نمی دانم
بارها در بارهی خدا اندیشیده ام. آیا هست؟ اگر هست چگونه هست؟ او چیست؟ کجاست؟نزدیک است یا دور؟ در ماست یا بر ماست؟جهان چگونه به او قائم است؟ از کی بوده و تا کی هست؟چطور جهان را مي بيند؟ چطور می شنود؟ از جانِ جهان و من چه می خواهد؟ و هزار هزار سوال دیگر.
مولانا در دفتر ششم مثنوي، حکایتِ مطربی را می گوید که در نزد شاهزادهي ترکی مشغول غزلسرایی شد. شاهزادهی ترک در حالی که مست بود مشغول گوش دادن به شعر مطرب شد. مطرب سعی می کرد اسرار وجود خداوند باریتعالی را در قالب شعر باز گوید. او اینچنین سرود که: نمی دانم تو ماهی یا خورشید و نمی دانم از من چه می خواهی. نمی دانم چگونه باید به تو خدمت کنم و نمی دانم آیا مشغول عبادت شوم یا به ذکر تو مشغول گردم. نمی دانم من کجا هستم و تو کجایی و عجیب اینست که از من جدا نیستی. نمی دانم مرا چگونه به خودت جذب می کنی، نمی دانم چرا گاهی به خودت نزدیک و گاهی دورم می کنی.
مطرب آغازيد پيش تركِ مست
در حجابِ نغمه، اسرار أَ لست
« من ندانم كه تو ماهى يا وثن
من ندانم تا چه مىخواهى ز من
مىندانم كه چه خدمت آرمت
تن زنم يا در عبارت آرمت
اين عجب كه نيستى از من جدا
مىندانم من كجايم تو كجا
مىندانم كه مرا چون مىكشى
گاه در بَر، گاه در خون مىكشى»
مطرب همچنان «نمی دانم» می گفت و در هر بیت آن را تکرار می کرد. مطرب آنقدر «نمی دانم» را تکرار کرد که حوصلهی شاهزادهی ترک سر رفت و با تندی بلند شد که با چماقی بر سر مطرب بکوبد!
همچنين لب در ندانم باز كرد
مىندانم مىندانم ساز كرد
چون ز حد شد، مىندانم از شگفت
ترك ما را زين حراره دل گرفت
بر جهيد آن ترك و دبوسى كشيد
تا عليها بر سر مطرب رسيد
مردِ بزرگواری چماق را از دست شاهزاده گرفت و گفت:« کشتن ِ مطرب در این ساعت خوش یُمن نیست.» شاهزادهی ترک گفت:« این مطرب چندان کلمهی نمی دانم را تکرار کرد که حالم دگرگون شد. لامذهب! اگر نمی دانی، پس چرا حرف می زنی؟! اگر می دانی، حرف بزن و مقصودت را به دیگران برسان. چیزی را بگو که می دانی و بیخودی نمی دانم، نمی دانم مگو. مثل اينست كه از تو بپرسند: «اهل کجایی؟» و تو بگویی: «من اهل بلخ، هرات، بغداد و موصل نیستم!» و این شهرها را تا آخر نام ببری و آخر نگویی اهل کجایی. خوب! از اول بگو اهل کجایی و خلاص! یا اینکه من از تو بپرسم:« چه خورده ای؟» و تو بگویی:« من شراب، کباب، شربت و عدس نخورده ام!»؛ اگر آنچه را خورده ای بگویی، کافی است.»
گرز را بگرفت سرهنگى به دست
گفت: نه! مطرب كشى اين دَم بد است
گفت:« اين تكرار بىحدّ و مرش
كوفت طبعم را، بكوبم من سرش
قلتبانا! مىندانى؟ گه مخور
ور همىدانى، بزن مقصود بر
آن بگو اى گيج، كه مىدانىاش
مىندانم، مىندانم، در مكش
من بپرسم كز كجايى هى مرى
تو بگويى نه ز بلخ و نه از هرى
نه ز بغداد و نه موصل نه طراز
در كشى در نى و نى راه دراز
خود بگو من از كجايم باز ره
هست تنقيح مناط اين جايگه
يا بپرسيدم چه خوردى ناشتاب
تو بگويى نه شراب و نه كباب
نه قديد و نه ثريد و نه عدس
آن چه خوردى آن بگو تنها و بس»
در این هنگام شاهزادهي ترک رو به مطرب کرد و پرسید:« اینهمه روده درازی و سخن فرسایی برای چیست؟! چرا آنچه را می دانی نمی گویی و مقصود را نمی رسانی؟» مطرب پاسخ داد:« وجود خداوند تعالی را نمی توان از طریق اثبات و «می دانم ها» دریافت بلکه او تنها با نفي و «نمي دانم ها»، قابل ِ شناخت است. به این دلیل اکنون با «نمی دانم» این ابیات را آغاز کرده ام و تو تنها بعد از مرگ، حقیقتِ ماجرا را در خواهی یافت.»
سخن خايى دراز از بهر چيست؟»
گفت مطرب:«زانكه مقصودم خفى است
مىرمد اثبات، پيش از نفى تو
نفى كردم تا برى ز اثبات بو
در نوا آرم به نفى اين ساز را
چون بميرى مرگ گويد راز را»
دفتر ششم مثنوي معنوي مولانا
..................................................
به بخش شعر و ادبیات منتقل شد
رزیتا 2