به نام عشق...
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند
مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان
خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود کند
............................................................ ........
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
(مولانا)
.........
ساقي عزيز ممنون از توضيحاتت و توجهت و جست و جويي كه كردي.........
من يه چند روز ديگه از حضور دوستان مرخص ميشم با اينكه دلتنگ همه ي دوستان ميشم اما بايد براي مدتي بگريزم......براي همين ميخوام كلمات دلم رو در اين پست خالي كنم هر چه باداباد..............
اين صحبت ها فقط نظر خودم هست شايد اشتباه باشه ........
ساقي جان درون همين سوالتون درس زندگاني هست.... شروع بي خود شدن از همين راه است.............يعني رسيدن بلا و مصيبت و يا زاده شدن خواسته اي درون انسان و در مقابل اين هاست كه انسان به تضرع و زاري و ناله براي پروردگارش رو مياره وگرنه اگر بلا و مصيبتي نبود هيچ انسان نيكي بر اين كره خاكي نمي آمد و نمي رفت هيچ پيغمبري هيچ اوليايي هيچ حافظ و عطار و مولانايي وغيره و غيره
به اين مقام نميرسيد و وجود نداشت.................
هيچ انساني از مباركترين تا پست ترين از نظر من اگر با سختي و بلا روبرو نشود به سوي پروردگار گرايش پيدا نميكنه......
اولين انسان خلق شده ي خداوند يعني آدم (ع) تا از پروردگارش دور شد تازه متوجه شد چه مصيبتي بر او رسيده و عزم او كرد و چه شب ها و سحر هايي با پروردگارش به تضرع و زاري نشست و با معشوقش از عشق گفت تا او را برگزيد.....................در ادامه اش ...يونس و ماهي ...زكريا و خواست فرزند ...ايوب و بيماري و رنج و از دست دادن خانواده اش.....موسي و كشتن شخصي......و غيره و غيره اينها داستان هاي زندگي افرادي است كه به ما رسيده و خيلي از داستان هاشون هم به گوش ما نرسيده...انبيا افرادي بودند كه مقرب بودند اما باز هم بلا به آنها رسيد (از روي حكمتي كه چندين سود در آن نهفته است كه در فهم آفريده نيست) تا بيش از پيش بي خود شوند و از نيايش و مناجاتشون با معشوقشان به مستي برسند و حجابها يكي يكي از ميان برداشته شود...(انبيا هم انسانهايي بودند مانند من و شما و باقي انسانها).... من يقين دارم همه ي مخلوقات بلا به آنها رسيد و داراي نياز شدند كه به درگاه بي نياز رو آوردند و همين نياز آدمي رو به عشق ورزيدن نسبت به معشوق ميرساند......
............................................................ ...................
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
خواسته ي دل ونياز دل كه همون حجاب و خودي انسان هست .......................................
اين نياز انسان رو به جايي ميرسونه كه اگر با عنايت يار همراه شود ......به كل انسان نيازش رو فراموش ميكنه و بي نيازي سراسر وجود آدمي رو در بر ميگيره و جز او چيز ديگري در نظرش نمياد.....................فقط بايد عنايت يار همراه شود............
حضرت حافظ اين طور بيان كرده:
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
و هم چنين
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
**رسيدن به اين ديوانگي و مستي اختياري نيست بايد ديد عنايت صاحب با كيست**
...............................
در اين راه عده اي از پاي ميافتند و در ميمانند يا از شدت مصيبت افسرده ميشوند يا حالت بدترش خودكشي ميكنند يا با گذر زمان فراموش ميكنند و دوباره راه خودشون رو دنبال ميكنند تا بلاي ديگه و آزمون ديگر آنقدر ادامه پيدا ميكند اين بازي تا انسان يا سزاوار هلاكت گردد يا سزاوار رحمت.......
اما رسيدن به عشق حقيقي تنها هدايت خاصي رو ميطلبه...................
منظور كلي من اينست كه اين ناله ها و زاري ها و بلا ها و مصيبت ها از سوي آن يگانه ميرسد تا بنده اش به راه عشق آيد......................................................
بر تمام عالم اگر بگرديم معشوقي نمي يابيم كه خودش به راه آورد يا كاري كند كه كسي عاشقش شود با اين همه جمال و زيبايي و اوصاف نيك تنها بايد ناز كند ...اما خودش بلا ميرساند ..خودش اشك بنده اش جاري ميكند...خودش دل بنده اش صاف و زلال ميكند... خودش ميگويد بيا ...خودش آتش عشق رو در جان آدمي روشن ميكند.. خودش همه كار ميكند .... به حق ما هيچيم.............
اول و آخر تويي، ما در ميان
هيچ هيچي كه نيايد در بيان
.........................................................
اينها هم اشعاري از حضرت مولانا هست كه در مورد بلا و حكمت اون و اينكه بلا و مصيبت پلي است به سوي عشق..............................
جايي براي معني كردن نيست ....اشعار خودشون گويا و ناطق اند....
............................................................ ..........................................
این از عنایتها شمر کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها
............................................................ ....................................
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی جز این روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا
............................................................ .................................
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا
که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
............................................................ ...............................
گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی
گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم
............................................................ ..................................
تا ذوق جفاش دید جانم
در عشق جفاست از وفا سیر
کز ملکت سیر شد سلیمان
و ایوب نگشت از بلا سیر
............................................................ ..........................................
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد
............................................................ ............................................................
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند
مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان
خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غنا چه سود کند
............................................................ ............................................................ ........
بلا دری است در عالم نهانی
که بر ما گنج و بر بیگانه مارست
............................................................ ...................................
آن را که لقمههای بلاها گوار نیست
زانست کو ندید گوارش از این شراب
زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا
زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب
............................................................ ......................................
بلا در است .بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر گریز توست بلا
............................................................ .............................................
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا
............................................................ ............................................................ ..........................
گویم سخن شکرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت
رخ بر رخ من نهی بگویم
کز بهر چه شاه کرد ماتت
در خرمنت آتشی درانداخت
کز خرمن خود دهد زکاتت
سرسبز کند چو تره زارت
تا بازخرد ز ترهاتت
در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش که میدهد نجاتت
چون جوی روان و ساجدت کرد
تا پاک کند ز سیئاتت
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
............................................................ ...
با وجود اين اشعار دلنشين و ديوانه كننده كه گويا و كامل و الهي است ديگر جاي توضيحي براي من حقير نميماند.............................................. ...........
ساقي عزيز قطعا خود شما بهتر از من اينها رو ميدونيد و همينطور بقيه دوستاني كه حوصله كردند و خوندند براشون تازگي شايد نداشته و همرو از بر بودند...... من نه واعظ هستم نه علمي دارم در اين زمينه ها ....فقط عنايت او به ديده ي كورم كمي بينايي بخشيد و من رو به اين سو خواند و مجذوب و ديوانه كرد ......و تنها خواستم فرياد درونم رو كمي به آرامش نزديك كنم.....................وگرنه به سكوت كردن بيشتر علاقه دارم ..................::::::