بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سوم
به مجرد آنكه صدای بسته شدن در را شنیدم ، بی اختیار پایم را روی پدال گاز فشردم . ماشین از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پیش رفت . اما هنوز به سر خیابان نرسیده پشیمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجای اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقیقه ای همان جا ایستادم و بعد بناچار بازگشتم . با وجودی كه در شركت كارهای بسیاری انتظارم را می كشید ، بخانه آمدم قبل از هر كاری برای آنكه اعصابم كمی آرام گیرد ، دوش آب سردی گرفتم و قهوه ای گرم و غلیظ نوشیدم . آنگاه روی تخت دراز كشیدم . چشمانم را روی هم گذاشتم ، فكر كردم دیگر همه چیز تمام شده است ، درست مثل یك خواب .
دیگر هرگز او را نخواهم دید ، تمام نقشه هایم نقش بر آب شد چرا او حرفهای مرا باور نكرد؟ من فكر می كردم او دختری است كه می تواند زندگی ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولی او حتی لحظه ای هم این فكر را نكرد... سعی كردم بخوابم اما تلاشم بی ثمر بود . بی اختیار برخاستم بطرف پاركینگ رفتم ، درست سر جای او داخل ماشین نشستم و پخش را روشن كردم موزیك ملایمی همراه با صدای نرم خواننده كه غزلی از حافظ را می خواند فضای داخل ماشین را پر كرد . بار دیگر چشمهایم را روی هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صدای خواننده لحظه به لحظه دورتر میشود و پلكهایم سنگین میشود .
زمانیكه چشمهایم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقریبا دو ساعت خوابیده بودم . بلافاصله یاد او در خاطرم نقش بست . با خود اندیشیدم آن بار احوالپرسی را بهانه كردم ، این بار چه كنم ؟ حتی اگر بتوانم بار دیگر او را ببینم ، مسلما مرا نخواهد پذیرفت . كاش بهانه ای داشتم كه یكبار دیگر بر سر راهش قرار گیرم . ولی افسوس كه همه چیز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگی و شكستگی می كردم. هرچند او مرا تحقیر كرده و از خود رنجانده بود ، اما برایم اهمیتی نداشت ، با اولین نگاهش همه چیز را فراموش می كردم ، ولی دیدار او محال بود
با ناامیدی از جای برخاستم و بیرون آمدم . خواستم در را ببندم كه شیء براقی زیر صندلی توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه می دیدم كم مانده بود از شادی فریاد بكشم . دستم را پیش بردم و آن را برداشتم ، یك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهایش با نگینهای رنگین تزئین شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق تو اینجا چه می كنی ؟"
اكنون كه پاسی از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روی میز قرار دارد نور چراغها بر روی بالهای رنگینش می رقصد ، كاش می توانستم آن را برای همیشه نزد خود نگه دارم ، اما نمی شود این پروانه بهانه من برای دیدار بهار زندگی ام است . درست مانند پروانه های واقعی كه بهار را نوید می دهند . بنزد او می روم و می گویم من وظیف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجیه مرا می پذیرد ، ولی شاید بعد ها از او بخواهم این پروانه زیبا را برای همیشه به من بدهد . من امشب را به امید آینده ای زیبا و موفق و در اندیشه او خواهم گذراند ، ولی گمان نكنم حتی لحظه ای بتوانم او را ...
- شما اینجا چه می كنید؟
دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كیانوش را دید نگاهش را به زمین دوخت . نمی دانست چه باید بگوید . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:" شما فراموش كردید كه نباید بدون اجازه به لوازم شخصی دیگران دست بزنید؟"
- من .... من ..... یعنی پدر بستنی خریده بود ، من برای شما بستنی آورده بودم .
- برای من ؟ شما هیچ وقت از این كارها نمی كردید.
- به خواست پدر اومدم ولی شما و آقای جمالی هیچ كدوم نبودید ، می خواستم بستنی رو اینجا بذارم و برم .....
- پس بخاطر پدرتون اومدید .
دختر پاسخی نداد كیانوش نیز منتظر پاسخ نماند پیش آمد و دفترش را از روی زمین برداشت و در همان حال گفت:" دونستن گذشته من برای شما آنقدر جالب بود كه پنهانی دفترچه خاطراتم رو می خوندید؟
- من قصد نداشتم این كا رو بكنم
- ولی من شما رو در حال مطالعه دفتر دیدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بیندازید و به اینجا بیایید . اگر اراده می كردید شخصا تقدیم می كردم .
لحن كلامش پر از طعنه و كنایه بود . ولی دختر جوان حرفی برای گفتن نداشت . دلش می خواست از آن اتاق بگریزد ، ولی كیانوش راهش را سد كرده بود . او به طرف میز رفت و ظرف بستنی را برداشت نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :" كاملا آب شده نیكا خانم ، معلوم میشه مدت زیادی از اومدنتون می گذره . باید حداقل یك فصل از كتاب زندگی منو خونده باشید ، شاید هم بیشتر."
نیكا باز هم سكوت كرد . كیانوش دستش را درون موهایش فرو برد و گفت :" چرا جواب نمی دید؟ چیزی بگید."
- من فقط كنجكاو شده بودم . جلدی زیبای اون دفترچه نظرم رو جلب كرد. از این بابت هم متاسفم . حالا هم میخوام برم .
- البته سركارخانم بفرمایید
مرد كنار رفت و نیكا قدم پیش گذاشت و در آستانه در ایستاد . در حالیكه دستش بر روی دستگیره در قرار داشت یكبار دیگر رو گرداند . مسلما یك عذرخواهی به این مرد بدهكار بود ، اما نمی توانست چیزی بگوید ، گویا لبانش را به هم دوخته بودند .
- اینجا منزل شماست . من كاره ای نیستم ، از طرفی یك بیمار روانی لایق مصاحبت با شما نیست .
- اصلا مسئله این نیست .
- چرا همینه . من خوب می دونم كه علیرغم خواست شما و مادرتون به اینجا اومدم ، می دونم كه مزاحم شما هستم ، خصوصا مزاحمی كه عقل درست و حسابی هم نداره ، در عین حال دلتون به حال این دیوونه می سوزه ، نگاههای پرترحمتون بیانگر ادعاهای منه ، شما مسلما كنجكاو بودید كه بدونید چه كسی یا چه چیزی منو به وادی جنون كشونده . خوب حالا تقریبا همه چیز رو فهمیدید . حالا می دونید دیوونه ای كه در مقابل شما ایستاده دیوونه ای كه مشت بر شیشه ها می كوبه و نیمه شب ها زیر برف و بارون سر به خیابونها می ذاره ، مردی كه حتی آدرس زندگیش رو گم كرده چه مسیری رو پشت سر گذاشته .
- ولی من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم
- هیچ مانعی در كار نیست ، شما می تونید باقیمونده داستان رو هم بخونید .
نیكا در سكوت به كیاونش چشم دوخت . می خواست علت این پیشنهاد را بداند ولی چیزی دستگیرش نشد بنابراین گفت :" شوخی می كنید؟"
- خیر كاملا جدیه
بعد دفتررا از روی میز برداشت و جلوی نیكا گرفت ، نیكا مردد بود . با آنكه دلش می خواست دفتر را بگیرد ، ول گفت :" متشكرم ، نمی تونم بپذیرم ."
- چرا؟
- می ترسم از اینكه منو از راز زندگیتون آگاه می كنید . پشیمون بشید .
كیاونش لبخند پر تمسخری زد و پاسخ داد : " در زندگی من تمام این كلمات بی معنیه پشیمونی ، راز ، حتی خود زندگی ."
- به هر حال من تصمیم ندارم قبول كنم .
- هر طور میل شماست . ظاهرا به غلط تصور كردم كه داستان زندگی این دیوونه ممكنه برای شما جالب باشه ، فراموش كرده بودم من تنها یكی از صدها بیمار روانی پدر شما هستم .
نیكا دیگر نمی توانست كنایه های او را تحمل كند . بنابراین گفت:" شب بخیر آقای مهرنژاد."
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهارم
آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس می كرد سایه كیانوش او را تعقیب می كند بی اختیار شروع به دویدن كرد. از حیاط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و با سرعت پله ها را پیمود ، خود را به اتاقش رساند ، داخل شد و دررا پشت سر خود قفل كرد . روی تخت دراز كشید و به آن چه اتفاق افتاده بود اندیشید. كاش آن دفتر روی میز نبود كه توجه اورا جلب كند. فكر پاسخ گویی به پدر بیش از همه عذابش می داد ، اگر كیانوش ماجرا را برای پدر می گفت او مسلما از این عمل نیكا شرمنده و دلگیر می شد ، اما واقعا دست خودش نبود!


اینكه او كیست و چرا به این خانه آمده؟ سوالی بود كه از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود مشغول كرده بود . از همان عصر جمعه كه او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند. بمحض آنكه وارد حیاط شدند ، ماشین مدل بالایی كه وسط باغ پارك شده بود توجهشان را بخود جلب كرد . نیكا هرگز بیاد نمی آورد كه پیش از این صاحب این اتومبیل را دیده باشد ، برای دانستن هویت مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند . بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دكتر بهروزی را به همراه یك غریبه به آنها داد . نیكا دكتر بهروزی را خوب می شناخت . او از دوستان نزدیك پدرش بود ، از دوستان زمان تحصیل . پیشترها برخی اوقات به خانه آنها می آمد ، حتی گاهی با خانواده ، ولی مرد دوم كه دكتر بهروزی او را آقای مهر نژاد معرفی كرد ، نیكا هرگز نامش را هم نشنیده بود . آنها لحظاتی در پذیرایی نشستند و نیكا دید كه دكتر بهروزی در گوش پدر نجوایی كرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق كارش دعوت كرد . خودش هم بعد از اینكه به مادر و نیكا سفارش كرد كسی مزاحمشان نشود، به داخل اتاق رفت و در را بست ، مسلما دكتر بهروزی كار مهمی با پدر داشت كه او و مادرش را بشدت كنجكاو كرده بود. یكساعت ، شاید هم بیشتر بدین منوال سپری گردید ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم گردیدند. نیكا می شنید كه دكتر و مرد غریبه پیوسته از لطف پدرش تشكر می كردند . بالاخره مهمانان با اتومبیل غریبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت . هنوز پایش را كاملا داخل ساختمان نگذاشته بود كه آن دو با یك دنیا سوال بطرفش هجوم بردند . دكتر آمرانه گفت :" اجازه بدید همه چیز رو توضیح می دم . اتفاقا موضوع صحبتهای ما به شما هم مربوط میشه . حالا بیایید تا براتون تعریف كنم .
هر سه بر روی صندلی هایشان نشستند و دكتر اینگونه آغاز كرد :
- مردی رو كه بهروزی معرفی كرد دیدید... مهرنژاد رو می گم ، اون مرد بسیار پولدار و تحصیل كرده ایه ، در ضمن از دوستان خیلی نزدیك دكتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده ای داره كه مدتی پیش دچار بیماری شدید روانی شده ، چندماهی در بهترین كلینیك های روانی داخلی و خارجی بستری بوده ، الان تقریبا حالش بهتره ولی به بهبودی كامل نرسیده ، اونا ترجیح می دن كه این جوون مدتی تحت نظر یه روانپزشك خارج از آسایشگاه زندگی كنه ...
مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :" ولی مسعود تو به من قول داده بودی كه دیگه طبابت نكنی."
- عزیزم این مورد استثناست. من نمی تونم تقاضای نزدیكترین دوستم رو رد كنم .
- خوب برای مداوای بیمارت كجا باید بری؟
- من به جایی نمیرم.
هر دو یك صدا پرسیدند:" نمی رید؟"
پدر در حالیكه سعی میكرد آرام و با احتیاط صحبت كند ، پاسخ داد: " اون به اینجا می آد"
مادر فریاد كشید:" چی گفتی؟ اون به اینجا می آد؟ خدای من ! مسعود ، تو خودت هم روانی شدی . آخه مگه اینجا آسایشگاهه كه هر دیوونه ای سرش رو پایین بندازه و بیاد تو.
پدر سعی كرد او را آرام نماید . برای همین گفت :" گوش كن عزیزم! اون برای ما هیچ مشكلی ایجاد نمی كنه ، اتاقهای اونطرف باغچه رو به اون می دیم ، در واقع جدا از ما زندگی می كنه ، حتی مستخدمها و خدمتكارهاش رو هم با خودش می آره تا تمام كارهاش رو انجام بدن ....
و به این ترتیب بحث وجدل آغاز گردید ، پدر اصرار میكرد كه او باید بیاید و مادر دلیل می آورد كه نمی تواند بپذیرد، و نیكا متحیر به بحث آن دو می نگریست . زمانی پدر و لحظه ای مادر از او نظر خواهی می كردند ، ولی نیكا نمی دانست كه باید جانب كدامیك را بگیرد ، به عقیده او آنها هر دو حق داشتند .
بالاخره مادر كه می دید اصرار فایده ای ندارد با لحن دلسوزانه ای گفت : " گوش كن مسعود ، من بخاطر خودت می گم ، مگه این تو نبودی كه مارو از تهران به اینجا كشوندی تا تو این باغ در آسایش و سكوت زندگی كنی؟ حالا بازم می خوای برامون دردسر درست كنی؟ چرا نمی ذاری راحت و بی دغدغه زندگی كنیم . خوب اگه اون دیوونه است بذار تو همون آسایشگاه بمونه ."
ولی پدر باز هم اصرار كرد:" افسانه خواهش میكنم قبول كن كه اون بیاد من می دونم پذیرفتن یه غریبه توی این خونه برای تو ونیكا مشكله ولی قول می دم هیچ مسئله ای پیش نیاد، باور كن . از طرف دیگه اون تو یه برزخ زندگی می كنه ، در مرز سلامت و جنون برای همین هم نمی تونه ، یعنی نمیشه توی تیمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فكر كن كه به من محتاجه."
مادر عصبانی شد و فریاد كشید:" تو برای مردم ساخته شدی . همه دنیا به تو نیاز دارند ، بجز من و دخترت ، ما برای تو هیچ ارزشی نداریم اینطور نیست . گوش كن جناب دكتر تو روزهای شیرین زندگی منو، جوونی و وجودم رو ، همه چیزم رو به پای مریضات ریختی و حالا یه مریض دیگه ."
آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دوید و در را به روی خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و از او خواهش كرد در را باز كند، ولی نیكا تنها صدای گریه اش را شنید.
علیرغم مخالفتهای مادر بالاخره در یك غروب زیبای پاییز بار دیگر آن اتومبیل مدل بالا وارد حیاط شد ، این بار اتومبیل سیاه رنگی نیز در پس آن بود كه حتی زیباتر و شیك تر از اتومبیل اول بنظر می رسید .
نیكا بی صبرانه پشت پنجره ایستاده بود تا آنها را ببیند، درها گشوده شد، از ماشین اول دكتر بهروزی و همان غریبه كه آقای مهرنژاد نام داشت پیاده شدند. از ماشین دوم هم مردی میانسال با سرعت پیاده شد و در را گشود آنگاه جوانی خارج شد كه از آن فاصله نیكا او را مردی بلند قامت با اندامی تكیده تشخیص داد، اما صورتش را بخوبی نمی دید ، تنها عینك تیره روی چشمانش توجه اش را بخود جلب كرد. در نظر نیكا او هیچ شباهتی به دیوانگان نداشت !
طبق برنامه قبلی او در عماره آن سوی باغ ساكن گردید، محل سكونت او با اتاق نیكا فاصله چندانی نداشت . طوری كه او بخوبی می توانست پنجره های اتاقهایش را ببیند.
تازه وارد كه اكنون نیكا می دانست كیانوش نام دارد ، برای دیدار از خانواده دكتر نیامد و یك راست به محل زندگی خود رفت . به فرمان او پرده های اتاقها كشیده شد و حتی برای پنجره های پرده توری ، پرده های ضخیم مخمل خریداری گردید و به این ترتیب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج قطع گردید .
كیانوش هرگز رزها از خانه خارج نمی شد ، تنها گاهی آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و یا در واپسین دقایق شب برای پیاده روی بیرون می رفت و ساعتی بعد بی هیچ گفتگویی باز می گشت ، تنها همدم او در این روز و شبها خدمتكارش بود ، همان مرد اطو كشیده و رسمی كه روز اول در ماشین را برایش باز كرده بود بعد ها او فهمید كه جمالی نام دارد. جمالی چهره ای حتی بمراتب وهم انگیزتر از اربابش داشت . او همیشه در كنار كیانوش بود و حتی لحظه ای نیز اورا تنها نمی گذاشت.
نیكا بیاد داشت در نخستین روزها ، دكتر پیوسته از وضعیت بسیار نامساعد روحی بیمار سخن می گفت ، او بیماری جوان را افسردگی بسیار شدید ناشی از شوك عصبی تشخیص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق بیمار مشغول مداوا بود ولی به رغم تلاشهای پیگیر او كار معالجه بسیار كند پیش می رفت و او نمی توانست بیمار جوانش را از استرسهای شدید عصبی ، لرزش مداوم دستها ، سردردهای چند روزه و كابوسهای شبانه خلاص كند. او تمایلی به دیدار هیچ كس حتی خانواده اش نداشت و آنها نیز تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا می كردند.
نیكا بارها او را دیده بود كه نیمه های شب به آرامی درون باغ قدم می زد در این لحظات دخترك بیش از هر زمان دیگری از این دیوانه می ترسید و شاید هیكل مردانه او را در زیر فانوس مهتاب شبه هیولایی می پنداشت. یكی دوبار نیز بطور اتفاقی او را در تاریك و روشن غروب و یا در زیر نور لامپ دیده بود و بالاخره توانسته بود چهره اش را آشكارا ببیند او مردی بلند قامت با اندامی كشیده و نحیف بود صورتی استخوانی ولی بسیار زیبا داشت و پوستش همیشه رنگ پریده و سرد بنظر می رسید ، ولی آنچه در این میان بیش از هر چیز دیگر توجه نیكا را بخود جلب كرده بود رنگ چشمان درشت و كشیده او بود، رنگ نامشخص چشمانش كه زمانی نیكا آن را سبز گاهی خاكستری و مواقعی آبی می پنداشت ، درست مانند چشمان نوزادان در نخستین روزهای تولد و شاید معصومیت نگاه و چهره اش نیز به همین خاطر بود . در تمام این دیدارهای چند لحظه ای صحبتهای آنان به یك سلام و یا عصر بخیر خلاصه می شد و جوان گویا چیز وحشتناكی دیده باشد بسرعت از برابر نگاههای كنجكاو و نافذ نیكا می گریخت . ولی نیكا هر بار كه او را می دید او را از دفعه قبلزیباتر می یافت .
تا جایی كه به یاد داشت همیشه مایل بود در جلسات مشاوره پدرش شركت كند و با بیماران او از نزدیك آشنا شود. ولی مادرش همیشه او را از این كار بر حذر می داشت و نمی خواست او خود را درگیر مسائل پدر كند. مادر كه اكنون با دیدن وضعیت رقت بار بیمار حس ترحم زنانه اش برانگیخته شده بود بجای خرده گیری بر دكتر او را در مداوای بیمار تشویق و یاری می نمود ولی نیكا را پیوسته از نزدیك شدن به او باز می داشت . حتی پدر نیز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگیرد .
با تمام این حرفها اكنون كه این بیمار جوان در چند قدمی او قرار داشت حس كنجكاویش بیش از پیش تحریك می شد. آنچه در این میان بیش از همه برایش اهمیت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او می خواست بداند چه ضربه ای بر پیكر او وارد شده كه كارش به اینجا كشیده شده است ، حتی گاهی بشوخی علت بیماری كیانوش را از پدرش می پرسید . ولی دكتر نیز با همان لحن طنز آلود پاسخ می داد )) دكتر باید محرم اسرار بیمار باشد)) با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بیمار ، نیكا گهگاه او را همراه پدر می دید كه در باغ گردش میكرد، مادر برای او از غذایی كه درست میكرد و یا كیك و شیرینی كه می پخت می برد . مستخدمش آنها را می گرفت و بعد بنوعی تلافی می كرد و اگر بطور اتفاقی خودش جلوی در می آمد ، بندرت جز تشكر حرف دیگری میزد.
درست مثل امروز كه پدر از نیكا خواسته بود برای كیانوش بستنی ببرد و این پیشامد روی داد. با آنكه بخاطر این كنجكاوی از خود عصبانی بود، ولی بازهم قلبا تمایل داشت ادامه ماجرا را نیز بداند ، شاید اگر بار دیگر در فرصتی مشابه قرار می گرفت باز هم همان كار را میكرد، چون بشدت تشنه دانستن ادامه داستان بود. می خواست بداند بالاخره كیانوش با آن پروانه كوچك چه كرده است؟ آیا توانسته بار دیگر آن دختر رویایی را ببیند؟ لحظه ای فكر كرد كاش دفتر را گرفته بود ولی باز پشیمان شد، مسلما اینطور بهتر بود. صداری در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شاید پدر بود كه از ماجرا مطلع گردیده و اكنون برای سرزنش او آمده بود ، از فكر پاسخی كه مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره كرد . باز هم صدای در آمد و یك نفر از پشت در گفت :" نیكا خوابیدی؟ بیا دخترم شامت سرد میشه."
نفس در سینه محبوسش را آزاد كرد و پاسخ داد:" اومدم مادر"
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت پنجم

از جای برخاست ، خود را در آینه برانداز كرد و از پله ها پایین آمد. یكراست به آشپزخانه رفت، مادر ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آن را بر روی میز بگذارد ، نگاهی به اطرافش انداخت و چون دكتر را ندید پرسید :" مادر! پدر كجاست؟"
مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:" رفته دنبال كیانوش."
نیكا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ایستاد و گفت:" كیانوش؟!"
- بله ، امشب با ما شام می خوره


- من خبر نداشتم ! - منم نمی دونستم . چند دقیقه پیش پدرت گفت.
- فكر نمی كنم بیاد .
- پدرت كه می گفت می آد ... نمی دونم چرا دیر كردند غذا سرد شد .
مادر با ظرف دسر بطرف میز رفت، نیكا در دل به بخت بد خود نفرین كردو گفت :" لعنت به این شانس ، از این همه شب چرا امشب باید بیاد اینجا."
در همین لحظه صدای گفتگوی پدر و كیانوش را شنید.
-000 تعارف نكن كیانوش جان! خواهش می كنم بفرمایید.
نیكا از آشپزخانه سرك كشید. كیانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر از جای برخاست كیانوش آرام شب بخیر گفت و در كنار دكتر پشت میز نشست. نیكا بصورت پدرش نگاه كرد، ناراحت بنظر نمی رسید ، شاید كیانوش چیزی به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدایش كرد :" نیكا عزیزم چرای نمی آی غذات سرد شد"
نیكا سعی كرد بر خود مسلط شود، بمحض آنكه از آشپزخانه خارج شد به آرامی سلام كرد . جوان بدون آن كه به او نگاه كند پاسخش را داد. نیكا پشت میز جای گرفت . دكتر كه بشقاب كیانوش را برداشت ، نیكا از زیر چشم به او نگریست ، او هیچ توجهی به اطراف خود نداشت، حتی بنظر می رسید به غذاها نیز توجهی ندارد . دكتر پرسید:" خوب پسرم چی بریزم؟"
- فرقی نداره دكتر، هر چی باشه خوب
- دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت كن
بعد بشقاب پر را جلوی او گذاشت او آهسته گفت:" خیلی زیاده!"
افسانه پاسخ داد :" اشكالی نداره هر قدر كه می تونید بخورید . شما جوونید ، برای شما كه این چیزها زیاد نیست."
او پاسخی نداد .پدر ظرف مرغ را جلویش گرفت، قطعه كوچكی برداشت . دكتر به سیب زمینی های سرخ شده اشاره كرد ، ولی او تشكر كرد و بر نداشت . نیكا بی اختیار گفت:" باید بردارید من سرخشون كردم."
پدر و مادرش هر دو با صدای بلند خندیدند ، ولی كیانوش تنها یك لحظه به نیكا نگاه كرد ، لبخند كمرنگی زد و باز سرش را پایین انداخت . اما اینبار مقدار كمی از سیب زمینی ها را برداشت و یكی را به چنگال خود زد . شام در سكوت صرف شد تنها یكبار نیكا نمكدان را از پدر خواست ، ولی چون در دسترس كیانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نیكا گرفت ، نیكا در حالیكه به دستهای لرزانش خیره شده بود ، نمكدان را گرفت و تشكر كرد
لحظاتی بعد پدر و كیانوش از جای برخاستند . او در حین بلند شدن گفت: "خیلی خوشمزه بود، متشكرم"
آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذای او اشاره كرد و گفت :" با این همه كه گفتیم ، نگاه كن هیچی نخورد.فقط بازی كرد."
نبكا به بشقاب او نگاه كرد ، تنها سیب زمینی ها را خورده بود! مادر مشغول جمع كردن میز غذا شد و به نیكا گفت :" دخترم پذیرایی با شما ، میز رو بذار برای من ."
نیكا به هال رفت و پرسید:" آقایون چای قهوه ؟"
پدر خندید و گفت :" هر چی آقای مهرنژاد میل دارن."
نیكا منتظرانه به او نگریست. چند لحظه ای طول كشید تا او سنگینی نگاه نیكا را دریافت . سرش را كمی بالا آورد و گفت:" هرچی خودتون دوست دارید و براتون آسونتره."
نیكا به آشپزخانه رفت ولی تمام حواسش به صحبتهای پدر و كیانوش بود ، ولی تنها صدای پدرش را می شنید . كیانوش كاملا ساكت بود فنجانهای پرشده را درون سینی چید و به هال برگشت . مقابل كیانوش و پدر خم شد و سینی را كه نیمی از فنجان هایش چای و نیم دیگر قهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شیطنت خندید و گفت :" حالا هركس هر چی دوست داره برداره."
- می بینید آقای مهرنژاد بمعنای واقعی آتیشه!
كیانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهای تصنعی همیشگی ! آنگاه دستش را پیش برد و فنجانی چای برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نیكا مقابل آنها نشست و سینی را روی میزش گذاشت . مادر با ظرفی از كیك شكلاتی وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نیكا داد و گفت :" دخترم به آقای مهرنژاد تعارف كن، شاید با چای دوست داشته باشند."
نیكا بلافاصله برخاست و كیك را تعارف كرد. كیانوش تنها برش كوچكی برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتری در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد . مادر نگاهی به كیانوش انداخت و گفت:چه عجب آقای مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار میزبانی شما نصیب ما شد."
كیانوش با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت :" كم سعادتی بنده خانم بوده ."
- خواهش میكنم به هر حال ما دوست داریم بیشتر در خدمتتون باشیم ."
- شما لطف دارید ، ولی من به اندازه كافی مزاحم شما هستم .
- این حرفا چیه؟ برای من شما و نیكا هیچ فرقی ندارید.
كیانوش این بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاری كه از روی فنجان چای بلند می شد ، خیره گشت . دكتر گویا تمایلی به سكوت او نداشت دستی به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."
كانوش سعی كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چای را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشیدن شد . در آن حال آهسته گفت :" می خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بدید به تهران برگردم."
- تهران؟
- بله می دونید توی شركت كارهای زیادی انتظارم رو می كشند .
لبخند رضایت بر لبان دكتر نشست، زیرا او میدانست ماههسات كیانوش حتی نامی از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولی با این حال می ترسید برای آغاز كار كمی زود باشد لذا گفت:" كار همیشه هست ، بنظر من بهتره شما یه كم دیگه استراحت كنید."
- می ترسم اونوقت حسابی تنبل بشم و دیگه هیچ وقت بشركت برنگردم.
همه خندیدند و دكتر گفت:" شما جوون و پرانرژی هستید و برای كار كردن وقت زیاد دارید."
- اگر شما صلاح نمی بینید من اعتراضی ندارم.
- البته كیانوش جان شما آمادگی كار رو دارید و هر وقت كه خودتون بخواین می تونید شروع كنید، ولی اگر نظر منو بخواید چند هفته صبر كنید . كار شما تو شركت سنگینه و نیاز به آمادگی كامل داره.
نیكا بی اختیار پرسید:" شما چه كاره هستید؟"
هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشیمان شد. خودش هم نفهمید چرا این سوال را پرسید وقتی كه جوابش را می دانست . كیانوش لحظه ای به نیكا خیره ماند . نیكا انتظار داشت او بگوید( شما كه خوندید دیگه چرا میپرسید؟) ولی او با متانت پاسخ داد:" توی یه شركت بازرگانی كار می كنم ، كارمندم اما نه تو آبدار خونه."
پدر اضافه كرد:" ایشون مدیر هستند."
و این چیزی بود كه نیكا بخوبی می دانست حتی متوجه كنایه كیانوش نیز شد.
كیانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :" خوب من باید كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابی شما رو به زحمت انداختم ."
همسر دكتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما كه شام نخوردید ، لااقل بفرمایید میوه بخورید."
- به این زودی خوابت گرفته جوون؟
كیانوش رو به دكتر كرد و گفت:" شما كه بهتر می دونید من اغلب تا نیمه های شب بیدارم ، ولی خانم ها حتما خسته هستند و باید استراحت كنند."
بعد بی آنكه اجازه پاسخ به كسی بدهد از جای برخاست بار دیگر تشكر كرد، شب بخیر گفت و به راه افتاد. دكتر تا دم در او را مشایعت كرد. نیكا به صندلی خالی او نگریست ، ناگهان چیزی توجهش را جلب كرد. نزدیكتر رفت درخشش یك خودنویس بود . آن را برداشت مسلما متعلق به كیانوش بود. نگاهی به بدنه آن كرد بر بالای لوله آن كنار گیره حروف (ك . م) به لاتین حك شده بود . با سرعت به طرف در رفت ، در بین راه با پدر كه داخل میشد برخورد كرد ، دكتر متعجب پرسید :" كجا؟"
و او در حالیكه می دوید خودنویس را در هوا تكان داد و گفت: خودنویسه كیانوشه ، میخوام بهش بدم."
بعد بطرف حیاط دوید . كیانوش را دید كه آرام آرام به آن سوی باغ می رفت فریاد زد:" آقای مهرنژاد... آقای مهرنژاد."
كیانوش بطرف او برگشت ، از دیدنش یكه خورد و برجای متوقف شد نیكا به او رسید . كیانوش پرسشگرانه نگاهش كرد. نیكا دستش را بالا آورد، خودنویس را به او نشان داد و در حالیكه نفس نفس میزد، بریده بریده گفت: " خودنویس ... شماست روی مبل... افتاده بود."
- چرا انقدر دویدید؟ خوب فردا صبح می آوردید، عجله ای در كار نبود.
نیكا پاسخی نداشت لحظه ای سكوت كرد ، ولی ناگهان توجیهی به ذهنش رسید و گفت:" فكر كردم شاید بهش نیاز داشته باشید."
كیانوش لبخندی زد و گفت: به هر حال متشكرم .... لطف كردید.
آنگاه سرش را پایین انداخت تا برود ولی نیكا باز او را صدا كرد:" آقای مهرنژاد!"
او بار دیگر برگشت و گفت:"بله!"
نیكا سكوت كرد كیانوش گفت:"نكنه پشیمون شدید."
- نه !
- پس بفرمایید.
- شما 000 شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دلگیرید؟ ... خیلی لطف كردید كه به پدر چیزی نگفتید ، ناراحت میشد.
كیانوش با صدای بلند خندید نیكا جا خورد و كمی ترسید ، ولی او بخود آمد ناگهان ساكت شد و گفت:" شما كاری نكردید كه من ناراحت بشم ، كه گفتم می تونید بقیه اون دفتر رو هم بخونید. من فقط كمی عصبانی شدم و حالا عذر می خوام "
نیكا سرش را پایین انداختو گفت : من باید عذر خواهی كنم ، منو ....
اما كیانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :" گفتم كه نیازی نیست آنگاه خودنویس را در میان انگشتانش چرخاند و ادامه داد: می دونید نیكا خانم ....
لحظه ای مكث كرد و باز تكرار كرد: نیكا خانم هیچ می دونید نام خیلی قشنگی دارید؟
نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد: حتما متوجه شدید كه من جمله ام رو تغییر دادم؟
- بله.
- می دونستم می فهمید برای همین هم اعتراف كردم.
- یعنی اسم من قشنگ نیست.
- چرا، خیلی هم زیباست . ولی جمله من این نبود.
نیكا پرسید:" حالا نمی خواهید جمله اصلی رو بگید."
- چرا ، می خواستم بگم هیچ می دونید كه این خودنویسم برگی از اون دفتره.
- پس خوب شد كه بلافاصله براتون آوردم ، مسلما خیلی با ارزشه
كیانوش لحظه ای درنگ كرد و زیر لب گفت:" شاید"
بعد بدون هیچ كلام دیگری راه افتاد، نیكا در حالیكه دور شدنش را تماشا میكرد ، حس كرد با حرفش او را رنجانده است .
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت دهم
شاید برای همین میخواسته پنجره رو ببنده نیكا سكوت كرد ، او می دانست كه كیانوش قصد بستن پنجره رانداشت فقط جلوی آن ایستاده بود خواست چیزی بگوید اما با دیدن چشمان بسته شادی منصرف شد و چشمانش را بر هم فشرد.
غروب سومین روز ورود مهمانان بود و جوانان قصد داشتند برای گردش بیرون بروند كه زنگ ساختمان بصدا در آمد مادر از آشپزخانه بیرون آمد در را بازكرد نیكا كنجكاو به در نزدیك شد ، ولی مادر در را بست و برگشت.


نیكا پرسید : كی بود؟ - آقای جمالی
- چه كار داشت؟
- گفت آقای مهرنژاد میخواد به دیدن عمه بیاد
- كی؟
- فكر می كنم همین الان ، اگه بشه برای شام نگهش می داریم بعد از شام چهارتایی برید چطوره؟
- خیلی خوبه
- پس برو به پدرت و ایرج هم بگو.... آهان راستی به شادی هم بگو . خیلی اصرار داشت كیانوش رو ببینه.
نیكا از آشپزخانه بیرون زد و داخل هال شد و با صدای بلند گفت :" خانمها ، آقایون برنامه گردش به بعد از شام موكول شد."
- چرا؟
- آقای مهرنژاد میخواد به دیدن شما بیاد
- ا پس بالاخره سعادت زیارت ایشون نصیب ما میشه.
- دخترم كی گفت؟
- آقای جمالی اومده بود ببینه ما خونه هستیم یا نه؟
- پس به مادرت بگو برای شام كیانوش رو نگه می داریم .
- اتفاقا مامان هم همین رو گفت.
- نیكا بیا بریم اتاقت
- بریم شادی جون.
شادی در حالیكه همراه نیكا از اتاق خارج می شد گفت:" بریم به سر ووضعمون برسیم ، الان فكر می كنه ما از جنگل اومدیم."
همسر دكتر میز و میوه ها را مرتب كرد و فنجانها را به آشپزخانه برد، در همین حال صدای زنگ برخاست و دكتر خود برای بازكردن در از جای برخاست و در را گشود. كیانوش با دیدن دكتر فورا سلام كرد . یك سبد گل زیبا و یك جعبه بزرگ شیرینی در دست داشت . دكتر در حالیكه جعبه و گل را از دستش می گرفت گفت:" چرا خودتون رو به زحمت انداختید ؟ اینطوری راضی نبودیم"
- خواهش می كنم قابل شما رو نداره
- حالا بفرمایید چرا دم در ایستادید؟ همه منتظرتون هستند
همسر دكتر از آشپزخانه بیرون آمد . كیانوش بمحض دیدن او مودبانه سلام كرد افسانه جواب داد" سلام آقای مهرنژاد شما كه سری به ما نمی زنید وقتی هم كه می آیید اینطور خودتون رو به زحمت می اندازید ، شرمنده كردید."
- خواهش می كنم خانم این حرفها چیه؟
- خوب بفرمایید.
دكتر و بدنبال او كیانوش و بعد از آنها افسانه وارد پذیرایی شدند . عمه و ایرج از جای برخاستند . كیانوش شرمگینانه گفت:" خواهش می كنم بفرمایید خانم معتمد ، تمنا می كنم"
سپس هر كس بر جای خود نشست . كیانوش كنار دكتر قرار گرفت و صحبتها آغاز شد. مطابق معمول او بیشتر شنونده بود و بندرت صحبت میكرد . نیكا و شادی داخل هال با هم صحبت میكردند و برای داخل شدن آماده می شدند .
-صبر كن نیكا بذار اول یه سرك بكشم
- سرك برای چی؟ یك مرتبه می ریم تو دیگه
- نه بذار ببینم .... یوهو چه خوشگله!
- حالا برو تو
- نه صبر كن یه دفعه دیگه
- اگر كسی ببینه خیلی بد میشه
- نیكا یه صدایی بكن روش رو اینطرف كنه ، میخوام درست ببینمش
- ای بابا خوب بیا بریم تو
- چه سربزیره بابا ، سرش رو بلند نمی كنه ، بریم تو
نیكا و شادی با هم داخل شدند . كیانوش ابتدا متوجه ورود آنها نشد . ولی زمانیكه نیكا سلام كرد ، او رویش را بجانب آن دو كرد و به احترامشان از جای برخاست و پاسخ سلام هر دو را داد اما نگاهش را از زمین برنداشت . دكتر رو به شادی كرد و خطاب به كیانوش گفت :" آقای مهرنژاد ! شادی خانم دختر خواهرم"
كیانوش تنها لحظه ای سربلند كرد و گفت " خیلی خوشوقتم خانم " و باز سرش را پایین انداخت شادی با آرنج به پهلوی نیكا زد و گفت :" حیف این همه زحمت، یه لحظه هم نگاهمون نكرد."
نیكا به خنده افتاد و پاسخی نداد ایرج رو به كیانوش كرد و گفت: " مستخدم شما بموقع رسید می خواستیم به گردش بریم"
- خدای من ! پس چرا نگفتید؟ واقعا متاسفم كه مزاحم شدم .
شادی بجای ایرج جواب داد:" اتفاقا بر عكس ما خیلی هم خوشحال شدیم ، گفتیم شام رو در خدمت شما صرف كنیم و بعد به اتفاق هم به گردش بریم مگه نه نیكا؟
نیكا نگاهش را از سبد گل زیبای روی میز گرفت و گفت:" بله همین طوره"
- ولی من به اندازه كافی مزاحم شما شدم ، اگه اجازه بدید برنامه شام رو منتفی كنیم
- شاید مصاحبت ما براتون دل انگیز نیست
- شادی خانم من در خدمت شما هستم ولی....
دكتر نگذاشت كیانوش جمله اش را تمام كند و گفت :" ولی نداره پسرم ، قبول كن"
كیانوش محجوبانه سر بزیر انداخت و گفت:" هر چی شما و خانمها بفرمایید"
-مثل اینكه دخترها شما رو محكوم كردند .
كیانوش در پاسخ ایرج تنها لبخندی زد و او ادامه داد:" خوشحالم كه با ما همراه می شید ."
صدای تلفن نیكا را مجبور ساخت كه از جای برخیزد در ضمن عذرخواهی بطرف گوشی رفت. لحظه ای بعد برگشت و گفت:" پدرجان ، با شما كار دارن"
دكتر از جای برخاست و گفت:" ببخشید زود بر میگردم"
ایرج نگاهی به كیانوش كرد و با لحنی نیش دار گفت:" شنیدم شما صاحب یه شركت بازرگانی هستید؟"
كیانوش با سر تائید كرد ایرج ادامه داد:" می دونید ، چطور بگم .... بقول معروف بهتون نمی آد "
بر عكس لحن مغرضانه ایرج، كیانوش لبخندی دوستانه زد و با صمیمیت پاسخ داد:" حق با شماست، این حرف رو قبلا هم از دیگران شنیده بودم نمی دونم شاید سنم برای اینكار كم باشه، شاید هم چیز دیگه ای"
- شما كه یه بیمار روانی هستید چطور می تونید امور مالی یك شركت رو اداره كنید؟
نیكا از این سوال ایرج بر آشفت و به او چشم غره رفت . بعد به كیانوش چشم دوخت كه رنگش پریده تر از همیشه بنظر می رسید با اینحال زبان گشود و با صدایی مرتعش گفت :" ایرج خان من مدتیه به شركت نمیرم"
- واقعا پس در غیاب شما امور مربوط بشركت رو چه كسی انجام میده؟
- مشاورام و عموم ، البته زیر نظر پدرم كار می كنند
- پس زیر بالتون رو میگرن. مطمئن بودم كه مردی مثل شما به تنهایی از عهده این كارها بر نمی آد.
كیانوش چشمانش را تنگ كرد و نگاهی موشكافانه به ایرج انداخت و بعد به نیكا نگاه كرد . نیكا احساس كرد او با این نگاه علت رفتار ایرج را می پرسد . ناچار برای تغییر موضوع صحبت و گفت:" آقایون نگفتید بعد از شام مارو به كجا خواهید برد؟"
نیكا به كیانوش نگاه كرد و منتظر پاسخ او شد. این كار ایرج را خشمگین كرد كیانوش به ناچار پاسخ داد:" هر جا كه شما تمایل داشته باشید"
شادی پرسید:" مثلا؟
ایرج گفت :" یه جایی می ریم دیگه ، چقدر عجولید؟"
شادی هم كه گویا از قصد نیكا آگاه بود گفت:" ولی ما باید بدونیم كجا می ریم تا مناسب همون جا لباس بپوشیم درست می گم خانمها؟"
عمه و همسر دكتر تصدیق كردند . آنگاه مادر از جای برخاست تا به آشپزخانه برود ، عمه نیز با او بلند شد ودر حالیكه می گفت :" بهتره جوونها رو تنها بذاریم و به كارهامون برسیم " آنها را ترك كرد . نیكا گفت: نگفتید تكلیف ما چیه آقای مهرنژاد؟
او عمدا در آخر جمله اش از كیانوش نام برد ، زیرا قصد داشت جملات نیشدار ایرج را تلافی كند .
- من كه عرض كردم خانم معتمد ، هر جا شما و ایرج خانم بفرمایید بنده در خدمتم .
- ما دوست داریم شما بگید
- شما لطف دارید شادی خانم ، ولی من واقعا نمی دونم شما چطور جاهایی رو برای گردش می پسندید شاید من پیشنهادی بدم كه شما موافق نباشید....
ایرج اجازه نداد كیانوش جمله اش را تمام كند و به طعنه گفت :" هیچ كار سختی نیست شما می تونید یكی از جاهایی رو كه سابقا با دوستانتون می رفتید پیشنهاد كنید ، مسلما جاهای زیادی رو بلدید "
كیانوش نگاه غضب آلودی به ایرج انداخت ولی بزودی برخود مسلط شد ، رو به نیكا كرد . وعصبانیتش نیكا را به فراست از چهره اش دریافت و برای آنكه دختر جوان بیش از این ناراحت نشود به ناچار گفت:" اگر موافق باشید به یه رستوران دنج و باصفا می ریم ."
شادی هیجان زده با گفتن كلمه " عالیه" اعلام موافقت كرد. در اینحال دكتر وارد شد ، ضمن عذرخواهی مجدد برجای خود نشست . نیكا از اتاق خارج شد و به ایرج اشاره كرد كه دنبال او برود . اشاره او از چشمان تیز بین كیانوش دور نماند و او بی اختیار با نگاهش ایرج را تا بیرون از پذیرایی دنبال كرد. نیكا در گوشه ای از هال انتظار او را می كشید . ایرج بطرفش رفت و گفت:" بفرمایید خانم امری داشتید؟"
نیكا ابروانش را درهم كشید و گفت:" این چه طرزحرف زدنه ایرج؟ چرا با این بیچاره اینطوربرخورد میكنی ؟" - مگه من چی گفتم ؟
- من چه می دونم ، چرا اذیتش می كنی؟
- بس كن انقدر نازك نارنجیش نكن ، من شوخی كردم.
- این چه جور شوخی كردنه كه بقیه رو ناراحت می كنه؟
- اصلا مگه تو وكیل مدافع مردمی؟ اگه ناراحت می شه چرا خودش چیزی نمی گه؟
این حرف خشم نیكا را بیش از پیش بر انگیخت و با عصبانیت گفت:" اون بتو احترام می ذاره نمی فهمی؟
و بعد با همان حالت به آشپزخانه رفت تا در چیدن میز به عمه و مادر كمك كند لحظاتی بعد شادی نیز به جمع آنان پیوست و آنها با هم میز شام را چیدند . البته در تمام مدت نیكا متوجه صحبتهای آقایان در داخل پذیرایی بود. بعد از آماده شدن میز، آقایان برای صرف شام دعوت شدند و همگی پشت میز جای گرفته و مشغول خوردن غذا شدند . در حین صرف شام صحبت خاصی پیش نیامد ، تنها عمه با دیدن خورشت قورمه سبزی بیاد همسر مرحومش افتاد و از محاسن او داد سخن راند . او كیانوش را مخاطب قرار داده بود و نیكا می دید مرد جوان در عین آنكه هیچ متوجه صحبتهای عمه نبود و چون همیشه در خود فرو رفته بود ظاهرا خود را مشتاق شنیدن نشان می داد و این برایش تعجب آور بود كه چگونه یك نفر می تواند به این خوبی نقش بازی كند . بعد از شام ، مادر چای را زودتر آماده كرد تا جوانها بتوانند زودتر به گردش بروند قبل از همه كیانوش برخاست شادی با تعجب به او گفت:" از اومدن با ما منصرف شدید؟"
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت ششم
خودش هم نمی دانست چرا همراه پدر ومادرش بمنزل همكار پدر نرفته بود ، شاید علتش این بود كه نمی توانست دختر لوس و دردانه آقای فرامرزی را تحمل كند ، ولی اكنون فكر آنكه آنها برای شام نیز بازنگردند . اورا از نرفتن پشیمان میكرد. كتابی را كه میخواند بست وكناری گذاشت . پشت پنجره رفت و به حیاط نگاه كرد . چشمش به اتومبیل كیانوش افتاد . ناگهان فكری بمغزش خطور كرد :" خوبست سری به او بزنم" بودن اتومبیل در حیاط نشانه آن بود كه خودش هم منزل بود، چون بتازگی دكتر به او اجازه داده بود در مسیرهای خلوت و برای مدتهای محدود رانندگی كند ، و او به دكتر اطمینان داده بود كه مطابق میل او رفتار كند. به هر حال نیكا هرگز شاهد ورود و خروجش نبود . بیش از یك هفته از شبی كه كیانوش مهمان آنها بود می گذشت و بعد از آن نیكا او را ندیده بود، ولی حالا دلش میخواست به دیدارش برود و مهم ترین انگیزه این دیدار همان حس عجیب دانستن ادامه داستان آن دفتر بود ، چون امیدوار بود كه یكبار دیگر كیانوش خواندن آن دفترچه را به او پیشنهاد كند و او بپذیرد.
تردید به دلش چنگ میزد ، نمی دانست باید چه كند. لحظه ای فكر كرد، آنگاه تصمیم خود را گرفت ، محكم از جای برخاست و با خود گفت :" چه اشكالی داره كه سری به اتاق كیانوش بزنم . اون چند ماهه اینجاست ولی من تابحال به دیدنش نرفتم ، حالا میخوام برم"آنگاه مقابل آینه لباس پوشید ، سر ووضع خود را مرتب كرد و بطرف در رفت ، ولی هنوز در را كاملا باز نكرده بود كه صدای زنگ تلفن برخاست ، بی اعتنا به راه خود ادامه داد ، اما ناگهان فكر آنكه مادر پشت خط باشد و نگران او شود ، سبب شد بطرف تلفن بدود و گوشی را بردارد.
- 000 الو.
- ایران.
- بله صداتون خوب نمی آد.
- منزل دكتر معتمد
- بله ، عمه جون شما هستید؟
- دخترم نیكا تویی؟
- بله عمه، صداتون خوب نمی آد . لطفا بلندتر.
- حالت خوبه؟
- خوبم مرسی ، شما چطورید؟
- منم خوبم ، پدر ومادرت چطورند؟
- خوبند ، سلام می رسونند، رفتند خونه آقای فرامزی.
- كی؟
- فرامرزی دوست پدر
- آهان ... دیگه چه خبر؟
- سلامتی ، خبرها پیش شماست.
- شما كه یادی از ما نمی كنید.
- ما همیشه به فكر شما هستیم ، منتها پدر خیلی گرفتاره.
- می دونم دخترم شوخی كردم، راستی اون پسره كه اومده بود خونه تون هنوز حالش خوب نشده؟
- حالش خیلی بهتره ، ولی پدر هنوز اجازه نداده كه بره شما چی؟ دكتر شما چی گفت؟ كی برمی گردید؟
- هفته دیگه عمه جون
نیكا با شادی فریاد كشید:" راست می گید هفته بعد؟"
- بله عزیزم
نیكا با شرم پرسید:" ایرج هم می آد؟"
- ای شیطون ... راستش رو بخوای بیشتر بخاطر تو و ایرج می خوام بیام. تازه شادی هم می آد، دوست داره تو مراسم نامزدی داداش و دختر داییش شركت كنه.
- عالیه عمه جون! خیلی دلم برای شادی تنگ شده بود
- برای ایرج چی؟
نیكا خندید و پاسخ داد:" برای همه تون. عمه چه وقت می رسید؟"
- هنوز دقیقا معلوم نیست.
- ولی ما می خوایم بیاییم فرودگاه استقبال .
- دوباره زنگ میزنم عزیزم ، ساعت و شماره پرواز رو بهت اطلاع می دم خوب عمه دیگه كاری نداری؟
- نه متشكرم
- ببینم نمی خوای با كسی حرف بزنی؟
- مثلا كی؟
- نمی دونم تو چی دوست داری؟
نیكا فقط خندید و عمع گفت:" ایرج اینجاست می خواهد باهات صحبت كنه."
با شنیدن این جمله دختر جوان احساس حرارتی عجیب كرد، عمه بار دیگر گفت:" خوب با من كاری نداری؟"
- نه ... سلام برسونید.
- سلامت باشی... گوشی.
- الو!
- سلام!
- سلام یكی یكدونه دختردایی! حالت چطوره؟
- از احوالپرسی های شما پسر عمه.
- شرمنده خانم، تهران تلافی می كنم.
- ببینیم و تعریف كنیم
- خوب مامان رفت بیرون ، بریم سر حرف خودمون . نیكا باور كن خیلی خیلی دلم برات تنگ شده، دختر من هر وقت از مرز می گذرم احساس می كنم بیشتر از هر وقت دیگه دوست دارم...
- برای همینه كه نه ماهه رفتی؟
- گرفتار عمل مامان بودم ، وگرنه تا حالا ده مرتبه اومده بودم .
- حالا عمه دیگه خوب شده؟
- آره بابا دكتر گفت می تونید برگردید، ولی چون عمل حساسی بوده باید باز هم استراحت كنه.
- خوب قلبه، شوخی بردار نیست .
- آره ولی شكرخدا تموم شد.
- عمه گفت هفته بعد برمی گردید.
- بله خانم خودت رو برای عروسی حاضركن.
نیكا خندید و ایرج ادامه داد:" بمجرد اینكه پام به ایران برسه مقدمات جشن رو فراهم می كنم ، یه نامزدی حسابی ، موافقی؟"
- چه جورم .
- پس دیگه مشكلی در كار نیست ... آخ آخ داشت یادم می رفت حال پدر زن و مادر زن عزیزم چطوره؟
- خوبند سلام می رسونن، ولی اگه بدونن داماد بی معرفتی مثل تو دارن بهترم می شن.
- چه كنم وقتی با تو حرف می زنم خودمم فراموش می كنم.
- بسه بسه ، دیگه انقدر شلوغش نكن.
- چشم ، خوب دیگه مزاحمت نمی شم خانم.
- خواهش می كنم شما مراحمید.
- امری باشه در خدمتم.
- عرضی نیست ممنون.
- پس خداحافظ
- به سلامت
- راستی نیكا
- برای دیدنت لحظه شماری می كنم.
- منم همین طور.
نیكا بلافاصله گوشی را گذاشت ، دستش را روی گونه اش گذاشت، حرارت سوزانی را زیر انگشتانش احساس كرد ، بطرف آشپزخانه دوید و از داخل یخچال شیشه آب سردی را برداشت و لیوانش را پر كرد ، ولی هنوز اولین جرعه را ننوشیده بود كه صدای توقف ماشین پدر را در حیاط شنید. به طرف پنجره رفت و مادرش را دید كه از ماشین پیاده می شد. لیوان را بر روی میز گذاشت و بطرف حیاط دوید تا هر چه زودتر خبر تازه را به پدر و مادرش بدهد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت یازدهم
نیكا با خود اندیشید : با رفتار ایرج اگر تا حالا هم نرفته است باعث تعجب است ." اما بر خلاف انتظارش كیانوش با همان لبخند كمرنگ همیشگی گفت:" خیر با اجازه شما میرم اتومبیل رو آماده كنم ."
- كیانوش جان با ماشین من برید.
- مگه فرقی هم داره آقای دكتر؟


- نه فرقی نداره - پس با اجازه ، من توی حیاط منتظر شما هستم .
و بعد با احترام برای خانمها سر خم كرد و شب بخیر گفت، جلوی در از دكتر و همسرش تشكر كرد و خارج شد . با خروج او شادی رو به نیكا كرد و گفت:" بهتره زودتر آماده بشیم . درست نیست زیاد معطل بمونه"
بعد هر دو از جای برخاستند ایرج نیز برای تعویض لباس برخاست .
شادی جلوتر از پله ها بالا رفت. نیكا خواست قدم بر پله اول بگذارد كه ایرج مچش را كشید و گفت:" خدا به دادمون برسه این دیوونه رانندگی بلده؟"
نیكا با غیظ پاسخ داد:" خیلی بهتر از تو"
ایرج نیز به طعنه گفت:" واقعا؟ معلوم می شه كه قبل از این خیلی باهاش همسفر بودی كه اینطور با اطمینان حرف می زنی."
نیكا خسته از این بحث بی مورد گفت:" بخاطر خدا بس كن . اگه می خوای اینطور ادا در بیاری من نمی آم ، خودتون برید"
تهدید نیكا كارگر افتاد و ایرج اینبار با لحن آرامی گفت:" معذرت می خوام ، باور كن منظور نداشتم ."
نیكا نیز با تبسمی دلنشین گفت:" مطمئن باش بار اوله كه سوار ماشینش می شم."
ایرج هم با رضایت خندید و گفت:" برو آماده شو منتظرت هستم ."
چون كار دخترها بطول انجامید ، ایرج در ساختمان را باز كرد ، سرش را به داخل كشید و فریاد زد :" عجله كنید بابا سحر شد، عروسی كه نمی رید."
شادی پاسخ داد :" اومدیم "
ایرج در را بست و دوباره به حیاط بازگشت و رو به كیانوش گفت:" امان از دست این زنها ، موجودات غریبی هستند"
كیانوش لحظه ای به نقطه نامعلومی خیره شد و زیر لب نجوا كرد:" خیلی عجیب"
ایرج با تعجب به او نگریست و خواست چیزی بگوید كه سر و صدای شادی و نیكا او را متوجه آنها كرد، رو به آن دو كرد و گفت :" كجایید؟ زیر پامون علف سبز شد، من و آقای مهرنژاد یك ساعته معطلیم ."
- لابد ساعت شما خرابه ، هنوز نیمساعت هم نشده .
- ای بابا ، خوب حالا سوار شید
كیانومش بطرف ماشین رفت در عقب را باز كرد ، كنار ایستاد و گفت:" بفرمایید"
اول شادی و پس از او نیكا سوار شدند . كیانوش با همان احترامی كه دررا گشوده بود آنرا بست ، بعد سوئیچ را بطرف ایرج گرفت و گفت :" ایرج خان"
ایرج نگاهی به سوئیچ كرد و پاسخ داد:" قربانت ، بزن بریم."
ایرج و كیانوش سوار شدند . كیانوش ماشین را روشن كرد و حركت كرد. جلوی در ایستاد . جمالی با سرعت در را باز كرد و برای آنها دست تكان داد .
كیانوش هم چراغی زد و با حركت سر تشكر كرد . نیكا به پشت سر خود نگاه كرد و جمالی را دید كه با همان حالت رسمی همیشگی در را می بست .
كیانوش پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین با سرعت بحركت در آمد. شادی بازوی نیكا را فشرد و گفت :" وای چقدر تند میره، من میترسم"
نیكا به او نگاه كرد و تنها لبخند زد او هم از سرعت ماشین كمی ترسیده بود، چون پدرش همیشه آهسته می راند و او به این سرعت عادت نداشت. ایرج سكوت را شكست و گفت:"اینجا خیلی ساكته ، پخش نداری؟"
كیانوش بجای پاسخ با لبخند پخش ماشین را روشن كرد ، از آینه نیم نگاهی به شادی و نیكا كرد و گفت :" خانمها صدا اذیتتون نمی كنه؟"
آنها پاسخ منفی دادند ، ایرج به خنده گفت:" شما همیشه از این نوارها گوش نمی كنید؟"
ظاهرا او از نوار كیانوش خوشش نیامده بود . خواننده یك غزل می خواند و نیكا سعی میكرد بیاد آورد این شعر از كیست ؟كیانوش سرش را بطرفین تكان داد، ایرج دوباره پرسید:" مگه شما شاعرید؟"
-من هیچ وقت فرصت این كارها رو نداشتم !از زمانی كه یادم می آد یه دفتر كل و یه دفتر روزنامه جلوی دستم بود و من اعداد رو ماشین می زدم و حسابها رو كنترل می كردم ،برای من زندگی تقریبا صفحه ماشین حسابم بود و آرزوم اعداد نجومی بود.
شادی و ایرج خندیدند ، ولی نیكا تنها به كیانوش نگریست و احساس كرد، او با حسرت سخن می گوید. ایرج گفت:" پس حالا كه اینطوره با اجازه شما من نوارتون رو عوض می كنم . این لالایی شما آدم رو خواب میكنه. جوون باید آهنگهای شاد و با نشاط گوش كنه كه سرحال بیاد."
بعد كاست دیگری رااز جیبش خارج كرد و درون پخش گذاشت . صدای یك خواننده خارجی كه با سر وصدا و سوز و گداز می خواند ، فضای ماشین را پركرد . نیكا احساس كرد نوار قبلی با حالت آنها همخوانی بیشتری داشت،خواست بگوید ) لطفا همان قبلی را بگذار)اما منصرف شد. حوصله بحث با ایرج را نداشت. نگاهی به كیانوش كرد، بنظرش رسید سر و صدای داخل ماشین او آزار می دهد ، ولی به هر حال او شكایتی نكرد
- خوب نگفتید كجا بریم آقای مهرنژاد؟
- شادی خانم من یه رستوران خوب و دنج سراغ دارم . اگر موافق باشید می ریم اونجا ، جای باصفاییه.
- كجاست؟
- شمیران
- این همه راه؟
- بله فقط عیبش اینه كه بمنزل شما دوره ، اگه جای دیگه ای در نظر دارید كه نزدیكتره اونجا بریم .
- نه ایرج اشكالی نداره دور باشه ، می دونید آقای مهرنژاد ما فقط قصد گردش داریم ، پس هیچ اشكالی نداره كه كمی هم دور باشه
- پس اگه خانم معتمد هم موافق باشن همون جا می ریم؟
- چطور شد شما شادی رو شادی صدا می كنید ولی منو خانم معتمد؟
- منو ببخشید من نام خانوادگی شادی خانم را نمی دانم .
- اشتباه نكنید ، منظورم این بود كه منو هم نیكا صدا كنید.
كیانوش آینه را كمی حركت داد تا صورت نیكا را در آن ببیند ، بعد لبخندی زدو گفت:" از حالا، خوب نیكا خانم بالاخره نگفتید موافقید؟
- بله موافقم.
- ایرج كاملا برگشت و رو به دخترها نشست. نیكا از پنجره به بیرون خیره شد . شب زیبا و دل انگیزی بود . آسمان پر از ستارگان درخشان بود و مهتاب كه بر روی پرده شب نقره می پاشید ، جلوه بیشتری به آن می بخشید . ایرج شروع به صحبت كرد . گاهی صحبتهای او نیكا و شادی را به خنده می انداخت . در این حال نیكا بسرعت به كیانوش نگاه میكرد، ولی گویا صدای آنها را نمی شنید، هیچ عكس العملی نشان نمی داد. وارد اتوبان كه شدند كیانوش آنچنان با سرعت می رفت كه نیكا احساس میكرد پرواز میكند، ولی اكنون به اندازه اول راه نمی ترسید ، زیرا می دید او بسیار تند، ولی حساب شده می راند ، نه ترمزی بشدت آنها را تكان می داد ، نه پیچی بطرفی پرتابشان میكرد. تنها صدای لاستیكها بود كه بگوش نیكا می رسید . شادی متوجه حالت غریب كیانوش شد و به ایرج اشاره كرد ایرج هم نگاهش را با تعجب به او دوخت و آرام گفت:" رفته تو عالم هپروت" نیكا اشاره كرد(( ساكت!)) و بعد به كیانوش چشم دوخت . بنظرش رسید چشمان او را اشك پر كرده است شادی آرام گفت:" صداش كن ایرج نذار اینطوری بره تو خودش ، شاید براش خوب نباشه"
ایرج شانه هایش را بالا انداخت و بی تفاوت گفت:" به من چه؟"
نیكا كه چنین دید آهسته گفت:" آقای مهرنژاد."
ولی او تكان نخورد نیكا این بار بلندتر گفت :" كیانوش خات."
جوان بخود آمد . متعجب از آنكه نیكا او را بنام خوانده بود به او نگریست و گفت :"بله!"
ایرج نگذاشت این حالت بطول بیانجامد و گفت:" پسر خوابیده بودی؟"
- نه ... فكر میكردم.
-به صورت حساب سود و زیان یا تراز نامه های نخونده ؟
كیانوش لبخند اندوهبار زد و پاسخ داد:" به تراز نامه زندگیم كه هیچ وقت نخونده"
ایرج این بار با صدای بلند خندید و گفت:" مدیر مقتدری مثل تو چطور نمی تونه تراز زندگیش رو میزون كنه؟"
- گاهی سرنوشت انقدر پرقدرته كه مقتدرترین آدمها رو به زانو در می آره ما كه در مقابل اونها هیچیم .
شادی گفت:" آقای مهرنژاد ما مایلیم لااقل امشب كه با ما هستید شما رو شاد ببینیم."
- معذرت می خوام ، فكر می كنم وجود من برنامه های شما رو خراب می كنه .
- باور كنید منظورم این نبود ، من فقط بخاطر خودتون گفتم .
- می دونم .
كیانوش سعی كرد لبخند بزند ماشین در كوچه پس كوچه های شمیران حركت میكرد نسیم خنكی از لای پنجره بداخل می دوید شهر تقریبا در سكوت آخر شب غرق بود . كیانوش به خیابان زیبا و پردرختی اشاره كردو گفت:" نیكا خانم خونه من تو این خیابونه ، یه روز با شادی خانم و ایرج خان تشریف بیاریید.
- حتما شركتتون هم همین طرفهاست .
- نه بعدا آدرس شركت رو بهتون می دم .... اگر دوست دارید همین الان هم می تونیم بریم خونه .
- نه ممنون ، مزاحم نمی شیم ، باشه برای یه فرصت دیگه .
- هر طور شما مایلید
ایرج در حالیكه وانمود میكرد از طولانی بودن راه كسل شده رو به كیانوش كرد و گفت:" كیانوش جان خیلی مونده ؟"
- نه تقریبا رسیدیم .
- این خیابونا خیلی با صفاست آدم از گشتن اینجاها خسته نمی شه مخصوصا تو شبی به این قشنگی
- نیكا چی می گی كجای این خیابونا قشنگه؟ باید پات رو از مرز بیرون بذاری تا بهشت رو تو این دنیا ببینی .
- ولی من ایران رو خیلی دوست دارم .
- اشتباه می كنی .
نیكا عصبانی شد و معترض گفت:" ایرج"
ایرج نگاهش كرد و با لحن مسخره ای گفت:" معذرت میخوام ."
كیانوش برای آنكه به بحث خاتمه دهد گفت:" خوب رسیدیم ." آنگاه ماشین را به كنار خیابان هدایت كرد . در مقابل یك در بزرگ دو نگهبان ایستاده بودند كه با خم كردن سر ادای احترام نمودند كیانوش داخل حیاط پیچید نیكا از داخل ماشین به بیرون نگاه كرد مقابل او وسط یك محوطه باز و پر درخت یك ساختمان سفید چند طبقه به چشم می خورد كه با چراغهای الوان تزئین گردیده بود . كیانوش گوشه پاركینگ پارك كرد و با سرعت خارج شد و در را برای شادی گشود و شادی پیاده شد و تشكر كرد نیكا در حال پیاده شدن شنید كه ایرج گفت:" انقدر خانمها را لوس نكن خودشون در رو باز می كنن."
وقتی پیاده شد به ایرج چشم غره ای رفت و از كیانوش تشكر كرد . كیانوش درها را بست و به راه افتاد بقیه نیز بدنبال او حركت كردند كیانوش آرام گفت:" خانمها اغلب از اینجا خوششون میاد. امیدوارم نظر شما هم مثبت باشه.
شادی پاسخ داد:" حتما ما به حسن سلیقه شما ایمان داریم ."
كیانوش تشكر كرد و گفت :" اگه مایل باشید داخل ساختمون نریم بیرون قشنگتره"
نیكا از دور حوضی بزرگ با فواره های بلند دید كه داخل آن چراغهای رنگارنگ روشن و خاموش میشد با دیدن این صحنه به وجد آمد و گفت :" موافقم ."
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سیزدهم
- زندگیمو تباه كردی آخه چرا؟ من برای تو دنیایی از سعادت و خوشبختی می ساختم، تو برای من همه چیز بودی ، فراموش كردن تو سخت تر از اونی بود كه تصور میكردم... نمی تونم ، نمی تونم فراموشت كنم . چشمای تو جهنم آرزوهای من بود. ولی من فكر میكردم كه میتونم آلونك خوشبختیم رو میون سبزه زار چشمات بنا كنم.... تو همه چیز رو خراب كردی ، چرا رفتی چرا؟ صدای بغض آلود كیانوش خاموش شد و نیكا صدای هق هق گریه اش را شنید ، تاكنون ندیده بود كه مردی اینگونه گریه كند.
باورش نمیشد . كمی جلوتر رفت، چشمانش از تعجب گرد شده بود . كیانوش را دید كه سرش را بر زانو گذارده بود و شانه هایش از شدت گریه می لرزید اما هر چه نگاه كرد كس دیگری را ندید بی اختیار پیش رفت، درخشش آتش سیگار لای انگشتان او توجهش را بخو جلب كرد هرگز او را در حال كشیدن سیگار ندیده بود. كیانوش سرش را از روی زانو برداشت قطرات اشك بر گونه اش درخشید پك محكمی به سیگارش زد و دودش را فرو خورد ، چشمانش را بر هم فشرد لحظاتی به همان حال ماند و باز چشمانش را گشود. با مشت محكم روی تخت كوبید و فریاد زد" لعنت بر تو! بعد سرش را بالا آورد در یك لحظه چشمش به چهره بهت زده نیكا افتاد. نیكا احساس كرد، خشم عضلات صورت مرد جوان را منقبض می كند ، خواست بگریزد اما پایش حركت نمیكرد ، این دومین بار بود كه در مقابل كیانوش به این حالت دچار میشد،كیانوش با تعجب و خشم گفت:" شما اینجا چكار می كنی؟"
- من ..... من برات نگران شده بودم
- برای من؟ شما فقط برای ارضاء حس كنجكاویتون به اینجا اومدید
نیكا به لحن پر طعنه كیانوش اعتنایی نكرد و گفت:" باوركن با اون حالتی كه ما رو ترك كردی نگرانت شدم"
- خوب پس بیا و بنشین
نیكا با قدمهای نا مطمئن پیش رفت .
- بنشین!
او گویا مسخ شده باشد آرام نشست
- با پسر عمه عزیزتون چكار كردید؟
- شادی رو برد به دستشویی ، میخواست دستاش رو بشوره
- خوب دستشویی زیاد دور نیست ، حتما الان برگشتند نمی ترسید از اینكه منو با شما ببینه ناراحت بشه؟
- ناراحت نمیشه.
- دروغ می گید، اون مرد مو بلند با اون لباسهای هزار رنگش خیلی بشما حساسه
نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد:" خیلی وقته اینجا هستید؟
- نه!
- باز هم دروغ میگید.
- نه باور كن دروغ نمی گم ، تازه اومده بودم ، فكر میكردم با كسی صحبت میكنید جلو نیامدم
كیانوشسیگارش را در جاسیگاری خاموش كرد و با لحن ملایمتری گفت:" معذرت میخوام ، فراموش كردم خاموشش كنم خانمها چندان علاقه ای به دود ندارند.
- شما سیگار می كشید؟
- بله خیلی زیاد
- من نمیدونستم
- توقع كه ندارید من در مقابل پدرتون سیگار روشن كنم.
نیكا سری تكون داد و كیانوش باز گفت:" بلند شید ، فكر نمی كنم صلاح باشه مهمانها رو معطل كنیم .؟
نیكا هنوز به دور و برش نگاه میكرد ، كیانوش كمی به او نزدیك شد و گفت: اینجا رو خوب تماشا كن ، روزی معبد من بود. هفته ای یك شب با الهه ام به اینجا می اومدم و شب بعد برای ستایش جای پاهاش تنها می اومدم . نیكا به خود جرات داد و پرسید: خیلی دوستش داشتید؟
كیانوش سری تكان داد و گفت :" خیلی؟.... نه این كلمه چندان مناسب نیست هیچ كلمه مناسبتری هم پیدا نمی كنم .
نیكا با اندوه نگاهش كرد و از جای برخاست كیانوش گفت: صبر كن می خوام باهات حرف بزنم"
نیكا از لحن خودمانی او تعجب كرد و گفت: بفرمائید.
- گوش كن خانم كوچولو هیچ وقت خودت رو درگیر عشق نكن ، به هیچ كس و هیچ چیز دل نبند و پایبند نشو ، عشق مثل تار عنكبوته و تو مثل پروانه ، نذار بالهات در این حصار چسبناك گیر كنه كه در اون صورت زندگیت تباه میشه . نیكا اندیشید تشبیه عشق به تار عنكبوت چه تشبیه زشتی است گرچه با صحبتهای كیانوش موافق نبود ، ولی مخالفتی نیز نكرد و در سكوت همراهش شد . از دور بمیز نگاه كرد ایرج و شادی برگشته بودند اكنون باید پاسخی مناسب برای ایرج می یافت. وقتی چشم ایرج به نیكا افتاد كه دوشادوش كیانوش پیش می آمد در چشمانش شعله های خشم زبانه كشید و با تنفری آشكار به كیانوش نگاه كرد. بمحض آنكه بمیز نزدیك شدند كیانوش لب به سخن گشود و قبل از آنكه كسی فرصت صحبت بیابد گفت: " چرا نیكا خانم رو سرگردون كردین؟ اگر من ایشون رو نمی دیدمتا آخر باغ رفته بود"
ایرج با تعجب پرسید:" تو دنبال ما اومدی!؟"
نیكا چاره ای جز ادامه دروغ كیانوش نداشت بنابراین گفت: بله
كیانوش فورا جمله نیكا را اینطور ادامه دادكه:" یكی از گارسونها به خام گفته بود كه دستشویی ته باغه ، غافل از اینكه شما به داخل ساختمون رفته بودین درسته؟"
چهره ایرج رفته رفته آرام شد و گفت:" بله ..... چطور شد دنبال ما اومدی؟
- دیر كردید حوصله ام سر رفت
ظاهرا همه چیز بخوبی تمام شده بود . كیانوش و نیكا بر جای خود نشستند كیانوش نگاهی بمیز كرد و گفت:گ خوب چیزی سفارش بدید. چی می خورید؟"
ولی ناگهان چهره اش تغییر كرد . نگاهی به ظرف كرم و نگاهی غضب آلود به نیكا انداخت . نیكا فورا متوجه منظور او شد . او فراموش كرده بود نام نیلوفر را از روی كرم كارامل كیانوش پاك كند . او همچنان به نیكا نگاه میكرد و نیكا سنگینی نگاهش را بخوبی حس میكرد . ولی جرات نمیكرد سرش را بلند كند كیانوش از جای برخاسا ظرف كرم كارامل را برداشت یكراست بطرف سطل زباله كنار حیاط رفت و آنرا با ظرف داخل سطل انداخت هر سه بهت زده به او نگاه كردند او برگشت و گفت: پشه توش افتاده بود.
شادی و ایرج خندیدند و ایرج گفت: تو كه نمی خوری لااقل اون بخوره
بعد از آن كیانوش دیگر سكوت كرد و در چند جمله بعدی كه رد و بدل شد دخالتی نكرد تا آنكه شادی مستقیما اورا مخاطب قرارداد و گفت: " آقای مهرنژاد مایلید كمی قدم بزنیم"
ولی كیانوش تنها با حركت سر اعلام موافقت كرد، آنگاه همگی از جا برخاستند و به آرامی حركت كردند . چهره كیانوش نیكا را عذاب می داد. نمی دانست چه باید بكند؟ امشب دو مرتبه این جوان را آزرده بود و اكنون سكوت مبهم او شكستنی نبود ، بالاخره نیكا تصمیم گرفت از دیگران بخواهد كه به این گردش كسالت آور خاتمه دهند، لذا رو به ایرج كرد و گفت:" فكر نمی كنی برای امشب كافی باشه؟ بهتره بریم خونه ، من خیلی خوابم می یاد."
- حالا زوده .
كیانوش نگاهی به نیكا كرد و گفت:" خسته شدید؟"
نیكا از اینكه بالاخره او به سكوتش خاتمه داد خوشحال شد و گفت:" بله فكر می كنم شما هم خسته شدید."
- من خسته نیستم ، ولی اگر شما خسته اید بهتره برگردیم ، موافقید ایرج خان؟
- حالا زوده ، یاد بگیر كمی تحمل كنی.
نیكا عصبانی شد و فریاد كشید:" ولی من بر می گردم."
صدایش پیچید، خودش هم نفهمید چرا فریاد كشیده . ایرج از فریاد او جا خورد ولی او بی اعتنا رو به كیانوش كرد و گفت:" آقای مهرنژاد لطفا سوئیچ ماشینتون رو به من بدید . من اونجا منتظر می مونم ، شما هم هر وقت این آقا خسته شد بیاید.
كیانوش بی معطلی سوئیچ را مقابل نیكا گرفت. نیكا آنرا برداشت
ایرج گفت: منم می آم
- لازم نیست
- فقط تا كنار ماشین
- گفتم لازم نیست
- نمی شه كه تنها بری.
كیانوش پا در میانی كرد و گفت:" اگر اجازه بدید من همراهتون می آم.
شادی گفت:لااقل با كیانوش خان برو
نیكا در سكوت به راه افتاد . كیانوش نیز نگاهی به شادی و ایرج كرد و با اشاره سر شادی به دنبال نیكا حركت كرد. وقتی چند قدمی دور شدند، شادی با غیظ به ایرج گفت: تو چرا این كارها رو می كنی ، نمی تونی جلوی این پسر كه می بینی نیكا بهش حساسه بهتر برخورد كنی؟
- مگه من چی گفتم؟
شادی با دلخوری روی گرداند و پاسخی نداد.
كیانوش و نیكا در سكوت حركت می كردند. نیكا دلش میخواست كیانوش این سكوت را بشكند . ولی او چیزی نگفت ، حتی وقتی كه نزدیك ماشین رسیدند كیانوش دستش را پیش برد و نیكا دانست كه او سوئیچ را می خواهد . او چند قدم جلوتر رفت، در ماشین را باز كرد، خم شد و صندلی را خواباند و به نیكا اشاره كرد كه داخل شود نیكا نیز در سكوت داخل ماشین شد و روی صندلی دراز كشید كیانوش از دردیگر كاپشن خود را از روی صندلی برداشت و برروی او كسید او نیز با نگاهش تشكر كرد بعد چشمانش را روی هم گذارد رایحه عطری كه تمام ریه هایش را پركرده بود دور شد كیانوش خارج شد نیكا از زیر چشم او را دید كه پایین می رود، آرام گفت:" كیانوش"
كیانوش بازگشت و نیكا لبخندی را روی لبانش دید ، بر روی صندلی نشست و با صدایی آرام و نرم گفت:"بله!"
- بنظر شما من دختر بدی هستم؟
- شما یه فرشته هستید، مهربون و خوش قلب
- مسخره ام می كنی؟
- نه
- گوش كن، من نمی خواستم دنبال شما بیام ، نمی خواستم با نوشتن نام .........
كیانوش نگذاشت جمله اش را تمام كند و گفت:" می دونم ، استراحت كنید"
- من شما رو ناراحت كردم؟
- نه اینطور نیست من می خواستم از شما بپرسم چرا ناراحت شدید مگه اسم شما روی اون كرم بود كه از دست من عصبانی شدین؟
- من فقط از دست خودم عصبانی هستم كه باعث شدم شما ناراحت بشید.
- بس كنید من كه گفتم ناراحت نشدم
- به من دروغ نگید شما تغییر كردید.
- بله ولی علتش اونچه كه شما فكر می كنید نبود ، این رستوران منو بیاد خاطرات زجر آوری می اندازه
- پس چرا ما رو به اینجا آوردید؟
- دوست داشتم شمام اینجا رو ببینید فكر میكردم خوشتون می یاد
- اتفاقا همین طورم هست، اینجا خیلی قشنگه!
در این حال كیانوش خم شد تا از كنار صندلی چیزی بردارد، نیكا نمی دانست به دنبال چه می گردد ، ولی حرفش را ادامه داد:"امشب برای شما شب بدی بود ، از یه طرف حرفهای ایرج و از طرف دیگه كارهای من، حسابی كلافه شدید."
كیانوش در داشبورد را باز كرد و فنجانی را از داخل آن بیرون آورد ، نیكا دردست دیگرش فلاسك كوچه طلایی رنگی را دید. كیانوش فنجان را پر كرد و به دست نیكا داد و گفت:" بخورید، حالتون رو جا می آره.... من واقعا معذرت می خوام."
- برای جی؟
- چون باعث شدم شما عصبانی بشید و با ایرج خان اونطور صحبت كنید و به قول معروف دق ودل منو سر ایشون خالی كنین.
نیكا لبخند زد ، كیانوش هم خندید، لحظه ای به چهره مهتابی دختر جوان نگریست و بعد گفت:" بهتره من زیاد اینجا نمونم می دونم كه همسرتون خوش ندارن زیاد با شما هم صحبت بشم."
بعد پایین رفت نیكا با صدای بلند گفت:" آقای مهرنژاد واقعا از شما ممنونم."
كیانوش خم شد سرش را داخل ماشین كرد و خیلی آرام گفت:" كاش همون كیانوش صدام می كردین، مثل چند دقیقه قبل"
سپس بی درنگ در را بست . نیكا زیر لب زمزمه كرد"كیانوش" و چشمانش را برهم نهاد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت پانزدهم
خود را روی كاناپه انداخت و چشمانش را برهم فشرد و به نظرش آمد كه این روزها خیلی خسته و بی حوصله شده . جنگ و جدالهای مختلف بر سر موضوعات كم اهمیت اعصابش را خرد كرده بود . هرگز تصور نمیكرد این ازدواج اینقدر پر دردسر باشد و بین او و ایرج تا این حد اختلاف نظر وجود داشته باشد ولی اكنون بینشان دریایی از اختلاف قرار گرفته بود گویا آن دو او دو دنیای مختلف به هم رسیده بودند. سه ماه تمام در كشمكش گذشته بود و او در سكوت رنج می كشید و به روی خود نمی آورد . ولی رنگ پریده چهره اش نشان می داد كه روزهای سختی را می گذراند .
تقریبا پاسخ به این سوال در هر برخورد برایش عادی شده بود كه "چرا لاغر شده ای؟" شب گذشته وقتی پدرش او را مستقیما مخاطب خود قرار داد و از وضع رابطه اش با ایرج پرسید . او سكوت اختیار كرده بود و زبان به شكوه نگشوده بود اما خوب می دانست كه پدر تقریبا همه چیز را می داند ولی بظاهر وانمود میكرد كه از ایرج بسیار راضی است.
حلقه اش را در انگشت چرخاند، چشمانش را اشك پر كرد و بغض گلویش را سوزاند و با خو اندیشید:" من باید تحمل كنم بخاطر پدر، بخاطر مادرم ، و از همه مهم تر بخاطر عمه و شادی"
شاید ایرج او را دوست داشت و در این مورد دروغ نمی گفت ، ولی با رفتارش آزارش می داد و او سر در نمی آورد این چه نوع دوست داشتن است كه انسان حتی ذره ای از خواسته های خود بخاطر كسی كه دوستش دارد نگذرد. شاید او فقط ادعا میكرد، چون اكنون سه روز بود كه قهر كرده بود و حتی تماس مختصری نیز نگرفته بود و نیكا میترسید با ادامه این روند بزودی همه متوجه اختلافات میان آن دو شوند بنابراین می خواست به این مساله خاتمه دهد اما غرورش به او اجازه نمی داد كه قدم پیش بگذارد.
ناگهان صدای زنگ تلفن برخاست از صدا ترسید گویا قلبش در سینه فرو ریخت . شاید ایرج باشد . با این فكر بطرف گوشی دوید و آنرا برداشت و نفس نفس زنان گفت:"........ ب ....... بله"
- عصر سركار بخیر منزل دكتر معتمد؟
- بله بفرمایید
- معذرت میخوام سركار خانم ، جناب دكتر تشریف ندارن؟
بی حوصله پاسخ داد:خیر.
- خیلی عذر می خوام كه مزاحمتون شدم ، شما زحمت رسوندن پیامی رو تقبل می فرمایید؟
- بله ........ ولی شما؟
- منو نمی شناسید . خانم معتمد؟
- نخیر شما؟
- من مهرنژادم ، كیانوش مهرنژاد
- آه بله ، آقای مهرنژاد چرا زودتر خودتون رو معرفی نكردین؟ حالتون چطوره؟
- خوبم ممنون . بنظرم رسید حوصله ندارید صحبت كنید. گفتم زیاد مزاحمتون نشم.
- واقعا معذرت میخوام ، شما رو بجا نیاوردم....
- خواهش می كنم ، حق دارید این اولین مرتبه است كه تلفنی مزاحم شما می شم ؟
- لطف دارید ، خوب چه می كنید؟
- مثل همیشه مشغول و گرفتار ، شما چه می كنید؟ ایرج خان چطورند؟
- خوبه سلام می رسونه
- زندگی جدید خوش می گذره؟
- ای .......... چی بگم؟
- مدتی زمان می برع تا عادت كنید
- بله حق با شماست
- خانم و آقای معتمد چطورند؟
- خوبند، سلام می رسونن
- خیلی دلم براشون تنگ شده.
- پس چرا سری به ما نمی زنید؟
- من تلفنی جویای احوالات شما هستم ، ولی چون به اندازه كافی مزاحم شدم و پدرتون با نپذیرفتن حق معالجه و زحمتشون منو خیلی شرمنده كردند، دیگه نتونستم بازم مزاحم بشم.
- این حرفا چیه؟ شما مثل غریبه ها حرف می زنید.
- لطف دارید خوب نیكا خانم غرض از مزاحمت............
- بفرمایید در خدمتم
- راستش می خواستم از شما و خانواده تون و ایرج خان و خانواده دعوت كنم روز جمعه نهار در خدمتتون باشیم.
- خدمت از ماست ، ولی چرا خودتون رو به زحمت می اندازید؟
- می خواستم از مصاحبت شما بهره مند شم . اگه قبول كنید خوشحال می شم
- البته ، ولی شادی رفته عمه هم حالش مساعد مهمانی نیست ، اگه اشكالی نداره خودمون مزاحم می شیم.
- هر جور خودتون صلاح می دونید، پس حتما ایرج خان رو هم بیارید . از زیارتشون خوشحال می شیم.
- حتما اونم خوشحال میشه ، حالا آدرس رو بدید........ چند لحظه اجازه بدید.
نیكا خودكاری از روی میز برداشت و دوباره بطرف تلفن رفت . خودكار را روی كاغذ فشرد و گفت:"خوب بفرمایید."
- خانم معتمد؟
- بله!
- پیشنهادی داشتم.
- بفرمایید.
- چون ممكنه شما منزل رو راحت پیدا نكنید، اجازه بدید من راننده ام رو بفرستم دنبالتون موافقید؟
- با این حساب دیگه خیلی اسباب زحمت می شیم.
- تعارف نكنید
- ولی خودمون می آییم.
- هر طور میلتونه، ولی بنظر من اونطوری بهتره.
- باشه . اگر شما اصرار دارید من حرفی ندارم.
- پس روز جمعه ده و نیم صبح من یه ماشین می فرستم دنبالتون تا شما رو به كلبه خرابه ما بیاره
- ممنونم
- امری نیست؟
- عرضی نیست.
- به همه سلام برسونید، جمعه می بینمتون.................... فعلا خدانگهدار.
- متشكرم خداحافظ.
نیكا گوشی را گذاشت و با خود گفت ( این هم بهانه لازم برای تماس با ایرج او فكر خواهد كرد مجبور شده ام كه به او اطلاع دهم برای همین هم تماس گرفتم)) فورا گوشی را برداشت و با سرعت شماره خانه عمه را گرفت صدای بوق چندین مرتبه شنیده شد ، ولی ارتباط برقرار نشد نیكا نا امیدانه خواست گوشی را بگذارد كه صدای خفه ای پاسخ داد:" بله!"
- سلام ، كجایی؟
- سلام نیكا خانم
- خواب بودی ایرج؟
- بله.
- معذرت می خوام ولی الان تقریبا غروبه
- دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، صبح هم جایی كار داشتم مجبور شدم زود از خونه بزنم بیرون ، برای همین هم از ظهر تا حالا خواب بودم.
- نیكا با خود فكر كرد پس او هم چون من ناراحت است، من راجع به او اشتباه میكردم بعد پرسید:" خوب چرا دیشب نخوابیدی؟"
- با دوستام به مهمونی رفته بودیم تا دیروقت طول كشید
نیكا از پاسخ او رنجید . انتظار چنین جوابی را نداشت:" به من نگفته بودی مهمان هستی؟"
- اگه می گفتم هم فرقی نمیكرد تو از دوستای من خوشت نمی آد پس نمی اومدی، می اومدی؟
- نه.
- دیدی حدسم درست بود
- پس بیخود نیست كه سراغی از ما نم گیری، سرت شلوغه.
- نه بابا یه دیشب رو رفته بودم.
- خوش بگذره
- جات خالی خیلی خوش گذشت. حالا چطور شد یادی از ما میكردی؟
- میخواستم خبری بهت بدم.
- اِ پس زنگ نزده بودی حال منو بپرسی.
نیكا پاسخی نداد ایرج ادامه داد:" خوب حالا چه خبره؟"
- برای جمعه به مهمانی دعوت شدیم.
- چه خوب .............. كجا؟
- منزل آقای مهرنژاد.
- كی؟
- كیانوش، ما و شما رو به نهار دعوت كرده.
- متاسفانه من روز جمعه با دوستام قرار دارم ، می خوایم بریم كوه
- خوب اگه اینطوره باهاش تماس می گیرم برنامه رو می ذاریم برای شما
- نه لزومی نداره
- پس می آی؟ راستی عمه هم دعوته
- حال مادر زیاد مساعد نیست، ما نمی تونیم بیایم.
- ظاهرا تو دنبال بهانه می گردی، اول می خوای بری كوه حالا هم می گی حال عمه مساعد نیست. بگو نمی خوام شما رو ببینم. من اشتباه كردم كه با تو تماس گرفتم
- اصلا اینطور نیست ، باور كن نیكا من همین امشب می خواستم بیام خونه شما ، البته هنوز هم تصمیم دارم . ولی قبول كن كیانوش میزبان كسل كننده ایه تحمل این مرد خشك و جدی برام مشكله. نمی تونم دعوتش رو بپذیرم من اصلا حوصله مهمانی رفتن ندارم.
- هر طور خودت می خوای با من كاری نداری؟
- صبر كن نیكا
- خداحافظ
- نیكا گوشی را روی تلفن كوبید و فریاد كشید:" برای هرزه گردی با رفقای احمقت وقت داری ، ولی برای مهمانی سالم نه، به جهنم كه نمی آی" و بعد با صدای بلند شروع به گریستن كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هفدهم
آنها به انتهای كتابخانه رفتند. كیانوش دستش را زیر قابی كه به دیوار آویخته بود برد و گفت:" شما رو به اینجا نیاوردم كه كتابخانه رو ببینید." در مقابل چشمان حیرت زده نیكا یك قفسه از كتابها بر پایه خود چرخید و كیانوش داخل شد نیكا چنان شگفت زده شده بودكه نمی توانست ازجای خودحركت كندكیانوش روبه او كرد و با تحكم گفت:" بیا دیگه."
نیكا با گامهای سنگین بدنبال او براه افتاد و از مدخل پنهانی گذر كرد ، لحظه ای احساس نمود به عالم رویا قدم گذارده است.
منظره ای كه مقابل خود می دید بیشتر به یك تابلوی زیبای نقاشی شباهت داشت تا سر سرایی در واقعیت . تمام آنچه در سالن قرار داشت ، از سنگهای مرمرین سبز روشن ساخته شده بود . گلدانهای بزرگ سنگی با گلهای اركیده ، مجسمه های كوچك و بزرگ مرمرین و از همه زیباتر حوض سه طبقه كنار سرسرا بود كه فواره های كوچك درون آن خودنمایی می كردند. دور تادور سالن پیچكهای نیلوفر از سقف آویزان بود و در لا به لای آنها مرغان عشق و قناریها آزادانه پرواز میكردند. نیكا نتوانست احساسات خود را كنترل كند و هیجانزده گفت:" خدای من اینجا چقدر زیباست!"
آنگاه با نگاهش بدنبال كیانوش گشت . او گوشه ای از سالن بر روی میز و نیمكت سنگی نشسته بود و از پشت دود سیگارش به نیكا نگاه میكرد، نیكا از اینكه چون كودكان بوجد آمده بود ، احساس شرم كرد و آهسته بطرف كیانوش بحركت در آمد . او آهسته پرسید:" نظرتون چیه؟"
- خیلی قشنگ و رویاییه!
- می دونید اسم این سالن چیه؟
- نه
- حدس كه میتونید بزنید شما دختر بسیار باهوشی هستید.
نیكا میدانست كه نام این سالن بنحوی با نیلوفر در ارتباط است نمی توانست حدس بزند . كیانوش اجازه نداد سكوت او بطول بیانجامد و گفت:" روزی به اینجا سرای نیلوفری می گفتند. كل این خونه رو برای اون ساختم مطابق سلیقه اون . اما این سالن رو جدای از بقیه بنا كردم . نقشه اش رو كیومرث كشید ، بمناسبت اولین سالگرد آشناییمون اینجا رو آذین بستیم و جشن گرفتیم . به اون میز كه كنار حوضه نگاه كن، ظروف وسایل عصرونه اونروز هنوز دست نخورده اونجاست . اون علاقه خاصی به سنگهای مرمر داشت، برای همین همه چیز این خونه رو از سنگ ساختم درست مثل قلبش " كیانوش بمیز مقابلش اشاره كرد و ادامه داد:" این گلدون گل سرخ رو بخاطر شما و علاقه تون به گل سرخ اینجا قرار دادم وگرنه همیشه گلهای مورد علاقه نیلوفر یعنی گل اركیده اینجا می ذارم ."
نیكا آهسته در سالن قدم زد و كیانوش بیش از این چیزی نگفت ناگهان قاب عكس زیبایی توجه نیكا را بخود جلب كرد او با سرعت بطرف قاب رفت ولی داخل آن بجای عكس یك پروانه كوچك با بالهای رنگین و پر نگین قرار داشت. نیكا لحظه ای به آن خیره شد . مسلما این همان گلسری بود كه كیانوش در دفترش راجع به آن نوشته بود. كمی جلوتر رفت قاب بعدی روی دیوار یك كار خطاطی بود كه بر روی آن نوشته شده بود:
" نیلوفری كه روزی خزانم را بهار كرد ....... روز دگر........ بهارم را خزان نمود"
نیكا با تعجب به اطرافش نگریست ، هرچه بیشتر دقت میكرد بیشتر متعجب می شد ، باورش نمی شد این همه احساس در وجود این مرد خشن و عصبی نهفته باشد . آنگاه به كنار حوض رفت و بر لبه آن نشست و دستهایش را از آب پر كرد و به هوا پاشید و دنبال ماهیها كرد، نگاهش را به كیانوش دوخت كه در عالم خود غرق شده بود و مسلما به نیلوفر فكر میكرد و نیكا بی آنكه بداند چرا دلش نمیخواست او به نیلوفر فكر كند . برای آنكه او را از عالم خود بیرون بكشد گفت:" كسی هم اینجا رفت و آمد میكنه."
كیانوش بخود آمد لبخندی زد و گفت:" نه ، من اینجا تنها زندگی می كنم ."
- پدر و مادرتون چی؟
- اونا تو خونه خودشون زندگی می كنند
- واقعا.......... هیچ كس از سر اینجا مطلع نیست؟
- هیچ كس بجز من و شما ، كیومرث ، نیلوفر و صمیمی ترین دوستم شهریار .
نیكا احساس كرد كیانوش هنوز هم نام نیلوفر را با حالت خاصی ادا می كند. لحظه ای مكث كرد و متفكرانه پرسید:" منو برای چی به اینجا آوردید ، من كه نه صمیمی ترین دوستتون هستم، نه مثل عموتون با شما همدل و نه چون نیلوفر عشقتون ، من اینجا چه می كنم منو به اینجا آوردید تا عذاب بكشم؟
- عذاب بكشید!چرا؟
- شاید به این علت كه مرد زندگی من حاضر نیست چنین عشقی رو بپای من بریزه و شما می خواهید صداقت عشقتون رو به رخ من بكشید.
نیكا سكوت كرد. در حالیكه این خانه و كارهای كیانوش را در ذهن خود با اعمال ایرج مقایسه میكرد و بحال نیلوفر غبطه میخورد كیانوش از جا برخاست مقابل نیكا ایستاد و گفت:" بلند شید بریم."
نیكا دانست كه سخنش كیانوش را عصبانی ساخته، نگاهی به او كرد و از جای برخاست . او با همان لحن عصبانی گفت:" من قصد نداشتم شما رو ناراحت كنم . شما فكر می كنید من چون از دخترها دل خوشی ندارم قصد كردم با آوردن شما به اینجا عذابتون بدم و بقول خودتون كاری كنم كه شما احساس شكست كنید ، اما اینطور نبوده و نیست من ..... من......... ( رویش را برگرداند) و ادامه داد: " شما دخترها هر مسئله ای رو به نفع خودتون تفسیر و توجیه می كنید، برای شما زبون آدما مهمتر از دلشونه ، براتون فرقی نداره كه تو دل یه انسان چه نیتی نهفته ، اگه با حرفهای كذایی شما رو شاد نكنه ، اون رو از خودتون می رونید من راز نهفته ای رو كه حتی از مادرم پنهون كردم برای شما آشكار كردم و شما در مقابل منو بكاری محكوم می كنید كه هر گز قصدم نبوده . این انصاف نیست شما زنها بر عكس ظاهر مهربونتون خیلی بی رحمید ."
نیكا چرخی به دور او زد و مقابلش ایستاد و گفت:" منو ببخشید آقای مهرنژاد خودم می دونم كه اشتباه كردم ولی باور كنید ارادی نبود. این روزها تمام كارهای من عجیب و غریب شده. خودم هم نمی دونم چی می گم با اعصاب در هم ریخته من بیش از این هم نباید انتظار داشت ، اما گذشته از این حرفها به شما بخاطر داشتن این همه احساس و در عین حال سلیقه تبریك می گم."
- متشكرم نیكا ، نمی دونم چطور دیگران قادرند فرشته مهربونی مثل شما رو عذاب بدن من كه چنین قدرتی ندارم . خوب حاضرید با هم یه قهوه بخوریم؟"
- البته.
- پس بفرمایید.
در اینحال با دست بمیز اشاره كرد. نیكا نشست در مقابل او یك سرویس چایخوری از مرمر قرار داشت ، كیانوش مشغول آماده كردم قهوه شد. نیكا شاخه ای از گلهای سرخ داخل گلدان مرمر روی میز را بویید . بعد نگاهی به گلهای اركیده كرد. میخواست میان سلیقه خود و نیلوفر قیاس كن كه كیانوش با قهوه جوش آمد و مقابل او نشست و گفت:"میخواستم بجای تمام گلهای اركیده گل سرخ بذارم . اما فكر كردم شاید شما مایل باشید اینجا رو همونطور كه هست ببینید."
- واقعا از لطف شما ممنونم .
- من بیش از اینها بشما مدیونم.
نیكا دستش را پیش برد ، شاخه ای از گلهای سرخ را كه بطرف پایین سرخم كرده بود، بالا آورد و به آن خیره شد . كیانوش فنجان را پر كرد و قهوه جوش را روی میز گذاشت بعد دستش را در میان گلها فرو برد و زیباترین آنها را در دست گرفت و خواست آنرا بچیند كه خار گل بدستش فرو رفت، لحظه ای دستش را عقب كشید و دو طرف محل خراش را فشرد قطره خونی از دستش بیرون جست ، نیكا نگاهی به انگشتش كرد و گفت:" وای انگشتتون"
- مهم نیست این گلها میخواستند تلافی كنند خاطرتون هست آخرین روز اقامتم در منزلتون برام گل آوردید و گفتید خار به انگشتتون فرو رفته.
هردو با صدای بلند خندیدند نیكا دستمالی به كیانوش داد و او تشكر كرد و آنرا به دور انگشتش پیچید و باردیگر ولی اینبار با احتیاط بیشتری دستش را بطرف گل دراز كرد و آنرا چید و مقابل نیكا گرفت. نیكا لبخند ملیحی بر لب نشاند و آنرا گرفت كیانوش برای لحظه ای به نیكا خیره شد. نگاهش بنحوی بود كه نیكا حدس زد او چهره نیلوفر را در چهره اش مجسم میكند . سرش را بزیر انداخت كیانوش خندید و گفت:" قهوه تون سرد میشه نیكا خانم ، میل بفرمایید."
و نام او را با حالتی ادا كرد كه گویا فكرش را خوانده بود ، نیكا فنجانش را برداشت و قهوه آنرا مزه مزه كرد. بنظرش خوش طعم آمد و چهره اش حالت رضایت بخود گرفت . كیانوش بحالت او خندید ، نیكا دستپاچه نگاهش كرد و گونه هایش سرخ شد . در همین حال شنید كسی از بیرون می پرسید:" اجازه دخول می دید آقای مهرنژاد؟"
- بله كیومرث جان بیا.
نیكا دستپاچه شد كیانوش نگاهش كرد و گفت :" چی شد خانم معتمد؟ عمو جان از خودمونه . تمنا می كنم راحت باشید."
كیومرث خان پیش آمد . او نیز ظاهرا از دیدن نیكا جا خورده بود با تعجب پرسید: شما هم اینجا هستید سركار خانم؟
- بله با اجازه شما.
- خوب خوش اومدید. بفرمایید. خواهش میكنم.
در اینحال نگاهش را از نیكا گرفت و بصورت كیانوش دوخت و ادامه داد:" كیا منو با پیرمردها رها كردی؟
- آخه شما از همه پیرتری كیومرث جون.
- من هنوز داماد نشدم تو چی می گی؟
- شاید تا صد سال دیگه هم نخواستی ازدواج كنی.
- خوب مردی كه در دام ازدوج گرفتار نشه تا آخر عمر جوون می مونه.
- پس من هم بشما اقتدا خواهم كرد.
- لازم نكرده چون من خودم هم قصد دارم استعفا بدم ، دیگه پیرو نمیخوام.تو لازم نیست اشتباه منو تكرار كنی . درست میگم خانم معتمد؟
نیكا از این نظرخواهی ناگهانی جا خورد و بناچار گفت:" نمی دونم....... چه عرض كنم؟
- كیا پسر خوبیه ، فقط گاهی كمی فازهاش با هم تداخل پیدا میكنه، اونوقت هركس از ده كیلومتریش رد بشه دچار برق گرفتگی میشه.
- پس باید مراقب باشم در این موارد سر راهشون قرار نگیرم.
- البته توصیه دوستانه رو من قصد داشتم خدمتتون بگم
- از لطف شما سپاسگزارم.
- ظاهرا شما دو نفر مصاحبین خوبی برای همدیگه هستید، هر چی دلتون میخواد از من بد بگید . خیلی خوب كردی كه اومدی كیومرث خان نیكا خانم از مصاحبت من خسته شده بود. نیكا خواست اعتراضی كن ، ولی كیومرث پیش دستی كرد و گفت:" حق هم دارند كسل كننده ای."
- می بینید نیكا خانم، كیومرث زیادی نسبت به من لطف داره.
- خواهش میكنم ، نپرسیدی برای چی مزاحم شدی؟
- چون احساس جوانی كردی اومدی خودت رو با جوانها همنشین كنی.
- اشتباه می كنی اومدم خبر خوشی بهت بدم.
- تو و خبر خوش از عجایبه
- ای بی معرفت!
- حالا بگید بدونیم چه خبره
- كیا جان سرهنگ عبدی تلفن فرمودند با داداش كاری داشتند. من گفتم ما اینجا هستیم و داداش در حال استراحته بعد از ایشون هم دعوت كردم به جمع ما بپیوندند. ایشون هم با كمال میل پذیرفتند . گمون كنم تا ساعتی دیگه میان.
نیكا به انتظار شنیدن پاسخی از كیانوش نگاهش را به او دوخت و دانست این خبر نه تنها او را خوشحال نكرد، بلكه آثار خشم نیز در چهره اش عیان گردید وگفت:" خواسته بودم امروز كسی اینجا نیاد."
- می دونم ولی فكر نمی كنم آشنایی دكتر و سرهنگ اشكالی داشته باشد.
- نمی خوام بیان( این را فریاد كشید و از جای برخاست)
كیومرث بالحنی دلسوزانه در حالیكه سعی میكرداورا آرام كندگفت: چرا عصبانی می شی؟بشین..... حالا كجا؟
- میرم بگم نیان.
نیكا خواست پا در میانی كند، شاید او آرام گردد به همین دلیل آهسته گفت:" آقای مهرنژاد تا ساعتی دیگه میریم هیچ لزومی نداره بخاطر راحتی ما برنامه تون رو بهم بزنید."
- می رید؟ شما شب اینجا هستید. . من هم قصد ندارم كس دیگه ای رو بپذیرم. سرهنگ هم اگه قصد داره مهندس مهرنژاد رو ببینه در فرصت دیگه ای بمنزلش بره.
این را گفت و بسرعت رفت. نیكا با تعجب به كیومرث خان نگاه كرد و او گفت:" این جوون همیشه همینطوره عصبی و كله شقه."
- چرا اینقدر عصبانی شد؟
- فكر می كنم بهتره بشما حقیقت رو بگم . چون ظاهرا كیا بشما ارادت خاصی داره.
چشمان نیكا از تعجب گرد شدو پرسید:" چطور؟"
- تعجبی نداره ، چون می بینم كه شما اینجا هستید . اون هیچوقت كسی روبه اینجا راه نمیده. اما شما رو در اولین دعوت به اینجا آورده ، می دونید چرا؟
- نه.
- متاسفانه من هم نمی دونم...... شما قبلا از وجود این مكان مطلع بودید؟
- خیر
- خیلی عجیبه اون هیچ علاقه ای به افشای رازهاش نداره، آدم تو داریه . من كیانوش رو بیش از هر كسی توی زندگیم دوست دارم . رابطه ما تنها رابطه عمو و برادر زاده نیست . ما با هم دوست هستیم.
نیكا لحظه ای اندیشید ، علت این عمل كیانوش ، مطالعه دفتر خاطراتش بود ، نیكا خود راز را بر ملا كرده بود و او همانطور كه عمویش می گفت چیزی بروز نداده بود.
-به چی فكر می كنید خانم معتمد؟
صدای كیومرث خان نیكا را بخود آورد. او لبخندی زد و پاسخ داد: هیچی ، چیز خاصی نبود.
- میخواهید بگم چرا اومدن سرهنگ كیانوش رو عصبانی كرد؟
- البته
- می دونید سرهنگ دختری داره مثل شما خانم و شایسته ، ما اونرو برای كیا در نظر گرفتیم ، ولی هربار كه صحبتش پیش میاد ، همینطور بلوا رو بر پا میكنه و حاضر نیست در اینمورد حتی كلامی بشنوه.
نیكا آهسته گفت:" حدس میزدم." و در همانحال احساس كرد حس حسادتش تحریك میشود البته نه نسبت به دختر سرهنگ بلكه نسبت بدختری كه مدتها پیش این مرد را رها كرده بود، نیكا در دل آرزو كرد كاش جای نیلوفر بود، كیانوش داخل شد بلافاصله رو به نیكا كرد و گفت:" واقعا عذر میخوام خانم معتمد."
- كار خودت رو كردی؟
كیانوش با شنیدن صدای عمویش بسوی او برگشت و با لحنی خشك و جدی پاسخ داد:"بله"
- تلفن كردی؟
- بله
- چطور تونستی مهمانت رو جواب كنی؟
- همونطور كه شما تونستی بدون اجازه میزبان، مهمان دعوت كنی.
- نمی خواستی كتایون با نیكا خانم آشنا بشه؟
كیانوش بی حوصله و قاطع گفت:" نه"
و نیكا متوجه شد كه او از اینكه عمویش در حضور او نام كتایون را برد عصبانی تر شد. اما كیومرث بی اعتنا ادامه داد:" چرا؟"
- چون لایق مصاحبت با نیكا خانم نیست، از اون عزیز دردونه خوشم نمیاد.
- بس كن كیا تو حق نداری راجع به دیگران اینطور صحبت كنی
- من هرچی بخوام میگم.
- هیچ می دونی اگه این حرفها به گوشش برسه چی میشه؟
- هرچی میخواد بشه.
نیكا از بحث بین آنها خسته شده بود. نمی دانست چرا كیومرث قصد كرده بود تا هر طور شده كیانوش را محكوم نماید و با لجبازیهایش او را عصبی میكرد. دستان لرزان كیانوش حتی سیگارش كه بشدت میان انگشتانش تكان میخورد، حس ترحم نیكا را بر می انگیخت . برای آنكه بیش از این شاهد ماجرا نباشد از جای برخاست و آهسته گفت:" منو ببخشید."
برخاستن او هر دو مرد را وادار به سكوت كرد كیومرث فورا بخود آمد رو به نیكا كرد و گفت:" ما رو ببخشیدخانم معتمد."
- خواهش میكنم ، فكر میكنم بهتره تنهاتون بذارم
كیانوش برافروخته و عصبی نگاهش را به نیكا دوخت و با تحكم گفت:" بنشینید، كیومرث میره"
نیكا با آنكه از تحكم كلام كیانوش ترسیده بود، خواست اعتراضی كند ولی برخاستن كیومرث فرصت اعتراض را از او گرفت:" خوب خانم معتمد شما رو پایین می بینم."
- حتما
- با اجازه
- خواهش میكنم
او با سر تعظیم مختصری كرد و بدون آنكه به كیانوش نگاه كند رفت . نیكا همانطور كه ایستاده بود كیانوش را مخاطب قرار داد و با عصبانیت گفت: " واقعا كه آقای مهرنژاد روی شما بیش از اینها حساب میكردم."
- چطور؟
- رفتار شما با عموتون اصلا صحیح نبود
- ولی به نفعش بود.
- این نفع رو شما تعیین می كنید؟
كیانوش لبخندی زد و گفت:" اگر اجازه بدید توضیح میدم."
نیكا سكوت كرد او با دست اشاره كرد و گفت:" خواهش میكنم بفرمایید من اینطور معذبم، خیلی زشته كه مردی در حضور خانمی كه ایستاده بنشیند."
نیكا در حالیكه می نشست به طعنه گفت:" بنظر نمی‌آد تا این حد كه ادعا می كنید مبادی ادب باشید."
كیانوش اهمیت نداد و با همان لحن صمیمی و لبخند زیبا گفت :" می دونید كیومرث دوست نداره در مقابل من كوتاه بیاد . گاهی اوقات حتی زمانیكه حق مسلم رو به من می ده با من لج میكنه ، درست یا غلط ، ولی تز او در برخورد با من اینه چون معتقده نباید در مقابل من كسی كوتاه بیاد ، بلكه باید مقاومت كنن تا من سعی كنم با دلیل حرفم رو توجیه كنم، از طرفی چون می دونه من وضعیت عصبی مناسبی ندارم ، دلش نمیخواد بحثها طولانی بشه از این بابت اون نه تنها از حرف من نرنجید ، بلكه خوشحال هم شد،چون از دید اون من محكوم شدم و برای گریز از این محكومیت ازش خواستم ما رو بحال خودمون بذاره وبره...... شما آثار رنجش رو در چهره اش دیدید؟"
نیكا با سر پاسخ منفی داد و فكر كرد شاید حق با كیانوش باشد . هر چه بود او عمویش را بهتر از نیكا می شناخت.صحبتهای آنها نیمساعت دیگر بطول انجامید . اما در این مدت كیانوش هیچ نامی از نیلوفر نبرد و این دقیقا برخلاف میل نیكا بود . زیرا او بیش از هرچیز تمایل داشت از او بشنود ، ولی گفتگوهای آنها بیشتر در مورد ساختمان، تزئینات آن و كار كیانوش بود . ورود آقای جمالی رشته صحبتشان رااز هم گسیخت ، نیكا او را از صبح ندیده بود و از دیدن او متعجب شد چهره جمالی نیز نشان میداد كه او هم از دیدن نیكا تعجب كرده است .جمالی در مقابل كیانوش سری خم كرد و با بی میلی به نیكا روز بخیر گفت ، نیكا به او خیره شد. مثل همیشه كت و شلوار مشكی و پیراهن سفید پوشیده بود و كفشهای واكس خورده اش برق میزد لحنش هم مثل همیشه بود، خشك و رسمی.
او در حالیكه به نیكا چشم غره میرفت . به كیانوش اطلاع داد كه مهمانها برای صرف چای و عصرانه در باغ منتظر آندو هستند آنها نیز از جای برخاستند و با هم بباغ رفتند از آن لحظه كه كیانوش صندلی را برای نیكا عقب كشید ، او را به نشستن دعوت كرد . دیگر هیچ برخوردی میان آندو صورت نگرفت .
با اصرار فراوان كیانوش و خانواده اش دكتر پذیرفت شام را هم در منزل آنها صرف نماید و بعد با كیانوش نزد نیكا آمد و سوال كرد برنامه ای در منزل ندارد؟ نیكا به دكتر برای پذیرفتن این دعوت اعتراض كرد و گفت:" ممكن است ایرج برای شام بمنزل آنها بیاید."
ناگهان چهره كیانوش تیره گردید، غضبناك به نیكا نگریست و گفت:" با منزل تماس بگیرید اگر ایشون بودند ، خودم میرم دنبالشون."
و بعدباهمان لحن خشك و عصبی كه نیكا رامی رنجاند از اوخواست تاهمراهش شود و تلفن كند . نیكا تشكر كرد و اظهار داشت كه بامستخدمین هم میتواند اینكاررا انجام دهد.ولی كیانوش تنهاباتحكم گفت:" راه بیفتید."
آنها بار دیگر بداخل ساختمان بازگشتند . اینبار كیانوش در سكوت كامل حركت میكرد و نیكا بدنبال او روان بود. كیانوش او را به اتاقی راهنمایی كرد. داخل اتاق یك میز چوبی برنگ قهوه ای تیره با كنده كاری های زیبا قرار داشت . پشت آن یك صندلی گردان چرمی و بر رویش یك تقویم رو میزی ، یك قلمدان بسیار زیبا،
چند جلدكتاب و چند پوشه و در گوشه دیگرش كنار گوشی تلفن یك كامپیوتر بچشم میخورد نیكا حدس زد آنجا اتاق كار كیانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روی مبل چرمی كنار اتاق نشست و پلكهایش را روی هم فشرد ، نیكا پیش رفت و گوشی را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حالیكه مطمئن بود هیچ كس گوشی را بر نخواهد داشت . چند لحظه ای گوشی را در دستش فشرد ، ولی بیهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كیانوش كرد. او چنان بیحركت نشسته بود كه گویا بخواب رفته است. نیكا آرام آرام به او نزدیك شد و آهسته گفت: " كسی جواب نمیده."
كیانوش بی آنكه چشمهایش را باز كند زمزمه كرد:"خیالتون راحت شد؟" نیكا بجای آنكه پاسخی دهد گفت:" میتونم برم؟"
- به این زودی از اینجا خسته شدید؟
- نه این چه حرفیه؟
- برای چی اصرار كردید كه برید؟ من سعی كردم امروز بشما خوش بگذره ولی ظاهرا موفق نبودم .
- اصلا اینطور نیست باور كنید به من خیلی خوش گذشت.
- پس برای چی بهانه می آرید كه برید؟
- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.
- هم شما و هم من خوب می دونیم كه علت عدم حضور ایرج خان در جمع ما چیه؟ اون نظر مساعدی نسبت به من نداره، جز اینه؟
نیكا نمی دانست چه بگوید . بنابراین سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما می دونستید ایشون منزلتون نیستند . پس به این نتیجه می رسیم كه صحبتهای شما بهونه ایه برای رفتنتون."
- من نمیخواستم بیش از این مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با دیگران زود دلتنگ می شید . این رو از ظاهرتون براحتی میشه فهمید.
- این هم یه بهانه دیگه...... خوب راه رو كه بلدید ، لطفا منو تنها بذارید.
نیكا پاسخی نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهی كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ایرج را با مادر در میان گذاشت آنگاه در گوشه ای تنها نشست ساعتی گذشت ، ولی از كیانوش خبری نشد و ظاهرا برای كسی هم مهم نبود، زیرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كیومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در این میان تنها او بود كه هم صحبتی نداشت و منتظر كیانوش بود . ولی این انتظار بطول انجامید و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتی بر سر میز غذا نشست عذرخواهی مختصری نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذیرایی نمایند.
میز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهای متنوع و رنگارنگ بود، و شام نیز در محیطی دوستانه صرف شد اما در حین صرف شام نیز كیانوش كلامی با نیكا سخن نگفت، چهره اش را غباری از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته می نمود. بعد از صرف چای مهمانها كم كم برای رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد برای رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمی با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در این میان كیانوش باز هم غایب بود وقتی آنها داخل باغ شدند نیكا كیانوش را دید كه انتظار آنان را می كشید . دكتر پیش آمد تا با او نیز خداحافظی كند اما كیانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."
نیكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و این برایش لذتبخش بود . بزودی آنها داخل اتومبیل كیانوش جای گرفتند و ماشین درحالیكه خانم مهرنژادپیوسته ازكیانوش میخواست آرام براند براه افتاد.
ماشین سكوت دلنشین خیابانهای شب زده را درهم می شكست و پیش می رفت كیانوش در سكوت می راند، نیكا در آینه صورت مغموم او را می دید و لبهایش را كه گویی بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش میخواست كیانوش را وادار به صحبت كند . برای همین آهسته پرسید:" آقای مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختید؟"
كیانوش لحظه ای سربلند كرد و از آینه نگاهی به نیكا انداخت . او احساس كرد در این نگاه كلام و مفهوم خاصی نهفته است كه او نمیتواند بفهمد:" دلم برای منزلتون تنگ شده، میخواستم یه باره دیگه اونجا رو ببینم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خیلی كه تغییر نكرده؟"
- نه، مثل سابق، شما كه سری بما نمی زنید.
- از این به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زیاده.
بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهای آرام ماشین نیكا را به عالم خواب می كشاند در اینحال او بی اختیار آنچه را كه از دفتر خاطرات كیانوش خوانده بود، مرور میكرد و همه آنچه را از او شنیده بود در ذهن خود تصویر می نمود، با آنكه هرگز عكسی از نیلوفر ندیده بود، براحتی اورا در ذهن خود مجسم می نمود. دكتر به آهستگی با كیانوش شروع به صحبت كرد. شاید راجع به وضعیت روحی و بیماریش سوال میكرد اما نیكا اشتیاقی به شنیدن نداشت و بیشتر ترجیح می داد به رویای خود بپردازد حتی آرزو میكرد راه طولانی تر شود تا او همچنان در اینحال باقی بماند وقتی چشمانش را گشود تا خانه راهی نمانده بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هفتم

نیكا در حالیكه فریاد می كشید) دیر می رسیم من می دونم) قدم به حیاط گذاشت از دور كیانوش و آقای جمالی را در حال پاك كردن شیشه اتومبیل دید. كمی جلوتر رفت . كیانوش دستمال را از جمالی گرفت و خود مشغول شد و جمالی به داخل ساختمان برگشت. در حالی كه دسته گلی را كه در دستش بود در هوا تكان می داد بسوی او پیش رفت . كیانوش در آخرین لحظات متوجه اوشد، سرش را بالا آورد ، نیكا با شادی خندید و گفت:


- سلام آقای مهرنژاد - سلام خانم شب بخیر، جایی تشریف می برید؟
- بله اگه پدر ومادذرم حاضر بشن .... من می دونم دیر می رسیم، از اینجا تا فرودگاه این همه راه.
- آهان پس به استقبال عمه تون می رید؟
- بله!
- شما رو خیلی سرحال می بینم.
- تعجبی نداره ، چون بعد از ماهها عمه ام رو می بینم.
- ایشون مریض بودن؟
- بله برای جراحی قلب رفته بودن، البته اونجا خونه دخترشون بود، شادی اونم می آد.
- كه این طور عمه ، دختر عمه و پسر عمه درست گفتم.
- بله!
- می تونم سوالی بكنم؟
- البته!
- شما نسبت دیگه ای هم با پسر عمه تون دارید؟
- منظورتون رو نمی فهمم؟
- نشنیده بگیرید.
نیكا لحظه ای سكوت كرد و بعد گفت :" نه آقای مهرنژاد... فعلا نه"
- پس به زودی...
-بله!
- تصورش رو می كردم ، شما این روزها خیلی شاد هستین.
نیكا خندید . كیانوش به گلها نگاه كرد و گفت:" دسته گل قشنگیه!"
- متشكرم ، می دونید من زیاد از گل میخك خوشم نمی آد
- چه گلی رو دوست دارید؟
- گل سرخ
- خوب پس چرا گل میخك خریدید؟
- آخه ..... آخه.....
- فهمیدم مسلما مطابق سلیقه پسر عمه تونه
- همین طوره .
كیانوش لبخند زد و طور به نیكا نگاه كرد كه او احساس كرد مسخره اش می كند ، بعد مشغول كار خود شد. نیكا هم بطرف ماشین پدر رفت و یكباره فریاد زد:" خدای من!"
كیانوش با سرعت به جانب او برگشت و پرسید:" چی شده خانم معتمد؟"
- لاستیك ماشین پدر پنچره.
- خوب اشكالی نداره، حتما دكتر زاپاس دارن.
- ولی آقای مهرنژاد این كار كلی وقت میگیره.
در همین لحظه دكتر وهمسرش نیز سر رسیدند نیكا با عصبانیت گفت:" می بینید جناب دكتر"
- خدای من! نمی دونستم پنچره
- دیر میشه .... دیرمیشه ، من از اولم گفتم.
- شلوغ نكن دختر ، پدرت الان لاستیك رو عوض میكنه
- متاسفانه نمی تونم افسانه جون
- چرا؟
- چون زاپاس هم پنچره
- شنیدید مادر، وای حالا باید چكار كنیم؟
كیانوش جلو آمد و گفت "اینكه مسئله ای نیست دكتر" بعد سوئیچ اتومبیلش رااز جیب در آورد و مقابل دكتر گرفت و ادامه داد:" بفرمایید این هم ماشین ، در اختیار شماست."
- ولی كیانوش جان مثل اینكه شما خودتون می خواستید بیرون برید؟
- خوب نمی رم.
- ولی این درست نیست ما با آژانس میریم.
- دكتر شوخی می كنید؟ كار من واجب نبود. فقط میخواستم برای هواخوری برم، باشه یه وقت دیگه .
همسر دكتر گفت: كیانوش جان شما هم با ما بیا هم هواخوریه ، هم ما خوشحال می شیم .
- منم از مصاحبت شما خوشحال می شم
- پس دیگه مشكلی نیست ، نیكا ، افسانه سوار بشید ، آقای مهرنژاد زحمت می كشند و ما رو می رسونن . برای برگشتن هم یه فكری می كنیم
- دكتر اگه اجازه بدید ترجیح می دم مزاحمتون نشم ، محیط پر سر و صدای فرودگاه غیر قابل تحمله ، از او گذشته من با خودم عهد كردم هیچ وقت برای استقبال یا بدرقه كسی به فرودگاه نرم .
دكتر با تردید سوئیچ را گرفت و تشكر كرد ، كیانوش جلو رفت و درها را باز كرد و خود كنار ایستاد . دكتر و همسرش در صندلیهای جلو جا گرفتند و نیكا در حالیكه تمام حواسش متوجه آخرین جمله كیانوش بود، جلوی در ایستاد و به كیانوش كه رو به رویش ایستاده بود ، آرام گفت:" آقای مهرنژاد فرودگاه هم برگه ای از اون دفتره؟"
كیانوش جلو آمد ، لحظه ای نگاهش را بصورت نیكا دوخت و گفت:" بله ، به وقتش اون دفتر رو در اختیارتون می ذارم ، با وجودی كه روزگاری ابدا مایل نبودم كسی حتی خطی از اون رو بخونه ... ولی ....
كیانوش سكوت كرد ، نیكا نمی دانست ادامه جمله اش چیست ، ولی منتظر هم نماند و سوار شد. كیانوش در را بست و ماشین بحركت در آمد . نیكا برگشت و به پشت سرش نگاه كرد . دكتر از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:" بازم متشكرم، خدانگهدار"
كیانوش دستش را بلند كرد و چون همیشه آن لبخند ساختگی بر لبش درخشید و هنوز ماشین از خانه خارج نشده بود كه سلانه سلانه بطرف اتاقش رفت.
دكتر در آینه نگاهی به نیكا كرد و گفت:" مرد جالبیه!"
نیكا با سر تصدیق كرد و آرام گفت :" خیلی جالب!"
مادر وارد گفتگوی آنها شد و گفت :" مسعود حالش خیلی خوب شده."
- بله ولی هنوز سر دردهای عصبی و تشنج دستها و پاهاش برطرف نشده و شاید تا یكی دو سال هم همین طور بمونه من اونو از صفر ساختم واقعا ویرونه بود."
- نیكا نگاهی خریدارانه به دور و برش كرد و گفت: عجب ماشین قشنگی داره!
- بله!
- خیلی گرون قیمته ، نه؟
- گمون كنم ، خوب اون صاحب یكی از بزرگترین شركتهای بازرگانیه . قبل از این بیماری یادم می آد همه صحبت از اون می كردند . من نقلش رو زیاد شنیده بودم، باعث تعجب بود كه مرد جوونی به سن و سال اون، چنین مدیر لایقی باشه .
- می دونی مسعود من خیلی ازش خوشم می آد خیلی آقاست، رفتارش خیلی مودبانه و متینه.
- موافقم ، تو چطور نیكا؟
نیكا كه در خود فرو رفته بود، با شنیدن اسمش گویا از خواب پریده باشه ناگهان بخود آمد و برای آنكه خود را متوجه نشان دهد بجای پاسخ سوالی كه نشنیده بود گفت:" راستی رشته اش چیه؟"
- فوق لیسانس مدیریت بازرگانی
- جدی؟ مسعود فوق لیسانسه؟
- بله!
- پس حتما از بس درس خونده و كار كرده به این روز افتاده
- تصور نمی كنم مادر ، مسئله بیشتر از این حرفهاست
دكتر با تعجب به نیكا نگاه كرد و پرسید:" تو در این مورد چیزی می دونی؟"
نیكا دستپاچه پاسخ داد:" نه .... فقط حدس میزنم."
- مسعود خیلی مونده؟ نیكا راست می گه دیر شد، خدا كنه بموقع برسیم
- می رسیم خانم ، نیكا خانم عجله داره زودتر نامزدش رو ببینه شما چرا؟
هر دو با صدای بلند خندیدند نیكا كه از شدت شرم گونه هایش گل انداخته بود معترضانه گفت:"ا... پدرجون..
بقیه راه تقریبا در حالت سكوت و اضطراب ناشی از تاخیر گذشت ، ولی بالاخره وارد پاركینگ فرودگاه شدند. دكتر چندین مرتبه قفل درهای ماشین را چك كرد و نیكا و افسانه را عصبانی ساخت ، ولی او خونسردانه در مقابل فریادهای اعتراض آنها گفت : امانت مردمه بعد با سرعت بطرف سالن انتظار به راه افتادند ، هنوز قدم اول را بداخل سالن نگذارده بودند كه بلندگو شماره پرواز میهمانان را اعلام كرد . لحظات در نظر نیكا كند و كشدار می گذشت . او دائما در میان مسافرینی كه از پشت شیشه می گذشتند سرك می كشید ، ولی نشانی از مسافران خود نمی یافت . بالاخره انتظار پایان یافت و چشمان منتظر نیكا بر چهره عمه و دو نفر همراهش خیره ماند . عمه مانند همیشه بود همان صورت شكسته و نگاه مهربان ، ولی آن دو نفر را گویا هرگز ندیده بود چهره شادی خیلی فرق كرده بود ، ولی نه به اندازه چهره عجیب ایرج با آن موهای بلند و مسخره ، نیكا از دیدن هر دوی آنها یكه خورد ، ولی به روی خود نیاورد . از میان منتظران راهی به پشت شیشه جست و برای عمه و خانواده اش دست تكان داد . آنها نیز كه در میان استقبال كنندگان بدنبال خانواده دكتر می گشتند ، بلافاصله متوجه نیكا شدند و با لبخند برایش دست تكان دادند .
لحظاتی بعد نیكا بطرف عمه دوید و خود را در آغوش او انداخت ، بعد از آن شادی را صمیمانه بوسید . دكتر خواهرش را در آغوش كشید و از احوالش پرسید . آنگاه در حالیكه بین خواهر و خواهر زاده هایش قرار گرفته بود ، بطرف پاركینگ به راه افتادند ، ایرج و نیكا چند قدمی با بقیه فاصله گرفته بودند و عقب تر حركت می كردند ، ایرج گفت :" حال همه رو پرسیدی غیر از من."
- خوب اینكه ناراحتی نداره حال شما چطوره ایرج خان؟ سفر خوش گذشت ؟
- خوبم ، ممنون جای شما در تمام مدت خیلی خیلی خالی بود
- دوستان بجای ما
- دوستان بسیار، ولی هیچ كدوم نمی تونند جای شما رو بگیرن ، حتما باید یه سفر با هم بریم اونطرفی
نیكا لبخندی زد و چون نزدیك ماشین رسیده بودند به وسط جمع پرید و گفت:" صبر كنید ، اگه گفتید ماشین ما كدومه "
باوجودی كه ماشین كیانوش دقیقا مقابل چشمهای آنها قرار داشت ، هیچكدام به آن اشاره نكردند . بالاخره وقتی نیكا به تمام پاسخهای آنها جواب منفی داد، ایرج با انگشت به ماشین كیانوش اشاره كرد و به شوخی گفت: نكنه می خوای بگی اینه؟
نیكا با شیطنت پاسخ داد: چرا كه نه؟
ایرج با نعجب به دكتر نگاه كرد. در اینحال نیكا سوئیچ را از پدرش گرفت و در را باز كرد و گفت: خواهش میكنم بفرمایید
ایرج در حین سوار شدن گفت:" خدای من! دای جان حسابی وضعت خوب شده! ماشین مدل بالایی داری.
دكتر در حالیكه استارت میزد گفت: بله البته فقط همین امشب .
شادی كنار ایرج روی صندلی جلو نشست و گفت: ببینم نكنه بخاطر ما از آژانس ماشین كرایه كردید؟
نیكا خندید و جواب داد : نخیر این ماشین به ما پیشكش شده
ایرج ناباورانه پرسید: از طرف چه كسی؟
نیكا صدایش را بم كرد و گفت: از طرف هواداران
عمه نگاهی به همسر دكتر كرد و گفت : نیكا چی می گه افسانه جون؟
- شوخی میكنه الهه خانم . می خواستیم بیایم ماشین مسعود پنچر بود آقای مهرنژاد سوئیچش رو به ما داد تا بموقع برسیم .
- ایرج برگشت و گفت: آقای مهرنژاد، اون دیگه كیه زن دایی؟
- همون پسری كه داره تو خونه مداواش می كنه .
- پس اسمش مهرنژاده .
- نه آقا اسمش كیانوشه، مهرنژاد فامیلیشه
ایرج به نیكا نگاه كرد و گفت : با ما هم بله شیطون؟
- چرا كه نه.
همه خندیدند و ایرج گفت : پس لقمه بزرگی برداشتی دایی جون، طرف باید خیلی پولدار باشه
- پولدار كه هستند ، ولی به من ربطی نداره .
- چطور به شما ربطی نداره؟
- من اینكارو فقط بخاطر دوستم آقای بهروزی قبول كردم ، نه منافع مادی
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:39 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها