بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #101  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/14

مهتاج كه سكوت او را دید ادامه داد: - دلخور نشو. تو كه نباید از واقعیت ناراحت بشی، تو یاشار رو دوست داری پس باید با چنگ و دندون به دستش بیاری.
چكها و آدرس را به سمت او گرفت و ادامه داد:
- یك چك هم برای خودت نوشتم، نصف هزینه ها رو هم من متحمل شدم، هر چند بیشترین نفع رو تو می بری. به هر حال وارث تاج و تخت گیلانیها، فرزند توئه!
ویدا احساس می كرد دچار تهوع شده است و هر آن ممكن است بالا بیاورد. چكها را فورا از مهتاج گرفت و گفت:
- من باید برم، كلی كار دارم.


و به سمت در رفت، اما هنوز خارج نشده بود كه مهتاج گفت: - مرا هم در جریان كارهات قرار بده.
ویدا مكث كوتاهی كرد و با عجله از اتاق خارج شد. مهتاج زیر لب گفت:
(دختره خودخواه! یك تشكر و خالی هم نكرد. حیف كه ریشم پیش تو گیره، والا درست و حسابی غرورت رو می شكستم.)
ویدا داخل باغ نفس عمیقی كشید، به مبلغ چكها نگاه كرد. چكی را كه در وجه لیلا نوشته بود ملیونی بود و چك او به اندازه سه شب اقامت در یك هتل، دلش می خواست هر دو چك را همانجا پاره كند، به آژانس برود و بلیطها را دوباره پس بگیرد اما وقتی دوباره به حرفهای دكتر هرندی فكر كرد، عاقلانه دید كه فكرش و دلش را خلاص كند و بعد برای همیشه از ایروان برود.
هنوز به سمت گلخانه نرفته بود كه حسام با دسته ای از گلهای میخك و رز مقابلش ظاهر شد، از دیدن ویدا كمی جا خورد.
- سلام دایی، از این طرفها؟!
ویدا گفت:
- سلام دایی جان. اومده بودم یك سری به شما بزنم، حالتون چطوره.
حسام گلها را توی دستش جابجا كرد و گفت:
- فعلا كه خوبم، سیمین چطوره؟
ویدا گفت:
- اون هم خوبه، شما هم كه دیگه سری به ما نمی زنید.
حسام گفت:
- حق داری دایی، اما اینقدر گرفتارم كه ...
ویدا با لبخندی گفت:
- كه فقط به گلهاتون می تونین برسین!
حسام كمی مكث كرد و گفت:
- راستش دو سه بار كه اومدم منزلتون مادرت زیاد سرحال نبود، من اینطور احساس كردم كه از بودنم در آنجا زیاد راضی نیست. با زبان بی زبانی به من می گفت كه كمتر به دیدنتون بیام، البته اون هم حق داشت. حالا چرا اینجا ایستادی؟ بیا بریم داخل.
ویدا گفت:
- عجله دارم.
حسام گفت:
- فردا دقیقا چه ساعتی به تهران پرواز دارید؟
ویدا گفت:
- پروازمون كنسل شد.
حسام با تعجب گفت:
- كنسل شده؟! مشكلی پیش اومده؟
ویدا گفت:
- یك كمی، ولی حل می شه.
حسام گفت:
- می تونم كمكی كنم؟
ویدا گفت:
- خودم از عهده اش برمی یام.
حسام كمی مكث كرد و گفت:
- ویدا من ... من شرمنده ...
ویدا فورا گفت:
- خب دایی جان اگر با من كاری ندارید برم، با یكی از دوستام قرار دارم.
حسام گفت:
- نه فقط به مادرت سلام برسون.
حالا وقت فرار بود؛ از میطی كه همه سعی داشتند اشتباه او را به نوعی به گردن بگیرند. مسافتی را به حالت دو رفت، جلوی در باغ كه رسید نفس عمیقی كشید و نگاهی به پشت سرش انداخت. حسام مقابل ساختمان ایستاده بود و به او نگاه می كرد.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #102  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/14

وفا روی صندلی نشست و خطاب به سیمین كه مشغول تهیه شام بود گفت: - هیچ معلوم هست این دختره تا این موقع شب كجاست؟
سیمین گفت:
- باز یك شب خودت زود اومدی خونه! ببین داری دنبال بهانه می گردی.
وفا گفت:
- یك جوری می گی یك شب زود اومدم خونه كه انگار شب تا ساعت یك و دو نصفه شب بیرون از خونه ام، من كه همیشه ساعت نه و نیم توی خونه هستم.


سیمین گفت: - آره راست می گی، اما تو هم یك جور صحبت كردی كه انگار الان ساعت نه و نیم شبه و ویدا خونه نیست.
وفا گفت:
- بله ... ساعت هفت و نیم است اما این حرف یعنی دفاع از ویدا.
سیمین گفت:
- اینقدر به پر و پای خواهرت نپیچ، نه یك دختر نابالغ و كم سن و ساله، نه غیر مطمئن.
وفا گفت:
- چنین منظوری نداشتم فقط از وقتی اون پسره دیوونه باهاش اون كار رو كرد نگرانش هستم.
سیمین به سمت وفا برگشت، چشم غره ای به او رفت و گفت:
- درست صحبت كن! دیوونه یعنی چی؟ در ثانی بهتره نگرانی تو هم تموم بشه چون ویدا هم همه چیز رو فراموش كرده.
وفا گفت:
- واقعا؟! پس چرا داره فرار می كنه؟ یك فرار بطزرگ!
سیمین گفت:
- وفا ...! خجالت بكش، اینقدر هم روی این موضوع حساسیت به خرج نده، ویدا رو كلافه كردی.
وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- حساسیت ... شما اجازه ندادید والا به اون پسره شارلاتان كه رل دیوونه ها رو بازی می كنه نشون می دادم نامردی یعنی چی!
سیمین با لحنی عصبی و پراز اعتراض گفت:
- وفا به تو گفتم تمومش كن!
با صدای در ورودی ساختمان هر دو سكوت كردند. سیمین خودش را سرگرم كارش كرد و وفا برای چیدن میز شام از جا برخاست. ویدا جلوی آشپزخانه ایستاد و گفت:
- سلام، به به داداش كوچولوی خودم، چه عجب كه یك شب قبل از شام خونه ای!
وفا بشقابها را روی میز گذاشت و گفت:
- گفتم امشب شب آخریه كه می تونیم با هم دعوا كنیم واسه همین یك كم زودتر اومدم خونه كه بیشتر فرصت داشته باشیم. از طرفی واسه این كه دارم از شرت خلاص می شم می خوام یك جشن كوچولو بگیرم.
ویدا گفت:
- واست متاسفم! باید جشنت رو به هم بزنی، چون هنوز یك مدت دیگه باید تحملم كنی.
وفا گفت:
- منظورت چیه؟
ویدا نگاهی كوتاه به سیمین انداخت و گفت:
- هیچی فقط از اداره گذرنامه با من تماس گرفتند و گفتند پاسپورتها مشكل داره، پروازمو كنسله.
وفا گفت:
- چطور ممكنه دو روز به پرواز متوجه شده باشند كه پاسپورتها تون یك اشكالی داره اون هم بعد از صدور بلیط؟!
ویدا گفت:
- نمی دونم، حالا كه شده.
وفا گفت:
- حالا مشكلش چیه؟
ویدا گفت:
- نمی دونم، باید برم تهران.
سیمین برای این كه چیزی گفته باشد گفت:
- این هم از شانس ماست! هر چی بیشتر عجله دارم از این جا برم، برعكس می شه، حالا كی باید بری؟
ویدا گفت:
- فردا صبح. با یاسمن قرار گذاشتم با هم بریم.
وفا گفت:
- خودم همراهت می یام. به دوستت زنگ بزن بگو لازم نیست زحمت بكشه.
ویدا گفت:
- زحمتی نداره خودش هم تهران كار داره.
وفا گفت:
- گفتم كه خودم همراهت می یام، لازم نیست تنها بری.
ویدا گفت:
- من هم گفتم كه تنها نیستم.
وفا گفت:
- باز داره حرف خودش رو می زنه، مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟
سیمین با جدیت به وفا گفت:
- بهت گفتم از حساسیتهات كم كن، دفعه اولی نیست كه ویدا با دوستش می ره مسافرت پس تمومش كن وفا.
وفا پارچ را محكم روی میز كوبید و با عصبانیت از آشپزخانه بیرون رفت، ویدا و سیمین نگاهی معنادار به هم كردند و سیمین پرسید:
- چند روزه برمی گردی؟
ویدا گفت:
- نمی دونم، هر وقت كه كارم تموم بشه.
سیمین ملتمسانه گفت:
- فقط زود تمومش كن. من دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم باید آب و هوا عوض كنم والا دیوونه می شم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #103  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/15

این او نبود كه رانندگی می كرد، فرمان در دستهایش نبود، این خط ممتد و گاه مقطع وسط جاده بود كه سعی داشت او را به انتهای خود برساند؛ به عشق صادقی كه یاشار از ان حرف زده بود. هنوز كلمه به كلمه حرفهای او را به یاد داشت. از آن شب به بعد آنقدر جملات او را تكرار كرده بود كه فهمیده بود كار او فقط سماجت در دوست داشتن نیست، گدایی محبت و عشق است و متنفر شده بود، اما نمی دانست آن نفرت نسبت به چه چیز یا به چه كسی در او برانگیخته شده بود، نسبت به خودش یا یاشار و یا شاید لیلا، یا احساسی كه در آن پافشاری می كرد. (توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك كرد؟پس یعنی عشق من صادق نبود كه خودم هم شك كردم و اون قبولش نكرد.هیچ كس نتوانسته بود تا امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.مهشید هم نتوانسته بود و من؟ فقط لیلا...
فریب ...؟ لیلای من ساده تر از این حرفهاست، لیلای من ...!!! همه چیز تمام شده بود، او ر لیلای من خطاب كرده بود. تنها كسی كه در این بین فریب خورد، فقط من بودم. مهشید كه خیلی زود با دانستن حقیقت، خودش رو كنار كشید و به انتظار روزی نموند كه یاشار درمان بشه، یك انتظار نامطمئن، اما من فریب احساسات احمقانه خودم رو خوردم و لیلا ... نمی خواد فریب بخوره، من می خوام فریبش بدم؟! نه ... نه ... من ...)
صدای فریاد یاسمن فضای ماشین را پر كرد. فرمان ماشین در دستهای او و یاسمن بود، ماشین با تكانهای نسبتا شدید وارد خاكی و با ترمزی محكم متوقف شد. ویدا كه غافلگیر شده بود اول به چهره وحشت زده یاسمن نگاه كرد و بعد به صندلی تكیه اد و نفس عمیقی كشید و آهسته پرسید:
- چه خبر شد؟
یاسمن در حالی كه رنگ به چهره نداشت و كمربندش را باز می كرد گفت:
- به به! پس اصلا جنابعالی توی ماشین نبودی، اگر فرمان ماشین رو نمی گرفتم كه رفته بودیم زیر تریلی بیا كنار ... خودم می رونم.
ویدا هم كمربندش را باز كرد و از ماشین پیاده شد جاهایشان را با هم عوض كردند و این بار یاسمن استارت حركت را زد. مسافتی كه رفتند ضبط را خاموش كرد و گفت:
- كجا بودی؟ فقط دروغ نگو ...
ویدا در حالی كه به صندلی تكیه زده بود آهسته گفت:
- جای همیشگی؟
یاسمن با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- ببین ویدا تو مجبور نیستی بری سراغ اون دختره، اون كه زنگ نزده پس دیگه یاشار هم زنگ نمی زنه، گورباباش، چند وقت دیگه هم فراموش می شه.
و در حالی كه از سرعتش می كاست ادامه داد:
- از همین جا برگردم؟
ویدا پوزخندی زد و گفت:
- فراموش می شه؟ ... نه ... نه یاسمن، خیالش داره هر دوتامون رو دیوونه می كنه.
یاسمن خنده كوتاهی كرد و گفت:
- مگه دایی زاده تو حالا عاقل بوده؟
ویدا گفت:
- یاسمن ...!
یاسمن گفت:
- خب نبود دیگه، تازه دارم به عاقل بودن تو هم شك می كنم.
ویدا گفت:
- تو اگه جای من بودی چه كار می كردی؟
یاسمن گفت:
- من اگر جای تو بودم با پرواز امروزم می رفتم تهران و با پرواز فردا هم می پریدم و می رفتم لندن، عشق دنیا رو می كردم، به گوربابای همچین آدمهایی هم می خندیدم، زندگی می كردم ...
ویدا گفت:
- به همین راحتی ... زندگی می كردی؟!
یاسمن گفت:
- خب آره اولش یك كمی سخته، اما بعدش همه چیز فراموش می شه تازه بعد از سالها به یاد این روزها می افتادم از ته دل می خندیدم و می گفتم چقدر دیوونه بودم كه عاشق شدم!
ویدا گفت:
- امیدوارم هیچ وقت جای من قرار نگیری چون به این راحتیها كه می گی نمی تونی به همه چیز بخندی و زندگی كنی.
یاسمن گفت:
- اصلا بگو ببینم می خواهی بری به این دختره چی بگی؟ بگی بیا پسر دایی ما رو بگیر ...! مهریه و شیربها رو بهت بخشیده.
ویدا گفت:
- یاسمن داری خیلی تیكه می پرونی!
یاسمن گفت:
- خوشم می یاد كه زود تیكه ها رو می گیری، خب دایی زاده جنابعالی اگر مرد بودی كه اینقدر التماس یك دختر پرادعا رو نمی كرد، واقعا اون كه مشكل داره عیال می خواهد چه كار؟
ویدا راست روی صندلی نشست و با عصبانیت گفت:
- یاسمن، خفه شو، باشه؟ آخه داری خیلی بی ادب می شی.
یاسمن گفت:
- باشه، فقط بگذار اینو هم بگم تا خیالم راحت بشه، خدا هم خر رو شناخت كه شاخش نداد! اگه آقا یاشار سالم بود كه صد تا مثل تو رو هلاك خودش می كرد.
ویدا گفت:
- اگر دلت می خواهد بد و بیراه بشنوی باز هم ادامه بده.
یاسمن نگاهی گذرا به ویدا كرد، لبخندی زد و گفت:
- اگه قول می دی به فحش و بد و بیره تمومش می كنی ادامه می دهم.
ویدا هم لبخندی زد و گفت:
- واقعا كه پررو هستی، یه جایی نگه دار تا یه چیزی بخوریم.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #104  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/15

مریم آلبوم عكس را ورق زد با انگشتش عكسی را نشان داد و در حالی كه می خندید گفت: - نگاه كن یادته مال چند سال قبله؟ سال دوم راهنمایی چقدر هم بدقیافه بودیم!
لیلا خندید و گفت:
- آره، ولی حساب منو با خودت قاطی نكن.
مریم گفت:
- آره، تو ورپریده از همون اول قشنگ بودی.
لیلا به ساعت نگاه كرد و گفت:
- مامان و بابات كی برمی گردن؟


مریم گفت: - معلوم هست چی می گی؟ تازه نیم ساعته رفتند، تا مراسم بله برون دخترخاله ام بشه و شام بخورند، سه چهر ساعت دیگه طول می كشه، هنوز كلی وقت داریم كه با هم حرف بزنیم، چه خوب شد كه این میثم وروجك رو با خودشون بردند.
لیلا گفت:
- نمی دونم چرا دلم شور افتاده.
مریم گفت:
- غلط كرده، بی خود فكر و خیال به سرت نزنه كه منو تنها بذاری و بری خونه تون. من به خاطر این كه با تو باشم نرفتم.
لیلا آلبوم را از دست مریم گرفت و گفت:
- پاشو یه زنگ بزن خونه خالت به مامانت بگو می یای خونه ما.
مریم گفت:
- زده به سرت؟ اینجا رو بگذارم بیام توی دخمه تو؟!
لیلا گفت:
- مثل این كه یادت رفته اون دخمه و بیغوله رو خودت واسم دست و پا كردی.
مریم گفت:
- نه، اما اجباری هم نداریم كه به خاطر یك دلشوره الكی تو، بریم توی دست و پای زیور، حالا كه ناصرخان سرش سنگ خورده و به تو اینقدر آزادی می ده تو چرا ازش استفاده نكنی؟
لیلا گفت:
- من از این تغییر رفتار ناگهانی اش می ترسم.
مریم گفت:
- فكرهای بیخود نكن، الان می رم دو تا شربت خنك می آرم تا بخوری و از این دلشوره هم راحت بشی.
یاسمن سركوچه ترمز زد و گفت:
- همین جاست.
ویدا به اسم روی تابلو و به كوچه كه در دل غروب رنگ می باخت، نگاهی انداخت. احساس سرما كرد دستهایش را دور بازوهایش گرفت و گفت:
- یاسمن كولر رو خاموش كن، یخ كردم.
یاسمن مچ ویدا را گرفت و گفت:
- ویدا، تو حالت خوب نیست، یخ كردی، می ریم هتل فردا برمی گردیم.
ویدا گفت:
- نه ... نه یاسمن اینطوری تا صبح خوابم نمی بره، بذار تمومش كنم، برو داخل كوچه.
یاسمن مكثی كرد دنده عقب گرفت و بعد داخل كوچه پیچید. چشمان ویدا روی پلاك منازل حركت می كرد، آهسته گفت:
- خونه بعدی.
یاسمن ترمز گرفت و گفت:
- همین جاست؟
ویدا با حركت سر تائید كرد یاسمن گفت:
- می خواهی من برم؟
ویدا گفت:
- آره، اول تو برو ببین خودش هست.
یاسمن ماشین را خاموش كرد و پیاده شد، ویدا با تشویش او را نگاه می كرد، انقدر احساس سرما می كرد كه می ترسید شیشه ها را پایین بكشد. یاسمن دستش را روی زنگ فشرد و لحظاتی بعد در به وسیله آیفون باز شد. یاسمن به حالت انتظار برگشت و به او كه داخل ماشین خشكش زده بود نگاه كرد. با حضور خانمی میانسال به سمت در برگشت و مشغول صحبت با او شد. ویدا چشمانش را بست می خواست قبل از این كه خودش را ببیند تصویری از او در ذهنش مجسم كند اما غیرممكن بود هیچ تصویری از او در ذهنش گنجانده نمی شد و در خیالش یك قاب خالی از عكس را می دید فقط یك قاب خالی ...
با صدای بسته شدن در ماشین از جا پرید و به یاسمن كه كنارش نشسته بود نگاه كرد. یاسمن گفت:
- دختر جون زبونت هم قفل كرده! بریم فردا بیاییم.
ویدا با صدایی مرتعش گفت:
- همین جا می مونیم تا برگرده.
یاسمن گفت:
- كی بر گرده؟ اصلا از این محل رفتند این خانوم هم صاحبخانه جدید بود آدرسی هم ازشون نداشت.
ویدا مضطرب و پریشان گفت:
- نداشت؟ حالا چه كار كنیم؟
یاسمن گفت:
- گفت دختر همسایه مون دوست نزدیكشه، اون آدرسشون رو داره.
ویدا به ردیف درها نگاه كرد و گفت:
- كدوم یكی ...؟
یاسمن گفت:
- اون در آبی رنگ ...
ویدا گفت:
- ایندفعه خودم می رم.
یاسمن هم همراه او از ماشین پیاده شد. هوا تقریبا تاریك شده بود، ویدا با گامهایی سست به سمت در مورد نظر رفت، با تردید دستش را روی زنگ فشرد و گفت:
- دارم غش می كنم.
یاسمن گفت:
- تو برو توی ماشین خودم آدرس رو می گیرم.
صدای مریم در آیفون طنین انداخت:
- كیه؟
یاسمن به جای ویدا گفت:
- می بخشید، با مریم خانم كار داشتم.
مریم گفت:
- خودم هستم، امرتون؟
یاسمن گفت:
- لطفا بیائید جلوی در.
مریم گوشی را گذاشت، رو به لیلا كرد و گفت:
- بیخود دلت شور نمی زد، چند تا تروریست جلوی در منتظر من هستند!
لیلا بی صبرانه گفت:
- مریم خودت رو لوس نكن، كی بود؟
مریم شالش را روی سر انداخت و گفت:
- نمی دونم، با من كار دارند الان برمی گردم.
با صدای باز شدن در، ویدا یك قدم عقب تر رفت و چهره مریم بین در ظاهر شد. با تعجب به ویدا و یاسمن نگاه كرد و پرسید:
- بفرمائید.
یاسمن باز هم به جای ویدا گفت:
- آدرس دوستتون لیلا رو می خواستیم.
مریم به ویدا كه از چهره اش معلوم بود حال خوبی ندارد نگاه كرد و گفت:
- من شما رو نمی شناسم.
ویدا با صدایی آهسته گفت:
- لطفا آدرس رو به ما بدین، حال خوبی ندارم.
مریم گفت:
- بله ... مشخصه اما من هم ... خودشون اینجا هستند صداشون كنم؟
ویدا هراسان به یاسمن نگاه كرد؛ برای پاسخ دادن از او كمك یاسمن پشت ترافیك سنگین یكی از خیابانها، ساكت و آرام نشسته بود و سعی داشت چهره لیلا را از ذهن پاك كند اما نمی توانست. زیبایش با زیبایی ویدا قابل قیاس نبود اما چیزی دلكش تر از زیبایی ظاهری در چهره اش بود؛ چیزی كه در چهره دوستش ویدا نبود چیزی كه نمی دانست چیست اما بود، چیزی مثل یك نور، یك نیروی آرام بخش ...
ویدا گوشه لبش را به دندان گرفته بود و سعی داشت بغضش را پس بزند اما نمی توانست. سرش را روی داشبورد گذاشت و با صدای هق هق گریه، سیل اشكهایش هم جاری شد. یاسمن دستش را روی شانه او گذاشت و ناباورانه گفت:
- ویدا ...!
ویدا در حالی كه می گریست گفت:
- حالا می فهمم چرا نمی تونستم از اون یك چهره توی قاب خالی ذهنم جا بدم؛ چون اون كسی نبود كه من سعی می كردم تصورش كنم. یاسمن خیلی سخته وقتی آدم از اعماق وجودش، شكستن رو باور می كنه.
ترافیك آزاد شد و یاسمن بدون این كه حرفی بزند ماشین را راه انداخت. یك ساعت بعد در حالی كه ویدا آرام گرفته و سرش را به صندلی تكیه داده بود. جلوی محوطه یك هتل متوقف كرد و گفت:
- ویدا برای برگشتن دیر نشده.
ویدا پوزخندی زد، سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
- حالا دیگه خیلی دیر شده من كسی رو دیدم كه نباید می دیدم حالا اگر برگردم دیگه واقعا فرار كردم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #105  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/15

لیلا نفس عمیقی كشید. سعی كرد خیلی عادی برخورد كند حداقل جلوی ناصر. در سالن را باز كرد و بدون آنكه وارد شود گفت: - بابا، من دارم می رم.
ناصر نگاهی به او كرد و گفت:
- كی برمی گردی؟
لیلا گفت:
- هر وقت خرید مریم تموم شد، خیلی زود.
ناصر گفت:
- تا شب نشده برگردد.
لیلا گفت:
- چشم، فعلا خداحافظ.


وقتی در سالن را بست فورا از پله ها پایین رفت و پشت در كوچه نفس عمیق دیگری كشید. زیور سینی چایی را مقابل ناصر گذاشت و با ناراحتی گفت: - فكر نمی كنی داری خیلی بهش میدون می دی؟
ناصر استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:
- میدون واسه چی؟
زیور گفت:
- پاتوقش شده خونه این دختره.
ناصر گفت:
- نمی رفت خونه مریم، می رفتند خرید.
زیور پوزخندی زد و گفت:
- با كی ... با مریم خانم؟!
ناصر گفت:
- مریم دختر مطمئنیه.
زیور گفت:
- فكر نمی كردم به این زودی خیلی چیزها رو فراموش كنی. یادت رفت پارسال چه دسته گلی به آب داد.
ناصر گفت:
- بلند شو زن اینقدر واسه این دختره نزن! مگه چه هیزم تری به تو فروخته كه اینقدر باهاش دشمنی می كنی؟ اینقدر سر به سرش گذاشتی كه ز خونه خودش فراریش دادی. من هم هی كوتاه اومدم، هی كوتاه اومدم.
زیور با عصبانیت گفت:
- فقط بلدی من و دخترم رو تعقیب كنی كه ببینی كجا می ریم؟ فكر كردی خرم نمی فهمم كه دنبالم راه می افتی؟ فقط به من شك داری!
ناصر چایش را با یك حبه قند سر كشیده و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- وقتی می پرسم كجا می ری و از كجا می آی جواب بده تا نیافتم دنبالت.
زیور گفت:
- فكر كردی همین كه از دخترت پرسیدی كجا می ری راستش رو بهت گفت؟ واقعا كه نه به اون شوری شور، نه به این بی نمكی!
ناصر كتش را از روی جالباسی برداشت و گفت:
- ببین زیور، لیلا هر كاری می كنه آبروی من می ره نه تو، پس بهتره تو فقط مواظب دختر خودت باشی.
زیور با عصبانیت به ناصر كه در حال ترك سالن بود گفت:
- حالا شد دختر من، از زیر سنگ آوردمش؟ یادت رفت كه ...
ناصر در سالن را بست تا صدای جار و جنجال زیور را نشنود.

***
لیلا به ساعتش نگاه كرد و گفت:
- مریم مطمئنی همین جا قرار گذاشتی؟
مریم در حالی كه با نگاهش ماشینها را تعقیب می كرد گفت:
- آره بابا، خودم آدرس بهش دادم، قرار شد همین جا بیان دنبالمون، شاید نتونسته اینجا رو پیدا كنه.
لیلا گفت:
- فكر می كنی كار درستی می كنیم؟
مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:
- یعنی چی كه كار درستی می كنیم؟ ما كه نیافتادیم دنبالشون؟ خودشون اومدن التماس و زاری.
لیلا گفت:
- اما ما هم نباید به این زودی حرفهای اونا رو باور می كردیم.
مریم گفت:
- اولا تو چرا نسبت به همه چیز اینقدر مشكوكی؟ در ثانی اونا كه هنوز حرفی نزدن كه ما بخواهیم باور كنیم.
در همین هنگام صدای بوق ماشینی توجه آنها را جلب كرد. مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
- خودشونن، بیا، زود باش.
لیلا با تردید همراه مریم سوار ماشین شد و آهسته سلام كرد. یاسمن پشت فرمان نشسته بود، از داخل آیینه به مریم نگاه كرد و گفت:
- خب حالا قراره كجا بریم؟
مریم گفت:
- هر جا كه دوست دارید؛ فقط زیاد دور نباشه باید زودتر برگردیم كه برامون دردسر درست نشه.
ویدا آهسته گفت:
- برو یك جای خلوت.
یاسمن گفت:
- من كه اینجاها رو بلد نیستم.
مریم گفت:
- چند تا خیابون بالاتر یك پارك هست، یك رستوران خلوت هم داره.
یاسمن حركت كرد و با راهنمایی مریم، نیم ساعت بعد در محل مورد نظر بودند. ویدا یكی از میزهای دو نفره خارج از سالن را انتخاب كرد نشست و به لیلا هم اشاره كرد كه بنشیند. مریم با دلخوری گفت:
- می بخشید ما سیاهی لشكر هستیم؟!
ویدا نگاه سرزنش باری به مریم انداخت و خطاب به یاسمن گفت:
- یاسمن می خواهم تنها باهاش صحبت كنم.
یاسمن لبخندی زد و در حالی كه به سمت میز دیگری می رفت گفت:
- هر طور دوست داری.
ویدا به مریم كه همانطور ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
- منظورم با شما هم بود!
مریم مكثی كرد و به سمت میزی كه یاسمن پشت آن نشسته بود رفت. ویدا این بار سرتاپای لیلا كه منتظر ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
- چرا ایستادی؟ بشین.
لیلا پشت میز نشست نگاهش را به چهره زیبای او دوخت و گفت:
- نمی خواین خودتون رو معرفی كنید؟
ویدا گفت:
- اسمم ویداست، همین قدر آشنایی كافیه.
لیلا گفت:
- نباید بدونم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید؟
ویدا گفت:
- خواهرش هستم.
لیلا كمی مكث كرد؛ تا جایی كه به یاد داشت یاشار گفته بود تنها ثمره ازدواج پدر و مادرش است. نگاهش را از ویدا گرفت و به گلدان روی میز انداخت و گفت:
- تا جایی كه می دونم آقای گیلانی خواهری ندارند.
و بعد به ویدا كه سكوت كرده بود نگاه كرد و گفت:
- اگه از همین اول با دروغ شروع كنید، نمی تونم به شما اطمینان كنم.
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- خوبه ... خوبه ... پس شناخت كافی هم روی دایی زاده من دارید!
لیلا ناخودآگاه گفت:
- پس شما همون خانمی هستید كه آقای گیلانی رو از آسایشگاه روانی نجات داد؟
ویدا هم ناخودآگاه گفت:
- چطور باهاش آشنا شدی؟
لیلا با كمی مكث پرسید:
- شما چی از من می خواین؟
ویدا كیفش را باز كرد؛ چك مادربزرگش را روی میز مقابل لیلا قرار داد و گفت:
- كافیه؟ كمه؟ چقدر دیگه قانعت می كنه؟!
لیلا نگاهش را از مبلغ بالای چك به ویدا دوخت و با عصبانیت گفت:
- اومدین چی رو بخرین؟ من دنبال دایی زاده شما نیافتادم، داره برای من دردسر درست می كنه اون وقت شما اومدین كه از من بخرینش؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #106  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/15

ویدا خنده ای عصبی كرد و گفت: - فكر كردی اومدم از تو بخرمش؟ فكر كردی اومدم كه به خاطرش با تو بجنگم یا گداییش كنم؟ نه خانوم كوچولو، داری اشتباه فكر می كنی. اومدم بهت خبر بدم داری دیوونه اش می كنی، چقدر راضیت می كنه كه دست از ناز و ادا بكشی.
لیلا نگاهش را از ویدا گرفت و ویدا ادامه داد:
- خب مثل این كه تو از مشكلات روانی یاشار باخبری، درسته؟
لیلا با سر حرف او را تائید كرد و ویدا ادامه داد:
- و از علاقه اون نسبت به خودت؟!
لیلا در برابر این سوال سكوت كرد، ویدا با عصبانیت گفت:
- یعنی می خوای بگی هیچی نمی دونی؟!


لیلا آهسته گفت: - من نمی دونم چرا دایی زاده شما نمی خواد منو فراموش كنه، اون ... اون داره در مورد من اشتباه می كنه.
ویدا گفت:
- چرا فكری می كنی در مورد تو اشتباه می كنه؟
لیلا گفت:
- خب ... من .. من در سطح طبقاتی اون نیستم.
ویدا گفت:
- فقط همین؟!
لیلا باز هم سكوت كرد. ویدا دوباره پرسید:
- بهش ... علاقه نداری؟
لیلا فورا سرش را بالا گرفت و به ویدا نگاه كرد. باید چه جوابی به او می داد؟ در این مدت سعی كرده بود هر را كه در طی چند ماه قبل برایش اتفاق افتاده فراموش كند؛ همه را فراموش كرده بود جز او را.
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- مگه می شه چنان علاقه و كششی یك طرفه باشه؟
لیلا گفت:
- من جدی بهش فكر نكردم.
ویدا گفت:
- من هم بهت توصیه نمی كنم كه جدی بهش فكر كنی، ولی در حال حاضر برای درمان اون به تو نیاز داریم. این چك رو هم كه می بینی مادربزرگم برای تو نوشته. اون هم از وجود تو باخبره، یعنی همه ما رو از وجود تو باخبر كرده، مادربزرگم در قبال مدتی كه قراره با یاشار رابطه داشته باشی و اون تحت درمان قرار بگیره این چك رو برات نوشته.
بغضی سنگین از تلخی صحبتهای ویدا در گلوی لیلا نشست با آتش خشم و غضب، بغضش را خاموش كرد، چك را در مشتش مچاله كرد و با عصبانیت گفت:
- كی چنین قراری با شما و مادربزرگ شما گذاشته؟
چك مچاله شده را رو میز مقابل ویدا انداخت و از جا برخاست و گفت:
- دیگه مزاحم من نشین، همه چیزتون پیشكش خودتون!
ویدا فورا گفت:
- خواهش می كنم بشینید.
لحن صدایش عوض شده بود:
- نمی خواستم به شما اهانت كنم.
لیلا گفت:
- اما كردید!
ویدا تحكم آمیز گفت:
- گفتم بنشین، دلت می خواهد یك روز خبر خودكشی آدمی رو بشنوی كه می تونستی نجاتش بدی.
لیلا با تردید نشست و گفت:
- من هنوز نفهمیدم كه شما چی از من می خواین.
ویدا گفت:
- حرفهایی كه زدم خواسته مادربزرگم بود نه خودم، قرار نبود چك رو به شما نشون بدم، فقط خواستم شما رو بسنجم. ببینید یاشار غیر از مشكل روحی و روانیش یك مشكل دیگه هم داره؛ همین مشكلش باعث شد كه مهشید نامزدش از اون جدا بشه، همین مشكله كه مادربزرگم رو وحشت زده كرده.
لیلا با سردرگمی گفت:
- چه مشكلی؟
ویدا كمی مكث كرد و گفت:
- از كجا مطمئن باشم كه بعد از دونستن مشكلش جا نمی زنید؟
لیلا گفت:
- خود شما همین حالا به من توصیه كردید روی علاقه به آقای گیلانی جدی فكر نكنم.
ویدا گفت:
- مهشید یك روز براش می مرد اما وقتی مشكل اصلی یاشار رو فهمید از اون جدا شد.
لیلا گفت:
- شاید من مثل اون فكر نكنم.
ویدا گفت:
- درسته، اما مشكل تو یك چیز دیگه هم هست؛ همون كه خودت گفتی و مادربزرگ من هم از اون دسته آدمهاییه كه این مسئله براش خیلی مهمه.
لیلا گفت:
- حالا سوال من دو تا شد؛ شما از من چی می خواین؟ و مشكل آقای گیلانی چیه؟
ویدا بدون مكث گفت:
- مشكل روانیش اینقدر جدی شده كه اونو ناتوانی جنسی كرده.
لیلا مات و مبهوت به ویدا نگاه كرد. اصلا در ذهنش هم نمی گنجید كه مشكل یاشار چنین چیزی باشد. ویدا خطاب به لیلا كه هنوز بهت زده به او نگاه می كرد گفت:
- تو می تونی تمام مشكلات اونو از بین ببری، فعلا به تو اعتماد كرده، با تو حرف می زنه، به خاطر تو یك مدت از لاك تنهاییش بیرون اومد، به خاطر وجود تو دیگه نیازی به مصرف اون قرصها نداشت، اما تو با این ناز و اداها دوباره اونو به حالت اولیه اش برگردوندی و تمام زحمات من و دكترش رو به باد دادی. حالا دیگه حاضر نیست به ادامه درمان تن بده و دیگه امیدی نداره.
لیلا به صدایی آهسته گفت:
- من با چه امیدی باید بهش اعتماد می كردم؟
ویدا گفت:
- درسته، تو هم حق داشتی، حالا چی؟ حالا هم نمی خواهی بدون هیچ چشم داشتی بهش كمك كنی؟
لیلا سكوت كرد و ویدا ادامه داد:
- حالا كه مطمئنت كردم اون هیچ آسیبی بهت نمی رسونه ...!
لیلا گفت:
- چطور می تونید مطمئن باشید بعد از درمان و رفتن من، حال و روزش بدتر نشه؟
ویدا با تفكر گفت:
- رفتن تو ...؟!!!
لیلا گفت:
- آقای گیلانی خیلی بیشتر از شما از عقاید مادربزرگتون برام تعریف كرده.
ویدا گفت:
- نه یاشار، دایی حسامه و نه مادربزرگم مهتاج سی سال پیش كه بتونه حرفش رو به كرسی بشونه.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #107  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/15

سیمین لیوان شربت را مقابل حسام گذاشت و خودش هم رووبروی او نشست. حسام نگاهی عمیق به او كرد، هنوز هم رنجیده خاطر بود و این به خوبی در نگاه و رفتارش به چشم می خورد. بدون مقدمه گفت:
- مشكل شما حل شد؟
سیمین با سردرگمی گفت:
- كدوم مشكل؟
حسام گفت:
- ویدا می گفت پروازهاتون عقب افتاده.


سیمین گفت: - آهان، نه ... نه هنوز حل نشده.
حسام گفت:
- حالا مشكلش چی بود؟
سیمین با دستپاچگی گفت:
- این ... این پاسپورتها اشكال داشت.
حسام با تعجب گفت:
- دو روز به پروازتون؟!
سیمین در پاسخ فقط نگاهش كرد و حسام ادامه داد:
- سیمین ... ویدا هم دل داره. تو داری رفتن رو بهش تحمیل می كنی اون هم با این بهانه ها تعلل می كنه.
سیمین گفت:
- رفتن و ادامه تحصیل تصمیم خودش بود، رفتن من تحمیل شده است، تحمیل كردم به خودم.
حسام گفت:
- خیلی خب حالا كه سفرتون به تعویق افتاده برای رفتن زیاد عجله نكنید. آبها كه از آسیاب افتاد خودم با یاشار ...
سیمین فورا گفت:
- حسام ... ویدا به عشق عمیق یاشار به اون دختره پی برد، اون وقت تو هنوز نفهمیدی پسرت گرفتار شده؟ منتظری آبها از آسیاب بیافته؟ بر فرض هم كه آبها از آسیاب افتاد تو ویدا رو اینقدر احمق تصور كردی كه فكر می كنی دوباره به یاشار فكر كنه؟
حسام با شرمساری گفت:
- نه ... نه سیمین این علاقه من به ویداست كه دوست دارم و سعی دارم كه ...
سیمین باز هم حرف او را قطع كرد و گفت:
- می خواهی بدونی چرا پروازهامون به تعویق افتاد؟ می خواهی بدونی ویدا حالا كجاست؟

***

ویدا چك مچاله شده را از روی میز برداشت، آن را باز كرد و گفت:
- با این چه كار كنم؟
لیلا گفت:
- برش گردونین به صاحبش.
ویدا در حالی كه هنوز به مبلغ چك نگاه می كرد پرسید:
- كی باهاش تماس می گیری؟
لیلا گفت:
- من توی خونه مون خیلی آزادی عمل ندارم، به خاطر وجود زن بابام ...
ویدا مستقیما به لیلا نگاه كرد و پرسید:
- مادرت ...؟
لیلا گفت:
- سال گذشته فوت كرد.
ویدا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- همه مردها بی عاطفه هستند!
و بعد كارت تلفنی را از داخل كیفش بیرون آورد، روی میز مقابل لیلا گذاشت و گفت:
- زودتر باهاش تماس بگیر، من زیاد نمی تونم ایران بمونم، اون هم بیشتر از این صبر نمی كنه.
لیلا كارت را برداشت و ویدا ادامه داد:
- اگه چیزی می خوری سفارش بدهم.
لیلا گفت:
- بهتره زودتر برگردیم برای من دردسر درست می شه.
هر دو هم زمان با هم از جا برخاستند، ویدا باز هم با تردید پرسید:
- با خیال راحت می تونم به كارهام برسم؟
لیلا گفت:
- خیالتون راحت باشه.
ویدا گفت:
- پس دیگه لازم نیست با شما تماس بگیرم؟
لیلا گفت:
- گفتم كه خیالتون راحت باشه.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #108  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/15

مریم در حالی كه همراه لیلا وارد كوچه می شد پشت سر هم صحبت می كرد: - هر كاری كردم نتونستم از اون دختره حرف بیرون بكشم. ازش پرسیدم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید، گفت هیچی، گفتم اون خانوم خواهرش هستن، یك جوری نگام كرد كه انگار دیوونه ام، بعد خندید و گفت نمی دونم. بعد هم صورتش رو گرفت اون طرف یعنی ساكت شو. راستی لیلا اون كاغذی رو كه مچاله كردی چی بود؟ چی بهت گفت كه باز داغ كردی؟
لیلا پشت در ایستاد و به دنبال كلید، داخل كیفش را گشت و گفت:
- فكر نمی كنی داره دیرت می شه؟


مریم گفت: - نخیر هنوز ساعت شیشه و آفتاب پهن زمین، اما اگه منظورت اینه كه شرت رو كم كن، چرا خیلی دیرم شده.
لیلا كلیدش را پیدا كرد و گفت:
- این چه حرفیه؟
مریم گفت:
- پس چی؟ چرا نمی گی چی گفت؟
لیلا دقایقی به مریم نگاه كرد بعد در حیاط را باز كرد و گفت:
- خیلی خب بیا تو.
مریم همراه لیلا وارد زیرزمین شد. اول پنكه را روشن كرد و بعد خطاب به لیلا كه مشغول تعویض لباسهایش بود گفت:
- لیلا خانوم من تا فردا صبح فرصت ندارم، حرف می زنی یا قهر كنم برم؟
لیلا با بی حوصلگی گفت:
- می گم اما شلوغش نكنی.
مریم عجولانه گفت:
- نكنه اومده بود بهت پول بده تا تو از سرراهش كنار بری؟
لیلا گفت:
- نه، پول آورده بود اما نه برای این كه منو از سر خونواده اش باز كنه.
مریم گفت:
- اصلا این دختره كی بود؟
لیلا گفت:
- عمه زاده آقای گیلانی، یك مدتی پرستارش بوده.
مریم گفت:
- پرستارش؟ مگه مریض بوده؟!
لیلا گفت:
- مریض هست؟
مریم گفت:
- مریضه؟ خب درمان كه می شه؟ اصلا مشكلش چیه؟
لیلا گفت:
- مشكلات روانی داره.
مریم فریاد زد:
- یعنی دیوونه است؟!
لیلا فورا گفت:
- هیس، چرا داد می زنی؟
و به سمت در رفت، آن را باز كرد و به بیرون نگاهی انداخت و دوباره برگشت. مریم با صدایی آهسته گفت:
- یعنی خطرناكه؟ خوبه بلایی سرت نیاورده.
لیلا گفت:
- مریم ... من كی گفتم اون دیوونه است؟ فقط گفتم مشكل روانی داره؛ یك جور افسردگی شدید. تازه یك چیز دیگه هم هست.
مریم گفت:
- لابد بدتر از مشكل روانی آقا!
لیلا گفت:
- چیه؟ تا حالا كه جنتلمن بود، حالا آقای روانی شد؟
مریم گفت:
- مشكل دیگه اش چیه؟
لیلا پشتش را به مریم كرد با صدایی آهسته گفت:
- ناتوانی جنسی!
مریم روی زمین نشست و گفت:
- بُه! دیگه درد و مرض دیگه ای نداره؟
لیلا به سمت مریم برگشت و گفت:
- از من خواسته كه كمكش كنم اون فقط به من اعتماد كرده. من می تونم مشكلش رو حل كنم.
مریم گفت:
- پس پولی كه آورده بود چی بود؟
لیلا گفت:
- به عنوان حق الزحمه من، مادربزرگش فرستاده بود.
مریم با عصبانیت گفت:
- یعنی این آقا رو درمان كنی پولت رو بگیری بسپاریش ... لابد به دست همین عمه زاده اش!
لیلا گفت:
- احتمال داره كه هیچ وقت درمان نشه.
مریم گفت:
- اگه درمان شد چی؟ بهتره خودت رو كنار بكشی. تا حالا كه باهاش تماس نداشتی از حالا به بعد هم همین كار رو می كنی، فراموشش می كنی!
لیلا سرش را پایین انداخت و سكوت كرد، مریم از جا برخاست مقابل لیلا ایستاد و گفت:
- باور كن این بهترین كاره.
لیلا مستقیما به مریم نگاه كرد و گفت:
- اینو تو می گی، دلم چی؟
مریم ناباورانه به لیلا نگاه كرد و با عصبانیت گفت:
- این دل تا حالا كجا بود؟ حالا اومده كه تو رو از چاله در بیاره و بندازه توی چاه؟ حالا وقت اینه كه عقلت رو به كار بندازی، لیلا اون مرد مریضه، مریض، مشكل اون یك مشكل اساسیه، تازه اگر درمان شدنی هم باشه، باز هم به ضرر تو تموم می شه. تو باید می فهمیدی پیشنهاد پول یعنی فقط نقش بازی كن و بعد از تموم شدن نقشت همه چیز رو فراموش كن. فكر می كنی تا حالا نفهمیدم كه چقدر با خودت كلنجار رفتی كه تسلیم وسوسه های من و دلت نشی؟ لیلا تو واقعا منتظر چی بودی؟ یك تماس دیگه یا یك نقطه ضعف از طرف اون؟!
لیلا گفت:
- سعی نكن منو عصبانی كنی مریم، چون تصمیم خودم رو گرفتم؛ البته نه به خاطر نقطه ضعفی كه فاصله های بین ما رو كم می كنه، فكر نمی كنم مشكلش اینقدرها هم كه اقوامش بزرگش كردن بزرگ باشه.
مریم گفت:
- لازم نیست موضوع مریضی این آقا رو برات باز كنم. خودت می دونی اگر درمان نشه در آینده چه مشكلاتی برات پیش می یاد.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- من به آینده اش فكر نمی كنم فقط تصمیم گرفتم حالا بهش كمك كنم.
مریم گفت:
- تو كه همیشه شعار می دادی قبل از انجام هر كاری باید به عاقبت اون كار فكر كرد. پس حالا چی شد؟
لیلا گفت:
- به قول خودت اونا فقط شعار بود، از طرفی شاید من هیچ نقشی در آینده این آقا نداشته باشم؟
مریم با تمسخر لبخندی زد و گفت:
- هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره، لااقل چك رو قبول می كردی تا حرفهات باورم بشه.
لیلا گفت:
- پس حاضر نیستی به من كمك كنی؟
مریم با جدیت گفت:
- نخیر، من نمی تونم خودم رو شریك بدبخت كردنت كنم.
لیلا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- باشه، فقط بهت خبقر بدم احتمال داری طی دو یا سه روز آینده برم خونه عزیز و آقا جون. دلم می خواست تو هم همراهم باشی، اما حالا دیگه نمی خوام بیایی و كارها رو خراب كنی.
مریم دقایقی مكث كرد و بعد با عصبانیت گفت:
- تو دیوونه شدی!
و بدون معطلی از آنجا خارج شد.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #109  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/15

وفا و سیمین هر دو با صدای ورود ماشین ویدا به داخل حیاط از اتاقهایشان خارج شدند. وفا كلید برق را روشن كرد و به طرف در سالن رفت. ویدا قبل از او وارد سالن شد و با دیدن آنها لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت: - شما هنوز بیدارید؟
وفا گفت:
- نخیر، ورود غیر منتظره شما ما رو بیدار كرد.
ویدا نگاهی به سیمین كرد و گفت:
- سلام مامان، خوبی.
سیمین گفت:
- سلام دخترم، كارهات تموم شد؟


و با نگاهی به وفا گفت: - آره، مشكل حل شد، می تونیم برای یك هفته دیگه بلیط رزرو كنیم.
وفا با كج خلقی گفت:
- چرا یك هفته دیگه؟ لابد باز می گی پروازها شلوغه.
ویدا در حالی كه به سمت پله ها می رفت گفت:
- الان خیلی خسته هستم فردا باهات صحبت می كنم.
هنوز از پله اول بالا نرفته بود كه وفا با جدیت گفت:
- خب ... رفتی دیدیدیش؟ خیالت راحت شد كه واقعیه و خیال نیست؟
ویدا با سرعت به عقب برگشت؛ اول به سیمین نگاه كرد و بعد رو به وفا كرد و گفت:
- منظورت چیه؟
وفا خطاب به سیمین و ویدا گفت:
- شما مادر و دختر به خیالتون هالو گیر آوردین، فكر كردی تا آخر می تونی از من قایم كنی واسه چی رفتی تهران؟
ویدا به سیمین نگاه كرد و گفت:
- مامان معلوم هست چی می گه؟
قبل از این كه سیمین پاسخی بدهد وفا گفت:
- چی می گم؟ ... معلومه همون حرفهای قشنگی كه مامان واسه آقا داداششون می گفتن؟
سیمین با عصبانیت گفت:
- وفا تو حق نداشتی فال گوش وایستی.
وفا گفت:
- فقط كنجكاو شدم بعد هم فهمیدم چقدر در جریان كارها قرار می گیرم.
ویدا هم با ناراحتی رو به سیمین كرد و گفت:
- مامان به دایی حسام چی گفتین؟ قرار نبود به كسی حرفی بزنین. تا چشم منو دور دیدین زنگ زدین و همه چیز رو بهش گفتین؟
سیمین گفت:
- دایی حسام خودش اومد اینجا من نخواستم بیاد.
ویدا گفت:
- لابد به زور هم از شما اعتراف گرفت كه بگید من كجا هستم و واسه چی رفتم؟
وفا به جای سیمین گفت:
- دایی حسام باز هم سعی داشت پسر علیلش رو قالب تو كنه، مامان هم بهش گفت كه تو رفتی یكی مثل خودش رو واسه پسرش دست و پا كنی.
ویدا با عصبانیت به وفا نگاه كرد. می دانست اگر دهان باز كند تمام حرفهای انباشته در دلش را بر سر وفا خالی خواهد كرد. به سختی خودش را كنترل و در سكوت، سالن را ترك كرد. بعد از رفتن او، سیمین با جدیت خطاب به وفا گفت:
- وفا قصه یاشار برای همیشه تمام شده پس تو هم بهتره خصومت رو تموم كنی این بزرگترین لطفیه كه در حق من و خواهرت می كنی!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #110  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/15

سیمین فنجان چای را روی میز مقابل ویدا گذاشت و به چشمان خسته اش نگاه كرد روبروی او نشست و گفت: - دیشب هم خوب نخوابیدی درست مثل شبهای قبل.
ویدا گفت:
- از كجا فهمیدید؟
سیمین گفت:
- من یك مادرم، از چشمهای خسته دخترم می فهم كه بی خوابی كشیده. فكر می كردم دیگه تموم شده.


ویدا گفت: - تموم شد. تحریكات مادربزرگ و دكتر هرندی واسه دیدن اون دختر ... لیلا، كار درستی بود باید زودتر از اینها این كار رو می كردم.
سیمین گفت:
- صبح مادربزرگت زنگ زدم گفتم دیروقت رسیدی داری استراحت می كنی، ویدا ...؟
ویدا زیر چشمی به سیمین نگاه كرد و گفت:
- بله مامان.
سیمین با كمی مكث گفت:
- صبحانه ات رو بخور، چایت سرد شد.
ویدا چایش را شیرین كرد، اولین لقمه را كه برداشت مستقیما به سیمین نگاه كرد و گفت:
- چرا سوالتون رو خوردین؟
سیمین كمی جا به جا شد و با دستپاچگی گفت:
- سوا؟
ویدا گفت:
- من هم دختر شما هستم، تنها دخترتون! می خواستید از لیلا بپرسید اما ترسیدید كه من ناراحت بشم. می خواین به همه بفهمونین این قضیه تموم شده؛ به همه ... جز خودتون.
كمی از چایش را سر كشید و ادامه داد:
- به جز پول و شهرت همه چیز داشت و از همه بیشتر فهم و شعور.
سیمین با تردید پرسید:
- چیزی از خودت بهش گفتی؟
ویدا گفت:
- لازم نبود خودش فهمید اما حرفی نزد.
سیمین گفت:
- اگر حرفی نزد از كجا فهمیدی كه ...
ویدا گفت:
- از نگاهاش، از برخوردش، از صحبت كردنش و از تردیدهاش واسه قبول پیشنهاد من.
سیمین گفت:
- حالا می خواهی چه كار كنی؟
ویدا گفت:
- راضیش كردم كه با یاشار تماس بگیره، چكی رو هم كه مهتاج خانوم فرستاده بود قبول نكرد.
سیمین گفت:
- چرا؟
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- خب معلومه چون عشق خریدنی نیست.
سیمین گفت:
- خب اگه به یاشار علاقمند بود چرا باهاش تماس نمی گرفت؟
ویدا گفت:
- چون می دونست مهتاجی وجود داره كه اونو وصله ناجوری واسه فامیل می دونه!
سیمین گفت:
- پس چطور حالا راضی شد؟
ویدا گفت:
- مامان داری بازپرسی می كنی؟
سیمین با دستپاچگی همیشگی اش گفت:
- نه ... نه ... فقط كنجكاوم كه بدونم.
ویدا گفت:
- چطوری راضی شد؟ بهش اطمینان دادم یاشار اگر درمان بشه واسه رسیدن به هدفش هیچی جلوش رو نمی گیره. بهش گفتم حالا هم كه راحتش گذاشته فقط علتش بیماری خودشه نه وجود مهتاج. اون هم قول داد برای درمان یاشار كمك كنه.
ویدا فنجان را عقب زد و گفت:
- فقط تا زمانی كه مشكل یاشار به وسیله این دختره به طور قطعی حل نشده نباید مادربزرگ چیزی بفهمه، بگذارید فكر كنه به خاطر پول راضی به این كار شده؛ من هم همین رو بهش می گم.
سیمین با تشویش گفت:
- آخرش چی؟ تو خودت گفتی كه یاشار چیزی رو كه می خواد به دست می یاره. پس اگر درمان بشه و برخلاف تصور مادربزرگت این دختر خودش رو كنار نكشه مادربزرگت سكته می كنه.
ویدا با بی خیالی گفت:
- مادربزرگ واسه هر چیزی اینقدر حرص می خوره كه بالاخره یك روزی این اتفاق براش می افته.
سیمین با ناراحتی گفت:
- ویدا ...!
ویدا گفت:
- معذرت می خوام ... درسته كه مادرتونه، اما با خودخواهیش باعث دردسر همه می شه. به جز منافع خودش به هیچ چیز دیگه ای فكر نمی كنه. این دختر یك تنبیه حسابی برای تمام خودخواهیهاش می شه.
سیمین گفت:
- تنبیه به این سختی؟!
ویدا گفت:
- سخت ...؟ این اصلا تنبیه نیست. اگر مادربزرگ سر عقل بیاد می فهمه چه لطفی در حقش كردم و نگذاشتم قصه یك دایی حسام دیگه تكرار بشه.
سیمین گفت:
- ویدا ... تو تازگی ها بدجوری با مادربزرگت رفتار می كنی و در موردش حرف می زنی.
ویدا در حالی كه برمی خاست گفت:
- شما هم اگر می فهمیدید برای رسیدن به خواسته های خودش چشمش رو به روی چه چیزها و چه كسانی می بنده همین رفتار رو باهاش می كردید. فقط یادتون نره چه قولی دادید؛ دراین باره هم خودم با دایی حسام صحبت می كنم؛ به وفا هم بگین جلوی زبونش رو بگیره چون داره كم كم صبر و تحملم رو تموم می كنه!
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:06 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها