بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-25-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی
نه

در انگلیس دخترها به او توجه نمی کنند، شاید به این دلیل که هنوز تردیدهایی درباره ی حال و هوای ناشی گری استعماری شخص او وجود دارد، شاید هم لباسهایش مناسب نیست. وقتی در لباسهای چرمی آی بی ام نیست، تنها لباسی که دارد لباسهای پشمی خاکستری و ژاکت سبز ورزشی است که با خود از کیپ تاون آورده است. برعکس، جوانانی که در قطارها و خیابانها می بیند، شلوارهای سیاه باریک، کفشهای نوک دار، ژاکتهای تنگ و جعبه مانند با دکمه های زیاد می پوشند. همچنین مویشان را بلند نگاه می دارند، روی پیشانی و گوشهایشان می اندازند، در حالی که او هنوز موی کوتاه کم پشتی دارد به همان سبک که در زمان بچگی سلمانی های شهرستانی و دهاتی اصلاح می کردند و آی بی ام نیز با آن موافق است. در قطارها نگاههای دختران به سرعت از او می گذرد یا با تحقیر نگاهش می کنند.
در گرفتاری هایش چیزی وجود دارد که کاملاً مناسب نیست: اگر تنها می دانست کجای کار لنگ است و به چه کسی مربوط می شود اعتراض می کرد. رقیبانش چه نوع شغلهایی دارند که مجازشان می دارد لباسهایی بپوشند که خوششان می آید؟ و اصلا چرا باید مجبور باشد به هرصورت از مد پیروی کند؟ آیا کیفیتهای درونی به هیچ حسابی نمی آید؟
معقول آن است که برای خود لباس مناسبی شبیه آنان بخرد و آخر هفته ها آن را بپوشد. اما وقتی فکرش را می کند چنان لباسهایی پوشیدن به نظر نه تنها با شخصیتش بیگانه است؛ بلکه بیشتر لاتین است تا انگلیسی، احساس می کند که مقاومتش عجیب تر است. نمی تواند این کاررا بکند: مثل اینکه خودرا تسلیم یک بازی یا یک معما کرده باشد.
لندن پر از دخترهای خوشگل است. از سراسر دنیا آمده اند: برای کلفتی، آموختن زبان یا گردشگری. حلقه های گیسوانشان را به روی گونه هاشان می اندازند، چشمانشان سیاه سایه دار است؛ حال و هوای مؤدب رمزآمیزی دارند. زیباترینشان سوئدی های بلندبالا و عسلی پوست هستند، اما ایتالیایی ها چشم بادامی و کوچک اندامند و جذابیتهای خاص خود را دارند. تصور می کند که عشقبازی ایتالیایی ها تند و داغ خواهد بود، کاملاً متفاوت از سوئدی ها، که لبخند خواهد بود و بی حالی. اما آیا تا به حال فرصتی یافته که یکی را برای خود پیدا کند؟ اگر بتواند بر ترس خود فائق آید تا با یکی از این خارجی های زیبارو سر صحبت را بازکند، چه بگوید؟ آیا دروغ گفته که خودرا ریاضی دان معرفی کند تا برنامه نویس کامپیوتر؟ آیا امتیازهای یک ریاضی دان دختری از اروپارا تحت تأثیر قرار خواهد داد یا بهتراست به رغم ظاهر ناجورش بگوید که شاعر است؟
همیشه کتاب شعری را در جیب خود دارد، گاهی هولدرلین، گاهی ریلکه و گاهی هم واله خو. در قطارها، متظاهرانه کتابش را از جیب بیرون می آورد و خودرا جذب آن نشان می دهد. این یک آزمایش است. تنها یک دختر استثنایی آنچه را که می خواند ستایش می کند و در او روحیه ای استثنایی نیز می شناسد. اما هیچ یک از دخترانی که در قطار هستند به او توجهی نمی کنند. به نظر می رسد از نخستین چیزهایی که دختران هنگامی که پا به خاک انگلیس می گذارند، یاد می گیرند این است که هیچ توجهی به اشاره های مردان نکنند.
ریلکه به او می گوید: آنچه را زیبایی می نامیم صرفاً نخستین وحشت محرمانه است. ما دربرابر زیبایی به خاک می افتیم تا به خاطر تحقیر شمردنمان که ویرانمان کند سپاسگزارش باشیم. آیا دختران، این آفریدگان زیبا از دنیاهای دیگر، این فرشتگان خرابش می کنند اگر جسارت به خرج دهد و خیلی به آنان نزدیک شود، یا اورا به این خاطر بیش از اندازه ناچیز خواهند یافت؟
در مجله ی شعری – شاید آمبیت یا آجندا – یک آگهی پیدا می کند برای کارگاه هفتگی که انجمن شعر به نفع جوانانی برپا می کند که هنوز اثری به چاپ نرسانده اند. خودرا برای شرکت در زمان آگهی شده آماده می کند و لباس چرمی سیاه خودرا می پوشد. خانم جلو در مظنونانه براندازش می کند و سنش را می پرسد. می گوید:"بیست و یک". دروغ می گوید: بیست و دو سالش است.
گرد هم به روی صندلیهای راحتی چرمی می نشینند، شاعران هم سن و سالش براندازش می کنند و از دور سر تکان می دهند. همگی از او جوان ترند، در سن نوجوانی، بجز مرد میان سالی که, گویا در انجمن شعر کاره ای است. به نوبت آخرین شعرهاشان را می خوانند. شعری که او می خواند با این واژه ها ختم می شود:"امواج خشماگین غیرقابل کنترل من". مرد لنگ انتخاب کلمه اش را ناخوشایند فرض می کند. او می گوید کسانی که در بیمارستان کارمی کنند می دانند که غیر قابل کنترل برای ادرار بکار می رود یا بدتر از آن.
هفته ی بعد باردیگر در انجمن شعر ظاهر می شود و در پایان جلسه با دختری قهوه می نوشد که شعری درباره ی مرگ دوستش براثر حادثه ی اتومبیل خوانده که به جای خود شعر خوب، آرام و بی تکلفی بوده. دختر به او می گوید که وقتی شعر نمی سراید، دانشجوی کینگ کالج لندن است؛ لباس سنگین و مناسبی پوشیده، در دامن تیره و جورابهای سیاه. ترتیبی می دهند که دوباره یکدیگر را ببینند.
در یکی از بعداز ظهرهای یکشنبه در لیسستر اسکوییر یکدیگررا می بینند. نصف نصف موافقت می کنند که به دیدن فیلمی بروند، اما به عنوان شاعر در برابر زندگی وظیفه ای دارند که در نهایتش به انجام برسانند، پس در عوض به اتاق دختر در خیابان گوور می روند، جایی که دختر اجازه می دهد لختش کند. از شکیل بودن اندام برهنه اش بهتش می زند، سپیدی عاج مانند پوستش. فکر می کند آیا تمامی زنان انگلیسی هنگامی که لباسشان را در می آوردند به این زیبایی هستند.
برهنه در آغوش یکدیگر دراز می کشند، اما حرارتی در میانشان ایجاد نمی شود و روشن می شود که هرکاری بکنند گرمایی ایجاد نخواهد شد. سرانجام دختر پس می کشد، بازوانش را به دور پستانهایش حلقه می کند، دستانش راعقب می کشد و گنگ وار سرش را تکان می دهد.
می توانست سعی کند ترغیبش کند، وادارش سازد، تحریکش کند،ممکن بود موفق هم بشود، اما فاقد چنین روحیه ای است. روی هم رفته او تنها یک زن نیست، با بصیرتهای یک زن، بلکه یک هنرمند نیز هست. آنچه او می کوشد که دختر را به سوی آن بکشد چیزی واقعی نیست – دختر باید آن را می دانست.
در سکوت لباسهایشان را به تن می کنند. دختر می گوید:"متاسفم." او شانه بالا می اندازد. عصبانی نیست. دختررا سرزنش نمی کند. بدون بصیرتهای خاص خود نیست. قضاوتی که دختر درباره ی او کرده درباره خودش نیز هست.
پس از این پیش درآمد از رفتن به انجمن شعر خودداری می کند. به هرحال هیچگاه احساس خوشی درآنجا نداشته است.
شانس بیشتر با دختران انگلیسی ندارد. در آی بی ام دختران انگلیسی زیاد هستند، منشی ها و اپراتورهای پانچ و فرصتهایی که با آنها گپ بزند. اما از طرف آنها مقاومتی را احساس می کند، انگار آنها مطمئن نیستند که او کیست، انگیزه هایش ممکن است چه باشد، و در این مملکت چه کار می کد. با مردهای دیگر تماشا یشان می کند. مردهای دیگر با بذله گویی و روش چرب زبانی انگلیسی با آنها لاس می زنند. دخترها هم به این لاس زدن ها پاسخ می دهند، می تواند آن را ببیند: دختر ها شبیه گلها باز هستند. اما لاس زدن چیزی نیست که او آموخته باشد و بتواند از پس آن برآید. حتی مطمئن نیست که بر آن صحه بگذارد. و در هر صورت، نمی تواند بگذارد در میان دختران آی بی ام روشن شود که او شاعراست. آن وقت بین خودشان زیرجلکی می خندند و قضیه را در همه جای ساختمان پخش می کنند.
بالاترین آرزویش، بالاتر از یک دوست دختر انگلیسی، بالاتر از حتی یک دختر سوئدی یا ایتالیایی یک دختر فرانسوی است. اگر رابطه ی پرشوری با دختری فرانسوی داشته باشد مطمئن است که بر اثر تماس با زبان فرانسوی و لطافت تفکر فرانسوی موقعیت بهتری پیدامی کند. اما چرا باید یک دختر فرانسوی بیشتر از یک دختر انگلیسی تمکین کند که با او سر صحبت را بازکند؟ و به هرحال، در لندن زیاد به دختر های فرانسوی برخورد نکرده است. فرانسوی ها روی هم رفته فرانسه را دارند، زیباترین کشور جهان را. چرا باید به انگلیس سرد بیایند به دنبال بچه های بومی؟
فرانسوی ها متمدن ترین مردم دنیا هستند. تمامی نویسندگان مورد احترامش در فرهنگ فرانسوی غوطه خورده اند؛ اکثراً فرانسه را وطن معنوی خود دانسته اند – فرانسه و تا حدی ایتالیا، هرچند ایتالیا به نظر می رسد که در دورانهای سخت سقوط کرده است. در سن پانزده سالگی، هنگامی که پاکتی پستی برای پنج پاوند و ده شلینگ به انستیتوی پلمان فرستاد و در عوض یک کتاب گرامر و بسته ای از اوراق تمرین دریافت کرد که تکمیل کند و برای نمره گرفتن به انستیتو برگرداند، سعی کرده بود که فرانسه یادبگیرد. تمامی راه از کیپ تاون تا انگلیس، پانصد کارت را، که رویشان واژگان اساسی فرانسوی نوشته شده بود، هر کارت یک کلمه، در چمدانش با خود آورده بود تا همه جا با خود حمل کند و آنهارا به خاطر بسپارد تا در سراسر ذهنش سیلی از عبارت پردازی های فرانسوی جاری شود.
اما کوشش هایش به جایی ره نمی بَرَد. حسی برای فرانسه ندارد. به نوارهای زبان فرانسوی که گوش می دهد، اکثر مواقع نمی تواند بگوید که یک کلمه کجا تمام می شود و بعد ازکجا شروع می شود. هرچند می تواند متن های نثری ساده را بخواند، اما نمی تواند در گوش درونش بشنود که آنها چه صدایی می دهند. زبان در برابرش مقاومت می کند، به او راه نمی دهد؛ راهی برای نفوذ در آن پیدا نمی کند.
از نظر تئوری باید زبان فرانسه را آسان بیابد. لاتین را می داند؛ برای لذت بردن از آن گهگاه عبارتهایی از لاتین را به صدای بلند می خواند – نه لاتین عصر طلایی یا عصر نقره ای، بلکه لاتین وولگات، با عدم توجهش به نظم وا ژه ی کلاسیکی. زبان اسپانیایی را بدون اشکال درک می کند. اشعار سزار وايه خو، نیکلاس گیلن، و پابلو نرودا را در یک متن دوزبانه می خواند. زبان اسپانیایی سرشار است از واژه هایی با صدای بربری وحشیانه که معنی شان را حتی نمی تواند حدس بزند، اما این مهم نیست. دست کم هر حرف تلفظ می شود تا حتی دوتا ر.
باری، زبانی که نسبت به آن احساسی واقعی دارد زبان آلمانی است. این زبان از کلن پخش می شود و هنگامی که بیش از اندازه ملال انگیز نیستند از برلن شرقی و بیشتر اوقات آنهارا می فهمد. شعر آلمانی را نیز می خواند و به خوبی از آن سردرمی آورد. روشی را که در آن هر هجا در زبان آلمانی وزنه ی خاص خود را دارد تأیید می کند. با شبحی از آفریقایی ها که هنوز در گوشهایش هست، از نظر نحوی هنوز در وطن است. درواقع، از طولاتی بودن جمله های آلمانی و توده های مجتمع افعال در پایان جمله لذت می برد. بارها هنگامی که در حال خواندن زبان آلمانی است از یاد می برد که در کشوری بیگانه است.

اشعار اینگه بورگ را بارها و بارها می خواند، برشت را می خواند، هانس ماگنوس انسنزبرگر را می خواند. در زبان آلمانی کنایه ای نهفته است که جذبش می کند؛ هرچند مطمئن نیست آنچه را که درآن است کاملا درک می کند – درحقیقت متحیر می ماند که آیا تنها تصور نمی کند. می تواند بپرسد، اما کسی را نمی شناسد که شعر آلمانی بخواند، همان طور که کسی را نمی شناسد فرانسوی صحبت کند.
با این حال در این شهر گل و گشاد باید هزاران نفر باشند که در ادبیات آلمانی سر فرو برده اند، هزاران نفر که شعر را به زبان روسی، مجاری، یونانی و ایتالیایی می خوانند- می خوانند و ترجمه می کنند، حتی به این زبانها شعر می سرایند: شاعران در تبعید، مردانی با موی بلند و عینکهای قاب استخوانی، زنهایی با صورتهای کشیده ی خارجی و لبهای گوشتالو و هوس انگیز. در مجله هایی که از دیلونز می خرد شاهد کافی بر وجود این افراد پیدا می کند: ترجمه هایی که باید کار همین افراد باشد. اما او چگونه پیدایشان کند؟ این موجودهای خاص، هنگامی که نمی خوانند و نمی نویسند و ترجمه نمی کنند چه کاری می کنند؟ آیا او ندانسته در میان آنان، در بین شنوندگان در اوریمن می نشیند، در میان آنان در همپسیتد هیث قدم می زند؟
در هیث با انگیزه ای به دنبال زوج خوش قیافه ی جوانی راه می افتد. مرد بلندبالا و ریشواست، زن موی بلند بوری دارد که در پشت سرش بی اختیار لغزان است. مطمئن است که آنها روسی هستند. اما وقتی خوب نزدیک می شود که استراق سمع کند روشن می شود که انگلیسی هستند؛ از قیمت اثاث خانه در هیل صحبت می کنند.
باقی می ماند هلند. اندک معرفتی درونی از هلند دارد، دست کم این مزیت را دارد. در میان تمامی محافل در لندن، آیا محفلی از شاعران هلندی نیز وجود دارد؟ اگر وجود دارد آیا آشنایی او با زبان هلندی امکان ورود به این محفل را می دهد؟
شعر هلندی همیشه پیش از آنکه خسته کننده باشد تکانش می دهد، اما اسم سیمون وینکنوگ در مجله های شعر دیده می شود. وینکوگ از جمله شاعران هلندی است که به نظر می رسد در صحنه ی بین المللی ظاهر شده است. هرچه را که در موزه ی بریتانیا از وینکنوگ پیدا می کند می خواند و تشویق نشده است. اشعار وینکنوگ خشن، زمخت و فاقد هرگونه بُعد عرفانی است. اگر وینکنوگ تمامی آن چیزی است که هلند می تواند ارائه کند، پس بدترین بدگمانی اش تأیید شده است: که در میان تمامی ملتها هلند ی ها ضد شاعر ترین و عبوس ترین هستند. برای این میراث هلندی همین هم زیاد است. افزون برآن ممکن است او تک زبانی باشد.
بارها کارولین از سرکار به او زنگ می زند و ترتیبی می دهد که اورا ببیند. بالاخره یک بار که باهم هستند، دختر ناشکیبایی اش را با او پنهان نمی کند. به او می گوید آخر چقدر می تواند به لندن بیاید و روزهایش را صرف جمع زدن ارقام به روی یک ماشین بکند؟ به او می گوید نگاهی به اطرافت بکن: لندن نمایشگاهی از نوگرایی ها و لذت ها و سرگرمی هاست. چرا او از خود بیرون نمی آید و برای خود سرگرمی پیدا نمی کند؟
در جواب دختر می گوید: "بعضی از ما برای سرگرمی ساخته نشده ایم." دختر حرفش را به شوخی می گیرد و سعی نمی کند که از آن سردربیاورد.
کارولین هنوز توضیح نداده که برای محل سکونتش در کنزینگتون و وسایل و چیزهایی که در آنها ظاهر می شود پول از کجا می آورد. پدر خوانده اش در آفریقای جنوبی در کار موتور آلات است. آیا کار موتورآلات آنقدر درآمد دارد که زندگی لذت آوری را برای دخترخوانده اش در لندن فراهم کند؟ واقعا کارولین درکلوب چه کار می کند که ساعتهای شب را در آنجا می گذراند؟ آویزان کردن لباسها در اتاق لباس و جمع کردن انعام ها؟ حمل کردن سینی های نوشابه ها؟ یا کار در یک کلوب استفاده از نامی مطلوب برای کار نامطلوب دیگری است؟
دختر به او اطلاع می دهد از تماسهایی که در کلوب پیدا کرده یکی هم با لورنس اولیویه است. لورنس اولیویه به شغل بازیگری او علاقه مند شده است. به او قول شرکت در نمایشنامه ای را داده که هنوز مشخص نشده است. همچنین اورا به خانه ی خود در شهرستان دعوت کرده است.
او از این اخبار چه نتیجه ای باید بگیرد؟ شرکت در نمایشنامه به نظر دروغ می رسد؛ اما آیا لورنس اولیویه به کارولین دروغ می گوید یا کارولین به او؟ لورنس اولیویه اکنون باید پیرمردی باشد با دندانهای مصنوعی. آیا کارولین می تواند از خود در مقابل لارنس اولیویه دفاع کند اگر مردی که اورا به خانه اش در شهرستان دعوت کرده واقعا الیویه باشد؟ مردان در این سن و سال برای لذت بردن با دختران چه می کنند؟ آیا مناسب است به مردی حسادت کند که به احتمال دیگر نمی تواند نعوظ داشته باشد؟ آیا حسادت به هرصورت، هیجانی از رده خارح است در این لندن سال 1962؟
به احتمال زیاد اگر این لورنس اولیویه ی واقعی باشد بهترین پذیرایی را در خانه ی مجلل شهرستانی خود از کارولین خواهد کرد. راننده ای را می فرستد به ایستگاه و بر سر میز شام هم پیشخدمتی به پیشواز آنان خواهد رفت. بعد، هنگامی که سرش از باده ی سرخ گرم شده است اولیویه دختر را به رختخوابش راهنمایی می کند و با او عشق می بازد، و کارولین هم از راه ادب و سپاس در برابر نقشی که به او واگذار می کند تن به قضا می دهد. آیا هنگامی که سر در هم فروبرده اند، کارولین به خود زحمت می دهد که بگوید رقیبی هم در پشت صحنه وجود دارد، کارمندی که برای شرکت ماشین حساب کار می کند و در اتاقی در آرچی رُد زندگی می کند که بعضی مواقع شعر هم می سراید؟
نمی فهمد چرا کارولین از او ، این دوست پسر کارمند جدا نمی شود. پس از گذراندن شب را با او، وقتی که در تاریک روشنی های صبح به درون خانه اش می خزد، تنها می تواند دعا کند که دیگر با او تماس نگیرد. و در حقیقت، یک هفته می گذرد بدون آنکه کلمه ای با کارولین رد و بدل کرده باشد. آنگاه، درست هنگامی که دارد احساس می کند رابطه شان بخشی از تاریخ شده است، کارولین تلفن می کند و باز در به روی همان پاشنه می چرخد.
به عشق شورانگیز معتقد است و نیروی تغییر شکل دهنده ی آن. تجربه ی او با این حال، از روابط حرفه ای است که وقت او را به هدر می دهد، خسته اش می کند و در کارش خلل ایجاد می کند. آیا ممکن است برای آن ساخته نشده که زنان را دوست بدارد، یعنی در حقیقت او همجنس باز است؟ اگر همجنس باز بود که مشکلش را از آغاز تا پایان شرح می داد. با این حال، از زمانی که شانزده سالش شده همواره مجذوب زیبایی زنان و حال و هوای رمزآمیز دست نیافتنی آنان بوده است. از دوران دانشجویی در تب مداوم بیماری عشق بوده، گاهی برای این دختر، گاهی برای آن یکی و بعضی مواقع برای دوتا در آن واحد. خواندن اشعار شعرا تنها تبش را بالا می برده است. شاعران می گفتند از راه خلسه ی کور ******، انسان به درون روشنایی ورای مقایسه رانده می شود، در قلب سکوت؛ انسان با نیروهای عنصری جهان یکی می شود. هرچند روشنایی ورای مقایسه از آن زمان تا کنون اورا دورکرده است، یک لحظه هم شک نکرده که شاعران درست می گویند.
یک شب به خود اجازه می دهد که در خیابان با مردی آشنا شود. مرد از او مسن تراست – در واقع از نسلی دیگر. با تاکسی به سلون اسکوییر می روند، جایی که مرد زندگی می کند- به نظر می رسد تنهاست – در آپارتمانی پر از مخده های منگوله دار و چراغهای رومیزی کم نوز.
به ندرت حرف می زنند. به مرد اجازه می دهد که از روی لباسش به او دست بکشد: او در عوض هیچ حرکتی نشان نمی دهد. اگر مرد بخواهد به انزال برسد، او با احتیاط ترتیبش را می دهد. بعد به او اجازه می دهد که خارج شود و به خانه برود.
آیا این همجنس بازی است؟ همه اش همین است؟ حتی اگر بیشتر از آن هم باشد به نظر می رسد در مقایسه ی ****** با زنان فعالیتی ضعیف است: سریع، بی فکر، فارغ از ترس اما نیز تهی از لذت. به نظر می رسد چیزی در معرض خطر نیست: نه چیزی از دست داده می شود و نه چیزی نصیب کس می شود. مسابقه ای برای مردمی که از اتحاد بزرگ می ترسند: مسابقه ای برای بازندگان.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:12 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها