هر آدمي سنگي است بر گور پدر خويش
فصل اول
ما بچه نداريم . من و سيمين . بسيارخوب . اين يك واقعيت. اما آيا كار به همين جا ختم مي شود ؟ اصلا همين است كه آدم را كلافه مي كند . يك وقت چيزي هست . بسيار خوب هست .اما بحث بر سر آن چيزي است كه بايد باشد . برويد ببينيد در فلسفه چه تومارها كه از اين قضيه ساخته اند. از حقيقت و واقعيت . دست كم اين را نشان مي دهند كه چرا كميت واقعيت لنگ است . عين كميت ما . چهارده سال است كه من و زنم مرتب اين سوال را به سكوت از خودمان كرده ايم . و به نگاه . و گاهي با به روي خود نياوردن . نشسته اي به كاري ; و روزي است خوش ;و دور برداشته اي كه هنوز كله ات كار مي كند; و يك مرتبه احساس مي كني كه خانه بدجوري خالي است. و ياد گفتهء آن زن مي افتي – دختر خاله ء مادرم – كه نمي دانم چند سال پيش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت كه :
- تو شهر ، بچه ها توي خانه هاي فسقلي نمي توانند بلولندو شما حياط به اين گندگي را خالي گذاشته ايد…
و حياط به اين گندگي چهارصد و بيست متر مربع است . اما چه فرق مي كند ؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتي خالي است ،خالي است ديگر . واقعيت يعني همين ! و آنوقت بچه هاي همسايه توي خاك و خل مي لولند و مهمترين بازيهاشان گشت و گذاري روزانه سر خاكروبه داني محل كه يك قاشق پيدا كنند يا يا كاپوت تركيده .
يا صبح است با نم نم باراني و تو داري هوا مي خوري . درد سكر آور ساقه هاي جوان را به هدايت قيچي باغباني لمس مي كني كه اگر اين شاخه را بزنم …يا نزنم …كه ناگهان سوز و بريز بچهء همسايه از پشت ديوار بلند ميشود و بعد درق …صدايي. و بله . باز پدره رفت سركار و دوقران روزانهء بچه را نداد .وخدا عالم است مادر كي فرصت كند و بيايد به نوازش بچه . و آنوقت شاخه كه فراموش مي شود هيچ – اصلا قيچي باغباني كه تا هم الان هادي احساس كشاله رفتن ساقه ها بود ، به پاره آجري بدل مي شود دردستت كه نمي داني كه را مي خواستي با آن بزني .
يا توي كوچه ، دخترك دو سه ساله اي ، آويخته بدست مادرش و پابه پاي او ، بزحمت مي رود و بي اعتنابه تو و به همهء دنيا ، هي مي گويد ، مامان ، خسته مه …و مادر كه چشمش به جعبه آينهء مغازه ها است يك مرتبه متوجه نگاه تو مي شود .بچه اش را بغل مي زند ،همچون حفاظت بره اي در مقابل گرگي ، و تند مي كند. و باز تو مي ماني و زنت با همان سوال. بغض بيخ خرت را گرفته و حتم داري كه زنت هم حالي بهتر از تو ندارد. و همين باعث مي شود كه از رفتن به هرجا كه قصدداشته ايد منصرف بشويد، يا فلان دلخوري را بهانه كنيد و باز حرف و سخن . و باز دعوا. و باز كلافگي . و آخر يك روز بايد تكليف اين قضيه را روشن كرد.
گرچه تكليف مدتها است كه روشن است. توجيه علمي قضيه را كه بخواهي ، ديگر جاي چون و چرا نمي ماند. خيلي ساده ، تعداد اسپرم كمتر از حدي است كه بتواند يك قورباغهء خوش زند و زا را بارور كند . دو سه تا در هر ميدان ميكروسكوپي . بجاي دست كم هشتادهزارتا در هر ميدان . ميدان ؟ بله . واقعيت همين است ديگر . فضايي به اندازهء يك سر سوزن ، حتي كمتر، خيلي كمتر از اينها و آنوقت يك ميدان ! و تازه همين ميدان ديوار هم هست ، و درست روبروي سرتو.مي بينيد كه توجيه علمي قضيه بسيار ساده است . و با چنين مايه دستي مايه دستي كه نمي توان يد بيضاداشت ياكرد. حتي براي اينكه توپ فوتبال را از دروازهء به آن بزرگي بگذراني يازده حريف قلچماق لازم است. و آنوقت اين اسپرم هاي مردني و عجول كه من ديده ام …(يعني مال ديگران جور ديگر است؟…) و من اين را مي دانم كه توجيه علمي قضيه را همان سال دوم يا سوم ازدواجمان فهميديم . ولي چه فايده ؟
چون پس از آن هم من بارها به اميد فرج بعد از شدتي سراغ آزمايشگاهها رفته ام و در يك گوشهء كثيف خلاي تنگ و تاريكشان ، سرپا ، و بضرب يك تكه صابون خشكيدهء عمدا فراموش شدهء رختشويي ، با هزار تمنا همين حضرات معدود اسپرم را دعوت به نزول اجلال كرده ام و بعد با هزار ترس و لرز و عجله ، كه مبادا قلياي صابون نفس حيوانك ها را ببرد ، با پاهايي كه ناي حركت نداشته است ، تا كنار ميز ميكروسكوپ دويده ام و شناگاه موقتي حضرات را همچون سرخولي هديه به مختار، به دكتر سپرده ام . و بعد روي يك صندلي چوبي وارفته ام و جوري كه دكتر نفهمد پاهايم را مدتي مالش داده ام تا پس از نيم ساعت مكاشفه در تهء آسمان بسيار تنگ و پست اما بسيار عميق همان ميدان يارو سر بردارد و خبر فتح را بدهد. فتح ؟ بله . كه سه تا در هر دو ميدان! و بفرماييد خودتان هم ببينيد! و ميروم جلو . و هرچه نگاه مي كنم چيزي نيست . و يارو تعجب مي كند. حتي اينقدر نمي فهمدكه چشم من وراي چشم اوست و بايد دستگاه را پس و پيش كرد و يك پيچ را به اندازهء يك هزارم ميليمتر گردانيد تا ميدان ميدان بشود. با تمام بازيكنان معدودش .با كله هاي بزرگ و دم هاي دراز و جنبان و چنان بسرعت دوان(و معلوم نيست به كجا؟) كه خرگوشي از دم تير صيادي . و همانطور كج و كوله . وچشم كه به هم بگذاري ميدان را پيموده اند و از گوشه اي گريخته يا تو ردشان را گم كرده اي . بله . در ميدان واقعيت !
ديگر از يادم رفته است كه چندبار با اين آزمايش ها خودم را درحد يك خرگوش آزمايشگاه گذاشته ام و چه پول ها داده ام تا قد و قامت فسقلي اين حضرات را تماشا كنم . اما انصاف بايد داد كه اگر اين قضيه نبود من هرگز نمي دانستم ميكروسكوپ چه جور چيزي است و چه جور كار مي كند . و اين خودش آنقدر مهم بوده است كه همهء آن از نارفتن ها و بيزاريها و پادردها را فراموش مي كرده ام و تا دو سه روز همه اش در اين فكر بوده ام كه پدر سوخته هاي ريقو ! عجب مي دويدند! و درست مثل خودت . پس بي خود نيست كه تو آنقدر عجولي ! و آنقدر تند مي روي ! عين اين بي نهايت كوچك هاي خودت .و درست همانطور معلوم نيست بكجا؟… و همين مشغله ي فكري چه بدادم مي رسيده است كه گاهي اصلا فراموش مي كرده ام كه شده ام مشتري پروپاقرص آزمايشگاهها . هر ماه يك بار ، و هربار پس از يك دوره تستوويرون و ويتامين آ و عصاره ي جگر و پانگا دوئين …تا شايد در هر ميدان يكي به تعداد حريفان بيفزايي .
اينها همه درست . توجيه علمي قضيه و ديدار واقعيت . اما اگر اين همه كافي بود كه پس از چهارده سال هنوز در متن نگاههاي ما و در حاشيه ء سكوت هامان و در زمينهء هرجر و منجري اين بي تكليفي خوانده نمي شد. و اصلا بديش اين بود كه از همان اول بهمان نه نگفتند . و خيالمان را راحت نكردند. و هر كدام از اطبا يك طومار را زدند زير بغلمان و از در آزمايشگاهها و مطب بيرونمان فرستادند. آخر نمي شد انكار كرد كه من خودم به چشم خودم ديده بودمشان كه چه تند مي دوند . يعني شنا مي كنند. و چه فرق مي كند؟ چه يكي چه صدتا. بله ؟ لابد عيب اساسي نداريد. پس مي شود اميدوار بود كه زياد شوند…
و همين جوري بود كه اطباي وطني نان يك همكار اطريشي خودشان را هم توي روغن انداختند.آخر هرچه بود مي توانستم بنشينم و باد به غبغب بيندازيم و قيافهء بز مرده بگيريم كه :
- بله . فرنگ هم رفتيم . و فايده نداشت . و چقدر خرج! ديگر خيال كرده ايد كه ما سر گنج نشسته ايم …
و حال آنكه هيچكس خيال نكرده بود كه ما سر گنج نشسته ايم . و اصلا همين جوري بود كه مي ديدم يا شهيدنمايي است يا خودنمايي يا توجيه يا عذر. و براي كه ؟ و براي چه ؟ و و براي اينكه آدميزاد بهر صورت خودش را از تك و تا نمي اندازد !و تازه مگر قضيهء فرنگ از چه قرار بود ؟ از اين قرار كه وقتي همهء لنگ و لگدهامان را در رم و پاريس زديم، در وين من تنها رفتم سراغ يك طبيب اطريشي كه استاد سيار دانشكده هاي مونيخ و زوريخ و يك ايخ ديگر بود. يعني يك شهر ديگر با پسوند ايخ . درست همينطور. و يك روز صبح از 5و7 تا 5و8 . و بعد از همهء آن حرفها كه از همكارهاي تهراني اش شنيده بودم در آمد كه :
- بله . اگر خيلي علاقمندي بايد يك سال زير نظر باشي …و اسم و رسم بيمارستان را هم داد . و چه جور زير نظر ؟
- مدام توي رختخواب. روزي چقدرگوشت و چقدرشير و هيچ سيگار و ابدا الكل و آنقدر تستوويرون و ويتامين آ…و لابد عصارهء جگر و پانگادوئين…بله باقيش را خودم حفظ بودم .
- يا اينكه برو خودت را بسپار به سرنوشت .
و البته كه ما اين كار دوم را كرديم . چون علاوه بر اينكه اروپا فرموده بود -راه اول روزي صدتومان خرج داشت و يكسال مرخصي اداري مي خواست. و بي خودنمايي و شهيدنمايي حتما آن يارو خيال كرده بود كه من سر گنج نشسته ام يا پسر اوتورخان اعظمم . احمق ! اگرچه تقصير او نبود . چرا، بود. اسمش بود اولدوفردي بهمين كج و كولگي . اينجوريldofredi. اصلا ايتاليايي . و استاد سيار طب در سه شهر ختم شده به ايخ . هنوز كارت اسمش را دارم و آدرس بيمارستانش را . با يك باسمهء رنگي پشتش . يك عمارت كلاه فرنگي ، وسط جنگلي از كاج و آنورش يك درياچه . و قايقي با بادبان سفيد رويش . عينا. خر رنگ كن رجال بواسيري مملكت . كه تا وزير شدند خودشان را برسانند ! احمق ! سه سال بعد سر قضيهء يك سقط جنين توي همان پسكوچه هاي كهنه ي وين گيرش آورده بودن و ده بزن . درب و داغانش كرده بودند . بي خود نيست كه فحشش نمي دهم . كسي كه واسطهء مراجعهء من باو شد بعدها برايم گفت . دكتر اشتراس را مي گويم . مي گفت : يكي از همين شوهرهاي علاقمند به تخم و تركه ، مثل من ، سر قضيهء سقط جنين مخفيانهء زنش ، كه لابد يكي از اين قرتي قشمشم هاي منتظر الهوليود بوده و نمي خواسته تن و بدنش از شكل بيفتد . حضرت را گير آورده بود و با جماعتي از دوستان چنان مشت و مالش داده بوده اند كه شش ماه تمام كمرش توي هميان گچي بوده . هنوز هم با چوب زير بغل راه مي رود . بله ، تا آخر عمر .
اين جوري شد كه ما تن به قضا داديم . اما من هرچه فكرش را مي كنم نمي توانم بفهمم . يعني مي توانم . قضا و قدر و سرنوشت و همهء اينها را با همان توجيه علمي ، همه را مي فهمم . اما تحملش ساده نيست . عين درسي كه نفهميده اي و ناچار ذهني نشده است .رفيقي دارم نقاش . شما هم مي شناسيدش . پزشگ نيا . كه برادرش تازگي ها در يك تصادف ماشين له شد . جواني برومند با قلمي خوش ، و آينده اي . جوانمرگ بتمام معني . شايد ناكام هم . و آنوقت برادرش ، خيال مي كنيد مي توانست تحمل كند ؟ دو بعد از نصف شب ، ماشيني تمام عرض خيابان را با صد وبيست كيلومتر در ساعت طي كند و از روي سكوي وسط خيابان بپرد و يكراست بيايد بطرف جايي كه آن جوان به انتظار آينده اش ايستاده بود و داشته با دوستانش قرار و مدار مي گذاشته . و آنوقت از ميان همهء جمع فقط او را بزند! و چه زدني ، كه له كردن . اينجاها است كه ديگر تصادف و سرنوشت هم مفري نيست . و واقعيت هم بي معني مي شود. و مي دانيد حالا اين حضرت نقاش چه خيال مي كند؟ خيال مي كند كه برادرش را بعمد زده اند.چون جوانتر كه بود سردو تا از همسن و سال هاي خودش را از راه بدر برده بود و بعد خودش رفته بوده فرنگ به درس خواندن. و آن دو نفر دنبال ماجراهاي سياسي بزندان افتاده بوده اند و آينده شان خراب شده بود و پدرهاشان كه پولدار بوده اند كسي را اجير كرده بوده اند كه آن وقت شب و الخ …
اينها را من نمي بافم . تصورات دوست نقاش من است كه واقعيت چنين بلايي سرش آورده . حق هم دارد.مرگ نابهنگام يك برادر را نمي شود به تصادف واگذار كرد . يا اين بي تخم و تركه ماندن را . روزي كه رفتيم سرسلامتيش و او داشت داستان مكاشفاتش را مي گفت من در فكر قضيه خودم بودم. و عين او نمي توانستم قضيه را به سرنوشت احاله كنم . آخر چرا سرنوشت همين ما دو نفر را انتخاب كرده باشد؟او را براي مردن بالفعل و مرا براي مردن بالقوه.مي ديدم كه آن نقاش و من هر دو جلوي نيستي ايستاده ايم با اين فرق كه او در سرحد عدم به داستان و تخيل پناه برده و من نمي توانم. آخر او كه آنوقت شب حاضر و ناظر نبوده . ولي من همه جا حاضر و ناظر بوده ام .و هيچ جايي براي تخيل باقي نگذاشته ام . عين همه ، بچه كه بوده ام با خودم ور رفته ام و بعد كه توانسته ام روي ته جيبم راه بروم ددر رفته ام و بعد هم گلويم جايي گيركرده و زن برده ام.نه مرضي داشته ام و نه كوفت و ماشرايي به ارث برده ام . پدرم سه برادر داشته و دو خواهر و مادرم در همين حدودها . و آنوقت خود ما خواهربرادرها . مادرم سيزده شكم زائيده كه هشت تاشان مانده اند كه ما باشيم . از اين هشت تا يكي شان را سرطان بلعيد- خواهرم را ،كه او هم بچه نداشت. و يكي ديگر را سكته برد – برادر بزرگم را ، كه گرچه از زن اولش يك بچه داشت دو تا زن ديگر هم گرفت و طلاق داد ولي به هر صورت وقتي مرد همان يك بچه را داشت.اما ديگران هركدام با بچه ها و نوه ها. و مادرم فقط نديده اش را نديده . و آنوقت عموزاده ها و خاله زاده ها و نوه ها و نتيجه ها و زادرود…يك ايل به تمام معني .و در چنين جنگل مولايي از تخم و تركه ، سرنوشت آمده فقط يخهء مرا گرفته كه چون كم خوني و چون خدا عالم است چه نقصي در كجاي بدنت هست و اسپرم هايت تك و توكند و ريقو ، حالا تو بايد با آنچه پشت سرداري نفر آخر اين صف بايستي و گذر ديگران را به حسرت تماشا كني . و واقعيت اين است كه هيچكس پس از من نيست . جاده اي تا لبهء پرتگاهي ، و بعد بريده . ابتر بتمام معني . آخر هيچ مي شود فكرش را كرد كه صفي از اعماق بدويت تا جنگل تنك تمدن ته كوچهء فردوسي – تجريش اين امانت را دست به دست – يعني نسل به نسل – بتو برساند و تو كسي را در عقب نداشته باشي كه بار را تحويل بدهي ؟
توجيه علمي و تسليم و واقعيت همه بجاي خود . ولي اين بار را چه بايد كرد؟ و اين راه بريده را ؟و مگر من نقطه ختام خلقتم ؟ يا آخر جاده ام ؟ با همين فكرها بود كه يك بار جاپا را سرهم كردم و بار ديگر ميرزا بنويسي در نون والقلم ابتر ماند . و داريوش كه نسخه خطي اش را مي خواند گفت كه بله …اما اجباري نيست كه خودت را در تن ديگري بگذاري…اين جوري است كه حتي حق نداري در قصه اي بنالي....
...