بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



سرود ِ بزرگ
به شن‌ـ‌چو، رفيق ِ ناشناس ِ کُره‌يی

شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانه‌ي تو
در کُره
در آسياي دور؟
اما تو
شن
برادرک ِ زردْپوست‌ام!
هرگز جدا مدان
زان کلبه‌ي حصير ِ سفالين‌بام
بام و سراي من.

پيداست
شن
که دشمن ِ تو دشمن ِ من است
وان اجنبي که خوردن ِ خون ِ توراست مست
از خون ِ تيره‌ي پسران ِ من

باري
به ميل ِ خويش
نَشويَد دست!



ني‌زارهاي درهم ِ آن سوي رود ِ هان؟
مرداب‌هاي ساحل ِ مرموز ِ رود ِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جاي تو پس، سنگر ِ تو پس
در مزرع ِ نبرد؟
کوه ِ بلند ِ اين طرف ِ جن‌سان
شن‌زارهاي پُرخطر ِ چوـ‌زن
يا حفظِ شهر ِ ساقطِ سوـ‌وان؟

در کشت‌ْزار خواهي جنگيد
يا زير ِ بام‌هاي سفالين
که گوشه‌هاش
مانند ِ چشم ِ تازه‌عروس‌ات مورب است؟
يا زير ِ آفتاب ِدرخشان؟
يا صبح‌دَم
که مرغک ِ باران
بر شاخ ِ دارچين ِ کهن‌سال
فرياد مي‌زند؟
يا نيمه‌شب که در دل ِ آتش
درخت ِ شونگ
در جنگل ِ هه‌ـ‌اي‌ـ‌جو دَرانَد شکوفه‌هاش؟
هر جا که پيکر ِ تو پناه است صلح را
با توست قلب ِ ما.

آن دَم که همچو پارچه‌سنگي به آسمان
از انفجار ِ بمب
پرتاب مي‌شوي،
وان‌گه که چون زباله به دريا مي‌افکني
بيگانه‌ي پليد ِ بشرخوار ِ پست را،
با توست قلب ِ ما.



ليکن
رفيق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز ياد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرود ِ بزرگ را:
آهنگ ِ زنده‌يی که رفيقان ِ ناشناس
ياران ِ روسپيد و دلير ِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخه‌ي آتش سروده‌اند ــ
آهنگ ِ زنده‌يی که جوانان ِ آتني
با ضرب ِتازيانه‌ي دژخيم
قصاب ِمُرده‌خوار، گريدي
خواندند پُرطنين ــ
آهنگ ِ زنده‌يی که به زندان‌ها
زندانيان ِ پُردل و آزاده‌ي جنوب
با تارهاي قلب ِ پُراميد و پُرتپش
پُرشور مي‌نوازند ــ

آهنگ ِ زنده‌يی
کان در شکست و فتح
بايست خواند و رفت
بايست خواند و ماند!



شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آواز ِ آن بزرگْ‌دليران را
آواز ِ کارهاي گِران را
آواز ِ کارهاي مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آواز ِ صلح را
آواز ِ دوستان ِ فراوان ِ گم‌شده
آوازهاي فاجعه‌ي بلزن و داخاو
آوازهاي فاجعه‌ي وي‌يون
آوازهاي فاجعه‌ي مون واله ري‌ين
آواز ِ مغزها که آدولف هيتلر
بر مارهاي شانه‌ي فاشيسم مي‌نهاد،
آواز ِ نيروي بشر ِ پاسدار ِ صلح
کز مغزهاي سرکش ِ داونينگ استريت
حلواي مرگ ِ بَرده‌فروشان ِ قرن ِ ما را
آماده مي‌کنند،
آواز ِ حرف ِ آخر را
ناديده دوست‌ام
شن ــ چو
بخوان
برادرک ِ زردْپوست‌ام!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سرود ِ مردی که خودش را کُشته است نه آب‌اش دادم
نه دعايی خواندم،
خنجر به گلوي‌اش نهادم
و در احتضاري طولاني
او را کُشتم.

به او گفتم:
«ــ به زبان ِ دشمن سخن مي‌گويی!»

و او را
کُشتم!



نام ِ مرا داشت
و هيچ‌کس همچُنُو به من نزديک نبود،
و مرا بيگانه کرد
با شما،
با شما که حسرت ِ نان
پا مي‌کوبد در هر رگ ِ بي‌تاب ِتان.

و مرا بيگانه کرد
با خويشتن‌ام
که تن‌ْپوش‌اش حسرت ِ يک پيراهن است.

و خواست در خلوت ِ خود به چارميخ‌ام بکشد.
من اما مجال‌اش ندادم
و خنجر به گلوي‌اش نهادم.
آهنگي فراموش شده را در تنبوشه‌ي گلوي‌اش قرقره کرد
و در احتضاري طولاني
شد سَرد
و خوني از گلوي‌اش چکيد
به زمين،
يک قطره
همين!

خون ِ آهنگ‌هاي فراموش‌شده
نه خون ِ «نه!»،
خون ِ قاديکلا
نه خون ِ «نمي‌خواهم!»،
خون ِ «پادشاهي که چِل‌تا پسر داشت»
نه خون ِ «ملتي که ريخت و تاج ِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خون ِ کلپتر
يک قطره.
خون ِ شانه بالا انداختن، سر به زير افکندن،
خون ِ نظامي‌ها ــ وقتي که منتظر ِ فرمان ِ آتش‌اند ــ ،
خون ِ ديروز
خون ِ خواستني به رنگ ِ ندانستن
به رنگ ِ خون ِ پدران ِ داروين
به رنگ ِ خون ِ ايمان ِ گوسفند ِ قرباني
به رنگ ِ خون ِ سرتيپ زنگنه
و نه به رنگ ِ خون ِ نخستين ماه ِ مه
و نه به رنگ ِ خون ِ شما همه
که عشق ِتان را نسنجيده بودم!



به زبان ِ دشمن سخن مي‌گفت
اگرچه نگاه‌اش دوستانه بود،
و همين مرا به کشتن ِ او واداشت...



در روياي خود بود...
به من گفت او: «لرزشي باشيم در پرچم،
پرچم ِ نظامي‌هاي اروميه
بدو گفتم من: «نه!
خنجري باشيم
بر حنجره‌شان!»
به من گفت او: «بايد
به دار ِشان آويزيم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زيرِمان آرند!»

به من گفت او: « لبي بايد بوسيد.»
بدو گفتم من: « لب ِ مار ِ شکست را، رسوايی را!»...

لرزيد و از رويايش به درآمد.
من خنديدم
او رنجيد
و پُشت‌اش را به من کرد...

فرانکو را نشان‌اش دادم
و تابوت ِ لورکا را
و خون ِ تنتور ِ او را بر زخم ِ ميدان ِ گاوبازي.
و او به روياي خود شده بود
و به آهنگي مي‌خواند که ديگر هيچ‌گاه
به خاطره‌ام بازنيامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بيگانه‌گي‌ِ صداي خود
که طنين‌اش به صداي زنجير ِ برده‌گان مي‌مانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آب‌اش نداده، دعايی نخوانده
خنجر به گلويش نهادم
و در احتضاري طولاني
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگ ِ فراموش شده‌اش
کفن‌اش کردم،
در زيرزمين ِ خاطره‌ام
دفن‌اش کردم.



او مُرد
مُرد
مُرد...

و اکنون
اين من‌ام
پرستنده‌ي شما
اي خداوندان ِ اساطير ِ من!

اکنون اين من‌ام، اي سرهاي نابه‌سامان!
نغمه‌پرداز ِ سرود و درود ِتان.

اکنون اين من‌ام
من
بستريِ تخت‌خواب ِبي‌خوابي‌ِ شما
و شمايید
شما
رقاص ِ شعله‌يی بر فانوس ِ آرزوي من.

اکنون اين من‌ام
و شما...

و خون ِ اصفهان
خون ِ آبادان
در قلب ِ من مي‌زند تنبور،
و نَفَس ِ گرم و شور ِ مردان ِ بندر ِ معشور
در احساس ِ خشمگين‌ام
مي‌کشد شيپور.

اکنون اين من‌ام
و شما ــ مردان ِ اصفهان! ــ
که خون ِتان را در سُرخيِ گونه‌ي دختر ِ پادشاه
بر پرده‌ي قلم‌کار ِ اتاق‌ام پاشيده‌ايد.

اکنون اين من‌ام
و شما ــ بيماران ِ کار! ــ
که زهر ِ سُرخ ِ اعتصاب را
جانشين ِ داروي مزد ِ خود مي‌کنيد به‌ناچار.

اکنون اين من‌ام
و شما ــ ياران ِ آغاجاري! ــ
که جوانه مي‌زند عرق ِ فقر بر پيشانيتان
در فروکش ِ تب ِ سنگين ِ بي‌کاري.



اکنون اين من‌ام
با گوري در زيرزمين ِ خاطرم
که اجنبيِ خويشتن‌ام را در آن به خاک سپرده‌ام
در تابوت ِ آهنگ‌هاي فراموش شده‌اش...

اجنبي‌ِ خويشتني که
من خنجر به گلويش نهاده‌ام
و او را کشته‌ام در احتضاري طولاني،
و در آن هنگام
نه آب‌اش داده‌ام
نه دعايی خوانده‌ام!

اکنون
اين
من‌ام!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصيده برای انسانِ ماهِ بهمن تو نمي‌داني غريو ِ يک عظمت
وقتي که در شکنجه‌ي يک شکست نمي‌نالد
چه کوهي‌ست!
تو نمي‌داني نگاه ِ بي‌مژه‌ي محکوم ِ يک اطمينان
وقتي که در چشم ِ حاکم ِ يک هراس خيره مي‌شود
چه دريایِی‌ست!
تو نمي‌داني مُردن
وقتي که انسان مرگ را شکست داده است
چه زنده‌گي‌ست!
تو نمي‌داني زنده‌گي چيست، فتح چيست
تو نمي‌داني اراني کيست

و نمي‌داني هنگامي که
گور ِ او را از پوست ِ خاک و استخوان ِ آجُر انباشتي
و لبان‌ات به لبخند ِ آرامش شکفت
و گلوي‌ات به انفجار ِ خنده‌يی ترکيد،
و هنگامي که پنداشتي گوشت ِ زنده‌گیِ او را
از استخوان‌هاي پيکرش جدا کرده‌اي
چه‌گونه او طبل ِ سُرخ ِ زنده‌گي‌اش را به نوا درآورد
در نبض ِ زيراب
در قلب ِ آبادان،
و حماسه‌ي توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سيصد هزار دهان
با قافيه‌ي خون
با کلمه‌ي انسان،
با کلمه‌ي انسان کلمه‌ي حرکت کلمه‌ي شتاب
با مارش ِ فردا
که راه مي‌رود
مي‌افتد برمي‌خيزد
برمي‌خيزد برمي‌خيزد مي‌افتد
برمي‌خيزد برمي‌خيزد
و به‌سرعت ِ انفجار ِ خون در نبض
گام برمي‌دارد
و راه مي‌رود بر تاريخ، بر چين
بر ايران و يونان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و که مي‌دود چون خون، شتابان
در رگ ِ تاريخ، در رگ ِ ويت‌نام، در رگ ِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و به مانند ِ سيلابه که از سدْ،
سرريز مي‌کند در مصراع ِ عظيم ِ تاريخ‌اش
از ديوار ِ هزاران قافيه:
قافيه‌ي دزدانه
قافيه‌ي در ظلمت
قافيه‌ي پنهاني
قافيه‌ي جنايت
قافيه‌ي زندان در برابر ِ انسان
و قافيه‌ئي که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبال ِ هر مصرع که پايان گرفت به «نون»:
قافيه‌ي لزج
قافيه‌ي خون!

و سيلاب ِ پُرطبل
از ديوار ِ هزاران قافيه‌ي خونين گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سيلابه‌يي از خون
و از هر قطره‌ي هر سيلابه هزار انسان:
انسان ِ بي‌مرگ
انسان ِ ماه ِ بهمن
انسان ِ پوليتسر
انسان ِ ژاک‌دوکور
انسان ِ چين
انسان ِ انسانيت
انسان ِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسان ِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زنده‌گي
يک انسانيت ِ مطلق است.

و شعر ِ زنده‌گیِ هر انسان
که در قافيه‌ي سُرخ ِ يک خون بپذيرد پايان
مسيح ِ چارميخ ِ ابديت ِ يک تاريخ است.

و انسان‌هايي که پا درزنجير
به آهنگ ِ طبل ِ خون ِشان مي‌سرايند تاريخ ِشان را
حواريون ِ جهان‌گير ِ يک دين‌اند.

و استفراغ ِ هر خون از دهان ِ هر اعدام
رضاي خودرويي را مي‌خشکاند
بر خرزهره‌ي دروازه‌ي يک بهشت.

و قطره‌قطره‌ي هر خون ِ اين انساني که در برابر ِ من ايستاده است
سيلي‌ست
که پُلي را از پس ِ شتابنده‌گان ِ تاريخ
خراب مي‌کند

و سوراخ ِ هر گلوله بر هر پيکر
دروازه‌يي‌ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سيصد هزار نفر
از آن مي‌گذرند
رو به بُرج ِ زمرد ِ فردا.

و معبر ِ هر گلوله بر هر گوشت
دهان ِ سگي‌ست که عاج ِ گران‌بهاي پادشاهي را
در انواليدي مي‌جَوَد.

و لقمه‌ي دهان ِ جنازه‌ي هر بي‌چيزْ پادشاه
رضاخان!
شرف ِ يک پادشاه ِ بي‌همه‌چيز است.

و آن کس که براي يک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که براي يک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که براي يک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه‌ي يک تاريخ چنان کند که تو کردي،رضاخان
نام‌اش نيست انسان.

نه، نام‌اش انسان نيست، انسان نيست
من نمي‌دانم چيست
به جز يک سلطان!



اما بهار ِ سرسبزي با خون ِ اراني
و استخوان ِ ننگي در دهان ِ سگ ِ انواليد!



و شعر ِ زنده‌گیِ او، با قافيه‌ي خون‌اش
و زنده‌گیِ شعر ِ من
با خون ِ قافيه‌اش.
و چه بسيار
که دفتر ِ شعر ِ زنده‌گي‌شان را
با کفن ِ سُرخ ِ يک خون شيرازه بستند.
چه بسيار
که کُشتند برده‌گیِ زنده‌گي‌شان را
تا آقايیِ تاريخ ِشان زاده شود.

با ساز ِ يک مرگ، با گيتار ِ يک لورکا
شعر ِ زنده‌گي‌شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زنده‌گي‌شان جدا نبود.
و تاريخي سرودند در حماسه‌ي سُرخ ِ شعر ِشان
که در آن
پادشاهان ِ خلق
با شيهه‌ي حماقت ِ يک اسب
به سلطنت نرسيدند،
و آن‌ها که انسان‌ها را با بند ِ ترازوي عدالت ِشان به دار آويختند
عادل نام نگرفتند.

جدا نبود شعر ِشان از زنده‌گي‌شان
و قافيه‌ي ديگر نداشت
جز انسان.

و هنگامي که زنده‌گیِ آنان را بازگرفتند
حماسه‌ي شعر ِشان توفاني‌تر آغاز شد
در قافيه‌ي خون.
شعري با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سيصد هزار دهان
شعري با قافيه‌ي خون
با کلمه‌ي انسان
با مارش ِ فردا
شعري که راه مي‌رود، مي‌افتد، برمي‌خيزد، مي‌شتابد
و به سرعت ِ انفجار ِ يک نبض در يک لحظه‌ي زيست
راه مي‌رود بر تاريخ، و بر اندونزي، بر ايران
و مي‌کوبد چون خون
در قلب ِ تاريخ، در قلب ِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...



و دور از کاروان ِ بي‌انتهاي اين همه لفظ، اين همه زيست،
سگ ِ انواليد ِ تو مي‌ميرد
با استخوان ِ ننگ ِ تو در دهان‌اش ــ
استخوان ِ ننگ
استخوان ِ حرص
استخوان ِ يک قبا بر تن سه قبا در مِجري
استخوان ِ يک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوان ِ يک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوان ِ بي‌تاريخي.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تا شکوفه‌ی سُرخ يک پيراهن
به آيدا
۱۳۴۳

سنگ مي‌کشم بر دوش،
سنگ ِ الفاظ
سنگ ِ قوافي را.
و از عرق‌ريزان ِ غروب، که شب را
در گود ِ تاريک‌اش
مي‌کند بيدار،
و قيراندود مي‌شود رنگ
در نابيناييِ تابوت،
و بي‌نفس مي‌ماند آهنگ
از هراس ِ انفجار ِ سکوت،
من کار مي‌کنم
کار مي‌کنم
کار
و از سنگ ِ الفاظ
بر مي‌افرازم
استوار
ديوار،
تا بام ِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشينم
در آن زنداني شوم...

من چنين‌ام. احمق‌ام شايد!
که مي‌داند
که من بايد
سنگ‌های زندان‌ام را به دوش کشم
به‌سان ِ فرزند ِ مريم که صليب‌اش را،
و نه به‌سان ِ شما
که دسته‌ی شلاق ِ دژخيم ِتان را مي‌تراشيد
از استخوان ِبرادر ِتان
و رشته‌ی تازيانه‌ی جلاد ِتان را مي‌بافيد
از گيسوان ِ خواهر ِتان
و نگين به دسته‌ی شلاق ِ خودکامه‌گان مي‌نشانيد
از دندان‌های شکسته‌ی پدر ِتان!



و من سنگ‌های گران ِ قوافي را بر دوش مي‌برم
و در زندان ِ شعر
محبوس مي‌کنم خود را
به‌سان ِ تصويري که در چارچوب‌اش
در زندان ِ قاب‌اش.
و اي بسا که
تصويري کودن
از انساني ناپخته:
از من ِ ساليان ِ گذشته
گم‌گشته
که نگاه ِ خُردسال ِ مرا دارد
در چشمان‌اش،
و من ِ کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسم ِ خود را
بر لبان‌اش،
و نگاه ِ امروز ِ من بر آن چنان است
که پشيماني
به گناهان‌اش!

تصويري بي‌شباهت
که اگر فراموش مي‌کرد لبخندش را
و اگر کاويده مي‌شد گونه‌هايش
به جُست‌وجوی زنده‌گي
و اگر شيار برمي‌داشت پيشاني‌اش
از عبور ِ زمان‌های زنجيرشده با زنجير ِ برده‌گي
مي‌شد من!

مي‌شد من
عيناً!
مي‌شد من که سنگ‌های زندان‌ام را بر دوش
مي‌کشم خاموش،
و محبوس مي‌کنم تلاش ِ روح‌ام را
در چارديوار ِ الفاظي که
مي‌ترکد سکوت ِشان
در خلاء ِ آهنگ‌ها
که مي‌کاود بي‌نگاه چشم ِشان
در کوير ِ رنگ‌ها...

مي‌شد من
عيناً!

مي‌شد من که لبخنده‌ام را از ياد برده‌ام،
و اينک گونه‌ام...
و اينک پيشاني‌ام...



چنين‌ام من
ــ زندانيِ ديوارهای خوش‌آهنگ ِ الفاظ ِ بي‌زبان ــ

چنين‌ام من!
تصويرم را در قاب‌اش محبوس کرده‌ام
و نام‌ام را در شعرم
و پايم را در زنجير ِ زن‌ام
و فردايم را در خويشتن ِ فرزندم
و دل‌ام را در چنگ ِ شما...

در چنگ ِ هم‌تلاشيِ با شما
که خون ِ گرم ِتان را
به سربازان ِ جوخه‌ی اعدام
مي‌نوشانيد
که از سرما مي‌لرزند
و نگاه ِشان
انجماد ِ يک حماقت است.

شما
که در تلاش ِ شکستن ِ ديوارهای دخمه‌ی اکنون ِ خويش‌ايد
و تکيه مي‌دهيد از سر ِ اطمينان
بر آرنج
مِجريِ عاج ِ جمجمه‌تان را
و از دريچه‌ی رنج
چشم‌انداز ِ طعم ِ کاخ ِ روشن ِ فرداتان را
در مذاق ِ حماسه‌ی تلاش ِتان مزمزه مي‌کنيد.

شما...

و من...

شما و من
و نه آن ديگران که مي‌سازند

دشنه
برای جگر ِشان
زندان
برای پيکر ِشان
رشته
برای گردن ِشان.

و نه آن ديگرتران
که کوره‌ی دژخيم ِ شما را مي‌تابانند
با هيمه‌ی باغ ِ من
و نان ِ جلاد ِ مرا برشته مي‌کنند
در خاکستر ِ زادورود ِ شما.



و فردا که فروشدم در خاک ِ خون‌آلود ِ تب‌دار،
تصوير ِ مرا به زير آريد از ديوار
از ديوار ِ خانه‌ام.

تصويري کودن را که مي‌خندد
در تاريکي‌ها و در شکست‌ها
به زنجيرها و به دست‌ها.

و بگوييدش:
«تصوير ِ بي‌شباهت!
به چه خنديده‌اي؟»
و بياويزيدش
ديگربار
واژگونه
رو به ديوار!

و من همچنان مي‌روم
با شما و برای شما
ــ برای شما که اين‌گونه دوستار ِتان هستم. ــ

و آينده‌ام را چون گذشته مي‌روم سنگ بردوش:
سنگ ِ الفاظ
سنگ ِ قوافي،
تا زنداني بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندان ِ دوست‌داشتن.

دوست‌داشتن ِ مردان
و زنان

دوست‌داشتن ِ ني‌لبک‌ها
سگ‌ها
و چوپانان
دوست‌داشتن ِ چشم‌به‌راهي،
و ضرب‌ْانگشت ِ بلور ِ باران
بر شيشه‌ی پنجره

دوست‌داشتن ِ کارخانه‌ها
مشت‌ها
تفنگ‌ها

دوست‌داشتن ِ نقشه‌ی يابو
با مدار ِ دنده‌هايش
با کوه‌های خاصره‌اش،
و شطِ تازيانه
با آب ِسُرخ‌اش

دوست‌داشتن ِ اشک ِ تو
بر گونه‌ی من
و سُرور ِ من
بر لبخند ِ تو

دوست‌داشتن ِ شوکه‌ها
گزنه‌ها و آويشن ِ وحشي،
و خون ِ سبز ِ کلروفيل
بر زخم ِ برگ ِ لگد شده

دوست‌داشتن ِ بلوغ ِ شهر
و عشق‌اش

دوست‌داشتن ِ سايه‌ی ديوار ِ تابستان
و زانوهای بي‌کاري
در بغل

دوست‌داشتن ِ جقه
وقتي که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه‌ْخود
وقتي که در آن دستمال بشويند

دوست‌داشتن ِ شالي‌زارها
پاها و
زالوها

دوست‌داشتن ِ پير‌یِ سگ‌ها
و التماس ِ نگاه ِشان
و درگاه ِ دکه‌ی قصابان،
تيپا خوردن
و بر ساحل ِ دورافتاده‌ی استخوان
از عطش ِ گرسنه‌گي
مردن

دوست‌داشتن ِ غروب
با شنگرف ِ ابرهاي‌اش،
و بوی رمه در کوچه‌های بيد

دوست‌داشتن ِ کارگاه ِ قالي‌بافي
زمزمه‌ی خاموش ِ رنگ‌ها
تپش ِ خون ِ پشم در رگ‌های گره
و جان‌های نازنين ِ انگشت
که پامال مي‌شوند

دوست‌داشتن ِ پاييز
با سرب‌ْرنگیِ آسمان‌اش

دوست‌داشتن ِ زنان ِ پياده‌رو
خانه‌شان
عشق ِشان
شرم ِشان

دوست‌داشتن ِ کينه‌ها
دشنه‌ها
و فرداها

دوست‌داشتن ِ شتاب ِ بشکه‌های خالیِ تُندر
بر شيب ِ سنگ‌فرش ِ آسمان

دوست‌داشتن ِ بوی شور ِ آسمان ِ بندر
پرواز ِ اردک‌ها
فانوس ِ قايق‌ها
و بلور ِ سبزرنگ ِ موج
با چشمان ِ شب‌ْچراغ‌اش

دوست‌داشتن ِ درو
و داس‌های زمزمه

دوست‌داشتن ِ فريادهای ديگر

دوست‌داشتن ِ لاشه‌ی گوسفند
بر قناره‌ی مردک ِ گوشت‌فروش
که بي‌خريدار مي‌ماند
مي‌گندد
مي‌پوسد

دوست‌داشتن ِ قرمزیِ ماهي‌ها
در حوض ِ کاشي

دوست‌داشتن ِ شتاب
و تاءمل

دوست‌داشتن ِ مردم
که مي‌ميرند
آب مي‌شوند
و در خاک ِ خشک ِ بي‌روح
دسته‌دسته
گروه‌گروه
انبوه‌انبوه
فرومي‌روند
فرومي‌روند و
فرو
مي‌روند

دوست‌داشتن ِ سکوت و زمزمه و فرياد

دوست‌داشتن ِ زندان ِ شعر
با زنجيرهای گران‌اش:
ــ زنجير ِ الفاظ
زنجير ِ قوافي...



و من هم‌چنان مي‌روم:
در زنداني که با خويش
در زنجيري که با پاي
در شتابي که با چشم
در يقيني که با فتح ِ من مي‌رود دوش‌بادوش
از غنچه‌ی لبخند ِ تصوير ِ کودني که بر ديوار ِ ديروز
تا شکوفه‌ی سُرخ ِ يک پيراهن
بر بوته‌ی يک اعدام:
تا فردا!



چنين‌ام من:
قلعه‌نشين ِ حماسه‌های پُر از تکبر
سم‌ْضربه‌ی پُرغرور ِ اسب ِ وحشیِ خشم
بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدير
کلمه‌ی وزشي
در توفان ِ سرود ِ بزرگ ِ يک تاريخ
محبوسي
در زندان ِ يک کينه
برقي
در دشنه‌ی يک انتقام
و شکوفه‌ی سُرخ ِ پيراهني
در کنار ِ راه ِ فردای برده‌گان ِ امروز.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



پشتِ ديوار تلخي‌ي ِ اين اعتراف چه سوزاننده است که مردي گشن و خشم‌آگين
در پس ِ ديوارهاي ِ سنگي‌ي ِ حماسه‌هاي ِ پُرطبل‌اش
دردناک و تب‌آلود از پاي درآمده است. ــ



مردي که شب‌همه‌شب در سنگ‌هاي ِ خاره گُل مي‌تراشيد
و اکنون
پُتک ِ گران‌اش را به سوئي افکنده است
تا به دستان ِ خويش که از عشق و اميد و آينده تهي‌ست فرمان دهد:



«ــ کوتاه کنيد اين عبث را، که ادامه‌ي ِ آن ملال‌انگيز است


چون بحثي ابلهانه بر سر ِ هيچ و پوچ...
کوتاه کنيد اين سرگذشت ِ سمج را که در آن، هر شبي
در مقايسه چون لجني‌ست که در مردابي ته‌نشين شود!»







من جويده شدم
و اي افسوس که به دندان ِ سبعيت‌ها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنج ِ جويده شدن را به‌گشاده‌روئي
تن‌در دادم
چرا که مي‌پنداشتم بدين‌گونه، ياران ِ گرسنه را در قحط‌سالي اين‌چنين
از گوشت ِ تن ِ خويش طعامي مي‌دهم
و بدين رنج سرخوش بوده‌ام
و اين سرخوشي فريبي بيش نبود;



يا فروشدني بود در گنداب ِپاک‌نهادي‌ي ِ خويش
يا مجالي به بي‌رحمي‌ي ِ ناراستان.
و اين ياران دشمناني بيش نبودند
ناراستاني بيش نبودند.







من عمله‌ي ِ مرگ ِ خود بودم
و اي دريغ که زنده‌گي را دوست مي‌داشتم!



آيا تلاش ِ من يک‌سر بر سر ِ آن بود
تا ناقوس ِ مرگ ِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟



من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!







در پس ِ ديوارهاي ِ سنگي‌ي ِ حماسه‌هاي ِ من
همه آفتاب‌ها غروب کرده‌اند.
اين سوي ِ ديوار، مردي با پُتک ِ بي‌تلاش‌اش تنهاست،
به دست‌هاي ِ خود مي‌نگرد
و دست‌هاي‌اش از اميد و عشق و آينده تهي‌ست.



اين سوي ِ شعر، جهاني خالي، جهاني بي‌جنبش و بي‌جنبده، تا ابديت
گسترده است
گهواره‌ي ِ سکون، از کهکشاني تا کهکشاني ديگر در نوسان است
ظلمت، خالي‌ي ِ سرد را از عصاره‌ي ِ مرگ مي‌آکند


و در پُشت ِ حماسه‌هاي ِ پُرنخوت



مردي تنها



بر جنازه‌ي ِ خود مي‌گريد
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تنها ... اکنون مرا به قربان‌گاه مي‌برند
گوش کنيد اي شمايان، در منظري که به تماشا نشسته‌ايد
و در شماره، حماقت‌هاي ِتان از گناهان ِ نکرده‌ي ِ من افزون‌تر است!




ــ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است.




بهشت ِ شما در آرزوي ِ به برکشيدن ِ من، در تب ِ دوزخي‌ي ِ انتظاري
بي‌انجام خاکستر خواهد شد; تا آتشي آن‌چنان به دوزخ ِ
خوف‌انگيز ِتان ارمغان برم که از تَف ِ آن، دوزخيان ِ مسکين،
آتش ِ پيرامون ِشان را چون نوشابه‌ئي گوارا به‌سرکشند.




چرا که من از هرچه با شماست، از هر آن‌چه پيوندي با شما داشته
است نفرت مي‌کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش ِ بوي‌ناک ِتان و
از دست‌هاي ِتان که دست ِ مرا چه بسيار که از سر ِ خدعه فشرده است.




از قهر و مهرباني‌ي ِتان
و از خويشتن‌ام
که ناخواسته، از پيکرهاي ِ شما شباهتي به ظاهر برده است...




من از دوري و از نزديکي در وحشت‌ام.
خداوندان ِ شما به سي‌زيف ِ بي‌دادگر خواهند بخشيد
من پرومته‌ي ِ نامرادم
که از جگر ِ خسته
کلاغان ِ بي‌سرنوشت را سفره‌ئي گسترده‌ام




غرور ِ من در ابديت ِ رنج ِ من است
تا به هر سلام و درود ِ شما، منقار ِ کرکسي را بر جگرگاه ِ خود احساس
کنم.




نيش ِ نيزه‌ئي بر پاره‌ي ِ جگرم، از بوسه‌ي ِ لبان ِ شما مستي‌بخش‌تر بود
چرا که از لبان ِ شما هرگز سخني جز به‌ناراستي نشنيدم.




و خاري در مردم ِ ديده‌گان‌ام، از نگاه ِ خريداري‌ي ِتان صفابخش‌تر
بدان خاطر که هيچ‌گاه نگاه ِ شما در من جز نگاه ِ صاحبي به برده‌ي ِ
خود نبود...




از مردان ِ شما آدم‌کشان را
و از زنان ِتان به روسبيان مايل‌ترم.




من از خداوندي که درهاي ِ بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به
لعنتي ابدي دلخوش‌ترم.
هم‌نشيني با پرهيزکاران و هم‌بستري با دختران ِ دست‌ناخورده، در
بهشتي آن‌چنان، ارزاني‌ي ِ شما باد!
من پرومته‌ي ِ نامُرادم
که کلاغان ِ بي‌سرنوشت را از جگر ِ خسته سفره‌ئي جاودان گسترده‌ام.




گوش کنيد اي شمايان که در منظر نشسته‌ايد
به تماشاي ِ قرباني‌ي ِ بيگانه‌ئي که من‌ام ــ :
با شما مرا هرگز پيوندي نبوده است.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود
۱


در برابر ِ هر حماسه من ايستاده بودم.



و مردي که اکنون با ديوارهاي ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرين را انتظار مي‌کشد
از پنجره‌ي ِ کوتاه ِ کلبه به سپيداري خشک نظر مي‌دوزد;
به سپيدار ِ خشکي که مرغي سياه بر آن آشيان کرده است.
و مردي که روزهمه‌روز از پس ِ دريچه‌هاي ِ حماسه‌اش نگران ِ کوچه
بود، اکنون با خود مي‌گويد:



«ــ اگر سپيدار ِ من بشکفد، مرغ ِ سيا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغ ِ سيا بگذرد، سپيدار ِ من خواهد شکفت ــ



و دريانوردي که آخرين تخته‌پاره‌ي ِ کشتي را از دست داده است
در قلب ِ خود ديگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبي‌خانه‌ئي‌ست
و دريا را قلب‌ها به حلقه کشيده‌اند.



و مردي که از خوب سخن مي‌گفت، در حصار ِ بد به زنجير بسته شد
چرا که خوب فريبي بيش نبود، و بد بي‌حجاب به کوچه نمي‌شد.
چرا که اميد تکيه‌گاهي استوار مي‌جُست
و هر حصار ِ اين شهر خشتي پوسيده بود.



و مردي که آخرين تخته‌پاره‌ي ِ کشتي را از دست داده است، در
جُست‌وجوي ِ تخته‌پاره‌ي ِ ديگر تلاش نمي‌کند زيرا که تخته‌پاره،
کشتي نيست
زيرا که در ساحل

مرد ِ دريا
بيگانه‌ئي بيش نيست.


۲


با من به مرگ ِ سرداري که از پُشت خنجرخورده است گريه کن.



او با شمشير ِ خويش مي‌گويد:

«ــ براي ِ چه بر خاک ريختي
خون ِ کساني را که از ياران ِ من سياه‌کارتر نبودند؟


و شمشير با او مي‌گويد:

«ــ براي ِ چه ياراني برگزيدي
که بيش از دشمنان ِ تو با زشتي سوگند خورده بودند؟

و سردار ِ جنگ‌آور که نام‌اش طلسم ِ پيروزي‌هاست، تنها، تنها بر
سرزميني بيگانه چنگ بر خاک ِ خونين مي‌زند:


«ــ کجائيد، کجائيد هم‌سوگندان ِ من؟

شمشير ِ تيز ِ من در راه ِ شما بود.
ما به راستي سوگند خورده بوديم...»



جوابي نيست;
آنان اکنون با دروغ پياله مي‌زنند!


«ــ کجائيد، کجائيد؟
بگذاريد در چشمان ِتان بنگرم...»


و شمشير با او مي‌گويد:
«ــ راست نگفتند تا در چشمان ِ تو نظر بتوانند کرد...

به ستاره‌ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه‌ي ِ ستاره‌گان‌اش از راه در مي‌رسد.
به ستاره‌ها نگاه کن
چرا که در زمين پاکي نيست...»



و شب از راه در مي‌رسد
بي‌ستاره‌ترين ِ شب‌ها!
چرا که در زمين پاکي نيست.
زمين از خوبي و راستي بي‌بهره است

و آسمان ِ زمين
بي‌ستاره‌ترين ِ آسمان‌هاست!


۳


و مردي که با چارديوار ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرين را انتظار مي‌کشد از
دريچه به کوچه مي‌نگرد:
از پنجره‌ي ِ رودررو، زني ترسان و شتاب‌ناک، گُل ِ سرخي به کوچه
مي‌افکند.
عابر ِ منتظر، بوسه‌ئي به جانب ِ زن مي‌فرستد
و در خانه، مردي با خود مي‌انديشد:


«ــ بانوي ِ من بي‌گمان مرا دوست مي‌دارد،

اين حقيقت را من از بوسه‌هاي ِ عطش‌ناک ِ لبان‌اش دريافته‌ام...
بانوي ِ من شايسته‌گي‌ي ِ عشق ِ مرا دريافته است!»



۴


و مردي که تنها به راه مي‌رود با خود مي‌گويد:


«ــ در کوچه مي‌بارد و در خانه گرما نيست!
حقيقت از شهر ِ زنده‌گان گريخته است; من با تمام ِ حماسه‌هاي‌ام به

گورستان خواهم رفت

و تنها
چرا که
به راست‌ْراهي‌ي ِ کدامين هم‌سفر اطمينان مي‌توان داشت؟


هم‌سفري چرا بايدم گزيد که هر دم
در تب‌وتاب ِ وسوسه‌ئي به ترديد از خود بپرسم:

ــ هان! آيا به آلودن ِ مرده‌گان ِ پاک کمر نبسته است؟»



و ديگر:
«ــ هوائي که مي‌بويم، از نفس ِ پُردروغ ِ هم‌سفران ِ فريب‌کار ِ من

گندآلود است!

و به‌راستي
آن را که در اين راه قدم بر مي‌دارد به هم‌سفري چه حاجت است؟»
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها