بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



بالاي سرم ايستاده بود و به ورقه ام نگاه مي كرد . از فصل دوم و سوم بيشتر از فصلهاي ديگر سوال آمده بود و از فصل پنجم فقط يك سوال كه آن هم ديشب بس كه برايم تكرار كرده بود آن را از بر بودم . نگاه تشكر آميزم را بي پاسخ گذاشت و از كنارم رد شد .

نگاهي به ورقه ام انداختم و بعد دستم را بالا بردم . متوجه شد و به كنارم آمد . دقيق شد به ورقه ام پرسيد :" مطمئني احتياج به مرور نداري؟"

" مطمئنم !"

با ترديد نگاهم كرد و بعد انگشتش را روي سوال ششم گذاشت و بي انكه چيزي بگويد سر جايش برگشت. متوجه شدم سوال ششم ر اشتباه نوشته ام . از اينكه ياد آوري كرده بود تا نمره اي را از دست ندهم در پوست خودم نمي گنجيدم .

وقتي دوباره بالاي سرم ايستاد روي ورقه كنار نامم كم رنگ نوشتم ." ممنونم."

ورقه را از دستم گرفت و دوباره تمام پلسخهايم را نگاه كرد و با لبخندي از سر خرسندي تعقيبم كرد تا از كلاس بيرون رفتم .

نمي دانم چرا بي جهت خوشحال بودم . آيا فقط به خاطر اينكه همه سوالها را درست نوشته بودم سر به سر سارا مي گذاشتم؟

" سارا چيه؟ چرا مثل پيرزن هاي بدعنق زانوي فم بغل گرفته اي؟"

سارا آه بلندي كشيد و گفت:" كاش حال پيرزن هاي بد عنق را داشتم . فكر نكنم حتي نمره ي قبولي را هم بياورم . بس كه توي كلاس تذكر ميداد فصلهاي پنج و چهارم مهم هستند من تمام وقتم را گذاشتم روي اين دو فصل ... بد جنس هرچي سوال بود از فصل هاي دوم و سوم طرح كرده بود ."

وقتي خنديدم با عصبانيت گفت:" درد! كجاش خنده داشت چشم گربه اي؟"

به زحمت جلوي خنديدنم را گرفتم و گفتم :" معذرت مي خوام سارا جان ياد چيزي افتادم ... به حرفهاي تو نخنديدم."



" ماني سلام چطوري؟"

" خوبم مادر بابا و مهبد حالشان چطور است؟"

" خوبند ! چكار كردي؟"

نگاهي به فريبرز انداختم و گفتم:" هيچي !"

باز دلم خنجر خورد . به مادر گفتم:" خوب چه كار كنم مادر! او دلش پاك تر از اين حرفهاست! من نمي توانم..."

" اي بيچاره بدبخت! تو از كجا فهميدي دلش پاك است ؟ بايد اول دان بپاشي تا به دام بيفتد . دلت به حال خودت بيفتد ."

بعد چند راه حل پيش پايم گذاشت . اينكه چطور حرف بزنم چه جور لباس بپوشم و چطور رفتار كنم . وقتي گوشي را سر جايش گذاشتم احساس كردم بيچاره ترين دختر دنيا هستم .دلم گرفته و تحقير شده سرم را روي ميز گذاشتم و آرام گريه كردم .

" ماندانا ! داري گريه مي كني؟"

نمي خواستم سرم را بلند كنم تا به آن چشمان مهربان نگاه كنم . از آن نگاه سبز خجالت مي كشيدم .... او دلش پاك بود و نگاهش آسماني .

اشك هايم را پاك كردم و از جا بلند شدم . جلويم ايستاد و گفت:" نمي خواهي با من حرف بزني؟"

سكوتم طولاني شد . او گفت:" فردا امتحان داري . سعي كن فقط به امتحان فكر كني . غم و غصه آنقدر در زندگي آدم زياد است كه اگر بخواهي به خاطر تك تكشان گريه كني تمام عمرت را از دست مي دهي .

اين بار پرنده سبز نگاهمان به سوي هم پر كشيد . چرا اين حرفهاي تكراري در گوشم خوش آهنگ بود و به نرمي يك ترانه در روح و روانم مي نشست ؟

يك دور كامل زبان را خواندم بودم . او هم تمام اشكالاتم را رفع كرد . گه گاهي كه نگاهمان به هم گريه مي خورد چند لحظه به هم خيره مي شديم و بعد هردو با دستپاچگي مسير نگاهمان را عوض مي كرديم . قلبم هر بار از گيرايي نگاه پر رمز و رازش به تپش مي اقتاد .

اي قلب بي شرم ! بي اين همه تيرگي كه از بار گناهي كه سرتاسر وجودت را فرا گرفته شايسته عشق واقعي نيستي ! تو لايق نگاه پر محبت و پاك هيچكس نيستي . پس خودت را گول نزن . تو براي هميشه از دست رفته اي .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

يك هفته پس از امتحانات بود . روز سه شنبه وقتي قدم به مدرسه گذاشتم با ديدن پرچم سياه قلبم گرفت . يعني چه شده بود؟ نفهميدم چرا زانوهايم سست شدند و پاهايم به گزگز افتادند.

با شنيدن صداي سوسن همكلاسي سابقم به خودم آمدم." ماني سلام! مي گويم يادش به خير نه؟"

چرا قلبم تند مي زد ؟ چرا فكر مي كردم آن پرچم سياه مثل من است. " بيچاره الهام پارسال همين موقع... پسر خالع نامردش..."

ديگر هيچ چيز نشنيدم ... چرا همه ي بچه ها شبيه الهام بودند ؟ به هر طرف كه چشم مي دوختم الهام را ميديدم.

" ماندانا چرا اينجوري ميكني؟ بچه ها؟ بياييد ماندان حالش خوب نيست ... خانم مدير..."

گيج و مدهوش به اين طرف و آن طرف مي رفتم ... دستي از پشت مرا به طرف خودش كشيد تا مبادا روي زمين سقوط كنم ... خوب كه نگاه كردم ديدم الهام است اما هر چه بيشتر دقيق مي شدم چهره اش آشنا تر مي شد.

" چت شده ماندانا ؟"

" آقاي بهتاش تا بهش گفتيم سالگر الهام است اينجوري شد."

" كمك كنيد ببريمش دفتر ! خانم كامياب كجاست؟"

" هنوز نيامدند . آقاي بهتاش ماني كف بالا آورده!"

سرم به شدت درد مي كرد . دلم به هم مي پيچيد . انگار سم خورده بودم چرا اينقدر حالم بد بود؟ نفهميدم چطور مرا تا دفتر بردند. آب قند را بالا آوردم . چشمانم داشت از حدقه در مي آمد و بعد ز حال رفتم . چشم كه باز كردم دكتر بالاي سرم بود . آستينهايم را بالا زده بودند.

دكتر پس از معاينه گفت:" يك حمله عصبي است ! با اين آمپول آرام مي شود."

از سوزش آمپول لحظه اي لبم را به دندان گزيدم . ديگر الهام را نديدم . همه چهره ها متعلق به خودشان بود . فريبرز از كنارم تكان نمي خورد . بهتر بودم خيلي بهتر . دكتر حالم را پرسيد.

" انگار از يك دنياي ديگر پا به اين دنيا گذاشته بودم . حالم خيلي بد بود."

" بله دخترم . مديرتان ماجراي قتل دوستتن را برايم گفت ."

خانم كامياب كه دستپاچه و نگران به نظر مي رسيئپرسيد:" نگران نباشيم دكتر يعني حالش خوب شده؟"

دكتر سرش را تكان داد و گفت:" بله خانم . ولي امروز كه مراسم سالكرد را اجرا مي كنيد بهتر است ايشان در مدرسه نباشند."

با وجودي كه اصرار كردم بمانم اما نپذيرفتند. خانم مدير اول خيال داشت به خانه زنگ بزند.

گفتم:" نه خانم مدير هيچكس خانه نيست! خودم مي روم."

" نه اينطور كه نمي شود..."

نگاهش به فريبرز خيره ماند. در جمع دبيران حاضر تنها فريبرز ماشين داشت. رو به او گفت:" آقاي بهتاش مي توانيد قبول زحمت كنيد و خانم ستايش را..."

فريبرز كه انگار از خدايش بود گفت:" بله البته! هيچ زحمتي نيست."

به خانه كه رسيديم روي مبل نشستم و گفتم:" معذرت مي خواهم كه شما را به دردسر انداختم ."

روبه رويم نشست و گفت:" تو يكهو چت شد ماندانا ! نمي دانم چرا نمي توانم بپذيرم اين واكنش هاي عصبي تنها به دليل..." به حرفهايش ادامه نداد . لختي نگاهم كرد و گفت:" حالا حالت چطور است؟"

" خوبم . البته كمي سرم درد مي كند . كمي بخوابم خوب مي شوم."

" مي خواهي بمانم؟"

"نه! شما كلاس داريد..." بعد با چشمكي ادامه دادم :" غيبت شما باعث ناراحتي و بدخلقي بچه ها مي شود ."

بي اعتنا به شوخي من گفت:" اگر فكر مي كني ممكن است دوباره حالت بد شود زنگ مي زنم و مرخصي مي گيرم."

خاطرش را جمع كردم كه حالم خوب است . وقتي مي رفت سفارش كرد حتما بخوابم.

هر چه سعي كردم بخوابم خوابم نبرد . مگر مي شد با آن همه افكار بي سر و سامان چشم بر هم گذاشت؟ دلم گرفته بود . مثل هواي باراني آن روز . ساعت يازده بود و من كلافه از اين سو به آن سو پرسه ميزدم .

وقتي صداي ماشين از پاركينگ به گوشم رسيد سر از پا نشناختم . بي آنكه بخواهم در را باز كردم و شادمانه از پله ها سرازير شدم.
با تعجب نگاهم كرد . سلامم هنوز بي پاسخ مانده بود پرسي:" اتفاقي افتاده؟"

به علامت نه سرم را تكان دادم . دسته گل زيبايي در دستش بود . به طرفم آمد و پرسيد :" حالت كه خوب است؟"

نگاهم به گلها بود پاسخ دادم:" آره بهترم."

رز سرخي از لابه لاي گلها جدا كرد و به طرفم گرفت لبخندش زيباتر از رز سرخ بود . گل را گرفتم و كودكانه پرسيدم:" براي چيست؟"

لبخندش هنوز كنار رز سرخ خوش مي درخشيد ." همين طوري."

وقتي سبزي نگاهمان در آميخت نتوانستم انكار كنم كه لحظه اي بي او چه سخت است .چه در دل او مي گذشت كه اين چنين محو نگاهم شده بود؟

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


صبح با چند عطسه پي در پي بيدار شدم . كمي گلويم مي سوخت و احساس كوفتگي مي كردم . با خوشرويي به سلامم پاسخ داد . ورقه امتحانم را ديدم كه پاي آن بيست گذاشته بود . به رويش خنديدم . عطسه هايم را كه ديد گفت:" فكر ميكنم سرمل خورده باشي . بهتر است امروز بماني خانه و يك سوپ خوشمزه بار بگذاري ."

" نه . حالم خوب است ."

نمي خواستم سر زنگ او غايب باشم .لباس گرم زير پالتويم پوشيدم و سوار ماشين شدم . گلويم بد جوري مي سوخت اما به روي خودم نياوردم . زنگ اول كه تاريخ داشتيم به زحمت توي كلاس نشستم . تمام تنم درد مي كرد . زنگ دوم كه نگارش داشتيم احساس كردم تب و لرز كرده ام . حتي حال اينكه تا دفتر مدرسه بروم و دفتر حضور غياب را بياورم در من نبود .

ژاله به جاي من بچه ها را آرام كرد و رفت تا دفتر حضور و غياب را بياورد . وقتي برگشت زير گوشم گفت:" آقاي بهتاش سراغ تو را گرفت و من هم گفتم زياد حالش خوب نيست . مي خواهي بروي پيش سارا كنار بخاري بنشيني ؟"

" بد فكري نيست . " و جايم را با ترانه عوض كردم .

سرم را روي ميز گذاشتم و سعي كردم بخوابم . صداي برپا دادن ژاله را شنيدم . نگاه فريبرز را كه روي ميز سوم خشك شده بود را احساس كردم .

" خانم ستايش حالشان خوب نيست؟"

ژاله گفت:" بله سرما خورده . سردش بود گفتم برود كنار بخاري بنشيند ."

نيم ساعت بعد سارا دستش را روي پيشاني ام گذاشت و با وحشت و صداي بلند گفت:" آقاي بهتاش ماندانا خيلي تبش بالاست."

صداي پر شتاب حركت او را به سمت خودم شنيدم . با چشماني خمار نگاهش كردم . دستش روي پيشاني ام بود . چهره اش در هم رفت . " به خانم مدير اطلاع بدهيد ! بايد ببريمش دكتر ." كسي از كلاس بيرون رفت . با آن نگاه تب دار ملامت شيريني را در نگاهش ديدم كه به من مي گفت چرا ديشب پالتو نپوشيدي ؟ چرا به حرفت گوش دادم و با تاكسي به خانه بر نگستيم چرا...

در باز شد و صداي مونا را شنيدم كه گفت:" خانم مدير و ناظم نيستند . خانم نسيمي هم گفت نمي تواند بدون موافقت آنها اين كار را انجام دهد ."

به سختي توانستم بگويم :" من حالم خوب است . فقط بگذاريد همين جا بخوابم ."

فريبرز راضي نمي شد مرا در آن حال رها كند . از بچه ها خواست كمكم كنند تا به دفتر بروم . وقتي قدم به دفتر گذاشتم او داشت آمپولي را آماده مي كرد . به بچه ها گقت مرا كنار بخاري بنشانند و آستينم را بالا بزنند. با پنبه الكلي محل مورد نظر را ماليد . نگاهش به چشمانم بود و پرسيد:" پني سيلين . تا حالا زدي؟"

با ديدن وحشت كودكانه ام لبخند زد و گفت:" نترس اين فقط يك تب بر است . "

هيچ سوزشي احساس نكردم . سرنگ را داخل سطل زباله انداخت و به ژاله و سارا گفت كه به كلاس بروند . با لحن مهربان و دلسوزانه اي گفت:" كمي اينجا بشين اگر احساس كردي خيچ تاثيري به حالت نداشته خودم مي برمت دكتر ."

نمي دانم از تاثير آمپول مسكن بود يا از بي حالي كه همانجا روي صندلي خوابم برد . وقتي چشمانم را باز كردم همه دبيران در دفتر حضور داشتيد . خانم مدير و خانم ناظم هم آمده بودند . فريبرز كنار خانم گرمارودي نشسته بود . چشمش كه به من افتاد با سرعت به طرفم آمد و حالم را پرسيد . دبيران ديگر هم متوجه من شدند .

" ماندانا پدر و مادرت كجا هستند ؟ هر چي زنگ زديم كسي جواب نداد."

حالم خوب نبود كه بخواهم دروغ درستي بگويم . فريبرز كه عجز مرا در پاسخگويي فوري حرف را عوض كررد و گفت:" خانم كامياب جعبه كمك هاي اوليه شما خيلي چيزها كم دارد . مثلا يك دماسنج پيدا نكردم با آن تب خانم ستايش را بگيرم ."

خانم مدير به ناچار حرفش را تاييد كرد . وقتي زنگ خورد و همه از جايشان برخاستند تا به كلاسهايشان بروند فريبرز كنارم آمد . از همهمه و شلوغي دفتر استفاده كرد و گفت:" بهتري عزيزم ؟"

تمام وجودم يكباره داغ شد . مي دانستم ديگر تب ندارم . از لحن پر عطوفت او بود كه انگار تنها خورشيد بر تن من مي تابد . نگاهش كردم . آن طور كه شايسته نگاه كردن بود . به رويم لبخند زد و پرسيد :" اين ساعت چي داريد ؟"

" ورزش ."

" بسيار خوب فقط توي كلاس نمان . امروز هوا آفتابي است . يك جايي زير آفتاب بشين . زنگ كه خورد نمي خواهد سر قرار هميشگي باشي . كمي صبر كن تا مدرسه كه خلوت شد از همين جا سوار ماشين شوي."

خيلي آهسته گفتم:" متشكرم."

زير گرماي بي جان خورشيد نار ديوار نشسته بودم و تن بيمارم را به دست مهربان خورشيد سپردم. دوباره همان جا خوابم برد بي آنكه اهميتي به سر و صداي بچه ها بدهم.

با سر و صداي سارا كه تكانم داد بيدار شدم . " پاشو خودت را لوس نكن . خوش به حالت . كاش من هم مريض مي شدم و آقاي بهتاش تا اين حد برايم نگران مي شد ..."

ژاله خنديد و گفت:" ديدي چطور دستپاچه بود و خانم مدير را به خاطر غيبتش سرزنش مي كرد ؟ ماندانا به مرگ خودم خيلي شباهتتان زياد است... نكند با هم خواهر و برادر باشيد."

سارا تق زد توي سرش و گفت:" خنگ خدا ! ابله نباش. خوب پيش ميايد دونفر شبيه هم باشند ... ولي تو را خدا از اين فكر هاي احمقانه نكن آنوقت از دوستي با تو خجالت مي كشم."

ژاله دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:" حالا بهتر شدي ي نه ؟"

" آره بهترم ! شما برويد من با خانم كامياب كار دارم."

هر دو صورتم را بوسيدند و با خداحافظي رفتند . مدرسه به قدري خلوت و ساكت شد كه انگار هيچوقت پر هياهو نبوده است .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


"سلام كوچولوي من . ديروز زنگ زدم مدرسه مديرتان گفت مريض هستي و چند روز است مدرسه نيامدي ! نگران شدم نكند از دوري من رنج مي بري عزيزم ؟"

" خيلي بد موقع زنگ زدي . الان زنگ تفريح است و همه توي دفتر جمع هستند." و نگاه نافذ فريبرز را به جان خريدم .

" ببين ماني ! من برايت يك هديه فرستادم چون جاي جديدت را بلد نبودم فرستادم به همان نشاني قبلي . لابد تا حالا رسيده ."

" باشد . كاري نداري ؟"

" چيه ؟ به اين زودي از حرف زدن با من خسته شدي . نگفتي چت بود . "

" آنفولانزا ..."

" دلم برايت يك ذره شده . كاش الان پيش تو بودم ."

" كاري نداري ؟"

" بگو دوستت دارم تا خداحافظي كنم . "

چشمانم را روي هم گذاشتم . از شدت عصبانيت گر گرفته بودم . مس دانستم اگر بر خلاف ميلش عمل كنم ول كن نيست . به ارامي گفتم :" دوستت دارم ."

اذيتم مي كرد . مي دانست چجوري زجرم بدهد . " چي ؟ نشنيدم يك بار ديگر بگو ."

متوجه حركت فريبرز به سمت كتابخانه شدم كمي بلند تر تكرار كردم " دوستت دارم."

كتابي از دست فريبرز افتاد پايين و برديا خوشحال و پيروز خداحافظي كرد . به سرعت به طرف او رفتم . همزمان خم شديم تا كتاب را برداريم . نگاهمان از هم گريزان بود . كتاب را برداشت و بي توجه به من سر جايش گذاشت . از خانم مدير تشكر كردم و به سرعت از دفتر بيرون آمدم . احياي خفگي به من دست داد . دلم مي خواست هاي هاي گريه كنم .

چرا گفتم دوستش دارم ؟ مگر من از او بيزار نبودم ؟ من هنوز از او مي ترسيدم ... نفرين برتو ! نفرين به من .

زنگ كه به صدا در آمد به دستشويي رفتم تا آبي به چهره اشك آلودم بزنم . به چشمان شبنم زده ام زل زدم و گفتم:" تو ملعوني ماندانا!"


حوصله شلئغي بچه ها را نداشتم . ژاله به جاي من كلاس را اداره مي كرد . وقتي برپا داد نتوانستم مثل تمام بچه ها با ذوق و اشتياق به او خيره شوم . هنوز بر جا نداده با لحني پر توبيخ به ژاله گفت:" شما مبصر كلاس هستيد؟"

ژاله به لكنت افتاد :" نه... ماندانا ... يك كمي حالش گرفته بود ..."

"خيلي خوب بنشينيد ... خانم ستايش ؟"

از جا برخاستم . سرم پايين بود و قلبم تند مي كوبيد.

" وقتي با شما حرف مي زنم به من نگاه كنيد."

سرم را بلند كردم . هرچه خشم و غضب بود در نگاه او جمع شده بود . " مگر نگفته بودم حوصله بي نظمي و جا بجايي را ندارم؟"

" چرا ولي من فقط كمي سرم درد مي كرد ..."

"بيرون . از كلاس من برو بيرون هر وقت حوصله ات سر جايش بر گشت سر كلاس حاضر شو !"

نا باورانه و با حسرت به او نگاه كردم . نه تنها من بلكه بقيه بچه ها هم از اين كار او شگفت زده شدند . هنوز نگاهمان با هم درگير بود كه دوباره فرياد زذ:" اگر نشنيديد دوباره تكرار كنم ؟"

به ناچار كتاب و دفترم را توي كيفم گذاشتم و بعد با نگاهي سنگين به ژاله آرام از كلاس بيرون رفتم . سر به زير متفكر در طول حياط قذم مي زدم . علت خشم و كينه ناگهاني اش چه بود ؟

سر قرار هميشگي ايستاده بودم . كمي ديرتر از هميشه رسيد . بي اعتنا از مقابلم رد شد . متوجه نشدم چرا دنبال ماشين مي دوم .ولي او با آخرين سرعت ممكن از پيچ خيابان گذشت .

از دستش دلگير بودم . نمي دانستم چه كرده ام كه اينگونه مورد غضبش قرار گرفته ام . شايد تلفن امروز باعث اين رفتارش شده بود . شايد هم وقتي به برداي گفتم دوسست دارم او شنيد...آري او شنيد. ديدي چط.ر كتاب همان لحظه از دستش افتاد .

خوب بر فرض اينكه شنيده باشد چه ربطي به او دارد ؟ چرا بايد خشمگين شود؟ يعني مي خواهي بگويي او هم دوستت دارد ؟ نه ابله نادان ! او كجا و تو كجا ؟ قلب سياهت را فراموش كرده اي ؟ او كه خبر از قلب من ندارد ... قلب من ... كه ديدني نيست !

نفهميدم چرا به جاي رفتن به خانه به يك پارك خلوت و آرام رفتم . به آرامي روي نيمكتي نشستم . از سكوت دل آزار پارك استفاده كردم و تا آنجا كه دلم مي خواست گريه كردم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

از تئاتر بر مي گشتم . آن روز دبيران مدرسه ساعت دو و نيم جلسه داشتند . بنابراين فريبرز نتوانست به دنبال من بيايد . مقابل در پاركينگ با پستچي مواجه شدم . با ديدنم پرسيد:" ببخشيد خانم شما ساكن طبقه دوم پلاك 114 هستيد."

با سر حرفش را تاييد كردم . خوشحال شد و بسته اي از كيسه اش آورد و گفت:" اين مال شماست . از فرانسه آمده است . اينجا را امضا كنيد."

نگاهم به بسته بود . جايي كه پستچي نشان داد را امضا كردم . حدس زدم از طرف برديا باشد . هيچ اشتياق و وسوسه اي در من براي باز كردن آن نبود . با سرعت داخل خانه شدم . مستقيم به طرف اتاقم رفتم . بسته را باز كردم . در نگاه اول گردنبند مرواريد بلندي را ديدم . بي گمان اين گردنبند مرواريد متعلق به مادربزرگ بود . عرق سردي روي پيشاني ام نشست . از لاي يك بشته ديگر چندين عكس بيرون آوردم كه با ديدن هر يك از آنها احساس تنفر شديدي به من دست داد . عكس هايي را كه در طول با هم بودنمان از من و خودش گرفته بود برايم پست كرده بود . بعضي از آنها به مفتضح بودند كه حالم از خودم به هم خورد . سر انجام يك نامه كوتاه:

سلام ماني عزيز. اميدوارم از هداياي ناقابلم خرسند شده باشي . تنعا دغدغه من شوق رسيدن به توست .مي دانم و ايمان دارم كه روزي دوباره به تو خواهم رسيد . پس به اميد آن روز... دوستت دارم و دوستم بدار .

نامه را با نهايت انزجاري كه در دلم زبانه مي كشيد مچاله كردم . با شنيدن صداي در با دستپاچگي همه وسايل را در كمدم قايم كردم . اي نامرد حرامزاده . چه گستاخانه آن گردنبند را برايم فرستادي...

صداي فريبرز را شنيدم كه مرا صدا مي زد . سراسيمه از اتاق بيرون رفتم . خوب مي دانستم زنگ چهره ام پريده است . پريشاني را در نگاه من ديد و پرسييد :" اتفاقي افتاده ؟"

بي جهت انكار كردم و گفتم :" نه ... فقط سرم كمي درد مي كند ."


*‌ * *



دامن جين كوتاهم را از كشو در آوردم . چطور مادر ياد اين دامن بود . خودم خيلي وقت بود آن را از خاطر برده بودم .

موهايم را شانه زدم و روي شانه هايم ريختم . چقدر بلند شده بودند! كمي ماتيك ماليدم . كاش پيراهنم كمي آستينهايش بلند تر بود . از هيبتي كه براي خودم ساخته بودم بدم مي آمد .

در اتاق را باز كردم و فكر كردم چه واكنشي نشان خواهد داد ؟ روي مبل نشسته بود و روز نامه مي خواند . متوجه من نشد . مقابلش نشستم و پا روي پا انداختم و در دل خودم را لعنت فرستادم و گفتم كاش ساقهاي سپيدت را قطع مي كردند . مرا ديد . كمي با بهت و حيرت نگاهم كرد . لبخند مسخره اي تحويلش دادم و بعد با گفتن مي روم چاي بياورم بلند شدم و با كمي طنازي به طرف آشپزخانه رفتم . به دنبالم به آشپزخانه آمد .

سنگيني نگاهش را احساس كردم . دو فنجان روي سيني چيدم . پشت سرم جلوي يكي از صندليها ايستاده بود . وقتي به طرفش برگشتم به عمد با او برخورد كردم . چند لحظه را را با تماشاي هم سپري كرديم . با دستپاچگي سرش را پايين انداخت و از آشپزخانه بيرون رفت . به جاي خالي اش كنار صندلي چشم دوختم و گفتم : ديدي كادر ! حتي اگر لخت هم مقابلش ظاهر شوم نگاه چپ به من نمي اندازد .

روی صندلي نشستم و كر كردم چرا دنبالم تا آشپزخانه آمد . منقلب و پريشان نشان داد و بعد سراسيمه از آشپزخانه بيرون رفت . نيم ساعتي همان جا روي صندلي نشستم و منتظر ماندم تا از اتاقش بيرون بيايد . عاقبت آمد . نگاهي دزدانه به اتاق نشيمن انداختم . سر جايش نشسته بود و اين بار در دستش كتابي بود . بي انكه دوست اشته باشم از جا بلند شدم . چاي ريختم و به اتاق نشيمن رفتم . سيني چاي را مقابلش گذاشتم . وقتي نگاهم كرد لبخند هرزه اي به رويش پاشيدم كه خودم را هم به چندش انداخت .

ناگهان با چنان خشمي سيني را انداخت كه چاي داغ بر سر و صورتم پاشيد . مات و مبهوت نگاهش كردم . چشمانش ديگر منقلب نبودند . جرات نگردم بپرسم چرا ؟ فريادش خطرناك تر از خشم چشمانش بود .

" زود اين لباس مسخره را از تنت در بيار ... فهميدي ؟"

فرار را بر قرار ترجيح دادم . احساس شرم و گناه در وجودم چنگ مي انداخت . اي خوا من لياقت و را ندارم . من شكست خورده و بازنده ام . بايد اين علاقه را فراموش مي كردم ... آري ! من لياقتش را ندارم . بايد همه چيز را در نطفه خفه كرد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

" خانم ستايش حواستان كجاست ؟"

" همين جا . "

بعد كاغذي را كه رويش شعر نوشته بودم مچاله كردم . بلند شد و به طرف ميز من آمد. نگاهي به كاغذ مچاله شده ذستم انداخت و گفت:" بده به من . "

با وحشت آن را لاي دستم فشردم و گفتم:" نه خواهش مي كنم ديگر تكرار نمي كنم . "

" گفتم بده به من ."

بخاطر صلابت كلامش و نگاه پر غضبش نتوانستم استقامت به خرج بدهم ! كاغذ را به طرفش گرفتم . آن را در دست فشر اما باز نكرد . كاغذ را روي ميز گذاشت و به ادامه درس پرداخت . زنگ كه به صدا در آمد بچه ها كلاس را يكي يكي ترك كردند . او پشت ميز نشسته بود و كاغذ را مي خواند . وقتي از كنار ميزش گذشتم صدايم كرد و از من خواست روي ميز اول بنشينم . نگاهش را از روي كاغذ برداشت و به سوي من روانه كرد . لبخند معني داري روي لبانش بود . چند سطري از شعري را كه نوشته بودم با صداي بلند خواند:

" يكي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نمي داند
نگاهش ميكنم شايد بخواند از نگاه من
كه او را دوست مي دارم ."

زل زد به چشمانم و گفت:" شعر عاشقانه هم كه بلدي بنويسي ."

كمي جسارت به خرج دادم و گفتم:" از دبيرم ياد گرفتم ."

" دبيرتان به شما ياد نداده بچه ها بايد به فكر درس باشند ؟"

دوباره كاغذ را مچاله كرد و توي سطل انداخت . " تكرار كه نمي شود !"

" نه تكرار نمي شود . "

از جا برخاست و گفت:" آفرين دخت خوب دوست داشتن كه بچه بازي نيست."

" من بچه نيستم . "

با لحن تمسخر آميز گفت:" جدي مي گوييد ؟ او . فراموش كردم شما دوران نوجواني را پشت سر مي گذرانيد . ببخشيد."

بعد از كلاس بيرون رفت . با لج مشت كوبيدم روي ميز . فرصت نشد بروم بيرون و هوايي تازه كنم . زنگ خورد و سر جايم برگشتم .


سر تمرين تئاتر حواسم سر جايش نبود . مدام كارگردان به من تذكر مي داد كه حواسم را جمع كنم . وقتي به دنبالم امد يك شاخه مريم سپيد در دستش بود . همين كه در را باز كردم و روي صندلي نشستم گل را به طرف من گرفت . دادن گل و رفتار آن روزش كمي عجيب و غير منتظره به نظر مي رسيد . گل را گرفتم و پرسيدم :" براي چي ؟"

همراه با لبخند گفت:" همين طوري !"

من هم با لبخند تشكر كردم و گل را بو كشيدم .

" مي دني معدلت چند شده ؟"

" نه الان دو هفته از امتحانات مي گذرد ولي هيچ خبري از نتايج به دستمان نرسيده .

چشمانش برق زد . " بهت تبريك مي گويم معدلت هيجده به بالاست . "

هيجان زده روي صندلي نشستم و گفتم :" راست مي گوييد! باورم نمي شود . " از فرط خوشحالي اشك به ديده آوردم . چانه ام مي لرزيد .


" سلام مادر مژده بده شاگرد دوم شدم آن هم با معدل..."

" بس كن ديگر ماني ! حوصله ندارم . اين خراب شده حال مرا به هم مي زند . پدرت هم كه آدم نمي شود كه نمي شود . مي گويد يا طلاق مي گيري يا همين جا مي ماني و زندگي مي كني . مي گويد بدون طلاق جدا از هم مي توانيم زندگي كنيم . خجالت نمي كشد راه حل پيش پايم مي گذارد تو چه كار كردي ؟"

" چه كار بايد بكنم ؟ هيچ فرقي نكرده همه چيز سر جاي خودش است ."

عصباني شد و گفت :" نتوانستي هيچ كاري بكني بي دست و پا ؟ از پس يك پسر دهاتي بر نيامدي ؟ راستي كه ! نااميدم كردي ." و پيش از خداحافظي حرف آخر را زد :

" ببين ماني هر چه سريعتر كار اين پسر را بسازي ! من ديگر نمي توانم اينحا دوام بياورم ."

گوشي را گذاشتم . رعد و برق همچنان سينه تاريك آسمان را مي دريد . فريبرز مشغول درست كردن كتلت بود .

" مادرت نمي خواهد از دبي برگردد؟"

متفكر روي صندلي آشپزخانه نشستم و گفتم :" نه!"

آن شب گرفته تر و انديشناك تر از هميشه به اتاقم رفتم . به حرفهاي مادر فكر مي كردم . يعني درست مي گفت؟

دوباره صداي رعد و برق در اتاقم پيچيد هر چند دلم نمي آمد فريبرز را درگير سرنوشت شوم خودم بكنم اما ...مگر نه اينكه فكر مي كنم مرا دوست دارد خوب چه اشكالي دارد كه ...

لباس خوابم را پوشيدم . موهايم را روي شنه ام ريختم و جلوي آينه ايستادم . در نگاهم رد پاي شيطان جرقه مي زد . ساعت يك بامداد بود ... از اتاقم بيرون آمدم و به طرف اتاق او گام برداشتم . كمي دلهره و ترس در حركاتم آميختم. آخر من يكي از بازيگران اصلي گروه تئاتر بودم !

با چند ضربه پي در پي در با سرعت باز شد . در لحظه اول نگاه خواب آلود فريبرز باعث شد احساس پشيميني كنم . همراه با خميازه بلندي گفت :" چي شده ماندانا ؟"

با وحشتي تصنعي گفتم :" من از رعدو برق مي ترسم . همه جا سايه مي بينم و مادربزرگ را كه ..."

دوباره همان موقع رعدو برق سكوت خانه را شكست و من با وحشتي تصنعي گفتم :" اجازه مي دهيد امشب توي اتاق شما بخوابم ؟"

انگار خوب از چشمانش پريد ." توي اتاق من !؟"

"خواهش مي كنم ! من از ترس مي ميرم . "

از روي استيصال چنگي به موهايش انداخت . سر دو راهي قرار گرفته بود ."خيلي خوب بيا تو ."

نمي دانم خوشحال بودم يا نه اما از اينكه همه چيز طبق نقشه پيش رفته بود زاضي بودم .

تخت را مرتب كرد و گفت:" خيلي خوب بخواب از هيچي هم نترس . "

زير پتو نشستم او به طرف ميز تحريرش رفت . " پس شما چي ؟" به طرفم برگشت و گفت :" حالا كه خواب از سرم پريده مي خواهم كمي مطالعه كنم."

"بعد چي ؟ كجا مي خوابيد؟" و سرم را كج كردم ! دوباره به طرف تخت آمد و با لبخند گفت:" نگران من نباش همين جا مي خوابم ."

شادمانه گفتم:" اينجا روي تخت ."

دستش را به نشانه سكوت روي دماغش گذاشت و گفت:" هيس روي تخت نه . منظورم همين جا روي زمين بود ."

پتو را پس زدم و با لج گفتم:" نه اينطوري زشت است . شما نبايد روي زمين بخوابيد."

با لحني آرام و منطقي گفت:" من كه نمي توانم روي تخت كنار تو ..." و بعد بي انكه به حرفش ادامه دهد مرا روي تخت خواباند و پتو را رويم كشيد . " بخواب و اينقدر حرف نزن والا مي روم توي اتاق تو مي خوابم ." به ناچار چيزي نگفتم و زير پتو فرو رفتم .

او پشت ميز تحريرش نشست و چراغ مطالعه اش را روشن كرد . كتابش را باز كرد و مشغول خواندن شد . هر چقدر نگاهش كردم حتي برنگشت كه دزدانه مرا نگاه كند .نيم ساعتي گذشت از تخت پايين آمدم و به طرفش رفتم .

بي آنكه نگاهم كند پرسيد:" چرا نخوابيدي ؟ اين رعد و برق تا صبح ادامه دارد ."

اين بار مجبور شد نگاهم كند . كمي سرم را به طرفش بردم چشمانم را به رويش خمار كردم و گفتم:" من خيلي مي ترسم ! بعد از قتل مادر بزرگ هر وقت شبها مي ترسيدم مادرم مرا بغل مي كرد تا بخوابم ."

با لحن جدي گفت:" حالا كه مادرت تشريف ندارد تو هم اگر خيلي مي ترسي بروم برايت عروسك بياورم تا بغلش كني و بخوابي ."

دوباره مرا به تخت برگرداند و با انگشت اشاره رو به من هشدار داد كه :" مي گيري مثل آدم مي خوابي . فهميدي؟"

كمي با بغض و اندوه نگاهش كردم . الكي گريه سر دادم . چند لحظه در همان حال گذشت . بعد با شتاب از اتاق بيرون رفت . گريه كنان به گوشه تخت پناه بردم . اين بار ديگر به راستي مي گريستم . به قدري تحت تاثير قلب پاك و آسماني اش قرار گرفته بودم كه از خودم بدم مي آمد .

نيم ساعت گذشت . ديگر خوابم گرفته بود . در باز شد . براي اينكه با او برخوردي نداشته باشم خودم را به خواب زدم . صداي پايش را شنيدم كه به تخت نزديك مي شد . شايد نگاهم مي كرد . پتو را مرتب كرد و دستم را كه از تخت آويزان بود لحظه اي در دستش فشرد و آن را زير پتو گذاشت . دوباره به طرف ميز تحرير رفت .

نگاهش كردم . به اندازه تمام عمرم مطمئن بودم كه عاشق اين پاكي و عزت نفس او هستم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها