بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


" ببين ماني دو هفته از رفتن خواهرت گذشته . خوب خدا را شكر زنگ مي زند و راضي به نظر مي رسد . من هم بايد بروم پيش پدرت. دست كم تا عيد بايد پيشش بمانم . به قدري از ما سير شده كه تا حالا هيچ خبري هم از ما نگرفته . مي روم تا يك جوري دلش را نرم كنم . خدا بيامرز مادربزرگت را نديدي او هم كينه اش شتري بود."

" مادر من كجا بروم؟راستي راستي كه خيال نداريد منو بفرستيد پيش فريبرز ؟"

" چرا اين مهمترين قسمت تصميم من است . تو در اين ودتي كه پيشش هستي بايد يك جوري..."

اشكهايم سرازير شد . مادر نقشه همه چيز را كشيده بود . بايد يك جوري خودم را به او نزديك مي كردم تا به طرف من كشيده شود و بعد...

" همه چيز را مي اندازيم گردن او ! و چون چاره ي ديگري ندارد با تو ازدواج مي كند."

نگاهم نمي كرد كه ببيند چطور از شرم به خوذم مي پيچم . اين كار من نبود نه ! نمي توانستم دوباره وجودم را در اختيار كسي بگذارم .

" اين قدر گريه نكن ماني ! باور كن اين به صلاح توست . تو زن هر كسي بشوي فردايش بايد طلاق بگيري چون گندش بالا مي آيد."

خودش هم به گريه افتاد و گفت:" مي دانم در مورد من چه فكري مي كني ميدانم . ولي باور كن همش به خاطر خوت است . فكر مي كني از اين پسره خوشم مي آيد ؟ نه به جان تو . ولي چه كنيم كه مجبوريم...به خدا هروقت نگاهم به نگاهت مي افتد از خجالت و شرمندگي آب مي شوم ... من تو را به اين روز انداختم ...من . نفرين به آن حرامزاده ي نامرد."

دوباره دلم در حريق ندامت سوخت . آن جانب بي رحم . خداي من ! چرا سكوت كردم ؟ چرا در قفس را به روي درنده اي چون او گشودم . چرا ؟


پولور آماده شده بود . آستينهايش سپيد بود . تنه اش مشكي. نمي دانم از اين خوشش مي آمد يا نه ؟

مادر چمدانش را بسته بود . رو به من گفت:" امشب دعوتش مي كنيم بيايد اينجا . نه ! ما مي رويم پايين اين طور بهتر است. ماني برو كادو را بهش بده و بگو كه شب براي يك موضوع مهم ..."

" مادر فكر نمي كني بدون دعوت بد باشد؟"

" تو كاري را كه من مي گويم بكن . فهميدي؟"

پولور را كادو كردم و با ترديد بيرون رفتم . وقتي از پله ها پايين مي رفتم ياد صبح افتادم كه با خانم گرمارودي در سالن يك ربعي حرف مي زد و با فكر اينكه در چه موردي ممكن است حرف زده باشند زنگ را فشردم. مثل اغلب وقتها ربدوشامبر يه تن داشت و كلاهش را هم بر سر گذاشته بود .

لبخند زد و گفت:" تو هستي؟" و خودش را كنار كشيد. از ضبط صوت صداي خواننده مي آمد: دو سه شبه كه چشمام به دره خدا كنه كه خوابم نبره...

تعارفم كرد كه بنشينم . ضبط را خاموش كرد و با معذرت خواهي رفت را لباسش را عوض كند . چند دقيقه بعد برگشت . بولوز سپيد پوشيده بود با شلوار گرم كن مشكي . ياد پولور افتادم . با خجالت و دستپاچگي كادو را به طرفش گرفتم و گفتم:" قابل شما را ندارد."

نگاهي به كادو انداخت و پرسيد:" براي من است ؟ چه خوب." و آن را باز كرد . پولور را بلند كرد و نگاهي دقيق به آن انداخت .

" كار خودت است نه؟"

با شرم گفتم :" بله ! البته زياد خوب از آب در نيامده ."

" عالي است . دستت درد نكند. ولي از كجا مي دانستي من به دو رنگ سياه و سپيد علاقه مند هستم ؟"

از كجا مي دانستم ؟ تمام بچه هاي مدرسه مي دانستند . از آنجا كه هميشه تيپ سياه و سپيد مي زد . پولور را تا كرد و روي ميز گذاشت . بعد پرسيد :" چاي مي خوري يا نسكافه؟"

" هيچ كدام! بايد بروم... راستش آمده بودم بگويم من و مادر خودمان را براي شما دعوت كرديم...اينجا."

خنديد و گفت:" خيلي خوب است. البته پذيرايي را خودت بايد به عهده بگيري . چطور است خانواده عمه رويا را هم دعوت كنيم؟"

نخستين مرتبه بود كه از كلمه عمه استفاده مي كرد . حرفش را قطع كردم و گفتم:" نه ! راستش ... چطور بگويم... مادر مي خواست با شما درباره موضوعي صحبت كند ..."

نگاهش كردم . چشمن سبزش برق مي زد. " آه ! كه اينطور خيلي خوب . پس برويم كمي خريد كنيم. آخر مي داني همه چيز تمام شده."

" خودتان را به زحت نياندازيد . ما كه با هم تعارف نداريم."

ولي قبول نكر و از من خواست براي خريد همراهي اش كنم . مادر مخالفتي نشان نداد. پس از تعويض لباس همراهش رفتم . خودش بي آنكه از من چيزي بپرسد همه چيز خريد . پس مرا براي چه آورده بود ؟

به خانه كه رسيديم نگذاشت بروم و گفت:" نه تو را به خدا آشپزي من زياد تعريفي ندارد .خودت زحمتش را بكش ."

قبول كردم وگفتم :" باشه." خوشحال شد . از من خواست مرغ سوخاري و برنج زعفراني درست كنم . گوشت را هم خودش چرخ كرد و گفت كه خيلي وقت است كباب شامي نخورده . وقتي ظرف مي شستم صدايي در گوشم پيچيد : داري آب بازي مي كني يا ظرف مي شوري دختر.

به طرف صدا برگشتم مادربزرگ بود . موهاي سپيدش به روي شانه هايش ريخته بود . نگاهش كردم به طرف من آمد. به سقف اتاق نشيمن نگاه كرد و گفت: من از آن بالا تو را ميديدم ...

با هراسي جنون آميز جيغ كشيدم و از آشپز خانه زدم بيرون . سرم خورد به يك جاي نرم و نگاه سبزي كه شگفت زده به من زل زده بود . از اينكه با او برخورد كردم معذرت خواستم . دهانم خشك شده بود .

" حالت خوبه؟"

" بله متاسفم كه شما را ترساندم...راستش مادر بزرگ..."

منتظر ماند تا گريه هايم تمام شود . اما نمي شد . تازه بغض گلويم تركيده بود.

" خيلي خوب ! اگر حالت زياد خوب نيست برو بالا استراحت كن ."

اشكهايم را پاك كردم و گفتم:" نه الان حالم خوب مي شود ... ببخشيد كه..."

" اين قدر معذرت خواهي نكن ... به حرفم گوش كن ... برو بالا و استراحت كن ."

چند لحظه به همديگر خيره شديم. و بعد مجبور شدم به خانه برگردم . براي مادر توضيح مختصري دادم و توي اتاقم انگار قرص بيهوشي خورده باشم روي تختم افتادم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به پشتي صندلي تكيه داد و گفت:"خوب حالا شام رو مي خواي چي كار كني؟"

با لبخند گفتم:" هر چي شما دوست داشته باشيد."

" اكثر شبها حاضري مي خورم ولي ناهارها بايد پختني باشد . شبها ترتيب ناهار روز بعد رو بده...البته من هم كمكت مي كنم . امشب هم سيب زميني سرخ كرده مي خوريم . چطور است؟"

" حرفي ندارم."

پيش از اينكه از جا بلند شوم گفت:" براي شركت در مسابقه مشاعره تا حالا وقت گذاشته اي؟"

" نه و متاسفانه وقت نشده . راستش خودم را زياد براي شركت در اين مسلبقه آماده نمي بينم."

" اينها همش بهانهي تنبل هاست. از امشب بايد شبي بيست بيت حفظ كني زمان زيادي تا شروع مسابقه نمانده."

" شبي بيست بيت فكر نمي كنم ..."

" خودت را دست كم نگير ! دست كم بايد شبي پنجاه بيت حفظ كني ... ولي خوب براي شروع بيست بيت كافي است."

به آشپزخانه رفتم و چند سيب زميني برداشتم . او به اتاق خودش رفت و چندي بعد با تابلويي در دست برگشت . مي خواست تابلو را به ديوار بكوبد . بالاي ميز تلويزيون يك ميخ خالي نظرش را جلب كرد . من كه كارم تمام شده بود به اتاق نشيمن برگشتم . نگاهش به سمت تابلو بود پرسيد:" چطور است ؟ جايش بد نيست؟"

نگاهم روي عكس بچگي ام ميخكوب شد و پرسيدم:" عكس من دست شما چه مي كند؟"

اين بار او با تعجب گفت:" عكس شما ؟! اين عكس بچگي خودم است؟!"

مات و مبهوت چند بار نگاهم از عكس به چهره اش و از چهره اش به عكس گردش كرد . خداي من ! موهاي چتري خرمايي رنگ چشماني سبز و تيله اي و مژه هايي بلند و مشكي . من هم شبيه اين عكس را دارم . چقدر شبيه من بود .

" به چي فكر مي كني؟"

پيش از اينكه حرفي بزنم به اتاقم رفتم و عجولانه و پر شتاب از لاي آلبومم عكسي شبيه عكس او را بيرون آوردم و دوان دوان خودم را به او رساندم. عكس را به دستش دادم و هيچ نگفتم . خودش هم با شگفتي به دو عكس نگاه كرد. فقط حالت نشستن من كمي فرق مي كرد . تاريخ حك شده زير عكس من به ده سال پيش بر مي گشت ولي براي او به بيست و دو سال پيش .

" خيلي عجيب است ! شباهت تا اين حد ؟!" سپس بيشتر و عميق تر به عكس دقيق شد.

به ياد سيب زميني ها افتادم و با عجله خودم را به آشپزخانه رساندم . آماده شده بودند . زير تابه را خاموش كردم . وقتي برگشتم فريبرز هنوز داشت به عكس من نگاه مي كرد . اين بار لبخند محوي روي لبانش بود و گفت:" مادربزرگم هميشه مي گفت شبيه پدر بزرگ هستي . حيلي هم اين شباهت زياد است . فكر مي كنم تو هم به پدر بزرگ رفتي."

نگاه سبزمان چند لحظه به هم خيره شد . حالا هم خيلي شبيه هم بوديم . با دستپاچگي گفتم :" شام حاضر است . توي آشپزخانه ميز را بچينم يا اينجا ؟"

عكس را به من برنگرداند و نمي دانم با آن چه كرد . زير لب گفت:" توي آشپزخانه..."

هر دو ساكت و بي حرف شام خورديم . پس از شام مجبورم كرد بيدار بمانم و بيست بيت شعر را حفظ كنم . حافظه ام هيچ كمكم نمي كرد . اگر بيان رسا و جذاب او نبود بعيد به نظر مي رسيد كه آن بيتها در ذهنم بنشيند . تمام بيت بيت را آخر برايش خواندم . تشويقم كرد و گفت:" براي شروع خيلي خوب بود بايد ذهنت تمرين و ممارست را ياد بگيرد . امشب دو ساعت طول كشيد ولي حتم دارم شب هاي ديگر اين مدت تقليل يابد ... خوب ديگر ... بايد بخوابيم كه فردا صبح زود بيدار شويم."

شب به خير گفت و رفت . من هم ديگر كاري نداشتم حتي براي ناهار فردا مرغ سرخ كرده بودم و كاري نمانده بود.

چراغ مطالعه اش روشن بود . هر چند خوابم نمي برد ولي به اتاقم رفتم.خواستم در را قفل كنم كه به ياد حرف مادر افتادم: او بايد به تو نزديك شود ! و دستانم از قفل كردن در منصرف شد.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پس از اينكه شام در سكوت صرف شد فريبرز كه بعد از ظهر تا آن موقع مي خواست چيزي بگويد و هر بار منصرف مي شد عاقبت لب باز كزد و گفت:" امروز كي زنگ زد مدرسه؟"

براي پاسخ دادن كلي عذاب كشيدم . دوست نداشتم دروغ بگويم . كمي رنگ به رنگ شدم و گفتم:" ماريا بود . نگران اين بود چرا كسي گوشي را بر نمي دارد."

پوزخند زد و سرش را تكان داد معني نگاهش را نفهميدم .

" پس نامزدتان از فرانسه زنگ نزده بود ."

وا رفتم و چسبيدم به صندلي . از جا بلند شد و رفت . با دست محكم به پيشاني ام كوبيدم . لابد خانم كمياب به او گفته بود يا او از خانم كامياب پرسيده بود . خيلي بد شد خيلي.

خجالت مي كشيدم در مقابلش ظاهر شوم ولي چاره ي ديگري نبود . با سيني چاي به اتاق نشيمن رفتم . در حال تماشاي تلويزيون بود . حتي نگاهي هم به سيني چاي نكرد . از بي اعتنايي اش كلافه شدم ولي نمي دانم چرا مي خواستم توضيح دهم.

" ببين فريبرز خان قبول دارم كه به شما دروغ گفتم ولي..."

نگاه برافروخته اش نگذاشت به حرفهايم ادامه دهم و گفت:" من از دروغگويي هيچ خوشم نمي آيد ."

چرا زنگهاي خطر برايم به صدا در آمد ؟ نكند او هم مثل برديا باشد....آه نه ! اين چه فكر ابلهانه اي است كه من مي كنم. مگر همه آدمها شبيه هم هستند ؟

دوباره توضيح دادم:" نامزدم نبود . خواستگارم بود كه به او جواب منفي داده ام . براي ادامه تحصيل رفته فرانسه . نمي دانم چرا زنگ زده مدرسه ؟"

بدون اينكه لب به چاي بزند از جا بلند شد و گفت:" من مي روم بخوابم . امشب به تنهايي شعر حفظ كن."

وقتي در اتاق را محكم پشت سرش بست توي مبل فرو رفتم . فكر نمي كردم اينقدر نارحت شود . چه اخلاق عجيبي داشت؟ اصلا به او چه ربطي داشت كه كي از كجا به من تماس گرفته؟

با وجودي كه زياد فكر آرامي نداشتم اما ظرف يك ساعت سي بيت را حفظ كردم . صبح كه بيدار شدم بر خلاف هميشه او صبحانه اش را خورده بود و لباسهايش را هم پوشيده بود . نگاهش به گل رز ديروزي ناديا بود كه روز ميز پلاسيده شده بود . فقط توانستم يك لقمه بخورم و بعد فوري به اتاقم رفتم و لباسم را عوض كردم . توي پاركينگ منتظر من بود . صبحها نزديكي مدرسه در يك خيابان خلوت مرا پياده مي كرد و بعد از ظهر هم نزديكي مدرسه سوارم مي كرد . هيچ خوش نداشت كسي ما را با هم ببيند . تا محل هميشگي پياده و سوار شدنم حرفي به لب نياورد . وقتي از ماشين پياده شدم بي آنكه نگاهم كند گفت:" لزومي نداشت موضوع نامزدي تان را از من مخفي نگه داريد خانم ستايش ."

و مهلت هيچ توضيحي را به من نداد و فاصله آنجا تا مدرسه را با آخرين سرعت طي كرد . دلم گرفت . با ديدن كيوسك خالي تلفن راه دور به ياد ماريا افتادم و عصبانيت فريبرز خيلي زوذ از خاطرم رفت . نمي دانستم ئر آن وقت صبح ماريا بيدار است يا نه ؟

" الو؟"

" سلام ماري صبحت به خير ."

از صدايش موجي از شادماني برخاست . " تويي ماني ؟ معلوم هست كجايي ؟ من اينجا از نگراني مردم ؟ "

برايش توضيح دادم كه چه شده و پرسيدم چرا به فريبرز زنگ نزده است.

" پس عاقبت مادر كار خودش را كرد...عيبي ندارد.... بد فكري نيست... رفتارش با تو چطور است؟"

خنديدم و گفتم :" مثل رفتار يك دبير با شاگردش البته گاهي وقتها رسمي تر و بدتر."

" كه اينطور .... باور كن خيلي خوشحالم كردي..."

عاقبت راضي به خداحافظي شديم . خوشحال و خرسند به سوي مدرسه پر كشيدم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هنوز آرام نشده بودم كه با سر و صداي آرمينا و خاله رويا دوباره دلم به هم ريخت . مي دانم چرا سرزده آمده بودند . خاله رويا خواهر مادرم بود ديگر . خوب بلد بود مچ بگير؟! مچ بگيرد؟!

" كجايي ماني ؟ پيدات نيست."

به زور به رويشان لبخند زدم . فريبرز آن دو را دعوت به نشستن كرد . خاله رويا نطق كردنش حرف نداشت .

" به جان آرمينا وقتي شنيدم سيما رفته و ماني را فرستاده پيش شما خيلي نارحت شدم . اين چه معني دارد تا وقتي ما هستيم ماني مزاحم شما بشود ؟"

فريبرز نگاهي گذرا به من انداخت كه سرم پايين بود . صداي خاله رويا را شنيدم كه گفت:" آمديم ماني را با خودمان ببريم! خوب نيست بيشتر از اين اينجا بماند ."

چاي ريختم . با ديدن آرمينا نفس در سينه ام حبس شد . انگار غول بي شاخ و دم جلوي ديد من ظاهر شد . چه لبخند مسخره اي روي لبان ماتيك زده اش نقش بسته بود .

" خوب تعريف كن ببينم ."

" چي را بايد تعريف كنم؟"

" خيلي كلكي ماني ! اينجا ماندي براي چه؟ فكر نمي كني كمي دور از عقل است كه يك دختر جئان كنار يك مرد جوان زندي كند؟"

خوب مي دانستم حرفهايش عين حقيقت است ولي چه بايد مي گفتم؟

" خوب ؟ نگفتي تا چه حد پيش رفتيد؟"

چنان با غضب نگاهش كردم كه هر كسي مرا مي ديد سكته مي كرد . خاله رويا هم نگاهش با طعنه همراه بود ." خوب ماني سر حال به نظر مي رسي؟"

فكر مي كنم چشمان خاله رويا عيب داشت و اگر هم نداشت زبانش عيب داشت. من كجا سر حال نشان مي دادم ؟

آن شب آن دو براي شام ماندند و به قدر كافي مرا از متلكهايشان شرمنده كردند . وقتي مرفتند اصرار كردند همراهشان برومولي فريبرز آب پاكي را روي دستشان ريخت .

" ماندانا با مسوليت من ينجاست و نمي توانم اجازه بدهم جايي برود اما اگر عمه سيما اجازه دادند آن وقت حرفي ندارم ."

آرمينا اخمو و بد اخلاق شد و موقع خداحافظي گفت:" به خوش بگذرد مارمولك!"

نمي دانم چرا نشسته بودم و گريه مي كردم . با شنيدن صدايش بيشتر اشكم در آمد .

" گريه مال آدمهاي ضعيف النفس و ترسوست . به جاي گريه كردن بايد جوابشان را مي دادي!زبان اينجور وقتها به درد آدم مي خورد . مي خواستم جوابشان را بدهم ولي ديدم با اين كار تو بد عادتمي شوي .هميشه كه نبايد ديگران از حقت دفاع كنند . بايد از خودت جسارت و شهامت به خرج دهي ."

سرم را روي ميز گذاشتم و با صداي بلند گريه كردم . راست مي گفت چقدر از اين بابت تا به حال تحقير شده بودم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتي روي برفهاي يخ زده قدم مي زديم احساس كرخي و سرما در تمام تنم رخنه كرد . از خيابان خانه خودمان دور شده بوديم. هوا سرد و تاريك بود . هيچ كداممان سخني بر لب نياورديم . نزديك پارك روي نيم كتي نشستيم. عاقبت او سكوت را شكست.

" در شهر خودم غروب كه مي شد تمام دشت را زير پا مي گذاشتم . پدرم يك مزرعه بزرگ برنجكاري داشت البته همه را فروختيم و خرج دوا و دكتر مادر كرديم . مادرم سرطان داشت و متاسفاه..."

حرفهايش را با كشيده اهي عميف ناتمام گذاشت .هيچ وقت نشده بود از گذشته اش با من حرفي بزند . با وجودي كه انتظار نمي كشيدم به حرفهايش ادامه دهد اما او گفت:" دو سال بعد از مرگ مادر پدر هم بر اثر نارحتي قلبي فوت كرد آن موقع شانزده سال بيشتر نداشتم . پدربزرگم مرا تحت حمايتهاي خودش قرار داد و بعد از فوت او مادربزرگم اين وظيفه را بر عهده گرفت . من خيلي به درس علاقه داشتم و براي ادامه تحصيل در دانشگاه به تهران آمدم و بعد... بدون حضور پدر و مادر زندگي سخت مي گذرد ."

احساس كردم لحن صدايش گرفته است .

" الان ديگر كسي را نداري؟"

نگاهم كرد و گفت:" چرا مادر بزرگم هنوز زنده است . البته يك دختر خاله هم دارم به اسم مارجان كه او هم پدر و مادرش را در بچگي از دست داده است پيش مادر بزرگ زندگي مي كند."

" وقتي از پدر بزرگي شنيدم كه هيچوقت نديده بودمش و پدرم كه سالها از ديدارش محروم بود و خانه اي را براي من به ارث گذاشته بود يكهو تمام عقده هاي كهنه دلم تازه شد . مي خواستم انتقام پدرم را از عمه هاي ناتني م بگيرم ... ولي خوب... پيوند خوني و عاطفي خواسته يا ناخواسته روي زخمهاي دلم مرهم گذاشت و مانع از انتقام گرفتن من شد."

همراه با نفس بلندي گفتم:" يعني به راستي مي خواستيد ما را از آنجا بيرون كنيد ؟"

" آن وقتها همين قصد را داشتم ولي حالا ديگر نه !"

نگاهش كردم و خواستم بپرسم چراكه از نگاه مهربانش خجالت كشيدم . لبخند زيبايي بر لب داشت از جا برخاست و خيره به آسان مهتابي نفس عميقي كشيد.

" بهتر است برگرديم دير شده ."

من هم بلند شدم . در حين راه رفتن ترانه اي را با صداي آرام زمزمه مي كرد و من تمام وجودم گوش شده بود .

با آنكه همچون اشك غم بر خاك ره افتاده ام
با آنكه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام
در سر ندارم هوسي چشمي ندارم به كسي آزاده ام من
با آنكه زاز بي حاصلي سر در گريبانم چو گل
شادم كه از روشن دلي پاكيزه دامانم چو گل
خندان لب و خونين جگر مانند جام باده ام آزاده ام من
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها