بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-16-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )


يه روزي
يه رورگاري
يه پرنده بود
فقط عشقُو مي‌فهميد و محبّت، ديگه هيچ
لبِ هر بومي مي‌شَست
چشِ خيسشو مي‌بست
كلافِ قلبشُو وا مي‌كرد و مي‌داد به صدا
بادبادك مي‌رفت هوا
”آدما! آي آدما!
چي شده مهر و وفا!؟
پرِ پروازِ شما رُو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رُو چي بست!؟
آخه ...“
يهو تيزيِ دردي تو بالش مي‌نشست
خودشُو كشون‌كشون
به پناهي مي‌رسوند
بادبادك از تو هوا
ول مي‌شد روي زمين
زيرِ پاي آدما
قهقهه، شادي و، دشنام مي‌رفت توي هوا:
”آخرش دخلشو ديدين كه اُورديم، بسشه!
ديگه تا اون باشه، پيداش نمي‌شه!“
”چرا آخه!؟ آدما!“
از تو لونه‌ي سگي
كه پناه اُورده بود
زل و زل نگاه مي‌كرد
خدا رُو صدا مي‌كرد
هي چرا چرا مي‌كرد:
”مگه جز مهر و محبّت آخه حرفي مي‌زنم!؟
مگه جز قصّه پرواز چيزي رفت از دهنم!؟“
تهِ لونه غرولند سگ پيچيد:
”تا يه استخوني رُو درببريم
ما سگا بلكه يه وقتي بپريم
رد شو بذا باد بياد!
نذا روي آدمم بالا بياد!“
طفلكي خزون پرون
خودشو كشوند تو خون
تا رسوند پاي ستون
چشش افتاد به يه بچّه كه با ترس و دلهره
هل مي‌داد بادبادكو قايمكي تو پيرهنش
غلغلي افتاده بود توي تنش
آسه آسه رفت رو بوم
تا اونو نخش بده تا به خدا
كه يه‌باره بي‌هوا
سِيلي از سيلي و فحش و عربده رسيد ز راه
همه چيز رفت رو هوا
اون پرنده كوچولو
پلكاشو رو هم كشيد
سرشو برد زيرِ بال
اشك و خون تو هم دويد
ناله‌ها كه از دلش پا مي‌گرفت
مثِ خنجر تو گلوش جا مي‌گرفت:
”چرا آخه!؟ آدما!
چرا آخه!؟ آدما!“
...
مدتي گذشت و خيل آدما
يا مي‌لوليد توي هم يا مي‌چريد
هر سري توي يه آخور مي‌چميد
هر كسي كارِ خودش بارِ خودش آتيش به انبارِ خودش
هر كسي گليمِ خودْشُو بايد از آب بكشه
هر كسي كلاه خودْشُو بگيره باد نبره
هر كي بايد بخوره اگه نه خودش خورده مي‌شه
هر كسي گرگ بشه
اونقده گرگ
كه حتّي گرگاي راس‌راسكي هم
جا بخورن
وا بمونن
برن و با برّه‌ها صيغه‌ي دوستي بخونن
توبه‌اي كنن كه مرگ توش نباشه
با خدا واردِ دردِ دلك و گِله بشن
سگاي گَله بشن
...
توي اين حال و هوا
يه روزِ باروني سرد و سياه
كه همه لم داده بودن پاي آتيش، تو لحاف
داروي خواب‌آورِ دخترِ شاهِ پريون خورده بودن
خواب! چه خوابي! انگاري مرده بودن!
يه دفه پيچيد دوباره تو هوا
صداي خيسِ پرنده تا خدا:
”آدما! آي آدما!
تا كي اين‌جوري نشستن!؟ تا به كي!؟
پرِ پروازُو شكستن!؟ تا به كي!؟
آخه از قند و قفس سير نشدين!؟
از خور و خواب و هوس خسته و دل‌گير نشدين!؟
آخه بس نيس ديگه حرفِ اين و اون!؟
كي‌كيَك يا چي‌چيَك يا كه فلون!؟
پهلوون پنبه‌ي اخلاق شدن!؟
توي رجّاله‌گري طاق شدن!؟
روي آيينه‌ي جون پرده‌كشي!؟
درِ دالونكِ دل نرده‌كشي!؟
آدما! آي آدما!
شماها رُو به خدا!
پرِ پروازِ شما رُو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رُو چي بست!؟“
آتيش از هر طرف اومد رو سرش
سنگ و چوب
فحش و فغون
داد و هوار
توي بارون مي‌پريد امّا پرنده، بي‌قرار
صدا با خون قاطي شد
خون با بارون قاطي شد
توي بارونكِ خون
توي اون رنگين‌كمون
پر مي‌زد ناله كنون:
”آدما! آي آدما!“
آدما پاك همه ديوونه شدن:
”بزنيدش نپره!
پرده‌ها رو ندره!
بالشو نشون برين!
اونو از هم بدرين!
صداشُو گِل بگيرين!
صداشُو گِل واق و واق!
واق و واق و واق و واق!“
- سگه اومد درِ لونه
با نگاهِ پر سؤال
بُهْتِشُو تكوند و رفت -
يهوي پرنده افتاد رو زمين
”آدما!... آي!... آدما!...“
نعره‌ها رفت به هوا:
”حالشُو خوب جا اُورديم، مگه نه؟
پايين از بالا اُورديم، مگه نه؟
ديگه تا اون باشه زرزر نكنه!
قصّه‌ي محبّت و مهر نكنه!
آخه پرواز مگه نون و آب مي‌شه!؟
آخه آواز مگه جاي خواب مي‌شه!؟“
بعدشَم يكي يكي
پا گذاشتن رو پرنده
پركشيدن
تو لحاف
سينه‌هاشون همه صاف
داروي خواب‌آورِ دخترِ شاهِ پريون
كي‌كيَك با بي‌بي جون
...
كم‌كَمك خواب توي پوستش نمي‌گنجيد و
مي‌پاشيد تو هوا
طفلكي بچه چشاش رو هم و
روحش خيسِ خيس
پرسه مي‌زد زيرِ بارونِ خدا
روبه‌راه بود ديگه كاروانِ خواب
نه تكوني، نه صدايي، نه شتاب
مثِ حركت تو بيابونِ يه قاب
بچّه پلكاشُو گشود
ديگه توي قاب نبود
تنشُو رسوند به روح
جايي كه پرنده مونده بود به‌جا
تا نشس، ابرِ نگاش تو هم دويد
يه چيزي تو مَلمَلِ دلش خليد
تو گلوش چيزَكي جابه‌جا شكست
دلشُو اَتو چشاش آسه تكوند
اونقده تا تو تنش هيچي نموند
...
يه دفه اَ پسِ اشك
يه پرنده پركشيد
نگاه كرد روي زمين
طفلكي هيچي نديد
اولش يه كمي هاج، يه كمي واج
بعد يهو خنده كشيد پر رو لباش
گريه ماسيد تو نگاش
سركشيد تو آسمون
يه پرنده پَرزَنون
صداش هي دورتر و دور:
”آدما! آي آدما!
پرِ پروازِ شما رو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رو چي بست!؟
آدما!
آي!
آدما!“
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 01-16-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )

تنت، ارزانيِ آرزوهاي حقيرت باد!
با جانت به گفت‌وگو نشسته‌ام اينك
بشايسته‌تر نبود آيا
شباويزِ دل‌شكسته‌اي بودن
و بي‌آشيانگي را بر شاخسارِ سرما لرزيدن
آسمان را غريبانه كاويدن
و رويايي را در دوردستِ افق به‌دردْ پاييدن
و از ناي دل‌تنگي، خونْ‌ترانه پاليدن
ناليدن
ناليدني چاوشي‌خوانِ باليدن.
فكرت ارزانيِ سوداهايت!
با عاطفه‌ات سخن مي‌گويم
بشايسته‌تر نبود آيا
بر مدارِ انتظار گرديدن
مهر ورزيدن
و به عشق ارزيدن
و باوري را بنفروختن به نان
مردن و ماندن
نه ماندن و مردن
آه! نه!
اين تو ارزانيِ تو باد!
ارزانيِ بي‌نوايي‌ها!
من و آن تويي كه هنوز
آذرخشِ احساسش
جنگلِ خاطره‌ها را مي‌سوزاند
و ابرِ عاطفه‌اش باريده‌ست
در تماميِ طولِ شب با من
در سوگِ سياوشاني كه هنوز
حكايتشان بر لبانِ شعله‌ها جاري‌ست
و عاشقاني كه هم‌چنان بر صليبِ رنج مي‌رقصند
بر بلنداي جلجتاي تنهايي
- كه هر ميخ، بالِ پروازي‌ست از دريچه‌هاي زخم
رو به آسمانِ رهاييِ انسان -
من و آن تويي كه عشق زاييدش
در تو افسرد
در من زيست
بي‌آن‌كه تو هرگز بداني كيست
آن تويي كه در ترانه‌هاي من جاري‌ست
آن تويي كه جز من نيست
آن تويي كه در آن روي صليبِ رنج
بي‌آن‌كه ببينمش
به‌يقين توانم‌گفت
كه با هر عاشقي هميشه مي‌رقصد
...
اين ناكجا آباد
ارزانيِ تو باد!
علي بداغي

كاش تيغِشتِ تيا تو بِه دِلُم تَشْ نيْ‌وَند!
اَيَرَم وَنْد و بُريدي زُم پا
وا خيالُم نيْ‌مَند!
چه بُگُم؟
كيْ اِبَرِه رَه بِه دِلُم؟
فادِه چِه داره شَو و رو
هِي سُرو گُهْدن و وا سر زِيدن!
زنده‌يي دادن و غم اِسْتِيدن!
بالِ رو هِي دِل و بِهدِلْ كِردن!
حين زِ تيْ رِحْدِن و قاغِذ دِرْدن!
سَر بِكَش اِي دِلِ تِينا بِه گِريوونِ خُت و دُنْگ مَدِه!
خَوِ مَرْگ وَسْتِه بِه مال، هَي خَشِخار بُنْگ مَدِه!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-16-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )

برگزيده‌ای از كتابِ "بود ، چندرغازِ روياهايمان را هم ربود" / علی بداغی / نشر دارينوش / 1379

لابه‌لاي اين همه استعاره و تصوير
پِرِس‌شده‌ام
باور كن
سلام‌هايمان حتّي
استعاره از تبسّمِ سنگ است
- هيس‌س‌س! -
مي‌داني؟
اگرچه هرگز نشد ترانه‌اي بشنويم و اشكمان امان بدهد
و اگرچه در تمامِ ترانه‌ها تنها
جاي لبخندِ ساده‌اي خالي است
با اين‌همه
چه‌قدْر
چه‌قدْر
دلم براي ترانه‌اي تنگ است
علي بداغي


حالا گيريم
هي به استعاره و تصوير
طوفان را
به سروقتِ بابونه‌ها ببرم
و به استعانت سنگي
كبوتر را
از خاطراتِ نمناكِ آسمان
پاك گردانم
هيچ كس پِي به اندوهِ اين دلِ صاحبْ‌مرده خواهد برد؟
آه!
ديگر طاقتم طاق است
آخر
هر كجاي اين سال‌هاي بي‌ترانه كه مي‌نگرم
پروانه‌اي
به سنجاق است
علي بداغي



وقتي كه پنجره‌ها و پرده‌ها
به اصراري غريب
پلك بر هم نهاده‌اند
ستاره‌ها و پرستوها
چه ساده‌اند
علي بداغي



ديگر
خو گرفته‌ام
به دوخوانيِ زنجير و زنجره
يادش به‌خير!
خواب‌هايمان حتّي
از پرستو بود وپنجره
علي بداغي


زيرِ اين سرگشته جاويدِ كبود
ناگزير از بلبشوي نان و
درهم‌مي‌كشدْهردَم‌سگرمهْ آسمان و
هي سلام از روي عادت
در حصارِ سربيِ سيمان و دود
دلْ‌خوشي‌مان
هي به مشتي خواب و رويا و
همين آوازهاي ساده بود.
بود
چندرغازِ روياهايمان را هم
ربود!
علي بداغي



- خب پدر!
خسته نباشي و
نباشد تن و جانت كسل!
ماحصلِ آن همه دلواپسيكودكت آمد به در از آب و گل.
- حوصله كن نازنين!
تازه رسيديم به بن‌بستِ دل.
علي بداغي



يادِ آن رويا به خير!
تا دو چشمِ خيس و خسته
در پسِ پرچينِ پلكم
تازه مأوا مي‌گرفت
دل
گريبان غبارآلودِ آن بي‌چاره‌ها را
مي‌گرفت
علي بداغي



چشمم
به شب و
پنجره و
دو چشمِ خوابيده‌ي دل‌داده‌به‌مهتابِ تو بود
واماندم
در كوچه‌ي آسمانِ آبي
آخر
ماه
با سبدي ستاره
بي‌تابِ تو بود
علي بداغي



بر سپيدِ صخره‌ي صعب‌العبورِ لاجرم ليزِ تصاويرِ خيال
ازنفَس‌افتاده آهوبره‌اي
با سگان صيد و ...
در خوابي سبك
بهمني بالقوه چون غولي عظيم ...
شاعري آشفته بر تيغِ تخيّل
دل دو نيم
علي بداغي



بيا و
براي يك بار هم كه شده
از رخت‌خوابِ رخوت‌ناكِ خاطراتِ خلسه‌آورت
برخيز!
تماشايي ست
واپسين بوسه‌هاي بي‌صداي نسيم
بر انگشتانِ كشيده‌ي باغ و
بي‌قراريِ باران و
شكوهِ شاعرانه‌ي اين وداعِ شورانگيز.
تو را
به تمامِ ترانه‌ها!
نه‌ـه‌ـه‌ـه!
به فراسوي صعب‌الصعودِ سوسويِ استعاره‌ها
برخيز!
برخيز!
همين روزها ست
كه كوچ مي‌كند از تمامِ كوچه‌ها
پاييز.
علي بداغي



- يادش به خير آمدشدِ گهواره و لالايي و افسانه‌ها و قصّه‌ها!
- از زندگي سيرم نكن!
- هي پرسه در بي‌انتهاي كوچه‌ي بارانيِ پروانه‌ها!
- پيرم نكن!
- گيريم من ساكت شوم امّا تو ...
- تحقيرم نكن!
بگذار و عَد پاي ستونِ سختِ باران‌خورده‌ي احساس
زنجيرم نكن!
در اين خيابان‌هاي خالي از خداي مرگ بر يا زنده بادا نان
زمين‌گيرم نكن!
دردت به جانم
بگذر و
زين بيش‌تر
خون در دلِ
آهوي كركس در پيِ
صحراي تصويرم
نكن!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face

ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 01-16-2008 در ساعت 09:26 AM دلیل: تغییر فونت
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-16-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )

گرچه جمعه ست و
به ظاهر
كوچه‌اي در وحشتِ آمدشدِ نفرت‌برانگيزِ قُرُقچي‌هاي قوماً انكرالاصوات آب و
نوچه‌هاي نعشه‌ي نان نيست
هيچ كس
گوشش
بدهكارِ
صداي پچ‌پچِ پاييزيِ پروانه‌ها
با باد و باران نيست
علي بداغي



شاعر كه شدي
خسته‌اي از هر جنگي
آن گونه
كه حتّي اگرت
دشنه ببارد
فلك و
زمين
به دشنام آيد
دستت
بنمي‌رود
به سوي سپري
يا
سنگي
ديگر
تويي و
تراكمِ
دلْ‌تنگي
علي بداغي



دودكشِ درهمِ هي‌ديده‌به‌ديدارِدود!
كاش
هميشه
كَمكي سرد بود!
علي بداغي



كودكي
پاشيده بر ديوار
گنجشكي
به سنگ
...
شاخه نجوا مي‌كند:
”نفرين به جنگ!“
علي بداغي



به عبورِ آبيِ ابري
اعتباري نبود.
پس
نشستيم در معبرِ طوفان
حتّي بشارتِ غباري نبود.
خسته و خاموش
رو به آفاقِ افسانه آورديم
شيهه‌ي هيچ اسبِ بي‌سواري نبود.
كه مي‌داند؟
شايد
اشتباه فهميديم
و از نخست
قراري نبود.
علي بداغي



ماه
آن بالا
چه حالي مي‌كند!
شيشه‌ي شيرِ شبش را
كودكي
در دهانِ گربه
خالي مي‌كند.
علي بداغي



در شهر
وِلوِله‌اي برپا ست
خانه‌هاي نه‌چندان‌سال‌خورده را حتّي
مي‌ستيزند و
مي‌سازند
و ديوانه‌اي نشسته روي درخت
رد پاي پرسشش
بر جبين‌هاي خيسِ عابران جاري ست:
”راست مي‌گويند
كه ديوانگان تنها ساكنانِ كوچه‌هاي سبزِ پروازند؟“
...
مي‌ستيزند و
مي‌سازند
علي بداغي



آسمان
پيشاني‌اش را
زد به سنگ.
دستِ كودك
رنگي و
در دفترِ او
يك تفنگ.
علي بداغي



متراكم شده‌ام.
تُنُك آبي تاريك
ترْكِ تكرارِ تكاني تَك‌وتوك
كه اگر ماتَرَكِ تَرْكِ تَكَلّم تَرَكي بردارد
مي‌تَرَكم.
تَرْكم كن!
علي بداغي



در شگفت از شاپرك‌هاي به چشمِ كودكان شايد شرير
دخترك
در كوچه‌اي
هِن‌هِن كنان
مي‌گذارد دست بر زنگِ دري.
شاپرك‌ها هم‌چنانِ آه و
مي‌ريزد عرق
در حصارِ دستِ او
نيلوفري.
مي‌شود در باز و
روي بسترش
مادري خم گشته
مي‌گويد:
پري!
علي بداغي



مانده آيا در خيالت
هيچ از آن با هم نشستن
در نشيبِ آبشاران و
شقايق‌هاي شاد؟
يا همين را نيز
نان
رخصت نداد؟
خوش به حالت!
خوش به حالت!
كاش ما را نيز
سهمي از بسيارِ نسيان بود و
دل دادن به باد!
نفرت و نفرين به ... بگذر!
باز فوجي از كبوترهاي گفتم‌رفته‌ياد
گام بر پرچينِ چشمانم نهاد!
علي بداغي



كوچه از خِش‌خِشِ دامانِ استعاره‌اي
لب‌ريز.
پنجرا را باز مي‌كنم:
پاييز!
علي بداغي



كودكي
دل ْ‌نگران
زل‌زده در بركه‌ي آب.
لبِ گل ميزي گرد
ماهيِ كوچكِ نازي
در خواب.
مات و مبهوتِ تماشا
مهتاب.
علي بداغي



كودكي
در امتدادِ جويِ باريكي
روان
با نگاهي دردناك و
گام‌هايي پُرشتاب
...
نعشِ گنجشكي
بر آب
علي بداغي



شاعر هم كه نباشي و
اهلِ آباديِ باد و باران و دلْ‌تنگي
مگر مي‌شود
بي ترانه تاب آورد
در غباري
كه قُمريِ عاشق
در منتهي‌اليه غربتي غمْ‌بار
با ترديد
مي‌نشيند
روي پرچينِ پيرِ بي‌رنگي
و دست از دامنِ زمين
رها نمي‌كند
با تمامِ تلاشِ كودكان
سنگي؟
علي بداغي



حاصلِ حوصله‌ام را
گردبادِ بي‌قراري
برد.
باز
در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي خيال
چشمم
به خاطره‌ي خيس و كهنه‌سالي
خورد.
علي بداغي



كاش
يك تنگِ غروب
كه من از كوچه‌ي آشتي كنان
مي‌گذشتم خاموش
گونه‌ام رد قدم‌هاي ”مگر خاطره‌هم مي‌ميرد!؟“
تو از آن سويِ همان كوچه ...
خدايا!
نفسم مي‌گيرد!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 01-16-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )

ساده دل
چون غنچه
گُلْ‌برگِ تنش را
از هراسِ تلخِ طوفانِ نگاهي ناگهان
با حجابِ سبزِ روياهاي خود
پوشيده بود
بي‌خبر
از اين كه احساسم
زلالِ عشق را
در نمي‌دانم كدامين سوي صحراي خيال
از ميانِ چشمه‌ي ترديدِ چشمانش
شبي
لاجرعه
از فرطِ عطش
نوشيده بود
علي بداغي



كودكم
وارفته‌بود.
گربه
از حوضِ بزرگِ خانه‌ي همسايه
بالا رفته بود.
علي بداغي



پاسِ احساسي
كه خارستانِ خاموشِ خيالم را
به‌خاكستركشيد و
ريخت
در شريانِ تنگِ شعرهايم
باز
شور زندگي
شاخه‌اي مريم
برايش بردم و
شرمندگي
علي بداغي





راستي!
گيريم
هر خنجر كه در پهلوي باورها نشست
نوشداروي شرابي
شيوني
شعري
به كارش مي‌كني
دل كه چركين شد
چه كارش مي‌كني!؟
علي بداغي



بر نمي‌آيد به غير از ”دوستت مي‌دارم“ از دستم
حس و حالي هست
پس
هستم
علي بداغي



باورم كن
باورم كن
رهگذارِ كوچه‌هاي خيسِ رويا و خيال و خاطرات و حيرت و موسيقي و حسّ و كلام
باورم كن
باورم كن
از فشارِ بغض
ديگر
در نمي‌آيد صِدام.
با نگاهت
ايمنم كن
تا بگويم:
”دوستت دارم!“
همين و
والسلام!
علي بداغي



دوستت دارم!
و مي‌دانم كه مي‌داني
خيالت
سطرْ سطرِ خيسِ احساسِ تو را
از دفترِ ترديدِ چشمانت
نمي‌شد خواند؟
ديوانه!
دوستت دارم!
و مي‌دانم كه مي‌داني
نمي‌داني ولي شايد
تماشاي تو در بي‌انتهاي كوچه‌ي بارانيِ رويا
چه دنيايي ست!
دوستت دارم!
و مي‌دانم كه مي‌داني
نمي‌دانم ولي
آيا تو هم
باريكه راه‌هاي خيال و خاطراتم را
ستونِ يادبود خنجر و خون و جراحت مي‌كني يا ...
يگذريم!
اين دمِ آخر
خيالم را
با كلامي خيس
راحت مي‌كني؟
علي بداغي



هي نپرس آخر چرا
اين همه پروانه و پرواز را
لابه‌لاي دفترِ خيسِ تصاويرِ خيالي خسته
در سيلابْ‌گيرِ خنده‌اي خاكستري
جا كرده‌اي
باغِ طوفان‌ْ‌رُفته را
آيا
تماشا كرده‌اي؟
علي بداغي



بي‌تو باران
ديگر آن پيغام‌دارِ لحظه‌هاي ناب نيست
خشكسالان خيالم را ببين
هيچ
الّا
بي‌دريغا ريزِ هرگز
روي بامِ خواب نيست
علي بداغي



شاعر كه مي‌شوي
برادرت
باد است و
خواهرت
بنفشه‌اي بي‌قرار
در غروبِ غربت‌آلودِ گندم‌زاران.
و خانه‌ات؟
خانه‌ام؟
مي‌دانم كه نمي‌آيي
امّا بنويس:
حوالي ديروز
كوچه‌ي شهيدْ شقايقِ پيشين
يك در مانده به انتهاي آخرين بن‌بست
شماره‌ي
باران.
علي بداغي



ذرّه‌بين
مبهوت و
در آشوبِ انگشتانِ كودك
شاپرك
آزرده‌خاطر
در تلاش و پيچ و تاب
با دلي پُردرد
در مرزِ سَحر
مي‌كند اين پا و آن پا
آفتاب
علي بداغي



شاعري
سردرگريبان
در كنارِ تخته سنگي
در مسيرِ ماسه‌ها
افتاده بود.
قهرمانش را
لبِ دريا
به كشتن داده بود.
علي بداغي



نگهبان
در سوتِ خود دميد و
كودك دو پا قرض كرد
تا خانه.
ديدني بود
رقصِ پروانه!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها