي جوابش را نداد دوباره گفت
- بله... بفرماييد...

سپس ادامه داد
- اين وقت شب آدومو از خواب بيدار مي كنين كه چي بشه؟

ولي هنوز صداي تنفس سريع و نا آرام ادامه داشت
فرامرز تصميم گرفت گوشي را بگذارد دوشاخه را كشيده و بخوابد كه ناگهان صداي ظريف و خسته دختري كه ملتهب مي نمود و در گوشهايش پيچيد....:
- سلام...

فرامرز كه خواب آلود بود صدايي كه از آن طرف خط به گش مي رسيد را تشخيص نداد و پس از مكث كوتاهي گفت
- عليك سلام...فرمايش؟!
- خوبي؟
- خوبم ...شما؟
- منو نشناختي؟

فرامرز فكري كرد و گفت:
- متاسفانه نه....با من كاري داشتين؟

دخترك نفس عميقي كشيد و گفت:
- مگه شما فرامرز خان نيستين؟

فرامرز كه مي ديد شخصي كه مخاطبش فرار داده او را مي شناسد با كمال تعجب گفت:
- چرا خودمم....شما كي هستيد؟
- دخترك هنوز به تندي نفس مي كشيد:
- فكر مي كردم صدامو نشناسي ...بعد از اين چند سال....

و سپس شمرده و ارام ادامه داد:
- فرانك....من فرانكم

فرامرز چمله اي كه شنيده بود را باور نمي كرد سپس با تعجب پرسيد:
- فرانك!....كدوم فرانك؟

دخترك آرام خنديد و گفت:
- فرانك خودت ...فرانك جهار سال پيش...

فرامرز انديشيد كه شايد كسي دستش انداخته يا يكي از دوستان قديمي قصد ازارش را دارد با اين تفكر گفت:
- فرانك اينجا نيست...تو كي هستي؟

دخترك آه بلندي كشيد و ناليد:
- اي كاش از اينجا نرفته بودم... بابا چرا باورت نمي شه؟ من فرانكم....

اين بار مثل اين بود كه فرامرز باور كرده باشد گفت:
- كي اومدي؟ مگه نمي خواستي خارج بموني؟
- چرا ...مي خواستم بمونم. تازه برگشتم يه هفته اي ميشه....

فرامرز خنده غمگيني كرد و پرسيد:
- چي شده ياد ما را كردي؟
- خيلي دلم مي خواد ببينمت دلم برات حسابي تنگ شده تو اين يه هفته كه رسيدم چندين بار با خونتون تماس گرفتم ولي مامانت گوشي را برداشت. فكر مي كردم ازدواج كردي و تصميم داشتم ديگه زنگ نزنم.يكي دو بارم شماره خونه شهروز اينا رو گرفتم ولي اونم خونه نبود با خودم فكر كردم كه اگه امشبم جواب تلفنو ندي ديگه زنگ نزنم و اين بود كه بهتر دونستم دير وقت باهات تماس بگيرم...از اينكه خودت گوشي رو برداشتي خيلي خوشحالم.

با اين حال كه فرانك با وضعيت بدي از فرامرز جدا شد .. اما فرامرز با شنيدن صداي او خيلي خوشحال بود ولي غمي سنگين هنوز قلبش را در هم مي فشرد...
پس از مدتي كه سكوت ميانشان حاكم گشت فرامرز گفت:
- منم خيلي خوشحالم كه صداي تو رو شنيدم دلم برات خيلي تنگ شده....

و بعد از مكث كوتاهي افزود:
ميدوني با رفتنت با من چه كردي؟ تو تموم روح و علاقه منو به زندگي ازم گرفتي.....
فرانك جمله فرامرز را قطع كرد و گفت:
- حالا وقت اين حرفا نيست، به من بگو ازدواج كردي يا نه؟ ...نامزدي، چيزي نداري؟
- مگه فرقي مي كنه؟ ديگه مهم نيست....

فرانك پاسخ داد:
- حتما مهمه كه مي پرسم.
- فرانك فكري كرد و گفت: تو كه رفتي همه چيز منو بردي روحيه شاد و شنگول منو ، عشق به زندگيمو و هر چيز ديگه اي كه داشتم باهاش زندگي مي كردم توي قلب من هنوز ملكه قلبم تويي..تويي كه هنوز فرمانرواي سرزمين قلب مني...بعد از تو ديگه كسي رو توي زندگيم راه ندادم و تموم درها رو بروي خودم بستم ...فرانك تو با من خيلي بد كردي...

فرانك كه در اين مدت سكت كرده بود و به سخنان فرامرز گوش سپرده بود در اين زمان بغض در گلويش شكست و در ميان گريه ها گفت:
- كاش نرفته بودم. من تقاص تموم بدي هايي كه به تو كردم رو پس دادم....

و سيل اشك و آه امانش نداد تا به سخنانش ادامه دهد.
فرامرز كه از شنيدن صداي گريه فرانك از خود بي خود شده بود دستپاچه گفت:
- چرا گريه مي كني....به خدا من تورو خيلي وقته كه از ته لم بخشيدم..چه تقاصي؟ چه اتفاقي برات افتاده؟

ولي فرانك نمي توانست در ميان گريه اي كه قدرت تكلم را از او گرفته بود چيزي بگويد...
پس از مدتي كه فران ارام گرفت گفت:
- كي مي تونم ببينمت.؟
- هر وقت بخواي.
- فردا چطوره؟
- خيلي خوبه . ولي قبلش بهم بگو چي شده كه تا اين اندازه پريشوني؟

فرانگ گفت:
- بهتره يه كم صبور شاي فردا همه چيز رو برات مي گم....

فرامرز به تندي گفت:
- تا فردا پدرم در مياد زودتر بگو ببينم چي شده؟ اگه نگي تا صبح خوابم نمي بره...
- بايد حضورا بهت بگم از پشت تلفن نميشه...

فرامرز پذيرفت و پس از اينكه ساعت و محل ملاقاتشان را مشخص كردند تلفن را قطع كرد.
فرامرز پس از مدتها صداي فرانك را شنيده و از ته دل خوشحال بود، اما معمايي ذهنش را به بازي مي گرفت... چه موضوعي مي توانست در طول اين مدت براي فرانك پيش امده باشد كه او را تا اين حد پريشان و مضطرب ساخته بود..هر چه اتفاق افتاده بود فرامرز مي بايد تا فردا و ساعت مقرر انتظار مي كشيد تا فرانك را ببيند و پي به ماجراهايي كه در طي اين چند سال برايش رخ داده ببرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و دو
صبح فرا رسيد و فرامرز كه تا سپيده آفتاب ديده بر هم نگذاشته و اگر هم لحظه اي به خواب رفته بود روياهاي پريشان ديده بود از بستر خارج گشت و پس از رسيدگي به امور شخصي روزانه اش از منزل خارج و به سوي دفتر كارش روان شد.
در طول مدتي كه تا ظهر در دفتر بود از فكر فرانك غافل نشد و اينكه چه موردي براي او پيش آمده كه تا اين حد پريشانش ساخته لحظه اي راحتش نمي گذاشت...
آند براي صرف ناهار در يكي از رستورانهاي درجه يك شهر قرار ملاقات داشتند و زماني كه عقربه هاي ساعت نزديك شدن زمان مقرر را نشان مي دادند فرامرز از شهروز خواست مراقب امور شركت باشد و خودش بدون اينكه مطلبي از تماس شب گذشته فرانك و ملاقات انروز شان به شهروز بگويد دفتر را به قصد ديدار فرانك ترك كرد . نيم ساعتي زودتر از زمان مقرر به محل مورد نظر رسيد و وارد رستوران شد. پيش غذايي سفارش داد و ضمن اينكه آرام آرام مشغول صرف ان بود، منتظر فرانك نشست دقيقا را ساعتي كه با هم قرار گذاشته بودند در ستران گشوده شد و پيكره اي آشنا اما كاملا تكيه پا به داخل رستوران گذاشت.
در اين زمان نفس فرامرز به شماره افتاده بود و تمام تن چشم شده ، فرانك را مي نگريست از ديدن تصويري كه مشغول نظاره آن بود برخود لرزيد و باور نداشت اين همان فرانك چند سال پيش است كه قدم به رستوران گذاشته....
چهره اش كاملا تكيده رنگ پريده و زرد شده و اندامش به شكل كاملا محسوسي لاغر و نحيف گشته بود. چشم هايش كه روزي برقي پر قدرت از تمام زواياي ان بيرون مي جهيد اكنون به گورستان بي روحي از آرزوها بدل گشته و نگاهش نگاه مرده اي را مي مانست كه براي بازگشتن به هستي و باقي ماندن تلاش مي كند...دستان و انگشتان گوشت آلود و سفيدش به استخوانهاي كشيده اي تبديل شده بود كه در بعضي از نقاط ان برآمدگي هايي كه نوك ان قرمز بود به چشم مي خورد...
فرامرز با اين حال كه از ديدن اين صحنه كاملا جا خورده بود سعي كرد تسلطش را حفظ كند و چيزي به روي خود نياورد اين بود كه از جايش برخاست و پس ا اينك هفرانك به ميزي كه فرامرز انتخاب كرده بود رسيد دست او را به گرمي فشرد و با نگاهي كه هنوز حكايت از عشق داشت او را نگريست و گفت:
- خوش آمدي...
- سلام. از ديدنت خيلي خوشحالم.....

فرامرز همينطور كه مي نشست او را نيز به نشستن دعوت كرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود هيچ وقت فكر نمي كردم باز ببينمت
فرانك آرام بر روي صندلي مقابل فرامرز نشست و چيزي نگفت.
مدتي سكوت ميان آندو حاكم بود سپس فرامرز سكوت را شكست:
- خب غذا چي ميل داري؟

و منوي رستوران را مقابل فرانك گرفت. فرانگ نگاهي به آن انداخت و گفت:
- هر چي خودت مي خوري براي منم از همون سفارش بده.

فرامرز گارسون را صدا زد و غذا و دسر را سفاش داد سپس رو به فرانك كرد و پرسيد:
- تعريف كن ببينم چي شد كه رفتي؟!چي شد كه برگشتي؟!
فرانك سرش را به زير انداخت و هيچ نگفت...پس از مدتي كه چند دقيقه اي به طول انجاميد سرش را راست گرفت ، نگاهش را در عمق نگاه فرامرز دوخت و گفت:
- به دنبال خوشبختي مي گشتم ولي راهشو درست پيدا نكردم راهي كه من رفتم اشتباه بود

فرامرز لبخند مهربانانه اي به روي فرانك پاشيد و گفت:
- چرا ؟ مگه چي شده؟ بعد از رفتن تو به خارج از كشور چي به سرت اومد؟

فرانك دوباره به فكر فرو رفت و پس از مدتي چنين تعريف كرد:
- از چند سال پيش توي سرم افتاده بود كه به خار ج از كشور برم چون فكر مي كردم زندگي توي كشور راي اروپايي و امريكايي خيلي بهتر از اينجاست ، بخاطر همين به هر دري كه ممكن بود زدم تا به يكي از اون كشورا برم ، اما نشد. من نا اميد نشدم و اين رويا رو هميشه توي ذهنم پرورش ميدادم وقتي يواش يواش به پايان تحصيل نزديك مي شدم. احساس كردم ادامه تحصيل توي يه كشور خارجي بهترين بهانه براي ترك وطنه . اون موقع فكر مي كردم من و تو با هم از ايران مي ريم و يه گوشه ديگه از دنيا زير چتر محبت هم عاشقونه زندگي ميكنيم ولي وقتي فهميدم بايد براي رسيدن به كشور مورد نظرم با يكي از شهرونداي اونجا ازدواج مصلحتي كنم و حتما هم بايد حدود پنج سال باهاش زندگي كنم تصميم گرفتم براي رسيدن به ارزوم پا روي قلبم بذارم تورو فراموش كنم و از ايران برم...زماني كه با تو خداحافظي مي كردم تموم كارام انجام شده بود و طرفي كه بايد اون طرف آب شوهر من مي شد هم در قبال گرفتن مبلغي پول پذيرفته بود اين كار رو بكنه پس توي اون يه هفته باقي مونه مسائل قانوني ازدواجم با اون مرد انجام شد و كاراي مربوط به ويزا و خروج از كشور رو انجام دادم و تو يه سحرگاه تابستوي از ايران رفتم وقتي داشتم سوار هواپيما مي شدم چنان پله ها رو تند تند بالا ميرفتم كه كسي از پشت منو نگيره و مانع از رفتنم بشه، حتي به پشت سرم هم نگاه نمي كردم مبادا چيزي منو نگه داره و نذاره برم. زماني كه به كشور مورد نظرم رسيدم و از هواپيما پياده شدم توي پوستم نمي گنجيدم و مرتب بالا و پايين مي پريدم توي فرودگاه يكي از فاميلامون كه توي او ن كشور اقامت داشت به استقبالم اومده بود و منو با خودش به محل اقامتش و خونش برد...

وقتي فرانك به اينجا رسيد گارسون غذايي را كه فرامرز سفارش داده بود سر ميز آورد و پس از اينكه از فرامرز انعام خوبي دريافت كرد اندو را تنها گذداشت و رفت.
همين طور كه فرامرز قسمتي از غذا را در دهان گذاشت گفت:
- خب بعد چي شد؟

فرانگ نگاهي به فرامرز كه مشتاق شنيدن بود انداخت آه كوتاهي كشيد و ادامه داد:
- قرار بود فرداي اون شبي كه وارد كشور غريب شدم شوهر مصلحتي مو ببينم زياد برام مهم نبود زن چه كسي شدم تنها چيزي كه برام اهميت داشت اين بود كه بتونم تو اونجا دوام بيارم و اقامت بگيرم. حاضر بودن براي اين كار تن به هر چيزي بدم ورود به اون كشور رو هميشه توي روياهام مي پروروندم و وقتي به اونجا رسيدم حتي آدماشم يه جور ديگه مي ديدم هواش آسمونش خيابوناش و خلاصه همه چيزش برام يه طور ديگه بود و حالا كه تونسته بودم به اونجا برسم ديگه تحت هيچ عنوان حاضر نبودم اين موقعيت رو از دست بدم...صبح روز بعد از ورودم به همراه يكي از فاميلامون كه توي خونشون اقامت كرده بودم براي گردش به سطح شهر رفتيم و ناهار رو بيرون خورديم عصر كه به خونه رسيديم روي پيام گير تلفن پيغام شوهر مصلحتي مو شنيدم كه قرار بود تا چند ساعت ديگه به ديدن من بياد و قسط دوم پولي رو كه قار بود بهش پرداخت كنم رو بگيره . چون زياد برام مهم نبود اون طرف كي باشه و چي بخواد، رفتم و يه ساعتي خوبيدم بعد طرف اومد من تازه خواب بيدار شده بودم و حوصله هيچ كاري نداشتم ولي اون كه مرد جوون ، خوش تيپ و خوش رويي بود با زبون چرب و نرمي بهم خير مقدم گفت.... از اونجا كه به زبان تسلط كامل اشتم بدون احتياج به مترجم با اون شروع به صحبت كردم...از تيپ و قيافه اش خوشم اومد و يه جورايي به دلم نشست مث اينكه اونم از من بدش نيومده بود، چون مرتب چرب زبوني مي كرد و بعد از مدتي كه طبق قرار قبلي خواستم مبلغ مورد توافق رو بهش بدم اولش قبول نكرد و گفت كه ممكنه خودم بهش احتياج پيدا كنم ولي بالاخره با اصرار من پذيرفت...

فرامرز صحبتهاي فرانك را قطع كرد و گفت:
- فعلا بسه غذاتو بخود كه از دهن افتاد....

و بعد بشقاب غذاي فرانك را مقابلش گذاشت و خودش مشغول صرف غذايش شد ..نيمي از غذا در سكوت صرف شد و انها جز اينكه گهگاه نگاههاي پرمعنايي به هم مي انداختند كاري ديگري نمي كردند و حرفي هم نمي زدند
وقتي فرانك محتواي بشقاب را به نصف رساند آهسته گفت:
- نمي خواي بقيه داستانمو بشنوي؟
فرامرز لقمه اي كه در دهان داشت فرو داد و گفت:
- چرا ولي اول بايد غذاتو بخوري بعد بقيه ماجرا.....
- دستت درد نكنه من كه سير شدم...حالا اگه تو بخواي تا غذاتو مي خوري منم بقيه ماجرارو تعريف مي كنم....
- مث اينكه براي تعريف كردن خيلي عجله داري؟

فرانك با تندي گفت:
- آره، آره...بذار بگم...بذار خودمو زودتر خالي كنم....

فرامرز كه احساس مي كرد نبايد زياد فارنك را احساساتي كند وپي به روح خسته و رنج ديده او برده بود به آرامي گفت:
-آروم باش عزيزم...اروم باش...
و پس از چند لحظه ادامه داد:
- اگه راحتي ، من سراپا گوشم و دوست دارم داستانتو بشنوم...
.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و سه

فرانك پس از مدتي سكوت كه پيدا بود قصد دارد بر احساساتش تسلط يابد بقيه قصه اش را اينطور تعريف كرد:
- مدتي گذشت...توي اين مدت مرتب مشغول گشت و گذار بودم و هر روز به اين طرف شهر مي رفتم . ديگه تموم خيابوناي شهر و مث كف دست بلد بودم. در طول اين مدت پسره كه ژوزف صدايش مي كردن گهگاه به ما سر مي زد و حتي يكي دو بار هم منو به صرف شام دعوت كرده بود و منم قبول كردم. رفتار ژوزف با من چنان پر محبت بود كه گاهي احساس مي كردم اين مرد به معناي واقعي لياقت همسري منو داره و از خدا مي خواستم باهاش زير يه سقف زندگي كنم. حتي يه بار كه با هم به رستوران شيك و رمانتيكي رفته بوديم اين مسئله رو يه جوري بهش رسوندم. اونم خنديد و چيزي نگفت. ديگه يواش يواش رفت و اومدمون زياد شده بود و اكثرا روزا رو بعد از پايان ساعت كار روزانه ژوزف دنبالم مي اومد و با هم به گردش مي رفتيم روزاي تعطيل كه بدون استثنا با هم بوديم منم چون در حقيقت زن ژوزف بودم از اينكه باهاش بگردم احساس شرم و گناه نمي كردم ديگه داشتم با محيط انس مي گرفتم و اونجا رو خيلي دوست داشتم درسته كه با فرهنگ ايروني هيچ هماهنگي اي نداشت اما من چون اونجا رو دوست داشتم جوون برازنده اي بود احساس مي كردم از همه نظر به چيزي كه مي خواستم رسيدم ...حدود يه سال از ورود من به او ن كشور مي گذشت توي يه شركت خصوصي كار پيدا كرده بودم و خونه اي هم اجاره كرده و به زندگي عادي مشغول بودم. بعضي شبا از محل كارم به آپارتمان ژوزف مي رفتم و بعضي از شبا كه دير مي شد. شبو پيش شوهر قانوني ام مي موندم. اونم با آغوش باز پذيراي من بود.
- در اينجا فرامرز ناهارش را به پايان رسانده بود و گارسون دسري كه از قبل سفارش داده بود ارا سر ميز آورد.
- فرامرز به دسر اشاره كرد و گفت
- بخور خيلي خوشمزه است حتما خوشت مي آيد....

فرانك لبخندي كمرنگ زد ظرف دسر را پيش كشيد و قاشقي از ان را در دهانش گذاشت سپس همينطور كه مشغول صرف دسر بود ادامه داد:
- دو سه سالي به همين شكل گذشت....چند وقت بود كه از صبح كه بيدار مي شدم تا شب كه خوابم مي برد احساس خستگي مفرط مي كردم. نمي دانستم چرا....اولا فكر مي كردم به خاطر كم خوابي دچار اين حالت شدم، اما هر چي مي خوابيدم فايده نداشت. در طول روز اصلا حال و حوصله انجام دادن هيچ كاري رو نداشتم فكر مي كردم دلم براي وطن تنگ شده براي مامانم پدرم و براي همه فاميل و دوستان اما اين حالتم درست بشو نبود...مدتي به همين شكل گذشت چند وقتي بود كه شبا از شدت عرق كردن زياد از خواب بيدار مي شدم و مي ديدم تمام لباسم عرق خاليه، اين موردم زياد جدي نگرفتم. چند وقتي اين حالت را ادامه دادم تا اينكه يه شب از شدت تب زياد كلافه از خواب پريدم. از تب به خودم مي پيچيدم بلند شدم و دو تا قرص تب بر با هم خوردم يه كم حالم بهتر شد اما تب قطع نمي شد نمي دونم چرا خوب نمي شدم يه هفته اي گذشت و ژوزف چندين بار منو پيش دكتر عمومي برد و داروهاي اونم مصرف كردم ديدم علاوه بر تب ، بيرون روي مكرر و بدون دليل هم به مشكلم اضافه شد. ديگه مطمئن بودم ويروسي وارد بدنم شده كه ارگانيزم طبيعي منو دچار مشكل كرده پيش هر دكتري هم كه مي رفتم درست سر در نمي آورد و يه سري داروهاي تكراري بهم مي دادن بيچاره ژوزف شده بود پرستار من از سر كار كه مي اومد يه راست به خونه من وارد مي شد و تا شب مراقبم بود من ديگه نمي تونتم سر كار برم از نظر مالي هم در وضعيت بدي بودم به همين دليل وضعيت تغذيه خوبي نداشتم و مرتب و خامت حالم بد و بدتر مي شد.

دسر هر دوي آنها به پايان رسيده و فرامرز دو دستش را زير چانه هايش تكيه گاه كرده و به قصه فرانك گوش سپرده بود و فرانك پس از اينكه از داخل كيفش بسيته سيگاري خارج كرد يكي از سيگارهاي انرا گوشه لبش گذاشت و روشنش كرد و اينگونه ادامه داد:
- نمي دونستم چه اتفاقي برام افتاده كه حالم لحظه به لحظه تغييرات پيش بيني نشده اي مي كرد يواش يواش حالتهاي عصبي بدي پيدا كرده بودم. مرتب بهانه مي گرفتم و به پروپاي ژوزف مي پيچيدم كه نهاياتا منجر به اين شد كه اون يك شب منو ترك كرد و ديگه سراغمو نگرفت. اما تحريكات عصبي من تمومي نداشت و روز به روز بدتر مي شد اين حالات عصبي رو هم روي اين حساب گذاشته بودم كه مريضي دمار از روزگارم در آورده بود بخاطر همين زياد بهش اهميت نميدادم حدود چهل روز از اين حالات گذشت و من تقريبا به وضع جديدم عادت كرده بودم در طول اين مدت دفعتا ده تا پونزده درصد وزنم كم شده بود و من اين كاهش وزنمو روي حساب بيماري گذاشته بودم. يه چند وقتي بود كه حالم بهتر شده بود يه روز كه از خواب بيدار شدم ديدم غدد لنفاوي و سطحي بدنم متورم شده و سراسر بدنم تك و توك غده ها بيرون زده اين ديگه برام غير قابل تحمل بود نمي دونستم چرا اين وضعيت دچار شدم، اون روز تا ظهر توي رختخواب موندم فكر كردم و گريه كردم......نزديكاي ظهر شماره همون فاميلمون كه اول كار پس از ورود به اون كشور پيششون زندگي مي كردم رو گرفتم و ازشون خواستم به دادم برسن . چون همه خانواده سر كار بودن روي دستگاه پيام گير براشون پيغام گذاشتم و عصر كه اونا به خونه رسيده بودن صداي منو مي شنون و بلافاصله به من زنگ زدن. بعد از اينكه وضعيتمو براشون گفتم خيلي سريع خودشونو به من رسوندن و منو به يكي از بهترين بيمارستاناي شهر بردن وقتي وضعم رو براي دكتر شرح دادم بي درنگ دستور به يه سري آزمايشايي رو داد كه بالافاصله همونجا ازم ازمايش به عمل اوردن و جوابش رو هم خيلي زود دادن بعد از اينكه دكتر جواب آزمايش منو ديد رو به من كرد و گفت يه بيماري عفونيه كه زود خوب مي شه و وتي به اتفاق همراهام از اتاق خارج مي شديم يكي از همراهامو صدا زد و خواست كه اون توي اتاق بمونه. بعد از چند دقيقه اونم به ما ملحق شد و گفت كه دكتر خواسته چند روز ديگه دوباره سري بهشون بزنيم. اونشب وقتي به خونه رسيديم خيلي خسته بودم چند روزي از اين ماجرا مي گذشت و حال من روز به روز بدتر مي شد اشتهاي غذاخوردن نداشتم پوستم مريضي هاي عجيب و غريب گرفته بود و روي بشتر جاهاي پوستم زخم مي شد و عفونت مي كرد ديگه مريضي از ظاهرم كاملا مشخص بو.د
- فرانك سيگارش را در زير سيگاري خاموش كرد و نگاهش را از روي فرامرز گرفت و به ميز دوخت . پس از مدتي قطره اي اشك از ميان مژگان بلندش بر روي ميز چكيد و بعد از چند دقيقه گريه اش به هق هق مبدل گشت....

فرامرز دستپاچه گفت:
- چي شد؟ چرا اينجوري مي كني؟؟

فرانك در ميان گريه هايش گفت:
- كاش هيچوقت هوس خارج از كشور به سرم نيفتاده بود اين خارج رفتنم خودمو بدبخت كردم....
فرامرز كوشيد فرانك را كه دچار بحران روحي رواني شديد شده بود به آرامش دعوت كند
- عزيزم آروم باش حالا كه توي وطن خودت هستي ديگه چرا ناراحتي؟

فرانك لبخند تلخي به روي لب آورد و گفت:
- همين.....همين كه توي وطن خودمم داره عذابم ميده ....همين كه به وطنم خيانت كردم...

فرامرز آهسته و با آرامش خاصي گفت:
- خب يه خورده به خودت مسلط باش و بقيه ش رو تعريف كن

فرانك كمي سكوت كرد و با دستمال اشك هايش را از گونه ها پاك كرد و گفت:
- وقتي براي بار دوم به اون بيمارستان رفتم دكتر خواست تنها با من صحبت كنه به محض اينكه تنها شديم رو به من كرد و گفت كه بايد به خودم مسلط باشم و حقيقت تلخي رو بپذيرم ...اون گفت كه علائم بيماري من مشكوك به بيماري ايدزه البته هنوز مطمئن نبود و مي خواست چند روزي منو توي بيمارستان تحت نظر بگيره و آزمايشاي مختلف روم انجام بده...ديگه حرفاي دكتر رو نمي شنيدم باورم نمي شد كه دچار اين بيماري صعب العلاح شده باشم....وقتي به خودم اومدم كه روي تخت يكي از اتاقا خوابيده بودم و سرم به دستم بود.

فرامرز مات و مبهوت ديده به چهره زرد و تكيده فرانك دوخته بود و تازه دريافته بود كه چرا دخترك تا اين حد نحيف و رنجور شده.
سرش به دوران افتاده و باورش نمي شد كه آن دخترك شاد و بشاش چند سال پيش امروز دچار چنين مشكل حاد و پيچيده اي شده باشد.
و فرانك همچنان قصه غصه دارش را باز مي گفت:
- از آونروز شده بودم مث موش آزمايشگاهي هر روز آزمايشاي مختلفي روم انجام مي دادن تا مطمئن بشن مشكل من چيه و بعد از چند روز كه از بيماري من مطمئن شدن پزشك معالجم به همراه يه روانشناس سراغم اومدم دكتر روانشناس كه مرد خشرو و ميانسالي بود برخورد گرمي با من كرد و بعد از خوش و بشي كه اصلا حوصله شو نداشتم دستي روي موهام كشيد و گفت كه بعد از آزمايشايي كه روم انجام شده به اين نتيجه رسيدن كه ويروس بيماري ايدز توي تنم به اندازه كافي رشد كرده و كاري هم از دست هيچ پزشكي بر نمي ياد و فقط خودمم كه مي تونم در حق خودم كار مثبتي بكنم بعد گفت كه زياد نمي تونن منو توي بيمارستان نگهدارن و من بايد به زندگي عادي برگردم....
فرانك ساكت شد فرامرز سرش را ميان دستهايش گرفته بود و فكر مي كرد او صداي فرانك را نمي شنيد و تنها به اين مي انديشيد كه چگونه انسان به روزي مي رسد كه بايد مرگ باورهايش را به نظاره بنشيند...
فرانك مي كوشيد دريابد درون فرامرز چه مي گذرد اما اين امري بيهوده بود چرا كه به قدري افكار پيچيده و درهم به مغز فرامرز هجوم اورده بود كه كسي نمي توانست از افكارش سر در بياورد.
فرانك به ارامي فرامرز را صدا زد و پرسيد:
- فرامرز ....به چي فكر مي كني؟
- هيچي....هيچي.....

پس از مكث كوتاهي افزود:
- خب بقيه اش بعد چكار كردي؟

و فرانك دوباره لب به سخن گشود:
- اونروز دكترا خيلي باهام حرف زدن و سعي كردم كهري بكنن روحيه مو از دست ندم ولي من بيشتر حرفاشونو نمي شنيدم..به اين فكر مي كردم كه نتيجه بي وفايي به تو اين بلارو سرم آورده..چند روزي تو اون بيمارستان بستري بودم و خلاصه يه روز به دكتر معالجم گفتم ميخوام از بيمارستان مرخص بشم و به ايران برگردم.اولش دكتر چند دقيه اي نگام كرد و بعد گفت كه از نظر او نهيچ اشكالي نداره ولي بايد خيلي مراقب باشم كه به هيج وجه و به هيچ دليلي كسي رو آلوده نكنم منم قبول كردم و دكتر منو از بيمارستان مرخص كرد ديگه دناي اطرافم برام طور ديگه اي شده ود وقتي كه فكر مي كردم دارم يواش يواش مي ميرم دلم نمي خواست ديگه دنايي وجود داشته باشه گاهي يه احساس رواني بهم مي گفت حالا كه من به اين مريضي ميتلا شم چرا ديگرانم مبتلا نشن...در اون وضعيت دلم مي خواست هر كسي رو كه مي تونم به اين مريضي بكشونم اما وجدانم راضي نمي شد پاكي ذاتمو به كثافت و لجن بكشونم فكر مي كردم من ناخواسته به اين راه كشيده شدم و شوهر قانونيم منو به اين روز انداخته حالا اگر قراره بميرم بهتره پاك و دست نخورده بميرم چند وقتي توي اون كشور موندم ديگه تصميم خودمو گرفته بودم و اين چند روزه باقي مونده رو پيش عزيزانم مي گذروندم بايد بر مي گشتم و از تو از تو كه بهت بي وفايي و نامردي كردم حلاليت مي خواستم.....
فرامرز سعي كرد وضعيت و موقعيت فارنك را درك كند پس در سكوت نشسته و به حرفهايش گوش سپرده بود و فرانك همچنان سخن مي گفت:
- توي اين مدت خيلي ضعيف شده بودم احساس مي كردم قوه و بنيه مبارزه با اين بيماري رو ندارم و از اون مريضايي هستم كه ايدز خيلي زود از پا درشون مياره پس بايد هر چه سريعتر براي برگشتنم به ايران اقدام مي كردم خلاصه بليطمو رزرو كردم و چند روز بعد به ايران برگشتم.
فرانك ديكر ساكت شده بود فرامرز او را نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت...پس از مدتي كه سكوت ميانشان حاكم بود فرامرز پرسيد
- چند وقته اومدي ايران؟

فارنك به ارامي پاسخ داد:
- يه هفته است
- خونوادت چطوري باهات برخورد كردن؟ از موضوع خبر دارن؟

فرانك نگاهش را به ظرف دسر كه هنوز پر بود انداخت و گفت:
- حقيقت اينه كه خيلي دلم مي خواد ببينمشون اما نمي دونم با چه رويي.... سراغشون نرفتم...
- پس كجا رفتي؟ كجا زندگي مي كني؟
- از فرودگاه يه راست رفتم هتل توي اين يه هفته از اونجا بيرون نرفتم
- يعني به خونواده ات سر نزدي؟ فكر نمي كني شايد اونا بدونن تو به ايران برگشتي و نگرانت بشن؟
- نمي دونم شايد سري بهشون زدم ولي براي خودم مسلمه كه نبايد پيششون بمونم...
- خب برنامه ات چيه؟ مي خواي چكار كني؟
- فعلا تصميم دارم هتل بمونم تا ببينم چي ميشه....

در همين احوال فرامرز گارسون را صدا زد و از او صورتحساب را خواست وقتي صورتحساب رستوران را پرداخت خطاب به فرانك گفت:
- پاشو بريم تا يه جايي برسونمت بقيه حرفامونو توي راه مي زنيم.

فرانك كيف دستي اش را برداشت و به همراه فرامرز از رستوران خارج شد وقتي در اتومبيل فرامرز نشستند تا مدتي صحبت نمي كردند و براي اينكه سكوت از ميانشان برداشته شود فرانك ادرس هتل محل اقامتش را به فرامرز داد و دواره سكوت بود كه همچنان حكومت مي كرد
پس از مدتي كه هر دو به فكر فرو رفته بودند فرامرز گفت:
- فعلا چند روز ديكه توي همون هتل بمون با منم در تماس باش ببينم چه كري مي تونم از دستم برمياد برات انجام بدم

فرانك نگه پرمعنايي به فرامرز انداخت و گفت:
- فرامرز قصد من از ديدن تو اين نبود كه برات مزاحمت درست كنم يا اينكه كاري برام بكني فقط مي خواستم منو ببخشي و حلالم كني شايد اين روزاي آخر عمرم ديگه عذاب وجدان نكشم.
- من هنوز دوستت دارم اميدوارم حالا حالا ها زنده باشي و من بتونم هر كاري از دستم بر مياد برات انجام بدم نمي خواد نگران چيزي باشي فقط چند روز به من مهلت بده تا ببينم بعد چي ميشه و چكار مي تونم بكنم الان كه مغزم اصلا كار نمي كنه...

فرانك چيزي نگفت و بقيه راه در سكوت طي شد مقابل در هتل وقتي فارنك از اتومبيل پياده مي شد فرامرز گفت:
- ببين عزيزم تا هر جايي كه بتونم پشتت بهم محكمه غصه هيچي رو نخور

فرانك لبخندي به روي فرامرز پاشيد كه حاكي از قوت قلبي بود كه در اين زمان كوتاه از فرامرز دريافت كرده بود . سپس گفت:
- با اينكه من بهت نارو زدم بازم تو اينطور محبت رو بهم ثابت مي كني

و ناگهان با بغض ناليد:
- فرامرز منو ببخش ...ببخش
سپس در اتومبيل را بست و به طرف هتل دويد...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و چهار
صبح روز بعد فرامرز با عزمي راسخ از خانه بيرون رفت ابتدا سري به فرانك زد و بعد راهي چند آژانس املاك شد. پس از اينكه چندين آپارتمان را در بهترين نواحي شهر براي اجاره ديد به مراكز خريد شهر رفت تا براي خريد وسايل براورد قيمت كند.
عصر دوباره به چندين آژانس املاك ديگر سر زد و نهايتا نتيجه اين شد كه آپارتماني در يكي از بهترين و شمالي ترين برجهاي شهر براي فرانك اجاره كرد اين آپارتمان دو خوابه صدوده متر بنا داشت و به طرز بسيار زيبا و جذابي مبله شده بود تنها كمي از وسايل ضروري مانده بود كه صبح روز بعد فرامرز انها را نيز تهيه كرد و تا عصر در آپارتمان چيد و اپارتمان را تميز كرد.
عصر از آپارتمان به فرانك زنگ زد و با او براي شام قرار ملاقات گذاشت...سپس به خانه بازگشت و خودش را آماده كرد و به هتل رفت از لابي هتل شماره اتاق فرانك را گرفت و او را از حضور خود در هتل با خبر گرد. ده دقيقه اي در لابي به انتظارش نشسته بود كه در آسانسور باز شد و فرانك با لبخند شيريني به سويش آمد.
وقتي بهم رسيدند پس از سلام و احوال پرسي فرانك كليد اتاقش را به مسئول پذيرش هتل سپرد و شانه به شانه فرامرز به سوي اتومبيل فرامرز كه مقابل در ورودي هتل پارك بود به راه افتاد
پس از مدتي كه اندو كنار هم نشسته بودند فرامرز گفت:
- خب دوست داري امشب شامو تو كدوم رستوران بخوريم؟

فرانك نگاهي زير چشمي به فرامرز انداخت و بدون مقدمه گفت:
- فرامرز قبل از اينكه به سوال تو جواب بدم مي خوام ازت يه سوالي بپرسم.
- بپرس
- تو مي خواي با من چكار كني؟ ميشه برنامه ات را برام بگي؟
- اين همون چيزيه كه خودت بعدا جوابشو مي گيري...
- يعني چي؟ منظورت چيه؟
- بذار اول بريم شاممونو بخوريم بعد راجع به اين موضوع صحبت مي كنيم
- اخه
- ديگه اخه نداره عزيزم..و....هيچي نگو تا بعد درباره اش حرف بزنيم..

فرانك به اجبار سكوت كرد و ديگر سوالي نكرد انها شام را در فضايي آزاد و زير نور ملايم شمع ميل كردند و پس از به پايان رسيدن شام دوباره در اتومبيل نشستند . فرامرز بدون اينكه چيزي بگويد به آرامي اتومبيل را به سوي آپارتماني كه اجاره كرده بود راند .وقتي از خيابانهايي كه به هتل مشرف مي شدند گذشتند. و فرامرز به هيچ كدامشان وارد نشد فرانك نگاهي به او انداخت و گفت:
- ميشه بگي كجا داري مي ري يا اينم يه رازه؟
- دلم مي خواد يه كم با هم بگرديم و بعد ببرمت هتل

فرانك سكوت كرد و فرامرز به سوي شمالي ترين نقطه شهر راند .پس از گذشت چندي فرامرز به داخل كوچه اي پيچيد و مقابل در زيبا و بزرگي ايستاد. نگاهي به فرانك كرد و گفت:
- پياده شومي خوام جايي رو نشونت بدم.
- كجارو؟
- تو پياده شو، خودت مي فهمي...

فرانك نگاهي متعجبانه به فرامرز انداخت و بدون اينكه كلامي بگويد پياده شد فرامرز در اتومبيل را قفل كرد و با هم وارد ساختمان شدند. پس از اينكه داخل اسانسور جاي گرفتند فرامرز كليد طبقه آخر برج را فشار داد و اسانسور انها را بالا برد. فرانك با شگفتي اعمال و حركات فرامرز را نگاه مي كرد و مي كوشيد چيزي نگويد . سرانجام زماني كه آنها جلوي در آپارتمان مورد نظر از آسانسور پياده شدند. فرامرز كليد را از جيب خود بيرون آورد و در را گشود و گفت:
- فرانك عزيز دلم. اينم جواب سوال سر شبت.

فرانك درست متوجه چيزي كه فرامرز گفته بود نشد و پرسيد:
- منظورت چيه؟ اينجا كجاست؟
- خونه من و تو، از حالا به بعد ما با هم اينجا زندگي مي كنيم

و دستش را پشت فرانك گذاشت و او را جلوتر از خود به داخل خانه فرستاد. فرانك از شوك منظره اي كه مقابل رويش قرار داشت جلوي در روي زمين نشست و به ديوار تكيه داد . فرامرز ترسيد كه مبادا حال فرانك بد شده باشد با عجله دستش را روي پيشاني فرانك گذاشت و گفت:
- چت شد؟ چرا اينجوري شدي؟
ضعف سراسر بدن فرانك را بر گرفته و عرق سردي بروي پيشاني اش نشسته بود. فرامرز با عجله به آشپزخانه رفت و با ليواني آب قند بازگشت. چند جرعه از آنرا به دهان فرانك ريخت و بعد به آرامي زير بغل او را گرفت و با خود به سوي سالن پذيرايي كشيد و او را روي مبل نشاند. پس از چند لحظه حال فرانك رفته رفته بهتر شد . چشمانش را گشود و به اطراف نگاهي انداخت و با بغضي كه نشان شادي دروني اش داشت گفت:
- تو اينجا رو براي من درست كردي؟ من لياقت اين همه محبتاي تو رو ندارم. تو بايد منو توي كوچه ها ول مي كردي تا بميرم . من به تو بد كردم و تو به من اينهمه محبت....

فرامرز در ميان سخنانش گفت:
- خيل خب. ديگه زيادي به خودت فشار نيار عزيزم...

و موهاي او را به نوازش گرفت. پس از مدتي دستش را گرفت گفت:
- پاشو مي خوام بهت همه جاي خونمونو نشون بدم.
فرانك كه احساس مي كرد دفعاتا اتشي عظيم از عشق در قلبش بيداد مي كند نگاه عاشقانه اي به فرامرز انداخت و با حركتي سريع دست فرامرز را كه اينك بالاي سرش ايستاده بود بوسيد و گفت:
- من چقدر بي رحمم كه تو رو با اين قلب مهربون گذاشتم و رفتم.

فرامرز سرش را خم كرد و بوسه اي بر موهاي فرانك كاشت و گفت:
- هنوزم مث همون وقتا دوستت دارم. حالاكه با هم هستيم بايد قدر لحظاتمونو بدونيم...

فرانك جمله فرامرز را ناتمام گذاشت و با صدايي مغموم گفت:
- آره مخصوصا كه ديگه فرصتي زيادي نداريم زمان من خيلي محدوده...

سپس از حايش برخاست و كنار فرامرز قرار گرفت. مدتي چشم در چشم هم دوختند. و بعد فرامرز دست او را گرفت و به طرف اتاقها روان شدند فرامرز با شور و شوق خاصي همه جاي خانه را كه با شيك ترين وسائل تزيين شده بود به فرانك نشان مي داد و فرانك بيماري خادش را از ياد برده بود وقتي به آشپزخانه رسيدند پشت ميز ناهار خوري كوچك ان نشستند و فرامرز گفت:
- خب، برنامه بعدي اينه كه فردا صبح با هم مي ريم يه محضر آشنا كه از قبل وقت گرفتم بين ما صيغه محرميت مي خونه و ديگه با هم محرم مي شيم و راحت مي تونيم كنار هم زندگي كنيم تا صبح فردا من مي رم خونمون وسايلمو جمع كنم و فردا ميان دنبالت با هم مي ريم محضر تو امشب راحت استراحتتو بكن كه فردا حسابي شارژ باشي. توي كشوهاي ميز توالت اتاق خواب برات همه جور وسايل آرايش گذاشتم. حسابي خودتو خوشكل كن تا بيام دنبالت در ضمن همون فردا صبح با هم ميريم و حساب هتل رو پرداخت مي كنيم و بر مي گرديم خونمون....

فرانك باور نمي كرد فرامرز در حق او اينچنين از خود گذشتگي نشان دهد به ارامي اشك مي ريخت و تنها حق شناسانه ترين نگا هها را نثار فرامز شيدا مي كرد. پس از مدتي كه توانست كمي به خود مسلط باشد لبخندي بر لب آورد و گفت:
- نمي دونم بايد بهت چي بگم فقط مي تونم بگم ازت ممنونم...ممنون...
آنها چندي مقابل هم نشستند و با يكديگر سخن گفتند و بعد فرامرز آماده رفتن شد. مقابل در كه رسيد نگاهي به فرانك كرد و گفت:
- دلم مي خواد فردا صبح كه ميام دنبالت مث يه عروس خوشكل ببينمت...

فرانك سرش را به علامت رضايت پايين آورد خنده موزوني بر لبانش نشاند و چيزي نگفت، فرامرز نيز با او خداحافظي كرد و رفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:35 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها