بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

7)
بهار گذشت و فصل تابستان از راه رسید . مادرم تصمیم داشت همراه شوهرش برای گذراندن تعطیلات تابستانی به شمال برود . در نتیجه من هم باید آنها را همراهی می کردم .
زمانی من دریا را بسیار دوست می داشتم ، ولی اکنون اصلا مایل نبودم از تهران خارج شوم . وقتی مادرم مشغول بستن چمدان مسافرت بود ، من بنای مخالفت نهادم . او از اینکه می دید من تمایلی به مسافرت ندارم تعجب کرده و به شدت ناراحت بود . سعی می کرد مناظر زیبای شمال را برایم مجسم سازد ، تا بدین وسیله حس کنجکاویم تحریک شود ، اما اینگونه تحریکات در من اثری نداشت . من عاشق بودم و قلبم در گرو دیگری بود . نمی توانستم حتی چند لحظه از او دور باشم . ولی پدر و مادرم که ندای قلب مرا نمی شنیدند بنابراین تاکید کردند که خودم را جهت مسافرت آماده سازم . من نیز بلاجبار تن به ایم مسافرت تحمیلی دادم ، و با چشمانی گریان و قلبی مملو از غم و ناراحتی تهران را ترک کردم . در طول مسافرت تمامی هوش و حواسم ، متوجه تهران بود . لحظه شماری می کردم که هر چه زود تر این مدت سپری شود . روز ها آنها شاد و خندان به کنار دریا می رفتند و در آنجا به گردش و تفریح می پرداختند ، اما من تنها و غمگین ، یا در پلاژ می خوابیدم و یا اینکه در کنار ساحل قدم می زدم و به یاد حسین اشک می ریختم . در آنجا دختران همسن و سال من زیاد بودند و می توانستم به راحتی با آنان طرح دوستی ریخته و کاری کنم که در این مدت به من نیز کاملا خوش بگذرد ، و از دقایق عمرم بهترین استفاده را ببرم ، اما دریغ که من دل باخته بودم .
در رویا حسین را در کنار خود مجسم می کردم که برای گذراندن ماه عسل به کنار دریا آمده ایم ، یا پس از سالها ، چند بچه قد و نیمقد در کنار ما از سر و کول یکدیگر بالا می روند . آنگاه از یاد آوری این صحنه ، لبخندی حاکی از رضایت و خشنودی بر لبانم نقش می بست . به خود می گفتم : دیری نخواهد پایید که رویا هایم صورت تحقق به خود خواهد گرفت ، و من نیز همانند اکثر دختران آرزومند ، تشکیل خانواده ای صمیمی و مهربان خواهم داد .
روز ها با خود خلوت می کردم و برای آینده نقشه ها می کشیدم که چه رفتاری در مقابل شوهرم باید داشته باشم . باید با او مهربان و صمیمی بود . مثل یک کنیز گوش به فرمان او بوده و . . .
مدت دو هفته در شمال اوقات بیهوده ای را گذراندم ، که در من یک سال طول کشید . پس از آن با شادی فراوان راهی تهران شدیم . وقتی به تهران رسیدیم ، بلافاصله به اتاقم رفتم تا از پنجره اتاقم که مشرف به حیاط خانه آنها بود ، او را ببینم . در اکثر مواقع او به راحتی از حیاط خانه خودشان می توانست با من صحبت کند . چند روزی را در کنار پنجره در کمین او به انتظار نشستم . چه انتظار کشنده ای بود . ! ولی خبری از او نشد . بعد از چند روز انتظار جانکاه ، او را دیدم . رفتارش بسیار سرد و توام با خشونت بود . وقتی علت را جویا شدم گفت : که مادرم مرا تحت فشار گذاشته که دیگر با تو صحبت نکنم . او حتی پول تو جیبی مرا قطع کرده و من در تنگنا و فشار هستم .
او در ضمن اضافه کرد که امسال نتوانسته در درس نمرات خوبی اخذ نماید و به جهت اینکه تمام فکر و حواسش پیش من بود . در امتحانات مردود شده است . و هنگامیکه مادرش موضوع را فهمیده نزدیک بود از خانه بیرونش کند ، که با وساطت چند نفر از آشنایان ، مسئله بخیر گذشت .
با شنیدن این سخنان ، اشک بی اختیار از چشمانم جاری شد . او که متوجه ناراحتی من شده بود گفت :
- نگران نباش ، خدا بزرگ است . بالاخره موفق خواهیم شد . از آن روز به بعد تهدید مادرش عملی شد و ما کمتر یکدیگر را می دیدیم . یک روز مقداری از پس اندازم را مقابلش نهادم و از او خواستم که این پول را از من قبول کند . او ابتدا از پذیرفتن آن امتناع می کرد ولی در اثر پا فشاری من پذیرفت . بعد از آن من همیشه پول ماهانه ام را از پدر و مادرم می گرفتم به او می دادم و از این بابت که حسین را خوشحال می دیدم ، غرق شادی می شدم و احساس خشنودی می کردم . یک روز افسرده و غمگین با چشمانی اشکبار گوشه ای نشسته بودم که مادرم در آن حالت به سراغم آمد . لحظه ای آرام و ساکت در کنارم نشست ، و سپس لب به سخن گشود .
- دخترم ، چی شده ؟ چرا اینقدر غمگینی ؟ چرا حرفاتو به مادرت نمی زنی ؟
- چه بگویم مادر ، شما بزرگتر ها احساس ما را درک نمی کنید و ما را به باد تمسخر می گیرید . هیچگاه نخواستید به افکار ما احترام بگذارید و مادر ، من محتاج محبتم ، ولی شما محبت خود را از من دریغ می دارید .
او با تعجب و شگفتی گفت :
- منظورت چیه ؟ ! دیگه چه جوری بهت محبت کنم ؟ ! !
- دلم می خواد منو نوازش کنید . دستی به سرم بکشید .
- ولی تو دیگه بزرگ شدی دخترم . حالا دیگه بچه نیستی که من تو را نوازشت کنم .
- بله ، کاملا به این امر واقفم ، خودتان هم قبول دارید که بچه ها نیازمند نوازش هستند . پس چیزی را که من در کودکی از داشتنش محروم بودم حالا در اختیارم بگذارید . نوازشهای دوران کودکی را به من ارزانی دارید . من به این نوازشها ، بوسه ها و محبتهای شما نیاز دارم . من هنوز از نظر روحی بچه هستم . وانگهی زمانیکه منطق شما در مقابل ما ضعیف است ، ما بچه ای بیش نیستیم و چیزی از مسائل زندگی درک نمی کنیم . ! اما در مواقع دیگر ، ما بزرگ هستیم . . .
- من همیشه سعی کردم با دخترم مثل یک دوست باشم .
- بله ، درست است . اما دوستی که تنها در پی رنجاندن دوست دیگر است . شما بزرگتر ها ، همیشه انتظار دارید که ما چشم بسته مطیع و فرمانبردار اوامر شما باشیم ، بدون در نظر گرفتن خواسته ها و آرزو هایمان . . .
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها