بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > ادبیات طنز

ادبیات طنز در این تالار متون طنز مناسب و بحث در مورد طنز قرار دارند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 03-23-2008
shabhaye_mahtabi آواتار ها
shabhaye_mahtabi shabhaye_mahtabi آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8

68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چگونه میوه بخر بشویم

«راهنماي‌ كاربردي، ويژه ‌حقوق‌بگيران‌محترم!»
مواد لازم:
- نقدينگي‌ به‌ مقدار لازم
- چِشم‌ حداقل‌ چهار تا

طرز تهيه:


صبح‌ يكي‌ از روزهاي‌ پنج‌ روز مانده‌ به‌ عيد از اداره‌ مرخصي‌ بگيريد و قبل‌ از اين‌كه‌ تتمه‌ عيدي‌تان‌ از نظر ناپديد شود، براي‌ خريد به‌ يكي‌ از مراكز «فروش‌ ميوه» مراجعه‌ كنيد. در موقع‌ ورود، اصول‌ شش‌گانه‌ خريد را كه‌ در كنار در ورودي‌ مركز نصب‌ شده‌ است‌ حتماً‌ بخوانيد:
۱- اعتماد شرط‌ اول‌ خريد است!
۲- هر جا كه‌ روي،‌ ميوه‌هاش‌ همين‌ رنگ‌ است!
۳- نمي‌خري‌ برو جلو بگذار باد بيايد!
۴- حق‌ با مشتري‌ است، البته‌ قبل‌ از خريد و بعد از آن‌ با ما!
۵- عيدي‌ ما يادت‌ نره!
۶- توصيه‌هاي‌ همسرتان‌ را جدي‌ نگيريد!
پس‌ از ورود چند ساعتي‌، خوب‌ دور خودتان‌ بچرخيد تا از نفس‌ بيفتيد و چشم‌هاي‌تان‌ سياهي‌ برود. با يادآوري‌ اصول‌ شش‌گانه‌ به‌ يكي‌ از غرفه‌ها كه‌ فروشنده‌ آن‌ منصف‌تر به‌ نظر مي‌رسد، وارد و يك‌ جعبه‌ ميوه‌ را به‌ طور كاملاً‌ تصادفي‌ انتخاب‌ كنيد. در موقع‌ پرداخت‌ پول، عيدي‌ را فراموش‌ نفرماييد.
***
پس‌ از اين‌كه‌ در موقع‌ خوردن‌ چاي‌ و رفع‌ خستگي،‌ ماجراي‌ خريد را با آب‌ و تاب‌ براي‌ همسرتان‌ تعريف‌ كرديد، گوش‌ به‌ زنگ‌ باشيد تا فرياد او را بشنويد. بلافاصله‌ در آشپزخانه‌ حاضر و پاسخ‌ سؤ‌ال‌هاي‌ زير را آماده‌ كنيد:
- خدا براي‌ چه‌ به‌ آدم‌ چشم‌ داده؟
- مگر پول‌ علف‌ خرسه؟
- ديشب‌ من‌ براي‌ تو داستان‌ حسين‌كُرد مي‌خواندم؟
- اصلاحات‌ يعني‌ اين؟
- چرا ۲E=Mc؟
سپس‌ به‌ اتفاق‌ ميوه‌ها را از جعبه‌ خارج‌ و آنها را درجه‌بندي‌ كنيد. براساس‌ ۲۳۴۵۶ مورد بررسي‌ انجام‌شده‌ توسط‌ انجمن‌ خريداران‌ مغموم، درجه‌بندي‌ آنها به‌ شرح‌ زير است:
- بيست‌ و پنج‌درصد در اثر رسيدگي‌ و فشار فيزيكي‌ كاملاً‌ استحاله‌ شده‌ و از جامعه‌ ميوه‌ها خارج‌ و به‌ كمپوت‌ها پيوسته‌اند.
- بيست‌ و پنج‌درصد تحت‌تأ‌ثير تماس‌ مستقيم‌ با روزنامه‌هاي‌ داخل‌ جعبه‌ و فشار محيطي‌ در مسير استحاله‌شدن‌ قرار دارند و عمرشان‌ تا شب‌ عيد كفاف‌ نخواهد داد.
- بيست‌ و پنج‌درصد در اثر تضييقات‌ و عدم‌ توزيع‌ عادلانه‌ امكاناتي‌ از قبيل‌ كود و سم‌ و فقر فرهنگي، سياسي، اجتماعي‌ و غيره‌... فرصت‌ رشد و رسيدگي‌ را نداشته‌اند و درجه‌ سه‌ به‌ شمار مي‌روند (آبرو بَران).
- بيست‌ و پنج‌درصد دانه‌درشت‌هايي‌ هستند كه‌ قبلاً‌ آنها را جدا كرده‌اند و شما هرگز آنها را در جعبه‌ نمي‌بينيد!
- بيست‌ و پنج‌درصد جز طبقه‌ متوسط‌ و درجه‌ دو هستند كه‌ قرار است‌ آبروي‌ شما را جلو مهمان‌ها بخرند (آبروخَران).
* * *
خيلي‌ آرام‌ از آشپزخانه‌ خارج‌ شويد و منتظر بمانيد تا همسرتان‌ براي‌ رفتن‌ به‌ يكي‌ از مراكز «خريد ميوه» آماده‌ شود. اين‌ بار به‌ جاي‌ خريد جعبه‌اي‌ (صندوقي‌ سابق) ، ميوه‌ را به‌ صورت‌ فله‌اي‌ بخريد. با توجه‌ به‌ اصل‌ حاكم‌ بر اين‌ مراكز؛ يعني: «يك‌ نظر حلاله، دست‌زدن‌ محاله!»، ضمن‌ براندازكردن‌ موقعيت‌ و وضعيت‌ آرايش‌ «بار ميوه» نقشه‌ خريد را يك‌بار ديگر مرور كنيد (نقشه۱).
استحكامات‌ و موانع‌ ايذايي و غيرايذايي‌ تعبيه‌شده‌ كه‌ رونوشت‌ برابر اصل‌ خطوط‌ دفاعي‌ ماژلان‌ و ديوار چين‌ و... هستند، آن‌قدر غيرقابل ‌نفوذند كه‌ ناپلئون‌ و هيتلر و اسكندر مقدوني‌ و گاو نشسته‌ (رئيس‌ قبيله‌ آپاچي‌ها) و خيلي‌هاي‌ ديگر بايد بيايند از اين‌ فروشنده‌ها طرز آرايش‌ نيروهاي‌ خود را ياد بگيرند. براي‌ اين‌كه‌ بي‌خود خسته‌ نشويد از همان‌ راهي‌ كه‌ آمديد، يك‌ راست‌ برگرديد و از مغازه‌ سر كوچه‌تان‌ علي‌الحساب‌ سه‌ - چهار كيلو ميوه‌ بخريد. شايد حق‌ همسايگي‌ را رعايت‌ كرده‌ و محض‌ خاطر شما چند درصدي‌ مقدار آبروبَران‌ را كمتر و آبروخَران‌ را بيشتر در پاكت‌ بريزد!

از شماره 491 مرحوم هفته‌نامه گل‌آقا
آقا مهدی
با تشکر فریبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 03-29-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow گفتگوهای کودکانه با خدا

گفتگوهای کودکانه با خدا


خدای عزيز!

به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟
امی



خدای عزيز!

شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده .
لاری



خدای عزيز!

اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفشهای جديدم رو بهت نشون ميدم.
ميگی



خدای عزيز!

شرط میبندم خيلی برايت سخت است که همه آدمهای روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچين کاری کنم.
نان



خدای عزيز!

در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام میدهد؟
جين



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟
لوسی



خدای عزيز!

اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرفهای زشتی را که توی بازی بولينگ میزند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمیرود؟
آنيتا



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً میخواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟
نورما



خدای عزيز!

چه کسی دور کشورها خط میکشد؟
جان



خدای عزيز!

من به عروسی رفتم و آنها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟
نيل



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که من نسبت به ديگران همانطور رفتار کنم که آنها نسبت به تو رفتار میکنند؟ ; اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.
دارلا



خدای عزيز!

بخاطر برادر کوچولويم از تو متشکرم، اما چيزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، يک توله سگ بود.
جويس



خدای عزيز!

وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره ات گفت که از آدمها انتظار نمی رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمهای نزنی.
دوست تو (اما نمیخواهم اسمم رو بگم)



خدای عزيز!

لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هيچ چيز از تو نخواسته بودم. میتوانی دربارهاش پرس و جو کنی.
بروس



خدای عزيز!

برادر من يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم میدادی ها!ها!
دنی



خدای عزيز!

من میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.
تام



خدای عزيز!

فکر میکنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.
روث



خدای عزيز!

من هميشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمیکنم.
اليوت



خدای عزيز!

از همۀ کسانی که برای تو کار میکنند، من نوح و داود را بيشتر دوست دارم.
راب



خدای عزيز!

برادرم يه چيزايی دربارۀ به دنيا آمدن بچه ها گفت، اما اونها درست به نظر نمی رسند. مگر نه؟
مارشا



خدای عزيز!

من دوست دارم شبيه آن مردی که در انجيل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کريس



خدای عزيز!

ما خوانده ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای دينی يکشنب هها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط میبندم او فکر تو را دزديده.
با احترام دونا



خدای عزيز!

آدمهای بد به نوح خنديدن و بهش گفتند: تو احمقی چون روی زمين خشک کشتی میسازي ; اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همين کارو میکردم.
ادی



خدای عزيز!

لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه میکنم.
دين



خدای عزيز!

فکر نمیکنم هيچ کس میتوانست خدايی بهتر از تو باشد. میخوام اينو بدونی که اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمیزنم.
چارلز



خدای عزيز!

هيچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، ديدم، معرکه بود.
اجي
علت این که این تاپیک رو در این تالار زدم....:
خوب چی میشه گفت؟؟
هم طنزه
هم روانشناسی
هم درس زندگی
و هم خیلی چیزهای دیگه
بستگی داره از کدوم زاویه بهش نگاه کنین

ارادتمند... امیر عباس انصاری ... بچه تهرانپارس!!

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow يادداشتهاي روزانه يک مامور قبض روح ( خیلی باحاله حتما بخونیدش )



شنبه:
امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسيدگي به کارهاي شخصي ام ولي مگه اين مردم ميذارن؟!



يکشنبه:
امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هيچکدام از کارهاي اداريم نرسيدم.
8753 تصادفي ،6893 اعدامي،9872 تزريقي، 44596 ايدزي، و يک نفر بالاي 145 سال سن رو واسه خاطر يک آدم عوضي وقت نشناس از دست دادم.... براي خودکشي اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاري ميکردم ديگه روحش بيدار نميشد!



دوشنبه:
رفتم بيمارستان ويزيت يکي از مريضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که نميتونستم برم جلو. همه روپوش سفيد پوشيده بودن و داشتند تند تند يادداشت برميداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالاي سر مريض، اما ديدم دانشجوهاي پرستاري قبل از من کشتنش. اگه دير تر رسيده بودم ممکن بود حتي روحشم ناقص کنن!
از همکاري بدم نمياد، ولي بشرط اينکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم نمياد کسي تو تخصصم دخالت کنه .



سه شنبه:
مادره بادوتا بچه اش ميخواستن از خيابون رد شن. اول دست يکي از بچه ها رو گرفتم،اما ديدم اون يکي داره نيگام ميکنه.
دست اون يکي رو هم گرفتم،اما ديدم مادره داره يه جوري نگام ميکنه.اومدم دست خودشم بگيرم،اما ديدم يه عوضي با ماشين همچي با سرعت داره مياد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با يک اشاره ماشينش منحرف شد و کوبيد به درخت.به خودم که اومدم ديدم مادره و بچه هاش از خيابون رد شدن و براي تشکر دارن برام دست تکون ميدن.
منم براشون دست تکون دادم و براي اينکه دست خالي نرم هموني که کوبيده بود به درخت رو با خودم بردم.اونقدر خورده بود که روحشم يه جورايي نشئه بود و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهميده مرده!



چهار شنبه:
خيلي عجله داشتم،اما وايستادم تا دعواشونو ببينم. چون جاي ديگه کار داشتم خواستم برم، ولي ديدم يکيشون داره فحاشي بد بد ميده.اونقدر ازش بدم اومد که توي راه بهش گفتم:اگه زبونتو نيگه داشته بودي الان نه خودت چاقو خورده بودي و نه دست من زخمي ميشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو دارم روحش رو پنچرگيري ميکنم!



پنج شنبه:
اونقدر از برج ايفل برام تعريف کرده بودند که هوس کردم اين آخر هفته اي برم اونجا و يه ديدي بندازم. وقتي رسيدم بالاي برج، ديدم يه آقايي با دوربينش رفته رو لبه وايستاده تا از منظره پايين عکس بگيره.راستش ترسيدم بيفته.با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچي بخوره زمين که ديگه قابل شناسائي نباشه.با احتياط رفتم جلو بگيرمش نيفته اما تو يه لحظه جفتمون چنان هل شديم که روحش موند دست من و جونش پرت شد پائين! باور کنيد اصلا تو برنامم نبود

جمعه:
بابا ولم کنيد جمعه که تعطيله!!!!!



[IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG] [IMG]****************************/245.gif[/IMG]
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 04-04-2008
shabhaye_mahtabi آواتار ها
shabhaye_mahtabi shabhaye_mahtabi آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8

68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مگس بی باک
مازیار توفیق

چند وقتیه که همه از افزایش تعداد مگس در لوس آنجلس و اورنج کانتی در عذاب می باشند و هنوز هیچکس نمی داند که این همه مگس از کجا و چطور به این مناطق آمده و تولید مثل کرده اند که تا یکدقیقه توی حیاط یا بالکن خونه ات وایمیسی از سر و کولت میرن بالا و بیچاره ات می کنند.
بنابراین ما بر آن شدیم که در این مورد تحقیقات کنیم و نتیجه آن را خدمت شما خوانندگان عزیز اعلام نماییم!

•••

اسمش ویزویز بود (این کلمه دچار خودسانسوری شد تا مگر به اسمی توهین نشود) و در یكی از محله های تهران زندگی می كرد .اما زیاد از زندگی در اونجا راضی نبود ،چون عاشق محیط طویله و اصطبل بود و غذای مورد علاقه اش هم پهن گاو و اسب بود. اما همینطور كه می دونید، در تهران نه دیگه از از طویله و اصطبل خبری هست و نه از گاو و اسب . اون چندتا دونه طویله ای هم كه از قدیم ندیم ها مونده بود،تبدیل به آپارتمان شده و به قیمت متری سه چهار میلیون تومن به خلق الله فروخته شده بود. چند دفعه هم به دهات های دور و اطراف تهران سر زده بود ، ولی میگفت اونجاها با وجود گاو و خر و اسب ، به درد زندگی نمی خوره . از بچگی عشق آمریكا توی سرش بود،مخصوصا اینکه از همه شنیده بود که آمریکایی ها «گاو چرون» و«کابوی» هستند. ضمنا توی فیلمهای «وسترن» هم اسب و طویله زیاد دیده بود، برای همین فکر می کرد که سرزمین رویایی او همین امریکاست.
خیلی به فکر رفتن به امریکا بود، اما هرچی بیشتر فکرش رو می کرد، مایوس تر میشد.چون اگر می خواست تا اونجا پرواز کنه که نمی شد، چون با اون جثه کوچیک و بالهای کوچولو که تا «دروازه دولاب» بیشتر نمی شد پر بزنه، چه برسه به آمریکا ! از طریق قانونی و ویزا و مهاجرت هم که نمی شد ، چون به دکتر و مهندس های ایرونی هم به این راحتی ها ویزا نمی دن، چه برسه به یک مگس ایرانی!
در یکی از روزهای گرم تابستون که او مشغول چرخیدن به دور اتاق بود، متوجه شد که قراره یکی از آدمهای اون خونه ، در همون شب به امریکا سفر کنه.ناگهان فکری به خاطرش رسید. او می خواست به هرقیمتی شده به آمریکا بره و شاید این راه بهترین راه حل برایش بود.از روی پرده بلند شد و چند بار به دور اتاق چرخید و با سرعت به سوی چمدان شیرجه زد و در لابلای لباسها مخفی شد.
با خودش نذر کرد که اگه سالم به امریکا برسه، دیگه تا آخر عمرش هیچ آدمی رو اذیت نکنه و روی سر وکله هیچکس نشینه !
چندین ساعت گذشت. حسابی خسته و گرسنه شده بود وسرما و تاریکی، تمام وجودش رو از کار انداخته واو را به خواب عمیقی فرو برده بود.
توی خواب، خودش رو می دید که به همراه یک مگس بلوند و خوش پروپاچه آمریکایی، سوار بر یک کره اسب شده و در غروب آفتاب، خوشحال وسرمست بسوی مزرعه، چهارنعل می تازند و صدای قهقه هاشون فضای دشت رو پر کرده.
سپس خودش رو می دید که در یک اصطبل گنده به همراه دهها مگس دیگه مشغول پارتی کردنه و با یک کلاه کابویی در وسط دوپای یک اسب روی زمین نشسته و پشگل تازه و داغ رو می زنه تو رگ و با بقیه مگس ها عربده می کشه و سیگار برگ دود می کنه!!!

•••

چند ساعت دیگه هم ویزویز خان ما به لوس آنجلس رسید و درب چمدان باز شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، خدا رو صدهزار مرتبه شکر کرد و مانند موشک از لای لباسها بیرون زد و روی پرده اتاق نشست. دستهاشو بهم مالید ومشغول تماشای دور و اطراف شد.
عجیب بود. همه چیز خانه شبیه ایران بود. فرشهای روی زمین، تابلوها و عکسهای روی دیوار و حتی بوی غذا وشیرینی ها هم درست عین ایران بود. اول فکر کرد که اشتباهی پیش اومده و اصلا" اونا به آمریکا نرفتن.ولی بعدش متوجه شد که این خونه هم بالاخره خونه یک ایرونیه و برای همینه که همه چیزش شبیه به ایرونیهاست.
ولی او به دنبال زندگی در مزرعه و گاو و اسب بود نه ایرونیهای لوس آنجلسی، بنابراین از روی پرده بلند شد و از لای پنجره به بیرون پرواز کرد.
همینطور که داشت پر می زد، چشمش به یک توالت عمومی افتاد. با خوشحالی بطرف اونجا پرواز کرد و داخل شد. اولین چیزی که برایش عجیب بود، خلوتی اونجا بود. پیش خودش گفت : ببین به این میگن مملکت. توی ایرون باید ساعتها توی صف بایستی. وارد یکی از توالتها شد.ولی اثری از غذا نبود. اصلا" اونجا شبیه توالت نبود. چون اولا" انقدر اونجا رو سابیده بودند و بوگیر و عطر و ادکلن زده بودند که حال هرچی مگسه ازش بهم می خورد . دوما" بجای مستراح ایرونی ، یک کاسه پراز آب بود که ملت روی همون کاسه می نشستند و کارشون رو می کردند واصلا" از چاه مستراح و فاضلاب و این حرفها هم خبری نبود و همه چیز در همون کاسه اتفاق می افتاد و بعد هم با یک اشاره به سیفون، همه چیز تموم میشد و یارو پا میشد و می رفت دنبال کارش.
تازه فهمید که چرا اونجا اینقدر خلوته.یاد قصابی های تهرون افتاد که چقدر خوب بودند. یادش بخیر، صبح به صبح که آقای قصاب، لاشه گوسفنده رو آویزون می کرد جلوی در مغازه و کارش رو شروع می کرد ، اونجا میشد پاتوق او و دوستاش که دور هم جمع بشن و صبحونه رو اونجا دور هم بزنند، اونم چه صبحونه مفصلی!!! از گوشت و خون و دل و جیگر تا کله و پاچه و سیراب و شیردون!
توی این فکرها بود که یکی زد به پشتش. پرویز یکه ای خورد و برگشت و دید یک مگس ماده در کنارش ایستاده .
با خوشحالی پرسید:آبجی، بچه کجایی؟
مگسه با لهجه غلیظ عربی گفت: من عراقی هستم و از بغداد اومدم.
ویزویز پرسید : تو هم با چمدون اومدی؟
گفت : نه ، من با تابوت اومدم!
- با تابوت؟؟!!
- آره با تابوت، همراه یک جنازه!
ویزویز که حسابی تعجب کرده بود گفت :دختر حسابی، مگه وسیله نقلیه قطع بود که با تا بوت اومدی؟
گفت : دست خودم نبود. داشتن چند تا جنازه می آوردند اینجا، ما رفته بودیم فضولی که یکهو درب تابوت رو بستن و من اون تو زندانی شدم، وقتی هم که در تابوت رو باز کردن، دیدم اینجام. یکخورده که پر زدم تابلوی توالت رو دیدم و اومدم اینوری، ولی مثل اینکه اینجا هنوز افتتاح نشده.هان؟
ویزویز با عصبانیت گفت: چرا بابا! افتتاح هم شده و در حال کاره ، ولی این آمریکایی ها انقدر بخیل و خسیس اند که مستراحاشون رو طوری طراحی کردند که وقتی سر خلا می شینند دست هیچکس به هیچ چیز نرسه، قبل از اینکه بلند بشن هم سیفون رو می کشند وخیر سرشون پا میشن و میرن سراغ کارشون! تازه اگر هم سیفون هم نزنند، بازهم چیزی گیرما نمیاد ، مگر اینکه غواصی بلد باشی! آخه همه چیز تو آبه!!!
ویزویزز و دوست جدیدش به امید یافتن لقمه ای، شروع کردند به پرواز. بعد از چند دقیقه به یک پارک رسیدند. ناگهان ویزویز از دور سگی رو دید که در کنار یک درخت مشغول بود. بلافاصله به طرفش پرواز کردند، ولی هنوز بهش نرسیده بودند که در کمال ناباوری دیدند، صاحب سگه از توی جیبش یک کیسه نایلون درآورد و همه چیز رو ریخت توی کیسه و درش رو محکم گره زد و کیسه رو انداخت توی سطل آشغال !
از شدت عصبانیت، چندین بار خودشون رو کوبیدند به سر وصورت صاحب سگه . صاحب سگ هم که از این حمله مگسها عصبی شده بود، با پشت دستش ، یک ضربه محکم و کاری به بدن ویزویز خان ما وارد کرد و او را «ناک اوت» کرد.
ویزویز از شدت ضربه وارده روی زمین افتا دو یکی از بالهایش آسیب دید. زیر لبی فحشی داد و بالهاشو جمع کرد تا دوباره پرواز کنه، اما هرچی تلاش می کرد، فقط به دور خودش می چرخید. حسابی ترسیده بود، احتمال اینکه زیر پای عابرین له بشه ، بسیار زیاد بود. نمی دونست که چکار کنه . مرگ رو در یک قدمی خودش احساس می کرد. در همین فکرها بود که مگس عراقی به کمکش اومد و خلاصه به کمک او تونست از مهلکه نجات پیدا کنه.
احساس عجیبی قلب هردوی آنها رو به طپش در آورده بود.در غروب آفتاب، چند ثانیه به چشم هم خیره شدند و ناگهان به آغوش هم پریدند .
فردای آنروز هزاران مگسه «دورگه» ایرونی-عراقی چشم و ابرو مشکی، در آن پارک به دنیا آمدند !!!

•••

الان چند وقتی است که از آن روز می گذره ، اونا با هم زندگی مشترکی رو شروع کردند که حاصل آن چیزی حدود دو سه میلیون بچه و نوه ونتیجه می باشد که هر روز از سر و کله من و شما بالا میرن. ویزویز هم با اون بال شکسته و درب و داغونش، زمین گیر شد و بالاخره نتونست به یک مزرعه پرواز کنه ، ولی دیگه به همین زندگی در لوس آنجلس و اورنج کانتی عادت کرده ، از صبح تا شب رو توی خونه من و شما سپری می کنه و شبها هم به همراه عیال مربوطه در آشپزخانه رستورانها پرسه می زنند و زندگیشون رو می گذرونند.
با تشکر فریبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "

پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 04-05-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بهار در انشای نویسندگان!.........طنززززز

توصیف بهار، بی شک یکی از مهمترین و کهن ترین دغدغه های ذهنی و عینی بشریت در دوران تحصیل بوده است، که این امر بر رشد و تعالی ادب و فرهنگ و تمدن بشری نیز اثرات انکار ناپذیری بر جا گذاشته است. اخیرا پژوهشگران موفق شده اند گوشه هایی از انشاهای بهارانه برخی از چهره های معروف ادبی معاصر را کشف کنند که نظر شما را به آن جلب می کنیم:


محمد علی جمالزاده:
البته واضح و مبرهن است و بر هیچیک از ابنای بشر پوشیده نیست که بهار یک فصل خوب و زیبا و قشنگ و لطیف و چشم نواز و معتدلی است و طبق ضرب المثل معروف: «سالی که نکوست از بهارش پیداست"، سالی که نکوست، لاجرم از همان بهارش پیدا بوده و این را آناتول فرانس که خدا غریق رحمتش کند در کتاب معروف خود اشاره کرده و می نویسد: «آه ای بهاری که می آیی! به سوی من بال و پر بگشا و سالی که نکوست، همان از تو پیداست.» و شاعر شیرین سخن وعلیه الرحمه شیراز نیز در همین حیص و بیص می فرماید که بامدادانش هم خیلی حالا تفاوت نکند لیل و نهار در همین فصل بهار ...


صادق هدایت:
در زندگی، بهارهایی است که مثل خوره سرمای زمستان را آهسته آهسته در ملائ عام می خورد و می تراشد. این زوال و مرگ تدریجی سرما و آمدن گرما را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این جابجایی باور نکردنی فصلها را جزو اتفاقات و پیشامدهای عادی و طبیعی بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، بر سبیل عقاید جاری به او بخندند. آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماورائ طبیعی و جوی، این انعکاس سایه آفتاب و آب شدن برفهای کوهها و جاری شدن رودخانه ها و گرم شدن هوا و خاموش شدن کرسی ها و کم شدن بالاپوش ها پی خواهند برد؟ من فقط به شرح یکی از این تغییر فصلها می پردازم که خودم آن را دیده ام و معلم محترم از من خواسته است ...


صادق چوبک:
زمستان توی جویها تفاله چای و انار آب لمبو و هندوانه درشت گندیده و پوست پرتقال و پوست نارنگی و پوست میوه های دیگر قاتی یخ بسته می شود ولی در بهار این زرت و زیبل ها حرکت می کنند و هوای برفی آمیخته با دمه بخار آخرین پرده غم انگیز زندگی را از زیر سبیل کلفت و سیاهش بالا می کشد. در پارکها، بوی کود و پهن اسب و قاطرهای مافنگی جابجا پای گلها و درختهای نزار و تنها و سرگردان و بدبخت و فلک زده با بوهای ناجور دیگری مخلوط می شود و نشان می دهد که بهار دارد می آید ...


احسان طبری:
اول بهار، هوا همچنان سرد است. البته، این اولین حمله سپاه بیدادگر زمستان به اردوگاه زحمتکشان بهاری نیست و آخرین آن هم نخواهد بود. چرا که البته واضح و مبرهن است که بر اثر رشد تدریجی نیروهای مولد و تقسیم کار و پیدایش مالکیت خصوصی، تاریخ و طبیعت و جامعه، همواره صحنه کارزار میان سرمایه داران و کارگران بوده و در اینجا نیز زمستان کاپیتالیست در مذبح انباشت سرمایه های مربوط به برف و باران، آرمان های مساوات طلبانه آب و هوایی بهار را به شیوه ای غیر انسانی قربانی کرده و نمی گذارد انسان طراز نوین پیروز شده و انشای ما به سرانجام برسد.


جلال آل احمد:
صبح است با نم نم بارانی. و مردم در خیابانها: چه مقلدهای بی دردسری برای فرنگی مآبی! و چه آسفالتی شبیه فلان گوشه ینگه دنیا ... و چه روشنفکرهای جغله ای! درست مثل واگن شابدوالعظیم که می آیند و می روند و خیانت می کنند: تضاد اصلی بنیادهای سنتی ایرانی با تحول و ترقی فرنگ و آمریکا. و نمونه اش همین خیابان و تمدن و بهار و درخت، که می بینم طاقت ندارم. خاک بر سر مملکتی که زمستان و بهارش اینجوری است، که خرگوشی از دم تیر صیادی و همانجور کج و کوله ...


ابراهیم گلستان:
دو روز بود که زمستان رفته بود، که بهار بود، که بعد از سال نو بود، که معلم گفته بود بنویسیم انشا. ما، در میان جفتک و قیقاج، می رویم که بنویسیم انشا را توی دفتر. می نویسیم وقتی که ته می کشد نوک مدادمان و می تراشیمش خرت و خرت و خرت ...و کلمات لای ورق می لغزد و برمی گردد میان راه توی کوچه و توپ رنگی که می دود در آسمان و شیشه خانه همسایه وبر پدر مردم آزار و دلنگ و دلنگ و صدای زنگ. مادر می گوید: «پاشو.» می گویم: «خوب.» می گوید: «خوب و زهر مار. در را باز کن.» کوچه، مانند رودی و قاصدکی بیرون و انشایی داخل ...


شهرنوش پارسی پور:
بهار داشت می آمد. مردم مشغول زد و خورد و کشتن یکدیگر بودند و مردها داشتند زنها را تکه پاره می کردند. مرد به زن می گفت: «اصلا معنی ندارد زن برود بیرون، خانه مال زن است، بیرون مال مرد.» زن فکرش را عریان کرد و مغزش را عریان کرد و با لحنی خیلی لخت و عریان به مرد گفت: «دلم می خواد، چیکار داری؟! «او، باید بدین وسیله از حقوق حقه خود دفاع می نمود و سکوت، دیگر بی معنی بودو تصمیم گرفته بود حرف بزند. اندک اندک خیابانها خلوت شد و مردم مشغول تاسف خوردن شدند که قبلا چه زندگی خوبی داشتند و الآن چقدر بدبختند. مردان به خانه ها رفتند و با کمربند به جان زنها افتادند و زنان بدون مردان که نمی دانستند چرا کتک می خورند، حیرت می کردند و با محبت لبخند می زدند و علتی برای عصبانیت نمی دیدند و بنابراین مرتب بچه می زاییدند و این بود انشای ما، راجع به فصل بهار ...


رضا براهنی:
می کوبند در توصیف بهاردَفدَ فدَدَفدَدَف من در شلدود دفقمندوظ سیاره های باغهای چلچله فیل آویزان که نه، انحنای ذوزنقه نیمرخ پرتقال(اوهو اوهو)از آن شلتوک بر بام شیر شتر هق هق دیوانه کالینگور در انشای ما که الهی دورت بگردم ... الهی دورت بگردم ... اوهو ای ی ی ...


میر جلال الدین کزازی:
بهار در درازنای تاریخ آمد و دیولاخ زمستان رَفت(اگرچه رُفت بایسته شمرده می شود ولی در اینجا، رَفت به صواب نزدیک تر است.) برگ بر فرازنای بسیارشاخان(همان گیاهی که مهریان کهن آن را درخت می نامیدند و اکنون نیز همان می نامند) رویید، چنان سترگ که بتوان بند بر آن ببست و تاب بازی کرد، با نازانی و تازانی، و این بود نبشتهَُ ما ...


مصطفی مستور:
بهار زیبای من! چه با شتاب آمدی! در زدی. گفتم: «برو دیگه دوسِت ندارم، اسمتو نمیخوام بیارم ..."اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی و با خودت بغل بغل گل و گیاه و اشک و آه و ناله و عرفان والای روحانی آوردی. آن قدر که گونه های من خیس شد. گفتی دوست ات دارم و رفتی. ناگهان تاب از کف دادم و به دشت و دمن آمدم و پاکوبی کردم و سماع کردم و صفا کردم. دوستت دارم بهار. صدبار دوستت دارم. هزاربار دوستت دارم. صدوچهار هزار و پانصد و نود وشش بار دوستت دارم. . I LOVE YOU. آخ که هر چه بیشتر بگویم دوستت دارم، انگار که بیشتر دوستت دارم. کاش تو نبودی زمستان بود. کاش دل نداشتم. کاش دل ات بودم. کاش قلوه ات بودم. کاش ریه ات بودم. کاش جهاز هاضمه ات بودم، ای بهار!
رويا صدر
__________________
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 04-05-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Talking دستور زبان گویش اصفهاني ها...

مضاف و موصوف هميشه " ي " ميگردد . مثال :
درِ باغ ---> دري باغ
گل قشنگ ---> گلي قشنگ
آدم خوب ---> آدمي خُب


2- " د " ما قبل ساکن تبديل به " ت " ميشود . مثال :
پرايد ---> پرايت
آرد ---> آرت


3- " و " ساکن آخر کلمه به " ب " قلب مي شود . مثال :
گاو ---> گاب


4- اصولآ در هر کجا که کسره قشنگ باشد فتحه بکار مي رود و در هر کجا که فتحه کلمه را

زيبا مي کند کسره بکار مي رود .

مثال براي فتحه :
اَز ---> اِز
قفَس ---> قفِس
اَزَش ---> اِزِش
بِزَن ---> بِزِن
مثال براي کسره:
اِمروز ---> اَمروز
حِيفِ ---> حَيفِس


5- صداء " ا " جايگاهي نداشته و به " او " تبديل مي شود . مثال :
شما ---> شوما
کجا ---> کوجا
خوبه ---> خُبِس
چادر ---> چادور ---> چادِر


6- حرف " و " در قالب حرف ربطي به " آ " تبديل مي شود . مثال :
من و تو و حسن ---> منا تو آ حسن


اصولآ خود " آ " به عنوان يک حرف ربط به کار مي رود . مثال :
من هسَم , آ بابامم هسَن .


در ضمن حرف " آ " به معني " به علاوه ( + ) " هم به کار ميرود. مثال :
3+4+5 ---> 3+4 آ 5


7- حرف " ه " در لهجه اصفهاني به نوعي نابود شده است . مثال :
بچه ها ---> بِچا
گربه ها ---> گُربا
مي جهد ---> مي جِد


" ه " در آخر کلمات فعل به " د " ساکن بدل ميشود . مثال:
بِره ---> بِردِ
بشه ---> بِشِد


" ه " به " ي " تبديل ميشود. مثال :
بهتر ---> بيتَرِس
گربه ---> گربيِه


" ه " به " و " بدل مي شود . مثال :
مي آئيم ---> ما وَم مي يَيم


" ه " به " ش " تبديل ميشود . مثال :
بهش مي گم ---> بِشِش مي گم

نکته : به غير از اول شخص مفرد ؛ حروف " خوا " به " خ " تبديل مي شود . مثال :
مي خواي ---> مي خَي

8- در برخي از افعال حرف " ي " به " اوي " تبديل مي شود . مثال :
مي گي ---> مي گوي


9- حرف اول کلمه " ب " يا " ن " باشد و حرف سوم " ي " باشد ، يک "ي " بعد از " ب " يا " ن " اضافه مي شود . مثال :
بگير ---> بيگير
بشين ---> بيشين
بريز ---> بيريز
ببين ---> بيبين


10- حرف " س " در آخر لغات . مثال :
چه خبر ؟؟ ---> چه خبِرِس ؟
بسه ---> بسِس


11- نکته جالب ديگر در مورد کلمه " پس " است که اغلب " س " آن حذف مي شود . مثال :
کجايين پس ؟ ---> کوجاين پَ ؟
پس تو کجايي ؟ ---> پَ تو کوجاي ؟


" و " ما قبل " ي " به " ف " تبديل مي شود . مثال :
ديوار ---> ديفال

تبصره : در لهجه هاي Super Esf اصولآ " د " به " ز " تبديل مي شود. مثال :
گنبد ---> گنبِز

12- " ي " در آخر کلمات حذف مي شود . مثال :
چيز هاي زيادي هست ---> چيزا زياديِس
بچه هاي اون محله ---> بِچا اون محله
آدماي اين دوره زمونه ---> آدِما اين دوره زِمونه


13- د + فعل + د . مثال :
دِ بيا دِ
دِ برو دِ
دِ جَل باش دِ
__________________
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 04-05-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چند اصطلاح اصفهاني
1- آيا عالم به معناي معلوم نيست ---> آيا عالم بياد يعني معلوم نيست بياد
2- " آيدي داره " به معناي جالب ---> آيدي دارده ايشون دارن به ما اينا را مي گن
3- جَخ به معناي " تازه " ---> من جَخ رسيدم (( که در بعضي موارد با هم بکار مي رود ---> من جَخ تازه رسيدم ))
4- کلمه سيزده که "سينزَ " تلفظ مي شود و نوزده که "نونزَ " و دوازده که "دوازَ" خوانده مي شود .
5- فعل زيباي اِسِدم که مي شود گفت کلمه " گرفتم " را داغون کرده و ضرف آن به شرح زير است :
اِسِدم - اِسِدي - اِسِد -اِسِديم - اِسِديد - اِسِدند
6- فعل بِگم از جمله فعلهايي است که کسره حرف اول آن به " و " بدل شده و از استثنائاست . مثال :
بِگو ---> بوگو
بِگم ---> بوگَم
7- " جل باش " به معناي " عجله کن " که (ع) و (ه) اول و آخر کلمه از بين رفته است .
8- در اکثر موارد " ژ " به " ج " تبديل مي شود . مثال :
ماساژ ---> ماساج
پاساژ ---> پاساج
9- در بعضي مواقع صورت کلي کلمه و حروف دگرگون مي شود . مثال :
جوجه ---> چوري
کلاغ ---> غِلاغ
دُكان(مغازه) ---> دوکون
10- اصطلاح " درا پيش کن " به جاي " در را ببند "
__________________
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 04-05-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Talking فال 1387

__________________
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 04-06-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض مربای عمه خانم

دو هفته بود که مربا می خورد، مربای عمه خانم که یک سال بود در خانه مانده بود قوت غالب اش شده بود و شکم اش را سیر می کرد. دانه های آلبالو را روی نان می گذاشت و سق می زد، صورتش پر از جوش شده بود اما چاره ای نداشت فعلا باید با مربا سر می کرد. به خاطر همین مربا خوری ها این روزها هر چه که می نوشت چسبناک بود، مجبور بود مربا را دور انگشتش بپیچید و بخورد اما نه آبی داشت که دست هایش را بشوید نه صابونی نه دستمالی، یک هفته اول بعد از خوردن مربا راه می افتاد می رفت سرکوچه دست هایش را با آب نهر می شست ولی از هفته دوم این کار را نکرد چون آن قدر سر و وضعش کثیف بود که باید در نهر تمام بدنش را می شست، به همین خاطر به انگشتانش اجازه داد به همراه بدنش این وضع فلاکت بار را ادامه بدهد! اما فرق مهمی که انگشتانش با دیگر اجزای بدنش داشتند این بود که آنها کار مهم نوشتن را انجام می دادند به همین خاطر آنها را یک هفته در نهر شست!
برنامه روزنامه اش این طور بود که بعد از خوردن مربای صبحانه تا ظهر یک بند می نوشت، بعد ناهار مربا می خورد و تا عصر می نوشت، بعد عصرانه مربا می خورد تا شب می نوشت و بعد از شام مربا آن قدر می نوشت تا خوابش ببرد! البته او سعی می کرد این مربا خوری ها به گونه های مختلف انجام دهد تا برایش تکراری نشود، اصولا از زندگی تکراری خوشش نمی آمد به همین خاطر صبحانه با انگشت سبابه مربا می خورد، ناهار با انگشت کوچک، عصر با انگشت وسطی و شب ها با انگشت شست!
خودش مانده بود با یک بشکه مربا و چند ورق کاغذ و یک مداد که هنگام نوشتن به انگشتان مرباییش می چسبید و نمی گذاشت کوچک بودن مانع نوشتن او شود، ولی عمر این مداد هم تمام بود! تصمیم داشت بعد از تمام شدن مداد خودش را حلق آویز کند اما در خانه نه چهارپایه ای وجود داشت نه طنابی! همه دار و ندارش را طی مدت چهار ماه فروخته بود تا گشنه نماند! روز هفتاد و پنجمی بود که مربا می خورد از خواب که بلند شد به سمت بشکه مربا رفت، باورش نمی شد یک لشکر مورچه شاید یک میلیارد مورچه به بشکه مربا حمله کرده بودند. تمام سطح مربا را مورچه پوشانده بود، کنار بشکه مربا زانو زد، نگاهی به مورچه ها کرد، کمی بغض کرد و با صدای گرفته ای گفت: «شما هم چهار ماهه حق التحریر نگرفتید، نه؟»
رضا ساکی
__________________
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 04-07-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض وصیت نامه (طنز)

قبر مرا نيم متر كمتر عميق كنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديكتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌هاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشت‌نگاري قرار دهيد.

به پزشك قانوني بگوييد روح مرا كالبدشكافي كند، من به آن مشكوكم!

ورثه حق دارند با طلبكاران من كتك‌كاري كنند.

عبور هرگونه كابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب اكيدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا كنم.

كارت شناساييم به همراه دو قطعه عکس مرا لاي كفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!

مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.

روي تابوت و كفن من بنويسيد: اين عاقبت كسي است كه زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال كنند. در چمنزار خاكم كنيد!

كساني كه زير تابوت مرا مي‌گيرند، بايد هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به دختران بيکار ندهيد.

گواهينامه رانندگيم را به يك آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.

کله مرغ برای سگها يادتون نره چون گناه دارند گشنه بمونند.

بجای عکسم روی آگهی ترحيم کارت معافيم رو بزاريد.

در مجلس ختم من گاز اشك‌آور پخش كنيد تا همه به گريه بيفتند.

از اينكه نمي‌توانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش مي‌طلبم و خواهش ميکنم پشت سرم حرف در نيار يد.

التماس ميکنم کفنم را از يک پارچه مارکدار انتخاب کنيد تا جلوی آدمهای گه تازه به دوران رسيده کم نياريم.

به مرده شوي بگوييد مرا با چوبك بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.

چون تمام آرزوهايم را به گور مي‌برم، سعي كنيد قبر مرا بزرگ بسازيد كه براي آنها هم جا باشد
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:02 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها