بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

بگو تا چند دقيقه ديگه مي ام
دست غزل را گرفتم خودش را به شدت عقب كشيد و گفتم
- نمي ذارم كسي اذيتت كنه
نگاهم كرد لحظه اي فكر كردم سربلند كردم و گفتم
- مي توني خودتو به ماشينم برسوني؟
به هيچ عكس العملي نگاهم مي كرد ادامه دادم:
- ماشينم تو كوچه اس خودتو برسون پشت شمشادا مي ام دنبالت فقط كسي نبينتت
- با اين سر و وضع
نگاهش كردم
- پشت شمشادا باش زودمي ام
دستش را گرفتم و به دنبال خودم كشيدم بي هيچ مقاومتي به دنبالم مي امد در اتاقم را باز كردم و گفتم

- از اتاق من برو غزل حواست باشه
داخل اتاق هلش دادم و در را بستم به سرعت از پله ها پايين رفتم مادرم به طرفم امد و با نگراني پرسيد
- چي شد؟
- تا چند دقيقه ديگه مي اد
- ناراحت بود
- انتظار نداشتين كه خوشحال باشه
- بد وقتي رو انتخاب كرد اگه از قبل مي دونستم نمي ذاشتم اين اتفاق بيفته
كمي اين پا و ان پا كردم و گفتم
- مادر كليد اتاقتون رو مي دي؟
بي هيچ سوالي گفت
- دست بي بي ائه ازش بگير
پيش از انكه متوجه شود و سوالي بپرسيد از كنارش رد شدم و به اشپزخانه رفتم بي بي كنار سماور بود به طرفش رفتم و گفتم
- كليد اتاق مامان اينا رو مي خواستم
دست در جيب كرد و گفت
- مي خواي چيكار
- مامان مي خواد
كليد را كف دستم گذاشت و گفت
- بيارش بدش به خودم
خنديدم و گفتم
- چشم
بي انكه توجه كسي را جلب كنم به اتاق خواب پدر و مادرم رفتم شانس اورده بودم همه به نوعي سرگرم و مشغول بودند و زياد پيگيرم نمي شدند سري به طراف اتاق چرخاندم و زير لب گفتم
- كجا بود؟
به طرف كمد لباس ها رفتم و ان را باز كدم سرم را داخل كمد كردم و گفتم
- اينجا ديدمش
كمي كمد را كاويدم و پيداش كردم چادر عروسي مادرم را بيرون كشيدم چشمانم از شادي درخشيد چادر را زير كتم پنهان كردم و از اتاق بيرون زدم مادرم را در اين جمعيت پيدا كردم كليد را به طرفش گرفتم و گفتم
- بدش به بي بي.
نگذاشتم چيزي بگويد خودم را در ميان جمعيت گم كردم از در بيرون رفتم نگران غزل بودم اطراف را با نگاه كاويدم و به طرف شمشادها رفتم اهسته صدا زدم
- غزل عزل
ايستاد دستش را گرفتم و گفتم
- عجله كن
با قدم هايي بلند به طرف كوچه به راه افتادم غزل گگفت":
- من با اين لباس نمي تونم بيام بيرون
- فكر اونو هم كردم
پير بابا با تعجب نگاهمان كرد و گفت
- عقور به خير اقا مهموني تموم شد
بي توجه به او از در بيرون رفتم
همين جا واستا ماشين رو بيارم
به دو به طرف ماشينم رفتم پشت فرمان نشستم و در عرض چند ثانيه در مقابل عزل ايستادم از ماشين پياده شدم چادر عروسي مادرم را از زير كتم بيرون اوردم و بر روي سرش انداختم دلم از ديدنش لرزيد احساس كردم رويايم رنگ واقعيت به خود گرفته پير بابا هاج و واج نگاهمان كرد با اين كه دلم مي خواست سال ها به او خيره شوم اما بايد مي رفتم گفتم:
- سوار شو تا نفهميدن
سوار شدم و اتومبيل را حركت در امد زير چشمي به غزل نگاه كردم متوجه نگاهم شد خودش را جمع و جور كرد و چادر را روي صورتش كشيد نگاه از او برگرفتم پرسيد
- كجا مي ريم اقا؟
كلمه اقا را مثل منصوره ادا كرد ستون فقراتم تير كشيد گفتم
- تو خيابونا هستيم تا مهمونا برن
چند اتومبيل از كنارمان مي گذشتند شروع كردن به بوق زدن لبخندي گوشه لبم نشست غزل گفت
- از كوچه پس كوچه بريم تحمل سر و صدا رو ندارم
لبخند روي لبهايم ماسيد گفتم
- بله
- احساس كردم لحنش چقدر رسمي و خشك است تلفنم به صدا در امد گوشي را برداشتم و نگاه كردم
- از خونه اس
غزل چادر را از روي صورتش عقب زد و با نگراني نگاهم كرد رنگش به شدت پريده بود گفتم
- خاموشش مي كنم
سر تكان داد نفس عميقي كشيدم و گفتم
-باشه جواب مي دم
گوشي را بيخ گوشم گرفتم و گفتم
- بله
صداي نگران مادرم در گوشم پيچيد
- باربد كجايي؟
- متاسفم مادر
- غزل نيست رفته
- پيش منه
- پيش تو؟ منظوت چيه
- فردا در موردش حرف مي زنيم.
- باربد
- نگران نباشيد يه كم دير مي ايم
- باربد
گوشي را قطع كردم نگاهي به غزل كردم چادر را روي صورتش كشيد
تلفنم دوباره زنگ زد ان را خاموش كردم و گفتم
- مامان نگرانمون بود
- مادر شما؟
- غزل
- من غزل نيستم
- همه چيز يادت اومد؟
چادر را كنار زد و نگاهم كرد سرش به زير انداخت با صدايي مرتعش از گريه پرسيد
- نگفتيد من كي ام
- مي گم بهت مي گم
چادر را روي صورت كشيد و گفت
- فكر نمي كردم شما به من دروغ بگيد
- من مجبور بودم
- بهونه نياريد اقا
- خواهش مي كنم اينقدر به من نگو اقا
- من شما رو برادرم مي دونستم
- اما تو خواهر من نبودي من تو رو با .و....
ادامه حرفم را خوردم
- غزل خواهش مي كنم اينقدر عذابم نده
به كوچه انديشه پيچيدم و در گوشه اي پارك كردم
- براي چي وايستاديم
- مي خوام بهت بگم تو كي هستي
سكوت كرد فرمان را محكم با دو دست چسبيدم و سرم را به صندلي تكيه دادم سكوت ارام بخشي در اتومبيل حاكم بود اصلا دلم نمي خواست اين سكوت را بشكنم صداي گريه ارام غزل به جانم چنگ مي انداخت
غزل جان اگه گريه كني نمي تونم حرف بزنم
صدايش قطع شد اما شانه هايش هنوز مي لرزيد دستم را روي سرش گذاشتم خودش را به شدت عقب كشيد نگاهي به دستم انداخت و گفتم:
- باشه هر جور تو راحتي
- مي خوام بشنوم
- بله مي گم
لحظه اي تامل كردم و بعد شرو.ع به تعريف كردن كردم همه ماجرا را برايش تعريف كردم از پيش از تصادف تا همين لحظه كه در كنارش بودم همه را جز عشقي را كه در اين مدت نسبت به او در سينه ام پرورده بودم غزل تمام مدت گريه مي كرد
= همه اش همين بود من واقعا متاسفم غزل با....
از پنجره به بيرون نگاه كردم و گفتم
- باعث تمام اين مشكلات من بودم
غزل هق هق افتاده بود با نگراني گفتم:
- خواهش مي كنم بسه
او همچنان گريه مي كرد با تحكم گفتم
- بسه ديگه
- شما برادر من نيستيد كه بهم دستور بديد
رنگم پريد سعي كردم خودم را نبازم گفتم
- شايد اما اون مقدار خودم رو محق مي دونم كه بهتون دستور بدم بسه ساكت شد با عصبانيت اتومبيل را روشن كردم و راه افتادم غزل ساكت بود و من با خودم در گگير احساس كردم مي لرزد با نگراني پرسيدم
- سردته؟
سر تكان داد
- داري مي لرزي
با هم سر تكان داداز ماشين پياده شدم و كتم را در اوردم دوباره سوار شدم و كت را به طرفش گفتم و گفتم
- بگير
بي هيچ كلامي سر تكان داد پياده شدم ماشين را دور زدم در ان طرف را باز كردم چادر را با عصبناينت از روي سرش كشيدم و كت را روي شانه اش انداختم سر بلند كرد و نگاهم كرد نگاهش انگار كه بر جانم نشست اهسته ناليدم
- غزل ...كوچولوي من
شرمنده سر به زير انداخت چادر را روي سرش انداختم پاهايم توان حركت نداشت خودم را به زحمت به ان طرف رساندم و پشت فرمان نشستم نميتوانستم حركت كنم پنچه در موهايم فرو بردم و سرم را به فرمان تكيه دادم دست غزل را كه روي شانه ام احساس كردم تنم داغ شد سر بلند كردم نگاه معصوم و نگرانش را به من دوخته بود لبخندي زدم و گفتم
- من رو مي بخشي
- تو مسئول هيچي نبودي
- من رو مي بخشي
- بله مي بخشم
- به خدا خيلي د....
جمله ام راقورت دادم غزل چادر را روي صورتش كشيد و گفت
-0 كمك م مي كنيد گذشته ام را به ياد بيارم
با كمال ميل خانم
مي شه لطفا تا اون موقع بهم بگيد غزل؟
بله حتما غزل
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

نديدم . او هم خنديد هم زمان با هم گفتيم
- از اين رسمي تر نمي شه
هر دو با صداي بلند خنديديم نگاهش كردم هاله اي از غم دور صورتم نشست متوجه شد خنده اش قطع شد و گفت
- شايد بتونيم دوباره همديگه رو ببينيم
- شايدم ديگه هيچ وقت نتونستيم
از پنجره به بيرون نگاه كرد و گفت
- يه حس بدي دارم
به خودم جرات دادم و گفتم
- مي خواي برگرديم
- نه نه يه چيزي تو وجودم مي گه بايد بريم از ساعت شش و نيم كه پشت در اتاقتون نسته بودم اين حس تو وجودم داد مي كشيد برو برو تا به آخر برسي
- پس خيلي وقت بود منتظر بيدار شدنم بوديد؟
شرمنده سر به زير انداخت و گفت
- باعث زحمتم ديگه
- با من تعارف نكنيد خانم
نگاهم كرد دلم لرزيم اهسته گفتم
- غزل .... خانم
- ديروز قرار شد بهم خانم نگيد از امروز غزل خانم هم نمي گيد فقط غزل
- سعي مي كنم
- نه عمل كنيد
خنديد پرسيدم
- به چي مي خندي
- به دوستتون ارش اگه اينجا بود مي گفت چي رو بايد عمل كنم؟
من هم خنديدم و گفتم
- هميشه يه چيزي اماده داره
به صورت خندان غزل چشم دوختم و گفتم
- مي تونم يه سوالي ازتون بپرسم
- بله
- شما ارش رو....
به ميان حرفم دويد و گفت
- اون فقط با نمكه همين و بس من هيچ وقت هيچ احساسي نسبت بهش نداشتم
- مطمئن باشم
- بله مطمئن باشيد
- خيالم راحت شد
عزل گفت:
- بله؟
به سرعت خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- رسيديم همين جاست.
در گوشه اي پارك كردم غزل با چشماني گرد شده همه جا را كاويد پرسيد:
- ديشبم اينجا بوديم
- بله
نگاهش كردم رنگش به شدت پريده بود دستهايش مي لرزيد نگاهم كرد و با درماندگي پرسيد
- پياده شم؟
فقط نگاهش كردم در را باز كرد و پياده شد و در طول خيابان به راه افتاد احساس كردم زير بار اين همه فشار خم شده است. بيست قدمي رفت وسط كوچه ايستاد به طرف من چرخيد از داخل ماشين برايش دست تكان دادم متفكر بر جاي ايستاده بود سعي كردم پياده شوم پاهايم به شدت سنگين شده بود دهانم مزه گس مي داد ترس در ذرات خونم اميخته بود و وجودم را مي سواند به طرفم امد قلبم نزديك بود از حركت باز ايسيتد. مي ترسيدم او گذشته اش را به ياد اورده باشد و يا حتي سر نخي به دست اورده باشد در ان لحظه نيك مي دانستم بدون او زندگي برايم ممكن نيست شيشه را پايين كشيدم
جسارت سوال كردن نداشتم سر تكان دا د وگفت
- هيچي يادم نمي اد
- بهتره بريم
- بله بهتره بريم
صدايي گفت
- آهاي خانم با شمام
غزل خودش را كنار كشيد هر دو به طرف اسمان نگاه كرديم گفتم
- خودشه همون پير زنه كه واسه ات گفتم
- ادرس جايي رو مي خواين؟
غزل گفت
- سلام خانم صبحتون به خير
با دوربين نگاهمان كرد خودم را پشت غزل پنهان كردم با صداي بلند گفت
- شمايين خانم ماشينتون مباركه
نفسم به شماره افتاد غزل با خوشحالي به طرفم برگشت و گفت
- منو مي شناسه منو مي شناسه
به طرف او برگشت و گفت
- مي شه لطفا بياين پايين
- نه مادر پله ها زياده منم پام درد مي كنه مگه خونه نيستن؟
تمام دنيا را با سنگيني اش بر روي سينه ام احساس مي كردم غزل گفت
- پلاكشون يادم رفته
- - خب از اون اقايي كه هميشه باهاشون مي اومدي مي پرسيدي
نزديك بود سكته كنم غزل نگاهم كرد اثار نگراني روي صورتش مشهود بود گفت
- متاسفانه يادم رفته مي شه لطفا شما كمكم كنيد؟
- مهندس سرچالي بود ديگه
غزل با درماندگي گفت
- بله همين بود
- پلام 28
- خيلي ممنون
- حواستو جمع كن مادر اگه من نبودم الاخون و الاخون مي شدي
- بله چشم
توان تكان خودرن نداشتم غزل به طرفم برگشت نمي توانستم نگاهش كنم هر دو ساكت بوديم شايد مي ترسيديم حرفي بزنيم لبخندي از روي استيصال زدم و گفتم
- دولت بايد واسه هر محله يه همچين ادمي بذاره
به غزل نگاه كردم
- چاره چيه؟ تو بايد بري غزل از اولم به زور اومدي اونم زور من
- دلم شور مي زنه حس بدي دارم
- انتخاب با توئه
- مي ريم
- من چرا
- شما كه نمي خوايد تنهام بذاريد
- هيچ وقت
سر به زير انداخت و گفت
- پس لطفا همراهي ام كنيد
نگاهي به ساعتم انداختم نزديك هشت بود پرسيدم
- فكر مي كنيد الان وقت مناسبيه
با عجز نگاهم كرد
- بله چشم
از اتومبيل پياده شدم و دوشادوش غزل به راه افتادم نگاهم به پلاك خانه ها بود يك در دو ددر چهار در در هفتم پلاك 28 ايستادم
- رسيديم
غزل بازويم را چسبيد
دلم داره از سينه ام بيرون مي زنه
- من پيشتم
نگاه سپاسگذارانه اش را به من دوخت گفتم
- زنگ بزنم؟
- لطفا
زنگ را فشردم و با دلي اكنده از اضطراب ايستادم دقايقي طول كشيد تا كسي از ايفون گفت
- كيه
- عذر مي خوام منزل اقاي سرچالي
- بله؟
احساس كردم اين نام خانوادگي چقدر به نظرم اشناست اما مجال انديشيدن به اين موضوع را نداشتم گفتم
- عذر مي خوام اقاي سرچالي؟
- مهندس خوابيده شما؟
نگاهي به غزل انداختم التماسي خامموش در نگاهش نشسته بود گفتم
- بايد ايشون رو ببينم
- بعد از ظهر تشريف بيارين
- ببينيد اقا من بايد ايشون رو همين الان ببينم
- از دست من كاري ساخته نيست
- چرا اگه بخواين ساخته است
- نمي شه اقا
- من ايماني هستم و براي من كار نشدي نيست
دستم را روي زنگ گذاشتم و رو به غزل گفتم
- نگران نباش اين در باز مي شه
از پشت ايفون صداي داد و بيدادش مي امد و من لاينقطع زنگ مي زدم
عاقبت در باز شد لبيخندي پيروز مندانه زدم و گفتم
- بفرماييد خانم
وارد حياط شديم پيرمردي غرغر كنان به طرفمان امد
- چه خبرته اقا مگه سر اوردين
- سلام
- سلام و درد پدر من چه خبرته
- لطفا به مهندس بگين مي خوايم ايشون رو ملاقات كنيد
غزل از پشت من بيرون امد پير مرد با ديدن غزل گل از گلش شكفت و گفت
- سلام خانم چرا نگفتين شما هستين
و رو به من گفت
- اقا شرمنده ام شما بايد مي گفتين با خانم هستين اساعه به اقا خبر مي دم بفرماييد داخل بفرماييد
غزل بازويم را محكم چسبيده بود لرزشش را احساس مي كردم پشت سر پيرمرد وارد ساختمان شديم يك سالن بزرگ كه به بهترين شكل تزيين شده بود كف سالن قاليچه هاي دست بافت پهن بود مبل هاي استيل در گوشه اي از سالن چيده شده بود يك ميز ناهار خوري بزرگ در وسط سالن نشسته بود روي ديوارها تابلوهايي از طبيعت به چشم مي خورد روي مبل نشستم پيرمرد گفت
- اساعه به اقا خبر مي دم
و ما را تنها گذاشت به غزل نگاه كردم با نگاه همه جار را مي كاويد ارام پرسيدم
- چيزي يادت اومد
- هيچي
مهم نيست الان همه چيز رو مي فهميم
اميدوارم
پيرمرذ با لبي خندان بازگشت و گفت
- اقا الان تشريف مي ارن
و خطاب به غزل اضافه كرد
- وقتي شنيدن شما تشريف اورديد خيلي خوشحال شدن
پيرمرد رفت به غزل نگاه كردم در خودش مچاله شده بود با لحني دلداري دهنده گفتم
- من پيشتم
- همه اش تقصير منه
- خواهش مي كنم الان جاي اين حرف ها نيست
صداي كشيده شدن دمپايي اي رو ي زمين به گوشم خورد غزل با نگراني نگاهم كرد لبخندي زدم چيزي را كه ديدم باور نمي كردم مهندس خسرو سرچالي وارد سالن شد ايستادم او هم از ديدن من يكه خورد اما خودش را به سرعت چمع و جور كرد و گفت
- به من نگفتن اقاي ايماني تشريف اوردند
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر _ قسمت آخر

غروب چادر طلايي رنگش را روي سر شهر كشيده بود غزل روي نيمكت چوبي وسط حياط كنار بوته گل محمدي نشسته بود صورت غمگين و متفكرش در غروب زيبا تر و جذابتر به نظر مي رسيد
مادرم گفت
- بالاخره تموم شد
از پشت پنجره كنار امدم و گفتم
- دو هفته پر آشوب
مادر لبخندي زد و با كنايه ظرفي گفت:
- ارزشش رو داشت تو اينجور فكر نمي كني؟
با شرمندگي لبخندي زدم و سر به زير انداختم پدرم گفت
- بايد روزاي تلخ گذشته رو از ذهنش پاك كنيم
مادرم گفت:
- زجر زيادي رو پيش اون خانواده تحمل كرده باورم نمي شه انسانايي پيدا شدن كه
سر تكان داد كنارش نشستم و گفتم:
- غزل نبايد بفهمه
مادرم سر تكان داد و گفت:
- البته من كه به اون نمي گم شوهر خاله اش رو با پول تطميع كرديم
نگاهي به پدر كردم و گفتم
- مهندس چي مي گفت:
- كي؟
- ديروز؟ اومده بود شركت
- آها ... هيچي بابا اومده بود غزل خواهي كنه مي گفت فكر نمي كرد تصميمش براي سرو سامون گرفتن به اين ماجرا ختم بشه بعدم گفت پيشنهادش رو پس مي گيره
مادرم گفت:
- زحمت مي كشه اون ديگه دستش به اين دختر نمي رسيد
بلند شدم و دوباره به كنار پنجره رفتم دلم مي خواست ساعت ها تماشايش كنم منصوره سيني چاي را در مقابلم گرفت و گفت:
- بفرماييد آقا
يك فنجان برداشتم و به بيرون خيره شدم همه چيز تمام شده بود بعد از كلي كلنجار رفتن و دادن پول توانستيم شوهر خاله اش را راضي كنيم او را به ما بدهد ديگر براي تمام عمر با ما بود در قلبم شوري از احساس كردم وجودم سرشار از عشقي سوزنده شده بود نمي توانستم براي بار دوم اين روزهاي تلخ را تجربه كنم توان تحمل از دست دادنش را نداشتم من او را با تمام وجود دوست داشتم صداي مادرم مرا به خود اورد
- دوست داشتنيه اينطور نيست؟
نگاهش كردم مادرم ابروهايش را بالا كشيد و گفت
- نظرت چيه؟
- در مورد جي؟
- تو پسر عزيز مني
- مطمئنم اينطوره
- مطمئنم مي توني پدرتو راضي كني
با چشماني گرد شده به مادرم چشم دوختم خنديد و گفت
- مجاب كردن ديگران تو خونته اينو از پدرت به ارث بردي
از كنارم گذشت و به طرف مبل رفت به غزل نگاه كردم شايد حق با مادر بود اگر نمي جنبيدم يك نفر ديگرا و را سر دست مي برد نمي خواستم تماشاگر از دست دادنش باشم بايد تصميم مي گرفتم با خود انديشيدم شايد احتياج به فكر كردن بيشتر داشته باشم به غزل نگاه كردم و به خودم جواب دادم چه فكري حقيقت مسلم در مقابل چشمان توست با قدم هايي شمرده وسط سالن رفتم و همانطور كه با فنجان بازي مي كردم گفتم
- من بايد باهاتون حرف بزنم
مادر لبخند زد پدر سرش را از لاي روزنامه بيرون اورد و نگاهم كرد به خودم جرات دادم و گفتم:
- در مورد غزله
پدر روزنامه را روي ميز گذاشت و به من چشم دوخت سكوتش را كه ديدم ادامه دادم
- فكر مي كنم وقتش باشه كه سرو سامون بگيرم
مادر با خوشحالي گفت:
- موافقم
پدر گفت:
- ربطش به غزل چي بود؟
سر به زير انداختم و ساكت شدم پدرم گفت
- اين ممكن نيست
مادرم به پشتيباني از من برخاست و گفت
- من كه تو اين كار ايرادي نمي بينم
- من جواب مردمو چي بدم
- من واسه مردم زن نمي گيرم
- پسرم اون قرار بود دختر اين خانواده باشه
- فرقي بين عروس و دختر نيست
- ما مهموني گرفتيم ادم دعوت كرديم
- مي شه اونو درست كرد مي شه گفت مي خواستين نامزد پسرتون رو معرفي كنيد
- دكتر چي
- من براتون مهمم يا دكتر صفاپور
- به دوست و آشنا ها چي بگم بگم اين خانم كي هستن كه واسه پسرم گرفتم
- شما كه بلديد بگين پدر و مادرش رفتن اروپا ديگه هم بر نمي گردن بچه هام هراز چند گاهي مي رن ديدنشون از اقاي ايماني بعيده چنته اش خالي باشه
- عمه خانم چي؟
مادرم پيشدستي كرد و گفت
- راضي كردن اونو كه بلدين پس بهانه نياريد
- مثل اين كه شمام راضي هستيد
- باربد واسه من عزيزه خواسته هاشم همينطور
- پس دست به يكي كردين
- مگه شما مخالفين
پدر خنديد خنده اش دلم را ارام كرد نگاه ملتمس و مضطربم را به دهانش دوختم با مهرباني پدرانه اي گفت
- مباركه
لبخند روي لبم دويد و با شادي گفتم
ممنون يه دنيا ممنون
به سرعت به طرف حياط رفتم هنوز چند قدمي دور نشده بودم كه برگشتم و به طرف پدر رفتم خم شدم و صورتش را بوسيدم خنديد و گفت
- تو واسه منم عزيزي
- دوستتون دارم بابا
- تو تنها پسرمي
- بهترين باباي دنيايي
به طرف مادرم رفتم و او را در آغوش كشيدم زير گوشم گفت
- نممي خواي بري به غزل بگي مي دونم كه خوشحال موي شه
از آغوش مادر كنده شدم و با تعجب نگاهش كردم
اگه قبول نكنه اگه رودربايستي كنه
با مهرباني مادرانه اي گفت
- نگاهش كه اينو نمي گه
- يعني
- چرا نمي ري از خودش بپرسي
- بله حق با شماست
به طرف در به راه افتادم قلبم در سينه بي تابي مي كرد نفسم سنگين شده بود چشمانم سياهي مي رفت دهانم خشك شده بود با ترديدي اميخته به ترس به طرفش رفتم با شنيدن صداي پايم خودش را جمع و جور كرد
با شرمندگي گفتم
- مي تونم اينجا بشينم؟
- بله البته
روي نيمكت نشستم زير چشمي نگاهش كردم سر به زير داشت و چشم به سنگفرش كف حياط دوخته بود نفس عميقي كشيدم مي خواستم چيزي بگويم اما فكرم كار نمي كرد انگار تمام كلمات از صفحه ذهنم پاك شده بود احساس كردم اين كار از عهده من ساخته نيست انگار در حضور او بايد كه تا هميشه ساكت بودم و چيزي نمي گفتم برخاستم پرسيد:
- مي خواستين چيزي بهم بگين؟
پاهايم شل شد روي نيمكت نشستم و گفتم
- بله
سكوت كرد من هم ساكت شدم سكوتي كه دلم مي خواست هيچ گاه شكسته نشود نگاهش كردم به سختي با انگشتهايش بازي مي كرد به خودم نهيب دادم بگو پسر براي همين اومدي به خودم فشار اوردم تا دهان باز كنم دندان هايم به هم كليد شده بود تاريكي ارام ارام خورشيد را به عقب مي راند نمي توانستم حرفي بزنم بلند شدم غزل دوباره به حرف امد
- چيزي نگفتين
- فراموشش كنيد
با صدايي لرزان گفت
- موافقم به پدر و مادرتون بگين
با تعجب گفتم
- موافقي؟
سر به زير انداخت لبخند روي لبم نشست روي نيمكت نشستم و گفتم
- خدايا خيالم راحت شد
- يعني شمام راضي هستين
- من ارزوم اين بود
- قبلا كه نظرتون چيز ديگه اي بود
- البته كه نه فقط نمي تونستم بگم چه احساسي دارم
- پدر و مادرتون راضي هستن؟
- البته كه راضي ان خيلي هم خوشحال شدن
- كه اينطور
- انگار زياد راضي نيستين
- نه معلومه كه نه رضايت شما برام....
صدايش از گريه لرزيد با ناراحتي گفتم
- غزل گريه مي كني؟
- چيزي نيست مطمئن باشيد مشكلي نيست
اگه راضي نباشين منم...
جمله ام نيمه كاره رها كردم مي دانستم بي او خواهم مرد گفت
- من مسئولم هر چي ام شما و اقاي ايماني بگين نه نمي ارم
به زحمت سعي مي كرد گريه اش را فرو بخورد گفتم
- شما هيچ اجباري نداريد هيچ مسئوليتي هم نداريد شما تو اين خونه مهمونيد
با لحني غم الود اضافه كردم
- و اگه دلتون بخواد دختر اين خانواده
- بالاخره كه چي چه دكتر چه كس ديگه بالاخره كه بايد از اين خونه برم
با تعجب گفت
- دكتر كدوم دكتر
بغضش تركيد تازه متوجه شدم منظورش چه بوده است با لحني دلداري دهنده گفتم
- غزل من منظورم دكتر نبود
سر بلند كرد چشمانش گريانش را به من دوخت انگار جمله ام را نشنيده بود گفت
- گفتيد اگه كسي رو دوست داشته باشم كمك مي كنيد بهش برسم؟
دلم لرزيد با رنگي پريده و روحي اشفته جواب دادم
- بله بهتون گفتم
- حتي اگه حتي اگه...
احساس كردم ديگر همه چيز تمام شده چشم بر هم نهادم و گفتم
- شما فقط اسمش رو بگين
دنيا با تمام سنگيني اش بر روي شانه هايم احساس مي كردم صورت غزل پشت پلكهاي بسته ام بزرگتر مي شد ياد روزهاي اخر افتاده بودم چقدر مهربان شده بود هر بار كه نگاهمان به هم مي اميخت شراره اي از عشق و شرم را در نگاهش مي خواندم چه خيال خامي كه فكر مي كردم او از علاقه ام خبردار شده و خود به من علاقمند صدايش در گوشم پيچيد:
- حتي اگه اون شخص خودت باشي؟
چشم باز كردم اين غزل بود غزل عزيز و دوست داشتني من تمام ارزوهاي در سينه نهفته ام دو قطره اشك روي گونه هايش سر خورد و زير چانه اش جمع شد انگار كه با خودم حرف مي زنم گفتم
- خواب نمي بينم؟
غزل سر تكان داد گفتم:
- تو گفتي ...تو گفتي ... من....
غزل به گريه افتاد بازوهايش را گرفتم سر بلند كرد گفتم
- تو مطمئني ؟
سر تاييد كرد لبخند روي لبم نشست و گفتم
- به زندگي من خوش اومدي
گريه اش قطع شد گفت
- تو...
انگشتم را در مقابل لبش گرفت م و گفتم
- با هم عاشقانه ترين دنيا رو مي سازيم
سرم را به طرف پايين حركت دادم لبخندي زد و سرش را به نشانه تاييد حرف من به پايين حركت داد دستش را در دست گرفتم و بر نوك انگشتانش بوسه زدم لب به دندان گزيد و گفت
- مامان و بابا
به پنجره نگاه كردم پدر و مادرم پشت پنجره ايستاده بودند و نگاهمان مي كردند برخاستم و گفتم
- بهتره بريم پيششون موافقي؟
بلند شد و گفت
- البته بريم
دست در دست هم به طرف ساختمان به راه افتاديم تا به پدر و مادرمان بپيونديم.


پــایــــان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:54 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها