بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سیزدهم
- زندگیمو تباه كردی آخه چرا؟ من برای تو دنیایی از سعادت و خوشبختی می ساختم، تو برای من همه چیز بودی ، فراموش كردن تو سخت تر از اونی بود كه تصور میكردم... نمی تونم ، نمی تونم فراموشت كنم . چشمای تو جهنم آرزوهای من بود. ولی من فكر میكردم كه میتونم آلونك خوشبختیم رو میون سبزه زار چشمات بنا كنم.... تو همه چیز رو خراب كردی ، چرا رفتی چرا؟ صدای بغض آلود كیانوش خاموش شد و نیكا صدای هق هق گریه اش را شنید ، تاكنون ندیده بود كه مردی اینگونه گریه كند.
باورش نمیشد . كمی جلوتر رفت، چشمانش از تعجب گرد شده بود . كیانوش را دید كه سرش را بر زانو گذارده بود و شانه هایش از شدت گریه می لرزید اما هر چه نگاه كرد كس دیگری را ندید بی اختیار پیش رفت، درخشش آتش سیگار لای انگشتان او توجهش را بخو جلب كرد هرگز او را در حال كشیدن سیگار ندیده بود. كیانوش سرش را از روی زانو برداشت قطرات اشك بر گونه اش درخشید پك محكمی به سیگارش زد و دودش را فرو خورد ، چشمانش را بر هم فشرد لحظاتی به همان حال ماند و باز چشمانش را گشود. با مشت محكم روی تخت كوبید و فریاد زد" لعنت بر تو! بعد سرش را بالا آورد در یك لحظه چشمش به چهره بهت زده نیكا افتاد. نیكا احساس كرد، خشم عضلات صورت مرد جوان را منقبض می كند ، خواست بگریزد اما پایش حركت نمیكرد ، این دومین بار بود كه در مقابل كیانوش به این حالت دچار میشد،كیانوش با تعجب و خشم گفت:" شما اینجا چكار می كنی؟"
- من ..... من برات نگران شده بودم
- برای من؟ شما فقط برای ارضاء حس كنجكاویتون به اینجا اومدید
نیكا به لحن پر طعنه كیانوش اعتنایی نكرد و گفت:" باوركن با اون حالتی كه ما رو ترك كردی نگرانت شدم"
- خوب پس بیا و بنشین
نیكا با قدمهای نا مطمئن پیش رفت .
- بنشین!
او گویا مسخ شده باشد آرام نشست
- با پسر عمه عزیزتون چكار كردید؟
- شادی رو برد به دستشویی ، میخواست دستاش رو بشوره
- خوب دستشویی زیاد دور نیست ، حتما الان برگشتند نمی ترسید از اینكه منو با شما ببینه ناراحت بشه؟
- ناراحت نمیشه.
- دروغ می گید، اون مرد مو بلند با اون لباسهای هزار رنگش خیلی بشما حساسه
نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد:" خیلی وقته اینجا هستید؟
- نه!
- باز هم دروغ میگید.
- نه باور كن دروغ نمی گم ، تازه اومده بودم ، فكر میكردم با كسی صحبت میكنید جلو نیامدم
كیانوشسیگارش را در جاسیگاری خاموش كرد و با لحن ملایمتری گفت:" معذرت میخوام ، فراموش كردم خاموشش كنم خانمها چندان علاقه ای به دود ندارند.
- شما سیگار می كشید؟
- بله خیلی زیاد
- من نمیدونستم
- توقع كه ندارید من در مقابل پدرتون سیگار روشن كنم.
نیكا سری تكون داد و كیانوش باز گفت:" بلند شید ، فكر نمی كنم صلاح باشه مهمانها رو معطل كنیم .؟
نیكا هنوز به دور و برش نگاه میكرد ، كیانوش كمی به او نزدیك شد و گفت: اینجا رو خوب تماشا كن ، روزی معبد من بود. هفته ای یك شب با الهه ام به اینجا می اومدم و شب بعد برای ستایش جای پاهاش تنها می اومدم . نیكا به خود جرات داد و پرسید: خیلی دوستش داشتید؟
كیانوش سری تكان داد و گفت :" خیلی؟.... نه این كلمه چندان مناسب نیست هیچ كلمه مناسبتری هم پیدا نمی كنم .
نیكا با اندوه نگاهش كرد و از جای برخاست كیانوش گفت: صبر كن می خوام باهات حرف بزنم"
نیكا از لحن خودمانی او تعجب كرد و گفت: بفرمائید.
- گوش كن خانم كوچولو هیچ وقت خودت رو درگیر عشق نكن ، به هیچ كس و هیچ چیز دل نبند و پایبند نشو ، عشق مثل تار عنكبوته و تو مثل پروانه ، نذار بالهات در این حصار چسبناك گیر كنه كه در اون صورت زندگیت تباه میشه . نیكا اندیشید تشبیه عشق به تار عنكبوت چه تشبیه زشتی است گرچه با صحبتهای كیانوش موافق نبود ، ولی مخالفتی نیز نكرد و در سكوت همراهش شد . از دور بمیز نگاه كرد ایرج و شادی برگشته بودند اكنون باید پاسخی مناسب برای ایرج می یافت. وقتی چشم ایرج به نیكا افتاد كه دوشادوش كیانوش پیش می آمد در چشمانش شعله های خشم زبانه كشید و با تنفری آشكار به كیانوش نگاه كرد. بمحض آنكه بمیز نزدیك شدند كیانوش لب به سخن گشود و قبل از آنكه كسی فرصت صحبت بیابد گفت: " چرا نیكا خانم رو سرگردون كردین؟ اگر من ایشون رو نمی دیدمتا آخر باغ رفته بود"
ایرج با تعجب پرسید:" تو دنبال ما اومدی!؟"
نیكا چاره ای جز ادامه دروغ كیانوش نداشت بنابراین گفت: بله
كیانوش فورا جمله نیكا را اینطور ادامه دادكه:" یكی از گارسونها به خام گفته بود كه دستشویی ته باغه ، غافل از اینكه شما به داخل ساختمون رفته بودین درسته؟"
چهره ایرج رفته رفته آرام شد و گفت:" بله ..... چطور شد دنبال ما اومدی؟
- دیر كردید حوصله ام سر رفت
ظاهرا همه چیز بخوبی تمام شده بود . كیانوش و نیكا بر جای خود نشستند كیانوش نگاهی بمیز كرد و گفت:گ خوب چیزی سفارش بدید. چی می خورید؟"
ولی ناگهان چهره اش تغییر كرد . نگاهی به ظرف كرم و نگاهی غضب آلود به نیكا انداخت . نیكا فورا متوجه منظور او شد . او فراموش كرده بود نام نیلوفر را از روی كرم كارامل كیانوش پاك كند . او همچنان به نیكا نگاه میكرد و نیكا سنگینی نگاهش را بخوبی حس میكرد . ولی جرات نمیكرد سرش را بلند كند كیانوش از جای برخاسا ظرف كرم كارامل را برداشت یكراست بطرف سطل زباله كنار حیاط رفت و آنرا با ظرف داخل سطل انداخت هر سه بهت زده به او نگاه كردند او برگشت و گفت: پشه توش افتاده بود.
شادی و ایرج خندیدند و ایرج گفت: تو كه نمی خوری لااقل اون بخوره
بعد از آن كیانوش دیگر سكوت كرد و در چند جمله بعدی كه رد و بدل شد دخالتی نكرد تا آنكه شادی مستقیما اورا مخاطب قرارداد و گفت: " آقای مهرنژاد مایلید كمی قدم بزنیم"
ولی كیانوش تنها با حركت سر اعلام موافقت كرد، آنگاه همگی از جا برخاستند و به آرامی حركت كردند . چهره كیانوش نیكا را عذاب می داد. نمی دانست چه باید بكند؟ امشب دو مرتبه این جوان را آزرده بود و اكنون سكوت مبهم او شكستنی نبود ، بالاخره نیكا تصمیم گرفت از دیگران بخواهد كه به این گردش كسالت آور خاتمه دهند، لذا رو به ایرج كرد و گفت:" فكر نمی كنی برای امشب كافی باشه؟ بهتره بریم خونه ، من خیلی خوابم می یاد."
- حالا زوده .
كیانوش نگاهی به نیكا كرد و گفت:" خسته شدید؟"
نیكا از اینكه بالاخره او به سكوتش خاتمه داد خوشحال شد و گفت:" بله فكر می كنم شما هم خسته شدید."
- من خسته نیستم ، ولی اگر شما خسته اید بهتره برگردیم ، موافقید ایرج خان؟
- حالا زوده ، یاد بگیر كمی تحمل كنی.
نیكا عصبانی شد و فریاد كشید:" ولی من بر می گردم."
صدایش پیچید، خودش هم نفهمید چرا فریاد كشیده . ایرج از فریاد او جا خورد ولی او بی اعتنا رو به كیانوش كرد و گفت:" آقای مهرنژاد لطفا سوئیچ ماشینتون رو به من بدید . من اونجا منتظر می مونم ، شما هم هر وقت این آقا خسته شد بیاید.
كیانوش بی معطلی سوئیچ را مقابل نیكا گرفت. نیكا آنرا برداشت
ایرج گفت: منم می آم
- لازم نیست
- فقط تا كنار ماشین
- گفتم لازم نیست
- نمی شه كه تنها بری.
كیانوش پا در میانی كرد و گفت:" اگر اجازه بدید من همراهتون می آم.
شادی گفت:لااقل با كیانوش خان برو
نیكا در سكوت به راه افتاد . كیانوش نیز نگاهی به شادی و ایرج كرد و با اشاره سر شادی به دنبال نیكا حركت كرد. وقتی چند قدمی دور شدند، شادی با غیظ به ایرج گفت: تو چرا این كارها رو می كنی ، نمی تونی جلوی این پسر كه می بینی نیكا بهش حساسه بهتر برخورد كنی؟
- مگه من چی گفتم؟
شادی با دلخوری روی گرداند و پاسخی نداد.
كیانوش و نیكا در سكوت حركت می كردند. نیكا دلش میخواست كیانوش این سكوت را بشكند . ولی او چیزی نگفت ، حتی وقتی كه نزدیك ماشین رسیدند كیانوش دستش را پیش برد و نیكا دانست كه او سوئیچ را می خواهد . او چند قدم جلوتر رفت، در ماشین را باز كرد، خم شد و صندلی را خواباند و به نیكا اشاره كرد كه داخل شود نیكا نیز در سكوت داخل ماشین شد و روی صندلی دراز كشید كیانوش از دردیگر كاپشن خود را از روی صندلی برداشت و برروی او كسید او نیز با نگاهش تشكر كرد بعد چشمانش را روی هم گذارد رایحه عطری كه تمام ریه هایش را پركرده بود دور شد كیانوش خارج شد نیكا از زیر چشم او را دید كه پایین می رود، آرام گفت:" كیانوش"
كیانوش بازگشت و نیكا لبخندی را روی لبانش دید ، بر روی صندلی نشست و با صدایی آرام و نرم گفت:"بله!"
- بنظر شما من دختر بدی هستم؟
- شما یه فرشته هستید، مهربون و خوش قلب
- مسخره ام می كنی؟
- نه
- گوش كن، من نمی خواستم دنبال شما بیام ، نمی خواستم با نوشتن نام .........
كیانوش نگذاشت جمله اش را تمام كند و گفت:" می دونم ، استراحت كنید"
- من شما رو ناراحت كردم؟
- نه اینطور نیست من می خواستم از شما بپرسم چرا ناراحت شدید مگه اسم شما روی اون كرم بود كه از دست من عصبانی شدین؟
- من فقط از دست خودم عصبانی هستم كه باعث شدم شما ناراحت بشید.
- بس كنید من كه گفتم ناراحت نشدم
- به من دروغ نگید شما تغییر كردید.
- بله ولی علتش اونچه كه شما فكر می كنید نبود ، این رستوران منو بیاد خاطرات زجر آوری می اندازه
- پس چرا ما رو به اینجا آوردید؟
- دوست داشتم شمام اینجا رو ببینید فكر میكردم خوشتون می یاد
- اتفاقا همین طورم هست، اینجا خیلی قشنگه!
در این حال كیانوش خم شد تا از كنار صندلی چیزی بردارد، نیكا نمی دانست به دنبال چه می گردد ، ولی حرفش را ادامه داد:"امشب برای شما شب بدی بود ، از یه طرف حرفهای ایرج و از طرف دیگه كارهای من، حسابی كلافه شدید."
كیانوش در داشبورد را باز كرد و فنجانی را از داخل آن بیرون آورد ، نیكا دردست دیگرش فلاسك كوچه طلایی رنگی را دید. كیانوش فنجان را پر كرد و به دست نیكا داد و گفت:" بخورید، حالتون رو جا می آره.... من واقعا معذرت می خوام."
- برای جی؟
- چون باعث شدم شما عصبانی بشید و با ایرج خان اونطور صحبت كنید و به قول معروف دق ودل منو سر ایشون خالی كنین.
نیكا لبخند زد ، كیانوش هم خندید، لحظه ای به چهره مهتابی دختر جوان نگریست و بعد گفت:" بهتره من زیاد اینجا نمونم می دونم كه همسرتون خوش ندارن زیاد با شما هم صحبت بشم."
بعد پایین رفت نیكا با صدای بلند گفت:" آقای مهرنژاد واقعا از شما ممنونم."
كیانوش خم شد سرش را داخل ماشین كرد و خیلی آرام گفت:" كاش همون كیانوش صدام می كردین، مثل چند دقیقه قبل"
سپس بی درنگ در را بست . نیكا زیر لب زمزمه كرد"كیانوش" و چشمانش را برهم نهاد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت پانزدهم
خود را روی كاناپه انداخت و چشمانش را برهم فشرد و به نظرش آمد كه این روزها خیلی خسته و بی حوصله شده . جنگ و جدالهای مختلف بر سر موضوعات كم اهمیت اعصابش را خرد كرده بود . هرگز تصور نمیكرد این ازدواج اینقدر پر دردسر باشد و بین او و ایرج تا این حد اختلاف نظر وجود داشته باشد ولی اكنون بینشان دریایی از اختلاف قرار گرفته بود گویا آن دو او دو دنیای مختلف به هم رسیده بودند. سه ماه تمام در كشمكش گذشته بود و او در سكوت رنج می كشید و به روی خود نمی آورد . ولی رنگ پریده چهره اش نشان می داد كه روزهای سختی را می گذراند .
تقریبا پاسخ به این سوال در هر برخورد برایش عادی شده بود كه "چرا لاغر شده ای؟" شب گذشته وقتی پدرش او را مستقیما مخاطب خود قرار داد و از وضع رابطه اش با ایرج پرسید . او سكوت اختیار كرده بود و زبان به شكوه نگشوده بود اما خوب می دانست كه پدر تقریبا همه چیز را می داند ولی بظاهر وانمود میكرد كه از ایرج بسیار راضی است.
حلقه اش را در انگشت چرخاند، چشمانش را اشك پر كرد و بغض گلویش را سوزاند و با خو اندیشید:" من باید تحمل كنم بخاطر پدر، بخاطر مادرم ، و از همه مهم تر بخاطر عمه و شادی"
شاید ایرج او را دوست داشت و در این مورد دروغ نمی گفت ، ولی با رفتارش آزارش می داد و او سر در نمی آورد این چه نوع دوست داشتن است كه انسان حتی ذره ای از خواسته های خود بخاطر كسی كه دوستش دارد نگذرد. شاید او فقط ادعا میكرد، چون اكنون سه روز بود كه قهر كرده بود و حتی تماس مختصری نیز نگرفته بود و نیكا میترسید با ادامه این روند بزودی همه متوجه اختلافات میان آن دو شوند بنابراین می خواست به این مساله خاتمه دهد اما غرورش به او اجازه نمی داد كه قدم پیش بگذارد.
ناگهان صدای زنگ تلفن برخاست از صدا ترسید گویا قلبش در سینه فرو ریخت . شاید ایرج باشد . با این فكر بطرف گوشی دوید و آنرا برداشت و نفس نفس زنان گفت:"........ ب ....... بله"
- عصر سركار بخیر منزل دكتر معتمد؟
- بله بفرمایید
- معذرت میخوام سركار خانم ، جناب دكتر تشریف ندارن؟
بی حوصله پاسخ داد:خیر.
- خیلی عذر می خوام كه مزاحمتون شدم ، شما زحمت رسوندن پیامی رو تقبل می فرمایید؟
- بله ........ ولی شما؟
- منو نمی شناسید . خانم معتمد؟
- نخیر شما؟
- من مهرنژادم ، كیانوش مهرنژاد
- آه بله ، آقای مهرنژاد چرا زودتر خودتون رو معرفی نكردین؟ حالتون چطوره؟
- خوبم ممنون . بنظرم رسید حوصله ندارید صحبت كنید. گفتم زیاد مزاحمتون نشم.
- واقعا معذرت میخوام ، شما رو بجا نیاوردم....
- خواهش می كنم ، حق دارید این اولین مرتبه است كه تلفنی مزاحم شما می شم ؟
- لطف دارید ، خوب چه می كنید؟
- مثل همیشه مشغول و گرفتار ، شما چه می كنید؟ ایرج خان چطورند؟
- خوبه سلام می رسونه
- زندگی جدید خوش می گذره؟
- ای .......... چی بگم؟
- مدتی زمان می برع تا عادت كنید
- بله حق با شماست
- خانم و آقای معتمد چطورند؟
- خوبند، سلام می رسونن
- خیلی دلم براشون تنگ شده.
- پس چرا سری به ما نمی زنید؟
- من تلفنی جویای احوالات شما هستم ، ولی چون به اندازه كافی مزاحم شدم و پدرتون با نپذیرفتن حق معالجه و زحمتشون منو خیلی شرمنده كردند، دیگه نتونستم بازم مزاحم بشم.
- این حرفا چیه؟ شما مثل غریبه ها حرف می زنید.
- لطف دارید خوب نیكا خانم غرض از مزاحمت............
- بفرمایید در خدمتم
- راستش می خواستم از شما و خانواده تون و ایرج خان و خانواده دعوت كنم روز جمعه نهار در خدمتتون باشیم.
- خدمت از ماست ، ولی چرا خودتون رو به زحمت می اندازید؟
- می خواستم از مصاحبت شما بهره مند شم . اگه قبول كنید خوشحال می شم
- البته ، ولی شادی رفته عمه هم حالش مساعد مهمانی نیست ، اگه اشكالی نداره خودمون مزاحم می شیم.
- هر جور خودتون صلاح می دونید، پس حتما ایرج خان رو هم بیارید . از زیارتشون خوشحال می شیم.
- حتما اونم خوشحال میشه ، حالا آدرس رو بدید........ چند لحظه اجازه بدید.
نیكا خودكاری از روی میز برداشت و دوباره بطرف تلفن رفت . خودكار را روی كاغذ فشرد و گفت:"خوب بفرمایید."
- خانم معتمد؟
- بله!
- پیشنهادی داشتم.
- بفرمایید.
- چون ممكنه شما منزل رو راحت پیدا نكنید، اجازه بدید من راننده ام رو بفرستم دنبالتون موافقید؟
- با این حساب دیگه خیلی اسباب زحمت می شیم.
- تعارف نكنید
- ولی خودمون می آییم.
- هر طور میلتونه، ولی بنظر من اونطوری بهتره.
- باشه . اگر شما اصرار دارید من حرفی ندارم.
- پس روز جمعه ده و نیم صبح من یه ماشین می فرستم دنبالتون تا شما رو به كلبه خرابه ما بیاره
- ممنونم
- امری نیست؟
- عرضی نیست.
- به همه سلام برسونید، جمعه می بینمتون.................... فعلا خدانگهدار.
- متشكرم خداحافظ.
نیكا گوشی را گذاشت و با خود گفت ( این هم بهانه لازم برای تماس با ایرج او فكر خواهد كرد مجبور شده ام كه به او اطلاع دهم برای همین هم تماس گرفتم)) فورا گوشی را برداشت و با سرعت شماره خانه عمه را گرفت صدای بوق چندین مرتبه شنیده شد ، ولی ارتباط برقرار نشد نیكا نا امیدانه خواست گوشی را بگذارد كه صدای خفه ای پاسخ داد:" بله!"
- سلام ، كجایی؟
- سلام نیكا خانم
- خواب بودی ایرج؟
- بله.
- معذرت می خوام ولی الان تقریبا غروبه
- دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، صبح هم جایی كار داشتم مجبور شدم زود از خونه بزنم بیرون ، برای همین هم از ظهر تا حالا خواب بودم.
- نیكا با خود فكر كرد پس او هم چون من ناراحت است، من راجع به او اشتباه میكردم بعد پرسید:" خوب چرا دیشب نخوابیدی؟"
- با دوستام به مهمونی رفته بودیم تا دیروقت طول كشید
نیكا از پاسخ او رنجید . انتظار چنین جوابی را نداشت:" به من نگفته بودی مهمان هستی؟"
- اگه می گفتم هم فرقی نمیكرد تو از دوستای من خوشت نمی آد پس نمی اومدی، می اومدی؟
- نه.
- دیدی حدسم درست بود
- پس بیخود نیست كه سراغی از ما نم گیری، سرت شلوغه.
- نه بابا یه دیشب رو رفته بودم.
- خوش بگذره
- جات خالی خیلی خوش گذشت. حالا چطور شد یادی از ما میكردی؟
- میخواستم خبری بهت بدم.
- اِ پس زنگ نزده بودی حال منو بپرسی.
نیكا پاسخی نداد ایرج ادامه داد:" خوب حالا چه خبره؟"
- برای جمعه به مهمانی دعوت شدیم.
- چه خوب .............. كجا؟
- منزل آقای مهرنژاد.
- كی؟
- كیانوش، ما و شما رو به نهار دعوت كرده.
- متاسفانه من روز جمعه با دوستام قرار دارم ، می خوایم بریم كوه
- خوب اگه اینطوره باهاش تماس می گیرم برنامه رو می ذاریم برای شما
- نه لزومی نداره
- پس می آی؟ راستی عمه هم دعوته
- حال مادر زیاد مساعد نیست، ما نمی تونیم بیایم.
- ظاهرا تو دنبال بهانه می گردی، اول می خوای بری كوه حالا هم می گی حال عمه مساعد نیست. بگو نمی خوام شما رو ببینم. من اشتباه كردم كه با تو تماس گرفتم
- اصلا اینطور نیست ، باور كن نیكا من همین امشب می خواستم بیام خونه شما ، البته هنوز هم تصمیم دارم . ولی قبول كن كیانوش میزبان كسل كننده ایه تحمل این مرد خشك و جدی برام مشكله. نمی تونم دعوتش رو بپذیرم من اصلا حوصله مهمانی رفتن ندارم.
- هر طور خودت می خوای با من كاری نداری؟
- صبر كن نیكا
- خداحافظ
- نیكا گوشی را روی تلفن كوبید و فریاد كشید:" برای هرزه گردی با رفقای احمقت وقت داری ، ولی برای مهمانی سالم نه، به جهنم كه نمی آی" و بعد با صدای بلند شروع به گریستن كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هفدهم
آنها به انتهای كتابخانه رفتند. كیانوش دستش را زیر قابی كه به دیوار آویخته بود برد و گفت:" شما رو به اینجا نیاوردم كه كتابخانه رو ببینید." در مقابل چشمان حیرت زده نیكا یك قفسه از كتابها بر پایه خود چرخید و كیانوش داخل شد نیكا چنان شگفت زده شده بودكه نمی توانست ازجای خودحركت كندكیانوش روبه او كرد و با تحكم گفت:" بیا دیگه."
نیكا با گامهای سنگین بدنبال او براه افتاد و از مدخل پنهانی گذر كرد ، لحظه ای احساس نمود به عالم رویا قدم گذارده است.
منظره ای كه مقابل خود می دید بیشتر به یك تابلوی زیبای نقاشی شباهت داشت تا سر سرایی در واقعیت . تمام آنچه در سالن قرار داشت ، از سنگهای مرمرین سبز روشن ساخته شده بود . گلدانهای بزرگ سنگی با گلهای اركیده ، مجسمه های كوچك و بزرگ مرمرین و از همه زیباتر حوض سه طبقه كنار سرسرا بود كه فواره های كوچك درون آن خودنمایی می كردند. دور تادور سالن پیچكهای نیلوفر از سقف آویزان بود و در لا به لای آنها مرغان عشق و قناریها آزادانه پرواز میكردند. نیكا نتوانست احساسات خود را كنترل كند و هیجانزده گفت:" خدای من اینجا چقدر زیباست!"
آنگاه با نگاهش بدنبال كیانوش گشت . او گوشه ای از سالن بر روی میز و نیمكت سنگی نشسته بود و از پشت دود سیگارش به نیكا نگاه میكرد، نیكا از اینكه چون كودكان بوجد آمده بود ، احساس شرم كرد و آهسته بطرف كیانوش بحركت در آمد . او آهسته پرسید:" نظرتون چیه؟"
- خیلی قشنگ و رویاییه!
- می دونید اسم این سالن چیه؟
- نه
- حدس كه میتونید بزنید شما دختر بسیار باهوشی هستید.
نیكا میدانست كه نام این سالن بنحوی با نیلوفر در ارتباط است نمی توانست حدس بزند . كیانوش اجازه نداد سكوت او بطول بیانجامد و گفت:" روزی به اینجا سرای نیلوفری می گفتند. كل این خونه رو برای اون ساختم مطابق سلیقه اون . اما این سالن رو جدای از بقیه بنا كردم . نقشه اش رو كیومرث كشید ، بمناسبت اولین سالگرد آشناییمون اینجا رو آذین بستیم و جشن گرفتیم . به اون میز كه كنار حوضه نگاه كن، ظروف وسایل عصرونه اونروز هنوز دست نخورده اونجاست . اون علاقه خاصی به سنگهای مرمر داشت، برای همین همه چیز این خونه رو از سنگ ساختم درست مثل قلبش " كیانوش بمیز مقابلش اشاره كرد و ادامه داد:" این گلدون گل سرخ رو بخاطر شما و علاقه تون به گل سرخ اینجا قرار دادم وگرنه همیشه گلهای مورد علاقه نیلوفر یعنی گل اركیده اینجا می ذارم ."
نیكا آهسته در سالن قدم زد و كیانوش بیش از این چیزی نگفت ناگهان قاب عكس زیبایی توجه نیكا را بخود جلب كرد او با سرعت بطرف قاب رفت ولی داخل آن بجای عكس یك پروانه كوچك با بالهای رنگین و پر نگین قرار داشت. نیكا لحظه ای به آن خیره شد . مسلما این همان گلسری بود كه كیانوش در دفترش راجع به آن نوشته بود. كمی جلوتر رفت قاب بعدی روی دیوار یك كار خطاطی بود كه بر روی آن نوشته شده بود:
" نیلوفری كه روزی خزانم را بهار كرد ....... روز دگر........ بهارم را خزان نمود"
نیكا با تعجب به اطرافش نگریست ، هرچه بیشتر دقت میكرد بیشتر متعجب می شد ، باورش نمی شد این همه احساس در وجود این مرد خشن و عصبی نهفته باشد . آنگاه به كنار حوض رفت و بر لبه آن نشست و دستهایش را از آب پر كرد و به هوا پاشید و دنبال ماهیها كرد، نگاهش را به كیانوش دوخت كه در عالم خود غرق شده بود و مسلما به نیلوفر فكر میكرد و نیكا بی آنكه بداند چرا دلش نمیخواست او به نیلوفر فكر كند . برای آنكه او را از عالم خود بیرون بكشد گفت:" كسی هم اینجا رفت و آمد میكنه."
كیانوش بخود آمد لبخندی زد و گفت:" نه ، من اینجا تنها زندگی می كنم ."
- پدر و مادرتون چی؟
- اونا تو خونه خودشون زندگی می كنند
- واقعا.......... هیچ كس از سر اینجا مطلع نیست؟
- هیچ كس بجز من و شما ، كیومرث ، نیلوفر و صمیمی ترین دوستم شهریار .
نیكا احساس كرد كیانوش هنوز هم نام نیلوفر را با حالت خاصی ادا می كند. لحظه ای مكث كرد و متفكرانه پرسید:" منو برای چی به اینجا آوردید ، من كه نه صمیمی ترین دوستتون هستم، نه مثل عموتون با شما همدل و نه چون نیلوفر عشقتون ، من اینجا چه می كنم منو به اینجا آوردید تا عذاب بكشم؟
- عذاب بكشید!چرا؟
- شاید به این علت كه مرد زندگی من حاضر نیست چنین عشقی رو بپای من بریزه و شما می خواهید صداقت عشقتون رو به رخ من بكشید.
نیكا سكوت كرد. در حالیكه این خانه و كارهای كیانوش را در ذهن خود با اعمال ایرج مقایسه میكرد و بحال نیلوفر غبطه میخورد كیانوش از جا برخاست مقابل نیكا ایستاد و گفت:" بلند شید بریم."
نیكا دانست كه سخنش كیانوش را عصبانی ساخته، نگاهی به او كرد و از جای برخاست . او با همان لحن عصبانی گفت:" من قصد نداشتم شما رو ناراحت كنم . شما فكر می كنید من چون از دخترها دل خوشی ندارم قصد كردم با آوردن شما به اینجا عذابتون بدم و بقول خودتون كاری كنم كه شما احساس شكست كنید ، اما اینطور نبوده و نیست من ..... من......... ( رویش را برگرداند) و ادامه داد: " شما دخترها هر مسئله ای رو به نفع خودتون تفسیر و توجیه می كنید، برای شما زبون آدما مهمتر از دلشونه ، براتون فرقی نداره كه تو دل یه انسان چه نیتی نهفته ، اگه با حرفهای كذایی شما رو شاد نكنه ، اون رو از خودتون می رونید من راز نهفته ای رو كه حتی از مادرم پنهون كردم برای شما آشكار كردم و شما در مقابل منو بكاری محكوم می كنید كه هر گز قصدم نبوده . این انصاف نیست شما زنها بر عكس ظاهر مهربونتون خیلی بی رحمید ."
نیكا چرخی به دور او زد و مقابلش ایستاد و گفت:" منو ببخشید آقای مهرنژاد خودم می دونم كه اشتباه كردم ولی باور كنید ارادی نبود. این روزها تمام كارهای من عجیب و غریب شده. خودم هم نمی دونم چی می گم با اعصاب در هم ریخته من بیش از این هم نباید انتظار داشت ، اما گذشته از این حرفها به شما بخاطر داشتن این همه احساس و در عین حال سلیقه تبریك می گم."
- متشكرم نیكا ، نمی دونم چطور دیگران قادرند فرشته مهربونی مثل شما رو عذاب بدن من كه چنین قدرتی ندارم . خوب حاضرید با هم یه قهوه بخوریم؟"
- البته.
- پس بفرمایید.
در اینحال با دست بمیز اشاره كرد. نیكا نشست در مقابل او یك سرویس چایخوری از مرمر قرار داشت ، كیانوش مشغول آماده كردم قهوه شد. نیكا شاخه ای از گلهای سرخ داخل گلدان مرمر روی میز را بویید . بعد نگاهی به گلهای اركیده كرد. میخواست میان سلیقه خود و نیلوفر قیاس كن كه كیانوش با قهوه جوش آمد و مقابل او نشست و گفت:"میخواستم بجای تمام گلهای اركیده گل سرخ بذارم . اما فكر كردم شاید شما مایل باشید اینجا رو همونطور كه هست ببینید."
- واقعا از لطف شما ممنونم .
- من بیش از اینها بشما مدیونم.
نیكا دستش را پیش برد ، شاخه ای از گلهای سرخ را كه بطرف پایین سرخم كرده بود، بالا آورد و به آن خیره شد . كیانوش فنجان را پر كرد و قهوه جوش را روی میز گذاشت بعد دستش را در میان گلها فرو برد و زیباترین آنها را در دست گرفت و خواست آنرا بچیند كه خار گل بدستش فرو رفت، لحظه ای دستش را عقب كشید و دو طرف محل خراش را فشرد قطره خونی از دستش بیرون جست ، نیكا نگاهی به انگشتش كرد و گفت:" وای انگشتتون"
- مهم نیست این گلها میخواستند تلافی كنند خاطرتون هست آخرین روز اقامتم در منزلتون برام گل آوردید و گفتید خار به انگشتتون فرو رفته.
هردو با صدای بلند خندیدند نیكا دستمالی به كیانوش داد و او تشكر كرد و آنرا به دور انگشتش پیچید و باردیگر ولی اینبار با احتیاط بیشتری دستش را بطرف گل دراز كرد و آنرا چید و مقابل نیكا گرفت. نیكا لبخند ملیحی بر لب نشاند و آنرا گرفت كیانوش برای لحظه ای به نیكا خیره شد. نگاهش بنحوی بود كه نیكا حدس زد او چهره نیلوفر را در چهره اش مجسم میكند . سرش را بزیر انداخت كیانوش خندید و گفت:" قهوه تون سرد میشه نیكا خانم ، میل بفرمایید."
و نام او را با حالتی ادا كرد كه گویا فكرش را خوانده بود ، نیكا فنجانش را برداشت و قهوه آنرا مزه مزه كرد. بنظرش خوش طعم آمد و چهره اش حالت رضایت بخود گرفت . كیانوش بحالت او خندید ، نیكا دستپاچه نگاهش كرد و گونه هایش سرخ شد . در همین حال شنید كسی از بیرون می پرسید:" اجازه دخول می دید آقای مهرنژاد؟"
- بله كیومرث جان بیا.
نیكا دستپاچه شد كیانوش نگاهش كرد و گفت :" چی شد خانم معتمد؟ عمو جان از خودمونه . تمنا می كنم راحت باشید."
كیومرث خان پیش آمد . او نیز ظاهرا از دیدن نیكا جا خورده بود با تعجب پرسید: شما هم اینجا هستید سركار خانم؟
- بله با اجازه شما.
- خوب خوش اومدید. بفرمایید. خواهش میكنم.
در اینحال نگاهش را از نیكا گرفت و بصورت كیانوش دوخت و ادامه داد:" كیا منو با پیرمردها رها كردی؟
- آخه شما از همه پیرتری كیومرث جون.
- من هنوز داماد نشدم تو چی می گی؟
- شاید تا صد سال دیگه هم نخواستی ازدواج كنی.
- خوب مردی كه در دام ازدوج گرفتار نشه تا آخر عمر جوون می مونه.
- پس من هم بشما اقتدا خواهم كرد.
- لازم نكرده چون من خودم هم قصد دارم استعفا بدم ، دیگه پیرو نمیخوام.تو لازم نیست اشتباه منو تكرار كنی . درست میگم خانم معتمد؟
نیكا از این نظرخواهی ناگهانی جا خورد و بناچار گفت:" نمی دونم....... چه عرض كنم؟
- كیا پسر خوبیه ، فقط گاهی كمی فازهاش با هم تداخل پیدا میكنه، اونوقت هركس از ده كیلومتریش رد بشه دچار برق گرفتگی میشه.
- پس باید مراقب باشم در این موارد سر راهشون قرار نگیرم.
- البته توصیه دوستانه رو من قصد داشتم خدمتتون بگم
- از لطف شما سپاسگزارم.
- ظاهرا شما دو نفر مصاحبین خوبی برای همدیگه هستید، هر چی دلتون میخواد از من بد بگید . خیلی خوب كردی كه اومدی كیومرث خان نیكا خانم از مصاحبت من خسته شده بود. نیكا خواست اعتراضی كن ، ولی كیومرث پیش دستی كرد و گفت:" حق هم دارند كسل كننده ای."
- می بینید نیكا خانم، كیومرث زیادی نسبت به من لطف داره.
- خواهش میكنم ، نپرسیدی برای چی مزاحم شدی؟
- چون احساس جوانی كردی اومدی خودت رو با جوانها همنشین كنی.
- اشتباه می كنی اومدم خبر خوشی بهت بدم.
- تو و خبر خوش از عجایبه
- ای بی معرفت!
- حالا بگید بدونیم چه خبره
- كیا جان سرهنگ عبدی تلفن فرمودند با داداش كاری داشتند. من گفتم ما اینجا هستیم و داداش در حال استراحته بعد از ایشون هم دعوت كردم به جمع ما بپیوندند. ایشون هم با كمال میل پذیرفتند . گمون كنم تا ساعتی دیگه میان.
نیكا به انتظار شنیدن پاسخی از كیانوش نگاهش را به او دوخت و دانست این خبر نه تنها او را خوشحال نكرد، بلكه آثار خشم نیز در چهره اش عیان گردید وگفت:" خواسته بودم امروز كسی اینجا نیاد."
- می دونم ولی فكر نمی كنم آشنایی دكتر و سرهنگ اشكالی داشته باشد.
- نمی خوام بیان( این را فریاد كشید و از جای برخاست)
كیومرث بالحنی دلسوزانه در حالیكه سعی میكرداورا آرام كندگفت: چرا عصبانی می شی؟بشین..... حالا كجا؟
- میرم بگم نیان.
نیكا خواست پا در میانی كند، شاید او آرام گردد به همین دلیل آهسته گفت:" آقای مهرنژاد تا ساعتی دیگه میریم هیچ لزومی نداره بخاطر راحتی ما برنامه تون رو بهم بزنید."
- می رید؟ شما شب اینجا هستید. . من هم قصد ندارم كس دیگه ای رو بپذیرم. سرهنگ هم اگه قصد داره مهندس مهرنژاد رو ببینه در فرصت دیگه ای بمنزلش بره.
این را گفت و بسرعت رفت. نیكا با تعجب به كیومرث خان نگاه كرد و او گفت:" این جوون همیشه همینطوره عصبی و كله شقه."
- چرا اینقدر عصبانی شد؟
- فكر می كنم بهتره بشما حقیقت رو بگم . چون ظاهرا كیا بشما ارادت خاصی داره.
چشمان نیكا از تعجب گرد شدو پرسید:" چطور؟"
- تعجبی نداره ، چون می بینم كه شما اینجا هستید . اون هیچوقت كسی روبه اینجا راه نمیده. اما شما رو در اولین دعوت به اینجا آورده ، می دونید چرا؟
- نه.
- متاسفانه من هم نمی دونم...... شما قبلا از وجود این مكان مطلع بودید؟
- خیر
- خیلی عجیبه اون هیچ علاقه ای به افشای رازهاش نداره، آدم تو داریه . من كیانوش رو بیش از هر كسی توی زندگیم دوست دارم . رابطه ما تنها رابطه عمو و برادر زاده نیست . ما با هم دوست هستیم.
نیكا لحظه ای اندیشید ، علت این عمل كیانوش ، مطالعه دفتر خاطراتش بود ، نیكا خود راز را بر ملا كرده بود و او همانطور كه عمویش می گفت چیزی بروز نداده بود.
-به چی فكر می كنید خانم معتمد؟
صدای كیومرث خان نیكا را بخود آورد. او لبخندی زد و پاسخ داد: هیچی ، چیز خاصی نبود.
- میخواهید بگم چرا اومدن سرهنگ كیانوش رو عصبانی كرد؟
- البته
- می دونید سرهنگ دختری داره مثل شما خانم و شایسته ، ما اونرو برای كیا در نظر گرفتیم ، ولی هربار كه صحبتش پیش میاد ، همینطور بلوا رو بر پا میكنه و حاضر نیست در اینمورد حتی كلامی بشنوه.
نیكا آهسته گفت:" حدس میزدم." و در همانحال احساس كرد حس حسادتش تحریك میشود البته نه نسبت به دختر سرهنگ بلكه نسبت بدختری كه مدتها پیش این مرد را رها كرده بود، نیكا در دل آرزو كرد كاش جای نیلوفر بود، كیانوش داخل شد بلافاصله رو به نیكا كرد و گفت:" واقعا عذر میخوام خانم معتمد."
- كار خودت رو كردی؟
كیانوش با شنیدن صدای عمویش بسوی او برگشت و با لحنی خشك و جدی پاسخ داد:"بله"
- تلفن كردی؟
- بله
- چطور تونستی مهمانت رو جواب كنی؟
- همونطور كه شما تونستی بدون اجازه میزبان، مهمان دعوت كنی.
- نمی خواستی كتایون با نیكا خانم آشنا بشه؟
كیانوش بی حوصله و قاطع گفت:" نه"
و نیكا متوجه شد كه او از اینكه عمویش در حضور او نام كتایون را برد عصبانی تر شد. اما كیومرث بی اعتنا ادامه داد:" چرا؟"
- چون لایق مصاحبت با نیكا خانم نیست، از اون عزیز دردونه خوشم نمیاد.
- بس كن كیا تو حق نداری راجع به دیگران اینطور صحبت كنی
- من هرچی بخوام میگم.
- هیچ می دونی اگه این حرفها به گوشش برسه چی میشه؟
- هرچی میخواد بشه.
نیكا از بحث بین آنها خسته شده بود. نمی دانست چرا كیومرث قصد كرده بود تا هر طور شده كیانوش را محكوم نماید و با لجبازیهایش او را عصبی میكرد. دستان لرزان كیانوش حتی سیگارش كه بشدت میان انگشتانش تكان میخورد، حس ترحم نیكا را بر می انگیخت . برای آنكه بیش از این شاهد ماجرا نباشد از جای برخاست و آهسته گفت:" منو ببخشید."
برخاستن او هر دو مرد را وادار به سكوت كرد كیومرث فورا بخود آمد رو به نیكا كرد و گفت:" ما رو ببخشیدخانم معتمد."
- خواهش میكنم ، فكر میكنم بهتره تنهاتون بذارم
كیانوش برافروخته و عصبی نگاهش را به نیكا دوخت و با تحكم گفت:" بنشینید، كیومرث میره"
نیكا با آنكه از تحكم كلام كیانوش ترسیده بود، خواست اعتراضی كند ولی برخاستن كیومرث فرصت اعتراض را از او گرفت:" خوب خانم معتمد شما رو پایین می بینم."
- حتما
- با اجازه
- خواهش میكنم
او با سر تعظیم مختصری كرد و بدون آنكه به كیانوش نگاه كند رفت . نیكا همانطور كه ایستاده بود كیانوش را مخاطب قرار داد و با عصبانیت گفت: " واقعا كه آقای مهرنژاد روی شما بیش از اینها حساب میكردم."
- چطور؟
- رفتار شما با عموتون اصلا صحیح نبود
- ولی به نفعش بود.
- این نفع رو شما تعیین می كنید؟
كیانوش لبخندی زد و گفت:" اگر اجازه بدید توضیح میدم."
نیكا سكوت كرد او با دست اشاره كرد و گفت:" خواهش میكنم بفرمایید من اینطور معذبم، خیلی زشته كه مردی در حضور خانمی كه ایستاده بنشیند."
نیكا در حالیكه می نشست به طعنه گفت:" بنظر نمی‌آد تا این حد كه ادعا می كنید مبادی ادب باشید."
كیانوش اهمیت نداد و با همان لحن صمیمی و لبخند زیبا گفت :" می دونید كیومرث دوست نداره در مقابل من كوتاه بیاد . گاهی اوقات حتی زمانیكه حق مسلم رو به من می ده با من لج میكنه ، درست یا غلط ، ولی تز او در برخورد با من اینه چون معتقده نباید در مقابل من كسی كوتاه بیاد ، بلكه باید مقاومت كنن تا من سعی كنم با دلیل حرفم رو توجیه كنم، از طرفی چون می دونه من وضعیت عصبی مناسبی ندارم ، دلش نمیخواد بحثها طولانی بشه از این بابت اون نه تنها از حرف من نرنجید ، بلكه خوشحال هم شد،چون از دید اون من محكوم شدم و برای گریز از این محكومیت ازش خواستم ما رو بحال خودمون بذاره وبره...... شما آثار رنجش رو در چهره اش دیدید؟"
نیكا با سر پاسخ منفی داد و فكر كرد شاید حق با كیانوش باشد . هر چه بود او عمویش را بهتر از نیكا می شناخت.صحبتهای آنها نیمساعت دیگر بطول انجامید . اما در این مدت كیانوش هیچ نامی از نیلوفر نبرد و این دقیقا برخلاف میل نیكا بود . زیرا او بیش از هرچیز تمایل داشت از او بشنود ، ولی گفتگوهای آنها بیشتر در مورد ساختمان، تزئینات آن و كار كیانوش بود . ورود آقای جمالی رشته صحبتشان رااز هم گسیخت ، نیكا او را از صبح ندیده بود و از دیدن او متعجب شد چهره جمالی نیز نشان میداد كه او هم از دیدن نیكا تعجب كرده است .جمالی در مقابل كیانوش سری خم كرد و با بی میلی به نیكا روز بخیر گفت ، نیكا به او خیره شد. مثل همیشه كت و شلوار مشكی و پیراهن سفید پوشیده بود و كفشهای واكس خورده اش برق میزد لحنش هم مثل همیشه بود، خشك و رسمی.
او در حالیكه به نیكا چشم غره میرفت . به كیانوش اطلاع داد كه مهمانها برای صرف چای و عصرانه در باغ منتظر آندو هستند آنها نیز از جای برخاستند و با هم بباغ رفتند از آن لحظه كه كیانوش صندلی را برای نیكا عقب كشید ، او را به نشستن دعوت كرد . دیگر هیچ برخوردی میان آندو صورت نگرفت .
با اصرار فراوان كیانوش و خانواده اش دكتر پذیرفت شام را هم در منزل آنها صرف نماید و بعد با كیانوش نزد نیكا آمد و سوال كرد برنامه ای در منزل ندارد؟ نیكا به دكتر برای پذیرفتن این دعوت اعتراض كرد و گفت:" ممكن است ایرج برای شام بمنزل آنها بیاید."
ناگهان چهره كیانوش تیره گردید، غضبناك به نیكا نگریست و گفت:" با منزل تماس بگیرید اگر ایشون بودند ، خودم میرم دنبالشون."
و بعدباهمان لحن خشك و عصبی كه نیكا رامی رنجاند از اوخواست تاهمراهش شود و تلفن كند . نیكا تشكر كرد و اظهار داشت كه بامستخدمین هم میتواند اینكاررا انجام دهد.ولی كیانوش تنهاباتحكم گفت:" راه بیفتید."
آنها بار دیگر بداخل ساختمان بازگشتند . اینبار كیانوش در سكوت كامل حركت میكرد و نیكا بدنبال او روان بود. كیانوش او را به اتاقی راهنمایی كرد. داخل اتاق یك میز چوبی برنگ قهوه ای تیره با كنده كاری های زیبا قرار داشت . پشت آن یك صندلی گردان چرمی و بر رویش یك تقویم رو میزی ، یك قلمدان بسیار زیبا،
چند جلدكتاب و چند پوشه و در گوشه دیگرش كنار گوشی تلفن یك كامپیوتر بچشم میخورد نیكا حدس زد آنجا اتاق كار كیانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روی مبل چرمی كنار اتاق نشست و پلكهایش را روی هم فشرد ، نیكا پیش رفت و گوشی را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حالیكه مطمئن بود هیچ كس گوشی را بر نخواهد داشت . چند لحظه ای گوشی را در دستش فشرد ، ولی بیهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كیانوش كرد. او چنان بیحركت نشسته بود كه گویا بخواب رفته است. نیكا آرام آرام به او نزدیك شد و آهسته گفت: " كسی جواب نمیده."
كیانوش بی آنكه چشمهایش را باز كند زمزمه كرد:"خیالتون راحت شد؟" نیكا بجای آنكه پاسخی دهد گفت:" میتونم برم؟"
- به این زودی از اینجا خسته شدید؟
- نه این چه حرفیه؟
- برای چی اصرار كردید كه برید؟ من سعی كردم امروز بشما خوش بگذره ولی ظاهرا موفق نبودم .
- اصلا اینطور نیست باور كنید به من خیلی خوش گذشت.
- پس برای چی بهانه می آرید كه برید؟
- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.
- هم شما و هم من خوب می دونیم كه علت عدم حضور ایرج خان در جمع ما چیه؟ اون نظر مساعدی نسبت به من نداره، جز اینه؟
نیكا نمی دانست چه بگوید . بنابراین سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما می دونستید ایشون منزلتون نیستند . پس به این نتیجه می رسیم كه صحبتهای شما بهونه ایه برای رفتنتون."
- من نمیخواستم بیش از این مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با دیگران زود دلتنگ می شید . این رو از ظاهرتون براحتی میشه فهمید.
- این هم یه بهانه دیگه...... خوب راه رو كه بلدید ، لطفا منو تنها بذارید.
نیكا پاسخی نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهی كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ایرج را با مادر در میان گذاشت آنگاه در گوشه ای تنها نشست ساعتی گذشت ، ولی از كیانوش خبری نشد و ظاهرا برای كسی هم مهم نبود، زیرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كیومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در این میان تنها او بود كه هم صحبتی نداشت و منتظر كیانوش بود . ولی این انتظار بطول انجامید و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتی بر سر میز غذا نشست عذرخواهی مختصری نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذیرایی نمایند.
میز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهای متنوع و رنگارنگ بود، و شام نیز در محیطی دوستانه صرف شد اما در حین صرف شام نیز كیانوش كلامی با نیكا سخن نگفت، چهره اش را غباری از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته می نمود. بعد از صرف چای مهمانها كم كم برای رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد برای رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمی با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در این میان كیانوش باز هم غایب بود وقتی آنها داخل باغ شدند نیكا كیانوش را دید كه انتظار آنان را می كشید . دكتر پیش آمد تا با او نیز خداحافظی كند اما كیانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."
نیكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و این برایش لذتبخش بود . بزودی آنها داخل اتومبیل كیانوش جای گرفتند و ماشین درحالیكه خانم مهرنژادپیوسته ازكیانوش میخواست آرام براند براه افتاد.
ماشین سكوت دلنشین خیابانهای شب زده را درهم می شكست و پیش می رفت كیانوش در سكوت می راند، نیكا در آینه صورت مغموم او را می دید و لبهایش را كه گویی بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش میخواست كیانوش را وادار به صحبت كند . برای همین آهسته پرسید:" آقای مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختید؟"
كیانوش لحظه ای سربلند كرد و از آینه نگاهی به نیكا انداخت . او احساس كرد در این نگاه كلام و مفهوم خاصی نهفته است كه او نمیتواند بفهمد:" دلم برای منزلتون تنگ شده، میخواستم یه باره دیگه اونجا رو ببینم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خیلی كه تغییر نكرده؟"
- نه، مثل سابق، شما كه سری بما نمی زنید.
- از این به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زیاده.
بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهای آرام ماشین نیكا را به عالم خواب می كشاند در اینحال او بی اختیار آنچه را كه از دفتر خاطرات كیانوش خوانده بود، مرور میكرد و همه آنچه را از او شنیده بود در ذهن خود تصویر می نمود، با آنكه هرگز عكسی از نیلوفر ندیده بود، براحتی اورا در ذهن خود مجسم می نمود. دكتر به آهستگی با كیانوش شروع به صحبت كرد. شاید راجع به وضعیت روحی و بیماریش سوال میكرد اما نیكا اشتیاقی به شنیدن نداشت و بیشتر ترجیح می داد به رویای خود بپردازد حتی آرزو میكرد راه طولانی تر شود تا او همچنان در اینحال باقی بماند وقتی چشمانش را گشود تا خانه راهی نمانده بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هجدهم
- همین كه گفتم . نیكا رودر رویش ایستاد و فریاد زد:" بیخود گفتی."
ایرج كمی جا خورد، ولی بروی خود نیاورد و اوهم فریادكشید:" توهمسرمن هستی ، هرجا برم باهام می آیی."
- من پا اون طرف مرز نمی ذارم، حتی اگه تو به من وعده بهشت بدی!
- گوش كن دختر، ما می ریم پیش شادی ، تو تنها نخواهی بود.


- اون كه رفته پشیمونه، حالا تو نمی خوای بری پیشش. - من مطمئنم تو پشیمون نمی شی.
- من به تظمین تواعتمادندارم، ازاون گذشته توچطوری میتونی مادرت روبا اینحال مریض رها كنی و بری؟
- اون دیگه بخودم مربوطه.
- پس حرفهای اساسی كه میخواستی بزنی اینها بود، تو در این چند ماه منو دیوونه كردی، دیگه نمیتونم تحمل كنم، هر روز یه ساز میزنی، ببین ما قبل از ازدواج راجع به این مساله به توافق رسیده بودیم.
- می دونم ، ولی تو باید كمی منطقی باشی، من اینجا نمی تونم كار كنم.
- قحطی كار اومده؟
- كاری كه مناسب من باشه، بله.
- مگه حضرت والا كی هستی؟ چقدر پر مدعا!
- با من بحث نكن.
- جدی؟
- اگه نمیایی باشه مساله ای نیست من تنها میرم.
- به جهنم هر قبرستونی دوست داری برو.
- باشه میرم و تا زمانیكه قول اومدن ندی، برنمیگردم.
- مطمئن باش این خبرو تو خوابم نخواهی شنید.
- ما می ریم می بینی.
- نِ ....... می ....... ریم
- نیكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ایرج نیز بدنبال او دوید . او پله ها را با سرعت طی كرد و از روی مبل داخل هال كیفش را برداشت . ایرج مقابلش ایستاد و گفت:" حالا كجا؟"
- میرم خونه خودمون
- صبر كن تا مادرت بیاد
- هروقت اومد بگو من رفتم خونه.
- مادرت شب اینجا می مونه.
- بمونه ، من نمی مونم .
- هر طور میل خودته ، ولی سعی كن به حرفهام فكر كنی
خون نیكا بجوش آمد و فریاد زد:" ساكت شو!"
و بعد بی آنكه خداحافظی كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتی پایش را به كوچه گذاشت دیگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گریستن كرد . عابرین با تعجب به او نگاه میكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گریست. احساس شكست و خستگی میكرد. قدمهایش چنان سست و لرزان بود كه گویا در میان ابرها قدم بر میداشت . زمانی به این سو و آنی بسوی دیگر متمایل میشد و تنه ای از عابری میخورد و بی اعتنا به راهش ادامه می داد. در این لحظات به سر چهارراهی رسید ، ولی همچنان بی تفاوت و بی حوصله قدم به خیابان گذاشت . راننده ای كه از مقابل می آمد عابری را دید كه گویا در خواب قدم بر میدارد با آنكه فهمید او ابدا متوجه خیابان نیست، اما از آنجا كه سرعتش بسیار زیاد بود نتوانست بموقع اتومبیلش را متوقف سازد و در مقابل دیدگان حیرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمین خورد. راننده لحظه ای به جسم بیهوش او نگریست، و شیارهای خون كه تا چندین متر آنطرف تر پاشیده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. دیدن مصدوم در میان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بیندازد.بی اختیار پایش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرین بتوانندكاری انجام دهندازصحنه گریخت.
در بخش اورژانس بیمارستان تمام وسائل مصدوم بررسی گردید، اما آدرسی از او بدست نیامد . تنها در داخل كیف پولش كارت ویزیتی بنام شركت بازرگانی مهرنژاد و آقای كیانوش مهرنژاد پیدا شد. مسئولین بیمارستان بلافاصله باآن شماره تماس گرفتندومنشی شركت از پشت خط پاسخ داد:" شركت بازرگانی مهرنژاد بفرمایید."
- ببخشید خانم اونجا آقایی بنام كیانوش مهرنژاد كار می كنند؟
- بله ایشون رئیس شركت هستند
- میتونم با این آقا صحبت كنم؟
- شما؟
- از بیمارستان تماس می گیرم
- وقت قبلی داشتید؟
- خیرخانم
- در اینصورت متاسفم ، ایشون الان در جلسه مهمی شركت دارند
- یعنی در شركت نیستند؟
- چرا هستند ، اما تاكید فرمودند كسی مزاحمشون نشه
- خانم محترم الان وقت این حرفا نیست مساله مرگ و زندگی در میونه
- ولی..............
- ولی نداره خواهش میكنم عجله كنید.
منشی با اكراه از جای برخاست و بطرف اتاق كنفرانس رفت و در زد و داخل شد ماجرا را با كیانوش در میان گذاشت مرد جوان ناگهان احساس دلهره كرد و بسرعت اتاق كنفرانس را ترك كرد و گوشی را برداشت.
- الو وقت بخیر، من كیانوش مهرنژاد هستم، با من امری بود؟
- پس آقای مهرنژاد شمایید؟
- بله
- من از بیمارستان.......... زنگ میزنم ساعتی پیش مصدومی رو به اینجا آوردند، ایشون تصادف كرده و بشدت مجروح شده، در وسایلش ما كارت شما رو پیدا كردیم، اگر امكان داشته باشه سری بما بزنید و مصدوم رو شناسایی كنید.
- الساعه خدمت میرسم، ولی میشه لطف كنید و مشخصات مصدوم رو بگید.
- خانمی هستند بنظر بیست و دو سه ساله، ولی متاسفانه نشونه خاص دیگه ای نیافتیم
- می تونم سوالی بكنم؟
- البته.
- لطفا سوال كنید در دست ایشون انگشتر برلیانی با حروف((n )) وجود داره؟
- اجازه بدید.
كیانوش احساس كرد صدای ضربان قلب خود را میشنود هر لحظه آرزو میكرد كه پاسخ منفی بشنود بالاخره بار دیگر صدا برخاست كه می گفت:" بله آقا ، درسته"
سرش گیج رفت و دیگر وقت را تلف نكرد و با گفتن جمله " همین الان می آم." تماس را قطع كرد.
خودش هم نفهمید مسیر بین شركت و بیمارستان را چگونه طی كرد، آنقدر با عجله از شركت خارج شد كه حتی فراموش كرد ماجرا را برای منشی خود توضیح دهد.
در طی مسیر با آخرین سرعت حركت میكرد، بی محابا از چراغ قرمزها می گذشت و خیابانهای یكطرفه را ورود ممنوع طی میكرد، تا آنكه بالاخره مقابل بیمارستان رسید با سرعت پیاده شدو بداخل بیمارستان دوید. یكراست به قسمت اطلاعات رفت و سراغ نیكا را گرفت . سرپرستار بخش به او اطلاع داد كه دختر جوان بایستی هر چه سریعتر به اتاق جراحی روانه شود و زمانیكه او كنجكاوانه حالش را پرسید ، پرستار وضعیت بیمار را وخیم و بحرانی اعلام كرد. كیانوش با سرعت به دنبال كارهای تشكیل پرونده رفت. لحظاتی بعد او نیكا را بر روی برانكار دید، چهره اش خون آلود و رنگ پریده بنظر می رسید، لحظه ای به لكه های بزرگ خون روی ملحفه سفید خیره شد و احساس دل آشوبه كرد، بدنبال برانكار به راه افتاد ، پشت در اتاق بالا و پایین رفت و با حالتی عصبی سیگار كشید، مردی كه كنار سالن ایستاده بود و به او می نگریست نزدیكر آمد و پرسید:" مصدم چه نسبتی با شما داره؟" كیانوش لحظه ای سكوت كرد نمی دانست چه باید بگوید ، بی اختیار گفت:"خواهرمه"
- تصادف كرده؟
- بله
- راننده كجاست.
این جمله بخاطر كیانوش آمد كه فراموش كرده جزئیات قضیه را پی جویی نماید بنابراین ضمن عذر خواهی از مرد بطرف اطلاعات بیمارستان رفت و از پرستار بخش راجع به مساله سوال كرد و چون او اظهار بی اطلاعی نمود. طبق راهنماییش به نگهبانی بیمارستان رفت. در اتاقك نگهبانی مرد جوانی برایش توضیح داد كه راننده مجرم از محل حادثه گریخته، ولی مسئولین با استفاده از اطلاعات شاهدین حادثه بدنبال او هستند ، در حین صحبت او، چشم كیانوش به گوشی تلفن خورد و بیاد آورد كه باید خانواده دكتر را در جریان قرار دهد. از نگهبان اجازه خواست و با موافقت او شماره منزل دكتر را گرفت و منتظر پاسخ ماند اما هرچه انتظار كشید پاسخی نشنید. ناامیدانه گوشی را برجای خود گذاشت و به جلوی در اتاق عمل بازگشت.
**********************************
- ایرج مادر، پس چرا نیكا نیومد؟
- چه می دونم
- یعنی چه؟
- ایرج جان نیكا چیزی بشما نگفت؟
- نه.
- حرفتون شده
- نه بابا، چرا انقدر سوال پیچم می كنی؟
- من دلم شور میزنه الهه خانم، نیكا عادت به این كارها نداره، هیچوقت بی اطلاع من تا دیر وقت جایی نمی مونه.
- حالا هم كه دیر نشده زن دایی، می آد
- نه ایرج جان، من دیگه نمی تونم منتظر بمونم، میرم خونه شاید اونجا باشه.
- ایرج بلند شو ماشین رو روشن كن، منم می آم افسانه جون، شاید حدست درست باشه.
- زیاد عجله نكنید الان اون میاد اینجا، ما می ریم اونجا ، هر دو سرگردون می شیم.
- ایرج هم بی ربط نمیگه افسانه جون اگه موافقی نیمساعت دیگه منتظرش بمونیم ، اگه نیومد اونوقت همه با هم می ریم منزل شما، هر جا باشه پیداش می كنیم.
افسانه با تردید پذیرفت و بار دیگر برجای نشست و چشم به عقربه های ساعت دوخت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و سوم
یكشنبه 19 مهر امروز سه روز است كه در خیابان 14 شرقی یعنی همان خیابانی كه آن روز او را پیاده كردم پرسه میزنم . از صبح تا غروب آفتاب ، ولی هیچ نشانی از او نیافته ام ، فردا صبح باز هم دسته گلی تهیه میكنم و به آن خیابان میروم بالاخره او را خواهم یافت، حتی اگر تمام روزهای سال را هم در آن خیابان سر كنم
پنج شنبه 23 مهر


امشب چهارمین دسته گل خشك شده را روی میز قرار دادم ، ترسم از آن است كه روزی این دسته گلهای خشك شده تمام اتاقم را پر كند ، ولی هیچ اشكالی ندارد هر طور شده او را می یابم . دلم برای قاصدك عشق میسوزد فكر میكنم از اینكه در دستهای من اسیر است خسته شده ، او طالب گل زیبای من نیلوفر است . گاهی فكر میكنم بهتر آنست كه اندیشه او را از سر بیرون كنم ولی چگونه ، وقتیكه چشمانش حتی لحظه ای از نظرم دور نمیشود، خدایا نمی دانم چه باید بكنم ؟ بیش از 10 روز است كه بشركت نرفته ام ، جلساتم تمام منتفی گردیده و كارهایم روی هم تلنبار شده و من تنها بیماری را بهانه میكنم و تا رفع كسالت بخود مرخصی داده ام . اما آیا روزی این كسالت برطرف خواهد شد؟ شنبه 25 مهر
من و قاصدك عشق امروز را هم دست خالی بازگشتیم به گمانم او از من خسته تر است، هرچه باشد او بیش از من برای رسیدن به صاحبش دلتنگی میكند .دلم بحال هر دویمان میسوزد یعنی امكان دارد او را هرگز نبینم هر چند در انتظار لحظه دیدارش لحظه شماری میكنم ، ولی هنوز نمی دانم اگر روزی او را ببینم چه باید گویم؟
دوشنبه 27 مهر
امروز ، روز تولدم است. تعجب نكن الان توضیح میدهم چرا امروز را اینطور لقب داده ام ، باورت میشود ، امروز اورا دیدم و حتی با او هم صحبت شدم ، حق داری باور نكنی خودم هم هنوز باورم نمیشود ، بگذار برایت تعریف كنم.
صبح ساعت 8 طبق معمول این چند روز بدنبال گمشده ام بخیابان موعود رفتم ، ماشین را در گوشه ای پارك كردم و طول و عرض خیابان را چندین مرتبه طی كردم ، دیروز وقتی باز هم از خیابانگردی نتیجه نگرفتم ، تصمیم گرفتم كه امروز به مغازه های محل سری بزنم و سراغ او را از آنها بگیرم ، البته قبلا هم چندین مرتبه این فكر را كرده بودم ولی از ترس آنكه برای او مشكل آفرین شود صرفنظر كرده بودم ، اما امروز دیگر طاقتم طاق گردیده بود ، برای همین وارد مغازه ای شدم ، صاحب مغازه پیرمرد خوش مشربی بود ، گویا قبلا هم مرا دیده بود چون آشنایان با من احوالپرسی كرد، بی مقدمه سوال كردن را صلاح ندیدم و تقاضای پاكتی سیگار كردم و در حین آنكه پیرمرد سیگار را می آورد سر صحبت را با او باز كردم ، پیرمرد سیگار را داخل كفه ترازو گذارد و با لهجه شیرینی شروع به صحبت كرد. برای آنكه بیشتر بمانم نداشتن فندك را بهانه كردم . بسته ای كبریت خواستم و در عین حال سعی نمودم موضوع صحبت را به افراد محل بكشانم . پیرمرد جعبه كبریت را هم آورد ، ولی هنوز صحبتهای ما به نتیجه مطلوب نرسیده بود ناچار اینبار نوشابه ای طلب كردم و برای آشنایی بیشتر از او نیز خواستم تا به حساب من برای خود نیز نوشابه ای باز كند. او ابتدا نپذیرفت ولی چون اصرار بیش از اندازه مرا دید با اكراه پذیرفت . در حین نوشیدن نوشابه ها نیز نتوانستم صحبتها را به جهت مطلوب سوق دهم زیرا او از ساكنین آن محل در 50 سال قبل سخن می گفت بیش از این درنگ را جایز ندانستم و از او خواستم تا حساب مرا بگوید ناگهان صدایی از پشت سرم گفت: منم میتونم یه بسته آدامس بردارم
به جانب صدا برگشتم ، صدایی كه چون ابر در نظرم لطیف و آسمانی جلوه میكرد از آنچه دیدم كم مانده بود قالب تهی كنم . درست پشت سر من او ایستاده بود ، با لباسی به رنگ آسمانی كه از او چهره ای چون فرشتگان ساخته بود ، آنچنان هیجان زده شده بودم كه بی اختیار فریاد زدم : نیلوفر من . نیلوفر اشاره كرد خونسردی خود را حفظ كنم و خود با خونسردی تمام رو به فروشنده كرد وگفت: آقای ملكی لطفا یه بسته آدامس هم به من بدید . پیرمرد در حالیكه با تعجب بما می نگریست بسته ای آدامس نیز كنار سیگار گذارد و گفت: با هم حساب كنم؟ من چنان هیجان زده شده بودم كه نتوانستم پاسخی بدهم تنها زمانیكه دیدم نیلوفر كیف پولش را باز میكند بخود آمدم و گفتم : نیلوفر خانم خواهش میكنم.
بعد رو به فروشنده كردم و پرسیدم : چقدر باید تقدیم كنم؟ مبلغ را پرداختم ، بی آنكه اجناس خریداری شده را بردارم آماده رفتن شدم ، اما اشاره نیلوفر سبب شد متوجه اشتباهم شوم و برگردم و خریدهایمان را بردارم ، با هم از مغازه خارج شدیم من به او نگریستم و گفتم : بالاخره ستاره سهیل من طلوع كرد؟
او لبخندی دل انگیز زد و گفت: شما اینجا چه می كنید آقای مهرنژاد؟
- دنبال شما می گشتم .
- دنبال من؟
- بله
- خوب بفرمایید.
- همینجا ، وسط خیابون
- پس كجا؟
- اگه اجازه بدید داخل اتومبیل خدمتتون عرض كنم
با سر پاسخ مثبت داد بعد هر دو براه افتادیم او گفت: هرگز فكر نمیكردم یه بار دیگه شما رو ببینم.
- منم نمی خواستم مزاحم بشم
پاسخم را شنید ولی حرف دیگری نزد من چندگام جلوتر رفتم و در ماشین را باز كردم و كنار ایستادم تا سوار شود ، سوار شد در را بستم و با سرعت سوار شدم . او نگاهی پر تمسخر به من نمود و گفت: شما همیشه برای خرید سیگار به این مغازه می آی؟
لحن پر تمسخرش دستپاچگی ام را بیشتر كرد با همان حال گفتم : خیر حقیقت اینه كه دنبال شما می گشتم تمام این چند روز
- با حسن ختام برنامه اوندفعه بازم میخواستید منو ببینید؟
- بله مجبور بودم
- پس تمایلی در كار نبود
پاسخش خونم را بجوش آورد نمی دانی با چه لحن سردی این جمله را ادا كرد میخواستم سرش فریاد بكشم" چطور میتونی این حرفها رو بزنی؟ من بخاطر تو چندین روزه تو این خیابون سرگردونم ، حالا تو اینطوری صحبت می كنی " اما برخود مسلط شدم و گفتم: چیزی بالاتر از تمایل بود.
بی اعتنا خندید خنده اش بنظرم مضحك آمد با همان لحن سرد گفت: نگفتی چرا میخواستی منو ببینی؟
- شما چیزی گم نكردید؟
- چیزی كه شما پیدا كرده باشید ...... تصور نمی كنم
- ولی اشتباه میكنید
- چطور؟
بجای آنكه پاسخش را بدهم گلسرش را از داشبورت خارج كردم روبه رویش گرفت و گفتم :نگاه كنید.
نگاهش را به قاصدك عشق دوخت، اما هیچ تعجبی در نگاهش ندیدم گویا برایش عادی بود. بعد لحظه ای مكث خندید بلند و كشدار، آنقدر خندید كه گونه هایش بسرخی گرایید. متعجب نگاهش كردم . نمیدانستم چه باید بگویم .خنده اش برایم چنان چندش آور و احمقانه بود بود كه احساس سرگیجه كردم . اما بالاخره پایان یافت ، هنوز ته مانده كمرنگی از آن خنده در صورتش بود كه گفت: فقط همین ؟ تمام این روزها بخاطر این پروانه بدنبال من می گشتی ، خیلی مسخره است!
با غیظ پاسخ دادم: حتی اگه این گلسر برای شما بی ارزش باشه ، من خودم رو موظف دیدم اون رو به صاحبش پس بدم ، تحت هر شرایطی
از تحكم صدایم جا خورد و گفت:" تصور كردی سر زیر دستات فریاد میكشی؟ من كارمند شما نیستم آقای رئیس. بی آنكه خود بخواهم لب به پوزش گشودم.اخمهایش را از هم گشود و اینبار همان لبخند دلفریب همیشگی لبانش را زینت داد و آهسته گفت: خوب كیانوش خان لحظه ای مكث كرد. از شنیدن اسمم از زبان او چنان هیجان زده شدم كه چون برق گرفتگان در جای خشك شدم و چشم به او دوختم . خنده اش عمیق تر شد و ادامه داد: چرا اینطوری نگام میكنی؟ من فقط خواستم بگم از من یه مژدگانی بخواهید، ظاهرا رسم بر اینه كه وقتی گمشده كسی رو بیابند طلب مژدگانی می كنند من هم آماده ام بفرمایید.
- من هیچ چیز جز رضایت شما نمیخوام
- نه ، هرچی میخواهید بگید، عجله كنید ممكنه نظرم تغییر كنه و از دادن مژدگانی صرفنظر كنم
لحظه ای درنگ كردم و پرسیدم: هر چی بخوام می پذیرید
- اگر معقول باشه ، حتما
- فكر میكنم معقوله.
- پس معطل چی هستید؟ بگید
- من...... من این پروانه رو میخوام .
لحظه ای به چهره ام خیره شد و گفت: پس چرا اون رو آوردید؟
- چون میخواستم برای برداشتن كسب اجازه كنم...... خوب تقاضام زیاده؟
- نه اتفاقا بر عكس فكر میكردم چیز دیگه ای بخواهید
- مثلا چی؟
- آدرس ، شماره تلفن یا لااقل یه دیدار دیگه
تازه بخاطر آوردم كه تقاضای خیلی ناچیزی كردم و حق با اوست ولی به آن پروانه زیبا خیلی علاقمند شده بودم . اصلا دیدار دوباره او را به آن پروانه مدیون بودم بهر حال سكوتم را كه دید گفت: همانطور كه قول داده بودم می پذیرم این پروانه مال شما.
تشكر كردم و او پرسید: این پروانه به چه درد شما میخوره؟
- هیچی فقط ازش خیلی خوشم اومده ، خیلی زیباست!
- واقعا
- بنظر شما اینطور نیست؟
- شاید حق با شما باشه...... خوب من دیگه باید برم
نمی دانستم چه بگویم كه بماند جمله اش غافلگیر كننده بود آهسته و از روی ناچاری گفتم: به همین زودی؟
- بله ، جایی كار دارم
لحظه ای نگاهش كردم بخود جرات دادم و گفتم : میتونم شما رو برسونم.
قلبم به تپش افتاد و انتظار چون حیوانی وحشی به دلم چنگ میزد می دانستم كه رد میكند و همینطور می دانستم كه عمدا جوابش را با تاخیر می دهد و قصد دارد مرا عذاب دهد. بالاخره زبان به سخن گشود و گفت: مگه شما كار و زندگی ندارید؟
- كاری مهمتر از رسوندن شما نه.
- خوب پس حركت كنید.
- لحظه ای با تردید نگاهش كردم ، باورم نمیشد كه پاسخ مثبت شنیده باشم ، از درنگم تعجب كرد و گفت: چی شد، پشیمون شدی؟
هیجان زده پاسخ دادم: نه همین الساعه قربان
حركت كردم و گفتم : امر بفرمایید سركار خانم از كدوم طرف باید برم ؟
- فعلا از این خیابون خارج شو. بقیه مسیر رو هم میگم.
- یادتون باشه از طولانی ترین راه آدرس بدید
پاسخی نداد تنها به صندلی تكیه زد و چشمانش را روی هم نهاد. احساس كردم قصد استراحت دارد، برای همین سكوت اختیار كردم . سر خیابان نیش ترمزی زدم و خواستم بپرسم به كدام سو؟ كه او همانطور با چشمان بسته گفت: سمت راست با تعجب نگاهش كردم و گفتم: از كجا فهمیدید به انتهای خیابون رسیدیم؟
لبخندی زد و پاسخ داد: مثل اینكه تو این محله زندگی میكنم
در دل هوش و ذكاوتش را ستودم و آهسته سوال كردم : خسته هستید؟
چشمانش را گشود و گفت: نه
باز همان نگاه سبز به صورتم پاشیده شد . نگاهی كه تاب تحمل در مقابل جاذبه اش را در خود نمی دیدم برای همین ترجیح دادم نگاهم را از نگاهش بدزدم . سكوت را شكست و پرسید : دفعه اول بود كه به این خیابون می اومدید؟
خندیدم و گفتم: دفعه اول؟ به گمونم بتونم بگم از ابتدا تا انتهای این خیابون چندتا خونه است و در هر كدام چه رنگیه؟
- جدی می گید؟
- باور كنید.
نگاهش به دسته گل جلوی ماشین خیره شد. تازه بیاد آوردم فراموش كردم آنرا به او تقدیم كنم، ولی او فرصت اینكار را بمن نداد و گفت: هدیه ای از جانب دختران محله ماست؟
- نه ............ می دونید این دسته گل خیلی خوش اقباله برعكس بقیه
- چطور؟
- چون این گل بدست صاحبش رسید ولی بقیه در اتاق من خشك شدند.
بعد گل را برداشتم و مقابلش گرفتم و گفتم: برای زیباترین بهار زندگی
خندید و گل را از دستم گرفت، گلبرگی از گل سرخی جدا كرد و ناخنش را در آن فشرد و آنرا پاره كرد گفتم: اگر مطابق میلتون نیست می بخشید ، من نمی دونستم شما به چه نوع گلی علاقمندید
- حالا میخواهید بدونید؟
- بله ، شاید بعد از این برام لازم باشه.
- فكر نمیكنم به كارتون بیاد، ولی بهر حال من گل اركیده رو به گلهای دیگه ترجیح میدم.
گلبرگ پاره شده را از شیشه بیرون انداخت و در همانحال گفت: برو داخل اتوبان . بداخل اتوبان پیچیدم و با همان سرعت كم پیش راندم . خندید و گفت: تندتر از این نمی تونید برید، حتی یه دوچرخه هم میتونه از ماشین مدل بالای شما سبقت بگیره.
تصمیم گرفتم مهارتم را در راندن اتومبیل به رخش بكشم . پایم را تا آخرین حد بر روی پدال گاز فشردم، ماشین از جا كنده شد و با سرعت سرسام آوری بجلو رفت. دو سه مرتبه عمدا ماشین را به اینطرف و آنطرف اتوبان منحرف كردم ، میخواستم او را بترسانم تا از من بخواهد آهسته برانم ولی او كف دستهایش را محكم به هم كوفت و هیجان زده فریاد كشید: آفرین ، تندتر . از جسارت او تعجب كردم ، بنظرم پدیده ای عجیب آمد تا بحال دختری چون او را ندیده ام . سرعتم را چنان افزایش دادم كه برای خودم هم وحشتناك بود. ولی او هیچ وحشتی نداشت . چند لحظه بعد هیجانش فروكش كرد ، خونسرد به صندلی تكیه داد و گفت: خوب كافیه ، مهارتت رو نشون دادی حالا هر طور میخوای برو.
از سرعتم كاستم در حالیكه از رفتارش متحیر مانده بودم . اینبار من سكوت را شكستم و گفتم: خیلی حرفها هست كه باید براتون بازگو كنم .
با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: بازم هوس دعوا و مشاجره كردی؟
- نه ، چرا دعوا؟
- مثل اوندفعه كه از حرفهای من ناراحت شدی.
- ناراحت نشدم ، اگه اینطور بود الان اینجا نبودم ، ولی قبول بفرمایید شما كم لطفی فرمودید .
تكرار كرد: كم لطفی . احساس كردم بازهم آن ماسك مسخره را بر چهره زد ، از صمیمیت چند لحظه پیش در او نشانی نبود، این مرتبه خیلی جدی پرسید: حرف حسابتون چیه؟ از من چی میخواید؟
- میخواستم بیشتر با هم آشنا بشیم ،البته اگه اشكالی نداشته باشه.
- پس شجره نامه منو میخواید بدونید .میتونید برای بازشناسی من از دایره هویت شناسی پلیس بین الملل كمك بگیرید.
نمی دانم چرا سعی میكرد از جملات نیشدار و پرطعنه استفاده كند، ولی به هر حال بعد از آن خوی پرخاشگر، ملاطفت این دیدار نعمتی بود كه من باید آن را حفظ می نمودم . بنابراین نباید از كنایه هایش دلگیر می شدم . ولی در عین حال نمی دانستم چه باید بگویم و سكوت را ترجیح دادم . سكوتم را كه دید لبخند زد و گفت : اخمهاتون رو باز كنید . اون چه كه می خواید براتون می گم .
هر چه كه مایل به شنیدنش هستید بپرسید، شروع كنم؟
- البته ، ولی قبلا از اینكه خواسته منو برآورده می كنید ازتون متشكرم .
- تشكر لازم نیست ، اگر تمایلی دارید گوش كنید . اسمم نیلوفره ، 22 ساله هستم و در آپارتمانی در همین خیابون زندگی میكنم.
- تنها؟
- بله می دونید زمانی انسان بر سر دو راهی انتخاب قرار می گیره و نمیتونه هیچ كدوم از دو راه رو انتخاب كنه ، بهتره هر دو رو كنار بذاره به راه سوم فكر كنه
- شما در یك چنین وضعیتی قرار گرفتید؟
- بله، البته دو سال قبل و من انتخابم رو انجام دادم ، می دونید پدرم مردمتعصبی بود. پایبند به یكسری اعتقادات كذایی، بر عكس اون مادرم به هیچ كس و هیچ چیز پایبند نبود و این مساله همیشه باعث درگیری بین اونها بود . پدر در آرزوی خانواده ای هسته ای بود . میخواست شب وقتی از سركار میاد. همه ما سر میز غذا حاضر باشیم ولی حتی یك شب هم چنین نشد چون من، برادرم نیما و مادرم هركدوم گرفتار كارهای خودمون بودیم ، تو خونه ما در همه وقت و همیشه یك نفر غایب بود. افراد خانواده كمتر باهم برخورد داشتند و این خلاف خواست پدر بود كه دوست داشت قدرت مطلقه خونه باشه از زمانی كه بیاد دارم اون دو تا همیشه در حال مشاجره بودند، مادر میخواست از هر قیدی آزاد باشه و پدر میخواست همسری وفادار و فرزندانی سر به راه داشته باشه. مسخره نیست عصرفضا و چنین افكار مضحكی؟
میخواستم حرفش را رد كنم، اما ترسیدم از من برنجد ، بنابراین اجازه دادم حرفش را ادامه دهد و او چنین گفت: ومن مانده بودم و این دو راهی، زمانی پدر حق رو بخود می داد و منو بسوی خود میخواند و روزی مادر به رفتن همراهش تشویقم میكرد و من واقعا سرگردون بودم، شما بودی چه میكردی؟ بنظر من هر دو احمق بودند ، از هیچ كدومشون دلخوشی نداشتم ، موجودات كسل كننده! نیما ترجیح داد با مادر بره و رفت، قبل از اون هم كمتر ایران بود . چند ماهی می اومد و دوباره نزد اقوام مادر در خارج از كشور میرفت. اونها رفتند و من و پدر موندیم . از اون پرسیدم : تصمیمش چیست؟ اون میخواست پیش مادرش بره و من می بایست سالها عصا كش اون پیرزن خرفت و غرغرو میشدم . باید می نشستم و چرندیاتش رو راجع به پدر و مادرم می شنیدم ، بنابراین تصمیم گرفتم با پدر همراه نشم میخواستم آزاد باشم. آزاد و بدون تعهد. نمیخواستم برای خودم پایبندی ایجاد كنم گفتم منم میرم پیش مادر...... ولی نرفتم . همین جا آپارتمانی اجاره كردم...... حالا من در تنهایی روزگار می گذرونم، پدرم منزوی و گوشه گیر شده، از شما چه پنهون گمونم قاطی كرده ومادرم وبرادرم تو ینگه دنیا خوش می گذرونند.این آخرین جمله اش بود بعد از آن سكوت كرد و بمن خیره شد، نگاهی طولانی و نافذ . آنگاه فرمان داد بایستم . به آنچه گفت عمل كردم و فورا كناری پارك كردم . ناگهان فریاد زد: به من نگاه كن!
نگاهش كردم متعجب و با تردید . او ادامه داد: شنیدی؟ حالا فهمیدی من كی ام؟ یه دختر بیچاره از یه خانواده نابسامان و مسخره . حالا باز هم اصرار داری منو ببینی. دلت میخواد آدرس منزلم رو بدونی و هرجا میخوام برسونیم؟
بدون آنكه لحظه ای بیندیشم پاسخ دادم: بله. البته الان هم پشیمان نیستم . من واقعا او را دوست دارم چرا باید بخاطر خانواده اش طردش كنم . تازه اكنون در مقابلش خود را مسئول می دانم . او طعم خوشبختی را در زندگی نچشیده، اما من او را خوشبخت خواهم كرد . نمی دانی چقدر تعجب كرد وقتی دید اینطور راسخ پاسخ مثبت می دهم . فریاد كشید: دیوونه شدی، می دونی چی میگی؟ چرای می خوای موقعیت خودت رو با این عشق بی فرجام خراب كنی. این مسخره بازیها رو كنار بذار و به خودت بیا ، عشق رو برای كتابهای قصه بذار و به واقعیات زندگی فكر كن.
در پاسخش گفتم: حالا شما گوش كنید سركار خانم. من از روزی كه چشم باز كردم ، یه ماشین حساب تو دستم بود و حسابهای شركت پدرم رو چك میكردم. باید بشركت و كارهاش رسیدگی میكردم. پدر خیلی زود خودش را بازنشسته كرد . چون كار طاقت فرسای شركت بزرگ ما خیلی زود آدم رو از پا می اندازه و بعد من موندم و كلی كار . از صبح تا غروب آفتاب پاسخ تلفن، تلگراف ونامه می دادم ، هنوز تازه جوانی بیشتر نبودم ، كه باید با مشاورین مالی و حقوقی و بازرگانی هر روز به یه شهر می رفتم . انقدر در كارم غرق بودم كه بندرت یاد زندگی شخصی ام می افتادم . اصلا نفهمیدم سالها چطور طی شد؟ من بودم و كار بود و شركت. ولی حالا نه، حالا میخوام بقول شما به واقعیات زندگی فكر كنم ، میخوام بخودم بیام و برای خودم زندگی كنم نه برای تراز نامه شركتم.
كاش می توانستم توصیف كنم چقدر زیبا خندید، چقدر دلنشین نگاهم كرد، لحظاتی در همانحال سپری شد بعد شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت: امیدوارم پشیمون نشی و حرفای امروزت رو فردا فراموش نكنی .
من به او قول دادم كه هرگز آنچه را گفتم فراموش نكنم و حالا با خود نیز پیمان می بندم كه هرگز و تحت هیچ شرایطی دست از او نكشم.
یكشنبه 10 آبان
كار دشواری بود ، ولی بالاخره پایان یافت . امروز رویای من به حقیقت پیوست . من و نیلوفر صبح به یك دفتر ثبت رفتیم و با هم نامزد شدیم . تعجب نكن الان توضیح می دهم . او اولین شرطش برای پذیرفتن تقاضای ازدواج من آن بود كه بی حضور و اطلاع هیچ كس ما باهم نامزد شویم . حتی نزدیكترین كسانمان نیز نباید به این راز پی می بردند و بجای صیغه عقد بخواست او تنها صیغه محرمیت برای دوران نامزدی بین ما جاری شد . ثبتی صورت نگرفت و چیزی در شناسنامه ها یمان درج نگردید، ولی لااقل این حسن را دارد كه من از این پس میتوانم بی هیچ مشكلی به دیدار او بروم . او همسر من است ولی مشكلترین قسمت قضیه پنهان كردن اینكار از خانواده است . فكر میكنم آنها حق دارند این مهمترین مساله زندگی پسرشان را بدانند . ولی او نمیخواهد من هم قول داده ام بخواست او عمل كنم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و ششم
- سلام عرض شد سركار خانم معتمد - آه...... آقای مهرنژاد شما هستید؟
- بله مزاحم همیشگی
- اختیار دارید، چطور شد یادی از ما كردید؟
- اشكالی داره؟


- برعكس خیلی خوب كردید ، چون من حسابی دلم گرفته بود و حوصله ام سر رفته بود پرستار در حال خروج گفت: بگو گریه كردی
و نیكا خندید . كیانوش متوجه شد و پرسید: چی گفتید؟
- هیچی پرستار بود، خانم رئوف گفت بگو گریه میكردی.
- گریه؟ راست میگه؟
- نه بابا ، مهم نیست
- نمی خواهید بگید چی شده؟
- گفتم كه مهم نیست
- هر طور میل شماست
- خوب خوش می گذره
- جای شما خالی
- دوستان بجای ما، كجا هستید؟
- تا عصر سوئیس ، ولی عصر میرم سنگاپور ....... می دونید خانم معتمد فراموش كردم بپرسم شما به چه رنگی علاقمندید؟ وقتی رفتم خرید یادم اومد، گفتم برگردم بپرسم
- من كه قبلا گفته بودم با سلیقه خودتون خرید كنید
- حتی در مورد رنگ؟
- بله.
- بازم هر طور شما مایلید، ولی من چندان خوش سلیقه نیستم
- من قبول دارم.
- متشكرم، حالا از خودتون بگید حالتون چطوره؟
- خوبم
- بازم پاتون درد میكنه
- متاسفانه بله . می دونید من امروز تا نزدیك 10 صبح خواب بودم
- واقعا؟
- بله چون دیشب تا دیروقت بیدار بودم
- پاتون ناراحتتون میكرد
- نه ، مشغول مطالعه بودم
- بسیار خوب ، حالا چه كتابی میخوندید؟
- كتاب زندگی یه پسر خوب رو.
- خدای من! یعنی تا دیر وقت دفتر منو می خوندید؟
- بله ، مگه اشكالی داره؟
- نه ، ولی شما نباید این كارو بكنید . در حال حاضر باید فقط استراحت كنیدو
- درسته، ولی آنقدر كنجكاو بودم كه نمی تونستم بیش از این صبر كنم.
- تا كجا رسیدید؟
- تا سال نو
- پس خیلی خوندید
- تقریبا ، شما خیلی خوب مینویسید.
- فكر نمیكردم اینطور باشه، می دونید من زیاد مطالعه ندارم ، بنابراین خوب نمی تونم بنویسم
- نه، خیلی خوب نوشتید
- متشكرم
- الان تو هتل هستید؟
- بله خانم
- در جلسه شركت كردید؟
- بله
- موفقیت آمیز بود؟
- بد نبود ...... در واقع خوب بود.
- خوشحالم ، كی از سنگاپور می آیید؟
- پنج شنبه صبح زود، به وقت تهران 6 صبح میرسم
نیكا بیاد تولد كتایون افتاد ، اندیشید: پس برای تولد در تهران است و حتما به جشن میرود
- 0000 الو خانم معتمد قطع كردید؟
- نه گوش میكنم بفرمایید
- بهتره من بیشتر از این مزاحمتون نشم .
- نه صحبت كنید، مزاحم نیستید.
- پس شما بگید، من گوش میكنم
- شما خسته اید آقای مهرنژاد؟
- تا چند دقیقه پیش بودم، ولی الان نیستم . مكالمه با یه هموطن خستگی رو از تن به در میكنه
- متشكرم ، شما لطف دارید ، راستی یه خبر مهم ، شادی هم به ایران می آد.
- جدی می گید؟
- البته
- چه وقت؟
- شاید با شما برسه، چون اونم قول آخر هفته رو داده
- شما رو كی از بیمارستان مرخص می كنند؟
- نمی دونم
- شاید تا آخر هفته مرخص بشید
- گمون نكنم
- چطور؟
- بخاطر پام
- گفتید هنوز درد می كنه؟
- بله وگاهی خیلی شدید
- كمی درد وقتی پلاتین رو مجددا از پاتون خارج كنند براتون می مونه
- شما فكر می كنید من بتونم یكبار دیگه پام رو روی زمین بذارم؟
- البته ، ولی مدتی زمان می بره
- دلم برای قدم زدن تنگ شده
- اونم زیر بارون
- خیلی قشنگه، موافقید؟
- بله حق با شماست ولی حالا اواخر پاییزه و هوا سرده ، راهپیمایی بارونی رو به بهار موكول كنید
- ولی من گفتم زیر بارون
- خوب بجای بارون پاییز ، بارون بهاری چطوره؟
- موافقم ............ من انقدر شما رو به صحبت گرفتم كه گمونم تموم سود معامله تون رو باید بابت صورتحساب تلفن بپردازید.
كیانوش با صدای بلند خندید و گفت: می ارزه
نیكا با تعجب پرسید: چی گفتید؟
- هیچی گفتم مانعی نداره
- راستی دلتون میخواد شادی رو ببینید؟
- البته
- به پدرم پیشنها میكنم به افتخار شادی و سلامتی من یه مهمانی مفصل بده
- امیدوارم بشما خوش بگذره
- به همه ما
- یعنی منم جز مدعوین هستم؟
- البته
- ولی.......
- ولی نداره، این دیگه جشن نامزدی نیست كه با بهانه بتونید رد كنید چطور می تونید ، به جشن تولد برید، ولی نمی تونید به مهمانی ما بیاید؟
لحن كلام نیكا چنان تهاجمی بود كه كیانوش با صدای بلند خندید . خودش هم تعجب كرده بود كه اینطور كیانوش بیچاره را قبل از جنایت قصاص می كند . كیانوش بعد از مكث كوتاهی گفت: شما سلامتی خودتون رو بدست بیاورید، اصلا من مهمانی می دم.
نیكا پاسخ داد: خیلی ممنون ما فقط بیاید كافیه
- حتما ، خوب خانم معتمد دیگه مزاحمت كافیه.
- نیكا دلش میخواست برای كیانوش درد دل كند، اما امكانش نبود بنابراین گفت: دیگه ا این حرفا نزنید. لطف كردید، قبض تلفن رو هم برام ارسال كنید.
- حتما با من امر ینیست؟
- خیر، فقط مراقب خودتون باشید
- شما هم دختر خوبی باشید و به دستورات پزشكان خوب عمل كنید
- اینبار من باید بگم حتما
- خوب، خدانگهدار
- موفق باشید و خدانگهدار.
دیگر صدایی نیامد و نیكا گوشی را سرجایش گذاشت. باز همان افكار آزار دهنده به مغزش هجوم آورد، فكر ایرج و عاقبت كار....... و هزاران فكر دیگر، برای همین باز هم به دفتر كیانوش پناه بردو دفتر را در دستانش گرفت لحظه به جلد آن خیره شد و زیر لب گفت: نیلوفر چطور تونستی مردی چون او را آزار دهی؟ بعد دفتر را گشو و با سرعت ورق زد و شروع به خواندن كرد :
سه شنبه 13 فروردین:
امروز شاید اكثریت مردم ایران در گردشگاهها به تفریح مشغول بودند ، ولی من خود را در اتاقم حبس كرده بودم. نیلوفر قول داده بود تا دهه اول فروردین باز گردد . آخرین مهلت بازگشت او دهم بود ، ولی اكنون سه روز گذشته و او هنوز نیامده ، دو روز قبل شهریار بازگشت و گفت نیلوفر را دیده و این در حالی بود كه من حتی نمی دانستم مقصدشان یكی است! ظاهرا آنها هم برحسب اتفاق یكدیگر را ملاقات كرده اند از او پرسیدم : نیلوفر كی می آید؟ او گفت دقیقا معلوم نیست، ولی بزودی می اید بعد یاد آوری كرد كه تولد نیلوفر نزدیك است و من از قبل فكرش را كرده ام ، برایش یك اتومبیل خواهم خرید. هدیه ای كه می دانم مورد پسندش قرار میگیرد.
یكشنبه 18 فروردین
دیروز نیلوفر آمد . ساعت فرودش را قبلا تلفنی اطلاع داده بود و من به استقبالش رفتم ، وقتی نگاهم بر او افتاد بسختی توانستم خود را كنترل نمایم . دسته گل اركیده ای را كه برایش برده بودم به دستش داد ، ولی او آنرا با خنده بر سرم كوبید و گفت: بجای این گلها یك كلمه حرف حساب بزن . ومن گفتم : چرا دیر كردی؟ او خندید و گفت: حرف حساب.
گفتم : یعنی این حرف بی حساب بود؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود، نیلوفر هیچ می دونی من بدون تو می میرم.
تا بحال به این زیبایی نخندیده بود ، ولی نگاهش برق عجیبی داشت ، برقی كه در آن چهره شیطان مجسم می شد. بهر حال او را به آپارتمانش رساندم و در راه كلی صحبت كردیم ، میخواستم از او بخواهم كمی با هم گردش كنیم ، ولی احساس كردم خیلی خسته بنظر می رسد ، برای همین هم از بازگو كردن تقاضایم صرفنظر نمودم امروز صبح باز هم به دیدنش رفتم و نهار را با هم صرف كردیم . بعد از نهار او برای دیدن یكی از دوستانش رفت و من هم به شركت بازگشتم و تا ساعتی پیش آنجا بودم ، حالا دوباره دلم برای نیلوفر تنگ شده ، گویا سالی است او را ندیده ام ، گمانم تنها یك راه برایم وجود داشته باشد . آن هم این كه نیلوفر برای همیشه در كنارم بماند .
دوشنبه 26 فروردین
یك هفته است كه با او بحث میكنم. از او میخواهم جواب قاطعی به من بدهد.میخواهم بدانم بالاخره راضی به ازداج با من هست یا نه؟ امروز بعد از آنهمه لبخند ها و سكوتهای تمسخر آمیز زبان به سخن گشوئ و جملاتی را ادا كرد كه تمام وجودم را به آتش كشید ، و كاخ آرزوهایم را ویران كرد . او گفت: گوش كن كیانوش ، عزیزم ما الان هم خوشبخت هستیم چرا باید با به وجود آوردن یه تعهد دست وپای خودمون رو ببندیم ازدواج چندان هم كار عاقلانه ای نیست ، باعث میشه انسان اسیر یك سری اعتقادات و مسئولیتهای مزخرف بشه ، عاقلانه فكر كن كیانوش ، بیا از زندگی لذت ببریم.
به او پاسخ داد: ولی این درست نیست ما باید زندگی مستقلی رو تشكیل بدیم ، صاحب فرزند بشیم ....... نگذاشت كلامم را ادامه دهم ، فریاد كشید : بچه؟
دیگه چی، تو چه توقعاتی از آدم داری؟ من از بچه متنفرم و هر گز چنین اشتباهی رو مرتكب نمیشم ، بچه به چه دردی میخوره ، من و تو برای والدینمون چكار كردیم كه بچه هامون بخوان برای ما بكنن؟
- من هیچ توقعی از فرزندانم ندارم.
- خوب میپذیرم ، ولی من بخاطر خود اونام تن به این كار نمیدم. چرا اون بیچاره ها رو به این زندگی پرآشوب هدایت كنم؟ مگه تو زندگی چیزی بجز بدبختی هم عایدشون می شه؟ اگه دختر باشه یه جور اسیر زندگیه، و اگه پسر باشه یه جور دیگه . من هرگز این خواسته ات رو برآورده نمیكنم . باید ازش بگذری . اطمینان داشته باش كه قبول نمی كنم .
نگاهش كردم . لحظه ای مكث كردم و پرسیدم : پس تكلیف ما چی میشه؟ تا كی باید اینطور بلا تكلیف زندگی رو سر كنیم؟ ما باید سر وسامون بگیریم ؟ من نمیتونم اینطور ادامه بدم
قبل از آنكه پاسخی بدهد. باز هم چشمانش را خزه ها تسخیر كردند و من اطمینان حاصل نمودم كه كلامش جانم را به آتش خواهد كشید و چنین نیز شد ، چون او بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت ، لبخندی مضحك زد و گفت: خوب ادامه نده ، كسی تو رو مجبور نمیكنه
چنان عصبانی شده بودم كه حتی نمیتوانستم كلامی در پاسخش بیابم بنابراین بی آنكه پاسخی بدهم راهم را كشیدم و آمدم ، حتی با او خداحافظی هم نكردم میدانستم او تنوع طلب است و از همه چیز خیلی زود خسته میشود ولی فكر نمیكردم در مورد من هم چنین باشد . و به این صراحت بگوید میتوانم او را برای همیشه ترك كنم ، این حرفش برایم غیر قابل تحمل بود . او با این افكار پوسیده شبه غربی همه چیز را از دریچه تنگ نگاه خود و حوضچه متعفن عقاید مسخره اش می بیند . دیگر بسراغش نخواهم رفت ، تا خودش بیاید ، هرچند كار بسیار دشواری است، ولی هرطور كه شده تحمل میكنم ، ولی اگر او هرگز نیاید چه؟ آنوقت چه كنم؟
پنج شنبه 29 فروردین
امروز به دیدار پدر ومادربزرگش رفتم، حالش فرقی نكرده بود . به مادربزگش گفتم میتوانم دخترش را قانع كنم تا به دیدار پدر بیاید، ولی پیرزن لبخند پرمعنایی زد وگفت: اون هرگز نمیاد، همونطور كه مادرش نیومد . برای نیلوفر پدرش مرده. سالهاست پدرش رو فراموش كرده ، بیخود خودتون رو بزحمت نیندازید. حرف پیرزن كاملا درست بود، زیرا من بارها از او خواسته بودم به عیادت پدرش برود، ولی او هرگز نپذیرفته است . در حال حاضر سه روز است كه از او بی خبرم . ساعتی پیش شهریار به اینجا آمد و گفت كه ماجرا نیلوفر را شنیده ، خیلی تعجب كردم وقتیكه دیدم او حق را به نیلوفر داد و بر من بخاطر بحث و جدل با نیلوفر خرده گرفت، حتی گفت: رفیق نیمه راه، دختره رو تنها توی پارك رها كردی و به خونه اومدی واقعا كه از تو بعیده ، گفتم: تو هم اگه جای من بودی همین كار رو میكردی، تو كه نمی دونی اون به من چی گفت ، باید خدا رو شكر كنی كه فقط رهاش كردم اگه یه ذره غرت داشتم نمیذاشتم این حرفها رو بزنه و یه سیلی محكم تو گوشش میزدم . خندید و گفت: خدا رو شكر كه غیرت نداری . بعد با لحنی آرام ادامه داد: گوش كن كیانوش تو فكر نمیكنی زیادی در هر مورد تعصب بخرج می دی ؟ كیا الان عصر فضا و تكنولوژیه . كمی بازتر فكر كن.
عصبانی شدم و بر سرش فریاد كشیدم : مسخره ست. بازتر فكر كن! یقینا روشنفكری از دیدگاه تو اینه كه من به زندگی حیووتی تن بدم .كسیكه مسئولیت نمی پذیره حتی مسئولیت مادر یا پدر شدن رو حیوونه نه انسان ، هر چند بیچاره حیوونام در مقابل فرزندانشون احساس مسئولیت می كنند . شهریار تو دیگه چرا؟ من فكر میكردم ما همدیگر رو خوب می فهمیم ولی ظاهرا عقاید پوچ نیلوفر به تو هم سرایت كرده ، وسط حرف پرید و گفت: خوب اگه اینطور فكر میكنی نیلوفر رو رها كن . اون دختری نیست كه تو می خوای . تو این شهر هزارها نیلوفره كه شاید یكی از اونها با تو همفكر و هم عقیده باشه. پاسخ دادم: اگه بر سر حرفش باقی بمونه مسلما همین كارو هم میكنم. من عشق رو فدای انسانیت میكنم نه انسانیت رو فدای عشق، من هرگز خودم رو آلوده منجلابی كه اون بهش عشق میورزه نمیكنم
- تو نمی فهمی كه انسان باید بخاطر عشقش از عقاید و افكارش و حتی از زندگیش بگذره
- من اینكار رو میكنم برطی اینكه بدونم اونچه كه بعد از این بدست می آرم حداقل از نظر اصول انسانی پذیرفته شده است
لحظه ای خیره خیره بمن نگریست و گفت: بهش گفته بودم این چنینی، اما بقدرت نفوذش خیلی اطمینان داره فكر میكنه كه تو رو براحتی بزانو در می آره. در ضمن به من گفت بهت بگم هوقت خواستی میتونی به دیدنش بری، اون پیوسته در انتظارته.
با قاطعیت پاسخ دادم: من نمی رم . بهش بگو این بار اون باید قدم پیش بذاره
- باشه بهش میگم ولی از من بشنو و زیادی سخت نگیر، چون اونم به اندازه تو لجبازه
- به جهنم كه لجبازه ، هر چی باشه ، برام مهم نیست
لحظه ای فكر كرد بعد در چشمانم نگریست و گفت: من كه می دونم دروغ می گی چرا می خوای خودت رو عذاب بدی؟
- برای اینكه موجودیتم رو ثابت كنم
- تو همه جا روحیه برتری طلبی ات رو حفظ می كنی ، ولی گاهی باید زیر دست بود همیشه نمیشه بر زندگی سوار شد.
- بس كن شهریار ، این حرفها كه تو می زنی فقط یكسری تصورات باطله ، من همیشه در مقابل نیلوفر متواضع بودم ، چون دوستش دارم.
- پس اعتراف كردی كه دوستش داری؟
- مگه شك داشتی؟
- نه، ولی خیلی هم مطمئن نبودم . توپسر عجیبی هستی! برای تولدش چكار می كنی؟ میخوای در قهر بمونی؟
- اگه لازم باشه، بله
- خدای من! دیوونه شدی. تو كه چندین ماهه برای تولدش نقشه میكشی حالا....... نمی دونم چی بگم؟
- پس بهتره چیزی نگی
- یعنی زحمت رو كم كنم؟
- منظورم این نبود
- شوخی كردم، خودم می دونم، ولی تو امشب سرحال نیستی
- اتفاقا خیلی هم سرحالم
- باز دروغ گفتی؟........... به هرحال و در هر صورت من ترجیح می دم وقت بهتری مزاحمت بشم
- هرطور خودت مایلی
دقایقی بعد شهریار رفت و باز من ماندم و تنهایی . این روزها از كارهای او نیز به اندازه كارهای نیلوفر تعجب می كنم!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و هشتم
بازهم ملاقات كنندگان رفتند و او تنها ماند ، او ماند و هزاران فكر درهم و پریشان . امروز ایرج به ملاقاتش نیامده بود و این مسلما آغاز دوره دیگری از جنگ و جدل بود. وقتی همه جمع شده بودند ، مادرش متعجب پرسید: پس چرا ایرج نیومده ؟
و نیكا بناچار پاسخ داد: اون صبح تا ظهر اینجا بود برای همین هم عصر نیومده و پدرش با خنده گفت: خانم شما كاری به كار جوونها نداشته باش لیلی و مجنون خلوت میخوان این شلوغی به كارشون نمی آید در حضور من و شما كه نمی تونند حرفهاشون رو بزنن.

و نیكا تنها لبخند زد.لبخندی غم انگیز تر از گریه.
دكتر برای ویزیت شبانه آمد نیكا اصرار داشت بداند كی مرخص میشود ولی دكتر جواب قاطعی نداد تنها گفت: صبح فردا یه بار دیگه از پاتون عكس میگیرم وچون روی درهم كشیده نیكا را دید با خنده ادامه داد: اگه وضعیت پاتون مساعد نبود مرخص می شید. بشرط اینكه هفته ای دو بار برای انجام معاینه و فیزیوتراپی به بیمارستان بیاین
نیكا هیجانزده گفت: هفته ای 4 بار می آم، فقط بذارید برم.
دكتر لحظه ای به نبكا خیره شد و بعد گفت: اینجا تا این حد بشما بد میگذره؟ خانم معتمد.
واو پاسخ داد: نه، خسته شدم همین.
دكتر لبخندی زد و اتاق را ترك كرد و نیكا به زمستان تازه از راه رسیده حیاط بیمارستان خیره شد در حالیكه به زمستان زندگی خود و زندگی خزان زده كیانوش فكر میكرد . بنظر او روزگار خیلی بی رحم بود، انقدر بی رحم كه عشق و زندگی كیانوش را به تباهی بكشاند و سرنوشت او را با عقاید پوچ و بی هویت ایرج گره بزند . و باز نگاهش با جلد دفتر خاطرات كیانوش گره خورد. زندگی او بار دیگر دختر جوان را بخود خواند
دوشنبه 9 اردیبهشت
امروز بعد از ظهر شهریار بشركت آمد . وقتی وارد اتاق شد وجودش را نادیده گرفتم نزدیك آمد و سلام كرد، ولی پاسخی ندادم باز تكرار كرد: سلام عرض شد آقای مهرنژاد . با سر جواب سلامش را دادم و او ادامه داد: خوبی؟ چون سكوتم را دید باز لب به سخن گشود و گفت : گوش كن كیانوش، من اومدم تا از جانب خودم و نیلوفر از تو عذرخواهی كنم و اونچه رو كه اتفاق افتاده برات توجیه كنم. خواهش میكنم به حرفام گوش كن چون در اون صورت حق رو بما می دی باز هم سكوت كردم این مرتبه با عصبانیت گفت: گوش میكنی بگو؟ خود را مشغول مطالعه پرونده روی میز نشان دادم و بعد برای آنكه ثابت كنم سخنانش برایم بی اهمیت است شاسی آیفون را فشردم . منشی فورا پرسید: فرمایشی بود آقای مهرنژاد؟
- خانم لطفا به آقای صدیق بگیدبرای جلسه فردا حتما در شركت حضور داشته باشند راس ساعت 5/9
- چشم آقای رئیس
مكالمه كوتاهم كه پایان یافت ، او برخاست مقابل میزم ایستاد پرونده را از دستم كشید و بر روی میز كوفت و گفت: گفتم اومدم عذرخواهی، هم از جانب خودم و هم از جانب نیلوفر می شنوی؟
با تمسخر پاسخ دادم : تو وكیل مدافعه اونم هستی؟ یك نفر باید ضمانت خودت رو بكنه. تو اومدی ضامن اون بشی! خیلی مسخره ست . و بعد فریاد كشیدم: چرا خودش نیومد كسر شانش شد؟ دیگه نمیخوام شما رو ببینم . نه تو ، نه نیلوفر رو،‌حالا از جلوی چشمم دور شو رفیق مهربانتر از جان.
او برخاست كه برود ناگهان در باز شد و نیلوفر وارد شد . در دستش یك دسته گل سرخ زیبا بود ، و لباسی به رنگ چشمانش بر تن كرده بود. لحظه ای به من نگریست بعد جلو آمد و لبخند زنان گفت: آقای مهرنژاد این چه طرز برخورد با یه دوسته شما رو مودبتر از این می دونستم .
نمی دانستم چه بگویم بی اختیار تمام بدنم به لرزه افتاد . سعی میكردم نگاهش نكنم، زیرا فقط یك نگاه به چشمان سبز او لازم بود تا همه چیز را از خاطر ببرم ، بنابراین بی آنكه سربلند كنم گفتم: سركار خانم خوش اومدید چرا ایستادید؟ بفرمایید.
- عذر میخوام كه بی اجازه داخل شدم ، می دونی منشی ات گفت كه به دستور تو من هر زمان كه به اینجا بیام بی اجازه داخل شم.
به طعنه پاسخ دادم.البته هر دوی آنها نشستند . من باز مشغول كارشدم با دستهای لرزان اوراق روی میز را جابجا میكردم و خود را مشغول نشان می دادم . لحظات با كشش و پر اضطراب در گذر بودند و سكوت بین ما همچنان برقرار بود بالاخره نیلوفر برخاست و در مقابلم ایستاد ، دستش را روی دستم گذاشت و آرام گفت: میتونم یه لیوان آّب بخوام؟
با تماس دستش تمام وجودم گر گرفت. سعی كردم آرامش خود را حفظ نمایم ولی كار بسیار دشواری بود . پشت سر او شهریار را دیدم كه سرش را پایین انداخته بودم و با دسته كلیدش بازی میكرد. با دست دیگرش سیگارم را در جا سیگاری خاموش كرد و گفت: كمك نمی خوای؟
اینبار با تسلط كامل گفتم: نه متسكرم، شما هنوز خسته او ضیافت باشكوهید بهتره استراحت كنید.
بعد با نارضایتی دستم را كنار كشیدم ، لحظه ای بمن خیره شد . فورا سرم را پایین انداختم ولی سنگینی نگاهش نیز به اندازه خود آن قلبم را به تپش وا میداشت آرام گفت: كیانوش گوش كن
- من هیچ چیز رو گوش نمی كنم
- خواهش میكنم كیانوش گوش كن
- مطلبی وجود نداره
- پس گوش نمی كنی؟ حتی اگه بگم جون نیلوفر گوش كن
بی اختیار سرم را بالا آوردم ، نگاهش با نگاهم تلاقی كرد گفتم: چی میخوای بگی؟
فاتحانه لبخندی زد وگت: حالا شدی پسر خوب
- لطف دارید اگر پسر خوبی بودم حتما بمن هم اجازه می دادید به مهمونی بیام
با حالت خاصی پاسخ داد: بچه نشو عزیزم
عصبانی شدم و گفتم : ترجیح می دم بچه باشم
میخواستم برخیزم ، ولی دستهایش را روی شانه هایم فشرد و مرا مجبور به نشستن كرد ، مقابلم ایستاد و گفت: خوب پس بشین پسر خوب تا برات بگم. بی اختیار اطاعت كردم و او با لبخند دلنشینی ادامه داد: میخوام سوالی بكنم و دلم میخواد واقعیت رو بگی
با لحنی خشن گفتم: بپرس
از خشونت لحنم تعجب كرد ، اما به روی خود نیاورد و بی اعتنا ادامه داد : شب تولد من كه ما دوتا با هم جشن گرفتیم یادته.
- بله ، كه چی؟
- میخواستم بدونم اون شب برای تو شب خوبی بود یا نه؟
سكوت كردم . مصرانه پرسید: بگو خواهش میكنم
آهسته گفتم : قشنگترین شب زندگیم.
او هم به همان آهستگی پاسخ داد : همین رو میخواستم بشنوم
بعد رو به شهریار كرد و گفت: ادامه بده
شهریار هم برخاست و تزدیك ما آمد و گفت: می دونی كیانوش ، این نقشه رو نیلوفر طرح ریزی كرد و گفت كه تو هیچ علاقه ای به سر وصدا و هیاهو و حتی دوستانش نداری . پس این جشن تنها تو رو ناراحت میكنه ، بنابراین تصمیم گرفت یك جشن دو نفره به افتخار تو ترتیب بده ، چون تصور میكرد تو این رو ترجیح می دی ، اگه ما می دونستیم این موضوع تو رو ناراحت می كنه ، هرگز این كار رو نمیكردیم.
سخنش را نیلوفر اینطور ادامه داد: من واقعا متاسفم . ظاهرا تو رو نشناختم وگرنه باعث ناراحتی ات نمی شدم .كیانوش اگه دلخوری پیش اومده اشكال در كار ما بوده و من با شجاعت و صراحت از تو عذر میخوام منو ببخش و باور كن قصد ناراحت كردن تو رو نداشتم رفتار اون روز در مقابل دوستانم برای من قابل پذیرش نبود ، من واقعا شرمنده شدم ، با تعریفهایی كه من از تو كرده بودم ، این برخورد همه چیز رو خراب كرد . اونها ........ خدای من نمی دونم چی بگم؟
نگاهش كردم چشمانش پر از اشك بود، رو در رویش ایستادم و بی اختیار گفتم: نیلوفر منو ببخش خودم هم می دونم رفتار اون روزم غلط بود ولی باور كن دست خودم نبود من ...... من واقعا معذرت میخوام.
او خندید، شهریار هم مرا در آغوش كشید و عذرخواهی كرد. هرچند كلام هر دوی آنها صادقانه می نمود ، ولی نمی دانم چرا توجیهشان را نمیتوانم بپذیرم .!
چهارشنبه 18 اردیبهشت
امروز به دیدار پدر نیلوفر رفتم ، حالش هیچ تفاوتی نكرده كه هیچ بیماریش وخیم تر نیز شده است ، مثل همیشه تنها رفتم و مادر بزرگش را هم دیدم . او همچون گذشته افسرده بود و در نگاهش سردی یاس موج میزد، كاش میتوانستم برای او كاری بكنم ، ولی افسوس كه از هیچ كس كاری ساخته نیست.
سه شنبه 26 اردیبهشت
هدیه تولد نیلوفر برعكس آنچه تصور كرده بودم ابدا مناسب نیست ، زیرا با این كار او را از خود دورتر كردم ، چرا كه او این روزها پیوسته به همراهی دوستان عزیزش با اتومبیلش در حال گشت و گذار است و كمتر یادی از من می كند و من در این روزها بیشتر برایش احساس دلتنگی میكنم، حالا به این نتیجه رسیده ام كه وقتی می گویند زنان پایبند احساس هستند ، دروغ می گویند . این تنها شایعه ای است كه خود آنها بر سر زبانها انداخته اند ، برعكس آنها با این نقش بازی كردنها ، مردان ساده دل را می فریبند ، اگر غیر از این است چرا من زمانی كه یك روز از دیدارم با نیلوفر می گذرد، برای او دلتنگ میشوم، ولی او حتی اگر دو ماه هم مرا نبیند تصور نمی كنم ذره ای برایم احساس دلتنگی كند . نمونه آن زمانی است كه پایش را از مرز بیرون می گذارد ، دیگر دلش نمی خواهد باز گردد و بیچاره من كه منتظر او میمانم و در تنهایی انتظار می كشم . همانطور كه پدرش انتظار دیدن مادرش را در هر دم و باز دم می كشد . در راه وصال ما هیچ مانعی وجود ندارد، كیومرث ماجرا را بسیار خوب برای خانواده ام توجیه كرده . مادر می گوید دختر مورد علاقه مرا در هر شرایطی كه باشد به احترام عشق من می پذیرد . مخصوصا از زمانیكه كیومرث نیلوفر را دیده و پیوسته وصف او را در مقابل مهندس ومادر می كند، آنها مشتاق تر هم شده اند . مهندس با رابطه فعلی ما بشدت مخالف است، او معتقد است هر چه سریعتر باید تكلیف خود را مشخص نماییم او می گوید: كیانوش شتر سواری دولا دولا نمی شه. و راست هم می گوید، چون ما از یكطرف دائما با یكدیگر به گردش می رویم و حتی او بشركت می آید و از طرف دیگر موضوع نامزدیمان را از همه پنهان می نماییم به هر حال من در مقابل خانواده كار را بهانه میكنم و میگویم چون تا پایان سال مالی بشدت درگیر كارهای شركت هستم نمیتوانم ازدواج كنم ، ولی اواخر سال حتما این كار را خواهم كرد، در این موقع كیومرث دائما قول می دهد كه كارهای شركت را به نحو احسن انجام دهد و آن وقت است كه مادر و مهندس نیز با او هم عقیده میشوند ، مهندس مهرنژاد معتقد است او و كیومرث براحتی از عهده كارها بر می آیند و مادر می گوید : مگه ازدواج تو چقدر كار داره؟ و من با خنده پاسخ می دهم: فقط یه سال میریم ماه عسل. كیومرث مرا تازه به دوران رسیده میخواند و همه محكومم می كنند ، ولی من نمیتوانم واقعیت را به آنها بگویم ، چون میترسم دید آنها نسبت به نیلوفر منفی شود .
شنبه 7 خرداد
امروز تمام آنچه را كه بین من و نیلوفر گذشته است ، برای كیومرث شرح دادم و علت واقعی تاخیر در ازدواجم را برایش توجیه نمودم ، بنظر او دلایل نیلوفر برای این تاخیر پوچ و بیهوده است ، بنابراین از من اجازه خواست تا با نیلوفر شخصا صحبت نماید . من منوط به پذیرش نیلوفر موافقت نمودم زیرا تصور نمیكردم او بپذیرد كه با كیومرث سخن بگوید . نزدیك ظهر با منزلش تماس گرفتم از او خواستم چنانچه برای عصر برنامه ای ندارد، وقتی بگذارد با هم به رستوران همیشگی برویم . او از پیشنهاد استقبال كرد، عصر با هم همراه شدیم و من آنجا برایش همه چیز را شرح دادم و گفتم: عموم مشتاقه كه با شما صحبت كنه.
لحظه ای فكر كرد آنگاه لبخند پر شیطنتی زد و پرسید: راجع به چی؟
- راجع به خودمون ، ولی دقیقا نمی دونم چی میخواد بگه.
- این ملاقات بدون تو انجام میشه؟
- اگه تو اینطور مایلی از نظر من مشكلی نیست
- فكر میكنم تو نباشی بهتره
- هر طور تو بخوای........ پس باهاش ملاقات می كنی؟
- البته ، چرا كه نه.
- برنامه با تو، خبرش رو بمن بده
- حتما
از او بخاطر پذیرفتن تقاضایم تشكر كردم و دیگر تا زمانی كه از هم جدا شدیم در این رابطه كلامی بینمان رد و بدل نشد ، ولی من هنوز هم متحیرم كه او چطور پذیرفت
چهارشنبه 10 خرداد
ساعتی پیش كیومرث از اینجا رفت، ترتیب ملاقاتش را با نیلوفر امروز عصر داده بودم ، چهره اش بر افروخته و حالتش منقلب بود. می دانم هر چه هست از گفتگوی امروزش با نیلوفر ناشی می شد، ولی او زیاد صحبت نكرد . تنها از من پرسید: كیا میتونی ازش دست برداری؟
بی آنكه لحظه ای فكر كنم قاطعانه پاسخ دادم : نه، به هیچ وجه
او سری تكان داد و با تاسف گفت: پس هیچی
و بعد آهنگ رفتن كرد . مقابلش ایستادم و مانعش شدم و با اصرار فراوان خواستم بدانم كه بین او و نیلوفر چه گذشته ، اما او باز از پاسخ طفره می رفت و در مقابل اصرارهای من تنها جملات كوتاهی بكار میبرد كه من از آنها هیچ نمی فهمیدم . بالاخره با عصبانیت فریاد كشیدم: لعنت به تو كیومرث ، بالاخره می گی بین شما چی گذشته یا از نیلوفر بپرسم؟
او پوزخندی زد و گفت: اون هرگز نمیگه ، چرا كه اگر غیر از این بود نمیخواست تو غایب باشی.
مایوسانه پاسخ دادم: ولی كیومرث من به پاسخ امشب تو امیدها بسته بودم .
متاثر نگاهم كرد و گفت: كیانوش نیلوفر دختری نیست كه تو از زندگی طلب می كنی، اگه میتونی ازش دوری كن وگرنه هرگز خوشبخت نخواهی شد، عقاید اون كاملا با تو متضاده.
از این بابت كه علت گفته های كیومرث تنها عقاید نیلوفر بود خوشحال شدم زیرا از قبل می دانستم كه او با من هم عقیده نیست بنابراین با لبخند پاسخ دادم: اینكه چیز مهمی نیست، تفاهم بعد از ازدواج پیش می آد.
او بازهم سرش را تكان داد با شناختی كه از او دارم می دانم تنها زمانی سرش را اینگونه تكان می دهد كه كار را به بن بست رسیده پندارد . بنابراین فریاد كشیدم: اینطور سرت رو تكون نده ، همه چیز درست میشه ، بگو ببینم راجع به ازدواج چی گفت؟
او به تلخی گفت: اگه لازم باشه تا صبح هم همینطور سرم رو تكون می دم . من فكر نمیكنم اون هرگز به ازدواج با تو راضی بشه .
و بعد بدون آنكه كلام دیگری بر زبان آورد مرا تنها گذاشت و رفت. تا ساعتی غرق در خود بهت زده و نگران بر جای نشستم تا آنكه بالاخره بخود آمدم . از جای برخاستم و با آپارتمان نیلوفر تماس گرفتم ولی او منزل نبود . هنوز هم نمی دانم كه كیومرث از نیلوفر چه شنیده كه اینگونه در مورد او سخن می گفت . كاش خود نیلوفر خانه بود و میتوانستم از خودش بپرسم .
شنبه 13 خرداد
هنوز نتوانسته ام بفهمم كه مكالمه بین كیومرث و نیلوفر چه بوده است چون هر دوی آنها از سخن گفتن در این رابطه طفره می روند . مجبورم برای بك سفر تجاری یك هفته ای به سوئیس بروم ، خیلی سعی گردم كه اینكار را به كس دیگری محول سازم اما نشد ، احتمالا صبح روز دوشنبه عازم خواهم شد، دلم میخواست شهریار هم میتوانست همراه من بیاید ، ولی ظاهرا او هم گرفتار است . امروز با نیلوفر در مورد رفتن صحبت كردم و از او خواستم تا لیستی از آنچه مایل است برایش بیاورم تهیه كند. او لبخندی زد و بعد ابراز دلتنگی و نگرانی نمود . نمی دانم چرا تصور میكنم آنچه گفت صادقانه نبود. نگاهش طوری پر نشاط می نمود كه گویی از اینكه هفته ای از دست من خلاص میشود خوشحال است . این روزها فكر صحبتهای كیومرث و رفتارهای عجیب و غریب نیلوفر آرامش روز و خواب شبهایم را از من ربوده است . فكر آینده عذابم می دهم زیرا شك دارم بر وفق مرادم باشد!
سه شنبه 23 خرداد
دیروز از سفر بازگشتم . نیلوفر و شهریار به استقبالم آمده بودند . وقتی نیلوفر را با آن دسته گل در میان استقبال كنندگان دیدم، خستگی تمام هفته پر دردسری را كه گذرانده بودم از تن به در كردم . امروز تمام سوغات و هدایایی را كه برایش خریده بودم ، به منزلش بردم ، علاوه بر آنچه خواسته بود مقداری نیز با سلیقه خود برایش خرید كرده بودم . از جمله لباس عروس بسیار زیبایی با یك تاج از مروارید و سنگهای درخشان . لباس بقدری زیبا بود كه حتی نیلوفر هم نتوانست از ابراز احساساتش جلوگیری كند . وقتی میخواستم منزلش را ترك كنم. جعبه لباس عروس وتاج آنرا برداشتم . نیلوفر نگاه متعجبش را بمن دوخت و گفت: فكر میكردم برای منه، ولی ظاهرا من فقط باید نگاهش میكردم .
خندیدم و گفتم: بله ، همینطوره . این لباس متعلق به عروس رویاهای منه . تو هر وقت تصمیم گرفتی عروس رویاهای من بشی با كمال میل اون رو تقدیمت میكنم .
لحظه ای سكوت كرد و با جدیت گفت: تو می دونی من خیلی حسودم . هرگز نخواهم گذاشت كسی به زندگی تو راه پیدا كنه ، تو حق نداری در مقابل من از دخترهای دیگه ای حرف بزنی . حتی اگر من در زندگیت نباشم ، سایه ام هست ، سایه ای كه نمی ذاره هیچكس دیگه ای پا در جایگاه من بذاره
از سخنانش خیلی خوشحال شدم و با خنده گفتم : حسود كوچولوی قشنگم هرگز كسی در زندگی من جای تو رو نخواهد گرفت ، هیچ بجز تو عروس رویاهای من نخواهد بود ، ولی این تو هستی كه نمیخوای غیر از اینه؟
هنوز عصبانیتش فروكش نكرده بود و با همان لحن قبلی ادامه داد: اوایل ماه آینده میرم دنبال مادرم و به اینجا می آرمش ، حتی اگه شده به زور قبل از اینكه تو در انتخابت تجدید نظر كنی.
آنقدر خوشحال بودم كه نمی دانستم چه بگویم او نزدیكتر آمد و گفت: كیانوش ، شرایط منو برای ازدواج می پذیری؟
- البته هرچی كه باشه، فقط بگو
- نه حالا نه ، به وقتش همه چیز رو میگم
- هر طور خودت مایلی . در مورد آوردن مادرت شوخی كه نمیكردی؟
- نه
- پس برای اوایل تیرماه برای بلیط رزرو میكنم خوبه؟
- بله ، اگه زحمتی نیست اینكار رو بكن
- منتظرم می مونی تا برگردم یا تا اون موقع لباس منو كس دیگه ای پوشیده؟
- اگه تو این لباس رو نپوشی هرگز هیچكس دیگه نخواهد پوشید
- باور كنم؟
- قسم میخورم
- خوب اگه بپوشم چی؟ اونوقت بعد از من كس دیگه ای اون رو میپوشه؟
خندیدم و گفتم : اونوقت اختیار بدست سركار خانمه اگر صلاح بدونن می تونن لباسشون رو در اختیار دیگران بذارن
- مگه دیوونه ام ؟ من میخوام عروس تكی باشم
- همینطور هم می شه، اطمینان داشته باش
- و یك چیز دیگه
- امر بفرمایید سركار خانم
- میخوام در مورد همه مسائل زندگی مثل این پیراهن صاحب اختیار باشم
- مطمئن باش همینطوره
او با شادی كودكانه ای خندید و گفت: خیلی خوبه پس هیچ مشكلی پیش نمی یاد .
- اگر هم مشكلی بوجود بیاد خودم برطرفش میكنم .
او خندید ، عاشقانه خندید ، خنده ای كه وجودم را پر از نشاط كرد ، كاش كیومرث هم آنجا بود و سخنان نیلوفر را می شنید . خوب می دانم كه اگر برایش تعریف كنم هرگز باورش نخواهد شد!
شنبه 3 تیرماه
ساعت 4 بعداز ظهرامروز بالاخره نیلوفر پرواز كرد ،اینمرتبه برعكس دفعات قبل چندان از رفتنش ناراحت نیستم ، زیرا امید ره آورد این سفر دوریش را برایم آسان میكند ،من منتظر بازگشت او می مانم و با بازگشت او فصل جدیدی از زندگی پر دردسر من آغاز میشود، فصلی زیبا مانند بهار پس از زمستانی سرد و طولانی . ولی نمی دانم چرا دلم شور میزند و نمیتوانم راحت باشم ، شاید علتش عكس العملهای كیومرث است . با آنكه تمام ماجرا را برایش تعریف كرده ام ، ولی او باور نمیكند . البته حرف خاصی نمیزند ، ولی از آنچه میگوید میتوان نتیجه گرفت كه چندان هم به این ماجرا خوشبین نیست ، بر عكس او من با دلی پر از امید و آرزو تا روز وصال لحظات هجران را شمارش میكنم .
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:10 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها