ادبیات طنز در این تالار متون طنز مناسب و بحث در مورد طنز قرار دارند |
08-21-2013
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شما بوودییییییییییییی؟!!!!!
یک خانم ۴۵ ساله حمله ی قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی کم مونده بود مرگ را تجربه کند که خدا رو دید و پرسید: آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگه عمر می کنید . … … … بنابراین پس از بهبود یافتن خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد: ۱- کشیدن پوست صورت ۲- تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن) ۳- جمع و جور کردن شکم . و صد البته به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش هم بود !!!! از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت ا ز این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد. یکی دو ماه بعد ، پس اتمام آخرین عمل زیبایی بعد از مرخص شدن از بیمارستان در حالی که میخواست از خیابون رد بشه با یه ماشین تصادف کرد و کشته شد . !!! وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من ۴۳ سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟ خدا جواب داد : . . . . . . اِ اِ اِ شما بوووووودی ???? چقدر عوض شدی نشناختمتون!!!
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
|
6 کاربر زیر از پریشان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
08-22-2013
|
|
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
البته فرشته مرگ بود خانم پریشان نه خدا
خدایی که بنده شو نشناسه رو نمیشه خدا نامید....خدا بالاتر از این اشارات است
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
5 کاربر زیر از امیر عباس انصاری سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-24-2013
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
وصیت نامه' ابوالقاسم حالت طنز نويس معروف مجله هاي توفيق و گل آقا با تخلص 'خروس لاري'
وصیت نامه' ابوالقاسم حالت
طنز نويس معروف مجله هاي توفيق و گل آقا با تخلص
'خروس لاري'
بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد
نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد
نه پي گورکن و قاري و غسال رويد
نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد
به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي
که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد
اين دو چشمان قويرا بهفلانچشم چران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد
وين زبان را که خداوند زبان بازي بود
به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید
کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است
راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد
وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه
به فلان سنگتراش ته بازار دهيد
کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شد
ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد
ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز
درجواني ريه او شده بيمار دهيد
جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت
کمرم را به فلان مردک زن باز دهید
چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است
معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد
|
3 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-31-2013
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»… پوووف! منشي ناپديد ميشه…
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!… من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!
نتيجه اخلاقي:
اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
|
4 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
09-01-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کَر و عیادت مریض
مرد کری بود که می خواست به عیادت همسایة مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم¿ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان می خورد. می فهمم که مثل خود من احوالپرسی می کند. کر در ذهن خود, یک گفتگو آماده کرد. اینگونه: من می گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من می گویم: خدا را شکر چه خورده ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو.
من می گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من می گویم: قدم او مبارک است. همة بیماران را درمان می کند. ما او را می شناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟
بیمار گفت: از درد می میرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می خوری؟
بیمار گفت: زهر کشنده, کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل . کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد, کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
از قیِاسی که بِکرد آن کِر گِزین صحبت ده ساله باطل شد بدین
اول آنِکس کِاین قیِاسکِها نِمود پِیش انِوار خِدا ابِلیس بِود
گفت نار از خاک بی شک بهتر است من زنِار و او خاک اکِدًراست
بسیاری از مردم می پندارند خدا را ستایش می کنند, اما در واقع گناه می کنند. گمان می کنند راه درست می روند. اما مثل این کر راه خلاف می روند.
مثنوی معنوی
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
3 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
09-01-2013
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سه نفر مردند..
خداوند فرمود:
اولی رو ببرید بهشت
دومی رو ببرید جهنم
سومی رو ببرید طویله
فرشته ها پرسیدنند؟ چرا طویله!!!!!؟؟؟
جواب امد:
اولی زن داشت ,دنیا براش مثل جهنم بوده حالا بره بهشت.
دومی مجرد بود,دنیا براش مثل بهشت بود بره به جهنم.
سومی زنش مرد, مرتیکه خر دوباره رفت زن گرفته((((فقط طویله)))
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
|
کاربران زیر از پریشان به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
09-09-2013
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزگاري در يک شهر کوچک در اطراف تهران، سه نفر به اسامي عبداله، محمود و مسعود باهم رفاقتي ديرينه داشتن، تا جايي كه مردم فكر ميكردن اين سه نفر باهم برادرند. روزي روزگاري عبداله نقشه گنجي در انباري خونه اش پيدا کرد و اونو به محمود و مسعود نشان داد و با هم تصميم گرفتن كه به دنبال گنج برن. يك روز سرد زمستاني، اين سه نفر از خانواده هاشان خداحافظي كردن و به دنبال سرنوشت رفتن. اما غافل از اينکه محمود نقشه اي شيطاني در سر داره و مي خواد وقتي که به گنج دست پيدا كردند، عبداله و مسعود رو از سر راهش برداره و اونارو بكشه و کل گنج رو صاحب شه. بعداز چند شبانه روز سختي اونها به گنج رسيدند و محمود طبق نقشه اي كه در سر داشت مسعود رو كشت اما عبداله از مهلکه فرار کرد. محمود گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت. با آن گنج زندگي اش از اينرو به آن رو شد.
از اينطرف عبداله به شهرشون برگشت، سيگاري روشن کرد و رفت دم خونه مسعود اينا و موضوع را به زن مسعود گفت. زن مسعود كه فهميده بود مسعود به دست محمود كشته شده به عبداله گير داد که بيا منو بگير و يک زندگي جديد رو شروع کنيم، آخه اون موقع عبداله مجرد بود، اما عبداله بعد از اينکه پک محکمي به سيگارش زد، جواب داد که علاقه اي به اين وصلت نداره و مي خواد بره تهران و اونجا زندگي کنه. زن مسعود هم وقتي از عبداله نا اميد شد، تصميم گرفت به شهر تهران مهاجرت كرده و ادامه تحصيل بده. بعد از سالها زن مسعود که حالا ليسانس گرفته بود، در يك بيمارستاني به پرستاري مشغول شد.
بعد از چند سال كه آبها از آسياب افتاد محمود به دليل بيماري به بيمارستان شهرشون ميره ولي اونا ميگن که بايد بره تهران و توي يه بيمارستان فوق تخصصي بستر بشه. از قضا همونجايي بستري ميشه اتفاقا زن مسعود هم توي همون بيمارستان كار ميكرد. عبداله وقتي براي ديدن اقوامش به شهرشون رفته بود از موضوع آگاه ميشه و بسرعت سوار ماشين آخرين مدلش ميشه و زن مسعود رو خبر مي کنه. زن مسعود هم ميره و ته موضوع رو در مياره و مي فهمه که محمود توي يكي از اتاقها بستري هست. زن مسعود رفت توي اتاق و مطمئن شد كه اوني كه بستري هست همون كسي هست كه شوهرش را كشته. اينجا بود كه زن مسعود به فكر انتقام افتاد، موضوع رو با عبداله در ميون ميزاره، عبداله هم يه سيگار آتيش ميزنه و اين کارو تاييد مي کنه. زن مسعود از عبداله خداحافظي کرد و رفت و يك سرنگ 20سي سي را پر بنزين كرد و آمد خودش را پرستار كشيك معرفي كرد و سرنگ پر از بنزين را در بدن محمود خالي كرد. بعد از چند ثانيه حال محمود بد شد و عرق ميكرد در اين لحظه زن مسعود خودش رو معرفي كرد و به محمود گفت تو بودي كه همسرم رو كشتي و منو آواره شهر تهران کردي، حالا من انتقام همسرم و خودم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزين تزريق كردم. در اين لحظه محمود از روي تخت پايين اومد زن مسعود که بدجوري ترسيده بود، فرار كرد و محمود به دنبالش دويد و با چاقويي كه در دست داشت ميخواست زن مسعود رو هم بكشه. زن مسعود بعد از پايين رفتن از پله ها به بن بست رسيد و ديگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسيد و با چاقويي كه در دست داشت زن مسعود رو تهديد به مرگ كرد، زن مسعود كه ديگه راه فرار نداشت تسليم شد و روي زانو هايش افتاد وبه محمود گفت منو بكش! محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و ميخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو كند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها كرد ولي ناگهان در فاصله بسيار كم از قلب آن زن، محمود از حركت ايستاد. زن مسعود چشمان خود را باز كرد و ديد كه محمود از حركت ايستاده و چاقو هم در دستانش هست. ازش پرسيد كه چرا نميزني؟ محمود گفت: آخه بنزينم تموم شده.! خواهشا فحش ندین میخواستم کمی از اون حالت جدی در بیایین درضمن اگه از احوالات عبداله نيز جويا باشيد، الان بيرون بيمارستان کنار يک ديوار ايستاده و داره سيگار مي کشه
ویرایش توسط fatemiii : 09-09-2013 در ساعت 10:26 AM
|
کاربران زیر از fatemiii به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
09-23-2013
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
يه روز يه كاميون گلابي داشته توي جاده مي رفته كه يه دفعه ميافته توی يه دستانداز،
يكي از گلابيها ميافته وسط جاده، بر ميگرده به كاميون نگاه ميكنه و ميگه:
گلابيها، گلابيها!
گلابيها ميگن: گلابي، گلابي!
كاميون دورتر مي شه،
صداشون ضعيفتر مي شه.
گلابي ميگه: گلابيها، گلابيها!
گلابيها مي گن: گلابي، گلابي!
باز كاميون دورتر ميشه، گلابي ميگه: گلابيها، گلابيها!
اما صداي گلابي ديگه به گلابيها نميرسه! گلابيها موبايل راننده رو مي گيرن و زنگ ميزن به موبايل گلابي،
اما چه فايده كه گلابي ايرانسل داشته و توي جاده آنتن نميداده!
گلابي يه نفر رو پيدا ميكنه كه موبايل دولتي داشته،
زنگ ميزنه به راننده و مي گه: گوشي رو بده به گلابيها، وقتي كه گلابيها گوشي رو مي گيرن، گلابي ميگه: گلابيها، گلابی ها
|
2 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
09-23-2013
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داروخانه
خانومی وارد داروخانه میشه و به دكتر داروساز میگه كه به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور میخوای؟ خانومه توضیح میده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه. چشمهای داروسازه چهارتا میشه و میگه: خدا رحم كنه، خانوم من نمیتونم به شما سیانور بدم كه برید و شوهرتان را بكُشید! این بر خلاف قواننیه! من مجوز كارم را از دست خواهم داد... هردوی ما را زندانی خواهندكرد و دیگه بدتر از این نمیشه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و رحداقل من به شما سیانور نخواهم داد. بعد از این حرف خانومه دستش رو میبره داخل كیفش و از اون یه عكس میاره بیرون؛ عكسی كه در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام میخوردند. داروسازه به عكسه نیگاه میكنه و میگه: خُب، حالا.... چرا به من نگفته بودید كه نسخه دارید؟؟!!
نتیجهی اخلاقی: وقتی به داروخانه میروید، اول نسخهی خود را نشان بدهید.
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
ویرایش توسط پریشان : 09-23-2013 در ساعت 06:17 PM
|
کاربران زیر از پریشان به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
09-24-2013
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مدیریت از راه درست
دریكی از دانشگاههای تورنتو مد شده بود دخترها وقتی میرفتن تو دستشویی،بعد از آرایش کردن آئینه رو میبوسیدن تا جای رژ لب شون روی آئینه دستشوییبمونه. مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. برایهمین موضوع رو با رئیس دانشگاه در میون گذاشت. فردای اون روز رئیس دانشگاهتمام دخترها رو جمع كرد جلوی دستشویی و گفت: کسانیکه که این کار رو میکننخیلی برای مستخدم ایجاد زحمت میکنن. حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردنجای رژ لب چقدر سخته، یهبار جلوتون پاک میکنه. مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو آبتوالت فرنگی وقتی دستمال خیس شد، شروع کرد به پاک کردن آینه و از اون بهبعد دیگه هیچکس آیینه رو نبوسید...!!!
|
کاربران زیر از fatemiii به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 11:56 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|