رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (11)
- اين جا چه كار مي كني ؟
- فكر مي كنم .
- جاي خوبي انتخاب كردي . فريد رفت؟
خيلي وقت است.
- نتيجه چه شد ؟
آرام شانه هايش را بالا اندخت و گفت : هيچ!
-چه طور؟مگر با هم حرف نزنيد؟
- چرا .لادن! من نتوانستم هيچ چيز از حرف هاي فريد بفهمم. هيچ چيز! نه انگيزه، نه هدف ، ونه هيچ چيز ديگر!
از جواب دادن طفره رفت؟
تقريبا ! فريد خيلي رك حرف مي زند . احساس او به من در حد ازدواج كردن است. همين!
اين حرف باعث دلخوري ات شده؟
هم آره هم نه .آره ، به خاطر اينكه فهميدم آدم دروغگويي نيست و تظاهر نمي كند .
- شايد خواسته تو را امتحان كند . مي داني ، مردها آْن هم از نوع فريد ،نمي آيند رك و راست روبه رويت بشينند و بگويند : دوستت دارم ! عاشقت هستم ! براي فريد اين كار، دادن نقطه ضعف يا شكستن غرورش به حساب مي آيد.
- من در بد بن بستي گير كردم . از طرفي سر از حرف هاي فريد در نياوردم ، از طرفي احساس خودم مرااسير كرده؛ من عاشق فريد هستم .
مي توانم بپرسم به تو چه گفت ؟!
- عشق بعد از ازدواج
لادن با صداي بلند خنديد .
- كجاي حرفم خنده داره ؟
- معذرت مي خوام ! اما اين آقا فريد عجب عقايد شگفت انگيزي داره .
- به نظر تو حرفش قابل قبول است؟
-من از بعضي ها شنيدم عشق بعد از ازداخ محكم تر و عميق تر از عشق قبل از ازدواج است ." ببين آرام! نبايد تا اين حد خودت را تا حد آزار بدهي. در واقع فريد همه ي حقايق راگفته و اين تويي كه بايد تصميم بگيري! چون تو عاشقهستي و هيچ شرطي براي نپذيرفتن تو را قانع نميكند . بنابراين خودت را آزار نده يا همين حالا بگو نه و يا برگرد شيراز، تا همه چيز را فراموش كني! با گفتن بله، ريسك بزرگي در زندي ات مي كني. شايد شانس با تو يار باشد. در واقع تمام زندگي ها حتي آنهايي كه با عشق شروع مي شود، ريسكي بيش نيست و همه ي ما قمار باز دنياي خود هستيم.
- دقيقا فريد نيز به همين نكته اشاره كرد، زندگي ريسك و هيجان ناشي از آن،آخ ! لادن! نمي دوني تو اين موقعيت چقدر به تو حسوديم مي شه .
- به من ؟چرا ؟
تو و امير همديگر را دوست داريد و مي توانيد تمام مشكلات را از پيش رو برداريد
- تو هم مي تواني فريد را عاشق خودت كني . همان طور كه او را چشم بسته وادار به ازدواج كردي . مطمئنا حقايقي وجود دارد كه بعد ها مي تواني از آن سر در بياري.
* * * *
هفته اي در التهاب و نگراني ، بدون هيچ نتيجه اي بر آرام گذشت. چندين بار تصميم به بازگشت گرفت، اما قلبش او را ميخ كوب بر جاي قرار داد. ديگر باورش شده بود كه توان فرار را ندارد و به هر قيمتي فريد و عشق او را مي طلبد. حالا كه فريد او را مي خواست ، او نيز فرصت عرضه ي عشق را خواهد داشت و فريد را به دام خود خواهد كشيد فرصت يك عمر زندگي با مردي كه در ظاهر ، تمام خصوصياتيك مرد را دارا بود ؛ چرا كه مي دانست هيچگاه فريد را از ياد نخواهد برد و رها كردن خواسته هايش با نابودي قلب و روحش همراه بود . چه طور مي توانست انساني بي روح و متحرك باقي بماند!فريد تنها مرد ايده آلي بود كه توانسته او را شيفته ي خود كند .آرام در حالي كه گل سفبد ياسي را مي بوييد با خود گفت : فريد، همان مرد رويا هاي من است . من او را از دست نخواهم داد.
* * * *
سرانجام آن شب موعود فرا رسيد. آرام لباسي از حرير سبز كاهويي ، با گل هايي سفيد به تن داشت . بي شك زيباتر از هر زماني به نظر مي رسيد. گيسوان مواج و سياه رنگش بر روي شانه ، زيبايي اش را بيشتر به رخ مي كشيد و چشمانش در انعكاس نور ، چون رنگين كماني مي درخشيد. با به ياد آوردن نگاه فريد قلبش تير كشيد . بي صبرانه در انتظار ديدنش بود .
مراسم اندكي برايش غريب بود . به اطرافش نگاه مي كرد ؛ تا شايد علت آن را بيابد . مانند آن كه چيزي كم بود و يا سر جايش قرار نداشت . هر چه بيشتر نگاه مي كرد كمتر سر در مي آورد. عشق او را در محاصره ي خود داشت انديشيذن چيز ديگري را محال مي كرد .
فريد در لباس رسمي كه بر تن داشت ، چهره ي جذاب و دلنشين تري يافته بود . او با لبخندي پر جاذبه به آرام نگريست و دسته گلي از رز صورتي را به او هديه كرد . آرام بي اختيار گل ها را بوسيد و گفت : خيلي زيباست ممنونم.
خانم فرخي و سايه صورت او را بوسيدند و زيبايي او را ستودند . سارا نيز مهربانانه با او بر خورد كرد و تبريك گفت .همه چيز خوب و عالي به نظر مي رسيد ؛ پذيرايي بدون نقص عمه پوران صميميت پدر و آقاي فرخي و صداي خنده و شوخي يي كه فضاي آن جا را پر كرده بود. همه چيز تاييد مي شد و مورد موافقت قرار مي گرفت ؛ ادامه ي تحصيل آرام ، ازدواج در كمتر از دو هفته ، خريد خانه ، ميزان مهريه و.... آرام متحير بود ! قدرت تكلم از او سلب شده بود . او مايل بود براي مدتي هر چند كوتاه نامزد بمانند. در واقع او هيچ شناختي از فريد نداشت . اما از مطرح كردن آن نعي دلشوره در خود مي ديد . ترس از دست دادن فريد ، قفل سكوت را بر لبانش مي زد . چنانچه گويي فريد پرنده اي بود كه هر لحظه بيم پروازش مي رفت.
صداي دست زدن و تبريك گفتن در گوشش پيچيد. شيريني را دور تا دورگردادند و خانم فرخي انگشتري با نگين ها الماس ، به آرام هديه كرد . آرام مسخ شده و بيمار گونه به اطراف نظر كرد .به دنبال فريد مي گشت، امااو را غريبه تر از هر زماني در حال صحبت با حامد يافت . آرام كه مي خواست ستاره ي آن شب باشد ، خيلي زود افور كردو ميان انبوه انسان هاي آشنا ، بي پناه تر از پرندهي تنها ، در فقس بر جا ماند . او اين را نمي خواست .او آن شب را زيبا و دوست داشتني مي خواست ، عاشقانه و لطيف. اما تنها چيزي كه در آن جمع اهميت نداشت او و فريد بودند.
در رستوران نسبتا خلوت و دنجی در کنار پنجره سعید رو به روی فرید نشسته بود و به بخاری که از غذایش بر می خواست نگاه می کرد ُ فرید هم ماجرای پیش آمده را برایش تعریف می کرد .
- به نظرت تا این جا چطور بود؟
تا این جای قضیه از دست پدر و مادرت راحت شدی اما بعد چی؟
بعد خدا بزرگ است!
این که حرف نشد،تو باید حقیقت را به آرام بگی!
چطوری بگم؟در بد بنبستی گیر کردم . تازه اول باید نسیم را قانع کنم.
تو به جای این که اوضاع را رو به رو کنی،حسابی همه چیز رو بهم ریختی .
اگر پدر را در آن حال می دیدی، تو هم کاری جز این از دستت بر نمی آمد .
تو به خاطر خودت دو نفر را بد بخت کردی.
من به هر دو می گویم ، اما به موقعش.
آن وقت ديگه دير است و فايده اي ندارد.
مي گويي چه كار كنم ؟ آن از خانواده ام ،آن هم از نسيم ! تو به جاي من بودي چه كا مي كردي ؟
سعيد در دل خدا را شكر كرد كه به جاي فريد نيست .
چرا غذايت را نمي خوري ؟
اشتهايم كور شد.
به ! تازه اول راهي .آن قدر بخور تا بتواني از پس هر بر بيايي.
فريد سردرگم و مغموم بر سر دو راهي مانده بود . سعيد نمي دانست چگونه بهترين دوستش را متوجه اشتباهش نمايد .فريد زندگي را به بازي گرفته بود .اما زماني مي رسيد كه زندگي فريد را به بازي مي گرفت .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (12)
فريد به سمت خانه ي نسيم مي رفت. در طول راه به ياد اولين روز آشنايي اش با او افتاد.نسيم همچون باد ملايمي بر او وزيد و گذشت، اما فريد نتوانست از او بگذردو به دنبالش رفت .
نخستين بار ، در يك رز بهاري بود كه فريد با سرعت سرسام آور در خيابان مي راند و در يك لحظه اتومبيلي از خيابان فرعي بيرون آمدو برخورد شديدي بين دو اتومبيل رخ داد . نسيم خشمگين و عصبي از پشت فرمان پياده شد . اخم آتشيني كه در چشمانش فروزان بود ، جذاب و ديدني بود فريد كه همانطور پشت رل نشسته بود نسيم را برانداز كرد . موهاي بلند قد نسبتا بلندو باريك با دستاني كشيده و زيبا . نسيم به شيشه اتومبيل زد ، فريد شيشه را پايين كشيد . نسيم با تمسخر گفت : عذر مي خواهم كه ماشين شما به ماشين من زده . اگر ممكن است تشريف بياوريد پايين .
فريد با تاني از اتومبيل پياده شد و به قسمت جلوي اتومبيل كه تقريبا له شده بود نگاهي كرد نسيم گفت : خوب!
شما از فرعي به اصلي مي آمديد.
كه اينطور ! اگر شما سر سوزن انصاف داشته باشيد ، اقرا مي كنيد كه سرعت بيش از اندازه ي شما اجازه نداد سر اتومبيل از خيابون بيرون بياد . شما انحراف به چب داشتيد.
خسارتش را مي دهم .
نسيم پوزخندي زد و گفت : زحمت مي كشيد ! در ضمن اين ماشين مادرم بود.
اولا كه مخصوصا نزد در ثاني از كجا بايد مي دانستم كه ماشين مادر جناب عالي است !
حالا كه فهميديد بهتر است منتظر پليس باشيم.
دقايقي بعد افسر راهنمايي رانندگي از راه رسيد . قرار شد فريد اتومبيل را براي تعمير ببرد . نسيم با خشم آدرس خانه اش را نوشت و گواهينامه ي فريد را گرفت .
* * * *
خانه ي نسيم در طبقه ي سوم يك خانه ي لوكس قرار داشت . او به همراه مادر و پسر بچه اي چهار ساله زندگي مي كرد . همسرش بعد از جدايي از او به آمريكا مهاجرت كرده بود .
نسيم بهانه ي تنهايي مادرش و مهاجرت همسرش را بهانه اي براي طلاق قرار داده بود البته مسائل اشيه اي دگيري نيز وجود داشت كه او كمتر از آن حرف مي زد .
اتومبيل نسيم بهانه اي شد براي رفت و آمد هاي بعدي و عشقي تند و آتشين كه فريد را مي سوزاند.و او را ناخواسته شيفته ي نسيم مي كرد. نسيم با توجه به موقعيت فريد دست دوستي او را رد نكرد. و او را هر روز مشتاق تر از روز قبل بهطرف خود مي كشاند. نسيم اصرار به ازدواج داشت، اما فريد با شناختي كه از روحيات پدر و مادرش داشت ، تا مدت زماني آن را غير ممكن مي ديد و از لحاظ مالي آن قدر تامين نبود كه از پدرش جدا شود . ناگريز مخفيانه به روابط خود ادامه مي داد.؛ تا زماني كه زمينه را براي مطرح نمودن ازدواجش هموار كند.
حدود يك سال و نيم از ازدواج آنان مي كذشت.اوايل فريد فقط و فقط نسيم را مي ديد و به هيچچيز ديگر اهميت نمي داد.خنده ها و گريه هاي تصنعي اش قلبش را به درد مي آورد . با هر اشاره فريد ، از دور تري نقاط خود را به او مي رساند.با هر هوس خريد و گردش و يا مسافرت ، فريد دست به سينه كنارش قرار داشت و خود نيز در شگرف بود كه چرا آتش درونش اندكي سرد مني شود . بلكه بيشتر او را مي سوزاند و به درون مي كشيد.دختران و زنان زيادي همواره مي خواستند او را به طرف خود بكشانند. با اين حال فريد از همه ي آنان گريزان بود. اما نسيم! با گذشت يك سال فريد متوهي ولخرجي هاي سرسام آور نسيم شد.او به هر بهانه اي مبالغي هنگفت مي گرفت و به سر و وضع خود مي رسيد . فريد بار ها با او مشاجره مي كرد،اما هيچ سودي نداشت ودر آخر باز فريد بود كه با هديه اي گرانبها با او آشتي مي كرد.
نسيم علاقه مند بود مانند اروپاييان زندگي كند و در اين راه از هيچ كوششي دريغ نمي كرد. از وضع خانه اش گرفته تا شكل ظاهري اش با مو هايي رنگ شده مي خواست آن را طبيعي جلوه دهد و البته در اين كار موفق بود. اندام موزون ، لباس هاي فرا تر از مد روز ، داشتن س و نواختن پيانو ، وسايلي بودند كه او را دور از واقعيت اجتماعي نگاه مي داشت. در واقع نسيم ماهيت خويش را در شناسنامه اش گم كرده بود . و بدين وسيله روحيات سركش خود را التيام مي بخشيد . فريد وسيله اي بود تا راحت تر به اهدافش برسد.فريد خيلي چيز ها را مي ديد و مي فهميد اما فقط يك لبخند نسيم كافي بود تا همه چيز را فراموش كند.
فصل ۱۱ رمان آرام
صداي فرياد نسيم همه جا پيچيده بود . چهره اش تيره شده بود و دستانش به شدت مي لرزيد . سپس بي حال بر روي زمين افتا. مادرش سراسيمه شربت قندي درست كرد. فريد بالشتي آورد و قاشقي شربت به زور در حلق لو ريخت. دقايقي در همان حال باقي ماند . سپس مانند گربه اي خشمگين كه آمادهي چنگ انداختن بود ، به فريد نگريست و گفت : به همين راحتي ! خجالت نمي كشي ؟ توهين به اين بزرگي !
چرا نمي فهمي به خاطر خودمان بايد اين كار انجام شود.
نسيم فرياد زنان گفت : پس من چي هستم ؟ چي ؟
داد نزن ازدواج مصلحتي است.
تو چطور جرات مي كني رو به روي من بياستي و بگويي مي خواهي زن بگيري ! چه طور ......و آنگاه هاي هاي گريست.
فريد سر نسيم را در آغوش گرفت و گفت : باور كن ! دروغ نگفتم، اگر با خواسته ي آنان مخالفت كنم تكليف زندگيمان چه مي شود؟
نسيم با خشم دستان فريد را كنار زد و برخاست تا از او دور شود.
ديگر باور نمي كنم . تو پست و دروغگويي. اگر تكليف مرا روشن مي كردي الآن اينطور نمي شد. با مخفي كاري نمي شود زندگي كرد. من اجازه نمي دهم تو ازدواج كني.
فريد از كوره در رفت و با خشم گفت : اگر با پدرم مخالفت كنم كارخانه را از من مي گيرد . يه پاپاسي هم ندارم خرجت كنم مثل اين كه از خرج و مخارج خودت خبر نداري ! لباس آرايشگاه ، جواهر و... باز هم مي خواهي بگويم ؟پدرم تهديدم كرده سپ افزود من فقط تو را دوست دارم.باور كن ! تا به حال يك بار هم آن دختر را درست نديدم.
از كجا باور كنم؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (13)
فريد با ملايمت شانه ي نسيم را گرفت و گفت: وقتي از زنم جدا شدم ديگه حق ندارند با تو مخالفت كنند . فقط كمي صبر داشته باش .
اوه اوه ! از حالا مي گويد زنم ! اصلا ببينم اين دختر كيست ؟ چه شكلي است ؟ من نمي توانم ، دارم از حسادت ديوانه مي شم .
نبايد اين مسئله براي تو مهم باشه او فقط وسيله اي است براي رسيدن من به تو .
اگر مخالفت كنم ه كار مي كني ؟
ديگر داري عصبامي ام مي كني . من به اندازهي كافي در گير هستم ؛ حداقل تو بيشترش نكن . بعد از عقد به او مي گويم تا تكليفش را بداند . قسم مي خورم . ! فقط چند ماه صبر داشته باش .
نسيم لحظه اي به فريد نگزيست او دروغ نمي گويد . مرد دروغ گويي نبود پس به ناچار گفت : قبول فقط چند ماه.
فريد لبخندي زد در اولين قدم موفق شده بود آرام نيز چندان اهميتي نداشت به راحتي مي توانست او را قانع كند.آرام دختر فهميده و معقولي به نظر مي رسيد . خيلي از مسائل را پذيرا بود
* * * *
افكار آرام مجذوب كننده و شيرين بود كه تمام لحظات زندگيش را پر كرده بود او به خود قبولانده بود كه هيچ چيز قبل از ازدواج اهميت ندارد و پايه و اساس زندگي بعد از ازدواج محكم مي شود. و خود را با اميد به آينده سر گرم مي ساخت .
آن روز قرار بود فريد و خانم فرخي به اتفاق او و مادرش براي ديدن آپارتماني كه فريد خريده بود بروند. آرام به همراه مادر خارج شد . فريد و خانم فرخي در اتومبيل در انتظار آنان بودند . با ديدن آن دو پياده شدند و خانم فرخي آن دو را بوسيد . آرام احساس كرد در بر خورد با فريد ديوار قطوري بين آن ها كشيده شده و فريد تمايلي به از بين بردن آن ندارد .
آپارتماني كه فريد در نظر گرفته بود در منطقه اي دنج و پر درخت قرار داشت .آنها به وسيله ي آسانسور در طبقه ي هشتم پياده شدند.آنجا سه اتاق خواب و پذيرايي وسيعي با پنجره هاي بلند داشت . كه باعث روشني و دلبازي آنجا مي شد .
آرا با لبخند به فريد گفت : سليقه ي شما خيلي خوب است !
بنابراين پسديدي.
آرام نگاهي به دور و بر خود انداخت و گفت: فكر نمي كنيد كمي بزرگ باشد.
خانم فرخي ميان حرف او پريد و گفت:به نظر من كوچك هم هست.فردا كه مهمان داشتي نبايد دغدغه ي جا داشته باشي ! فريد عاشق مهمان است.
البته حق با شماست
مادر گفت : مبارك است انشاالله به سلامتي و تندرستي . اگر اجازه بفرماييد پرده دوز بياوريم تا پنجره ها را اندازه بگيرد . وقت زيادي نداريم .
اجازه ي ما در دست شماست .
بعد از ساعتي به خانه باز گشتند . لادن گفت : خانه خوب بود ؟ پسنديدي؟
خوب بود فقط كمي بزرگ بود. دو نفر آدم اين همه جا لازم ندارند . اما مادر فريد گفت نبايد مشكل جا داشته باشيم.
چرا ايرادهاي نبي اسرائيلي مي گيري . خانه بزرگ در آنا عاليه.
آرام با كسالت گفت : تو هم مثل بقيه فكر مي كني و حرف مي زند .
خانه ي بزرگ و كوچك ربطي به عقايد من ندارد تو مي خواهي در آنجا زندگي كني بايد به جاي اعتراض به من با صداي بلند به همسرت اعتراض مي كردي . تا به گوش او برسد كه شما چه سليقه و افكاري داري .
آرام متوجه شد لادن پي به نقطه ضعف او برده و واقعيت را مي گويد
حق با توست معذرت مي خاهم .
من از تو معذرت مي خواهم مي دانم كه شرايط سختي داري .
آرام با وسواس زياد ساده ترين و زيباترين وسايل مورد نيازش را خريداري مي كرد . فريد از حسن سليقه ي او لذت برد .سرويس جواهرات را طوري انتخاب كرد كه جواهر فروش سليقهي او را تحسين كرد . جشن ازدواج در هتلي بزرگ و مهشور برگزار مي شد . آرام همچنان نگران و آشفته بود .
آرام در آینه به خود نگریست ، چهره اي در پس آرايش دقيق و بي نقص. نفس بلندي كشيد و به تور بلند و پر چينش دست كشيد . سپسقسمت كمر لباس را صاف كرد.هيجان و دلشوره در نمناكي چشمانش و لرزش ربانش كاملا مشهود بود . احساس مي كرد همه ي اعتماد به نفس خود را از دست داده است نگراني از برخورد با فريد دلش را آشوب مي كرد . نتها چيزي كه باعث مي شد فريد چنين مرمز به نظر آيدو ترس و دلهره را در دل آرام پيچ و تاب دهد ، همان غرور و سركشي اش بود. بايد او را رام مي كرد و در مشت خود نگاه مي داشت . ابخندي در گوشه ي لبش پديدار شد . كسي او را فرا خواند . عروس خانم ! آقا داماد آمدند.
فريد با اتومبيل گل زده به سالن آرايش رسيد . بعد از دقايقي آرام با لباس با شكوه و زيبابب خود پديدار شد. فريد به چشمان خود اعتماد نمي كرد . آنچه را كه در مقابل خود مي ديد ، به ظر قابل وصف نبود . با خود انديشيد : گل ياس سفيد! قوي تنهاي درياه ! وشايد ماه شب چهارده! هيچ كدام او آرام بود عروسي بينهايت زيبا و تنها . فريد دستان آرام را گرفت بي اختيار گفت : خيلي زيبا شده مله ي كوتاه فريد ، قصيده ي آسماني در گوشش طنين افكند. آرام با دستا ظريفش كراوات فريد را مرتب كرد و گفت : تو هم داماد بي نظيري هستي ! فريد لبخند زد و او را در سوار شدن به ماشين كمكش كرد. سپس خود نيز پشت رل ماشين نشست و اتومبيل را به حركت در آورد.فريد هر چند لحظه يك بار به آرام مي نگريست . زيبايي آرام نفسگير و فوقالعاده بود . نمي دانست چه گونه بايد به زيبا ترين عروسي كه ديده است ، حقيقت تلخ را بگويد . شوكي كه از ديدن آرام در لباس عروسي به او دست داده بود ، قابل وصف نبود . در گذشته آرام براي او دختري با چهره ي دلنشين بود .شايد ماهر ترين نقاشان از كشيدن چهره ي او عاجز مي شدند. فريد با خود انديشيد : كاش ؟آرام تا به اين حد زيبا و خواستني نبود ! اگر نسيم آرام را مي ديد بي شك زنده زنده او را مي خورد! فريد با به ياد آوردن نسيم لبخندي زد به سوي سرنوشت جديدي كه برايش رقم مي خورد پيش رفت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (14)
شلوغي و هياهوي خانه ، هم چيز را از ذهن فريد پاك كرد همه چيز را از ذهن فريد پاك كرد . ديدن دوستان و آشنايان و حيرت مهمانان از زيبايي آرام برايش لذت بخش بود. جلوه ي آرام باعث شد ات تمام خانم هاي حاظر در ملس خود را كنار كشيده و فقط خيره به آرام بنگرند و اين مسئله باعث سرگرمي فريد بود.
آرام با لبخند با شكوهش و حركات موقرانه اش باعث برانگيختن احترام افراد حاظر در مجلس مي شد . در اين ميان محمود با چشمان زل زده و حسرت بار به او مي نگريست . و در دل به بي عرضگي خود و زرنگي فريد لعنت فرستاد . فريد دستبندي ظريف و زيبا به عنوان رونما ، به آرام هديه كرد و تور را زيباي او را كنار زد و بوسه اي بر گونه اش نهاد . اولين تماس براي آرام شيرين و دلنشين بود . بعد از مراسم عقد و گرفتن هداياي بي شمار ، آنها به سمت هتل محل برگزاري جشن ازدواج ، به راه افتادند. آرام از ديدن سبد هاي بزرگ گل با خود فكر كرد با اين وجود امشب گلي در گلفروشي ها باقي نمانده. پذيرايي و شام در حد عالي برگزار شد . تبريكات صميمانه دوستان و اقوام و اين كه آن دو زوج بي نظيري هستند ، مرتبا در گوشش تكرار مي شد . آرامبا ديدن چند تن از همكلاسي هايش ذوق زده شد . آنها سر به سر او مي گذاشتند و فريد را مانند هنرپيشه ها توصيف مي كردند . "آرام از ته دل خنديد و به فريد كه كمي آن طرف تر با دوستانش در حال گفت و گو بود نگاه كرد و گفت : بهتر است شما به جاي توجه به داماد به فكر خودتان باشيد .
سعيد به آرام تبريك گفت و صميمانه برايش آرزوي خوشبختي كرد و سرانجام زماني فر رسيد كه مهمانان صورت او را بوسيدند و برايش آرزوي خوشبختي و سعادت كردند . آرام مادر را در آغوش گرفت و بي اختيار گريه سر داد . پدر شانه هاي او را گرفت و مادر پيشانيش را بوسيد . اما باز آرام اختيار از كف داد و در آغوش پدر گريست . لادن ، امير و عمه پوران از ديدن انده آرام به گريه افتادند . با رفتن آنها آرام احساس كرد ، نيم از وجودش را با خود مي برند و اين جدايي تا آخر عمر ادامه دارد .
* * * *
صداي سنگين بسته شدن درب ، در سكوت آن خانه ي وسيع ، كمي هول لنگيز بود . فريد به آشپز خانه رفت و با دو ليوان نوشيدني باز گشت و به دست آرام داد . آرام ليوان را به لبانش نزديك كرد و جرعه اي از آن نوشيد . استرس و هيجان ناشي از تنها بودن با فريد در وجودش زبانه مي كشيد . فريد آرام و طبيعي مشغول نوشيدن بود . يقه ي كراواتش را شل كرد ، برخاست به سمت تراس رفت . پرده را كنار كشيد و پنجره را گشود. سپس به طرف آرام آمد و دستانش را به سمت او دراز كرد گفت : مي خواهي كمي روي تراس بشينيم ؟
آرام دستانش را در دستان فريد گذاشت . برخاست و به همراه او پا به تراس گذاشت . آسمان صاف و پر ستاره بود . فريد به نيمرخ آرام نگاه كرد. باز احساس كرد نفس در سينه اش حبس شده است چشمانش را بست و نفس عميقي كشيد و گفت: آرام! مي خواستم كمي با هم حرف بزنيم .
اين بهترين شروع است.
من و تو خيلي كم هم صحبت شديم .
بله! همينطور است! اين موضوع نگرانم مي كرد.
حق با توست شايد من مقصر بودم .
ازدواج ما كم عجيب و سزيع اتفاق افتاد . اين خواسته ي تو بود . خيلي دلم مي خواست بپرسم چرا ؟
چرا نپرسيدي ؟
آرام نمي خواست اقرار كند كه مي ترسيد به ناچار گفت : نمي دونم .
من مي خواهم به تمام اين چرا ها پاسخ بدهم . به شرطي كه تو زود قضاوت نكني .
تو راجع به من چطور فكر مي كني؟
خوب ، نجيب و عاقل ! حالا تو بگو راجع به من چطور فكر مي كني؟
تودار ،مغرور و راستگو.
توداري من به خاطر مشكلات زندگيم است .غرورم را دوست دارم.تاآنجايي كه بتوانم دروغ نمي گويم . تو من را خوب شناختي .
اينهايي كه گفتي ظاهر قضيه است . من بايد چيز هاي زيادي از تو بدانم .
به همين دليل مي خواستم با تو حرف بزنم قبل از آن كه دير شود.
الان هم براي خيلي از حرف ها دير شده است قبول داري ؟
متاسفم ! اما ما هر دو به نوعي تا اين جا كشيده شده ايم.
كشيده شديم منظورت چيست؟
ببين آرام ! گاهي حقيقت خيلي تلخ است ، اما بهتر است كه گفته نشود . ناگهان چيزي در قلب آرام ترك خورد . لحن فريد تلخ بود . لرزش خفيفي در لبانش آشكار بود . تلاش كرد در سكوت گوش كند .
فريد بدون آن كه به آرام بنگرد گفت : تو زيبا، تحصيل كرده و كاملي . نبايد فكر كني مشكل از توست. نه ! اين مشكل شخصي من است . نمي خواهم پاي من بسوزي . شايد امشب نه اما زماني بفهمي كه منظور من چيست ؟ كه چرا ناچار به ازدواج شدم؟
آرام بي اختيار دستانش را روي گردنش فشرد.(مي ترسيد بغضي كه از شنيدن حرف ها در گلويش پيچيده خفه اش كند) فريد بدون توجه به او ادامه داد: من آدم دورويي نيستم . مي توانستم تو را داشته باشم و با دروغ و فريب زندگي كنم.اما نمي توانم ، حداقل پيش وجدان خودم آسوده ام .
آرام احساس نمود زير پايش خالي شده است . لبه ي طارمي را گرف تا زمين نخورد . كابوس شروع شد . كابوس زندگي !شيريني آن كجاست ؟ اكنون نقطه ي شروع ويراني اش بود . شبي به اين زيبايي روياي هر جواني بود صداي فريد در گوشش پيچيد : شرايط زندگي من اينست اميدوارم مرا درك كني . !... ما در ظاهر زن و شوهريم . تو ، خانه ، زندگي و هر چه كه بخواهي در اختيارت است . فقط اميدوارم روزي كه حقيقت را مي فهمي مرا ببخشي !
آرام نمي دانست تا چه زماني در آن تراس لعنتي نشسته بود . مانند شبحي سرگردان ، بي اراده مبهوت بر جاي مانده بود . زبانش چون سرب سنگين بود . دستش را به ديوار گرفت تا زمين نخورد. همه جاي بدنش درد مي كرد . فريد ساعت ها مي شد كه رفته بود .اما كجا مي دانست. پرده ها را كشيد وبه اتاق خواب رفت . لحظه اي به اطاف نگاه كرد همه چيز زيبا و آراسته بود . به آينه نگريست چه بر سرش آمده بود . مغزش كار نمي كرد . تور را باز كرد و در سطل زباله انداخت. لباسش را كه يكي از بهترين طراحان در عرض يك هفته دوخته بود ، مچاله و در جعبه رها كر . از همه ي آنها متنفر بود به حمام رفت و تمام آرايشش را از صورتش شست. چنين پنداشت كه همه ي آنها نجس و آلوده هستند . لباس خواب ساتن لطيفش را پوشيد . تلفن را از برق كشيد . از سر عجز و ناتواني به خواب عميق فرو رفت.
وقتي چشم گشود نمي دانست چه ساعتي از روز است با به ياد آوردن خاطره ي تلخ شب گذشته ، مانند آن كه دردي در تنش پيچيده ، ناله سر داد سرش را در بالش فرو برد . ناگهان برخاست.بايد بر مي خواست و افكار بيهوده اي كه او را رنج مي داد از خود دور مي كرد. به ساعت نگرريست نزديك ظهر بود . به آشپزخانه رفت . قهوه جوش را يه برق زد و فنجاني قهوه نوشيد. نمي خواست به اتفاقات پيش آمده فكر كند . بايد غرور و عزت نفس خود را حفظ مي كرد. فريد نمي دانست كه بازي كدن با قلب دختر جواني كه همه ي هستي خود را در طبق اخلاص نهاده ، تا چه اندازه خطرناك است .بايد مي ماند و فريد را متوجه افكار اشتباهش مي كرد اگر چنين مي شد او همان لحظه از فريد جدا مي شد و به سوي سرنوشتش مي رفت . فقط بايد فريد را رنج مي داد ؛ با ماندنش ،با بودنش ،با نفرتش.
لباسش را عوض كرد به محض اين كه تلفن را وصل كرد صداي ممتد آن برخاست . عمه پوران بود : چرا به تلفن جواب نمي دهيد ؟ نگران شديم .
آرام سوزش اشك را بر پهناي صورتش احساس كرد ،آن را ستود و گفت : بايد ببخشيد خواب بودم ، يعني خواب بوديم .
حالت خوب است عزيزم ! چيزي لازم نداريد ؟
خوبيم شما و مادر خوبيد ؟
ما هم خوبيم مادرت اينجا نشسته و خيلي سلام مي رساند . پس انشاالله مبارك است ؟
آرام متوجه ي منظور عمه شد و گفت : خيالتان راحت باشد ما خوبيم . جاي نگراني نيست . درضمن فريد سلام مي رساند .
سلام ما را هم برسان !
وقتي عمه گوشي را قطع كرد. آرام آرزوي روزهاي خوبي را كه در كنار عمه و لادن در خانه ي آنها داشت كردسبك بال و آسوده !اكنون مي فهميد كه جريان ازدواج سريع و نداشتن نامزدي و پاتختي به خاطر هيجان فريد نبوده . بلكه نمي خواست آرام و اطرافيان به رفتار هاي فريد ظنين شوند. هر چند كه از سردي رفتار او متوجه ي چيز هايي شده بود. اما هرگز نخواست واقعيت را به درستي دريابد و مدام خود را فريب مي داد . با آينده ي خوب زندگي ايده ال و صميميت بعد از ازدواج افكار خود را منحرف مي كرد و در اين راه اطرافيان نيز كوكرانه او را هدايت مي كردند . پسر مغرور و ثروتمند و خوش نام كه آرزوي هر دختري به شمار مي رود شعاري بود كه مدام تكرار مي شد و باعث سر پوش نهادن بر روي همه چيز مي شد . . آرام مي خواست به خود تلقبن كند تا كتر به مسائل پيش آمده فكر كند. زيرا باعث تحريك افكارش مي شد . تمام لباس ها و وسايل فريد را از كمد خارج كرد و به اتاق ديگري منتقل نمود . در آن اتاق تخت يك نفره اي براي مهمان گذاشته بودند . آن جا را مرتب كرد و تمام وسايل شخصي فريد را در آن جا قرار داد . اودكلن ،كتاب، آلبوم
، نوار ، گيتار ، ضبط و كفش هايش .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (15)
با اتمام كارش نفس عميقي كشيد چناچه با كسي حرف مي زند گفت : تو لياقت بيشتر از اين را نداري . و در را محكم كوبيد.
ساعتي بعد خانم فرخي تماس گرفت و حال آنان را جويا شد و سپس پرسيد : فريد دم دست نيست ؟
فريد حمام است
لطفا بگو با من تماس بگيرد .
حتما !
آرام جان كاري داشتي به من بگو ! من را هم مثل مادرت بدان .
همين طور است . اما مطمئن باشيد كاري ندارم.
مواظب خودت باش.!
با گذاشتن گوشي روي دستگاه لحظه اي انديشيد : بايد فريد را از كجا پيدا كنم ؟ بهترين راه اين است كه صداي او را ضبط كنم و در مواقع ضروري آن را داشته باشم . و به فكر خود خنديد.
نزديك ساعت هفت باز صداي تلفن بلند شد. آرام گوشي را با اكراه برداشت . اگر خانم فرخي باشد چه بگويد؟ صداي فريد از آن سوي تلفن بلند شد : الو!
آرام با سردي گفت : سلام !
سلام خوبي ؟
ممنون .
فريد بعد از دقايقي سكوت گفت : مي خواستم بپرسم كاري نداري ؟
نه كاري نيست . فقط به مادرت زنگ بزن منتظر تلفنت است .
فريد تشكر كرد و گوشي را گذاشت .
نسيم به كنار فريد آمد و گفت : با كي حرف مي زدي ؟
با خانه
نسيم با كنجكاوي به فريد نگاه كرد و گفت :
خبري بود ؟
نه خبر خاصي نبود . مي خواستم حال مادر را بپرسم .
زود تر حاضر شو از گرسنگي مردم .
تا تو حاضر مي شي من به دفتر تلفن كنم .
چه خبر است كه چسبيدي به تلفن ؟ من خيلي وقته كه حاضرم و از اتاق خارج شد .
فريد به مادر تلفن كرد . مادر ياد آوري كرد كه فردا هديه ي مناسبي براي مادر آرام و پدرش بخرد. و براي ديدن آنان بروند .
صبح ، فريد به آرام زنگ زد و گفت: ساعت پنج ما آيم تا برويم ديدن پدر و مادر .
آرام يكي از زيباترين لباس هايش را پوشيد و با دقت موهايش را آراست و آرايشي ملايمي كرد . راس ساعت پنج زنگ در نواخته شد فريد در چارچوب در ايستاد و گفت : ممكن است بيام داخل ؟
آرام كنار رفت و گفت : منزل خودتان است بفرماييد . فريد روي مبل گوشه ي حال نشست و گفت : چيزي براي نوشيدن داري ؟
آرام به آشپزخانه رفت و با ليواني آب پرتقال بازگشت و آن را به فريد داد و مجددا به آشپزخانه رفت . فريد متوجه شد كه آرا عمدا سر خود را گرم مي كند تا برخوردي نداشته باشند . فريد به آرايش ملايم و لباس زيبايي كه آرام به تن كرده بود ، نگريست و از حسن سليقه ي او حيرت كرد . عطر دل انگيزي كه به خود زده بود فضاي خانه را پر كرده بود. بعد از دقايقي آرام باز گشت . اما فريد همچنان بي حركت روي مبل نشسته بود .به ناچار گفت : بهتر است تا دير نشده برويم.
بسيار خوب ! اگر اجازه هست از اتاق چيزي بردارم ! اتاق سمت چپ !
فريد ابروانش را بالا برد و گفت : متشكرم ! و به اتاق رفت و دقايقي بعد باز گشت .
در طول راه هر دو در سكوتي سنگين فرو رفته بودند و هيچ كدام علايقي به صحبت نداشتند . به محض ورود آن دو به حياط ، لادن خود را به او رساند و و در آغوش كشيد . به محض ورود عمه پوران و مادر و پدر در آستانه ي در به استقبال آنان آمدند آرام چنين پنداشت كه سال ها از آنان دور بوده .
پدر با فريد رم صحبت شد و مادر يك ريز در گوش آرام از شوهر داري و رفتار مناسب با خانواده ي همسر حرف مي زد . فريد براي مادر و عمه پوران انگشتر خريده بود و براي پدر ساعتي گران قيمت . آنها از هداياي فريد تشكر كردند . سپس مادردو جعبه كوچك كه درون آنها سكه ي طلا قرار داشت به آنها داد . آرام از هديه ي عمه پوران به وجد آمد . عمه گلدان عتيقه ي با ارزشي به آنان داد. ساعتي بعد برخاستند. عمه اصرار به ماندن صرف شام كرد . آرام نپذيرفت.
وقتي اتومبيل به حركت در آمد آرام متوجه شد كه فريد به طرف مركز شهر مي راند. سپس در مقابل جواهر فروشي بزرگي ايستاد و در اتومبيل را به روي آرام باز كرد.آرام بدون هيچ پرسشي پياده شد و به دنبال فريد به داخل مغازه قدم گذاشت . جواهر فروش با ديدن فريد گفت : از انگشتر ها و ساعت خوشتان آمد ؟
متشكرم مورد پسند واقع شد .
خوشحالم كه رضايت شما را جلب كردم .
اگر ممكن است چند سرويس براي خانم بياوريد تا انتخاب كنند .
صاحب طلافروشي چند نمونه پيش روي آرام نهاد .
آرام به درستي نمي دانست كه براي چه و به چه مناسبتي فريد مي خواهد براي او هديه بگيرد . وقتي سكوت آرام طولاني شد فريد گفت : از كدام خوشت آمد .
آرام با خشم گفت : من به چيزي احتياج ندارم به اندازه ي كافي دارم .
اما اين فرق مي كنه .
آرام نگاهي شماتت بار به فريد انداخت و از آن جا خارج شد . فريد مي خواست به او حق السكوت بدهد و اين توهين بزرگي بود .
فريد با خشم گفت : آبروي مرا پيش فروشنده بردي . آرام ترجيح داد پاسخي ندهد .
با رسيدن به در خانه آرام پياده شد و بدون خداحافظي به داخل ساختمان رفت . فريد دقايقي ايستاد و سپس با سرعت از آنجا دور شد . .
صبح فريد تلفن كرد و با لحني سرد گفت : امشب مادر دعوت كرده ، حتما خبر داري ؟
بله ! با خبرم .
حاظر باش ! ساعت 7 مي آيم دنبالت .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (16)
آرام گوشي را قطع كرد . شب پيش خوب نخوابيده بود . سردرد داشت . از تنهايي و سكوت خانه ترسيده بود . اين بازي تلخي بود كه همچنان بايد ادامه مي داد .
فريد اين بار داخل نشد و در اتومبيل منتظر آرام نشست . در طول راه سكوت سنگيني حكمفرما بود فريد موزيك ملايمي گذاشته بود و سر خود را با آن گرم مي كرد . آن شب خان فرخي مهمانان زيادي دعوت كرده بود محمود نيز در بين حاضرين بود . او با چشماني حسرت بار به آرام خيره شده بود و فريد متوجه نگاه ها محمود به روي آرام بود. سرانجام طاقت نياورد و آهسته به آرام گفت : بهتر است به مادر سر بزني ! شايد كاري داشته باشه .
آرام برخاست و و به نزد خان فرخي رفت . با وجود سه آشپز و چندين خدمه تعارفش بي مورد بود . آرام گفت : مادر كاري از دستم بر مي آيد بگوييد تا انجام بدهم .
از لطفت ممنونم ! تو عروسي بايد بشيني . كمي كارهي را سر و سامان بدهم مي آيم پيش مهمانان .
فريد داخل آشپزخانه آمد و به سالاد روي ميز ناخنك زد . آرام بيرون آمد . صداي فريد را شنيد : صد دفعه گفتم از اين محمود بدم مياد .
هيس ! يواشتر! تو چرا ملاحظه نمي كني .
ملاحظه ي چه كسي را . اين پسره هيز و مسخره است دفعه ي ديگر يا جاي من است يا جاي او .
آبرويم رفت . چه كار كنم پسر خواهرم است برادر زن اميد .
همين كه گفتم . اگر دفعه ي بعد نيامدم ناراحت نشيد .
آرام به سرعت از آن جا دور شد . از حساسيت فريد خشنود بود . باخود گفت : بهتر است همين طور فكر كند. اين به نفع من است .
سارا اصولا ميانه ي سردي با آرام داشت و اين امري طبيعي بود . زيرا زيبايي آرام چيزي نبود كه بتوان به راحتي از آن گذشت . به خصوص سارا مدام سركوفت فريد را به اميد مي زد و او را بي عرضه و دست و پا چلفتي قلمداد مي كرد . .آن شب مركز توجه همگان ، آرام بود . اما آرام بي ريا و ساده كنار لادن و سايه به گفت و گو و خنده مشغول بود و فريد تمام حواسش به حركات آرام و نگاه مردان فاميل بود كه با تحسين به او نگاه مي كردند . حتي عكو جان در گوش فريد به شوخي گفت : با عروس به اين خوشگلي چه كار مي كني ؟ دلم برات مي سوزه بايد همه ي كارو زنگيت را رها كني و مواظب عروس خانم باشي .
فريد به ظاهر به شوخي عمو جان خنديد ولي اگر كسي به جز عموجان اين شوخي را با او مي كرد، بي شك در دهان طرف مي كوبيد .
آن شب براي فريد ، با هديه ي پدر به آرام يكي از شب هاي فراموش نشدني در زيندگي اش محسوب شد . بعد از صرف شام آقاي فرخي مهمانان را به حياط برد و اتومبيل اسپرت و گران قيمتي را به عروسش هديه كرد . آرام صورت آقاي فرخي را بوسيد و سپس رو به فريد كه با نگاهي خشمگين نظاره گر بود . سويچ اتومبيل را نشان داد .
مهمانان دست زدند و به آقاي فرخي به خاطر چنين هديه اي تبريك گفتند
خشم فريد غير قابل مهار بود و اولين كسي كه مهماني را ترك كرد ، او بود . خانم فرخي هر چه اسرار كرد ، مورد قبول واقع نشد و آرام به ناچار بلند و شد وسردرد فريد را بهانه رفتن كرد . فريد در حياط به آرام گفت : حتما با اتومبيل جديدتان مي رويد !
اگر از نظر شما اشكالي نداره ، بله !
سپس به سمت ماشين رفتو فريد نيز با اتومبيل خود او را تعقيب نمود . از كار پدر كه بدون مشورت با او چنين هديه اي را به آرام داده بود دلگيبر مي بود . اكنون آرام مستقل تر از هميشه مي توانست زندگي كند و او جرات نخواهد داشت حرفي بزند . اين تمام چيزي بود كه او فكر مي كرد و مي خواست .
آرام از دريافت چنين هديه اي هيجان زده بود. صبح با اتومبيل جديدش بيرون رفت و سر راه به عينك فروشي رفته و عينك آفتابي خريد. كمي در فروشگاه ها پرسه زد و مقداري مايحتاج روزانه خريد . هنگام ظهر به خانه رسيد . اتئمبيل را در پاركينگ گذاشت و در كمال حيرت فريد را در اتنظار خود ديد. فريد براي كمك به آرام ، از پاكت هاي داخل صندوق برداشت و و در همان حال گفت : هميشه به گردش .
آرام بدون توجه به كنايه ي فريد گفت : كمي خريد داشتم .
آن دو پاكت ها را برداشته وبه سمت آسانسور راه افتادند . آرام محتويات داخل پاكت ها را خالي كرد و در يخچال و مابقي را در كابينت قرار داد . فريد به حركات آرام چشم دوخته بود . آرام به ساعت نگاه كرد . ظهر بود و او هنوز غذايي تدارك نديده بود.
فريد- مي خواهي نهار بريم بيرون؟
- متشكرم! اگر دوست داري بمان.
- تو كه چيزي درست نكردي.
- غذاي من نيم ساعته حاضر است .
- اشكالي نداره دوش بگيرم ؟
- نه هر طور راحتي.
فريد به حمام رفت و آرام در اين فاصله غذا را به طرز زيبا و ماهرانه اي روي ميز چيد . فريد با ديدن ميز سوتي زد و گفت : معلومه خانه داري ات هم خوبه .
-فكر نمي كنم درست كردن استيك احتاجي به خانه داري داشته باشد.
فريد پشت ميز نشست و با اشتهاي زيادي مشغول خوردن شد. آرام به حركات او مي نگريست .
فريد متوجه ي نگاه هاي آرام شد و گفت : خياي گرسنه بودم مي داني آن وقت ها مي رفتم خانه ، اما حالا نمي توانم . غذاي بيرون را هم دوست ندارم . ؛ مگر اين كه مجبور باشم .
آرام تكه اي گوشت در بشقاب فريد گذاشت و گفت از كي پايين منتظري ؟
- نيم ساعتي ميشه.
- براي چه آمدي؟
- آمدم بهت سر بزنم . بعد يادم آمد كه حتما با ماشين تازه ات بيرون رفتي.
- تو كليد داشتي چرا در خانه منتظر نماندي؟
- بسيار خوب دفعه ي بع.
آرام پي برد فريد مثل بچه ها مي ماند و برخلاف ظاهرش كه مردانه و گيراست ، درونش ساده و صادق است و همچون كودكي فريب مي خورد.
-پس فردا نامزدي لادن و امير است.
يادم بود .
من از صبح مي روم . شايد عمه و مادر احتياج به كمك داشته باشند.
- هر طور راحتي ، مي خواهي لباس بخري؟
- آن قدر لباس دارم كه تا مدت ها نيازي به لباس ندارم .
- من فكر مي كردم براي هر مجلس خانم ها لباس مي خرند يا مي دوزند.
- فكرت اشتباه است !بهتر ديدت را نسبت به زنان عوض كني .
- يادم رفته بود كه تو وكيلي.
- آرام خنديد و گفت : من هم يادم رفت كه شما سرمايه دار هستيد. قطعا از پيشنهاد خريد نمي گذشتم .
- حالا هم دير نشده .
آرام نگاهي بي پرواي فريد را روي خود حس كرد . با چهره ي برافروخته برخاست و بشقاب ها را از روي ميز جمع كرد.
فريد برخاست و به او كمك كرد . آرام چاي ريخت و به اتاق رفت . فريد مشغول ديدن تلوزيون بود . آرام اديشيد. اگر همه چيز خوب پيش مي رفت مي توانستيم همواره بدين نو با هم صميمي زندگي كنيم. فريد چاي را نوشيد به ساعتش نگاه كرد و گفت : از نهار خوشمزه ات ممنون
آرا براي بدرقه ي او يه كنار در رفت.
فريد افزود: اگر كاري داشتي تماس بگير. ! خدا حفظ.
آرام در را بستو به آن تكيه داد . حضور فريد باعث مي شد تاتمامرنج هايش را فراموش كندو هيچ كينه اي نسبت به او نداشته باشد . او با عشق با فريد ازدواج كرده بود . با وجود خيانت و بي اعتنايي فريد هنور او را عاشقانه مي پرستيد و ذره اي از محبتش كاسته نشده بود . اين تمام واقعيت زندگي اش بود و هيچ انگيزهي ديگري براي ادامه ي زندگي به چشم نمي خورد . به درستي تا كي مي تواند به اين روند ادامه دهد. همچنان كه ميدانست اين وضعيت دوام چنداني نخواهد داشت وزود تر از آن چه كه فكر مي كند ، بايد تكليف خود را با فريد روشن كند.
فريد در راه بازگشت در انديشه ي آرام بود . از اين كه آرام بعد از شب زدواجشان ديگر سوالي نكرده بود و با متانت و بردباري زندگي مي كرد ، آرامش خوبي را در خود احساس مي كرد. انتخابش درست بود ؛ آرام برايش همسري ايده آل بود و خود نيز مي توانست آن طور كه مي خواهد زندگي كند . رابطه ي آن دو صميمي و دوستانه بود . اما حسادتي نسبت به آرام در خود احساس مي كرد . كه دليل آن را به خوبي نمي دانست .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (17)
نسيم انگشت روي گران ترين و بهترين سرويس جواهر گذاشت. فريد با دلخوري گفت: اين خيلي گرونه آن يكي را بردار .
نسيم رو ترش كرد و گفت : اگر نمي خواهي بخري خوب نخر. بهانه نگير .
فريد به ناجار دستخ چكش را در آورد و مبلغ آن را نوشت . اما نسيم دست بردار نبود .
دوستم از فرانسه آمده مي داني جديد ترين مدل ها از پاريس مي آيد .چند دست لباس سفارش داده بودم . امروز تلفن كرد و گفت سفارش ها را تهيه كرده يك سر من را آن جا ببر .
فريد با خستگي گفت: من ديگه پول ندارم كه خريد كني .
-تو كه انقدر خسيس نبودي. از وقتي زن گرفتي حساب و كتاب مي كني
ربطي به اين مسئله نداره بي خود شلوغش نكن!دو دقيقه نيست كه خريد كردي .
- من به فخري قول دادم اگر نروم آبرويم مي رود .
- بي خود ، بدون اين كه با من مشورت كني قول مي دهي به من مي گويي بيخود، مواظب حرف زدنت باش !
- تو ديگه شورش را در آوردي .
- سيم با چشماني گرد شده به فريد نگاه كرد و گفت : من شورش را در آوردم يا جنابالي اخلاقتان عوض شده . و با گريه ادامه داد . از اول مي دانستم كه اين بلا سرم مي آيد . نبايد مي گذاشتم ازدواج كني . . تو فريد سابق نيستي.
- فريد از گريه ي نسيم برآشفت. اتومبيل را كنار خيابان نگه داشت و دستمالي به دست او داد و گفت : معذرت مي خوام بگو خانه ي فخري كجاست .
- لازم نيست
- من كه عذر خواهي كردم .
- ديگه فايده اي ندارد .
- بگو چه كار كنم تا از دست من دلخور نباشي.
- نسيم با خشم ازاتومبيل پلفدهشد و در را محكم كوبيد و گفت : برو به جهنم.
فريد بر خلاف دفعات قبل كه به دنبالش مي رفت . ترجيح داد اين بار دور زده و از آنجا دور شود نسيم بايد مراقب رفتارش باشد ؛ او مثل بچه ها قهر مي كند و براي هيچ كس اهميت قائل نيست .
روز نامزدي امير و لادن فرا رسيد . فريد مي دانست كه آرام خانه نيست.
از دفتر بيرون آمد و به سوي خانه پيش رفت . در را باز كرد و داخل خانه شد . هنوز عطر دل انگيز آرام در فضاي خانه آكنده بود . به آشپز خانه رفت . چند نوع ساندويچ در يخچال چيده شده بود . آن را بيرون آورد و با اشتها مشغول خوردن شد . مي دانست كه آرام آنها را برايش تهيه كرده است . روي تخت دراز كشيد . با صداي تلفن از خواب بيدار شد . به اطاف نظري افكند و با بي حالي گوشي را برداشت . صداي دلنشين آرام به گوشش خورد .
- سلام.
- حدس مي زدم كه خانه باشي .
- آمدم لباس بپوشم.
- كه خوابت برد.
- فريد خميازه اي كشيد و گفت : تو از كجا مي داني ؟
- مهم نيست . فقط مي خواستم بگم دير نكني !
- نه مطمئن باش خدا حافظ!
وگوشي را قطع كرد. فريد نگاهي به گوشي انداخت و آن را روي دستگاه گذاشت . به حمام رفت و لباس پوشيد سپس از سر كنجكاوي به اتق آرام رفت . همه چيز مرتب در جاي خود بود . آرام شيفته ي عطر هاي پاريسي بود . دسته اي عكس روي ميز بود كه مربوط به سفر شكال مي بود . عكس هايي از آرام در حالت هاي مختلف به هنرمندي لادن . و عكس هاي سه نفره ي سايه، لادن و آرام . سايه در ْآن عكس ها مضحك افتاده بود . فريد آن ها را سر جاي خود قرار دادو به سرعت از خانه خارج شد .
فريد سبد گلي خريد و آن را به عمه پوران تقديم كرد . تقريبا تمام مهمانان آمده بودند . فريد در كنار مادر و پدرش نشست . سايه هيجان زده مي نمود . به خصوص كه مي دانست آرام سعيد را نيز دعوت كرده است . مادر آرام نزد فريد آمدو او را بوسيد . فريد گفت : آرام نيامده ؟
با لادن رفته ان آرايشگاه الآن بايد برسند .
در همان لحظه سعيد با چهره ي باز به طرف آنان آمد و در كنار فريد نشست .
امير به همراه لادن وارد سالن شدندو به يكا يك مهمانان خوش آمد گفتند . لادن بي شباهت به عروسك هاي ژاپني نبود .فريد به دنبال آرام نظري به اطراف انداخت . اما او را نيافت . اميد و سارا نيز آمدند. سعيد در گوش فريد چيزي گفت . اما فريد حرف هاي او را نمي شنيد . زيرا از ديدن آرام چنان جا خورده بود كه فقط او را مي ديد. آرام در لباس مشكي بسيار زيبايي پديدار گشت . گيسوانش را به طرز جالب جمع كرده بود و حلقه اي از آن ها بر روي صورتش ريخته بود . اندامش بلند تر و كشيده تر از هميشه به نظر مي رسيد . فريد ازسليقه ي آرام در حيرت بود . ساده ترين چيز ها را به زيبايي مي كشيد . آرام با مهمانا خوش و بش كرد و سپس به سمت خانم فرخي رفت و او را بوسيد . خانم فرخي گفت : چقدر خوشگل شدي اين لباس برازنده ي توست .
سايه در گوش آرام گفت : تو همه را شوكه مي كني .
آرام خنديد و تشكر كرد سپس به سمت فريد رفت . و بلخندي به روي او زد . فريد خود را بي اعتنا نشان داد . آرام از سردي زفتار فريد بر آشفت . ديگر متوجه نشد كه با ديگران چه طور بر خورد كرد . فقط مي خواست گوشه اي يافته و از نگاه نا آشناي او بگريزد .
مراسم نامزدي به بهترين نحو انجام شد . همه ي مهمانان در حال خنده و گفت و گو بودند به جز فريد و آرام .
فريد آن چنان چهره اي عبوس به خود گرفته بود كههمه متوجه ي ناراحتي او شده بودند . خانم فرخي چند بار به طرف فريد رفت تا علت رفتار او را بفهمد . اما چيزي سر درنياورد. آرام از اين كه او حفظ ظاهر نمي كرد رنجيده خاطر بود . آرام براي دقايقي باب گفت و گو با حامد را باز كرد اما باز نگاه غضبناك فريد باعث شد تا از ادامه ي صبحت باز داري كند . زمان رفتن فريد در گوش آرام گفت : دير وقته خودم مي رسانمت .
در راه آرام بغض آلود و عصبي بود . فريد در سكوت با اكثريت سرعت رانندگي مي كرد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (18)
آرام در را گشود فريد نيز با او داخل خانه شد . يك راست به سمت آشپز خانه رفت . ليواني نوشيد و
. آرام در گوشه اي ايستاده بود و فريد را مي نگريست . فريد ليوان را روي ميز قرار داد و با خشم گفت : فكر نكن چون با هم زندگي نمي كنيم حق داري هر كاري كه دلت خواست بكني . بايد مواظب رفتارت باشي. آرام حيرت زده به فريد نگرسيت . از خشم بي دليل او سر در نمي آورد . بعد از لحظاتي گفت : تو حق نداري به من دستور بدي . در ثاني من كاري نكردم كه مواظب رفتارم باشم .
فريد با پوزخندي گفت : من دليلي نمي بينم كه با پسر عمه ات گپ بزني . تو زن شوهر دار هستي ، نه يك دختر مجرد .
آرام با لحني درد آلود گفت: اينها مزخرفاته! تو داري به من تهمت مي زني . ! از اين جا برو بيرون !
فريد با فرياد گفت : تو حق نداري من را از خانه ام بيرون كني .
تو هم حق نداري به من توهين كني اصلا تو كي هستي؟
من شوهر تو هستم.
آرام با تمسخر گفت : واقعا!
فريد در چشمان آرام نگريست جمله اي براي جواب دادن پيدا نكرد . . از در خارج شد و آن را به شدت به هم كوبيد .آرام ليوان را از روي ميز برداشت و با خشم به ديوار كوبيد و از سر رنج و درد گريه سر داد .
فريد در ماشين نشسته بود و قدرت حركت نداشت . سرش را روي فرمان گذاشت و به رفتار احمقانهي خود انديشيد . او بي جهت بدون اين كه كار خطايي از آرام سر زده باشد خشمگين شده بد . دلش خواست كاش آرام تا اين حد زيبا نبود . دوست داشت آن قدر بي تفاوت باشد كه رفتار هاي آرام برايش اهميتي نداشته باشد . اما در ذهنش چشمان افسونگر آرام بود كه لحظه اي او را تنها نمي گذاشت .
آرام آن روز عمدا تلفن ها را جواب نداد . آن قدر گریسته بود که چشمانش پف آلود و متورم بود. نمی توانست فرید را بخاطر حرفهایی که زده بود ببخشد . فرید آن روز مدام به خانه زنگ می زد . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . هراس از نبود و قهر آرام آزارش می داد . ولی به خود نهیب می زد، دلداری می داد که آرام چنین کاری نمی کند. عاقبت ظهر برخاسته و به سمت خانه رفت . می خواست با کلید در را باز کند که پشیمان شد . زنگ را چندین بار نواخت . اما جوابی نشنید . به نا چار کلیدش را در اورد و در قفل چرخاند . بوی غذایی مطبوع در خانه پیچیده بود . به اتاق پذیرایی رفت . سپس به آشپزخانه سر کشید اما آرام را نیافت . در اتاق خواب باز بود . اما آنجا نیز نبود . به سمت حمام رفت . نفس راحتی کشید و به اتاق خود رفت . اتاق فرید رو به حمام بود . دقایقی بعد آرام با حوله حمام خارج شد . عکس فرید در آینه افتاده بود . آرام بی اختیار جیغی زد . فرید بیرون دوید و گفت : نترس من هستم.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : بهتر بود زنگ می زدی .
_ خیلی زنگ زدم کسی جواب نداد . مجبور شدم کلید بیندازم.
آرام با حالت قهر به اتاق خود رفت و لباس پوشید . فرید در اتاق را زد و گفت : ناهار حاضر است؟
آرام بیرون آمد و بدون توجه به فرید به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . فرید در کنارش ایستاد و گفت : معذرت می خواهم.
_ کافی نیست.
_ می دانم .
آرام دیس غذا را به فرید داد و خود نیز دیس دیگری برداشت و به سر میز برد . آرام بشقاب فرید را از غذا پر کرد . فرید با خنده گفت : بخشیدی؟
_ من چنین حرفی نزدم .
فرید با نگاهی به بشقاب غذایش گفت : پس چرا این قدر غذا کشیدی!
آرام بی اختیار خندید و فرید با خیالی آسوده مشغول خوردن غذا یش شد.
نسیم در حالیکه گوشی تلفن روی شانه هایش آویزان بود و با سوهان ناخن هایش را مرتب می کرد گفت : بعد از ظهر مهمان هستیم دیر نکنی!
فرید در پاسخ گفت : خیالت راحت باشد . حتما می آیم .کاری نداری؟
_ نه! بعد از ظهر می بینمت .خداحافظ.
فرید بعد از این گوشی را گذاشت . با خستگی چنگی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت . دیگر چندان حوصله مهمانی های آن چنانی را که نسیم شیفته آن بود نداشت . اوایل برایش جالب بود ، اما حالا فقط تکراری و یکنواخت شده بود . تلفن بار دیگر زنگ زد . آرام بود . با صدایی ملایم و گوشنواز حرف می زد.
_ چه عجب تلفن کردی.
_ راستش پدر و مادر فردا بعد از ظهر می خواهند بروند . اگر مخالفتی نداری برای نهار دعوت کنم به اضافه عمه پوران ، دکتر ، مادر و پدر و سایه .
_ فکر خوبی است ! فردا جمعه است . من کاری ندارم . چه طور می خواهی پذیرایی کنی ؟ می خواهی از رستوران غذا سفارش بدهم.
_ نه اصلا حرفش را هم نزن! فقط بعد از ظهر اگر وقت داشتی برویم خرید .
فرید لحظه ای اندیشید . سپس گفت : بعد از ظهر گرفتارم . باید جایی بروم.
_ چه ساعتی بر میگردی؟
_ تا شب درگیرم .
_ بنابرین هیچی !
_ تنهایی مشکل است .
_ چاره ای ندارم . امیدوارم خوش بگذرد. ( و گوشی را قطع کرد ! )
فرید متوجه لحن دلگیر آرام شد . کاش راهی وجود داشت تا قرارش را با نسیم بهم بزند. اما نسیم او را نمی بخشید.
نسیم مانند همیشه انقدر به خود رسیده بود که شباهت به عروسک فرنگی داشت ، تا انسانی زنده و دارای روح . در طول مهمانی متوجه کسالت فرید شد. در راه بازگشت گفت : چی شده ؟ اخمهایت در هم بود .اتفاقی افتاده؟
فرید خمیازه کشید و گفت : خسته ام ! کارهایم زیاد شده . تمام وقتم را می گیرد.
_ احتیاج به مسافرت داری؟
_ حرفش را هم نزن . وقت ندارم سرم را بخارانم . چه برسد به مسافرت
_ راستی یک مقدار پول می خواهم.
_ یک هفته نیست که دادم.
_ حتما باید بگویم که تمام شده؟
_ ندارم.
_ باز شروع کردی؟ من ندارم حالیم نیست.
_ بهتر است کمی کلاحظه کنی
_ من خیلی ملاحظه می کنم . اما تو متوجه فداکاری من نیستی . نازی را دیدی؟ اگر بخواهم مثل او باشم می فهمی ملاحظه چه معنایی دارد.
_ نازی هم خودش و هم زندگی اش مسخره است . تو که نباید خودت را با او مقایسه کنی.
_ از کی تا حالا نازی مسخره شده؟ اوایل این عقیده را نداشتی.
_ عقلم نمی رسید.
نسیم ابروان خود را بالا برد و متفکر و خاموش لحظه ای اندیشید و گفت : من هم اگر عقلم می رسید تن به این زندگی که تو برایم درست کردی نمی دادم.
_ تو مدام دنبال مشاجره و جر وبحث هستی .
_ خودت چطور ! مدام می خواهی از من و دوستانم ایراد بگیری .
_ کمی جدی فکر کن ! تا کی می خواهی با این دوستان عجیب و غریبت مراوده کنی؟
نسیم با خشم گفت : دیگر نمی توانم حرفهای تو را تحمل کنم . در ضمن هفته دیگر با نازی می روم سفر !
_ به به ! چه فکر خوبی ! ببینم بنده چه کاره ام؟ نقشه می کشید و اجرا می کنید.
نسیم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : هر طور دوست داری فکر کن!
_ اگر نگذارم بروی آن وقت چه؟
_ تو نمی توانی من را محدود کنی.
_ تو به این می گویی محدودیت؟ نازی سر تا پایش تابلوست .
فرید اتومبیل را در کنار خانه پارک کرد.
_ تابلو تویی با آن زن مسخره ات .
_ خیلی بی ادبی.
_ تا بحال مدارا کردم . از این به بعد آبروی تو را می برم . چی فکر کردی؟
_ خفه شو !
_ خودت خفه شو.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (19)
آن گاه با ناخنهای بلندش به سمت صورت فرید حمله کرد . فرید دستان او را گرفت و فرصت این کار را به او نداد. نسیم دستانش را رها کرد و از اتومبیل پیاده شد و با خشم به درون خانه رفت . فرید پا روی گاز نهاد تا هر چه زودتر از انجا دور شود.
ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یک لحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
_ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
آرام با دستانی لرزان آب را گرفت و جرعه ای نوشید . سپس گفت : ساعت چند است؟
_ دوازده
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
_ نمی خواستم بیدارت کنم . آمدم شب را اینجا بخوابم .کم مانده بود من را به کشتن بدهی ! ( وسپس خندید)
_ بایدم بخندی . آرام متوجه شد که لباسش به کنار رفته . با دست آن را نگه داشت و در حالی که به اتاقش می رفت گفت : شب به خیر.
فرید از رفتار آرام به خنده افتاد . خمیازه ای کشید و به اتاقش رفت.
آرام همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، در افکار خود غوطه ور بود . خواب از سرش پریده بود . نمی دانست به چه علت فرید آن وقت شب به آنجا آمده است . رفتارهایش مشکوک بود . کاش می دانست در زندگی خصوصی فرید چه اتفاقاتی رخ می دهد ! آرام اندیشید : فرید او را احمق فرض می کند.
در طول نزدیک به یک ماهی که از زندگی غیر مشترکشان می گذشت هنوز جایگاه خود را نیافته بود و نمیدانست ماندنش صورت خوشی ندارد . اما چطور می توانست به پدر و مادرش حقیقت تلخ را بگوید ؟ به خصوص پدرش که روی او حساب می کرد و نمی توانست ببیند که او اشتباهی مرتکب شده است . نه ! او روی بازگشت به خانه را حداقل تا مدتی نخواهد داشت . آرام می دید که فرید او را به چشم یک دوست می بیند و هیچ احساس دیگری در او به چشم نمی خورد. حساسیت های او نیز صرفا برای خسته کردن او و رضایت دادن به جدایی است . آرام خود را تحقیر شده می دید. فرید با غرورش او را به بدبختی کشانده بود و جالب تر آنکه هیچ احساس تاسفی در او به چشم نمی خورد. گویی زن کالایی است که می توان هر طور با او رفتار کرد و به هر سوی انداخت . اتومبیل ،خانه و پول تمام ان چیزی بود که می پنداشت با عرضه آن به یک زن دیگر چیزی کم نخواهد داشت .
فرید من تو را نخواهم بخشید ! تو اشتیاق مرا از زندگی گرفتی . نفرتی در دلم باقی گذاشتی که جای ان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد . چه طوربه نو عروسی که با هزاران امید و آرزو به سویت پر کشید بی رحمانه سنگ زدی و از خود راندی . کدام دادگاه تو را مجرم می شناسد؟ چرا مرا قربانی آینده خود کردی ؟ چرا می خواهی آیند ه ات را با زیر پا گذاشتم و ویران کردن من بسازی . تو گفتی تو را ببخشم چه طور ! چه طور تو را ببخشم ! اگر من تو را ببخشم وجدانت تو را آرام خواهد گذاشت ؟ فرید ! فرید کاش مرا انسان فرض می کردی . نه شیئی که در گذر زمان به فراموشی بسپاری و حتی خاطره ای کمرنگ از آن را بیاد نیاوری.
آرام می خواست فریاد بزند. اما چه گونه؟ مشت های گره کرده اش را به بالشت کوبید و حسرتش را در تاریکی اتاق به نسیم صبح که اندک اندک به درون راه می یافت سپرد . تا آن را با خود به دور دست ها ببرد. حسرتی گمشده در باد ، ارمغان عشقی بود که او را ویران و مفلوک بر جای نهاده بود.
سایه صبح برای کمک به آرام خود را به آنجا رساند . فرید در خواب بود . نزدیک ظهر از خواب برخاست وهمه چیز را آماده دید.
سایه گفت : ظهر به خیر! می دانی ساعت چند است ؟ الآن مهمان ها می رسند. و صاحب خانه همچنان در خواب است .
-سایه تو همیشه زیاد حرف می زنی . کی گفته تو بیایی و سر و صدا راه بیندازی؟
فرید سرحال تر از همیشه به نظر می رسید . . او خواب خوبی کرده بود و از این بابت مدیون نسیم بود . مهمانی آن روز با پذیرایی عالی و غذاهای متنوعی که آرام تدارک دیده بود ، غافلگیر کننده بود . خانم و آقاي فرخي از دست پخت عروسشان تعريف و تمجيد كردند. دو ساعت مانده به پرواز ، پدر و مادر و امير برخاستند و از فريد قول گرفتند تا ده روز آينده سفري به شيراز داشته باشند . لادن از جدايي امير ، مغموم بود و آرام از جدايي پدر و مادرش.
با رفتن مهمانان ، خانه را به كمك فريد تميز و مرتب نمود. سپس براي رفع خستگي هر دو قهوه نوشيدند .
فريد- پذيرايي خيلي عالي بود !پيش پدر و مادرم حسابي كيف كردم .
آرام لبخند شيرني زد و گفت : خوشحالم كه اين را مي شنوم !
-بايد قول بدهي براي شام بيرون برويم .
با اين همه غذاي مانده چه كار كنم ؟
قسم مي خورم كه همه را بخورم . حالا چي ؟
كي و چه وقت؟
فردا ظهر !
آرام كمي فكر كرد و گفت : بسيار خوب قبول مي كنم . مي روم تا حاضر بشم .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (20)
ساغتي بعد هر دو در هواي دلپذيردربند بودند. هواي خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فريد سر به سرش مي گذاشت و گاه به آدم دوروبر چيزي مي گفت كه باعث خنده ي آرام مي شد . پيرزني گل فروش از كنار آنان رد شد . فريد دسته اي گل مريم خريد و به آرام داد و آرام شاخه اي از آن را به دختر كوچكي كه با شيفتگي مي نگريست هديه كرد .
- چه دختر بچه ي نازي بود ! به نظرم بي سرپرست بود.
-از اين بچه ها زياد هستند ، نمي شود كمكي به آنها كرد .
- اگر بخواهيم مي شود . ولي ما آدم ها زحمت خوب نگاه كردن به آنها را به خودمان نمي دهيم.
- و هيچ كس تلاشي براينزديك شدن به آنان نمي كند . سپس گفت : آرام! تو چشمهايت با همه كساني كه ديده ام فرق مي كند .
آرام چشمانش را جمع كرد و پرسيد : چه فرقي؟
با آدم حرف مي زنند . تو اگر حرف دلت را نزني ، مي توانم به راحتي بخوانم كه در فكرت چه مي گذرد.
- خيلي بد شد.
- چرا؟
باعث شكست احساسم مي شود .
- اين صداقت تو را مي رساند .
-با تمام اين وجود خوب نيست .از احساسم سوءاستفاده مي شود .
- بهتر بود نمي گفتم .
آرام براي آن كه موضوع پيش آمده را عوض كند ، گفت : برويم بلال بخوريم .
فريد دست آرام را گرفت تا از جوي بپرد .سپس در كنار پسر بلال فروش نشستند. فريد دو بلال شيري جدا كرد و روي آتش گذاشت . آرام از بوي مطبوع بلال ضعف كرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپاييني خيابان به طرف اتومبيل به راه افتادند. آرام احساس مي كرد شكمش به اندازه ي يك زن باردار جلو آمد .
- بهتر است كمي قدم بزنيم. خيلي خوردم. اگر با اين وضع خانه بروم ، نمي توانم بخوابم.
- مي خواهي كمي بدويم ؟
- موافقم ، تا دم اتومبيل .
آرام از هيجان ناشي از دويدن به اتومبيل تكيه داد و نفسش بند آمد . فريد بي اختيار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن كه جريان برقي از او گذشته ،دستش را كنار كشيد و صورتش را برگرداند.
فريد به سمت در اتومبيل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساكت و گرفته به نظر مي رسيد . فريد بدون آن كه نگاهش كند گفت : معذرت مي خواهم !
آرام لبخندي زد و گفت :فراموشش كن .
آرام چنين پنداشت كه فريد او را به خانه مي رساند و خود باز مي گردد. اما در كمال حيرت فريد آن شب را در آنجا سپري كرد .
* * * *
نسيم از آن سوي خط چنان فرياد زد كه فريد ناچار گوشي را از خود دور كرد.
- از خدا خواسته ، رفتي و پشتت را هم نگاه نكردي . فريد! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در مي آورم. چرا وجواب نمي دهي ؟اگر جواب ندهي ميام آنجا قسم مي خورم .
فريد با اكراه گفت : گوش مي كنم .
- فقط گوش مي كني . كجا بودي
- خانه ي مادرم .
دروغ گو. تو گفتي، من هم باور كردم . نهار منتظرت هستم.
- نمي توانم ! كار دارم
نسيم گوشي تلفن را قطع كرد وشروع به جويدن ناخن هاي بلندش كرد. او خود را باخته بود . هيچ گاه تصور نمي كرد ، فريد اين گونه سرد با او بر خورد كند . همواره مي انديشيد كه فريد به قدري دلباخته و مجنون اوست ، كه با هر سازش خواهد رقصيد .اكنون متوجه تغيير رفتار فريد بود . بايد سر در مي آورد. بايد آن زن را مي ديد. با ديدن او خيلي از حقايق آشكار مي شد . با اين فكر به سمت تلفن رفت .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:57 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|