سه تار
نويسنده : جلال آل احمد
پاياني
الگمارك و المكوس
در پاسگاه مرز زياد معطلم نكردند .تذكره ام را بازرسي كردند .
عكسش را با قيافه ام تطبيق نمودند ؛ ورقه ي آبله كوبي ام را كه همان
روز صبح در خرمشهر ، به دو تومان گرفته بودم ، ديدند و اجازه ي ورود دادند .
شرطه اي ( پاسباني) پيش دويد.چمدانم را برداشت و جلو افتاد .از
پاسگاه تا لب شط چندان فاصله اي نبود .بلم هاي دراز و نوك برگشته ،با
عرب هاي چفيه بسته و چوب به دست ،كنار شط صف كشيده بودند و
عربي بلغور مي كردند .يكي از آن ميان پيش آمد ، با پاسبان مرز نجوايي
كرد .چمدان را از او گرفت .گذاشت توي بلم .ما هر دو تا را جا داد ، ولي
را ه نيفتاد .چهار نفر ديگر را هم سواركرد ؛ يك زن روبند بسته ولي
چالاك ؛ يك پاسبان ديگر و دو تا پير مرد .و بعد را ه افتاديم .
من اولين بار بود كه روي آب در قايقي مي نشستم .شنيده بودم كه روي
آب ، حال آدم به هم مي خورد ، ولي به خود اطمينان داشتم .يكي دوبار
وقتي پاي يك نفت كش دود كله دور مي زديم سرم گيج مي رفت .
هوا خيلي گرم بود .مه تا ته گلوی آدم فرو می رفت و مزه ای ترشيده داشت.
چيزی به ظهر نمانده بود.صبح از خرم شهر با يک تاکسی ، با هزار چک و چانه
،
به بيست تومان ، راه افتاده بودم.و وقتی به پاسگاه مرز عراق
وارد شدم ، نيم ساعت به ظهر داشتيم.رفقای راه از تهران تا اهوازم ، که همان
توی قطار با هم آشنا شده بوديم، هر چه اصرار کرده بودند ، حاضر نشده بودم بمانم
و عصر به اتفاق آن ها ، با قايق دوازده نفری شيخ عبود حرکت کنم.پيش خودم فکر کرده
بودم که :"چرا ؟من که تذکر دارم ، چرا کارمو عقب بندازم؟اونم با يه عده قاچاقچی ،
اونم شبونه و دزدکی از مرز رد شم؟"
ماشينی که مرا از خرم شهر تا پاسگاه اول مرز عراق آورده بود ، پنج نفر ديگر را هم
سوار کرده بود و من اول خيال کردم از آن ها هم يک چنين پولی گرفته است.
سه نفر عرب شهری و دو تا سرباز لب برگشته و دماغ پهن استراليايی ، با صورت های
مسی رنگ و چانه ها ی مربع شان .
ولی شوفر قسم می خورد که اين سه نفر عرب ، صاحب ماشين هستند و اصلا پول نمی -
دهند .و :"اينام که هلو جونی اند ، چه می فهمند پول کدومه .مام ديگه مجبوريم ببريم شون"
يکی از سربازها دور کلاه آفتاب گردان خود را نقاشی کرده بود.و هر چه دلش خواسته بود ،
روی آن کشيده بود.يک جا دسته گل، جای ديگر يک صليب دم بريده و پت و پهن ، و يک طرف
دیگر دوتا دل که یک تیر از وسط هر دوی آنها رد شده بود و از سرو دمش خون می چکید ،
و یک جای دیگر هم کلمه ( ملبورن ) را که زیاد هم تمیز نوشته نشد ه بود ، توانستم
بخوانم .فارسی ای که شوفر به آن حرف می زد ، غلیظ بود و من توی دلم به او خندیدم .
و از اینکه برای دو قدم راه بیست تومان اضافه داده بودم چیزی به دل نگرفتم .
اما وقتی فهمیدم که هیجده تومان سرم کلاه گذاشته اند ، خیلی دلم سوخت .
راننده قایق دامن قبای خود را به کمربند باریک چرمی خود بسته بود ، چوب بلندش را
به ته شط بند می کرد وبه روی آن فشار می آورد و قایق را به جلو می راند .
آن جا هم که شط گود می شد و دیگر چوب بلند او به ته آن نمی رسید ، از تنه
قایق های لنگر انداخته ی بزرگ استفاده می کرد .و پاروها ، تا وقتی که پیاده شدیم ،
مثل دو تا کنده هیزم باریک و بی مصرف ، ته قایق افتاده بود . صدای بمی که از یک آواز
دسته جمعی می آمد کم کم نزدیک می شد .صدا از میان قایق بادبانی بزرگی بود که پیش روی
ما ، تازه از میان مه پیدا شده بود و اعراب به همراه سرود دسته جمعی خود لنگر آنرا با دست
بر می گرفتند .
عرض شط را در نیم ساعت پیمودیم . لنگر گاه عشار خیلی شلوغ بود .ومن تا آمدم به
خودم بیایم و دنبال چمدان بگردم ، دیگر مسافران پیاده شده بودند و نفهمیدم به عنوان کرایه
چقدر در دست قایقران گذاشتند .
چالاکی عجيبی که از خود نشان دادند ، برای من که گول پيراهن های بلند و عباهای دست
و پاگيرشان را خورده بودم باور نکردنی بود . ازمن نيم دينار خواست . قيمت دينار را
می دانستم .ولی زود يادم افتاد که پولم را تبديل نکرده ام :
-چی ؟ نيم دينار ؟...من که دينار ندارم .
-پس چهار تومان بده .
کمی آسوده شد م . نيم دينار هفت تومان و خرده ای بود ، ولی باز هم چرا چهار تومان ؟
نگاهی به اطراف کردم . فقط نگاه مضطرب پسرک ژنده پوشی که روی سکو ايستاده بود
و پياده شدن ما را تماشا می کرد ، به نگاه کمک خواه من جواب می داد .پاسبان مرز روی سکو
معطل بود . با چشم اشاره ای به او کردم . او مخالفتی نداشت .چهار تومان دادم و از قايق
پياده شدم که دنبال پاسبان به راه بيفتم . همان پسرک جلو دويد.
-آقا جيگاره نمی خواهين؟
-من اول گمان کردم او هم مثل ديگران جيب کوچک و پاره پاره شلوار کوتاهش را برای لخت کردن من
آماده می کند .و به همين جهت با ديدن قيافه خارجی من نه چفيه عگال داشتم و نه دشداشه پوشيده بودم ،
اين طور از جا پريد و حساب جيگارهايی را که صبح تا به حال فروخته بود ، ول کرد . ولی نگاه مضطربش
و فارسی شيرينش که در گوش من ، مثل زنگ صدا کرد ، مرا از اشتباه در آورد .حتی يادم است که وقتی
اسکناس ها را به قايق ران می دادم ، عصبانی شد و دندان هايش را طوری روی هم فشرد که عضلات روی
گونه هايش برآمدگی پيدا کرد . مثل اين که می خواست چيزی هم بگويد ولی پاسبان مرز ، نگاه خيره اش را
به او انداخت و او که لابد ترسيده بود ، به همين اکتفا کرد که جلو تر بيايد و بگويد :
-آقا جيگاره نمی خواهين ؟
از جلويش داشتم می گذشتم که جوابش دادم :
-حالا نه .
-حالا نه ؟
جوابم را درک نکرده بود .برای اين که حاليش بشود ، همان طور که دنبال پاسبان می رفتم ، گفتم :
-از گمرک که دراومدم ...
پسرک فهميد .من هنوز سيگار نمی کشيدم .ولی دست کم با او که حرف می توانستم بزنم .از
جلويش که رد می شدم به خنده ای که روی گونه های او گودی می انداخت ، با لبخندی پاسخ دادم
و همان طورکه می رفتم به فکر او فرو رفته بودم .
پسرک سر برهنه ای بود که فقط يک پيراهن بی آستين پاره و چرک به تن داشت ، با يک شلوار کوتاه
خاکی رنگ نظامی . روزهای جنگ بود و از در و ديوار گرفته تا سيگار ی که مردم می کشيدند ،
همه چيز رنگ جنگ را داشت و بوی سربازهای آمريکايی را می داد .
پسرک شايد دوازده ساله بود . موهای سياهش توی صورتش ريخته بود و صورتش پاک بود .
بند جعبه اش را به گردنش آويخته بود و جعبه را روی شکمش با يک دست نگه داشته بود ؛
و دست چپش توی جيب شلوار کوتاهش بود .کنده های زانويش کبره بسته بود و من
حتم داشتم که ديگر پاهای برهنه اش ، روی آسفالت داغ يک بعد از ظهر خيابانهای بصره از گرما
سوزشی حس نمی کند .تا به اداره گمرک که رسيديم من دوسه بار ديگر به پشت سرم نگاه کردم و
اورا ديدم که پا به پای ما ، ولی دورادور ، می آمد و مرا می پاييد . با رسوم که برگشتم ،
وقتی بود که از در باغ اداره گمرک داشتيم تو می رفتيم ، خنده ای به هم کرديم و من سرم را
برگرداندم و توی باغ رفتم .
بالای در اداره با خط ثلث و بر آمده ای نوشته بود :الگمارک و المکوس .
گمارک را زود فهميدم که چيست . ولی هر چه فکر کردم نتوانستم بفهمم المکوس يعنی چه؟
مجوس ؟ ... مقوس ؟... مغوص؟... هيچ کدام معنی نمی داد .
حتما اين هم لغتی بود مترادف با گمارک و همين معنی ها را می بايست داشته باشد .
ولی آن وقت ، من با آنچه از عربی می دانستم ، هر چه کردم ، نتوانستم چيزی درک کنم .
وقتی پيش خدمت ، چمدانم را از دستم در آورد رشته افکارم بريده شد تازه داشتم در ريشه
«م.ک.س» دنبال معنای المکوس می گشتم که توی اتاق راهنماييم کردند . روی
ديوار چپش دری به اتاق ديگر باز می شد و اتاق خلوت بود .
روی ميز بلند و دراز و سياهی که طرف راست بود، چمدانم را باز کردند و شروع کردند
به وارسی .من که چيزی نداشتم . مطمئن بودم که کارم زود تمام خواهد شد .
ولی در گمرک خانه ها از ميان بساط شما ، هميشه می توانند چيزی گير بياورند که طبق
يکی از مواد اساسنامه طومار مانند گمرکی ، ورود يا خروجش ممنوع باشد . از ميان
بساط سفر من هم عاقبت چيزی پيدا کردند . هفت جلد کتاب فارسی که می بايست بوسيله
اداره الگمارک و المکوس برای وزارة انطباعات بغداد فرستاده شود تا دايرة النشر و الدعايه
صلاحيت ورودشان را تشخيص بدهد . و در صورت مجاز بودن ، در همان جا به من
رد کنند .بيست و چهار قالب صابون رخت شويی که شنيده بودم د رعراق گير نمی آيد .
يک دوربين کوچک عکاسی و دو قواره ندوخته شش زرعی کرباسی قم ، که خلعت پدر و مادرم
بود که با خودم می بردم که در آب فرات تبرکشان کنم و بعد هم در حرم کربلا و نجف ، طواف شان
بدهم و برگردانم.از بساط سفر من ، ورود همين چند قلم ممنوع تشخيص داده شد.
اول زياد جدی نگرفتم.خيال می کردم پاپوش می دوزند که تلکه ام کنند.و خونسرد بودم .
ولی فصل زيارتی نبود که سرشان شلوغ باشد و کورمال کورمال ، بساط سفر مردم را
از زير دست رد کنند.وسط تابستان بود و مغز کسی را داغ نکرده بودند که
در آن گرمای کشنده ی عراق به زيارت برود.مامور پيری که چمدانم را می گشت و خيلی
پر حرف بود ، با آن که کنار دستش ايستاده بود و جوانکی نونوار و تازه از مدرسه درآمده ،
چيزهایي به عربی گفت که من نفهميدم .يواش حرف می زدند.اگر بلند می گفتند ، ممکن
بود چيزی درک کنم.ولی از همه ی حرف زدن آهسته شان ، من فقط توانستم بالا و
پايين رفتن برجستنگی زير گلويشان را ببينم.راجع به ممنوع بودن ورود اين اجناس ،
هم با من چيزی نگفتند.و من از اين که آن ها را از ميان بساط چمدانم جدا کردند
و چيزی نگفتند فهميدم که قضيه از چه قرار است.
وارسی تمام شد ، ديگر بساطم را توی چمدانم گذاشتند و آن را بستند و کناری گذاشتند .
حالا از حرف هايی که می زدند ، من کم و بيش درک کردم که چه می گويند.ديگر
در گوشی حرف نمی زدند.خيال می کنم سر حقوق گمرک کرباس اختلاف نظر پيدا
کرده بودند.می دانستند از صابون چه قدر بايد گمرک گرفت.دوربين که اصلا
اجازه ی ورود نداشت.و همان پيرمرد که چمدانم را باز می کرد و من گمان می کردم
فارسی نمی داند ، مرا به کناری کشيد و يواش در گوشم گفت که حاضر است آن
را بيست تومان بخرد.داستان کتاب ها که روشن بود.ولی کرباس ها خيلی به زحمت شان
انداخته بود . در ميان کلماتی که می گفتند ، مدام يک کلمه ی عربی را تکرار می کردند و من
بعد فهميدم که از تعرفه ی گمرکی صحبت می کردند .مدتی دنبال آن چه می خواستند ،
گشتند و دست آخر آن چه را که می خواستند ، يافتند.
هوا گرم گرم بود و من از عرق خيس شده بودم.کم کم خونسردی ام را از دست می دادم.
از دست می دادم.از ظهر خيلی می گذشت.و من تشنه هم شده بودم.
پيرمردی که چمدان مرا گشته بود ، با من بيرون آمد و دم در باغ اداره ی الگمارک و المکوس
را ه بازار را به من نشان داد.ديگر فارسی حرف می زد و من وقتی می خواستم به طرف
بازار صراف ها راه بيفتم ، باز به خاطرم آورد که حاضر است دوربين را به بيست تومان
بخرد.من خنده ای توی صورتش انداختم و راه افتادم .خودم هم نمی توانستم درک کنم
که به فارسی آب نکشيده اش خنديده بودم يا طمع دندان تيز کرده اش را مسخره کرده بودم.
عبور و مرور بند آمده بود.از اسفالت خيابان آتش برمی خاست.و بوی برگ های آفتاب
خورده ی درخت های باغ اداره ی گمرک ، هنوز توی دماغم بود. و من سخت تشنه ام
بود.کنار پياده رو ، به همان سمت که نشان داده بود ، راه افتادم.حس می کردم که حدقه ی
چشم هايم گشاد شده است و مثل اين که چيزی از عقب ، به تخم چشم هايم فشار می آورد
و حالا است که تخم چشم هايم بيرون خواهد آمد ، کلاه نداشتم و يخه ام باز بود.دستمالم
را نمی دانم چه کار کرده بودم.و تشنگی داشت مرا می کشت.
-آقا...آهای آقا...
يک باره به ياد پسرک جيگاره فروش لب شط افتادم. و برگشتم. پاهايش برهنه بود و
جعبه ی سيگارش را روی سينه اش بالا گرفته بود و به طرف من می دويد.
-آها...من گفتم ديگه رفته ای.
-کی بيرون اومديد که من نديدم تون؟لابد می رين بازار صرافا؟
-آره مگه منتظرم بودی؟
-پس چی ؟!
من از شادی همه چيز يادم رفت.ديگر نه تشنه ام بود و نه هوا گرم بود. و نه عصبانی
بودم.مثل اينکه آفتاب هم زير ابرها رفته بود.می خواستم پسرک را ببوسم .پيش از
آن ، فقط يکی دوبار به همراه پدرم به قم و قزوين رفته بودم و اين اولين سفر دور و درازم
بود.اولين بار بود که تنها سفر می کردم.توی ماشين هم که از خرمشهر به بصره می آمدم ،
آن سه نفر مسافر همه اش با شوفر عربی حرف می زدند.و فقط من و آن دو سه نفر
سرباز استراليايی ساکت بوديم.
از سرو روی من می باريد که کجاييم .و همه می داننستند که برای چه به بازار آمده ام.هريک
از دکان دارها دعوتم کردند که با او معامله کنم.چند نفر هم عبدالله را به نام وولک صدا کردند.
ولی عبدالله توجهی به آن ها نداشت و می گفت دوستی دارد که کليمی هم نيست و ارزان تر از
آن ها ی ديگر هم حساب می کند.در قيافه ی هيچ يک از دکان دارها من نمی توانستم نشانه ای از کليمی
بودن ببينم .ولی عبدالله اصرار داشت که همه ی صراف ها جهودند.آن يکی هم که با او معامله
کرديم دينار را به سيزده تومان پنج ريال فروخت ، با آن های ديگر چندان فرقی نداشت.
جوانکی بود خپله و سفيد ، که به يک مازندرانی پخمه بيشتر شباهت داشت تا به يک صراف عرب بازار بصره ،
تند تند فارسی حرف می زد. و من در دلم می خنديدم و او اصرار داشت که اگر باز هم پول دارم
پيش او تبديل کنم و نيز اصرار می کرد که در بغداد تاجر طرف معامله ی او را پيدا کنم ، که حتما ؛
ارزان تر حساب خواهد کرد. و پشت سر هم نشانی اش را می داد.همه ی دارايی من هشتاد و شش
تومان بود و او البته که نمی توانست باور کند ، همه ی عراق را با همين پول بتوانم بگردم.شش دينار
اسکناس را توی کيف بغلی ام گذاشتم و پانزده تا سکه ی چهار فلسی و ده فلسی که به من داد جيبم را
پر کرد ، و وقتی برمی گشتيم عبدالله خوشحال بود که در هر دينار ، دو فلس و نيم بيش تر از ديگران
به من داده است.وقتی کارمان تمام شد و برگشتيم در راه ، آن چه را که به خاطر داشتم عاقبت به زبان
آوردم :
-ببينم عبدالله ، دلت نمی خواد برگردی؟
-برگردم ؟کجا؟آهاه!چرا .چرا نمی خواد؟!
-می آی با من بريم؟
حرکتی از روی دست پاچگی کرد . مثل اين که می خواست همان دم ، جعبه ی جيگاره اش را کنار
بگذارد و با من راه بيفتد و گفت:
-چرا نيام ؟!
-حالا که نه.من حالا ميرم ديوانيه و بغداد . شايد هم ديگه از اين راه برنگشتم. اما اگه برگشتم ،
می آی با من بريم؟
-با شما هرجا که بگين می آم.
ولی ديگر خطوط صورتش آويخته شده بود.شکسته شده بود و حس کردم که از گفته های من ، دلش چندان
آب نمی خورد.
خيلی حرف های ديگر زديم و من دم اداره ی گمرک که رسيديم ، يادم افتاد که ناهار نخورده ام.به عبدالله
گفتم .گفت که اين طرف ها مهمان خانه ای نيست و همان توی بازار بايد به فکر می افتاديم. از ناهار
خوردن درگذشتم و با خودم قرار گذاشتم که همان در ايستگاه که بايد بليت بخرم و يا توی قطار چيزی
خواهم خورد .حالا ساعت از سه و نيم هم گذشته بود و من در بساط سفرم يک گرمک داشتم که از اهواز
گرفته بودم و تا بحال پاره اش نکرده بودم و سفره ی راهم نيز هنوز چيزهايی داشت . به عبدالله گفتم
همان جا منتظرم باشد تا کار گمرک را تمام کنم و دوباره برگردم.او همان دم در اداره پلکيد که من تو رفتم
و دستم را جيبم گذاشته بودم که سکه های چهار فلسی و ده فلسی توی آن صدا می کرد و کت تابستانی ام را
سنگين کرده بود.
اداره ی گمرک خلوت تر از صبح شده بود.خلوت تر از وقتی که من از اداره بيرون رفتم.ولی آن پيرمرد
و آن جوان نو نوار و تازه از مدرسه درآمده ، هنوز پشت ميز سياه دراز بلند ايستاده بودند ، و باهم عربی
بلغور می کردند.
پيرمرد وقتی مرا ديد لبخندی زد و من همچه که خواستم به لبخند او جوابی بدهم ، چشمم به آن جوانک افتاد
که اخم هايش را توی هم کرده بود و خودش را گرفته بود.ديگر به خنده ی پيرمرد هم جواب ندادم.
نيم دينار برای خرج پست کتاب های ممنوع ، و يک دينار و دويست و پنجاه فلس هم برای حق گمرک ،
دو قواره کرباس آب نديده و چهارده قالب صابونی که به عراق برده بودم ، دادم .اسکناس ها را
ندادم .روی ميز پرتاب کردم .ولی آن جوان تازه از مدرسه درآمده هنوز حاضر نبود صورت حساب
را به دستم بدهد.باز دهانم خشک شد و عرق کردم.دندان هايم را روی هم فشردم.خواستم خودم
را نگه دارم .ولی فايده نداشت.
-ديگه چرا ؟...پدر سگا!
و فحشم را چنان با خشم و نفرت به صورت جوانک پرتاب کردم که آن را فهميد و نزديک بود روی
پيش خوان بپرد و با مشتش که اوراق صورت حساب را در آن مچاله کرده بود ، توی سر من بزند.
پيرمرد پا درميانی کرد و مرا به کناری کشيد.صورتم داغ شده بود و می دانستم که رگ های گردنم
برآمده است.جوانک به عربی زير لب چيزی گفت.می دانستم که فحش می دهد.ولی به روی خودم
نياوردم.و فقط در درون خود می سوختم.عذاب می کشيدم . پيرمرد ، وقتی آرام تر شد ،
به عربی چيزی به جوانک گفت و او را ساکت کرد و در گوش من گفت:
-همه ش نيم دينار می خواد .خيلی کم...
ديگر به فارسی آب نکشيده اش خنده ام نگرفت.می خواستم فرياد بکشم.می خواستم همه ی اهل اداره
و اهل شهر را به دادخواهی بطلبم.چرا ، چرا نيم دينار رشوه بدهم ؟در همه ی زندگی ام تا آن وقت
نه پا به کلانتری گذاشته بودم و نه با کسی در افتاده بودم ؛ ولی اين جوانک نيم دينار از من رشوه می خواست.
از من که فقط شش دينار دارايی ام بود.همين طور که اين ها را می گفتم ، فحش می دادم.مثل ريگ فحش
می دادم.فحش هايی که آن ها نمی فهميدند و من از اين مطلب خوشحال بودم . ولی صدايم کم کم کوتاه
شد.به فکر افتادم .مثل اين که سرتاسر اداره را وبا زده بود.و بيرون از در اتاقی که ما در آن جنجال به
پا کرده بوديم ، هيچ خبری نبود .هيچ صدايی نبود.همه رفته بودند.حتی صدای پای مستخدمی که برای
فردا صبح ، راهروها را جارو بکشد ، شنيده نمی شد.فريادکشيدن هم فايده نداشت.
خشم و نفرتم را فرو بردم و با لحنی که سعی می کردم آرام باشد و نلرزد ، از پيرمرد پرسيدم :
-آخه چرا نيم دينار ؟بی انصاف؟
-آخه کوموره هم آزاد می شه...
دوربين را می گفت و من يک باره به صرافت افتادم ، به صرافت اين افتادم که قرار بود دوربينم را اجازه ی
عبور ندهند...ديگر جای فکر کردن نبود يک اسکناس ديگر با دو تا فحش روی ميز انداختم.
از چهار بعد از ظهر هم گذشت .حس می کردم که دلم کم کم دارد درد می گيرد .دهانم خشک خشک شده
بود ، و قطار ساعت پنج حرکت می کرد.وقتی از بازار صراف ها برگشتم ، ديده بودم که تاکسی ها کجا
می ايستند و شنيده بودم که شاگرد يک تاکسی فرياد می کشيد«المعگل...المعگل...»هيچ به فکر
عبدالله نيفتادم .مثل اين که همه چيز فراموشم شده بود.حالا هم هر چه فکر می کنم ، نمی توانم دريابم
که چرا اين طور به فراموشی دچار شده بودم.به عجله دويدم و آن چه فحش در ذهن داشتم ، زير لب
نشخوار می کردم.نثار هرچه گمرکچی بود ، می کردم.وقت می گذشت و من می دانستم که برای گرفتم
بليت پيش از اين ها بايد به فکر می افتادم.بساط سفرم چيزی نبود.
هوا گرم بود و من از زير سقف بلند بازار هم که می گذشتم ، گرمای عصر بصره را حس می کردم.سر
ديوار بلند اطراف کوچه ها ، به هم نزديک شده بود و هوای گرم بعداز ظهر بصره را در پايين ، در همان
فضايی که من به تندی از ميانش می گذشتم ، می فشرد.
عرق از سر و رويم می ريخت و انگشت هايم که دسته ی چمدان را می فشرد ، درد گرفته بود .و يک ريز
زير لب فحش می دادم.
جای رديف تاکسی ها خالی بود و من از دور ديدم که فقط يک تاکسی باقی مانده بود.و صدای شاگردش
را که روی رکاب آن ايستاده بود و داد می زد:«المعگل...المعگل...» شنيده می شد.ديگر
درست می دويدم .نه سنگينی چمدانم را حس می کردم و نه درد انگشت هايم را که ديگر از آن
خود من نبود.ديگر فحش هم نمی دادم.خودم را به تاکسی رساندم .شاگردش چمدانم را بالا انداخت .تاکسی
پر بود.اعراب دامن عباها و قباهاشان را جمع کردند و پس و پيش رفتند و مرا هم آن ميان ها جوری جا دادند.و
شوفر داشت دنده را عوض می کرد که ...که عبدالله نفس زنان از راه رسيد.هيچ منتظر نبودم.يک باره همه چيز
به يادم افتاد .خواستم شوفر را صدا بزنم و بگويم بايستد.ولی تاکسی راه افتاده بود و عبدالله تازه از را ه می رسيد.
دويده بود و نفس نفس می زد.روی لب هايش که می لرزيد ، روی پيشانی اش عرق کرده بود و روی گونه های
گود افتاده اش که از بس دويده بود ، رنگ گرفته بود ، خواست بالا بپرد.و روی رکاب بايستد.ولی شاگردش شوفر
که که هنوز روی رکاب ايستاده بود فريادی سر او کشيد و به عربی دو سه تا فحش داد.عبدالله همان کنار
تاکسی ايستاد.جعبه ی جيگاره اش روی سينه اش نبود.و به پيشانی اش عرق نشسته بود.و زورکی می خنديد.
من مدتی مردد ماندم . نمی دانستم چه بکنم؟با اين پسر مهربان که در همه ی غربت و تنهايی بصره ، به داد
من رسيده بود.و از ميان همه ی ناشناسی های اين شهر و المگارک و المکوسش به آدم سفر نکرده ای مثل
من ، دلداری داده بود ، چه بکنم؟برايش پول بيندازم ؟خوب بود؟قول بدهم که از همين راه برخواهم
گشت او را با خودم بر خواهم گرداند ؟از تاکسی پياده شوم و بپرسم جعبه ی جيگاره اش را چه کرده است؟
نمی دانستم چه بايد بکنم؟ولی اين را می دانستم که تاکسی داشت دور می شد.و حالا من ديگر خطوط چهره ی
او را هم نمی ديدم که زورکی به خنده باز شده بود.حتی دستم را هم از پنجره بيرون نياوردم و با او وداع
نکردم.حتی لبخندی هم به روی او نزدم .چقدر مضطرب بودم ، چقدر ناتوان بودم!هنوز نفسم
تازه نشده بود.چقدر از خودم بدم می آمد! دلم می خواست خودم را از تاکسی بيرون بيندازم و پيش
عبدالله بروم، عرق پيشانی اش را پاک کنم ، به رويش بخندم و بپرسم که چرا اين طور زورکی ، اين طور
دروغی به روی من لبخند می زد؟بپرسم که مگر چه کرده بودم ؟و اگر او نگفت ، خودم بگويم
که چه کرده بوده ام، و از او معذرت بخواهم.و اصلا از خيال سفر منصرف بشوم و از همين جا
عبدالله را بردارم و از همان راهی که آمده بودم برگردم ..ولی...ولی...چه قدر زود
به ايستگه المعقل رسيديم! راه خيلی دور بود.من که ملتفت نشدم ، چه قدر راه آمديم.ولی جيگاره
ی بدبو و تند عرب چفيه بسته ای که پهلوی من نشسته بود ديگر تمام شده بود.و من فقط يادم
مانده است که از چند خيابان دراز و درخت دار گذشتم و کلاه خنده دار و مسخره ی پاسبان های راهنمای
دو تا چهارراه ، که به سرعت از جلوی چشمم گذشته بود ، سايه ای روی ذهنم باقی گذاشته بود.و من وقتی
در قهوه خانه ی ايستگاه ، بساط سفرم را روی يک نيمکت جا دادم و يک چايی بزرگ خواستم که بياشامم ؛ و از
خستگی روی نيمکت چرک قهوه خانه وا رفتم ، به ياد همه ی اين ها افتادم و فکر کردم که چه راه درازی را
در چه مدت کوتاهی آمديم!
بنای قهوه خانه ساده بود و سردستی .يک چهار طاقی بزرگ و دراز و تالار مانند بود که شيروانی اش
روی پی هايش ايستاده بود و زير شيروانی اش هيچ پوشش ديگری نبود.هرم آفتاب که از شيروانی
نفوذ می کرد ، کف نيمکت های تخته ای را نيز داغ کرده بود.و من چايی ام را داشتم به هم می زدم
که باز از عرق خيس شده بودم.روی نيمکت ها ، عرب ها چهارزانو نشسته بودند و نعلين شان
جلوی روی شان روی زمين وارفته بود.فضا پر از همهمه بود و بوی جيگاره تند عرب ها و قليان
هايی که به هرکدام شان هشت ده تا نی پيچ بند کرده بودند و عرب ها دورش حلقه زده بودند ، هوا
را گرفته تر کرده بود.جلوی در بزرگی که لابد به محوطه ی ايستگاه با زمی شد ، سه تا تابوت
را روی هم گذاشته بودند ، که دو تايش سياه پوش بود و سومی لای يک جاجيم عربی پيچيده شده بود .
تابوت ها را رو به قبله به زمين گذاشته بودند.يک ربع به پنج داشتيم و جلوی گيشه های فروش بليت،
که روی ديوار طرف راست تالار هنوز باز نشده بود ، و جمعيت زياد نبود.و من حتم داشتم که
بليت گيرم خواهد آمد.
چايی ام را به زور فروبردم .هيچ ميلی به غذا نداشتم .حتی وقتی هم که خواستم گرمکم را
درآورم و پاره کنم ، ديدم که ميل ندارم و منصرف شدم . آب دهانم را هم به زور قورت می دادم.
بغض گلويم را گرفته بود.و داشت خفه ام می کرد.و من هرچه سعی می کردم خود را تسلی
بدهم و به مردم نگاه کنم که شاد و شنگول ، قطرات تلخ و سياه قهوه را روی زبان شان پخش
می کردند و مزه اش را مدتی در دهان نگه می داشتند، نمی توانستم.همه چيز برايم خسته کننده بود.
به هرچه نگاه می کردم روی نگاه چشمم فشار می آورد و سنگينی می کرد.آيا خواهم توانست
اين قهوه های غليظ را بخورم يا نه.برخورد کوتاهم با پسرک جيگاره فروش دم گمرک بصره ،
تسلايی که همين برخورد کوتاه به من داده بود ، رفتاری که با او کرده بودم و در آخر کار بی هيچ
وداعی ، بی هيچ مهربانی و توجهی ترکش کرده بودم ، دلم را به درد آورده بود .به اين پسرکی
که فقط دو ساعت بود با او آشنا شده بودم، به اين پسرک دور افتاده و غريب ، به اين پسرکی که
شايد از يک کلمه ی اميدوارکننده ی من ، در خيال خود ، دنيايی شيرين برای خودش می ساخت ،
نتوانسته بودم چيزی بگويم و در مقابل دهان باز مانده از انتظار او خشکم زده بود.لال شده بودم ،
حتی يک خدا نگه دار نگفته بودم!محبتی که می بايد نسبت به او می کردم ، عذری که می بايد از او
می خواستم روی دلم مانده بود ، سنگينی می کرد.و به خفقان دچارم می ساخت.دلم می خواست
گريه کنم.دلم می خواست کسی را گير بياورم و برايش بگويم .برايش درد دل کنم.ولی
قيافه ی عرب های چفيه بسته که قهوه ی سياه و تلخ را روی زبان هايشان پهن می کردند و
می مکيدند ، به قدری زننده بود و خشن بود که متنفرم می کرد.
پس از اين که بليت گرفتم و زير نگاه پر از سوء ظن پاسبانان ايستگاه ، بساط سفرم را در گوشه
ای از قطار بصره -بغداد جا دادم و روی صندلی ناراحت آن ، استراحت گاهی برای سفر شبانه ام
که در پيش داشتم مهيا کردم ، هنوز از فکر عبدالله بيرون نرفته بودم.و هنوز خطوط خسته
و به عرق نشسته ی صورتش را که زورکی به خنده درآمده بود و از هم گشوده شده بود ، جلوی
چشم داشتم و محبت دريغ شده ای که می بايد نسبت به او می کردم ، روی دلم سنگينی می کرد.