بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-14-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شاهزاده ی روم - مادر امام زمان(ع)

شاهزاده ی روم - مادر امام زمان(ع)
فصل اول





بسم الله الرحمن الرحیم






در قصر ولوله ی عجیبی پیچیده بود هرکی از پی کاری می دوید گویی قلب هستی در این نقطه می تپید گروهی به زینت در و دیوار ها کی رداختند، عده ای به تزئین تالارها و ورودی ها مششغول بودند.

ـ تخت مرصّع را آماده کنید.

این فرمان قیصر پادشاه روم بود که همه را به تلاش بیشتر وا می داشت.

تخت مرصّع امپراطوری را آوردند تختی بزرگ و زیبا آزین بسته به جواهرات و زیورهای سلطنطی، هنرمندان روم با هنرمندی تمام آن را مهیّا کرده بودند.

چهل پایه ی زیبا در زیر تخت گویی چهل مرغ آسمانی تخت را بالهایشان حمایل می کردند چراغانیهای بسیار رنگارنگ و قشنگ چشم هر بینده ای را خیره می کرد.

اهل قصر جامه هایی زیباتر از همیشه بر تن کرده بودند بیش از سیصد تن از نوادگان حواریون عیسی (ع) با چهره هایی که نشان می داد همه از عابدان و پدران روحانی اند پیشاپیش مجلس با احترامی دو چندان نشسته بودند در قسمت دیگر هفتصد تن از امرای نهیّای جشن و سرور می شدند دور تا دور تالار حدود چهارهزار نفر از سرانِ قبائل، بزرگان طوائف و صاحب منصبان به ترتیبی ویژه و گون ای خاص آماده ی انجام مراسم بودند. این جمعیت انبوه ولوه ای در صحن و سرای قصر به پا کرده بود که کمتر نظیرش اتفاق افتاده بود.

ناگهان همه ایستادند و احترام کردند. امپراطور وارد شد و در جایگاه مخصوص بالای دست همه ی حاضران بر تخت ویژه امپراطوری نشست.

بر تمام رَفها و پیشانیهای دیوارها بتها و چلیپاهایی دست ساخت سنگ تراشان زبر دست جلوه گری می کرد. هزاران خدای دست تراشیده یا بهتر بگویم عروسک های سنگی بی جان، مجلس جشن ترسایان را شکوهی چلیپایی بخشیده بود.

به غیر از نگهبانان تالار و قصر، کسی را نمی دیدی مگر آنکه از سران و بزرگان روم بشمار می آمد.

گویی تمام روم در همین جمعیت خلاصه شده و تمام جشن ها در همین جشن معنا شده است.

تا آن روز امپراتوری با تمام دبدبه و کبکه اش جشنی به این با شکوهی را ندیده و در خود تجربه نکرده بود از این رو اگر گوش به در و دیوار های تالار می سپردی مزمه ی شادمانی سنگها و خشتها را نیز می توانستی بشنوی.

به فرمان امپرطور برادرزاده اش ـ داماد ـ را بر بالای تخت مرصّع چهل ستونی جای دادند و و شاهزاده ی داماد بر نماد حجله ی دامادی تکیه زد.

بزرگِ کشیشان پیش آمد، سکوتی شگرف بر تمام تالار مستولی گشت تمام چشمها به یکجا دوخته شده بود. تختی مرصع و شاهزاده ای داماد.

امپراطور بزرگ روم اجازه ی اجرای مراسم را صادر کرد.

اما بشنود از ملیکه دختر فرزند امپراطور، این جشن باشکوه.

قلب کوچک و مهربان این عروس سیزده ساله پر از دلهره و اضطراب مثل قلب گنجشک در سینه اش می تپید.

عجیب بود هیچ شادمانی و شعفی در نگاهش دیده نمی شد!

زنان و دختران قصر انگار در شگفتی این موضوع چنان گیج مانده بودند که حتی زیور آلات و جواهرات بزرگ بانوان امپراطور نیز نمی توانست نظشان را به خود جلب کند.

براستی این عروس سیزده ساله کیست؟!

اگر تمام روم را می گشتی چنین نگاه پاک و معصومی نمی یافتی.

گویی مریمی دوباره است که در میان مشتی ترسایی چلیپایی گرفتار امده است.

او اگر چه نازدانه ی قصر امپراطوری است اما خودش خوب می داند که چقدر در این جمع غریبه است و هیچکس را با او آشنایی نیست راستش رابخواهی کسی هم از اسرار این ماجرا اطّلاعی ندارد.

او البتّه می داند رازی سترگ سینه اش را می فشرد اما پرده از این راز کی برداشته می شود و این سّر نهان کی هویدا می شود؟

عروس بزرگترین جشنهای روم، سیزده ساله ای در غم فرو شده!

این عجیب اتفاقی است که تمام اندوه و ماتم، عروس همه ی شادیهای روم می شود!

اما آیا چنین خواهد شد؟!تمام معصومیّت این نوجوان عروس در تالار قصر در هاله ای از اندوهی شگرف و اضطرابی مهیب در هم پیچیده شده است.

همه او را عروس این جشن می دانند و او خود را عروس آسمانها می بیند از این رو در این جشن غریبه ای است که هرگز نمی تواند با کسی رازش را درمیان بگذارد پس خود را به دست تقدیر می سپرد تا ببیند خداوند مهربان با عروس آسمانها چه خواهد کرد.

در تالار از این همه، هیچ کس خبری ندارد همه به ظاهر سرگرم شادی و شعف اند.

دیگر لحظه ی موعود فرا رسیده است کشیش اعظم گامی پیش می نهد و به سوی تخت مرصّع می رود. امپراطور خیره و منتظر چشم بر دهان کشیش دوخته است تا انجیل بخواند و عیسی ( ع) را در عقد ازدواج برادرزاده ی قیصر با دختر فرزند امپراطور روم گواه بگیرد.

قبل از اجرای مراسم آرام در قصر گشتی می زنیم.

براستی این چه دلهره ای است که حتی سپه داران ارتش و امراء لشگر در سختترین میادین جنگی هم به خود ندیده اند!

هیچ دلی در سینه آرام ندارد. اگر چه مراسم جشن ازدواج است اما حسی تلخ و نفرت آمیز در خود می پروراند.

این دیگر چگونه مراسم شادمانی وصلت است!

در ظاهر همه خویش را زیور و زینت داده اند ولی در باطن هیچ دلی به این جشن خشنود نیست و عجیب است که حتی کسی هم نمی داند چرا از این جشن نفرت دارد.

همه می خواهند این جشن را شادمانه بیندازد تا بسیار پای کوبند اما این به ظاهر بِشکوه در واقع برای هیچ کس خوشایند نیست و این خودمعمایی بس حیرت آمیز است.

کشیش اعظم انجیل را به دست می گیرد تا بگشاید و بخواهد پس دیگر کشیشان نیز چنین می کنند تا چند آیه ای از آن بر خوانند و پیمان ازدواج را برقرار سازند.

ناگاه ...! فریاد دهشتناک حاضران بر می خیزد و هر یک به سویی می دود غوغایی به پا شده است.

چلیپاها . بتها سرنگون بر زمین می غلطند. گویی زمین لرزه ای به وسعت تمام زمین قصر بیزانس را در خود در نوردیده است.

هر یک به گوشه ای پناه می برند و جیغ و شیون زنان حاضر در قصر فضای پرشور قصر را به شرر می کشاند و شور انگیزی را به شراره می افکند.

تخت مرصّع شاهزاده داماد اگر چه به چهل ستون استوار بوده است می لرزید و در یک چشم برهم زدن فرو می پاشد و داماد نگون بخت چنان بر زمین سقوط می کند که هوش از سرش می پرد و بیهوش نقش برخاک می شود.

چند لحظه بعد، گرد و غبار که فرو می نشیند زمزمه ها برپا می شود، حرف و حدیثهایی فراوان به راه می افتد و از هر سو بر سر امپراتور آواز می شود.

ـ این جوانک داماد، نگون بخت است.

ـ این تیره بخت سیه فام، نگون سار است.

ـ دست از این جشن بردارید، نحوست دارد.

ـ این جوانک را بیرون کنید او شایسته دامادی امپراطوری نیست. بختش شگون ندارد و نامش نحس است و نحوست بار است.

در میان سیل همهمه و غلغله ای که در قصر به راه افتاده است امپراطور اسقف اعظم را فرا می خواند.

اسقف می گوید: ازدواج این جوانک نحس است و تیرگیش بداقبالی در پی دارد سرنگونی بتها و چلیپاها، علامت زوال مسیحیّت ایت اجازه ندهید این ازدواج سربگیرد که سراسر نحس و تیرگی است.

امپراطور به چاره اندیشی نشسته و دوباره فرمانی صادر می کند.

زبانها در کام فرو می افتد و زمزمه و همهمه خاموش می شود.

دگر کسی را یارای اظهار نظر و اعتراض نیست.

به فرمان امپراطور برادرزاده ی دیگرش را برای دامادی با بانوی نوجوان قصر بیزانس آماده می کنند.

فوراً همه چیز را بر سر جایش می گذارند.

غبار آلوده ها را می تکانند و پاکیزه می کنند.

سران و بزرگان دوباره به سر و وضع خویش می رسند هر یک بر مسند و کرسی مهیّا شده اش می نشیند و پز جایگاه و شانش را به رخ مجلس شاهانه می کشاند دوباره کوس سرور نواخته می شود و اعلان شادی می گردد ولی باز به دلها دلهره و به سینه ها اضطراب و به جانها هراس می افتد.



آخر این چه ازدواجی است که در خویش طوفانی از وحشت و هراس نهفته دارد.

ولی هر چه باشد مجلس جشن امپراطوری روم شرقی است و باید خویشتن را آرام و شاد نشان دهند تا مبادا امپراطوری به خشم آید.

به محض اینکه کشیشان به همراه اسقف اعظم شروع می کنند تا انجیل بخوانند و مراسم ازدواج را برگزار کنند.

ناگهان زمین لرزه ی پیشین سر از خاک بدر می آورد و کاخ قیصر را بر سر می نهد و همه چیز را از هم می پاشد.

چلیپا های سرنگون شده، دوباره سرنگون می شوند و بتها بر زمین می افتند.

همه چیز شبیه زلزله ی قبلی بود.

و هر آنچه فراهم آمده بود را بر هم زد. دیگر کشیشان زبان فرو نبردند و لب به اعتراض آشکارا گشودند و مصرّانه خواستند تا امپراطور از این ازدواج که جز نگونساری روم و مسیحیّت را در پی نخواهد داشت دست بردارد.

قیصر اگر چه امپراطور است و قدرتمند ولی هیبتش را این دو حادثه ی دردناک چنان از هم پاشیده است که چاره را در اندرون قصر به جستجو می نشستند و ناچار چهره در نقاب شرم نهان می سازد و پرده ی خجلت فرا روی خویش می افکند تا آذرم نگاهش را پنهان دارد و از سرزنش خلق در امان بماند و شاید هم حیلتی بر این نحوست بیاید.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 04-25-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شاهزاده ی روم (مادر امام زمان(ع)) - فصل دوم

فصل دوم

قصّه ی این حادثه شگرف در تمام محافل رومیان زمزمه ی گفت و شنود این و آن است. شاید این جملات بتوان تمام حرفهای رومیان را خلاصه کرد: حتی برادر زادگان امپراطور نیز شانیّت ازدواج و همسری شاهزاده خانم نوجوان را ندارد که زمین نیز تاب وصلتشان را بر نمی تابد.
براستی این بانوی نوجوان مگر از نوادگان شمعون وصی حضرت عیسی مسیح (ع) نیست. او نزد خداوند عیسی دارای مقامی ارجمند است. پس امپراطور حق ندارد هر آنکس را که می خواهد به ازدواج این دوشیزه ی نوجوان در آورد.

همسر او باید از جانب عیسی مسیح(ع) و مریم مقدّس پذیرفته شده باشد واِلاّ حتّی برادرزادگان قیصر، بزرگان قیصر، بزرگِ بیزانس نیز نمی توانند او را به همسری برگزین
این باور تمام مسحیانی است که از حادثه دهشتناک آن مراسم بزرگ با خبر شده اند و از شگفتنش متحیّر مانده اند.
این شگفت حادثه برایمان تمام موبدان و ترسایان افزوده که براستی جدّ اعلای این شاهزاده ی نوجوان، وصّی حضرت عیسی است و خود نیز نزد خداوند مقامی بس ارجمند دارد از این رو شاید مریم مقدس برایش شوئی آسمانی انتخاب کرده باشد.
پس باید به درگاه خداوند دست دعا برداریم تا عیسی مسیح (ع) به اذن خداوند برای این بلند مرتبه دوشیزه ی پاکدامن و با عفّت در تمام روم به حساب می آید.

به او که می نگری در ظاهر نوجوانی سیزده ساله و دختری از خانواده ی قیصر روم است اما اگر دقیقتر نگاهش کنی در تمام روم شرقی و غربی و در سراسر تاریخ مسیحیّت غیر از مریم را نمی توانی برایش مثال آوری؛ آیا او کیست؟ مریمی که دوباره از جانب خداوند انتخاب شده است؟!
در نگاه معصومانه اش اقتباسی از شرم و حیا موج می زند هرگز به هیچ مرد نامحرمی بسان شاهزادگان چشم ندوخته است آنسان با وقار راه می رود و گام بر می دارد که امپراطور نیز حسرت راه رفتن این شاهزاده ی نوجوان را می برد.
هزگز او را در مراسم عشرت نوشی رومیان ندیده اند و هیچگاه در جشنهای پادشاهی شرکت نجسته است. بیشتر اوقات در هاله ای از نجابت و زیبائیِ آسمانی سر در جیب تفکر فرو می برد و رابطه ای خاص با خدای خویشتن دارد.
او را می توان غریب ترین انسان روم به حساب آورد ولی هر دختری که در سر خیال پاک زیستن در تمام روم او را الگوی خویش قرار داده است. آنان که او را می شماسند می دانند که لب به باده نمی زند و تمام مراسم عبادی را مو به مو انجام می دهد از عبادت خسته نمی شود.

هزکس که به او نزدیک می شود و روح بلند و روحانیش را می یابد به این فکر می افتد که آیا او همان مریم مقدّس نیست امّا مریم مادر عیسی(ع) پیغمبر اولوالعزم خداوند بود و ملیکه شاهزاده ی رومی از نوادگان شمعون وصّی حضرت عیسی(ع) است پس او نمی تواند مریم باشد امّا هر آنچه از مریم گفته اند در این نوجوان دیده می شود. هر که او را به خوبی شناخت دانست که این دختر برگزیده ی خداوند در زمان خود است و امروز این انسان برگزیده ی خداوند در زمان خود است و امروز این انسان برگزیده ی خدامند خاطره ی جشنی ناخواسته را به خود دیده است که برایش جز تلخی نداشته و در نزد تمام کشیشان نحوسنش مسلّم آمده است.
آرام آرام شب فرا رسیده و چادر سیاهش را بر سر دنیا کشید و زندگی را با تمام دغدغه هایش شادیهایش تلخی و شیرینی هایش در خود پنهان کرد.
ملیکه شاهزاده ی بیزانس نیز با خاطره ای تلخ از روزی تیره و سخت به یستر آرام خواب می رود امّا گوئی این بار بستر، بستر همیشگی اش نیست بالهای فرشتگان مقرّب خداوندیست که گسترانیده شده اند تا این ملکه ی جوان را در خویش گیرند و با لالایی آسمانیشان به خواب برند. امشب چه شبی است که ماه و ستارگان به هنگام خفتن به ملیکه سلام می دهند و او سر سلامتی می گویند.
ـ خداوندا! این چگونه روزی بود که آنسان سخت و دلخراش گذشت و امشب کدامین شب است که حتّی آسمانهایت به کرنش در برابر دیدگانم زمین زیر گامهایم می شوند.
در تمام امپراطوری هیچ کس امشب را اینگونه آرام و راحت نخوابیده است مثل شکوفه ای در آغوش بهار که تکیه بر شاخسار درختان زده در بستر بالهای فرشتگان خداوند چشم بر هم می نهد و به خوابی روشنتر از بیداری بهشت فرو می رود و سر از عالمی بس روحانی به در می آورد، به چشم جانش جهانی فراتر از عالم تصوّر و خیال را می بیند جهانی که هرگز نه در خواب و نه در بیداری نظیر ندارد شاید به بهشت جاودانش رخصت داده اند ولی این بار بهشت از پی او روان است که او را نیز میهمان خویش گرداند زیرا به خلوت خداوندی فرایش خوانده اند و در سراسری ملکوتش پذیرایی می کنند.
ملیکه در خواب دید جمعی از حوّاریون و شمعون وصیّ به همراه حضرت عیسی(ع) در قصر قیصر جمع شده اند در همان نقطه ای که تخت مرصّع دامادی را در مراسم جشن آن روز قرار داده بودند منبری از نور برپا کرده اند که سر بر آسمان می ساید و نورانیّتش چشمها را خیره می کند
نگاه به این منبر نورانی هر تخت مزیّن پادشاهی را از خاطر می برد و آنها را چونان چهاپایه ای چوبین و خراب در نظر می آورد. زیبایی این صفحه هوش را از هر هوشمداری می رباید.

جمعی از حواریّون و شمعون، وصّی حضرت عیسی(ع) در حضور حضرتش آن هم پای منبری چنین از نور برافراشته که تمام فضا را به روشنایی خویش مشعشع کرده است دلفریبی دارد که فریبایی بهشت در حضورش به حسرت می نشیند.

اما یکباره گویی تمام زیبایی تازه معنا پیدا کرده و هر آنچه شکوه و عظمت اینکه رخ نموده است. تو پنداری تا پیش از این تمام آنچه را که توصیفش کردم ویرانه ای و خرابه ای بیش نبوده است.
اگر بنا زیبایی، خود را نشان دهد اینک زمانش فرا رسیده است. عرش بر زمین قدم گذارده و قصر را به بلور گامهایش زینب بخشیده است.
سرور تمام انبیاء الهی، او که خاک رهش توتیای چشم جبرئیل امین است و پیامبران خداوند شاگردان مکتب اویند با ابهّتی مثال زدنی اما با نگاهی مهربان و دل انگیز و آرامشی خیال پرور به همراه بهترین اوصیاء اسمانی که شوکت و جلالش دل هر شیردلی را می لرزاند و صمیمیّت دستانش خاطر هر آزرده ای را آرامش می دهد و حریر تبسّمش چهره ی عرش را نوازش می کند، پیشوای موحّدان و امیرمومنان علی بن ابی طالب(ع) و جمعی از امامان و جانشینان پیامبر خاتم (ص) که هر یک هزاران سال نوری درخشنده تر از خورشید منظومه ی شمسی می درخشند به خراب قصر امپراطوری قدم نهاده اند.

عیسی مسیح، پیغمبر صاحب شریعت با گامهای ادب به استقبال حضرت ختمی مرتبت می شتابد.
دانش آموخته ای در کمال ادب در پیشگاه برترین عزیز خداوند با احترامی دو چندان قرار می گیرد، ستاره ای در پیشگاه خورشید بار می یابد و زیباتر از آن دست در گردن خورشید برده وفرش نشینی بر جنین بلند مرتبه فرمان فرمای عرش، بوسه می دهد خورشید عرش بر ستاره ی فرش لبخندی حوالت تمئده و کامش را به شهد نگاهی لاهوتی، شیرین می سازد.
ملیکه هرگز ندیده و نشنیده بود که ستاره ای در حضور خورشید عالم تاب، توان حضور یافته باشد ولی آنگاه که قدرت خداوندی بر آن تعلّق گیرد و همای سعادت بر سرنوشت ستاره ای بتابد این گونه می شود که عیسی (ع)به شرف حضور در پیشگاه سرور تمام انبیاء مفتخر می گردد.

پیامبر خاتم(ص) به عیسی فرمود: ای روح الله ما آمده ایم تا ملیکه فرزند وصّی تو شمعون را بای این اختر تابناک، فرزند فرزندم، او که از ستارگان بی نظیر آسمان امامت است خواستگاری نماییم و آنگاه خطاب به شمعون فرمود: سعادت و شرافت دو سرای بر تو روی آورده است زهی افتخاری یگانه که رَحِمت را به رَحِمِ آل محمد (ص) پیوند دهی.

شمعون اگر چه وصّی عیسی مسیح(ع) بود ولی وصایت آن پیغمبر الولعزم نیز برایش بسان این سعادت دو جهانی که در نسلش شرافت پیوند با آل محمد(ص) باشد گران سنگ نبود پس بی دریغ بر موکب این برترین شرف بوسه ی افتخار داد و با جان و دل پذیرایش شد و ملیکه این بهتر دوشیزه از تبار اوصیای عیسی مسیح(ع) که در پاکی و عفاف امامت که یک لحظه همجواریش بر ابدیّت بهشت حتّی می ارزد، در آورد.
شاهزاده ی دوشیزه در یک نگاه چنان شیفته ی آن نکو صورت نیکو سیرت که حُسنِ امامت بدو استوار است ـ امام حسن عسگری(ع) ـ می شود که هوش از سرش می پرد.
تمام یک عمر هراس و دلهره آن شب آرام یافت و یکجا خستگی و افستردگی اش آن لحظه فروکش کرد و در ذره ذره وجودش روحی تازه دمیده شد و سراپا شوق و اشتیاق به آن نازنین سیمای امامت گردید.

پیامبر خاتم(ص) بهمراه برترین وصیّتش امیرالمومنین علی(ع) و دیگر ائمه (ع) و عیسی مسیح(ع) و شمعون بر آن منبر از نور برافراشته بالا رفتند.
پیامبر(ص) در جایگاهی برتر از دیگران پس آنگاه امیرالمومنین و دیگر ائمه (ع) و سپس حضرت عیسی(ع) وو شمعون نشستند. خطه ای قرائت شدسپس شاهزاده ملیکه را به عقد امام حسن عسگری(ع) در آوردند.


__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-29-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل سوم

در این هنگام ملیکه از آن خواب ملموستر از بیداری برخاست، در قلبش نوری می در قلبش نوری می درخشید و در سینه اش آرامشی موج می زد اطمینانی براو روی آورده بود و یقینی وجودش را در گرفته بود که هرگز نمی توان تفسیرش کرد اگر تلخی و خستگی و دشواری روز پیش را کوچک می شمرد و وحشت از او رخت بر بسته ولی آتش اشتیاق در بند بندش شعله می کشید و در دلش طوفانی برپا کرده بود. زخم هجران بر جگرش چنگ می زد و او داغ این زخم را می شناخت مگر می توانست لحظه ای از یاد آن بزرگ جوانمرد هستی، امام حسن عسگری(ع) غافل شود به هر چه و هر که می نگریست در خیالش جویای او بود. فاق هر لحظه سنگینتر می شد و آتشجدایی سینه اش را بیشتر می گداخت.
ـ خداوند! تو را به قطره قطره بارانی که بر زمین می چکد و حیات و حیات و زندگی بر خاک می بخشد سوگند می دهم که شرار این هجران را به شور وصلش بیامیزی.
از بیم جان رویا و خوابش را با کسی در میان نگذاشت و این موهبت الهی را در خاطر نگه داشته و پاسش می داشت که یوسف (ع) نیز از ترس جان خوابش را از برادران پنهان می کرد. اما روز به روز آنش پنهان عشق، مشتعلتر می شد و سرمایه ی صبر و قرارش را بر باد فنا می داد محبت آن امام همام وجودش را می گداخت و آرام را از او می ربود.
آثار عشق نهان آشکارا سر برآورده و آتش درون، شعله بر خرمن زندگیش می زندو راز سر به مُهر، سینه اش را به تنگی می فرشد، دیگر نه چیزی می خورد و نه آبی می آشامید که خوردن و نوشیدن در حریم عشق جسارت است به یاد خاطره ی محبوب.
هر طبیبی که در روم نامی داشت به بستر معالجت احضارش کردند و هر چه طبیبان بیشتر کوشیدند کمتر نتیجه بردند.
امپراطور بیزانس در آواری از غم و اندوه گریزی نداشت مگر تسلیم در برابر سرنوشت.
آیا براستی بیماری شاهزاده ی روم را علاجی نیست!
یاس و ناامیدی بر همه ی قصر و قصرنشینان حاکم شده از بهبودی این نازدانه دختر زیبا روی پاک سرشت، که دیگر رخساره اش به زردی گرائیده و قرار از کف داده و نانی و توانی برایش نمانده است، قطع امید کرده اند.
قیصر، بزرگِ روم که چندی است بیمار شکوفه ی قصرش سخت مستاصل و در هم افتاده است بر بالین عصاره ی معنویتِ دین مسیح زانوی غم و حسرت بر زمین زده با دلی شکسته و صدائی لرزان از او چنین می خواهند:
ای نور چشم من اگر در سر آرزویی داری و در دل خیالی می پروری برگوی تا به آن جامه ی عمل پوشم.
شاهزاده شاهزاده که با راه و رسم عشق و عاشقی در حریم قدس خداوند و آل پیغمبر(ص) خوب آشنا است می داند که وسعت دنیا مجال آرزو را بر نمی تابد و اگر خواسته ای تمنّایی سزد که در سرسرای دل بار یاد جز خدمت و محبّت به گرفتاران و بیچارگان نمی تواند باشد.
پس از پادشاه می خواهد که شکنجه و آزار از اسیران مسلمانِ در بند رومیان بردارند و غل و زنجیر از ایشان بر گیرند و آزارشان کنند تا شاید به برکت این مهربانی و رافت با اسرای مسلمان، پروردگار مهربان به شاهزاده عافیت و سلامتی ارزانی دارد.
و چون پادشاه چنین کرده و عدّه ای از مسلمان دربند را آزاد کرد شاهزاده نیز اندک بهبودی از خود بروزداده و چند لقمه طعامی تناول کرده. از این اتفاق دل امپراطور چنان به شادی گرایید و خرسند شده که دیگر اسیران مسلمان را عزیز و گرامی داشت.
چند روزی گذشت و شاهزاده هر شب به امید آنکه شاید در خواب، سیمای زیبا و نورانی امام حسن عسگری(ع) را ببینید در بستر می آرمید ولی آن شب نیز به صبح می رسید و سپیده بر می دمید و چشمان شاهزاده از غم فراق بی فروغتر می گذشت و حسرت دیدار هماره بر دلش چنگ می زد و وجودش را می خراشید سینه اش از این همه فراق و دوری زخمی و مجروح و آسمان چشمانش هماره بارانی بوده.
چهارده شب بدان امید گذشت و چهارده سپیده و صبح در آن حسرت و اندوه بر دمید و شاهزاده هنوز حسرت دیدار می کشید.
اما ستاره ی بختش دوباره بعد از چهارده شب درخشید و آسمان لش مهتابی شد و سرمای درون سینه اش به گرمی گرایید و شعشعه ی امید بر دیدگانش تابید.
وقتی که آن شب به بستر می رفت؛ خاطره ی آن رویای الهام بخش چهارده شب پیش محسوستر از همیشه در برابر مجسّم شده بود. دوباره احساس می کرد که بر بالهای فرشتگان آرمیده است و براستی که چنین بود، پلکهایش را که می بست و چشم برهم می نهاد بوی بهشت را حسّ می کرد و صدای بال و پر ملائکه را می شنید او آن شب صدای حوریان بهشتی را می شنید بانویی مجلّله را با حمد و ثنای مثال زدنی تمجید و ستایشی دلنشین زمزمه می کردند و در هر زمزمه گامی پیشتر به خداوند آفرینش، تقرّب می جستند.
او اگر چه آنشب نیز مثل شبهای پیش داغ فراق آن عزیز آل رسول (ص) اما حسن عسگری(ع) را در سینه داشت و حسرت یک لحظه دیدار آن بزرگوار، ذرّه ذرّه شمع وجودش را آب می کرد اما هر بار که نام آن بانوی مجلّله در فضای اتاق و در نجوای عاشقانه ی حوریان آن را می شنید آبی بود که بر آتش درونش می پاشیدند و آرامشی بود که روح طوفانی اش را در ساحل امن و امان، طمانینه و اطمینان می بخشید.
در نام بلورین آن بانوی یگانه، تکرار شورانگیزِ ده باره ی نام امام حسن عسگری(ع) را با چشم دل می دید و از صمیم جان لمس می کرد و ازاین روی تا چشم بر هم گذاشت با حالتی روحانی در هاله ای از نور و درخشندگی که شعاع پرتوش تمام فضا را روشن و منوّر کرده بود به خوابی آسمانی فرو رفت.
او این بار در دل آرزوئی تازه داشت و در سر خیالی دیگر می پروراند.
ـ خداوندا! کاش می شد این بانوی مهربان را که نامش را حوریان بهشتی نجوا می کنند و از نسیم حضورش عطر بهش می ریزد فقط برای یک لحظه می دیدم تا عاشقانه بر خاک پایش بوسه زنم.
به راستی این بانوی نورانی و مهربان کیست که مریم مقدّس(ع) نیز تا این اندازه برای شاهزاده ی نوجوان، عزیز و دوست داشتنی نبود!
آری او خوب می دانست که حتی مریم مقدّس هم از خداوند خواسته است تا در بهشت خدمتگذار این بانوی مجلّله باشد.
شاید آن شب ملیکه زیر لب ذکر« یا فاطمه، یافاطمه » را زمزمه می کرد تا در عالم تا در عالم خواب به زیارت این بانوی آفرینش توفیق یابد و دست تقدیر خداوند سرنوشتش را چنین رقم زد که خیلی زود به آرزویش برسد.
تا چشم بر ه گذاشت دیده در جهانی ملکوتی گشود و خود را در عالمی دید که هیچ قلمی توان ترسیمش را نداد.
براستی بهشت هم این گونه زیبا نیست که اینجا آکنده از عطر دلنشین نام فاطمه ـ سلام الله علیها ـ است.
شاهزاده در عالم خواب دید که صدیقه ی طاهره فاطمه زهرا(ع) به دیدنش تشریف آورده است و مریم مقدس(ع) به همراهی می کنند.
اگر لطف خداوند نبود مرغان جان در کالبدش آرام نمی گرفت چرا که حبیبه ی خداوند به دیدنش تشریف آورده بود.
بار خدایا! این همه نشان از آن دارد که این شاهزاده خانم نوجوان دوشیزه ی امپراطور روم تا چه مقدار در نزد تو عزیز است که کوثر قرآن فاطمه زهرا(ع) آنگونه دوستش دارد که به دیدنش آمده است تا بر او مِهر ارزانی دارد و تفقدش نمود دست مادری بر سرش کشد.
مریم مقدّس، با کمال ادب در حضور فاطمه اطهر(ع) لب به سخن گشود:
ملیکه جان! این خاتون، بهترین زنان عالم و مادر همسرت اما حسن عسگری(ع) است. گویی هنوز سخن مریم(ع) به پایان نرسیده بود که ملیکه دیگر تاب نیاورد و عاجزانه و خاضعانه امّا مثل کودکی معصوم خود را به دامن بانوی قرآن فاطمه زهرا(ع) در آویخت و بر پرده ی مهربانی آفرینش چنگ زد.
اشک از دیدگانش جاری شده بود و برگونه هایش باران التماس می بارید بعضی غریب توان سخن گفتنش را ربوده و هق هق گریه امانش را بریده بود.
در حضور بی کران مهربانیِ خداوند ـ فاطمه(ع) ـ او که نشانه ی لطافت ربوبی است، زبان وا کرده بسیار سخت و دشوار است ابهّت و شکوه نام فاطمه(ع) حتّی بر شانه های سترگ کوه ها لرزه می افکند ولی به هر سختی و زحمتی که بود لب گشود و سخن گفت:
ای مادر مهربان تر از جان و ای برترین بانوی برگزیده ی خداوند! ای که شمیم نامت، بهشت برین را آکنده است و هوش از جبرئیل امین ربوده است.
ای عزیز دل پیغمبر(ص) و ای همدرد و غم شبهای بی ستاره ی علی(ع) ای که نامت بر سمانیان فخر می فروشند و بر خاک نشینان مهر و محبت ارزانی می دارد.
ای فاطمه (ع) جان بر قلب شکسته ام ترحّمی کن و بر زخم سینه ام مرهمی بگذار که آرزوی دیدار فرزند دلبندت امام حسن عسگری(ع) جانم را چنان فرسوده است که آتش هجرانش می سوزم و می گدازم و دیگر ادامه ی زندگانی قطع امید کرده ام.
اگر این جدایی و دوری بخواهد باز هم بین من و آن بزرگمهر الهی فاصله بیندازد شوکران جنون می نوشم و ساغر مرگ سَر می کشم تا شاید هنگامه ی جان دادن، دل آن اما عزیز بر من رافت آورد و برای لحظه ای هم که شده چشمهایم به جمال مبارکش روشن گردد و آنگاه در آرامشی ابدی بیاسایم.
مگر کدامین اشتباه از من سر زده است که آن عزیز ستایش شده ی خداوند یکتا، از من روی برتافته و چهه پنهان می کند و مرا در اندوه فراقش تنها می کذارد؟!
صدّیقه طاهره فاطمه زهرا(ع) که چون سخن می گوید قرآن به تحسینش می نشیند در پاسخش فرمود:
چگونه عزیزم تو را به بهار وصالش شکوفا گرداند و به دیدارت بیاید در حالی که هنوز در ظاهر خود را بر دین عیسی مسیح(ع) می پنداری و حال آنکه خواهرم ـ مریم ـ دختر عمران از این کیش و آئین به درگاه خداوند جهان بیزاری می جوید. پس برای رضای خداوند اگر می خواهی خواهرم مریم از تو خوشنود گردد و فرزندم امام حسن عسگری(ع) به دیدنت بیاید تا در ساحل آرامِ نگاهش و سایهسازان مهربانیش بیاسائی، باید به آخرین دین الهی گواهی دهی و به رسالت پیامبر خاتم(ص) شهادت گوئی.
شاهزاده بی آنکه لحظه ای درنگ کند بر توحید خداوند متعال و رسالت پیامبراکرم(ص) و ولایت امیرالمومنین(ع) شهادت داد.
او حتی یک چشم برهم زدن نیز تامل و درنگ نکرد. زیرا حقیقت آنچه که بر آن شهادت داده بود را در اعماق وجودش می یافت و از روز نخستین، دین و آئین اسلام ریشه در جانشداشت و او تا آن زمان جرات برزمان آوردنش را نیافته بود و یا شاید هم برای اظهار و ابراز ایمانش به دین پیغمبر خاتم(ص)، نداده بودند.
این خود از بزرگی و عظمت شانش حکایت می کرد که تقدیر خداوند بر این مقرّر شده بود تا این شاهزاده ی سیزده ساله به دست برترین بانوی آفرینش و محبوبترین انسان نزد خداوند ـ فاطمه زهرا(ع) ـ ایمانش را به آئین اسلام اظهار کند و مسلمانیش را آشکار گرداند.
بانوی زنان بهشت فاطمه اطهر(ع)، شاهزاده را در آغوش گرفته و به سینه چسبانید و دلداریش داد و آنگاه او را به دیدار فرزند نازنینش امام حسن عسگری(ع) بشارت فرمود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 05-08-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



فصل چهارم


از خواب برخاست در حالی که از شدّت شور و شعف در پوست نمی گنجید زلال اشک گونه هایش را شستشو می داد و بر آتش درونش نَمِ التیام می بارد. او که شراره های سوزان وجودش تا شب پیش به آب هفت دریا هم فرو نمی نشست امروز به بلور اشکی هُرمِ سینه اش آرام آرام ملایمتر می شود.
در سراسر گیتی شاید این نخستین بار بود که عاشقی را مژده ی وصال معشوق می دادند بی آنکه دست سرنوشت را یارای فرقت و جدایی باشد.
ـ آیا راستی چنین است که پس از این دیدگان خاموش و بی فروغم به خورشید سیمای فرزند پیغمبر(ص) روشن و نورانی می گردد؟!
هَلا که وعده ی وصالِ یار، دلِ دریادلان رزم آور را در هول و هراس شرم گونه می اندازد و تن روئین تنان میدان را به تیغ حیای عشق می کاهد و اینک اگرچه شاهزاده ی امپراطوری بزرگ روم شرقی ـ بیزانس ـ دا در گرو سپرده است اما بشارتش به وصال بزرگ یار و عزیز دلداری داده اند که به گوشه ی چشم و ناز ابرویش بلند آسمان نیلی را طاق هستی کرده اند و کهن زمین خاکی را فرش عالم گسترانید.
کوه باشی فرو می پاشی، تناور درختان جنگل باشی دریا دریا باشی می خشکی ابر باشی می باری، آسمان باشی می غرّی و زمین باشی می لرزی اگر تو را موهبت دلداریِ کسی را داده باشند که خدایش دلداده ی او است.
آنجا که در دایره ی عشق نقطه ی پرگارش خداست چگونه می شود شعاعش قدم گذارد مگر سرمست از جام هوشیاری در حریم قدس الهی بار یافته باشی و این شاهزاده ی نوجوان از سرمستان پیشی گرفته جریده ی هستی است که باده ی روشن ضمیری را از جام بلورین توحیدی به دست بزرگ بانوی خداوندی، نوش کرده بود. پس از این روی به دلداری و دلدادگی عزیزی مفتخرش کردند که ردای الهی امانت بر تن دارد و خلیفه ی خداوند در زمین است.
و چون از این مرحله فراتر رود و سرشت الهیش در حضور خداوند به خلوتی اسرارآمیز بار یابد مادرِ نکو فرزندی خواهد شد که آسمان و زمین انتظارش را می کشد تا به اذن پروردگار رنگی آسمانی بر زمین ببخشاید و در برابر بهشت آیینه ای گردانَدش که بهشتیان را حسرت یک روز در زمین زیستن به دلها بیافتند.
از آن پس هر شب در عالم خواب بر آستان همایونی امام حسن عسگری(ع) بوسه ی ارادت می زد و در حضورش به شهود عالم لاهوت می نشست .
شبها از پی هم می آمد و می رفت و شاهزاده از باده ی چشمان عرش می نوشید و در خلوت انس خلیفه و جانشین بر حقّ خداوند شوط عبادت به جای می آورد و فرشتگان بر گیسوان خیالش شانه می کشیدند و گَرد از رخساره ی دامنش می زدودند ولی با این همه او باز آرام نداشت که در پی یافتن به حضور خورشید عرش نشین در عالم بیداری بود امّا فاصله ها هنوز پا برجا بودند و بر زخم دلش نمک می پاشیدند و شاهزاده شِکوه اش را شبها در عالم خواب به حضور امام(ع) عرضه می داشت تا شبی دیگر و موعدی دیگر قراری دوباره باز یابد.
شبی از شبها که همای سعادت بر اقبال بلند شاهزاده نظر داشت و او در خلوت اُنس امام و محبوبش به معراجی عارفانه سرسرای فرشتگان و ملائک را به عطر نگاه خویش معطّر می کرد، حضرت عسگری(ع) در عالم خواب به او فرمود:
جدّت قیصر، سپاهی را برای نبرد با مسلمان گسیل می دارد که خود با آنان همراه است تو نیز به هیئتی ناشناس در زمره ی کنیزان و خدمتکارانی که در پی سپاه می روند با آنان و همراه باش.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 05-25-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل پنجم

سحر، پگاه عبادت، از خواب بر خواست تا شیوه ی بندگی در پیشگاه یگانه ی هستی بجای آورد بعد از فراغ از عبادت و عبودیّت تمام اندیشه و خیالش غرق در رویای شب پیش بود که امام( ع) حتی مسیر حرکت را نیز برای شاهزاده مشخص کرده بود.
چرخ گردون خواه بر مراد باشد یا نباشد می چرخد و زمانه را می گرداند.
پس روز موعود فرا رسید و ملیکه آن گونه که امام(ع) فرمان داه بود به همراه سپاه روم در زمره ی کنیزان و خدمتگزاران حرکت کرد.
بزرگ شاهزاده ای در لباس کنیزان و به هیئتی ناشناس امّا با وقارِ سرشار از شرم و حیاء و طمانینه ی مالامال از بزرگی و روح و بلندی طبع به موهبنی است که در زیر جامه های فاخر شاهزاده گی به دست فراموشی سپرده شود و به متاعی است که در لباس کنیزان و خدمتگزاران از کف برون رود.پس اگر تنها نگاهش را به تماشا بنشینی خواهی دانست که آزرم این نگاه نه از شاهزاده ای رومی حکایت دارد و نه گویای کنیزی است چرا که صمیمیّت و ابهّت هر دو را در هم آمیخته و با معنویّت به هم بیخته و از این همه، پاکی و عصمتی نو برانگیخته که تنها یادآور خاندان وحی و نبوت است.
حالیا در آن میانه اگر کسی را آشنایی با اهل بیت پیامبر(ص) می بود در می یافت این دوشیزه ی ناشناس که با خدمتگزاران در پی سپاه روان داری ارتباط نزدیک و نسبتی معنوی با آن خاندان الی ات اما دریغ دُرّی نایاب و این همه کور دلی!.
حتّی هنگامی که به دست طلایه لشکر مسلمانان اسیر می شئ احدی از مسلمانان از این همه شکوه و عزت نفس که از سراسر وجود و حریم قدس این دوشیزه ی نوجوان فرا می درخشید آگاه نشد پس گمنان اما بلند آوازه و خوش نام در صف زنان و دختران خدمتگزار، اسیر و به بغداد فرستاده شد تا در کنار جِسر بغداد به عنوان کنیزی رومی فروخته شود.
افسوس این هماره راه و رسم زمانه ی وارانه است که جهانی از عزت و شرف را به درهم و دیناری معامله می کنند! بهشتی را به پولی سیاه می فروشند و گنجی را به ثمنی بشخس مبادله می کنند! غافل از آنکه این دوشیزه نه کنیزی است که بتوان در اسارت گرفت تا چه رسد در بازار برده فروشان بخواهد بر سر قیمتش چانه بزنند!
آری اگر چه به دیده ی خلق کنیز است اما نه هر آنکه چون اسیر گشت کنیزش بتوان بشمار آورد.
مگر نه آنکه فاطمه زهرا(ع) کنیز خداوند است:
« اللهّم صلّ أمَتِک و بنت نبیّک و زوجۀ وصیِّ نبیک»
خداوندا بر دخت پیامبرت بر زوجه ی وصیّ نبیّت و کنیزت ـ فاطمه زهرا(ع) ـ درود بفرست.
فاطمه کنیز خداوند است و شاهزاده ی نوجوان رومیان به حکمت الهی و برکت معنویّت روحی کنیز فاطمه(ع) است و این افتخاری است بس بزرگ که سلاطین و پادشاهان و امپراطوران جهان را بدان دست یازیدن نشاید.
پس نه هر کنیزی را به بازار می توان برد چه بسا که سلطانی است.
اما دریغ که زمانه ی وارونه راه و رسمی جز این نمی تواند داشت.
مگر نه سلطان بهشت برین، اما آسمان و زمین امیرالمومنین علی(ع) پس از رحلت پیامبراکرم(ع) سالهای سال تبعیدی کنج عزلت خانه بود! و غربتش را شبها در میان نخلستان منتشر می کرد تا همیشه فضای نخلستانهای دور و نزدیک بوی غربت و غریبی می دهد!
و آنقدر بر صورت سیلی خورده ی برترین بانوی نیکو سرشت، ملکه ی بهشت، فاطمه ی شکسسته دل از مردمان تیره و زشت بر سر چاهی می گریست که تا هماره هر چاهی ودیعه دار اشک های علی(ع) است.
و مگر نه آنکه جگر پاره پاره ی سبط رسول(ص) میوه ی بتول(ع) اما بذول امام حسن مجتبی(ع) در تشت پرشده از خون دل، زخم ناله هایی ار ظلم و جور و بی حدّ و حصر شامیان و آل ابوسفیان و معاویه سر می داد.
و مگر نه هنوز کام خشک ریحانه ی پیامبر(ص) آن نازدانه ی کوثر خون خداوند دادگر ـ حسین(ع) ـ جگر گوشه ی زهرا(ع) در صحرای تفدیده ی کربلافریاد العطش دارد و در یاری خیمه های نیمه سوخته اش صدای« هَل مِن ناصِرٍ ینصرنی» آیا هست یاوری که مرا یاری کند؟! از نای بریده اش است و به گوشه ها می رسید.
و مگر نه آنکه یکایک امامانِ بیداری و روشنگری، آن صلایه داران صبح رستگاری، صاحبان اسرار لَم یَزَلی و فرزندان قرآن خداوند جلّی به ظلم زمانه ی بیدادگر بر موکب منیع شهادت، زخت از این سای عبرت و عادت بر کشیدند و جهانی از غربت و اندوه بر دلهای سوخته ی شیفتگانشان به ودیعت نهادند.
پس چه جای شگفت و حیرت است اگر اینک بر کناره ی جسر بغداد شاهزاده ای را در میان کنیزان به بازار داد و شتد می برند که هر صاحب بصیرت روشن دل خوب می داند که او دیگر شاهزاده ی اسلام است نه کنیز در بند و اسیر مسلمانان و نه امپراطورزاده ی رومیان.
او که زبان عربی را در روم درس آموخته بود با محاورت مردم عرب خوب آشنائی داشت.
پس هر گاه خریدارای او را از فروشندگاه مطالبه می کرد شاهزاده، خویشتن در پرده ی عفاف نهان می ساخت و خریداران را که معمولاً از امرا سران بنی عباس و صاحب منصبان حکومتی بودند مایوس می کرد.
او حتی اجازه نداد هیچ خریداری دیده بر او بدوزد و او را برای خرید بنگرد.
ولی با این وجود همین مقدار که خود را در بازار عموم می دید سخت رنجور و آزرده بود و هر از گاهی آه سردی از نهاد سینه بر می کشید و با آنکه کاملاً خود را در پوشش گرفته بود و در پس پرده پنهان شده بود آهسته ناله می کرد که ای حریم عفاف و پو ششم.
شان پرده گیان حریم کجا و بازار عموم کجا؟!
حتی اگر چه هم در پوششی تمام باشند ولی باز ورود در بازار و حضور در انظار بر ایشان سخت بر ایشان کشنده و دردآور اشت.
شاهزاده ی دربند که جامه ی حریریِ سرتاسری بر تن کرده بود سرسختانه پاسخ منفی داد و گفت:
اگر هیئت سلیمان بن داوود هم با آنهمه سلیطه و سلطنتش در آئی هرگز به تو رغبتی نخواهم داشت و حاضر به این مطالعه نخواهم د پس دردسر خویش مخواه و زحمت و رنج مرا مطلب.
برو این دام بر مرغ دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه
در این هنگام، مردی عرب که از سیمایش، نشانه های بزرگی و وارستگی پیدا بود و از جبینش نور عبادت و بندگی می درخشید و در نگاهش عشق و محبّت به خاندان رسالت و نبوّت آشکار بود و از کنجکاویش معلوم بود که به دنبال کسی می گردد به پیش آمد و نامه ای سر به مُهر که می گفت از سوی شخص بزرگواری است، به صاحب کنیزان داد تا نامه را به شاهزاده ی دربند رساند.
شاهزاده نامه را گشود و چون غنچه ای که در دستانش شکوفا شده باشد عطر یار آشنا از آن برخاست و شمیم روی دلدار بر مشام این مسافر دربند برکشید.
شاهزاده گریان و اشک زیران نامه را ی بوسید و بر روی می مالید.
نامه اگر چه به زبان فنگی نگارش یافته بود ولی هرکسی می توانست حدس بزند که این نامه از منبع وحی جوشیده است و به سرانگشت عزیزی از خاندان نبوّت نگارش یافته است.
زبان حال شاهزاده حکایت از حیاتی دوباره داشت؛
ـ خدا را شکر جانم به لب نیامد و مولایم به نامه ای، عقده از دلم برگشوده آه که چه قدر رنج فراق و شوق دیدار آزارم می دهد کاش فاصله ها هرگز نبودند تا به مژگان سیه، غبار از رهش می زدودم که خاک قدمش توتیای چشمم باد.
نجیب شاهزاده ای که تا دیروز بر سریر امپراتوری تکیه می زد و امروز به بهای عشقی الهی عرش نشینی است افلاکی اگر چه اسیر و دربند فرش نشینانی خاکی شده است امّا دل خوش دارد که نه چندان دور، ره به کوی عزیزی می برد که عرش فرش گامهای او است و عرشیان فرش گستران مقدم اویند و این شاهزادهِ نوجوانِ دربند گرفتار، برایش همسری مهربان و یارو همدردی دلنگران خواهد بود.
دو عزیز است و غنیمت شمردنش عزیزتر تا فرصت هست نباید سستی کرد.
شاهزاده مصرّانه از فروشنده می خواهد تا او را به صاحب نامه بفرشد که اگر چنین نکند خویش را به هلاکت خواهد افکند.
به هر حال با اصرار فراوان به 220 اشرفی زر به مرد به مرد عرب سپرده می شود.
مرد عربـ بشر بن سلیمان ـ عابدی زاهد و خداپرستی موحّد از دوستداران و موالیان اهل بیت(ع) است که در مکتب امام هادی (ع) پرورش یافته و نزد آن بزرگوار مورد اطمینان و وثوق است.
او که احکام حلال و حرام و خرید و فروش عبد و کنیز را در محضر امام(ع) بخوبی آموخته است چندی قبل توسط امام هادی(ع) مامور شد که به بغداد بیاید و نامه ی حضرت را به این شاهزاده ی دربند رسانده او را نزد حضرتش ببرد.
بَشر در انجام ماموریتش، شگفتزده و مبهوت شده بود که چرا این کنیز اسیر نامه کسی را که هرگز ندیده است و نمی شناسدش می بوسد و بر دیده می مالد و زار زار می گرید. چه راز و سّری در میان است که او نمی داند و براستی آیا ای کنیز کیست؟!
بشر، حیرت و شگفتیش را به ملیکه باز می گوید و حلّ معمّا را از او می جوید.
شاهزاده که تازه جانی دوباره یافته بود و امید دیدار امام(ع) غنچه ی روحش را شکفته و خزانیِ پاییز را از رخساره اش زدوده بود اتفاقات گذشته را برای بشر بیان کرد و از راز شگفتیش به امام عسگری(ع) پرده برداشت.
گل از گل بُشر شگفت و خدا را شکر تا این حدّ مورد اطمینان امام(ع) قرار گرفته است که ماموریّت آوردن این شاهزاده ی مجلّله را به او سپرده است پس هر چه سریعتر به قصد شهر سامرا به راه افتادند.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 05-25-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ششم



از آن پس ملیکه سنگینی آسمانها را بر شانه هایش حسّ می کرد.
گام برمی داشت اما آیا به پیش بگذارد یا واپس گردد؟
واقعاً خواب است یا بیدار، آیا این حقیقت داردکه به حور امام و محبوبش می رسد؟!
آری، خیلی زود به زیارت کسی که مدتّها زخم فراقش را بر دل سوخته تحمل کرده بود خواهد رسید.
خیال این زیارت آسمانی، طرح زیبای لبخند را بر لبانش نقش می بست اما....!
اما ناگهان همه چیز فرو می ریخت!
وحشی سترگ بر کاخ ـرزوهایش آوار می شد.
دلهره و هراس امانش را می برید آخر چگونه ذرّه ای، توان عشق آفتابی را برتابد و در جوارش از دلداگی و دلسپردگی سخن گوید!
در این افکار که فرو می رفت ترسی ناامید کننده بر عمیق جانش می نشست و قطرات اشک و حسرت آرام آرام بر گونه هایش جاری می شد. باران گریه اش مسیر راه را می شست اما باز صدای دلنشینی او را امیدوار می کرد؛
نوای گریه ملائک که با اشکهایش همصدا می گریستند و در صمیم جانش او را بشارت به اقبالی بلندکه ای عروس آسمانها! بر تو مبارک باد سعادت دو سرا؛ او را در پیمودن مسیر و رسیدن به سامرّا مصمّم می کرد و امیدواریش می بخشید.
دیوار و باروهای شهر که از دور نمایان شد هراس و اضطراب او نیز بیشتر گشت کم کم وارد شهر شدند شهری که تا آن زمان هرگز پا در آنجا نگذاشته بود ولی با تمام غربت و بیگانگی اش برای ملیکه دوست داشتنی و عزیز می نمود. مثل کسی که تازه از تنگی نفس و مرگ توام با خفگی، رهایی یافته باشد نفسهای عمیق می کشید و در هر دم بازدم شمیمی دلربا وجودش را فرا می گرفت. این عطر و بو برای ملیکه آشنا بود، پیش از این بارها طعم شیرینش را چشیده و مدتها با آن سخن از زخمهای دلش گفته بود.
ولی این بار ملیکه ساکت بود و عطر و بوی کوی محبوب برایش می گفت و او را در آمدنش خوش آمد می داد.
دیگر نیازی به راهنما نداشت که زمزمه ی عشق ار در و دیوارهای شهر او به خانه ی محبوبش رهنمون می کرد.
ملیکه نمی دانست آیا این راه دراز را به پا آمده است یا به سر!
که اشتیاق دیدار هوش از سرش برده بود و در عالم سر مستیِ زلال و بلورین تنها به یک چیز می اندیشید و از خداوند تنها یک خواسته داشت که اجل امانش دهد و روح در کالبد تنش دوام آورد تا برای یکبار هم که شده بر خاک پای امام و مولایش از سر شوق و ارادت بوسه ای تقدیم دارد که در آن تمام روح و جانش را پیش کرده باشد.
قافله ایستاده و ملیکه آنسان با وقار از محمل به پایین آمد که در مَثَل، آسمانی از شانه های خورشید و ماه پا نهاد.
بُشر انصاری، دقّ الباب کرد و اذن ورود طلبید.
قلب شاهزاده از حرکت باز ایستاده بود و خون در رگهایش جریان نداشت روح اضطراب زا می شد در نگاه محجوبش دید.
دیگر توان گام از گام را نداشت می دانست این گام را که بردارد بر عالمی فراتر عالم افلاکیان پای نهاده است در آن حال از نهاد وجودش آوائی به گوش جان رسید که ای خاتون بر تو بشارت باد به فرزندی که پادشاه عالمیان است و نور وجودش مشرق و مغرب جهان را پر می کند. این خاتون بر تو بشارت باد به فرزندی که سرا پای هستی انتظارش را می کشد و در پگاه طلوعش سر بر قدمش خواهدنهاد.
ای خاتون بر تو بشارت باد به نکو فرزندی که صلح و آرامش را برای عالم و آدم به ارمغان آورد و راه و رسم نیک زیستن را به عالمیان خواهد آموخت و بساط ظلمت و تیرگی را بر خواهد چید و طومارش را از هم خواهد گسست.
شاهزادهملیکه می دید که مئلاک گردش حلقه زده اند و شاخه گلهای بهشتی و پایش می ریزد و او را همراهی می کنند.
درب منزل باز و شاهزاده را به حضور امام هادی(ع) اذن تشرّف دادند تا گام به داخل منزل نهاد فرشتگان در کنگره ی عرش تغمه سر دادند که

« ای نرجس بر تو بشارت باد به مهدی موعود (عج) »
و بدینگونه ملائکه مقرّب خداوند نرجسش خواندند و ریحانه اش نامیدند.
چشم نرجس که به سیمای نورانی اما هادی (ع) افتاد احساس فرزندی دلخسته و رنجور را داشت که پس از سالها غربت تلخ و دوری از پدر مهربان به آغوش مهرش بازگشته باشد اگر چه در دل هماره ترس و واهمه داشت که نتواند شرط ادب حضور را بخوبی آورد.
امام(ع) چون پدری دلسوز بر او تفقّد کرد و مِهر ارزانی اش داشت و بر این شرافت که نرجس آل رسول (ص) گردیده بشارتش داد.
آنگاه امام هادی(ع) فرمودند: می خواهم گرامی ات؛ به چه دل خوش داری؟ آنکه ده هزار اشرافیت بخشم یا به شرفی ابدی بشارتت گویم؟ نرجس(ع)، دوشیزه ای که درس شرم و ادب را خوب آموخته بود و شیوه ی رستگاری را از عالم بالا درس گرفته بود و می دانست که امام(ع) مولا و سرور هستی است و خاک قدمش توتیای چشم ملک، مودبانه در پاسخ عرضه داشت:
« ای مولای من، بشارت به شرف می خواهم و مال نمی خواهم.»
حضرت فرممد:
« بشارت باد بر تو فرزندی که پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد شد و زمین را پس از آنکه از ظلم و جور پر شده باشد سرشار از عدل و داد خواهد کرد.»
در قلب نرجس از این بشارت از این بشارت آفتابی درخشید و بر سراسر وجودش گرمائی دو چندان بخشید.
آرام و با احترام از محضر امام(ع) پرسید:
پدر این فرزند عزیز و موهبت الهی که نورش زمین را روشن خواهد کرد کیست؟
امام(ع) فرمود:
همان بزرگواری که پیامبر(ص) پیش از این تو را برایش خواستگاری فرمئدند؛ آیا عیسی (ع) و وصیّش ـ شمعون ـ تو را به عقد که در آوردند؟
نرجس(ع) که می دانست امام هادی سلام الله به علم غیب امامت از همه چیز آگاه و با خبر است در ابتداء به رسم ادب عرضه کرد: یابن رسول الله(ص)برای شما چگونه توصیف و بیان کنم آنچه را که خود بهتر می دانید.
ولی این را نیز می دانست که پاسخ به سوال امام(ع) واجب و لازم است پس عرضه داشت:
مرا به عقد مولایم امام و سرورم فرزند عزیز و دلبند شما امام حسن عسگری(ع) در آوردند.
حضرت پرسیدند: آیا او را می شناسی؟
عرضه داشت: از آن شبی که به دست برترین زنان عالم ـ فاطمه هرا(ع) ـ ایمانم را آشکار کرده ام شبی بر من سپری نشده است که امامم را زیارت نکرده باشم.
نرجس(ع) به امر امام هادی سلام الله علیه در خانه ی حکیمه خاتون(ع) خواهر بزرگوار امام(ع) منزل گزید.
حکیمخ خاتون این بانوی بزرگ منش و مطیع امام(ع) که رسم وفا را از بانوی دو عالم فاطمه زهرا(ع) و از زینب کبری(ع) به ارث برده برده و آموخته بود نرجس(ع) را بسیار گرامی می داشت و چون جان شیرین دوستش داشت.
چرخ زمانه بدین منوال گردید و چند سالی سپری امام حسن عسگری(ع) دیگر جوانی 23 ساله شده بودند.
در تمام این چهار یا پنج سال مرغ دل نرجس فقط به امید وصال امامِ امید حضرت عسکری(ع) در قفس تنش جا گرفته بود. هر شب و روزی که می گذشت نرجس در عشق الهی اش بیش از پیش غوطه می خورد و برای مادر شدنِ بزرگ فرزندی که جهان در انتظار اوست مهیّاتر و آماده تر می گشت.
امر خداوند نازل شد و به فرمان امام هادی(ع) حکیمه خاتون بانوی مهبانی که نرجس را در آغوش مادریِ خویش می پروراند و چون جگر گوشه اش دوست می داشت آرزوی دیرین نرجس را برآورده کرد زیرا اما هادی(ع) پیشاپیش به او فرموده بود: خواهرم حکیمه ای بانوی خیر و برکت، خداوند می خواهد تو را در چنین ثوابی شریک گرداند و خیر بسیار و سعادت پایدار بر تو کرامت فرماید.
چند روزی سپری شد و حکیمه خاتون(ع) امام حسن عسگری(ع) را بهمراه نرجس(ع) به خانه امام هادی(ع) برد و مسولیت گرانش را به نیکی به انجان رساند.
امّا چرخ گردون نه هماره شادکامی در خود دارد که بسی درد و رنج و مصیبت می پرورد مصیبت فراق عزیزترین عزیزان آنانکه لحظه ای درویشان مرگ را به خاطر می آورد و خاک عزا بر سر عالم و آدم می پاشد.
و این بار مصیبت از کف دادن امامی دیگر.
شهادت امام هادی(ع) سراپرده ی هستی را سیه پوش کرد و دل اهل بیت(ع) را سوزاند و شیعیانش را غزادار نمود اما با اینهمه هرگز بیرق امامت بر زمین نماند و امام حسن عسگری(ع) ـ خورشید بر دوشش رادی امامت ـ بر مَسند خلاقیت الهی تکیه زد و چلچراغ امامت را به پرتو انوار درخشانش روشن و پر فروغ نگاه داشت.
حکیمه خاتون این بانوی والاگهر و گرامی که مهربانیها و ادبش نسبت به امام عسگری(ع) خاطره ی زینب کبری(ع) و جانفشانیهایش را در معراج کربلا و عروج عاشورائیان به یاد می آورد، به رسم روزهای گذشته همواره به خدمت آن امام یگانه(ع) شرفیات می شد و از حضورش بهره های روحانی می برد و از آسمان نگاهش خوشه های نورانی می چید.
این بار نیز چون همیشه به محضر پر برکت امام(ع) شرفیات شده بود که مادر آخرین ودیعه ی الهی، او که روزی برترین شاهزاده ی رومیان بود و امپراطور بیزانس برابرش کرنش می کرد و اینک همسر برترین انسانِ برگزیده ی خداوند و امانت دار ناب ترین امانت الهی و از پارساترین بانوان بهشتی شده در برابر حکیمه خاتون که به سه گوهر بی همتای امانت یعنی پدر بزرگوارش ـ امام جواد(ع) ـ و برادر گرانقدرش ـ امام هادی(ع) و برادرزاده ی عزیزش ـ مزیّن بود به رسم ادب پیش آمد و از حکیمه خاتون خواست تا اجازت فرماید که کفشهای بانو را از پایش بِدَر آورد.
حکیمه خاتون که گوئی شرم تمام وجودش را به چنگال خویش می خراشید فرمود:
هرگز، ای نرجسس توئی خاتون و بانو و صاحب من پس بر دیده ی منّت می پذیرم که خدمتگزار شما باشم.
امام عسگری(ع) که این سخن پر مهر را از عمّه ی والا گهرش شنیده و آن همه احترام و ادب را از دید عایدش فرمود ک ای عمّه خداوند جزای خیرت عنایت کند.
حکیمه خاتون آن روز را تا غروب در محضر امام(ع) شرفیات بود و آنگاه که اجازه و رخصت خواست حضرت فرمود: ای عمّه امشب را نزد ما بمان که شب میلاد مهدی(ع) است همو که خداوند به برکت وجودش زمین را از علم و ایان و هدایت آکنده می کند بعد از آنکه جهان در کفر و ضلالت سرافکنده باشد.
فرشته ی لبخند بر لبان حکیمه خاتون نقش بست و شوری دو چندان در وجودش پا گرفت و برقی آسمانی در نگاهش درخشید ولی حیرت زده ودر عجب بود که چرا اثر حملی در نرجس ـ بانوی حرمِ امام(ع) ـ دیده نمی شود؟!
امام(ع) در حالی که زیبایی تبسّم چهره ی نورانیش را از مهربانی هم مهربانتر کرده بود فرمود:
حکایت نرجس، حکایت مادر موسی(ع) است که تا هنگام ولادتِ موسی(ع) هیچ اثر حمل و بارداری بر مادرش ظاهر نشد و احدی بر حالش آگاه نگشت زیرا که فرعون شکم زنان باردار را می شکافت تا مانع از تولد موسی شود؛ داستان تولّد این فرزند نیز چنین است. ای عمّه صبر کن که هنگام صبح اثر حمل بر نرجس ظاهر خواهد شد.
آنگاه فرمود: حمل ما اوصیای (ع) پیامران(ص) در پهلوی مادرنمان است نه در شکم و والادتمان از رَحِم نیست بلکه ما نورهای حق تعالی ایم که چرک و نجاست را از ما دور گردانده است.
باری، حکیمه خاتون دست از پای نمی شناخت چرا که آن شب شب میلاد خورشید بود که جهان به درخشش تابناکی از تیرگی و ظلمت رهایی می یافت پس این بشارتِ امام(ع) را به نرجس رساند و شرح حال را بازگو کرد ولی نرجس خاون هیچ اثری از حمل و بارداری در خود نمی دید.
آخرین لحظات روز هم سپری شد و هنگامه ی شب فرا رسید. پرده نشینان حرم افطار کردند.
گاه خفتن، حکیمه خاتون نزدیک نرجس خوابیده و در حالی که مادر خورشید صلح و عدالت ـ نرجس ـ آرام آرمیده بود در تمام شب هواداراش بود.
حیرت و تعجّب تمام وجود حکیمه را فرا گرفته بود، چگونه امشب شب وضع حمل نرجس است و در او حتی اثری هم از بارداری نیست!

__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:46 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها