وای یواش نکنه یکیشون اینجا باشههههههههه
باور کن از خودشون خطرناک تر خودشونن
حوصله دارین براتون یه داستان واقعی بگم از همین جعفرآبادیها
من میگم دوست داشتین بخونن
دو سال پیش یکی از همین جعفرآبادیها خواهر و مادرمو میبینه واسه خودش بدون اینکه اینا متوجه بشن تعقیبشون میکنه خونه رو یاد میگیره همون لحظه که اینا وارد خونه میشن میره از در و همسایه تحقیقاتشو میکنه بعد بدون اینکه بره خونه زنگ میزنه پدر و مادر و فک و فامیلشون و میگه بیاین بریم خواستگاری
باورکنین راست میگم مادرم میگفت یک ساعت نشده بود که رسیده بودیم خونه دیدم دم در خونه مون یه تجمع زیادیه با هیاهو و سر و صدا فکر کردم دعواست از پنجره که نگاه کردم دیدم یه مینیبوس مهمون گل و شیرینی بدست دم در خونه هستن خوب که نگاه کردم دیدم کسی رو نمیشناسم گفتم مهمون همسایه هستن حتما
که یهو دیدم نه زنگ در خونه ی مارو میزنن گفتش که رفتم دم در گفتم منزل کی رو میخواین گفتن عروس خانوم ما کجاست
(خواهرم اون موقع همش 14 سالش بود)
مادرم میگه اشتباه اومدین ما تازه عروس نداریم
میگن اومدیم عروسمونو ببریم
خلاصه مادر با ما تماس گرفت که سریع بیاین یه عده دیوونه بدون قرار قبلی اومدن دعوا
وای الان میخندم اون موقع نمیدونین چه حالی بودم
خلاصه تا دوازده شب نشستن که جواب بگیرن
گفتن ما فامیل داریم تا حالا واسه پسرای دیگمون از کسی نه نشنیدیم ولی فامیلامون که نه شنیدن چند نفر و کشتن
مادرم ما رو صدا زد توی اتاق گفت که اینا حرف حالیشون نیست یه جوری دست بسرشون کنید که برن و الا کارمون به خون و خونریزی میکشه
گفتیم شما تشریف ببرین ما بعدا بهتون جواب میدیم گفتن الان باید جواب بدین
گفتیم آخه باید تحقیق کنیم گفتن الان بریم تحقیق همسایه هامون تا 1 و 2 شب تو کوچه میشینن باید بیاین الان بریم
وای خدا میدونه که واسه تحقیق چقدر باهاشون کلکل کردیم که اصلا تحقیق لازم نیست شما رو قبول داریم
گفتیم پسرتون سربازی نرفته وقتی رفت ایشااله بیاین صحبت میکنیم
گفتن ما رسم نداریم پسرمون بره سربازی
میخواستیم با 110 تماس بگیریم که مادرم میگفت من اینا رو میشناسم نباید باهاشون در بیفتیم
امشب یه جوری برن ما کلا از این شهر میزاریم میریم
خلاصه گفتیم دختر مال شما یه فرصت کوتاه بدین که ما خودمونو آماده کنیم
اولش مگه قبول میکردن بعد از کلی دردسر قبول کردن
بعد از اون خودمون نوبتی باهاشون تماس میگرفتیم صدامونو عوض میکردیم راجع به خودمونو بد قدمی دخترمون بد میگفتیم یا یکی دو هفته این کارمون بود و در کنارش صلوات و نذر و نیاز و دعا که از سرمون باز بشن که خدارو شکر خودشون کنار کشیدن
وای چقدر حرف زدم
الهی تاری یکی از اینا بخوره به تورت که اینقدر مشکل درست میکنی