رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام
رومان دلنشین آرام ( 1 )
دختر بر خلاف پدر كاملا خونسرد و متين ايستاده بود و به ظاهر گوش فرا مي داد اما نگاهش تكراري بودن تذكرات پدر را به وضوح نشان مي داد .
بعد از دقايقي از بلندگوي سالن شماره و ساعت پرواز به گوش رسيد .آرام به سمت مادرش كه زني كوتاه قد اندكي فربه به نظر ميرسيد رفت و او را بوسيد . سپس پدر را در آغوش گرفت و گفت : پدر تمام حرفهاي شما را به خاطر سپردم انقدر نگران نباشيد .برايتان خوب نيست . مي خواهيد به اين سفر نروم ؟
پدر معترضانه گفت : نه نه مي داني كه طاقت دوري تو را ندارم . فقط مواظب خودت باش .
- چشم پدر ! خيالتان راحت باشد . مواظب مادر باشيد ! دوستتان دارم ! خداحافظ!
آ ن زن و شوهر به رفتن دخترشان كه در ميان ازدحام جمعيت گم شد خيره ماندند.
با نشان دادن دادن بليط و كارت شناسايي اش به باجه به سمت در خروجي به راه افتاد .
به محض جا به جا شدن روي صندلي اش از پنجره نگاهي به بيرون انداخت.سرش اندكي گيج رفت . به پشتي صندلي تكيه داد و لحظاتي چشمانش را بست . گرماي شيراز طاقت فرسا بود .اما مي دانست گرمايي شديد تر در تهران در انتظار اوست.
آرام دانشجوي سال دوم حقوق نمونه ي كامل دختري شرقي زيبا بود. جسارت و هوش سرشارش زبانزد خاص وعام بود. او داراي روحي لطيف و حساس بود كه اين را از مادر به ارث برده بود . پدرش سرهنگ بازنشسته ي نيرمي هوايي بود طوري او را تربيت كرده بود كه مانند يك مرد بتواند بدون هيچ ترس و واهمه اي در اجتماع قدم بردارد . پدر تفاوتي بين تربيت دختر و پسر نمي ديد و اعتقاد داشت هر دو بايد نجيب وشجاع باشند .
آرام ياد گرفته بود كه توقع چنداني در زندگي نداشته باشد وهمواره به داشتن چنين خانواده اي به خود مي باليد . و اين را خوب مي فهميد كه پدر نگران آينده ي اوست. و اين باعث مي شد كه او با احتياط قدم بردارد زيرا كوچكترين اشتباه يا خطايي را موجب به هدر رفتن زحمات پدر و مادرش مي ديد.
آرام موقعيت خود در زندگي را مديون پدر و مادرش مي دانست زيرا آن ها با تمام وجود و عاشقانه زندگي خود را وقف او و برادرش امير كرده بودند.
با فرود هواپيما و بر خورد چرخ هاي آن با سطح باند فرودگاه رشته ي افكارش از هم گسيخت . مسافران در تكاپوي برداشتن وسايل خود بودند . وقتي درب هواپيما گشوده شد، آرام برخاست و به سوي درب خروج به راه افتاد . گرماي تن و زننده ي تهران به صورتش سيلي مي زد . به سوي اتوبوس هاي در انتظار مسافران به راه افتاد
از افراد عادی بود . آرام همواره از رفتار های عمه اش به خنده می افتاد . آن دو با دیدن هم دیگرِِ آغوش باز کرده و روی هم را بوسیدند . سپس آرام گفت: عمه جان راضی به زحمت شما نبودم .
عمه پشت چشمی نازک مرد و گفت : این چه حرفی است دخترم زحمتی نبود . سفر خوب بود؟
- مثل همیشه .شما می دانید که سفر با هواپیما حالم را بد می کند .
- خوشحالم که تو را می بینم .
من هم همینطور ! دلمان برایتان خیلی تنگ شده بود .
عمه پوران با اشاره به باربر بازوی آرام را گرفت و به سمت درب خروجی به راه افتاد . آرام با لبخند به حرکات و ژست های عمه اش نگاه می کرد . در راه عمه گفت :سرهنگ و مادر حالشان چه طور است ؟
عمه پوران عادت داشت که افراد را با عناوین خاصشان صدا کند .
خوبند و سلام مخصوص رساندند .
نمی خواستند سری به ما بزنند ؟
امیر شدیدا در گیر کار هایش است .پدر و مادر دلاشان نیامد او را تنها بگذارند . در اولین فرصت قرار است به دیدن شما بیایند.
خوشحال می شم .
خانه ی عمه پوران در شمالی ترین نقطه ی تهران قرار داشت . آب و هوا ی خوب آن جا متمایز از دیگر قسمت های شهر بود .
عمه پوران با دو لیوان نوشیدنی از راه رسید و گفت : از رنگ اتاق خوشت آمد ؟
سلیقه ی شما خیلی خوب است .
خوشحالم که پسندیدی !
آرام لیوان شربت را لاجرعه سر کشید.
عمه با شیطنت گفت:مثل این که از صحرا آمدی نه از شیراز!
آرام با خنده گفت خیلی خوش طعم بود.
نوش جانت.
سپس با نگاهی دقیق به چهره ی آرام گفت : از خواستگارت چه خبر ؟
گاه گداری تلفنی عرض ادب می کنند .
نمی خواهی جواب بدی ؟
جواب دام اما دست بردار نیستند .
آن طور که سرهنگ می گفت آم های معقولی هستند چرا مخالفت می کنی ؟
اولا هنوز درسم تمام نشده درثانی نمی دانم چرا به دلم نمی شینند.
شنیدم خیلی پولدار هستند.
همین طور است اما من اهمیتی نمی دم .
شما جوان ها واسه ی خودتان ملاک های ختصی داغرید همین لادن را ببین ماشین را گذاشته داخل خانه خاک بخورد بعد با اتوبوس می ره بیرون.
شاید حق با شما باشد.
حالا این چندمین خواستگارت است؟
نمی دانم حسابش از دستم در رفته .
تو لادن در بهترین شرایط برای ازدواج هستید. جوانی و شادابی عمر کوتاهی دارد .مگر این که به من رفته باشید و بتوانید خود را خوب نگه دارید.
آرام با شیطنت گفت: شمافوق العاده و استثنایی هستید !
ای شیطون مرا دست می اندازی !
آرام عمه را در آغوش کشید و گفت : شمازیبا ترین عمهی دنیا هستید !این را از ته دل می گویم .
قربان تو برم عزیزم . تا بری کمی استراحت کنی منم به ناهار رسیدگی می کنم.
می خواهید کمکتان کنم؟
نه عزیزم بهتر به خودت برسی لادن اسرا داشت در اتق او باشی.
می دانید که من هنوز دوست ندارم بدون لادن و تنها باشم..
سپس به طرف اتاق لادن حرکت کرد.
لباس های راحتی به تن کرد و روی کاناپه دراز کشید وچشم هایش را روی هم گذاشت . با شنیدن صدای لادن که او را صدا می کرد برخاست و بیرون رفت. در وسط پلکان یک دیگر را در آغوش کشیدند.
خوش آمدی آرام جان نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
من هم همینطور آه لادن با موهایت چه کار کردی ؟
فروختم
آرام با حیرت گفت فروختی به کی؟
به انستیتو ترمیم مو .
آرام با صدای بلند خندید ودر حالی که پایین مرفتند گفت:خیلی با مزه شدی.
لادن همیشه به اندام متناسب و چهره ی زیبا ی آرام حسادت می کر د لادن امیر برادر آرام را عاشقانه دوست داشت.
عمه پوران رو به آرام گفت : فردا جایی قرار نگذار برای مهمانی که برای ورود آرام گرفته ایم باید به خرید بریم.
حتما مادر یادم نمی رود
آرام خمیازه ای کشید و گفت : ساعت چند است؟
خودت حدس بزن !
آرام با لبخندی برخاست و گفت : خواب خوبی کردم.عمه جان کجاست؟
رفته آرایشگاه كسي خانه نيست.بريم شنا؟
آرام از فكر آب تني به شوق آمد و سپس هر دو پايين رفتند با سر وصداي زياد شنا كردند و مسابقه دادند.بعد از ظهر با عمه به خريدرفتند وليست طول و دراز او را تهيه كردند.عصر آرام به لادن گفت:سر در نمي آرم مهماني عصر است يا مهماني شب؟
براي مادر فرقي نمي كنه درواقع بالماسكه است .
آرام خنده اي كرد و گفت : تو چي مي پوشي؟
لباس من به دلخواه مادر دوخته شده و بايد بدوني كه سليقه ي من نيست.
خيلي جالبه.سپس برخاست و به سمت كمد رفت .در همان حال گفت:مجبورم لباسي را كه خاله فرنگيس داده بپوشم.
مهمانان كم كم از راه مي رسيدند و در سالن وسيع و پرابهت عمه پوران جلوس مي كردند. . آرام متوجه شد كه دوستان عمه پوران نيز مانند خود او به طرز عجيبي خود را آراسته اند. لادن در گوش آرام زمزمه كرد : مثل گارسنگر هاي فيلم هاليوود هستند !به شدت آفت زده و مخربند. بيچاره شوهرانشان !
آرام گفت : براي تماشا خيلي جالبند.
خانم فرخي با موهايي كوتاه و قهوه اي ساده تر و شيك پوش تر از بقيه مهمانان خود نمايي مي كرد .سايه دختر خانم فرخي دختري جذاب وبا نمك بود چشماني ريز و كشيده با گونه هاي برجسته بيني اندكي عقابي باعث مي شد بيننده لحظاتي به او خيره شود.
آرام برخاست تا در پذيرايي به لادن كمك كند نگاه خانم فريخي را بر جزء جزء اعضاي بدنش حس مي كرد . سايه به كنارش آمد و گفت : مادر شيفته ي تو شده . مدام از زيبا يي ات تعريف مي كنه.
نظر لطفشان است.
خودمانيم از چند سال پيش خيلي بهتر شدي . يك طور دي گه اي شدي .
تو هم تغيير كردي . يادت مي آيد از قد كوتاهت گله داشتي احالا تقربيبا هم قد شديم
اما به زيبايي تو هم نشدم .
لادن به ميان حرف آنها آمد : كي خوشگل شده ؟ من ! خودم مي دانستم !
سه دختر از سر نشاطو جواني خنده اي سر دادند .
پسری حدودا ۲۸ یا ۲۷ ساله با قدی بلند و اندامی ورزیده که با لاقیدی خاصی راه میرفت به سمت میز آنان آمد . لادن در گوش آرام زمزمه کرد :فريد داداش سايه است .
فريد سلام كرد و سايه آرام را به فريد معرفي كرد . فريد نگاه كوتاه و گذرايي به آرام افكند و از سر احترام گفت : از آشنايي تان خوشوقتم.
آرام گفت: منم همين طور .
فريد رو به سايه كرد وگفت : نشد جايي بريم و تو آن جا نباشي.
خواهر ته تغاري داشتن همين حسن را دارد كه همه جا سر وكله اش پيدا ميشه . از من مي شنوي پاتوقت را عوض كن .
فريد با همان بي تفاوتي گفت : همين كار را هم مي كنم وبا نگاهي احترام آميز به لادن و آرام گفت : اگر چيزي ميل داري سفارش بدم .
لادن گفت خيلي ممنون ! ما شام خورديم
سايه گفت: نگران نباش ! باش در حال رفتن بوديم .
آرام از طرز صحبت ايه كه كمي با طنز وكمي با طعنه بود خنده اش گرفت . فري خداحافظي كرد و به نزد دوستانش باز گشت.
سايه گفت: سعيد هم با آنان است .لادن سركي كشيد و گفت :پس چرا جلو نيامد.؟
مشكل كم رويي داره. كاري نمي شود كرد.
آرام حدس زد سعيد باي همان فردي باشد كه سايه تعلق خاطري نسبت به او دارد.
شب هنگام لادن در حالي كه رخت خوابش را براي خوابيدن آماده مي كرد ، گفت سايه عاشق سعيد ، همان پسري كه همراه فريد بود،است اما هر دو از ترس فريد كتمان مي كنند .
مگر فريد چه طور آدمي است ؟
چه طور بگويم ، خيلي راجع به او حرف مي زنند .
آرام با كنجكاوي پرسيد: چه حرفي؟
اين كه خيلي پولدار است. ميان دختر ها سوكسه دارد و همين طور تودار و مغروراست. نمي تواني از او سر در بياري . سعيد بهترين دوستش است اما فريد خيلي متعصب است و نسبت به سايه شختگيري مي كند . به همين علت آها سكوت اختيار كردند. سايه ه از برادرش حساب مي برد.تقريبا همه ي فاميل روي فريد يك جور دگيري حساب مي كنند. دو سالي مي شود كه آقاي فرخي خودش را باز نشسته كرده و مدريت كار خانه را به فريد سپرده.
اطلاعات كاملي داري . از كجا اينها را فهميدي؟
گفتم كه راجع به او زياد حرف مي زنند . وقتي با دوستان جمع مي شويم دختر ها اكثرا راجع به فريد حرف مي زنند خوب من هم گوش مي كنم.
آرام شانه اي بالا انداخت و گفت :از رفتارش پيداست كه خيلي از خود راضي است .
لادن در جواب گفت :به خاطر همين رفتاري كه دارد بيشتر مورد توجه دخترهاست . برخورد امشبش را ديدي ؟ حتي نخواست نگاهي به تو بندازد .
من احتياجي به نگاه او ندارم
ناراحت نشو ! مي خواستم رفتار فريد را توجيه كنم آخر زيبايي تو به حدي است كه توجه همه را جلب مي كني .
يك از لطفت ممنونم دوم اين كه من از تو ناراحت نشدم اصلا فراموشش كن
روزي خانم فرخي به عمه پوران زنگ زد و آنان را براي بعد از ظهر دعوت كرد .عمه پوران نيز دعوت او را پذيرفت .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 08-02-2011 در ساعت 12:19 PM
|
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام ( 2)
خانه خانم فرخي با خانه ي عمه پوران فقط چند كوچه فاصله داشت و آرام دليل حسادت عمه پوران به خانم فرخي را فهميد ، خانه آنان بيش از حد زيبا بودسايه به استقبال آنان آمد و آنان را به پذيرايي راهنمايي كرد .
بعد از مدتي خانم فرخي آمدو معذرت خواهي كردو گفت : ببخشد برادرم از آمريكا تماس گرفته بود .
عمه پوران گفت : سلام ما را هم برسانيد
چشم سلام هم رساندند .بخصوص به دكتر سخاوت .
خانم فرخي رو به لادن و آرام كرد و گفت : كم پيدا هستيد
لادن- هر كجا باشيم زير سايه ي شما هستيم وسايه جان پيش ما نمي آد
سايه – نمي خوام مزاحم بشم .
عمه پوران – اين چه حرفي است ؟ شما مراحميد . بعد رو كرد به خانم فرخي و گفت : ديشب به دكتر گفتم هر طور شده اين هفته برنامه ي مسافرت به شمال را ترتيب دهيم ، گرماي اينجا كلافه ام كرده .
خانم فرخي با هيجان گفت : آه !چه جالب 1اتفاقا من هم همين نظر را داشتم . اصلا چه طور است با هم بريم بچه ها هم تنها نيستند
سايه – چه خوب ! خيلي خوش مي گذره .
عمه پوران – ما كه از خدا مي خواهيم . دوست دارم ، تا آرام اينجاست برويم بدون او خوش نمي گذره .
خانم فرخي- اين با هم بودن فقط به خاطر آرام جان است . بدون او لطفي ندارد .
آرام – لطف داريد ولي به خاطر من برنامه يتان را بهم نزنيد .
لادن – اگه تو نياي من ميام شيراز .
سايه- منم ميام
آرام-نه! بهتر هميگي با هم بريم شمال .
نزديك غروب برخاستند و عزم رفتن كردند. در راه حياط بودند كه خانم فرخي با ذوق گفت :آه فريد آمد. فريد به آنان نزديك شد وسلام كرد.
خانم فرخي – فريد جان ! آرام بردرزاده ي دكتر سخاوت هستند.
فريد - بله قبلا با ايشان آشنا شده ام .
خانم فرخي- آه ! پس من بي خبر بودم .
عمه پوران- سلام به آقاي فرخي برسانيد و با اين حرف از خانم فرخي خداحافظي كرد . آرام لادن هم سايه را بوسدند. آرام با نگاه از فريد خداحافظي كرد و فريد نيز با نگاهي عميق و جدي از او خداحافظي كرد .
آن شب خانم فرخي در حالي كه سالاد درست مي كرد گفت : فخرخي ! هرچي از اين دختر بگويم كم گفتم . خانم ، زيبا ، تحصيل كرده . فريد درست ميگم ؟
كي ؟
خانم فرخي با دخوري گفت :آرا برادرزاده دكتر سخاوت .
فريد – نمي دانم دقت نكدردم .
خانم فرخي – بهتر بود دقت مي كردي اصلا معلوم است در كدام دنيا سير مي كني ؟
فريد- باز شروع شد .
آقاي فرخي كه تا آن زمان ساكت بود به خاطر همسرش گفت : حالا كه وقت اين حرفا نيست .
فريد – مادر تا چشمش به يك دختر مي افتد ، اين حرف ها را مي زند .
خانم فرخي بدون اين كه به روي خود بياورد گفت : قرار گذاشتيم با هم برويم شمال . تو هم بايد بياي .
فريد برخاست و گفت : من مي رم بيرون . معلوم نيست كي بيام . منتظر من نباشيد . سپس بيرون رفت.
خانم فرخي رو به آقاي فرخي كرد و آ هسته گفت : مي ترسم اين پسر دستگل به آب بده ببين كي گفتم .يك فكري كن.
سايه كه تا آن لحظه جرات حرف زدن نداشت گفت : آرام دختر بي نظير و خوبي است
آقاي فرخي – من كه حرفي ندارم شما فريد را راضي كنيد بقه اش با من. راستي اميد زنگ نزد ؟
خانم فرخي – آخ آخ خوب شد گفتي اميد زنگ زد . گفت فردا حركت مي كند وخريد هاي مورد نظر را انجام داده است نگران نباشيد .
آقاي فرخي – نميدانم چرا هميشه نگران كار هاي اميدم بر عكس اين پسره فريد . همه از كار او در كارخانه راضي اند .
خانم فرخي مغرورانه جواب داد خوب هر چه باشد پسر من است ديگه .
آقاي فرخي – راستي كي قرار بريم شمال ؟
خانم فرخي با ذوق گفت بيا بريم تو نشيمن تا برات توضيح بدم .
اميد دومين پسر خانوداه بود كه 6 ماهي مي شد با دختر خاله اش سارا كه از بچگي تعلق خاطري نسبت به هم داشتند نامزد شده بود و چون خانم فرخي از اين ازدواج راضي نبود ازدواج فري را بهانه كرد وازدواج آنان را به تاخير انداخت و گفت اول بايد فريد ازداوج كند . واين تنها وسيله اي بود تا فريد گريزان از ازدواج را وادار به ازدواج كند . او دختران زيادي را به فريد معرفي كرد ولي او هميشه با آنان مخالفت مي كرد .
تمام طول هفته را عمه پوران در تكاپوي برنامه ريزي براي سفر به شمالسپري مي كرد و اطلاعات لازم را با خانم فرخي رد و بدل مي كرد . لادن از آمدن امير نا اميد شده بود و چندان رغبتي به سفر نداشت . امير به شدت درگير پروژه ي جديدش بود اما از نظر لادن چندان قانع كننده نبود. حامد پسر عمه ي آرام قرار بود دو روز بماند و مجددا برگردد .زيرا مرخصي به قدر كافي نداشت .
پنج شنبه صبح ، چمدان ها در صندوق عقب ماشين جا گرفت و مابقي در بار بند گذاشته شد . حامد راندن اتوموبيل را بر عهده گرفت و آقاي فرخي با نبودن پسرانش خود هدايت اتوموبيل را بر عهده داشت خان فرخي به محض ديدن آنان با لبخندي رو به آرام گفت : اميد به همراه سارا و خواهرم مي آيد .فريد هم قول داده ،تا دو روز ديگر بياد . چنين به نظر مي رسيد كه اين اطلاعات را به عمد مي دهد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام ( 3)
ساعتي بعد در قهوه خانه اي ايستادند و در هواي تازه آن جا چاي نوشيدند .سايه از آرام خواست تا بقيه ي راه را در اتوموبيل آنان باشد .
آقاي فرخي بر خلاف دكتر كه ساكت و كم حرف بود ، مردي بذله گو و خوش صحبت بود ودر تمام طول راه سر به سر سايه مي گذاشت تا آرام را بخنداند
سايه – اگر اذيتم كنيد ، مي روم ماشين دكتر.
- خوب برو ! آرام جان با ماست . تازا تو كه آن قدر حرف مي زني كهدكتر نمي تواند تحملت كند. آن وقت مجبوري پياده بيايي !
كم كم هواي مرطوب دريا به تنهاي خشك آنها مي چسبيد . بوي جنگل و رود خانه مشام را نوازش مي داد . موج هاي آرام دريا كه تا در گاه آن جا بوسه زده و باز مي گشتند چشم را خيره مي كردند .
لادن به كنارش آمد و گفت : آمدي به دريا سلام كني !
آرام خيره به دريا آرام زمزمه كرد : مثل اين بود كه صدايم مي كرد .
- گاهي به من هم همين احساس دست مي دهد .انسان را جادو مي كند .
- جادوي دريا ! چه تشبيه زيبايي ! تو فكر مي كني صداي ما را مي شنود ؟
لادن با خنده جواب داد : فكر كنم شنيد چون دارد جواب مي دهد .
صداي عمه پوران به گوششان خورد كه آنان را فرا مي خواند .
آن دو با خنده به طرف ويلا باز گشتند .
آن سه دختر در اتاق نسبتا بزرگي كه پنجره اي رو به دريا داشت به جمع كردن وسايل خود پرداختند . بعد از فراغت از اين كار به سوي دريا رفتند و تا غروب خورشيد آب تني كردند . وقتي به ويلا باز گشتند دكتر، حامد و آقاي فرخي بساط پختن كباب را به راه انداخته بودند . بعد از خوردن شام از فرط خستگي به خواب رفتند . اما عمه پوران و خانم فرخي تا پاسي از شب بيدار بودندو به گفت و گو پرداختند .
سر ميز صبحانه بودند كه تلفن به صدا در آمد . خانم فرخي بعد از اتمام مكالمه اش گفت : اميد سلام رسوند و گفت تا ظهر مي رسند. بايد تدارك اهار را ببينيم .
سايه با اعتراض كفت: ما مي خواستيم براي خريد بريم شهر .
- شما برين . من كاري با شما ندارم خانم سخاوت ! شما هم بچه ها را همراهي كنيد . اين جا حوصله تان سر مي رود .
عمه پوران قبول كرد و به همراهي دختر ها به شهر راه افتاد . آنها تا ظهر به ديدن مغازه ها و صنايع دستي مشغول شدند و مقذاري خريد كردند و با كلاه هاي حصيري بزرگ به ويلا برگشتند .
با ورود آنها بازار سلام و روبوسي گرم شد . سايه آرام را به اميد ،سپس سارا ، نامزدش و محمود ، برادر سارا و در آخر به خاله اش مغرفي كرد .
آرام بعد از دقايق آهسته برخاست و از آن جمع دور شد و به اتاق خود رفت تا لوازمي را كه خريده بود جا به جا كند . روي تخت كش و قوسي به اندام خود داد. از اين كه تازه وارد ها آن جا را اشغال نموده بودند زياد خشنود نبود . با آمدن آنها مثل آن بود بود كه دريا نيز طوفاني شده بود .
آرام خيره به سقف چهره ي اميد را در ذهنش جستو جو مي كرد .شباهت كمي بهفريد داشت .چشمان اميد پر از شيطنت بودند ، بر عكس چشمان فريد كه جدي خموش بود . اميد كوتاه تر و لاغر تر از فريد بود . سارا نيز دختر زيبايي بود با مو هاي قهوه اي چشماني به همان رنگ و پوستي روشن ،سپس به ياد محمود افتاد چشمان محمود با ديدن او برقي زد و متحيرانه بر او خيره ماند . محمود هم سن فريد به نظر مي رسيد و شباهت زيادي با خواهرش داشت . در كل چهره ي مطلوبي داشت . ضربه اي به در نواخته شد . رشته افكارش از هم گسيخت..
لادن وارد اتاق شد و گفت : خسته شدي ؟
- كمي پايين چه خبره ؟
- خبري نيست مشغول صحبت هستند .
- سارا دختر زيبايي است !
- همين طور است خيلي به هم مي آيند اميد مي گفت كه فريد فردا مي آيد . فكر كنم خانم فرخي نقشه اي داره ، مواظب خودت باش .
- مزخرف نگو ما هيچ تشابهي نداريم .
- دنيا را چه ديدي يك وقت ديدي همسايه ي ما شدي !
آرا بالشتي را برداشت و به طرف لادن پرتاب كرد وگفت : اين قدر خيال بافي نكن. وگرنه به خدمتت ميرسم .
وقت غذا خوردن آرام احساس مي كرد محمود لقمه هاي او را مي شمارد . محمود رو به روي او بود و گاهي به او مي نگريست، محمود لبخند احمقانه اي به او خيره مي شد . غذا خوردن با اين وصف دشوار مي نمود . سارا و اميد عاشقانه با يكديگر غذا مي خوردند ، گويي در سالن وسيع فقط آن دو حضور داشتند .
سايه از سر ميز برخاست و آرام به دنبال او تشكر كرد و به اتاق پذيرايي رفتند . لحظاتي بعد لادن نيز به آنان ملحق شد .
سايه- چه طور است ، برويم شنا . حوصله ام از دستشان سر رفت . سارا كه چسبيده به اميد . نمي فهمم اگر آدم نامزد كند ديگران اهميتي ندارند .
لادن با زحسرت جواب داد : بايد دوران شيريني باشد .! تا امتحان نكني نمي فهمي .
آرام به احساس لادن كه صادقانه پاسخ مي داد لبخندي زد و گفت : بگذاريد راحت باشند . آن دو نفر دنيا را در خودشان حل كردند.
لادن – مثل دوتا مرغ عشق !
سايه – مثل اين كه حسابي عاشق شدي خانم خانمها .
لادن – نيست كه شما فارغيد .
- من از اين ادا ها در نمي آورم و خوشم نمي آيد .
- لابد جنابالي با لنگه كفش به جان نامزدتان مي افتيد!
- دنياي امروز اين يكي را بيشتر مي پسندد
- بيچاره سعيد !
- با ورود محمود ، اميد و سارا بحث آن دو نا تمام ماند .
محمود- ما آقايان مي رئيم شنا بهتر است شما خانم ها فكري به حال خودتان بكنيد.
سايه با لجاجت جواب داد ما فكر هايمان را كرديم اما اعلام نمي كنيم .
- راستي آرام خانم شنيدم شما وكالت مي خوانيد ، اگر ممكن است ، از من دفاع كنيد ؛ چون منظور خاصي نداشتم .
آرام – شما خودتان مي توانيد از خودتان دفاع كنيد ؛ احتاجي به وكيل نداريد.
محمود با خنده گفت : شما باعث شديد اعتماد به نفسم بيشتر بشود.
آرام برخاست تا به خانم فرخي در جمع كردن ميز ناهار كمك كند . آرام در حالي كه ظرف ها را جمع ميكرد ، محمود را ديد كه او هم به دهمين كار مشغول شده است و به بهانه ي آوردن ظرف ها به آشپز خانه آمد .
خانم فرخي گفت :آرام جان ! زحمت نكش خودم جمع مي كنم .
- زحمتي نيست .شما خسته شديد.
- خانم فرخي با ديدن محمود گفت : عزيزم تو ديگر چرا زحمت افتادي !
- شما مي دانيد كه من دوست ندارم در حق خانم ها اجحاف شود. ( و با لبخندي معني دار به آرام نگريست .)
آرام از اين كه محمود را موي دماغ مي ديد ، احساس ناراحتي ميكرد . ميز را رها نمود و به اتاق گريخت . لادن در حال ورق زدن مجله بود . آرام با دلخوري گفت : مثل اين كه اين پسره ، محمود ، كمي مغزش معيوب است.
- حرفي زده؟
- نه فقط كمي لوسه
- راست مي گي لوس و بي مزه !
- سايه از حمام خارج شد و گفت : آرام اسب سواري دوست داري ؟
- -بدم نمي آد اسبش كجاست ؟
- امروز مي ريم كلبه تا كمي سواري كنيم .
- كلبه كجاست؟
- وقتي ديدي خودت مي فهمي .
آن سه دختر با اتوموبيل در جاده اي فرعي كه سايه راه آن را به درستيمي دانست پيش رفتند . بعد از ساعتي به مقصد رسيدند .
اصطبل در كنار كلبه قرار داشت مردي از دوران خانه اي كه كمي آن طرف تر بود ، بيرون آمد و با آنان احوال پرسي كرد.
سايه- اكبر آقا ! بي زحمت در كلبه را باز كنيد . ما مي رويم اصطبل، بعد اسب ها را زين كنيد ؛ مي خواهيم سواري كنيم . آنها به سمت اصطبل حركت كردند .در آن جا سه اسب ديده مي شد .سايه به اشبي سياه اشاره كرد و گفت : اين مارال اسب فريد است .
لادن – نژادش چيست ؟
- تركمن .
آرام دستي به سر اسب كشيد و گفت : خيلي خوشگل و اصيل است .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام ( 4)
سايه- اين هم اسب من است . و آن يكي اسب اميد ؛ البته به پاي اسب فريد نمي رسد .
آرام هيچ توجهي به اسب هاي ديگر نداشت و فقط به مارال نگاه مي كرد . بعد از دقايقي به كلبه رفتند.
سايه- فريد عاشق اينجاست ، اكثر اوقات هم به جاي ويلا مي آيد اينجا .
آرام و لادن به تزيينات آنجا چشم دوختند تمام وسايل كلبه از چوب بود سايه پنجره را گشود و كتري را پر از آب كرد و روي اجاق نهاد .
لادن- ببينم كتري چوبي نيست ؟
سايه با خنده گفت : هنوز اختراع نشده وگرنه پدر مي خريد .
آرام خود را روي كاناپه انداخت و گفت : ياد فيلم هاي وسترن افتادم.
لادن – اسلحه آن بالاست .
سايه- ملا پدر است گاهي به شكار مي رود .
آرام- زندگي اينجور جا ها چقدر راحت است .دور از هياهو ، همه چيز طبيعي و زيباست .
لادن – سايه ! چرا سارا نيامد؟
- تعارف كردم گفت خسته ام و مي خواهم استراحت كنم . اينها همه بهانه است دوست ندارد بدون اميد جايي برود .
لادن- كاش مي شد يك شب اينجا بمانيم ! هواي خوبي دارد .
آرام- حتما شب ها خيلي وحشتناك است .!
سايه – يك شب زمستاني با پدر اين جا مانديم . بارون شديدي مي باريد .راستش خيلي ترسيدم از آن شب ديگر اينجا نماندم و شب ها به ويلا بر مي گردم.
آرام- اين جا به دهكده نزديك است ؟
- تقريبا ، زياد فاصله اي ندارد نشانتان مي دهم .
بعد از خوردن چاي برخاستند و بيرون رفتند .
سايه – آرام مي تواني اسب فريد را سوار شوي ؟
آرام به سمت اسب رفت و او را نوازش كرد . سپس آهسته برپشت اسب نشست و با خنده گفت : ظاهرا كه مخالفتي ندارد .
هر سه آهسته به راه افتادند در پايين جنگل رودخانه اي قرار داشت . آنها تا نزديك دهكده رفتندو سپس باز گشتند .در نزديكي كلبه اكبر آقا را ديدند كه با دو نفر گفتوگو مي كند . آرام وقتي خوب نگاه كرد، فريد را شناخت.
سايه – فريد آن جاست آن يكي هم مسعود است سپس افزود قرار نبود به اين زودي بيايند .
فريد به طرف آنا . وقتي به مارال رسيد ، دهانهي اسب را گرفت و گفت : سلام خوش مي گذرد ؟
سايه- سلام از اين طرف ها ؟ مادر گفت فردا مي آيي.
- مي خواستم يك شب اينجا بمانم و صبح به ويلا بيايم . اما مثل اين كه ايتجا قرق شده !
- آرام از اسب پياده شد و گفت : معذرت مي خواهم كه بدون اجازه سوار اسبتان شدم .
- مارال چطور بود پسنديد؟
- عالي بود فكر نمي كردم تا اين حد مهربان باشد .
در همان حال سعيد نيز به سمت آنان آمد و سلام كرد . آرام نگاهي به سعيد انداخت . او را پسري سبزه ، با نمك و اندكي خجالتي يافت .
سايه آرام را به سعيد معرفي كرد و گفت : بچه ها خيلي دير شد مادر نگران مي شود فريد تو نمي آيي؟
- نه صبح مي آم نگران نباشيد .
آن سه دختر به سمت اتوموبيل حركت كردند سايه دور زد و آرام ميديد كه فريد مشغولنوازش اسب است و سعيد هم با چشماني نگران آنان را بدرقه مي كند .
خانم فرخي به محض ديدن آنان گفت چرا انقدر دير كرديد ؟
لادن - معذرت مي خواهيم رفتيم كلبه اسب سواري كرديم .
عمه با دلخوري گفت: حداقل من را با خودتان مي برديد .
آرام- ببخشيد فكر نمي كرديم شما تمايلي به آمدن داشته باشيد.
محمود با علاقه به گفتوگوي آنان گوش مي كرد سپس گفت : پس لطفا ما را فراموش نكنيد.
سايه- ما خانم ها با هم مي رويم شما با آقايان برنامه بگذاريد.
آرام از حاضر جوابي سايه به خنده افتاد . آما محمود به روي خود نياورد .
آ» شب بازار خنده و شوخي گرم بود حامد آخ شب از همه خداحافظي كرد ، تا صبح زود حركت كند.
در سكوت آ ن شب فقط صداي نفس هاي لادن و سايه به گوش مي رسيد . فريد كم كم و نا خواسته آرام را مجذوب خود كرده بود .رخنه ي كوچكي در دلش ايجاد شده بود و مي دانست با گذشت زمان باز تر خواهد شد.نفس عميقي كشيد و در دل آرزو كرد كاش فريد به او توجه كند و او را با دقت بنگرد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (5)
آرام ، صبح با نشاط خاصی از خوای برخاست . قرار بود بعد از خوردن صبحانه همگی برای شنا به دریا بروند. سارا ، مادرش و عمه پوران نیز با انها همراه شدند. آرام به همراه سایه آن قدر از ساحل دور شدند که عمه با فریاد های خود انها را فرا خواند. ظهر بود که همگی با صورت های آفتاب سوخته و موهای آشفته و خیس به ویلا بازگشتند. خنده های انها فضای خانه را پر کرد. آرام از بقیه جدا شد تا به اتاق برود .در گوشه ای از هال فرید روی مبل لمیده بود و به او خیره و هاج و واج می نگریست. آرام از دیدن فرید جا خورد . زیر لب سلامی کرد و بدون آنکه منتظر جواب بماند به طبقه بالا گریخت. زمانی که خود را در اتاق یافت ، نفس راحتی کشید . تمام تنش گر گرفته بود و او را می سوزاند.از رفتار خود شرمسار بود .به کنار آینه رفت . چهره ای سوخته از آفتاب ، با چشمانی پر از شیطنت و لبانی خندان . موهایش را به عقب راند و خنده ای کرد .با خود اندیشید : « مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم !» . ضربان قلبش را به وضوح می شنید . وجود فرید در ان جا تحمل ناپذیر بود .دیگر نمی توانست از فرید بگریزد و در خلوت خود به او بیندیشد.اکنون وجود او همه جا را تحت الشعاع قرار داده بود و باید نگاه سنگین و بی تفاوت او را در هر گوشه ای تحمل می کرد . از رفتار خود در شگفت بود ؛ دختر سرکش و مغرور دانشگاه که همواره وجودش بر دیگران سنگینی می کرد و مردان از رفتار برتری جویانه او رنج می بردند ، اکنون خود را در گردابی اسیر می دید که او را با خود به درون می کشد . هیچ گاه به یاد نداشت که در برابر مردان احساس عجز و ناتوانی کند ؛ همواره آرزومند آن بود تا مردی پر جاذبه و مغرور او را خرد کند . از مردان متملق و بی مقدار متنفر بود . از شوهرانی که در مقابل چشمان همسرانشان ، می خواستند زبان بازی کنند و چشم بسته غلام حلقه به گوش زنانشان باشند ، احساس مشمئز کننده ای به او دست می داد.اکنو می فهمید که چه چیز فرید باعث این کشش جادویی و شیرین بود. به کنار پنجره رفت و در دور دست ، پیوند آسمان آبی و دریا را نظاره گر بود.آسمان و دریا مانند دو عاشق در بی نهایت به یک دیگر پیوسته و در هم آمیخته بودند و خورشید حلقه انگشتری بود در قلب ان دو.آهی کشید و به امتداد ساحل چشم دوخت . فرید با تکه چوبی در دست متفکرانه پیش می رفت . با خود اندیشید چه قدر دور از دسترس و رویایی است . کاش می دانستم در فکرش چه می گذرد! آخ خدایا حاضرم تمام عمرم را بدهم تا بدانم به چه فکر می کند . با درماندگی از کنار پنجره دور شد و سر بر بالش نهاد و به احساس سرکش خود نفرین فرستاد.
لادن آهسته در را گشود و در کنار آرام نشست و آهسته گفت : آرام خوابیدی؟
آرام از جا پرید ، نمی دانست چه زمانی در ان حال بوده.
لادن گفت : ناهار حاضر است ؛ منتظر تو هستند
آرام با شتاب برخاست و گفت : چه بد شد ! یه دفعه خوابم برد.
لباسش را عوض کرد ؛ بلوز و شلوار زیبایی به تن کرد و با دقت خود را در آینه نگریست . صورت برنزه اش با لباس سفید ، او را جذابتر نشان میداد.
-چه خبر است، خیلی به خودت می رسی!
آرام با شیطنت گفت : تو این طور فکر مکنی
_ای شیطان ! هیچ وقت جواب مرا درست نمی دهی
آرام خنده ای از سر رضایت کرد و به همراه لادن پایین رفت.
با ورود آرام به سالن ، همه سرها بطرف او برگشت . آرام شتابزده گفت : از همگی معذرت می خوام.
و به طرف تنها صندلی خالی رفت ، روی آن نشست و با کمال حیرت فرید را روبروی خود دید . او با نگاهی نافذ در چشمان آرام خیره شد.
محمود که در کنار فرید نشسته بود گفت : دریا خوش گذشت؟
آرام گفت : ممنون ! به شما چطور؟
محمود با رضایت از اینکه توانسته سر صحبت را باز کند گفت : بد نبود، کمی قایق سواری کردیم . سپس لبخندی احمقانه تحویل آرام داد.
آرام سر خود را به خوردن سالاد گرم کرد . سعید کمی انطرف تر نزد آقای فرخی نشسته بود. آرام بی هیچ دلیلی از سعید خوشش می آمد و او را پسری قابل اعتماد می دید و بی هیچ دلیلی از محمود بدش می آمد و در نظرش مردی لوس و عاشق پیشه بود.
لادن آهسته در گوش آرام گفت : با امیر صحبت کردم ، قرار شد با حامد آخر هفته بیاد !
_ تبریک میگم.
_ من هم به تو تبریک میگم.
آرام با تعجب گفت : به خاطر چی؟
_ به خاطر طرف رو به رویت که چشم از تو بر نمیداره .
آرام بی اختیار به فرید نگریست و در کمال نا باوری باز نگاه او را بر خود دید .آرام آرزومند توجه فرید بود .اما اکنون معنای نگاه او را نمی فهمید . نگاهش نه از سر هیزی ، نه از سر کنجکاوی و نه از سر عشق بود. نگاه او فقط نگاهی بود خسته، درمانده و بی هدف.
محمود بعد از ناهار دور وبر آرام می گشت تا شاید بتواند توجه او را به خود جلب کند. آرام با رفتار سرد و جواب های جدی او را از ادامه حرف باز می داشت . فرید ساعتی بعد به همراه امید ، محمود و سعید رفت . خانم ها به استراحت پرداختند.
آن شب همگی برای قدم زدن به کنار ساحل رفتند . امید با سارا راه می رفت ، فرید و سعید گفتگو می کردند ، پشت سر ان ها لادن وسایه و آرام به همراه محمود بودند و سپس بقیه می امدند . محود مدام مزه پرانی می کرد و حرفهای بی مزه ای می زد که فقط خود به آن می خندید . حوصله آرام از دست محمود سر رفت. فکر چاره ای بود تا از او دور شود.کم کم از انها فاصله گرفت و ترجیح داد با خانم فرخی همراه شود . خانم فرخی به محض دیدن آرام گفت : امیدوارم به تو خوش گذشته باشه ؛ آن قدر سرم شلوغ بود که نتوانستن ان طور که دوست دارم از شماها پذیرایی کنم.
_ عالی بود ! خیلی به شما زحمت دادیم . باید قول بدید به شیراز بیاید تا بتوانم محبت های شما را جبران کنم.
_ من عاشق شیرازم . مطمئن باش در اولین فرصت سری به آن جا می زنم. سپس ادامه داد : می دانی آرام جان ! تو که غریبه نیستی امید برای ازدواج عجله دارد ولی پدرش معتقد است اول فرید باید سر و سامان بگیرد !
_ بنظر شما فرقی مکند؟
_ راستش را بخواهی نه ! اما این بهانه ایست تا فرید به فکر ازدواج بیفتد. اخلاق فرید با امید فرق دارد .فرید دیرجوش و مغرور است برعکس امید که ساده و زود جوش است. من از امید نگرانی در آیند ندارم اما از فرید ... سپس سرش را تکان داد.
آرام قضاوت خانم فرخی را مادرانه و دلسوزانه می دید و احساس می کرد او حساسیت زیادی به عروس خود دارد.
-نباید نگران آینده باشید.
-دست خودم نیست تا بچه ها سر و سامان بگیرند من از غصه پیر شدم ، شاید هم صد تا کفن پوسانده باشم!
- نباید اینطور فکر کنید! همه پدر ومادر نگرانی های شما را دارند. این مساله کاملا طبیعی است .
ارام به جلو نگریست ، فرید با آقای فرخی حرف می زد وامید وسارا دست در دست هم دورتر از بقیه راه می رفتند . سایه از فرصت استفده کرده و با سعید گرم گفتگو بود و محمود همچنان به دنبال او می گشت
سایه در حالی که دراز کشده بود گفت : چه شب خوبی بود!
لادن گفت : به قول معروف می گویند " آدم کجا خوش است ، انجا که دل خوش است "
آرام خندید و گفت : آخر هفته به تو می گویم ، که دل کجا خوش است.
سایه گفت : اوه اوه ، دوست دارم قیافه تو رو ببینم.
_ قیافه تو که خیلی امروز مسخره بود.
_ آرام تو بگو! قیافه من مسخره بود؟
_کمی لپ هات گل انداخته بود.
لادن و آرام با صدای بلند خندیدند . سایه با دلخوری برخاست و چراغ را روشن کرد و صورت خود را در اینه نگریست.
آرام گفت : خیلی ساده ای ، باورت شد !
لادن گفت : آدم سیاه سوخته که لپاش سرخ نمیشه!
سایه پارچ آب را برداشت و به روی انها ریخت . ان دو جیغ زدند و با شتاب برخاستند . خانم فرخی در اتاق را زد و گفت : دختر ها کمی ارام تر! بقیه خواب هستند.
در اتاق کناری سعید و فرید به صدای خنده و جیغی که بلند شد ، گوش می دادند.
سعید گفت : آرام دختر خوبی بنظر می رسد ! خیلی هم خوشگل است.
_ همه گیر دادین به این دختره!
_ چرا دلخور می شی؟ می گم کمی روی اون فکر کن !
_تو که موقعیت من رو می دونی ، چه طور می تونم فکر کنم ؟
_ آخر پسر ، خودت را اسیرچه کردی ؟ تو که می دونی پدرت اجازه این کار را نمیده.
_ می دونم ، اما دوستش دارم ! نمی تونم از اون بگذرم . تازه من عقدش کردم .
_ اولا عقد نکردی و صیغ کردی . در ثانی پدرت بفهمه می دانی چه شری به پا میشه؟
_ دوست ندارم به این چیزا فکر کنم.
_ تو همین الان رو میبینی، فکر دو روز دیگه باش !
_ بگیر بخواب ، بابا بزرگ!
به این وسیله به سعید فهماند که دگیر بحث نکند اما افکارش چشمان خاکستری ان دختر را جستجو می کرد . آرام زیبا بود ، زیباییش انکار ناپذیر بود. رفتاری با متانت و جذابیت فوق العاده در او به چشم می خورد . با تمام این اوصاف هیچ احساسی نسبت به آن دختر در خود نمی دید . چه طور می توانست در حالیکه عاشق نسیم است به خود اجازه دهد به شخص دیگری فکر کند؟ ناگهان با یاداوری نسیم دلش به سوی او پر کشید . قول داده بود تا دو سه روز دیگر باز می گردد . باید مادر را قانع می کرد ، تا شک نکند . کارخانه بهترین بهانه بود . او با افکاری درهم و با صدای موج دریا به خواب رفت.
صبح ها خانم ها زودتر از آقایان برمی خاستند.آن روز قرار بود به شهرر بروند ، خرید کنند و نهیه ناهار به عهده آقایان بود.
وقتی ظهر خانم ها خسته و کلافه از رطوبت هوا از راه رسیدند بوی مطبوع کباب فضای ان جا را پر کرده بود .خانم فرخی گفت : آقایان جر کباب چیز دیگری بلد نیستند که بپزند!
فرید و سعید در کنار بقیه مشغول به سیخ کشیدن گوشت بودند.
آرام قدم زنان به طرف ساحل رفت . نیاز شدیدی به تنهایی در خود حس می کرد.نسیم دریا مهربانانه صورتش را نوازش می کرد.نوعی گریز از جمع در خود می دید، هراس از این که پی به دورنش ببرند ، نگرانش می کرد . صدایی او را به نام خواند ، به سمت صدا برگشت و محمود را دید که به نزدیکی او رسیده و با لبخندی وقیحانه او را می نگرد.
آرام با بی اعتنایی گفت : کاری دارید؟
_ شما چقدر سخت می گیرین؟ می خواستم کمی با شما قدم بزنم.اجازه هست؟
آرام به خود لعنت فرستاد که چرا به تنهایی به ساحل آمده ، تا محمود فرصت ان را بیابد و او را در تنهایی غافلگیر کند. با خونسردی گفت : من داشتم به ویلا بر می گشتم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (6)
حالا نمی شود بخاطر من کمی قدم بزنیم؟
ارام با خشم به او نگریست و گفت : رفتار های شما خیلی بچگانه است . من هیچ دلیلی نمی بینم شما را همراهی کنم.
-دست خودم نیست ، نمی دانم چطور بگویم...
آرام با تمسخر گفت : شما خیلی راحت بنظر می رسید!
_ بله اما با شما نه! من شیفته شما شدم . می خواستم از شما تقاضا کنم دست دوستی ام را رد نکنید!
آرام از شنیدن سخنان محمود لحظه ای متحیر ماند ، نمی دانست به این موجود حقیر چه بگوید .چشمانش را تنگ وپره های بینی اش باز شد . با نفرت نگاهی به محمود کرد و گفت : شما باید از خودتان خجالت بکشید !
_چرا چون عاشق شما شدم؟
_ شما معنی حرفهایی که می زنید را نمی دانید . بهتر است بیشتر از این مزخرف نگویید.
محمود با کمال وقاحت دست آرام را گرفت و با ژستی عاشقانه گف ت: می خواهی به پایت بیفتم و التماس کنم تا باور کنی؟
آرام به سرعت دستش را عقب راند . با تمام قدرت سیلی محکمی به گوش محمود زد و با شتاب از انجا دور شد. آرام بغض الود ومتحیر همچنان می دوید و نمی دانست فرید از پشت پنجره به ان دو می نگرد
آرام از برخورد وقیحانه محمود احساس دلزدگی می کرد.سر در نمی آورد چه حرکتی کرده که باعث تشویق محمود شده ، که به خود اجازه داده تا این حد پیش رویک ند. اگر حتی اندکی خود را در اینکار پیش قدم میدید تا این حد دلش نمی سوخت . از سیلی که به او زده بود احساس مسرت می کرد . حقش را کف دستش گذاشته بود ، اما باز هم آن را کافی نمی دید. زانوانش را در آغوش گرفت و به نقطه ای خیره ماند . قطره اشکی روی گونه اش غلطید . کاش می توانست به خانه برگردد!
سایه متوجه شد آرام بی حوصله و کلافه است . هنگام صرف ناهار همه با شوخی و خنده مشغول خوردن بودند ، فقط آرام بود که در سکوت با غذای خود بازی میکرد و سر انجام عذر خواست و به اتاقش رفت .
عمه پوران گفت : مثل اینکه آرام سرما خورده ، حال و حوصله نداشت.
لادن گفت : کمی خسته بنظر می رسید
خانم فرخی گفت : هر طور راحت است. در معذوریت قرارش ندهید.
در این میان نگاه خشمگین فرید به روی محمود متمرکز بود و فقط ان دو دلیل کسالت آرام را می دانستند.
لادن به اتاق نزد آرام رفت و باز او را همچنان مغموم و افسرده در گوشه ای کز کرده یافت ، در کنارش نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟
آرام به خود آمده و به لادن نگریست و با اهت گفت : چیزی گفتی؟
_ گفتم اتفاقی افتاده؟
_ نه ! چطور ؟
_ هیچی فقط احساس می کنم تو تازگی ها با من روراست نیستی.
_ باور کن چیزی نیست ! فقط دلم برای خانه تنگ شده .
_ وقتی امیر بیاید کمی دلتنگی ات کم می شود.
آرام به اجبار لبخند زد . لادن آدامه داد : می خواهی برویم کمی قدم بزنیم، شاید سرحال بیایی و یا برویم شنا ؟
_بد نیست.
سپس با اکراه برخاست . به طبقه پایین رفتند . در آخرین پله ناگهان آرام با شنیدن صدای محمود متوقف شد . محمود گفت : چطور است یک هفته دیگر بمانیم . صدای فرید بود که با لحن تمسخر آمیزی گفت : معلوم است خیلی خوش می گذرد!
_ خوب مسافرت دست جمعی خیلی خوش می گذرد . مگر تو مخالفی؟
_ مه! اما بهتر است مواظب رفتارت باشی !
امید به میان حرف آن دو پرید و گفت : فرید این چه جور حرف زدنه؟
فرید با خشم گفت : بهتر است تو یکی ساکت باشی و دخالت نکنی!
امید با دیدن چهره بر افروخته فرید خاموش شد. فرید برخاست و سعید به دنبال او به راه افتاد.
آرام و لادن در گوشه ای پنهان شدند ، سپس صدای امید را شنیدند که می گفت : من از طرف فرید از تو عذر می خوام .
محمود در جواب گفت : اشکالی ندارد .پیش می اید.
آرام از بی شخصیتی و پر رویی محمود حیرت کرد . با اشاره به لادن ، آهشته و پاورچین به اتاق خود بازگشتند.
لادن با حیرت گفت : معلوم است در این خانه چه خبره؟
ارام متفکرانه گفت : نمی دانم.
_ همه یک جوری به هم ریختن . ( کنجکاوانه به آرام نگریست ، تا شاید حقیقت ماجرا را در چهره او بیابد )
سایه سراسیمه وارد اتاق شد ، نفس زنان و هیجان زده گفت: بچه ها نبودید . کم مانده بود فرید بزند تو گوش محمود.
لادن گفت: من و آرام سر پله ها بودیم ، متوجه صحبت انها شدیم . سر چه مساله ای با هم درگیر شدند؟
_ نمی دانم اما مطمئنم فرید بی دلیل حرفی نمی زند و عصبانی نمی شود .
آرام در سکوت فقط گوش می کرد و ترجیح می داد اظهار نظر نکند ، زیرا بیم داشت تا دیگران پی به ناراحتی اش ببرند.
ساعتی بعد سایه مجددا بازگشت و گقت : آرام امروز محمود مزاحم تو شده بود؟
آرام از جا پرید و در اتاق بنای قدم زدن گذاشت و با حالتی عصبی گفت : چه طور؟
_ سعید می گفت وقتی فرید برای برداشتن سیخ کباب به آشپرخانه می رود از پنجره آن جا می بیند که محمود مزاحم تو شده ؛ به خاطر همین با محمود تندی کرده .
آرام به مانند ان که دردی در تنش پیچیده باشد گفت : اخ ! خدایا خیلی بد شد ! حالا همه متوجه می شوند و آبرویم می رود.
سایه گفت : چرا آبروی تو برود! درثانی سعید این موضوع را در خفا به من گفت ، هیچ کس از این ماجرا خبر ندارد . باور کن! نباید خودت را ناراحت کنی.
آرام با نگرانی گفت : مگر می شود! روی من چه طور فکر می کنند؟لابد می گویند که من محمود را تشویق کرده ام . سرم درد می کند. ان گاه شقیقه هایش را در میان دستانش فشرد.
لادن و سایه با افسوس به آرام می نگریستند. لادن با کنجکاوی پرسید : محمود چه کار کرده؟
آرام با نگاهی حیران به لادن گفت : من آن قدر شکه ام که نفهمییدم چه می گویم وچه می کنم.
سایه به مانند آن که ماجرای هیجان انگیزی پیش آمده گفت : حتما حسابی حالش را جا آوردی!
لادن گفت : سایه ! ناراحت نشو ولی پسر خاله بیشعوری داری.
سایه گفت : نه تنها نمی شوم بلکه باعث خوشوقتی ام است فرید حسابی جلویش در آمد.
لادن رو به آرام کرد وگفت : چرا نگفتی چه اتفاقی افتاده؟
_ فکر نمی کردم کسی ما را دیده باشد . می خواستم موضوع همانجا تمام شده باشد.
آرام را دو احساس متفاوت در بر گرفته بود ؛ احساس نفرت و خشم ، نسبت به محمود و احساس رضایت از این که توانسته بود توجه فرید را به خود جلب کند. این پیروزی در عین اندوه شیرین و دلچسب بود.
آرام همچنان در اضطراب و نگرانی بسر می برد . ترجیح میداد به پایین نرود تا برخوردی با فرید و محمود نداشته باشد.ساعتی بعد لادن وسایه به اتاق آمدند. لادن گفت : خبرهای دست اول داریم!
ارام در حالیکه کتابی را ورق می زد گفت : راجع به کی؟
_راجع به تو!
_ آرام کتاب را بست و گفت : باز چی شده؟
سایه با سرزنش گفت : نگفتم حرفی نزن!
آرام گفت : نه بهتر است هر چه شده بگویید به من.
لادن گفت : محمود به سعید پیغام داده که از لج بعضی ها هم که شده می خواهم از آرام خواستگاری کنم!
ؤام چشمانش را بست ونفسی که در سینه حبس کرده بود را بیرون فرستاد وگفت : بهتر است من همین امروز از اینجا بروم.
سایه با دلخوری گفت : چرا؟
ارام گفت : مقل اینکه این اقا محمود دست بردار نیست، می ترسم با بودنم باعث اختلاف بین شما بشوم!
سایه گفت : کسی که باید برود آنها هستند . من اجازه نمی دهم اینطوری فکر کنی . محمود بابت چنین حرکتی باید از تو عذر خواهی کند!
_ من از تو ممنونم .اما شما دختر خاله وپسر خاله هستید و من نمی خواهم باعث کدورت بین شماها بشوم . ممکن تسن بعد ها مرا نبخشید.
سایه مانند اینکه فکری در مغزش جرقه زده باشد گفت : چطور است برویم کلبه وشب را آنجا بمانیم. خانم دکتر سخاوت و دکتر را با خودمان می بریم. به مادر می سپارم تا به کسی تعارف نکند.قبول است؟
آرام با چهره در هم از سر ناچاری گفت : قبول ! هر چه تو بگویی .
سایه گفت : عالی است .تا شما حاضربشوید من به مادر خبر می دهم.
ساعتی بعد انها وسائل خود را بستند و عمه پوران نیز به همراه دکتر به راه افتادند . محمود از پنجره اتاق نشیمن رفتن انها را نظاره گر بود .فرید هنوز بازنگشته بود . نزدیک غروب خورشید به کلبه رسیدند . عمه پوران و دکتر از زیبایی انجا به وجد امدند و در ان طرف به قدم زدن مشغول شدند. آن شب ،اکبر آقا شام محلی تهیه کرد . سایه و لادن در بیرون کلبه اتشی راه انداختند و بلال هایی را که در جاده خریده بودند، روی آن کباب کردند . دکتر و عمه پوران ودکتر روی تنه درختی کمی ان طرف تر زیر درختان به استراحت وگفتگو سرگرم وبودند. ان سه دختر همان طور که به سوختن چوب ها نگاه می کردند راجع به مسائل پیش امده گفتگو می کردند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (7)
لادن گفت : سارا جواب خداحافظی من را نداد.
سایه گفت : نباید اعتنایی به او می کردی.طوری رفتار می کند انگار که مالک تام الاختیار آن جاست .از همین کارهایش لجم می گیرد. خوب است که فرید جاوی همه شان در آمده . وگرنه مادر بیچاره را می خوردند.
لادن گفت: از روز اول متوجه شدم که محمود دنبال دردسر می رگدد.
_تقصر امید شد؛ بدون مشورت ، خاله و محمود را دنبال خودش راه انداخته.
لادن گفت : خودمانیم ، خیلی به محمود می ایی! چه طور است جواب خواستگاری اش را بدهی!
آرام گفت : اگر بدانم نظر هر دوی شما اینست ، مطمئن باشید جواب رد نمی دهم!
ان دو با هم گفتند: وای آرام ! . لادن گفت : من شوخی کردم.
_ من هم جواب شوخی تو را دادم .( وسپس خنده ای نمود)
نور اتومبیلی از دور پدیدار شد، وقتی اتومبیل ایستاد ، فرید وسعید از ان پیاده شدند و به کنار انها امدند.
فرید گفت : ما رفتیم ویلا ، گفتند شما این جا هستید. آمدیم سری بزنیم. ( سپس برای دکترر و عمه پوران دستی تکان داد.)
سایه گفت : خوب کردید ، بنشین تا چایی بریزم.
سعید با لبخندی گفت : خوش می گذرد؟ ( و نگاهی به دور وبر انداخت )
لادن گفت : این جا خیلی آرام و قشنگ است ! پدر و مادر خیلی خوششان آمده . می بینید که به دور از اغیار ، از طبیعت لذت می برند.
فرید در حالیکه هیزم های داخل آتش را با چوبی جا به جا می کرد ، گفت : در هر حال معذرت می خوام که بد گذشت ! حقش بود مادر از بقیه دعوت نمی کرد.
آرام احساس کرد باید حرفی بزند ، بنابرین گفت : من باید از همگی عذر بخوام ، باعث تمام این مشکلات من بودم . متاسفم واقعا!
فرید به آرام نگریست و گفت : ما فردا می رویم . شاید بهتر بود مداخله نمی کردم ، تا این حرفها پیش نیاید .
سایه با دو لیوان چای ، برای فرید و سعید بازگشت.
سعید با لبخندی به سایه گفت : متشکرم ! چای خوش طعمی شده . در ضمن می خواستم از شما خداحافظی کنم.( بدین وسیله به سایه فهماند که قصد رفتن دارند)
سایه گفت : مگر قرار است جایی بروید؟
_بله ! صبح زود حرکت می کنیم.
چهره سایه در آن لحظه مضحک شده بود ، لبانش آویخته شده و با دلخوری آشکاری گفت : چرا به این زودی؟
فرید پاسخ داد: کار های عقب مانده زیادی دارم که باید برگردم.
سپس برخاسته و با صدای بلند گفت : دکتر ! خداحافظ!
دکتر و عمه پوران با تکان دادن دست جواب اورا دادند.
آن سه دختر انها را تا دم اتومبیلشان بدرقه کردند.فرید چراغ اتومبیل را روشن کرد و نور ان اندام کشیده و موزون آرام را به نمایش گذاشت. فرید لحظه ای بی اختیار خیره ماند ، سپس اوتومبیل را به حرکت در آورد
صبح زود آرام اسب را زین کرد و به تنهایی در آن اطراف به سواری پرداخت . وقتی بازگشت ، بقیه از خواب برخاسته بودند.
عمه پوران گفت : با دکتر قرار گذاشتیم این دو روز باقیمانده را به ویلای خودمان برویم.
سایه گفت : حتما مامان ناراحت می شود.
عمه پوران گفت : نه سایه جان ! به اندازه کافی زحمت دادیم .باید سری به آنجا بزنیم. دکتر کارهایی دارد که باید به انها رسیدگی کند.
لادن گفت : سایه تو هم با ما بیا.
آرام گفت : فکر خوبی است ! سایه قبول می کنی؟
_ من از خدا می خواهم.
آرام از این که عمه پوران پیشنهاد خوبی داده بود و می توانستند دیگر به انجا برنگردند مسرور بود . با نبود فرید دیگر دلش نمی خواست به ان جا برگ ردد و با محمود روبرو شود.
به محض رسیدن به ویلا ، با عجله وسایلشان را جمع کردند و آماده رفتن شدند.
سارا با چهره حق به جانب به آنها نگریست . خوشبختانه محمود به همراه آقای فرخی و امید به دریا رفته بود.خانم فرخی از این که نتوانسته بود ، آن طور که دلش میخواست از آنها پذیرایی کند اظهار ناراحتی می کرد. عمه پوران با آوردن این دلیل که باید به ویلا سر بزنند ورسیدگی به امور مربوط به آن جا را انجام دهند خانم فرخی را قانع کرد و در آخر گفت : منتظرم شما و آقای فرخی تشریف بیاورید.
خانم فرخی گفت : فکر نمی کنم فرصتی پیش آید ( با چشم اشاره ای به خواهر و خواهر زاده اش نمود) فقط برای رفتن برنامه بگذارید تا با هم برگردیم تهران
آنها روی یکدیگر را بوسیدند و خداحافظی کردند .اتومبیلی که کرایه کرده بودند منتظر انها بود.
رفتن از انجا برای آرام به منزله فرار مخفی به حساب می امد و تا آخر عمر ؛ خود را مدیون عمه جانش می دید.
چند روز اخر هفته برای آن سه دختر روزهای خوش و خاطره انگیزی بود . آنها از این که با یکدیگر تفاهم داشتند و سلایقشان همانند هم بود ، خشنود بودند و مهمتر از آن که با هم یک دل و یک زبان بودند.
امیر به همراه حامد از راه رسیدند. لمیر پسری قد بلند ، با اندامی نسبتا لاغر و چهره ای کشیده ، با موهایی که اندکی زود به سفیدی گراییده بود به چشم می خورد . چهره مهربانش دلنشین بود. در کل امیر چهره جا افتاده و موقری داشت . آرام با دیدن برادرش روحیه ای تازه گرفت و مدام سراغ پدر و مادر را از او می گرفت . امیر برای سر به سر گذاشتن آرام گفت: حسابی داری خوش می گذرانی ، پدر و مادر را می خواهی چکار!
_ خیلی بدجنس شدی ! نمی دانی چقدر دلم برایشان تنگ شده!
امیر آهسته در گوش آرام گفت :« راستش اگر عمه جان رضایت بدهد قرار است به زودی به تهران سفر کنند. در غیر اینصورت ...» سرش را تکان داد.
آرام متفکرانه گفت : « فکر میکنی عمه جان راضی نباشد؟»
_ نمی دانم از قیافه عمه جان مشکل می شود پیزی تشخیص داد.
_اگر عمه پوران کمی به فکر لادن باشد گمان نکنم مخالفتی کند . لادن بی صبرانه منتظر بازگویی این مطلب به خانواده اش است.
امیر خمیازه ای کشید و گفت : می دانم .باید دید چه پیش می اید.
لادن از بودن امیر مانن گلی شکفته شده بود، و چشمانش زیباتر از هر زمانی بنظر می رسید . از لحظه ای که امیر وارد شد دور وبرش می گشت تا وسائل پذیرائی را مهیا کند.سایه و آرام به رفتارهای لادن می خندیدند و او را فداکارترین زن عاشق می خواندند.لادن بدون توجه به ان دو به کار خود ادامه می داد و امیر با لبخندی مهر آمیز او را نظاره می کرد.
روز جمعه به همراه آقای فرخی به سمت تهران حرکت کردند. روز قبل امید به اتفاق مهمانانش رفته بودند. آرام در اتومبیل آقای فرخی جای گرفت . با بودن امیر در اتومبیل دکتر دیگر جایی برای آرام نبود.
آرام با اشتیاق غریبی در طول جاده به تابلوهای کیلومتر شمار می نگریست . گویی با نزدیک شدن به هر تابلو ، تهران به او چشمک می زد.
خان فرخی از رفتار خواهر و دخترش گله مند بود وامید را بی عرضه و مقصر می دانست.سایه نیز مادرش را همراهی می کرد ویک ریز از اتفاقات پیش آمده حرف می زد و از این که آبرویشان را نزد خانم سخاوت برده اند شرمسار بود.
آرام به تعطیلاتی که گذرانده بود می اندیشید و تمام لحظات آن را خاطره انگیزو زیبا می یافت ، بجز رفتاری که از محمود سر زده بود هیچ گاه تعطیلاتی چنین خاطره انگیز به خاطر نداشت. اگر چه از رفتار محمود دلگیر بود اما وقتی می دید با اینکار توانسته اندکی توجه فرید را به خود جلب کند احساس خوشایندی می کرد . نمی خواست با حیله و فریب کسی را متوجه خود کند ، اما فرید چنان رفتار می کرد که آرام از سر غرور و عشق می خواست به هر طریق ممکن او را اسیر خود کند و از سویی میدید که هیچ حرکتی از فرید مبنی بر تمایل به او بخ چشم نمی خورد. و اگر چه محمود با هر شخص دیگری چنین رفتاری را پیش می گرفت فرید همانگونه خشمگین می شد و برخورد می کرد . آرام با خود زمزمه می کرد : آه خدایا کمکم کن . کمکم کن ! کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم ! کاش پدر اصرار به این سفر نمی کرد ! کاش سفر به انتها می رسد.
آرام در طول جاده دردناک و سرخورده به ئنبال چاره ای بود ، تا بند ها را باز کند و آسوده به خانه به خانه باز گردد . چه گونه با قلبی اسر در گرو مردی خود خواه و مغرور که از احساسش بی خبر بود به آینده امیدوار باشد . تا چندی پیش خانواده و دانشگاه تمام زندگی اش را تشکیل می دادند اما اکنون تمام علایقش یک طرف و اسارت قلبش به یک سو ... چرا؟ چگونه آغاز شد؟چطور میتوانست خط پایانی روی آن بکشد . احساس متولد شدن در درونش جوانه زده بود واو را محاصره می کرد تا شاهد تولد دوباره خود باشد.
فصل 8
امیر در اولین شب ورود به تهران ، با عمه پوران صحبت کرد و در کمال نا باوری عمه رضایت خود را اعلام کرد. آرام و لادن به محض شنیدن این خبر یک دیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند. آرام به طرف تلفن رافت تا این خبر مسرت بخش را به پدر ومادرش اطلاع دهد .ابتدا پدر به لادن و سپس به امیر تبریک گفت و بعد از آن مادر با عمه پوران صحبت کرد و قرار شد تا چند روز آینده به تهران سفر کنند.آن شب جشن کوچکی گرفتند . آرام در چشمان امیر ولادن سعادت وصف ناپذیری را میدید ، که اشعه آن بی نهایت فروزان و خیره کننده بود. او در دل برای انها آرزوی خوشبختی نمود.
آقای فرخی با صورتی بر افروخته ، سراسیمه خود را به آنها رساند و یک راست به کتابخانه رفت ، دکمه پیراهنش را باز کرد . احساس خفگی می کرد . خانم فرخی به دنبال او وارد اتاق شد و گفت : چه اتفاقی افتاده؟ فرخی! حالت خوب نیست؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟
آقای فرخی با صدایی گرفته گفت : یک لیوان آب بیاور!
خانم فرخی دوان دوان بیرون رفت . نمی دانست چه اتفاقی رخ داده ؛ اما دلش گواهی می داد باید خبر بدی باشد چرا که چهره آقای فرخی به بیماران نمی خورد.آقای فرخی آب را سر کسید .
_نصف عمر شدم .تو را به خدا حرفی بزن. برای بچه ها اتفاقی افتاده؟ ورشکست شدی؟
_ بدبخت شدم ! بیچاره شدم . کاش ورشکست می شدم . کاش فرید مرده بود .ابروی چند ساله ام رفت!
_از چه چیز حرف می زنی؟ واضح تر بگو ! تا بفهمم فرید کاری کرد؟
آقای فرخی با صدای بلند گفت : از دست پسره الدنگ بی همه چیز ! چه طور نفهمیدم و زندگی ام را دستش دادم!
_کی امید؟
_ فکر و ذکرت شده امید ! گفتی فرید عاقل است ، خیالم از او راحت است . بفرما ! این هم از فرید جانت!
خانم فرخی با حالتی التماس امیز گفت: جان هر کسی که دوست داری بگو چی شده ؟ فرید کاری کرده؟
_داشتم می آمدم خانه، با خودم گفتم سر راه بروم سوپر و کمی خرید کنم . کاش پایم می شکست ! یک دفعه دیدم فرید با زنی وارد فروشگاه شد . پسز بچه ی چهار ، پنج ساله ای نیز با آنها بود . نمی دانستم چه کار کنم . رفتم یک گوشه پنهان شدم . نیم ساعتی در فروشگاه چرخیدند و کلی خرید کردند و رفتم پیش فروشنده گفتم این خانم و آقا را می شناسی؟ فروشنده گفت : چطور؟ گفتم : آخر فامیل دور هستیم منتها خیلی وقت است از انها بی خبریم . فروشنده گفت : آنها از بهترین مشتریان ما هستند .اغلب هفته ای یک بار برای خرید می آیند . حالا فهمیدی چه خاکی به سرم شد؟
_ شاید اشتباه دیدی؟
_ چه می گویی خانم ! یعنی من بچه خودم را نمی شناسم؟
خانم فرخی مبهوت و حیران گفت : نمی دانم ! چه بگویم ، نباید قضاوت عجولانه کنیم.
_ حرف شما درست ، اگر راست باشد چی؟
_ راست ! نه نمی تواند حقیقت داشته باشد!
_ چرا؟ چطور با این اطمینان حرف می زنی؟
_ نمی دانم ! فکرم کار نمی کند . ( و بنای راه رفتن را گذاشت )
آقای فرخی به همسرش که با رنگی پریده از این سو به ان سوی اتاق می رفت گفت : باید ته توی قضیه را در بیاورم . وای به حال فرید ، اگر درست دیده باشم !!
_ مطمئنی یک پسر بچه همراهشان بود؟
_دیگر داری کلافه ام می کنی .مگر کورم ؟
_ آن زن چه شکلی بود؟
_ نمی توانی بفهمی چه حالی داشتم ، چه طور نگاه می کردم .
_ بسیار خوب ! تو را به خدا اینقدر عصبانی نباش ! شاید موضوع جدی نباشد .
_دارم سکته می کنم . آبرویم رفت !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (8)
_ ببین فرخی حالا که چیزی معلوم نیست ، چرا بی خود حرص و جوش می خوری؟
_ نمی دانم ! نمی دانم ! فقط اگر راست باشد .... و با این جمله به سمت تلفن هجوم برد . با دفتر دار خود تماس گرفت و گفت : جمشیدی ! آب دستت بود زمین بگذار ! من فقط به تو اعتماد دارم . امروز وقتی فرید از کارخانه رفت دنبالش برو ببین کجا می رود.تا نفهمیدی برنگرد . شب منتظر تلفنت هستم.
سپس گوشی را روی دستگاه کوبید و خشمگین به همسرش خیره شد.
آقای جمشیدی از مردان لایق و قابل اعتماد آقای فرخی بود که همواره گزارشات درست و بدون غرضی به گوش او می رساند.
آقای فرخی گفت : اگر بدانم راست است بلایی به سرش می آورم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند.
_ باید عاقلانه فکر کرد . هر کاری چاره ای دارد . بگذار جمشیدی خبر بیاورد ، آن وقت به فکر چاره باشیم.
_ چاره اش دست خودم است ، حالا می بینی و از در خارج شد.
خانم فرخی سرش به دوران افتاد ، اگر تمام دنیا را بر سرش می کوبیدند ، به انداره این خبر او را خرد نمی کرد . فرید عزیز و نازنینش با خود چه کرد . چه طور از اعتماد او و پدرش سو استفاده کرده . اگر تمام حرفها حقیقت داشته باشد ، آن وقت چه باید می کرد. سرش را روی دست مبل گذاشت و به آینده مبهم خود و فرزندانش گریست.
سایه متوجه ناراحتی و اضطراب پدر و مادرش شد . اما چیز زیادی سر در نیاورد.پدر از کنار تلفن تکان نمی خورد و مادر رنگپریده و عصبی در سکوت فرو رفته بود و با هر صدایی از جا می پرید . ساعت نه شب ، تلفن زنگ زد آقای فرخی گوشی را برداشت ، اما بیشتر شنونده بود و هر چند لحظه یکبار می گفت : بله ! ادامه بدهید. می شنوم.
سایه از لرزش لبان پدر و عرق پیشانی اش حتم داشت خبر ناگواری را به او می دهند . پدر بعد از دقایقی تشکر کرد ، تلفن را قطع نمود و سپس به کتابخانه رفت و مادر به دنبال او راه افتاد.
ساعت دوازده سب بود که سایه با صدای بلند پدر از خواب پرید . پاورچین ، پاورچین از پله ها پایین آمد . صدای پدر را شنید که آمرانه گفت : تا حالا کدام گوری بودی؟
_اتفاقی افتاده؟
_ گفتم کدام گوری بودی؟ جواب من را بده!
_با بچه ها بیرون رفتیم .
_ با بچه ها بیرون رفتی.تو گفتی من هم باور کردم .
_ مادر چرا پدر عصبانی شده؟
مادر تا خواست حرف بزند پدر گفت : شما دخالت نکنید ! ببین فرید ! تا حالا هر غلطی می کردی به خوردت مربوط است اما از این به بعد تمام کارهایت را کنترل می کنم . شیر فهم شد؟
_به چه دلیل ؟
_ به همان دلیلی که تمام زندگی ام را دستت دادم . ببینم نکنه فکر کردی شهر هرت است و هر کاری بخواهی می توانی انجام دهی؟
فرید با کلافگی گفت : نخیر ! نه شهر هرت است و نه من هر کاری بخواهم می کنم. شما بی منطق حرف می زنید.
_ تو واقعا از منطق چیزی می دانی؟ اگر می فهمیدی با آبروی من بازی نمی کردی .
_ به من بگویید چه کار کردم ؟ من حق دارم بدانم .
صدای مادر شنیده شد که گفت : فرید خواهش می کنم با پدرت بحث نکن !
_ بسیار خوب ! قبول است . هر چه پدر گفت ، قبول دارم . من روی حرف پدر حرفی نمی زنم .
پدر از فرصت استفاده کرد و گفت : حالا شدی یک پیزی . از فردا مادرت هر چه گفت گوش می کنی و هر دختری را پسندیدید نه نمی گویی .
_ چرا شما یک دفعه به فکر زن گرفتن من افتادید ؟ این مساله به همین سادگی نیست که می گویید.
_ اتفاقا خیلی هم ساده است . همین که گفتم . گرنه کارخانه ، بی کارخانه ؛ می دهم دست امید . می روی جایی که چشمم به تو نخورد . خوشی زیر دلت زده .
_ من گفتم هر چه بگویید قبول می کنم ، اما ازدواج آن هم یک دفعه و بودن مقدمه ! خودتان را بگذارید جای من ...!
پدر با تمسخر گفت : اتفاقا خودم را گذاشتم جای تو ! تا فردا وقت داری فکرهایت را بکنی .
فرید با اعتراض گفت : در این خانه چه خبر است؟ یک دفعه داخل می شوی ، این بساط را راه اندازید . من نمی خواهم زن بگیرم.
مادر گفت : فرید! قرار نبود روی حرف پدرت حرف بزنی .خواهش می کنم تمامش کن . به خاطر من.
پدر گفت : این گوی و این میدان . هر کاری دوست داری بکن ! اگر خواستی برو و دیگر پشتت را نگاه نکن . و یا بمان و حرف ما را گوش کن !
پدر از کتابخانه خارج شد ، سایه آهسته به اتاق خود رفت . او مطمئن بود که فرید حرف پدر را زمین نمی اندازد ؛ زیرا حساسیت بیش از حد فرید به مار و موقعیت اجتماعی اش آگاه بود و امید همواره رقیبی برایش به حساب می آمد . پدر انگشت روی حسابی ترین نقطه ضعف فرید گذاشته بود . سایه با نگرانی و ترس مبهمی که در وجودش لانه کرده بود به خواب رفت .
مادر همچنان که در آشپزخانه به غذا ها رسیدگی می کرد ، دستوراتی به مریم خانم می داد . فرید در آستانه در به حرکات مادرش چشم دوخته بود . بعد از لحظاتی چند گفت : صبح بخیر مادر!
خانم فرخی به طرف صدا برگشت و با دیدن فرید در آستانه در خیلی دی گفت : صبح بخیر !
فرید گفت : می خواستم چند کلمه با شما صحبت کنم . وقت دارید؟
خانم فرخی با دقت در چهره پسرش نگریست و گفت : خوب ! من آماده شنیدن هستم.
فرید لحظاتی در سکوت گذراند و سپس با صدای بم گفت : راجع به حرفهای شب گذشته . من خیلی فکر کردم . به خاطر شما و پدر حاضرم ازدواج کنم.
خانم فرخی نفس بلندی کشید . گویی در انتظار شنیدن زمان مرگ خود به سر می برد . و اکنون مهلتی دوباره برای زیستن یافته است . گفت : به خاطر من و پدرت ! فرید ما دوست داریم ، به خاطر خودت باشد. برای آینده خودت.
_ اگر شماها این را می خواستید مرا در تنگنا قرار نمی دادید.
_ تو باید شجاعت این را داشته باشی که اگر مخالفت حرف پدرت هستی اعتراض کنی و قبول نکنی!
فرید پوزخند زد و گفت : شجاعت! پدر با زندگی و سرنوشت من بازی می کند ، کوچکترین اشتباه و خطایی از من نزد پدر نا بخشودنی است.
_ می خواهی من با پدرت صحبت کنم ؟
_ بی فایده است . در ضمن شما هم این را می خواستید ، حالا چرا ناراحت هستید؟
_ آرزوی هر مادری دیدن عروسی بچه هایش است . چرا از من خرده می گیری؟
_ حالا به آرزو یتان می رسید . هر کاری خواستید انجام بدهید.
_ فرید ! ( اما فرید رفته بود و مادر را دلتنگ و پریشان از سخنانش بر جای نهاده بود آقای فرخی سر میز غذا گفت : چه خبر خانم؟
_ خبری نیست .
_چه طور خبری نیست، مگر قرار نبود امروز جواب بگیری؟
مادر با چشم به حضور سایه اشاره کرد . سایه دهانش را پاک کرد و گفت : خیلی خوشمزه بود ! دست شما درد نکند ! می روم به اتاقم .
آقای فرخی گفت : برو دخترم ! نوش جانت
خانم فرخی گفت : سایه از چیزی خبر ندارد . نمی خواهم نگرانش کنم.
_ کار خوبی کردی ! بلخره با این پسره حرف زدی یا نه؟
_ ببین فرخی ! مساله یه عمر زندگیه . در عرض یک شب نمیشه نتیجه گرفت .
_ من دیشب اتمام حجت کردم . اگر بخواهی سرسری بگیری دیگر باید فرید را در خواب ببینی . آن زنی که من دیدم ... ( و سرش را با افسوس تکان داد )
خانم فرخی چشمانش را تنگ کرد و گفت : شما که گفتید ندیدید.
_ این حرفها را رها کن ! برو سر اصل مطلب !
_ اصل مطلب اینست که فرید بخاطر ما می خواهد زن بگیرد . خودش تمایلی ندارد.
_ به جهنم ! این را که از اول می دانستم . وقتی زن گرفت ، سر به راه می شود. چرا سراغ خانم سخاوت نمی روی؟
_ خانم سخاوت؟ اه آرام ! من که از خدا می خواهم.
_ چرا دست دست می کنی؟
_فرید صبح آن قدر نا امیدانه حرف زد که من هیچ رغبتی به این مساله ندارم. پایم پیش نمی رود.
_یا باید زن بگیرد یا از این خانه برود ! بهتر است دلسوزی بی جا نفرمائید . شما قدم پیش بگذارید ، بقیه اش با من .
_ هر چه شما بگویید . شاید حق با شما باشد .
_ صد در صد حق با ماست . جوان است ؛ خوب و بد زندگی را تشخیص نمی دهد.
_ خانم فرخی نزد سایه رفت و ماجرای رضایت فرید را با مقداری کم و زیاد بازگو کرد
سایه گفت : مطمئن هستید فرید قبول کرده ، نکند می خواسته شما و پدر را دست به سر کند.
_ دیگر نمی دانم کی درست می گوید ، کی غلط ! فقط این را می دانم که تا تنور داغ است باید بچسبانم.
_ به چه قیمتی می خواهید بچسبانید؟
_ سایه تو دیگر سر به سرم نگذار ! پدرت این را می خواهد و تو باید به من کمک کنی!
_ حالا آن دختر خوشبخت کی هست؟
_ آرام !
_ آرام ! فرید خبر دارد ؟
_ هنوز نه ! اما فکر می کنم خودش حدس می زند.
_ مادر! آرام دختر حساس و نکته بینی است . شک دارم قبول کند.
_ مگر فرید چه عیبی دارد ، که این طور حرف می زنی . اگر کسی پشت در باشد گمان می کند فرید مشکلی دارد و ما آن را مخفی می کنیم.
_ اگر چیزی نیست چرا با این عجله ! شما حتی فرصت نفس کشیدن به فرید را نمی دهید.تو هنوز خامی ! زود است که بفهمی منظور ما از این کار صرفا بخاطر خوشبختی خود فرید است . در هر حال باعث تمام این تعجیل در کارها خود اوست
_ من نمی توانم بفهمم که چه شده فقط امیدوارم راه درست را انتخاب کرده باشید.
_ امشب با فرید صحبت می کنم تا نظر خودش را بدانم.
_ هر طور مایلید . به شرطی که فرید صادقانه جواب بدهد . نه صرفا برای منافع خودش.
_ سایه کاهی فکر میکنم تو هنوز بچه ای . اما می بینم که عاقل تر از من هستی .اگر جای من بودی چه می کردی؟
سایه گفت : خوشحالم که جای شما نیستم . اما احساس من می گوید فرید باید یک طوری تنبیه شود . با این حال تنبیهی که شما و پدر در نظر گرفتید کمی سنگین است .
_ فرید بلخره باید ازدواج کند . حالا موقعیت برایش فراهم است چه بهتر از این .
سایه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : شاید حق با شما باشد.
فرید آن شب زود به خانه آمد و به اتاقش رفت . خانم فرخی از فرصت پیش آمده استفده کرد تا خود را به فرید برساند . چند ضربه به در زد . صدای فرید او را فرا خواند : بیایید داخل.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (9)
خانم فرخی وارد اتاق شد و فرید را در حال نواختن گیتار دید ، او اهنگی را با سر انگشتانش به آرامی می نواخت . بعد از دقایقی سرش را بلند کرد و گفت : از این طرف ها؟
_ حال و حوصله شوخی را ندارم.
فید گیتار را در گوشه ای نهاد و گفت : چه طور مادر عزیز ما بی حوصله است؟
_ این از تو ، ان هم از پدرت!
_ مادر من که به شما گفتم ، هر کاری می خواهید بکنید !
_ این حرف از صد تا نه بدتر است . من دوست دارم تو از ته دل تمایل داشته باشی.
_ بیین مادر ! من به هیچ دختر خاصی علاقه ای ندارم . به من حق بدهید که به عهده خودتان بگذارم.
خانم فرخی در چشمان پسرش دقیق شد تا بتواند در عمق نگاه او چیزی کشف کند ، اما جز نگاهی بی روح چیز دیگری نیافت.
_ من به پدرت قول دادم تا هر چه زودتر همسر مناسبی برای تو پیدا کنم . می دانی پدرت تا ان وقت آرام نمی شود .به همین دلیل تصمیم گرفتم اول با خودت صحبت کنم .
_ بفرمائید سراپا گوشم.
خانم فرخی متوجه شد که فرید علاقه ای به صحبت کردن ندارد و صرفا بخاطر احترام و حرمتی که قائل است این حرف را می زند.
_ تو می دانی که دختر در فامیل و دوست و آشنا زیاد است اما من علاقه زیادی به آرام دارم . به نظر من آرام دختر با کمالاتی است و از هر لحاظ همسری مناسب برای توست . می خواستم نظرت را بدابنم.
_ آرام ! همان دختری که دوست سایه است و با شما به شمال امد؟
_ بله خواهر زاده خانم سخاوت . نکند به این زودی فراموش کردی؟
_ اما چرا او؟
_ چرا نه؟ دختر تحصیل کرده و با وقاری است . من هم دوستش دارم.
_ در هرحال برای من هیچ فرقی نمی کند.
_ این حرف معنی خوبی ندارد .یعنی اصلا نمی خواهی دختری را که معرفی می کنم مورد پسندت باشد؟
_ گفتید زن بگیر می گیرم دیگر چه فرقی می کند چه کسی باشد؟
_ فرید تو یک عمر می خواهی با دختری که همسرت می شود زندگی کنی . چه طور برایت فرق نمی کند که چه کسی باشد . اصلا میدانی بهتر است عسل دختر تیمسار را برایت خواستگاری کنم . او هم کمتر از آرام نیست . یادت می آید عروسی برادرش ناصر چقدر عسل دور و برت می چرخید؟ و از تو پذیرایی می کرد؟
_ نه چیزی خاطم نیست.
خانم فرخی از خونسردی و بی اعتنایی فرید به حیرت افتاد ، نا امیدانه گفت : فردا با تیمسار تماس می گیرم و قرار خواستگاری را می گذارم.
فرید برخاست و به کنار پنجره رفت ، لحظه ای بفکر فرو رفت و سپس گفت : نه مادر ! فکر می کنم آرام بهتر باشد. شاید او بتواند شرایط من را درک کند ( این جمله آخر را طوری زمزمه کرد که خانم فرخی متوجه نشد)
خانم فرخی با اشتیاق فراوان از شنیدن نام آرام به سرعت از اتاق بیرون دوید تا به سایه و آقای فرخی مژده دهد و آنها را نیز در شادی بیش از حد خود سهیم گرداند
عمه پوران با حيرت فراوان گوشي را لحظاتي چند در دستانش نگاه داشت . سپس آن را برروي دستگاه گذاشت . به نقطه اي نا معلوم چشم دوخت . آن گاه برخاست و به حياط رفت . آرام ولادن مشغول صحبت و نوشيدن قهوه بودند. عمه پوران در كنارشان نشست و فنجاني قهوه براي خود ريختو مزه مزه كرد در همان حال به دقت به چهرهي آرام نگريست بعد از مدتي پرسيد : آرام ! نظرت راجع به فريد چيست؟ آيا تو از او خوشت مي آيد؟
آرام از سوال عمه متحير شد . نمي دانست در جواب چنين پرسشي چه بگويد . لادن به كمك او شتافت و گفت: مادر ! چه طور شد بي مقدمه اين سوال را پرسيديد ؟
عمه پوران شانه اي بالا انداخت و گفت : چه اشكالي ادرد مي خوام نظر آرام را بدانم .
آرام كه خود را ناگريز از جواب دادن مي ديد با شرمي كه در چهره اش آشكار بود جواب داد : من كه برخورد زيادي با او نداشتم ولي پسر بدي نيست .
عمه پوران ابروهاي خود را بالا انداخت و گفت : مي داني چه كسي تلفن كرده بود ؟
لادن- مادر امروز مرموز شديد ! چه كسي تلفن كرده يعني چه ؟ ما از كجا بدانيم
- آخخر براي خودم خيلي عحيب بود . در واقع انتظارش را نداشتم.
آرام كنجكاوانه به عمهمي نگريست ، نمي توانست حدسي بزند. دلشوره اي عجيب به دلش افتاد مي خواست حرف هاي عمه پوران را در هوا قاپ بزند. اما عمه جان عمدا طوري حرف مي زد تا او را عذاب دهد . لادن نيز بي صبرانه گفت: مادر كي تلفن كرده؟
- لادن مثل اين كه تو از آرام مشتاق تري آرام چندان تمايلي به شنيدن ندارد.
آرام آب دهانش را فرو داد و گفت : چرا اتفاقا منم كنجكاو شدم .
عمه پوران خيلي شمرده گفت: خانم فرخي بود از تو خواستگاري كرد .
لادنو آرام روي صندلي صاف نشستند. آرام نمي توانست به گوش هاي خود اطمينان كند.بالا خره لادن فقل سكوت را شكست و گفت : حتما براي محمود!
آرام مثل اين كه آب سردي روي او پاشيده باشند وا رفت و بي حال به صندلي تكيه داد. چه طور نتوانسته بود حدس بزند ؛ كه علت خانم فرخي چيست. با به ياد آوردن كار هاي مشمئز كننده ي محمود از درون بر آشفت.عمه پوران فنجان را به لب نزديك كرد وگفت: من راجع به فريد حرف مي زنم تو تو چطور ياد محمود افتادي البته من هم اول همين فكر را كردم ولي خانم فرخي تو را براي فريد خواستگاري كرد .
و با اين جمله آرام با چشمان گشاد شده و حيرت فراوان به او ماند.
اد- فريد ؟.....درست شنيدم ؟
- راستش خودم هم تعجب كردم اما واقعيت همين بود كه گفتم ؛ خانم فرخي اجازه گرفت تا براي خواستگاري بيايند لادن حيرت زده گفت : باور كردني نيست!
عمه پوران در حالي كه بر مي خاست گفت آرام جان! خوب فكر كن چون فردا بايد جواب بدهم .
آرام متحير به اطاف نگريست . كلمات عمه و لادن را در ذهنش جمع و جور مي كرد . احساس كرد گرماي شديد در تنش دميده . حالتي تب آلود داشت . با خود انديشيد چرا باور نكنم . مگر عشق و دوست داشتن غير از اين است ! فريد احساسي شبيه من داشته اما نمي توانست آرا بروز دهد. چه قدر احمق بودم كه نفهميدم .
لادن دستان آرام را گرفت و گفت : چي شده حالت خوب نيست ؟
- من خواب نيستم ؟
- مي خواهي نيشگونت بگيرم ؟
آرام زمزمه كرد : چه طور ممكن است ؟
- چرا ممكن نيست ؟ من حدس مي زدم كه تو با زيبايي ات فريد را مسخ مي كني
- باور نمي كنم ، باور نمي كنم!
و در آغوش لادن گريه سر داد. لادن مو هاي او را نوازش كرد و گفت : اين گريه ي خوشحالي است من مي دونم ، تو را درك مي كنم .
آرام با چشمان گريان به لادن نگريست در ميان گريه خنده اي زيبا سر داد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
08-02-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رومان دلنشین آرام (10)
مادر بهتر است از الان بگويم من جشن نامزدي و از اين مراسم مسخره نمي خواهم .
اين صداي فريد بود كه هر دقيقهبهانه اي مي تراشيد و با مادرش بحث مي كرد .خانم فرخي با با حوصله ي زياد با فريد برخورد مي كرد . مي دانست كه او روز هاي سختي را مي گذراند.
خانم فرخي با صبر و آرامش گفت : چرا اينقدر بهانه ميگيري ؟ مگر آدم هر روز ازدواج مي كند ؟ دختر مردم آرزو دارد .
- همين كه گفتم ؛ موضوع را زود تر خاتمه دهيد.
- خانم فرخي با نمي دانست با اين رفتار هاي فريد چه گونه كنار بيايد گاه مي انديشيد : شايد ازدواج فريد اشتباهي بيش نباشد ولي بعد خود را دلداري مي داد كه آرام مي تواند او را سر عقل بياورد.
فريد عصبي و بي قرار مدام در خانه دنبال بهانه اي مي گشت و و بي جهت به سايه و اميد درگير مي شد
اميد ترجيح مي داد بيشتر وقتش را پيش سارا بگذراند و سايه نا گريز به تحمل رفتار هاي پرخاشگرانه ي فريد بود ، اكثر اوقات خود را در اتاقش مي گذراند و دعا مي كرد كه هرچه زود تر زندگيشان به آرامش سابق باز گردد.
عمه با شيراز تماس گرفت و موضوع را براي برادرش توضيح داد سپس گوشي را به آرام داد . پدر از آرام خواست تا خوب فكر كند و قبل از آمدن آنها به تهران جلسه اي گذاشته و با فريد صحبت كند ؛ اگر به توافق رسيدند ، برنامه ي بله بران را بگذارند . سپس افزود با حرف هاي خواهرم نيازي براي تحقيق نمي مونه حرف خواهرم سند است . فقط مي ماند نظر تو ، اگر واقعا مورد پسندت واقع شد ، ما به تهران خواهيم آمد .
عمه با خان فرخي صحبت كرد و در خواست برادرش را به اطلاع او رساند خانم فرخي قرار گذاشت تا فردا ظهر به همراه فريد به آن جا بروند .خانم فرخي بعد از قطع تلفن در فكر فرو رفت . بايد هر طور كه شده بود، فريد را راضي به رفتن مي كرد در غير اين صورت آبرويش پيش خانم سخاوت مي رفت .
فريد با شنيدن حرف ها مادر مانند آتشفشاني فوران كرد و فرياد زنان گفت : من حرفي براي گفتن ندارم . به شما گفته بودم كه حال و حوصلهي اين كار ها را ندارم .
- چشم بسته كه نمي شود جواب بدهند خواهش مي كنم !
- فريد ب چنگي به موهاش زد و نگاهي به چشمان گريان مادرش اندخت و گفت : فقط به خاطر شما مي آيم .
- خانم فرخي صورت او را بوسيد و گفت : متشكرم پسرم . مطمئن باش كه پشيمان نمي شوي .
* * * * *
آرام از گوشه ي پنجره به آمدن فريد و مادرش مي نگريست . با لباسي اسپرت و ساده مثل هميشه و خانم فرخي با سبد گلي زيبا به طرف ساختمان مي آمدند . آرام به سرعت خدو را به آينه رساند، دستي به مو هاي انبوهش كشيد و نگاهي دقيق به خود انداخت . با اطمينان از ظاهر خود به كنار در رفت. خانم فرخي با ديدن او صورتش را بوسيد و دسته گل را به دستش داد و گفت : به به دختر گل و خوشگلم ! حالت خوب است ؟
آرام تشكر كرد و فريد با چهره اي كه نمشد از آن چيزي دريافت سلام كرد . به راهنمايي عمه به اتاق نشيمن رفتند آرام سبد گل را روي ميز گذاشت و كنار عمه نشست . جرات سر بلند كردن را نداشت هيچ گاه در تصورش نمي گنيد كه آن قدر زود فريد را تا به اين حد نزديك خود ببيند
فريد خموش و سنگين نشسته بود . خانم فرخي با عمه جان گرم صحبت بودند بعد از پذياريي و نوشيدن چاي و شيريني خانم فرخي گفت : خانم سخاوت اگر اجازه بفرماييد ، ما بيرون باشيم تا اين دو تا جوان با هم صحبت كنند !عمه به همراه خانم فرخي برخاستند و با لبخند آنان را ترك كرند .
فريد كمي جابه جا شد و در چهره ي آرام لحظه اي نگاه كرد . آرام چون تنديسي خيالي به ستانش خيره شده بود موهايش بخشي از چهره اش را پوشانده بود و هاله ي زيبايي در او ايجاد كرده بود . سرش را بلند كرد تلاقي نگاهش با نگاه فريد شرمسارش نمود . لبخند كم رنگي بر لبانش نشست .
فريد سرفه اي كرد و گفت : خوب ! مثل اي كه مي خواستيد با هم صحبت كنيم .
- يعني شما نمي خواستيد
- نه نه ! سوء تفاهم نشود؛ منظورم اين بود كه شما اول شروع كنيد .
- اگر خواهش كنم شما شروع كنيد ، قبول مي كنيد
فريد لحظاتي سكوت كرد و گفت : من مي خواهم ازدواج كنم و شما مورد تاييد خانواده ام بوديد و به نظرم نتخاب درستي كرده اند .
- شما هميشه تا اين حد مختصر و مفيد صحبت مي كند ؟
- بسگي به موضوع دارد .
- موضوعي از اين مهم تر است؟
- در واقع اين اولين جلسه ي گفتگوي ماس ؛ به من حق بدهيدكمي مشكل حرف بزنم.
- پس مشوق شما خانواده تان ودن؟
- حقيقت را بخواهيد بله.
- خودتان چه عقيده اي داريد ؟
- عشق بعد از ازداج !
آرام موهايش را به عقب راند و گفت : عشق بعد از ازدواج اگه پيش نيايد چي؟
- اين عقيده ي من بود .
- من به عقيده ي شما احترام مي گذارم . با اين وجود ازدواج براي شما ريسك است !
- زنگي با ريسك هيجانش بيشتره .ولبخندي زد.
- من توقع ديگري داشتم .
- كه عاشق شما باشم ؟
آرام از رك گويي فريد بر آشفت و با اعتماد به نفس گفت: منظورم اين نبود ،شايد احساسي خفيف تر ، نزديك به عشق!
- نمي خواهم دروغ بگم.
- قفقط ازدواج؟ اين هدف نهايي شماست ؟
- گناه است ؟
- كمي عجيب است بايد فكر كنم.
- مي فهمم
- فكر نمي كنيد چيزي براي گفتن داشته باشيد؟
- خيلي حرف ها دارم ولي براي بعد از ازدواج.
آرام با حيران و بهت زده ديگر جوابي براي گفتن نداشت.
بعد از بدرقهي مهمانا آرام در باغ نشست تا در هاوي آزاد فكر كند.
برخاست و در یک خط ممتد شروع به راه رفتن کرد، صداي لادن او را به خود آورد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 08:00 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|