در خانه كسی را نزن با انگشت
تا در خانه ات را نزنند با مشت!
عبدالله مقدمی
در روزگاران قدیم خاله سوسكه ای بود كه ماجرای شوهر كردن و مراسم عروسی و ختنه سورون بچه اش هم تمام شده بود و رفته بود پی كارش. ما هم اصلاً كاری با این چیزها نداریم. یعنی اصلاً به ما چه كه توی خانه چه كسی چی می گذرد، ما فقط می خواهیم درباره كوچه و در خانه، صحبت كنیم.
بگذریم، خلاصه یك خاله سوسكه ای بود كه شوهر كرده بود و هر روز اول صبح صبحانه آقا را كه می داد و بچه را كه راهی مدرسه می كرد می ماند بیكار و حیران كه چه بكند. نه حوصله غذا پختن داشت، نه از خیاطی خوشش می آمد و نه حداقل باشگاهی نزدیك خانه شان بود كه سرش گرم بشود! آن وقت مجبور می شد راه بیفتد هلك و هلك در خانه های همسایه را با انگشت بزند و به بهانه سبزی پاك كردن و عیادت مریض و پرس و جو درباره كار و بار بچه همسایه، از كله صبح تا بوق سگ بنشیند و � صبر پیش گیرد؟ نخیر، بنشیند درباره مسائل بین المللی محله صحبت كند. خودتان هم كه بهتر می دانید بحث درباره مسائل بین المللی همیشه به ناچار مداخلات داخلی را هم به همراه دارد!. البته شما هم به این خاله بینوای بیكار صلح طلب كه همیشه خیر دیگران را می خواهد حق بدهید، بیكاری بد دردیست!
القصه جانم برایتان بگوید كه خاله وقتی به خانه اكرم خانم اینها می رفت، چالشها، راهكارها، مسایل و مشكلات خرد و كلان زندگی اعظم خانم اینها را طی مباحثات طولانی و دقیق مورد مطالعه و موشكافی قرار می داد و البته متقابلاً در منزل اعظم خانم حسابی برای اكرم خانم جبران می كرد. و باز خودتان كه بهتر می دانید آدمی، موجودی اجتماعی است و هر كنشی را واكنشی است چه برسد به سوسك! متوجهید كه؟ به هر حال بررسی زندگی اكرم خانم به هیچ وجه نمی توانست ارتباط هایی با زندگی اعظم خانم نداشته باشد و بر عكس.
هر روز صبح صدای انگشتی بر در یكی از خانه های محله شنیده می شد و معلوم نبود چرا همین طوری الكی تا شب یك دعوای گیس و گیس كشی در كوچه راه می افتاد.
گر چه سالها دود چراغ و خاك سبزی خوردن خاله سوسكه به هیچ وجه شك و گمانی درباره ارتباطی هر چند ناچیز بین منشاء همه آتشها و گور ایشان بر نمی انگیخت. حضور او در همه دعواهای داخلی البته فقط صلح طلبانه و خیرخواهانه و صد البته از روی اجبار بود. خلاصه، زندگی همین طوری به خوبی و خوشی می گذشت تا اینكه �
� � تا اینكه چی؟ می خواهید چه بشنوید؟ فخری خانم در را داشت از جا می كند، با مشت افتاده بود به جان در. گفت كه سیاه بخت شدم خاله. این مرتیكه لندهور سرم هوو آورده بود و خودم خبر نداشتم. الهی قلم پام می شكست و توی خانه خودم می نشستم و با تلفن مواظب این جونمرگ شده بودم. �
اینها حرف های آخر خاله توی دادگاه خانواده بود، آقا موشه هم با استناد به قوانین مطروحه و مشروحه عمراً كم نیاورد و گفت كه تمكنش را دارد، هر چند تا كه دلش بخواهد زن می گیرد! خاله سوسكه هم هر چقدر آه و نفرین كرد و گونه اش را خراشید، نتوانست اعتیاد یا بد دهانی یا حتی كتك زدن آقا موشه را ثابت كند. به هر حال او هیچ وقت فكر نمی كرد یك روز دم نرم و نازك آن مرتیكه لندهور بشود بلای جانش! و باز یادش رفته بود كه آقا موشه علاوه بر دم نرم و نازك، زبان چرب هم دارد، پول هم دارد،� دو تا زن هم دارد!!