مگس بی باک
مازیار توفیق
چند وقتیه که همه از افزایش تعداد مگس در لوس آنجلس و اورنج کانتی در عذاب می باشند و هنوز هیچکس نمی داند که این همه مگس از کجا و چطور به این مناطق آمده و تولید مثل کرده اند که تا یکدقیقه توی حیاط یا بالکن خونه ات وایمیسی از سر و کولت میرن بالا و بیچاره ات می کنند.
بنابراین ما بر آن شدیم که در این مورد تحقیقات کنیم و نتیجه آن را خدمت شما خوانندگان عزیز اعلام نماییم!
•••
اسمش ویزویز بود (این کلمه دچار خودسانسوری شد تا مگر به اسمی توهین نشود) و در یكی از محله های تهران زندگی می كرد .اما زیاد از زندگی در اونجا راضی نبود ،چون عاشق محیط طویله و اصطبل بود و غذای مورد علاقه اش هم پهن گاو و اسب بود. اما همینطور كه می دونید، در تهران نه دیگه از از طویله و اصطبل خبری هست و نه از گاو و اسب . اون چندتا دونه طویله ای هم كه از قدیم ندیم ها مونده بود،تبدیل به آپارتمان شده و به قیمت متری سه چهار میلیون تومن به خلق الله فروخته شده بود. چند دفعه هم به دهات های دور و اطراف تهران سر زده بود ، ولی میگفت اونجاها با وجود گاو و خر و اسب ، به درد زندگی نمی خوره . از بچگی عشق آمریكا توی سرش بود،مخصوصا اینکه از همه شنیده بود که آمریکایی ها «گاو چرون» و«کابوی» هستند. ضمنا توی فیلمهای «وسترن» هم اسب و طویله زیاد دیده بود، برای همین فکر می کرد که سرزمین رویایی او همین امریکاست.
خیلی به فکر رفتن به امریکا بود، اما هرچی بیشتر فکرش رو می کرد، مایوس تر میشد.چون اگر می خواست تا اونجا پرواز کنه که نمی شد، چون با اون جثه کوچیک و بالهای کوچولو که تا «دروازه دولاب» بیشتر نمی شد پر بزنه، چه برسه به آمریکا ! از طریق قانونی و ویزا و مهاجرت هم که نمی شد ، چون به دکتر و مهندس های ایرونی هم به این راحتی ها ویزا نمی دن، چه برسه به یک مگس ایرانی!
در یکی از روزهای گرم تابستون که او مشغول چرخیدن به دور اتاق بود، متوجه شد که قراره یکی از آدمهای اون خونه ، در همون شب به امریکا سفر کنه.ناگهان فکری به خاطرش رسید. او می خواست به هرقیمتی شده به آمریکا بره و شاید این راه بهترین راه حل برایش بود.از روی پرده بلند شد و چند بار به دور اتاق چرخید و با سرعت به سوی چمدان شیرجه زد و در لابلای لباسها مخفی شد.
با خودش نذر کرد که اگه سالم به امریکا برسه، دیگه تا آخر عمرش هیچ آدمی رو اذیت نکنه و روی سر وکله هیچکس نشینه !
چندین ساعت گذشت. حسابی خسته و گرسنه شده بود وسرما و تاریکی، تمام وجودش رو از کار انداخته واو را به خواب عمیقی فرو برده بود.
توی خواب، خودش رو می دید که به همراه یک مگس بلوند و خوش پروپاچه آمریکایی، سوار بر یک کره اسب شده و در غروب آفتاب، خوشحال وسرمست بسوی مزرعه، چهارنعل می تازند و صدای قهقه هاشون فضای دشت رو پر کرده.
سپس خودش رو می دید که در یک اصطبل گنده به همراه دهها مگس دیگه مشغول پارتی کردنه و با یک کلاه کابویی در وسط دوپای یک اسب روی زمین نشسته و پشگل تازه و داغ رو می زنه تو رگ و با بقیه مگس ها عربده می کشه و سیگار برگ دود می کنه!!!
•••
چند ساعت دیگه هم ویزویز خان ما به لوس آنجلس رسید و درب چمدان باز شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، خدا رو صدهزار مرتبه شکر کرد و مانند موشک از لای لباسها بیرون زد و روی پرده اتاق نشست. دستهاشو بهم مالید ومشغول تماشای دور و اطراف شد.
عجیب بود. همه چیز خانه شبیه ایران بود. فرشهای روی زمین، تابلوها و عکسهای روی دیوار و حتی بوی غذا وشیرینی ها هم درست عین ایران بود. اول فکر کرد که اشتباهی پیش اومده و اصلا" اونا به آمریکا نرفتن.ولی بعدش متوجه شد که این خونه هم بالاخره خونه یک ایرونیه و برای همینه که همه چیزش شبیه به ایرونیهاست.
ولی او به دنبال زندگی در مزرعه و گاو و اسب بود نه ایرونیهای لوس آنجلسی، بنابراین از روی پرده بلند شد و از لای پنجره به بیرون پرواز کرد.
همینطور که داشت پر می زد، چشمش به یک توالت عمومی افتاد. با خوشحالی بطرف اونجا پرواز کرد و داخل شد. اولین چیزی که برایش عجیب بود، خلوتی اونجا بود. پیش خودش گفت : ببین به این میگن مملکت. توی ایرون باید ساعتها توی صف بایستی. وارد یکی از توالتها شد.ولی اثری از غذا نبود. اصلا" اونجا شبیه توالت نبود. چون اولا" انقدر اونجا رو سابیده بودند و بوگیر و عطر و ادکلن زده بودند که حال هرچی مگسه ازش بهم می خورد . دوما" بجای مستراح ایرونی ، یک کاسه پراز آب بود که ملت روی همون کاسه می نشستند و کارشون رو می کردند واصلا" از چاه مستراح و فاضلاب و این حرفها هم خبری نبود و همه چیز در همون کاسه اتفاق می افتاد و بعد هم با یک اشاره به سیفون، همه چیز تموم میشد و یارو پا میشد و می رفت دنبال کارش.
تازه فهمید که چرا اونجا اینقدر خلوته.یاد قصابی های تهرون افتاد که چقدر خوب بودند. یادش بخیر، صبح به صبح که آقای قصاب، لاشه گوسفنده رو آویزون می کرد جلوی در مغازه و کارش رو شروع می کرد ، اونجا میشد پاتوق او و دوستاش که دور هم جمع بشن و صبحونه رو اونجا دور هم بزنند، اونم چه صبحونه مفصلی!!! از گوشت و خون و دل و جیگر تا کله و پاچه و سیراب و شیردون!
توی این فکرها بود که یکی زد به پشتش. پرویز یکه ای خورد و برگشت و دید یک مگس ماده در کنارش ایستاده .
با خوشحالی پرسید:آبجی، بچه کجایی؟
مگسه با لهجه غلیظ عربی گفت: من عراقی هستم و از بغداد اومدم.
ویزویز پرسید : تو هم با چمدون اومدی؟
گفت : نه ، من با تابوت اومدم!
- با تابوت؟؟!!
- آره با تابوت، همراه یک جنازه!
ویزویز که حسابی تعجب کرده بود گفت :دختر حسابی، مگه وسیله نقلیه قطع بود که با تا بوت اومدی؟
گفت : دست خودم نبود. داشتن چند تا جنازه می آوردند اینجا، ما رفته بودیم فضولی که یکهو درب تابوت رو بستن و من اون تو زندانی شدم، وقتی هم که در تابوت رو باز کردن، دیدم اینجام. یکخورده که پر زدم تابلوی توالت رو دیدم و اومدم اینوری، ولی مثل اینکه اینجا هنوز افتتاح نشده.هان؟
ویزویز با عصبانیت گفت: چرا بابا! افتتاح هم شده و در حال کاره ، ولی این آمریکایی ها انقدر بخیل و خسیس اند که مستراحاشون رو طوری طراحی کردند که وقتی سر خلا می شینند دست هیچکس به هیچ چیز نرسه، قبل از اینکه بلند بشن هم سیفون رو می کشند وخیر سرشون پا میشن و میرن سراغ کارشون! تازه اگر هم سیفون هم نزنند، بازهم چیزی گیرما نمیاد ، مگر اینکه غواصی بلد باشی! آخه همه چیز تو آبه!!!
ویزویزز و دوست جدیدش به امید یافتن لقمه ای، شروع کردند به پرواز. بعد از چند دقیقه به یک پارک رسیدند. ناگهان ویزویز از دور سگی رو دید که در کنار یک درخت مشغول بود. بلافاصله به طرفش پرواز کردند، ولی هنوز بهش نرسیده بودند که در کمال ناباوری دیدند، صاحب سگه از توی جیبش یک کیسه نایلون درآورد و همه چیز رو ریخت توی کیسه و درش رو محکم گره زد و کیسه رو انداخت توی سطل آشغال !
از شدت عصبانیت، چندین بار خودشون رو کوبیدند به سر وصورت صاحب سگه . صاحب سگ هم که از این حمله مگسها عصبی شده بود، با پشت دستش ، یک ضربه محکم و کاری به بدن ویزویز خان ما وارد کرد و او را «ناک اوت» کرد.
ویزویز از شدت ضربه وارده روی زمین افتا دو یکی از بالهایش آسیب دید. زیر لبی فحشی داد و بالهاشو جمع کرد تا دوباره پرواز کنه، اما هرچی تلاش می کرد، فقط به دور خودش می چرخید. حسابی ترسیده بود، احتمال اینکه زیر پای عابرین له بشه ، بسیار زیاد بود. نمی دونست که چکار کنه . مرگ رو در یک قدمی خودش احساس می کرد. در همین فکرها بود که مگس عراقی به کمکش اومد و خلاصه به کمک او تونست از مهلکه نجات پیدا کنه.
احساس عجیبی قلب هردوی آنها رو به طپش در آورده بود.در غروب آفتاب، چند ثانیه به چشم هم خیره شدند و ناگهان به آغوش هم پریدند .
فردای آنروز هزاران مگسه «دورگه» ایرونی-عراقی چشم و ابرو مشکی، در آن پارک به دنیا آمدند !!!
•••
الان چند وقتی است که از آن روز می گذره ، اونا با هم زندگی مشترکی رو شروع کردند که حاصل آن چیزی حدود دو سه میلیون بچه و نوه ونتیجه می باشد که هر روز از سر و کله من و شما بالا میرن. ویزویز هم با اون بال شکسته و درب و داغونش، زمین گیر شد و بالاخره نتونست به یک مزرعه پرواز کنه ، ولی دیگه به همین زندگی در لوس آنجلس و اورنج کانتی عادت کرده ، از صبح تا شب رو توی خونه من و شما سپری می کنه و شبها هم به همراه عیال مربوطه در آشپزخانه رستورانها پرسه می زنند و زندگیشون رو می گذرونند.
با تشکر فریبا